انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

دختر پسرنما


مرد

 
(قسمت بیست و سوم)

مهران هم از جاش بلند شد وگفت:بیخیال!
هر چقدرم زندگی سخت باشه هیچکس ارزو
نمیکنه ای کاش به دنیا نمی اومد.
چشمکی زد و گفت:زندگی از هر دختری وسوسه انگیز تره!
از جام بلند شدم وگفتم:تو ام با این ذهن منحرفت . اصلا دنیا رو زیر سوال میبری!
حصیرو از رو زمين برداشتم و راه افتادیم سمت ویلا!
رفتم تو اشپزخونه تا یه چیزی واسه ظهر درست
کنم. مهران گفت:مگه اشپزی هم بلدی؟
من:اینم سواله؟
اگه بلد نبودم که میمردم از گرسنگی!
تکیه داد به کابینتا و گفت:راست میگی خب!
رفتم سراغ برنجا که تلفنش زنگ خورد.
_:اوه به به اقای خبرچین!
از لحنش معلوم بود عصبیه ولی داره خودشو کنترل
میکنه.
_:حواست به زبونت باشه که کجا ازش حرف در میره چون ممکنه دفعه بعدی خودم بیام بیخ تا بیخ ببرمش ...
_:باشه بابا مهم نیست وقتی یه حرفی بی پایه و اساس باشه هر چقدرم بگرده اخرش معلوم میشه صحنه سازی بودم!
_:به اقارو یعنی تو هم باورت نمیشه طرف پسر بوده؟
خب برو خودت ببین!
_:حالا اصلا چه فرقی به حال تو داره؟
_:معلومه که دیگه نمیخوامش! دختره دروغ گو معلوم نیست چه فکری با خودش کرده و این داستانا رو سر هم کرده!
یه ذره فکر کرد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم خیلی زود یکی دیگه رو برام پیدا کن!
میخوام زودتر از سر این دختره خلاص شم.راستی پول هم بهش نمیدم به خودشم گفتم .
_:همین که گفتم ناراحتی خودت بهش پول
بده!
دیگه هم نبینم یکی مثه این بفرستی که فکرکرده خیلی زرنگه و منو احمق فرض کنه والا
دیگه با تو هم طرف حساب نمیشم!
چقد راحت درباره دخترا حرف میزد انگار داشتن کالا مبادله میکردن.
کارای مهران خیلی ضد و نقیض بود اصلا بهش نمی اومد همچین ادمی باشه صد در صد چیزی که من ازش میدیدم کاملا با چیزی که دخترای دیگه میدیدن فرق داشت ....... .
:_من دیگه کار دارم این صغرا کبرا ها رو واسه من نچین یکی دیگه رو پیدا میکنی هیچ پولی هم به ثمین نمیدم!خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و با حرص گفت:فکر کرده من احمقم!خیلی زودتر از اون که فکر کنی میفهمم چه غلطی داری میکنی اقا امیر.
این امیر اصلا به نظرم ادم جالبی نبود وقتی به من که فکر میکرد پسرم اون جوری نگاه میکرد معلوم بود چقدر وضعش خرابه.
رفیق ناباب که میگفتن همین بود مطمئن بودم مهرانو اون کشیده تو خط این جورکارا!
نفسشو با حرص فوت کرد گفتم:چیزی شده؟ دستشو کشید تو موهاش و گفت:مشکل
روی مشکل!
من:بگو شاید بتونم کمکت کنم!
سرشو تکون داد وگفت:امیر واسه تو خطر ناکه نمیخوام درگیر بشی و یه مشکلی این وسط واست پیش بیاد.
من:اصلا این امیر کی هست؟
پوزخندی زد وگفت:عامل اصلی منحرف شدن من!یکی که قبلا فکر میکردم دوستمه ولی حالا میفهمم یه کاسش زیر نیم کاسش بوده از اول!
پس حدسم درست بود.
گفتم:پس چرا دورشو خط نمیکشی؟
_:چون داغ بودم حالیم نبود ولی حالا چشمام تازه باز شده.
اول حسابشو میرسم بعدا ولش میکنم.
سرمو تکون دادم و گفتم:پس موضوع کینه های شتری پسرونس خندید وگفت:این اصطلاحاتو ازکجا میاری؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:از دورو بریام شنیدم!
فقط مواظب باش این جور مواقع یکی از دو طرف زیر اون یکی له میشه!
سرشو تکون داد و اومد جلو وگفت:فعلا تا اینجام میخوام بیخیالش بشم تا فکرم باز شه!
خب ببینم ناهار چ میخوای بهمون بدی؟
روز اونجا موندیم چون هوا خوب نبود نتونستیم زیاد بیرون بریم ولی با این حال تو این چند روز خیلی احساس خوبی داشتم حس میکردم میتونم به مهران اعتماد کنم حالا دیگه نگرانی بابت اون نداشتم.
داشتم لباسامو جمع میکردم که مهران وارد اتاق شد با دیدن چمدون بزرگ که تو دستش بود لباسا رو زمیپ گذاشتم چمدونوگذاشت رو تخت وگفت:نمیشه اینجوری بیاریشون!
نگاهی به چمدون کردم و گفتم:از کجا اوردی؟ زیپشو باز کرد و گفت:خریدم!
یه ذره نگاهش کردم و گفتم:چقد شد؟
لبخندی زد و گفت:کادوئه!
صورتمو جمع کردم و گفتم:چقدشد؟
نمیخواستم روز به روز بیشي بهش بدهکار بشم!
یه دفعه گفت:اها راست یه چیزی!
نگاهش کردم کیف پولشو از تو جیبش بیرون کشید و گفت:موتورت به فروش رفت.
خندیدم خدایا کاش یه چیزی دیگه ازت میخواستم. چند تا تراول پنجاه تومنی بیرون کشید نشمردمشون بعد گرفت طرفمو گفت:چون قدیمی بود زیاد نخریدنش ولی بازم خوبه!
نیشم باز شد. خدایا کاش یه چیزی دیگه ازت میخواستم.
بعد با خودم فکرکردم چی مهم تر از پول اونم واسه سیر کردن شکم.
گفتم:به کدوم بدبختی انداختینش؟
با خنده گفتم:من اون موتورو خبلب خاستم بفروشمش ولی خریدار پیدا نشد
لبخند محوی زد اصلا تعجب نکرده بود.
تراولا رو از دستش گرفتم پول چمدونو ازش جدا کردم و بهش پس دادم.
وسایلمو جمع کردم و سوار ماشین شدیم.
تکیه دادم به صندلی و گفتم:خیلی بهم خوش گذشت!
لبخندی زد و گفت:ما که جایی نرفتیم !
در حال که روبه رومو نگاه میکردم شروع کردم به شمردن با انگشتام وگفتم:یه روز رفتیم ساحل!
یه روز رفتیم جنگل!
یه روز ناهار رفتیم رستوران!
یه روز تمر و لواشک خوردیم!
یه شب پیتزا خوردیم!از همه مهمتر من اومدم شمال رفتم تو یه ویلای گرون قیمت چند روز زندگی کردم.
لبخندی زد وگفت:تجربه خوبی بود!
روکردم بهش وگفتم:فکر نمیکردم چنین ادمی باشی!
_:چه ادم؟
من:ارومو متین!
_:لطف داری!
من:تعریف نبود حقیقتوگفتم!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم!تو از اون ادمایی نیستی که چاپلوسی کني!
نیشخندی زدم و گفتم:یه جوری میگی انگار از ادمای چاپلوس بدت میاد!
_:خب بدم میاد!
من:خالی نبند هیچکس از این که دیگران ازش تعریف کنن بدش نمیاد!
لبخندی زد و گفت:میدونی از حرف زدنت خوشم میاد!
من:چرا؟
_:خب نه تنها هیچ دختری بلکه هیچ پسری رو هم ندیدم که اینقدر درباره هر مسئله ای رک و دقیق حرف بزنه!
از همه مهم تر بدونه که چ میخواد بگه !
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:خب اینقدر بیکار بودم که بشینم به حرف زدن فکرکنم!
لبخندی زد وگفت:بعضی وقتا خوبه با هم هم صحبت بشیم هوم؟
لبخندی زدم و گفتم:اگه خونت شومینه داشت از اون چای های داغ با بیسکوییت هم داشتی هر شب
مب اومدم برات حرف میزدم!
لبخندی زد و گفت:خونمم شومینه داره! من:دیدمش ولی ازش استفاده نمیکنی!
_:چرا ولی گاهی اوقات!
رو کرد به منو گفت:با این که سنت به من نمیخوره اما رفتارت جوریه که فکر میکنم ما دوستای خوبی برای هم میشیم!
لبخندی زدم و گفتم:رفقای خوبی!
نیشخندی زد و گفت:یه چیزی بهت میگم البته رو منظور بد نگیریا!
ولی تو اونقدر دختر قوی هستی که به خودم حتی اجازه نمیدم بهت نظر داشته باشم.
سرمو تکون دادم و گفتم:چرا منظور بد؟!
تازه فکر کنم اینجوری حس بهتری بهت دارم !
لبخندی زد و ضبطو روشن کرد یه اهنگ با یه ریتم اروم شروع شد و بعد خواننده شروع کرد به
خارجی خوندن!
با این که چیزی نمیفهمیدم ولی از اهنگ خوشم اومده بود سرمو تکیه دادم
به صندلی و به بیرون خیره شدم با صدای اهنگ و تکونای ماشین و جای گرم و نرمم خیلی
زود خوابم برد.
.
مهران:
یه نگاه به اوا کردم .
خوابش برده بود.
وقتی میخوابید با نمک تر میشد همون طور که اهنگو گوش میدادم نفس عمیقی کشیدم و چشممو از آوا گرفتم و به جاده خیره شدم .......... .
‏You make me feel like I هر وقت با تو تنهامWhenever I'm alone with you Whenever I'm alone باعث میشی حس کنم دوباره جوون شدمam young again with you
هر وقت با تو تنهام You make me feel like I am fun again باعث میشی
دوباره حس شادابی کنم However far away I will always love you هرچقدر ازت دور باشم بازم دوستت خواهم داشت However long I stay I will always love you تا هروقت زنده ام دوستت خواهم داشت Whatever words I say I will always
‏love you
با هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم will always love you همیشه عاشقت میمونم Whenever I'm alone with you هر وقت با تو تنهام You make me feel
‏Whenever I'm alone باعث میشی حس کنم دوباره آزاد شدمlike I am free again with youهر وقت با تو تنهام You make me feel like I am clean again باعث میشی حس کنم دوباره پاکم ..............
‏( adeleتکیه ای از اهنگ )love song
- ماشینو تو حیاط پارک کردم شونه آوا رو تکون دادم و گفتم:پاشو دیگه چقد میخوابی؟!
با چشمای نیمه باز گفت:ها؟
در ماشینو باز کردم و گفتم:رسیدیم!
سرمایی که از بیرون تو ماشین نفوذ کرد باعث شد چشماشو باز کنه!
از ماشین پیاده شدم و درو بستم علی ایستاده بود رو به روی من همون طور که با کنجکاوی به اوا نگاه میکرد گفت:پس اون دختره دردسازه اینه!
به اوا نگاه کردم داشت لباساشو مرتب میکرد.
علی ادامه داد:فکر نمیکردم ریزه پسند باشی! دستموگذاشتم پشت کمرشوگفتم:من باهاش کاری ندارم خندید و گفت:بله نداری!
من:فقط دارم بهش کمک میکنم! ‌
نیشخندی زد و گفت:لابد محض رضای خدا؟ من:این همه خلاف رضای خدا کار کردم گفتم یه بار محض رضاش باشم شاید یه گوشه بهشت جامون داد.
آوا از ماشین پیاده شد.
چشمای خواب الودشو مالید و رو کرد به علی و گفت:سلام!
به علی نگاه کردم نگاهش رو استخون ترقوه آوا که از یقش معلوم بود خشک شده بود.
به آوا اشاره کردم و گفتم:شالت افتاده!
خیلی زود منظورموگرفت یه نگاه به چشمای خیره علی کرد و شالشو پیچید دور یقه و سرش!
علی که دیگه جلوی دیدش گرفته بود به خودش اومد دستشو درازکرد سمت آوا وگفت:سلام!
من علی ام. آوا یه نگاه غضبناک به دستش انداخت و بدون این که دستشو بگیره گفت:منم اوام!!!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت بیست و چهارم)

خوشم اومد که با یه حرکت از طرف مقابل سریــــع میشناختش.
علی که حسابي جا خورده بود یه کم عقب کشید و گفت:خوشبختم!
آوا سرشو تکون داد و گفت:منم همينطور!
بعد رو کرد به منو گفت:میشه چمدونمو بدی؟میخوام برم بالا!دکمه صندوق عقبو
زدم باز شد گفتم:برو بردار! رفت عقب ماشين!
علی سری تکون داد وگفت:اووف چه بد اخلاق! من:مگه تو ندید بدیدی زل زدی تو یقه دختره؟
یه تای ابروشو داد بالا وگفت:حالا که کاری به کارش نداری اینه وقتي کاری به کارش داشته باش چ میشه! یه چشم غره غضبناک تحویلش دادم!
زد رو شونمو گفت:خب دیگه من ميرم!
لبخندی زدم و گفتم:باشه فقط این چند روز بیا و برو ممکنه بابام هنوز مشکوک باشه!
_:باشه !
باهاش دست دادم و گفتم:خیلی لطف کردی.
زیر چشمی نگاهی به اوا کرد و گفت:امیدوارم ارزششو داشته باشه!
اوا با چمدون اومد سمت ما علی بهش گفت:خداحافظ آوا خانوم!
اوا سرشو تکون داد و هیچ نگفت!
بعد با هم رفتیم سمت در باهاش خداحافظي کردم و درو بستم !
اوا داشت ميرفت بالا!یه نگاه بهش کردم و رفتم تا چمدون خودمو بردارم!
وارد خونه که شدم صدای زنگ تلفنم در اومد امير بود جواب دادم:سلام!
_:سلام! رسیدی؟
من:اره رسیدم!چ شد میاریش؟
_:اره شب منتظرم باش! منتظرم!لبخند زدم پس بالاخره کارم شروع شد.گفتم:باشه
من:خب دیگه من خستم میخوام برم استراحت کنم شب میبینمت!
_:اوكي خدافظ !
گوش رو قطع کردم و رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت تخت خوابم !
بالاخره از رخت خواب دل کندم و از جام بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود رفتم تو حموم و یه دوش اب گرم گرفتم و سریــــع بيرون اومدم. باید به آوا میگفتم چراغای بالا رو خواموش کنه که امير نخواد پا پیچ بشه که بالا رو ببینه. لباسامو پوشیدم از خونه
اومدم بيرون همين که خواستم از پله ها بالا برم در خونه باز شد آوا و وارد حیاط شد.
با دیدن من لبخندی زد وگفت:سلام !
سه تا پله ای که بالا رفته بودم برگشتم و گفتم کجا بودی؟ خریداشو بالا گرفت و گفت:پي... ناني.... شاید..پي آبي... غذايي... خوردني با خنده گفتم:سهرابي شدی واسه خودت!میخواستي بدی من برات میگرفتم خودت چرا رفتي؟
دست و پاشو کج کرد و گفت:مگه خودم اینجوریم؟ بعد اومد بالا و گفت:داشت ميرفت بالا؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:اومدم بگم شب چراغاتو روشن نکن یا حداقل چرا اتاقتو روشن کن که معلوم نباشه! پلاستیکاشو تو دستش جا به جا کرد وگفت:چطور؟
من:امير قراره بیاد نمیخوام بفهمه تو بالايي!
نفسشو فوت کرد و گفت:معظلی شده این دوستت! من:یه مدت دیگه از دستش راحت میشم.
_:باشه خیالت راحت من غذامو که درست کردم چراغا رو میبندم .
من:شرمنده ها!
لبخندی زد وگفت:اختیار داری خونه خودته.
تازه من به تاریکی عادت دارم.
خریداش اشاره کرد وگفت:من دیگه برم !
من:باشه برو! بازم ممنون!
سرشو تکون داد و رفت بالا. برگشتم تو خونه برای خودم ماکاراني درست کردم و بعدم خونه رو مرتب کردم . دو هفته مش رحیم تموم شده بود ولي هنوز برنگشته بود سرکارش باید باهاش تماس میگرفتم خونرو گند داشت برميداشت.
خودمو با تلوزیون سرگرم کرده بودم که زنگ در به صدا در اومد.
رفتم پشت ایفون اميرو ديد در رو باز کردم
و رفتم سمت ورودی امير وارد حیاط شد طبق چيزي که انتظار داشتم طبقه بالا رو نگاه کرد
نمیدونم آوا چراغاشو خاموش کرده بود یا نه که امير گفت:کسی بالا نیست؟
یه نگاه به پله ها کردم و گفتم: ارمان؟نميدوني! سرشو تكون داد و گفن: من باید برم !
اينم از ترلان! همون موقع یه دختري از در وارد شد.یه نگاه سر تا پاش انداختم الحق که خوش هیکل بود.
من:ازمایشاتو بیار بالا!
امير چند تا برگه داد دستش دختره اومد بالا!صورتشو نگاه کردم پوست گندمي و صافي داشت گونه هاشو کاشته بود ول همونم بهش مي اومد و چشماشم مشکی بود همون چيزي که قبلا از امير خواسته بودم با این که چشماش خیلی درشت تر از
آوا بود و مژه های فوقالعاده پر و فری داشت و یه خط چشم قشنگ هم چاشنیشون کرده بود ولي اصلا جذابیت چشمای اوا رو نداشت.
بینیشم عمل کرده بود لباش نازک بود ولي با رژ و خط لب بزرگشون کرده بود.
برگه ها رو از دستش گرفتم وگفتم برو تو.
یه نگاه به امير کردم داشت بالا رو نگاه میکرد گفتم:چرا واستادی؟
از حرفم تعجب کرد لابد نقشه کشیده بود من که رفتم تو بره بالا!رفتم پایين اونم رفت
سمت در.
گفتم:خدافظ!
سرشو تکون داد و رفت درو خودم بستم که
مطمئن بشم رفته وباخیال راحت رفتم تو خونه.
به ازمایشا یه نگاه کردم و در رو بستم ترلان لم داده بود روی مبل وشالشو دراورده بود. با لحن.خشکی گفتم:چندسالته؟
!همونطور که دکمه های پالتوشو باز میکرد گفت من:اتاقم اونجاست! بعد به راهرو اشاره کردم و گفتم:برو تا منم بیام! پشت چشمي نازك كرد و گفت : باشه ! منتظرم ! برگه هارو گذاشتم روي ميز چند دقيقه صبر كردم و بعد وارد اتاق شدم.
یه تاپ دکلته به رنگ صورتي کثیف با شلوار لي تنش بود جلوی اینه ایستاده بود و داشت موهاشو درست میکرد. با دیدن من تو اینه برگشت موهاشو از تو صورتش کنار زد و با لبخند گفت:فکر نمیکردم اینقد خوشتیپ باشي!بي تفاوت نگاهش کردم و گفتم:امير بهت نگفته من از رژ لب بدم میاد.
انگشتشو کشید رو لبش و گفت:واقعا؟
مشکلی نیست الان پاکش میکنم!
بعد رفت سمت کیفش!گذاشتم هرکاری میخواد بکنه خودمم دراز کشیدم رو تخت.
خودش اومد سمتم ! دستاشو گذاشت رو شونم وگفت:به نظرت من چطورم!
نیشخندی زدم وگفتم:خیلی خوب! خندید.
فقط لبخند زدم. صورتشو اورد جلو تا ببوسمش حالا وقت عملی کردن نقشه بود یه دستمو حلقه کردم دور کمرش تا بعدا نتونه فرار کنه بعد اروم دستمو کشیدم تو موهاش با ذوق لباشو رو لبام گذاشت اروم اروم دستمو زبالا بردم یه تیکه از موهاشوگرفتم وکشیدم.
دستاشو حلقه کرد دور گردنم انگار به انداز کافي محکم نبود با تمام توانم موهاشو کشیدم حس کردم تمام موهايي كه توي دستم بود از سرش كنده شد.اخي گفت و خودشو عقب کشیدو گفت:عزیزم میخوای کچلم کني؟
یادم رفته بود اینا به خشونت عادت دارن!
پهلوشو چنگ زدم یه تیکه دیگه از موهاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. دردش گرفته بود سرمو بردم سمت گوشش و با لحن تهدید اميزي گفتم:از امير چقد پول گرفتي؟
از حرفم شکه شد. بالاخره ترسي که میخواستم تو چهرش دیدم.
با تعجب گفت:چرا باید از اون پول بگيرم؟
دستمو کشیدم رو بازوش بعد با تمام توان به بازوش چنگ زدم ناله ای کرد وگفت:کدوم پول؟!
با عصبانیت گفتم:همون پولي که بابت جاسوسي کردن گرفتي!
با ترس گفت:من... من پول نگرفتم!
ناخونمو فرو کردم تو پوستش و گفتم:یا راستشو میکی یا فردا زنده از این در بيرون نميري .
:_دستمو شکستي! فشار دستمو بیشتر کردم وگفتم:میگی یا نه؟
سرشو تکون داد و گفت:میگم میگم دستمو ول کن! بازوشو رها کردم خودشو عقب کشید و شروع کرد به مالیدن بازوش!
موهاشو گرفتم و گفتم:بنال!
از چيزي که گفت باعث شد موهاشو بیشتر بکشم!
برش گردوندم افتاد رو تخت رفتم بالا بين پاهاشو با پاهام قفل کردم دستم و گذاشتم رو
گلوش و گفتم:میگی یا.... با بغض گفت:میگم ... فشار دستمو رو گلوش زیاد کردم . سرخ شده بود. دست و پا ميزد ولي بي فایده بود.
بالاخره تسلیم شد . ولش کردم به سرفه افتاده
بودگفتم:زودباش!
بهم پول داد وگفت مراقبت باشم تلفناتو چک کنم و یه سری به طبقه دوم درحال که صداش میلرزید گفت: بزنم!
من:دنبال چيه؟
با ترس نگاهم کرد با فریاد گفتم:گفتم واسه چي بری بالا؟
اشک از چشماش جاری شد گفت:که ببینم دختري اون بالا هست يا نه !كشيدمش بالا و گفتم: ديگه چي؟
زل زد تو چشمام و گفت: ديگه همين ب خدا! من:چرا بهت گفته این کارو بکني؟
با گریه گفت:نمیدونم!
فریاد زدم تو صورتش :به من دروغ نگو!
همون طورکه میلرزید گفت:به خدا راست میگم!
با تمام زورم هلش دادم رو تخت و با غضب نگاهش کردم .
همون طور که اشکاش سرایز بود گفت:به خدا من هیچ کارم! انگشتمو به نشونه تهدید بالا بردم و گفتم:فقط به یه شرط کاری به کارت ندارم! زل زد تو چشمامو گفت:هر چ باشه قبوله!
پوزخندی زدم و گفتم:من دوبرابر پولي که باید بدم رو بهت میدم در عوضش تو هم
اون چيزايي رو به امير میگی که من میخوام!فهمیدی؟ تند تند سرشو تکون داد. رفتم سمتش و
گفتم:فقط اگه بفهمم امير چيزي از این موضوع فهمیده زندت نمیذارم!
دوباره سرشو تکون داد .
نگاهی سرتا پاش انداختم و گفتم:حالا خوب گوش کي ببين چي بهت میگم مو به موشو به
امير میگی!از اینجا هم بلند شو لازم نیست باهام رابطه داشته باشي!
از جاش بلند شد تاپشو صاف کرد و موهاشو بست و نشست!
نشستم رو به روشو گفتم:فردا که رفتي گزارشتو به امير بدی بهش میگی که دیشب یه پسر دیگه هم تو خونه بوده و اسمش ارمان بوده....
همه چيزو براش گفتم و بعدم فرستادمش که تو حال بخوابه!
باید اول موضوع آوا رو حل میکردم و بعد هم کاری میکردم که امير فکر کنه به ترلان علاقه مند شدم تا ببینم عکس العملش چیه؟! صبح خودم ترلان رو رسوندم خونش و رفتم سر کار.
.
آوا
با رفتن مهران فهمیدم ازاد شدم.
دیشب امیرو از پشت پنجره دیدم خیلی مطمئن بودم که
منو تو تاریکی نمیبینه ول نگاه خیرش به پنجره عصبیم میکرد. میدونستم باید از دستش فرار کنم چون اصلا ادم درستی نبود ولی این که چرا مهران میخواست منو از دست اون که دوستش هم بود قایم کنه برام عجیب بود چون در برابر علی زیاد حساسیت به خرج نداده بود. بعد از ناهار خونه رو جمع و جور کردم و اماده شدم تا برم مطب! کیلیدا رو برداشتم با تمام سلیقه ای که تونستم به خرج بدم یه پالتوی مشکی با شلوارکتون و شال زرشکی پوشیدم با موهامم که کاری نمیتونستم بکنم و از خونه اومدم بیرون!
راهو همون دفعه یاد گرفته بودم با اتوبوس رفتم . وارد ساختمون شدم نگهبان با دیدن من سری تکون داد و گفت:سلام خانوم کریمی!
تا حالاکسی اینقد تحویلم نگرفته بود.
اصلا منوازکجا میشناخت. لبخندی زدم وگفتم:سلام آقا خسته نباشید.
اونم انگار از من بیشتد کیف کرده
بود با ذوق گفت:اینجا منو اقا حسن صدا میکنن! اسمشو شنیده بودم مهران اون روز
داشت دربارش با علی حرف میزد.
رفتم جلو و گفتم:از اشناییتون خوشبختم. با مهربونی
نگاهم کرد و گفت:منم همین طور انگار این دفعه اقا مهران تو انتخاب منشی سنگ تموم
گذاشته اگه میدونستم به حرفم گوش میکنه زود تر بهش میگفتم که یه دختر عاقل رو بیاره سر کار! ابروهامو دادم بالا. خندید و گفت:واقعا خانومی! ماشالا ماشالا! از لفظ خانوم که به کار برد واقعا خوشحال شدم پس داشتم کارمو درست انجام میدادم.سرمو تکون دادم و گفتم:ممنون شما لطف دارین.
_:برو دختر برو به کارت برس مزاحمت نمیشم. چشمی گفتم و سوار اسانسور شدم.
درو باز کردم هنوز کسی نیومده بود .
نشستم پشت میز دستامو تو هم قفل کردم و کشیدم جلو صدای تق تق انگشتام در اومد
چون کسی نبود از فرصت استفاده کردم و اون شال اعصاب خورد کن رو از سرم در اوردم
بعد سر رسیدا رو بیرون کشیدم و همون طور که مهران بهم گفته بود لیست بیمارا رو
نوشتم. کارم تموم شده بود یه نگاه به ساعت کردم یه کم زود راه افتاده بودم کیفمو گذاشتم تو کمد خالی زیر میز بعد شروع کردم به گشتن توی کشو ها! چیز زیادی نبود. یه ربــع دیگه هم گذشت ول نه
خبری ازگلسا شد نه مهران بی خیال صندلیموکشیدم عقب و پاهاموگذاشتم رو میز و تکیه دادم به صندل اون لحظه احساس میکردم مدیر یه شرکتم که پشت میزش با خیال راحت لم
داده و بدون این که بخواد به خودش زحمت بده میلیون میلیون پول به حسابش واریز میشه.
داشتم تو خیال میلیاردریم عشق میکردم که یهوو صدای باز شدن در اومد.
قبل از این که ببینم کیه از هولم از رو صندل افتادم. با خودم گفتم :لگنم شکست . بیخیال شدم همون زیر شالمو سرم کردم و اومدم بالا دیدم مهران ایستاده و بهم میخنده.
اخمی کردم و گفتم : خب بگو تویی! خندید و گفت:خوب خوش میگذرونیا! از جام بلند شدم و پالتومو تکوندم و در حالی که صندلیمو صاف میکردم گفتم:خب کارامو انجام دادم. نشستم سر جامو به برگه ها اشاره کردم. برگه ها رو برداشت سرشو تکون داد وگفت:خوبه افرین! نگاهش کردم وگفتم:همیشه دیر میای؟مریض نیومد؟ لبخندی زد وگفت:نه امروزکارم یه کم طول کشید
من میرم اتاقم کاری داشتی خبرم کن!
سرمو تکون دادم .اشاره کرد به سرمو گفت:شالتم سرت کن یادت باشه اینجا خونه نیست تو هم دیگه پسر نیستی به حسن اقا بگو بیسکوییت بگیره برات! راستی شماره نگهبانی ستاره...
من:باشه! شالمو سرم کردم و نشستم مهرانم رفت تو اتاقش .
داشتم پوشه های بیمارا رو بیرون می اوردم که نخوام دنبالشون بگردم که صدای گلسا رو شنیدم:به به خانوم منشی افتخار دادین مطبو مشرف کردین. میدونستم توپش حسابی پره ولی از این که زیادی باهاش در بیفتم هم خوشم نمی اومد اگه اون احترتممو نگه میداشت منم کاری به کارش نداشتم. رو کردم بهش و با لبخند گفتم:سلام! ببخشید نیومدم دستور دکتر بود و اگر نه زودتر خدمت میرسیدم
از عکس العمل من تعجب کرده بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
سلام
داستان خیلی پر محتواست
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
(قسمت بیست و پنجم)

گفت:چی؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:هیچ من فقط سلام کردم.
سرشو تکون داد و گفت:سلام! بعد پوزخندی زد و گفت:خوبه
من:چی؟
پوف کرد و گفت:هیچی! به کارت برس.
بعد رفت سمت اتاقش.
من:چشم خانوم دکتر چیزی لازم داشتين خبرم کنید رو پاشنه چرخید سمتم با چشمای کرد نگاهم کرد. خنده ای کرد و
گفت:باشه!
بعد اروم سرشو کج کرد و با لبخند رفت سمت اتاقش. خنده ای کردم و سرمو
تکون دادم. اخر ساعت بود . داشتم وسایلمو جمع میکردم که گلسا و مهران هم زمان از
اتاقاشون بیرون اومدن مهران رو به من کرد وگفت:پایین منتظرم عزیزم.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
وقتی مهران رفت منم کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم گلسا ایستاد رو به رومو
گفت:شماها واقعا با هم دوستین؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. یه تای ابروشو داد بالا وگفت:چند وقته؟
من:یه ماه!
پوزخندی زد وگفت:میدونی قبلا هم دوست دختر
داشته!
من:اره!
_:میدونی زیاد بودن؟
من:اره! لباشو جمع کرد و گفت:میدونی باهاشون
رابطه داشته؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
حرصش گرفته بود. گفت:میدونستی منم
باهاش بودم؟
خندیدم در اصل من هیچ از مهران نمیدونستم ولی نمیشد به اون چیزی بگم.
گفتم:من همه چیزو میدونم!
حالا اگه میشه بذار برم!
راهمو سد کرد و گفت:تورو هم
بازی میده گولشو نخور!
نگاهش کردم و گفتم:من واسش فرق دارم عزیزم. پوزخندی زد و گفت:به همه اینو میگه!
نگاهش کردم و گفتم:ولی اون خودش اینو به من نگفته من اینو بهش گفتم. پوفی کرد وگفت:چه از خود راضی!
تو اصلا چند کلاس سواد داری؟ !
خندیدم و گفتم:نمیخوام بهت بر بخوره ولی من فقط تا سوم راهنمایی درس خوندم ولی خیلی چیزا دارم که مهرانو واسم نگه میداره برعکس تو!
با غیض گفت:دختره بی سواد پس
معلومه یکی ازهمون بی سرو پاهايی!
بدون من خیلی سرتر ازتوام توهیچ چیزیت بهتر
از من نیست.
من:اگه نبود تو رو ول نمیکرد و بیاد با من!
با سیلی که زد توگوشم یه طرف صورتم داغ شد.
با عصبانیت نگاهش کردم یقشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم از زورم تعجب کرده بود زل زدم تو چشماش و گفتم : دیگه نبینم ازین غلطا کنی!با تمام زورم هولش دادم سمت در!
از شدت ضربه افتاد رو زمین پامو گذاشتم روکفشش و محکم فشار دادم و
از مطب رفتم بیرون همون طور که میرفتم سمت اسانسور فریاد زد:دختره وحشی مطمئن باش جواب این کارتو میدم.
خندیدم و سوار اسانسور شدم....
سوار ماش ري مهران شدم و درو محکم بستم. مهران با تعجب برگشت سمت من وگفت:دره
ها!
من:باشه ببخشید.
_:اوهو چه عصبی!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:نگفته بودی این
دختره وحشیه!
ماشینو از پارک در اورد و گفت:کی؟
من:گلسا! رو کردم بهش و گفتم:ببین سره
صورت نازنینم چه بلایی اورده!
نگاهم کرد و با تعجب گفت:زد تو صورتت؟
من:البته منم از خجالتش در اومدم ولی قرار نبود دیگه به خاطرت کتک بخورم!
_:نمیدونستم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:اگه اینقد دوست داره خب چرا تو پسش میزنی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:فکر میکنی دوسم داره؟ من:اگه نداشت منو میزد؟
خندید و گفت:تو هم زدیش یعنی دوسم داری؟ مشت زدم تو بازوشو گفتم:نه خیرم منظورم این نبود. تو اینه خودشو نگاه کرد
و گفت:چرا؟من که خیلی خوشتیپم! خوش اخلاقم! پولدارم! دکترم.
من:ببین زیر بغلت بیشتر از دوتا هندونه جا نمیشه ها! لبخندی زد و گفت:فردا حسابشو میرسم! من:خودم رسیدم .
:_میدونم یه بارم من میرسم!
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:خود دانی!
_:راستی واسه روز اول کارت عال بود!
چقدرم که این حسن اقا تعریفتو کرد چ کارکردی؟ خندیدم و گفتم:هیچ فقط جواب سلامشو دادم. _:خب خیلیا اینقد بی فرهنگن که همین کارو هم
نمیکنن!
مراجعه کننده ها هم راضی بودن درکل که اگه اینجوری پیش بری حقوقتو زیاد
میکنم! دستامو زدم به هموگفتم:راست میگی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:یه
منشی داشتم فوق لیسانس داشت ولی اصلا بلد نبود با مراجعه کننده ها درست حرف بزنه
همه از دستش شاکی بودن برعکس امروز هرکی می اومد تو اتاق اول میگفت اقای مجد این
منشی جدیدتون خیلی بهتر از قبلیه خوب شد عوضش کردین.
با رضایت لبخند زدم. ادامه داد:به نظرم این نشون میده هوشت خوبه!راستی تو چرا درستو ادامه نمیدی؟
خندیدم و گفتم:چطوری ادامه میدادم؟
من همین که نون شبمو در بیارم باید کلاهمو سه متر بندازم بالا!
_:حالا که کار داری خونه هم داری روزا هم که بیکاری . میخوای کمکت کنم؟
خندیدم و گفتم:انگار تو بیشتر از من مشتاقی! _:چرا که نه! به نظرم تو حیفی!
من:اینقد ازم تعریف نکن من بی جنبم! خندیدوگفت:باشه! ولی بهش فکرکن!
من:نمیشه!
_:چرا نمیشه؟
من:چون من با شناسنامه دومم مدرسه رفتم!
با تعجب گفت:یعنی به اسم ارمان؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:یعنی همین یه ذره سوادمم هیچ جا حساب نیست. _:شاید بشه یه کاریش کرد!
من:من تو فکرش نیستم!
_:خودم واست یه فکری میکنم.
من:گیر دادیا!
_:حوصله نداری؟
من:نوچ!
_:میخوای من درست بدم؟
ابروهامو دادم بالا وگفتم:الان مثلا میخوای خرم کنی؟موردی به غیر از خودت نبود؟
بادی به غب غبش داد و گفت:کی از من بهتر؟ من:نه نمیخوام !
:_من منشی بی سواد نمیخوام!
خیلی بهم برخورد با حرص گفتم:خب اگه میخوای میرم!
_:نه خیر تا خسارت منو ندادی هیچ جا نمیری! دوباره داشت بد جنس میشد . با غیض
گفتم:مرده شور اون خسارتو ببرن!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فردا میرم ببینم میشه کاری کرد واست یا نه!
من:عجب گیری کردیما!
_:انگار یادت رفته ازت قول گرفتم هر کاری
خواستم انجام بدی؟!
من:باشه باشه بسه دیگه خوشت میاد اذیت کنی؟
به هر حال من مطمئنم نمیتونم از سوابق تحصیلیم استفاده کنم.
چشمکی زد و گفت:اون با من! صورتمو
جمع کردموگفتم:برو بابا! لبخند شیطنت امیزی زد وگفت:وقت اخم میکنی ادم دلش میخواد قورتت بده!
دستموگذاشتم رو صورتم وگفتم:خب دیگه صورتمو نبین! میخندم جذابم گریه کنم جذابم اخم کنم بازم جذابم! نیم نگاهی به من کرد وگفت:اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خود لیلی نبینی. من:وای جونم لابد تو مجنونی و من لیلی!
جدی شد و گفت:چرا که نه؟
من یه پسرم این عادیه که به یه دختر علاقه من بشم؟
من:اخه به من؟
امکان نداره!
_:چرا نداره؟
به نظرم تو واقعا جذابی!
اب دهنمو قورت دادم.
اگه واقعا از من خوشش اومده باشه چی؟
کارم زار بود مطمئنا که منو واسه زندگی نمیخواست!
یعنی میخواست منو بازی بده؟
اگه یه شب که من خوابم اومد تو خونم چی؟
اگه باز به زور بردم تو خونش؟!
با نگرانی گفتم:جدی که نمیگی نه؟
با این حرفم غش غش زد زیر خنده!
هنوز با نگرانی نگاهش میکردم.
گونمو با دوتا انگشتش کشید و گفت:همه دخترا از
چنین حرفی خوشحال میشن تو چرا ناراحت؟
بابا شوخی کردم تو همون دوستمی یه ذره
فکرکرد وگفت:به قول خودت رفیق!
با بغض گفتم:اونایی که خوشحال میشن یه جام
دارن که اگه اذیت شدن بهشون پناه ببرن!
دیگه از این شوخیا با من نکن!
وقتی دید واقعا ناراحتم گفت:باشه ببخشید اشتباه کردم!
اهی کشیدم و گفتم:دیگه تمومش کن!
رومو کردم سمت شیشه و از قصد طوری که بشنوه گفتم:اول باید به خاطرش کتک بخورم بعدم باید
بشینم اقا مسخرم کنه!
_:شنیدم چی گفتی؟
زبونمو واسش در اوردم و گفتم:شنیدی که شنیدی! خندید و گفت:میخوای جای سیلیشو بوس کنم خوب شه! دیگه جوش اوردم .
دستمو به حالت تهدید بالا اوردم وگفتم:جرات داری یه بار دیگه از این حرفا به من بزن!
نیشخند زد بعد لباشو غنچه کرد و گفت:بوس بوس بوس!
دندونامو رو هم فشردم و انگشتمو فرو کردم تو پهلوش!
ولی زیاد عمیق نشد چون میترسیدم کنترل ماشین از دستش در بره!
_:دارم رانندگ میکنم!
دست به سینه نشستم و گفتم:تقصیر خودته! _:حالا یه سوال جدی میپرسم واقعا به ازدواج فکر میکنی؟
من:بس کن تو رو جون خودت !
_:نه
جدی میگم!
من:نه خیر فکر نمیکنم!
_:چرا؟ من:دلیلشو یه بارگفتم:متاسفانه یه
خوشبختانه زندگیم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده! _:ولی تو حق داری که....
من:ببین این بحث مسخره رو ادامه نده لطفا! روموکردم اون طرف مهران هم ساکت شد.
چرا این سوالا رو ازم میپرسید؟
چرا میخواست ذهنمو درگیر خودش کنه؟
یعنی این ادم وجدان نداشت؟
من شده بودم وسیله سرگرمیش؟
چشمامو بستم یه لحظه فکر این به سرم خطور کرد که منو مهران با هم ازدواج کنیم ول خیلی سریــــع این فکرو از ذهنم پاک کردم.
زیر چشمی نگاهش کردم. پسره پر رو!
الهی بمیری!عمرا اگه من با این کارا خر بشم !
.
مهران
سرش رو به شیشه بود همون طورکه رانندگی میکردم زیر چشمی میپاییدمش.
وقتی اینجوری درباره خودش حرف میزد دلم میگرفت!
میخواستم یه کاری براش بکنم ول چه کاری از دستم بر می اومد؟!
نمیتونستم خونوادشو بهش بدم.
کاش باهاش شوخی نمیکردم.
یه لحظه با خودم فکرکردم شوخی چرا؟
اگه جدی میشد چی؟من نسبت به اون یه حسایی داشتم اونم که تنها بود شاید اصلا به خاطر این سر ‌راهم سبز شد که بتونم
کمکش کنم و همراهش باشم اگه باهاش ازدواج میکردم....
از فکر خودم خندم گرفت اخه مگه ازدواج الکیه؟اصلا مگه امکان داره؟
حمایت کردن ازش یه بحث جدا بود.
شاید میش قیمش بشم این فکر از قبلی هم احمقانه تر بود.
اعصابم ریخته بود به هم چطوری باید کمکش میکردم؟
گفتم:آوا؟ نگاهم نکرد .
من:اوا خانوم!بازم سکوت!
من: آوا کوچولو!
برگشت سمتم و گفت:کوچولو خودتی !
من: من کجا با این سن و هیکل کوچولو ام؟
_:به سن نیست به عقله!
خندیدم.
نفسشو با حرص داد بیرون.
من:ببخشید دیگه!
رسیدیم به خونه. هنوز هیچ نگفته بود گفتم:بخشیدی؟
رو کرد سمت منو گفت:چرا اذیتم میکنی؟
اونقدر مظلوم این حرفو زد که دلم سوخت. گفتم:منظوری نداشتم. گفت:اگه منم مثه دخترای دیگه بهت پا بدم اونوقت باحالم نه؟
با جدیت گفتم:نه اصلا!
اگه مثه اونا بودی نمی اوردمت تو خونم!
یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه!
بعد در ماشینو باز کرد و رفت پایین!
بازم حرف بدی زدم؟
نه اون زیادی حساس بود و اگر نه این حرف که زدم بد نبود!
از قدمایی که رو پله ها برمیداشت معلوم بود عصبیه....
واسه این که از دلش در بیارم از ماشین پیاده شدم وگفتم:آوا؟ دستاشو مشت کرد و ایستاد.
من:شام بیا پایین!
_:خودم شام دارم!
من:پس من میام!
پوفی کرد وگفت:هرکار دوست داری بکن !
خندیدم و زیر لب گفتم:آی قربون این قلب کوچولوی مهربونت .
از این حرف خودم خندم گرفت با خنده وارد خونه شدم. ساعت هشت و نیم بود از جام بلند شدم تا برم بالا نمیدونستم کار درستیه یا نه ول خب به از هیچ بود.
پله ها رو یکی یکی طی کردم و رسیدم دم خونش! طبق معمول پرده ها رو کشیده بود و داخل خونه معلوم نبود. تقه ای به در زدم و گفتم:همسایه؟ چند ثانیه بعد درو برام باز کرد .
لبخندی زدم و گفتم:سلام !
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
عالیه آنقدر عاشق داستان شدم که صبح ها بخاطر خوندن داستانت بیدار میشم
Shahin1384
     
  

 
سلام
این خیلی خوبه
احساس میکنم بازم برگشتم به دو سال پیش و تاپیک آریا
قلم شیوایی داری
سعی کن زیاد رومانتیک نشه و بیشتر بهش پر و بال بدی
🙏🙏🙏
     
  
مرد

 
(قسمت بیست و ششم)

هنوز اخماش تو هم بود سرشو تکون داد و از کنار در عقب رفت.
یه نگاه داخل خونه
انداختم برعکس خونه من از تمیزی برق میزد.
تازه یادم افتاد به مش رحیم زنگ نزدم.
نشستم روی مبل رفت برام چای اورد و باز رفت تو اشپزخونه.
چای رو برداشتم و گفتم:الان یعنی چشم دیدن منو نداری دیگه؟
اهی کشید و هیچ نگفت از روی مبل بلند شدم داشت واسه خودش ظرف اماده میکرد.
گفتم:دختر تو چقد کینه ای ببخشید دیگه!
روکرد به منو گفت:به نظرت اگه میخواستم نبخشم الان اینجا بودی؟
من:خب نه!
سرشو تکون داد و
گفت:خب پس اینقد رو اعصاب نباش!
بعد یه سفره کوچیک از تو کشو در اورد و از
اشيخونه اومد بیرون! یه نگاه به من کرد و گفت:بندازم رو زمین یا میز؟
من:رو زمین!
لبخندی زد و سرشو تکون داد.
کبابا ای که درست کرده بود با نون و ماست و اب اورد و گذاشت تو سفره. خودش نشست و گفت:سرورم اگه میشه افتخار بدین بیاین بخورین!
رفتم نشستم رو به روش و گفتم:قیافش که خوبه! چشماشو تو حدقه چرخوند و
گفت:دستپخت خوبم قبلا بهت ثابت شده! من:البته! بعد یه کباب برداشتم. اونم شروع به
خوردن کرد وگفت:میشه درباره گلسا بهم بگی؟ سرمو تکون دادم وگفتم:چ بگم؟
_:از این شروع کردم:با گلسا تو بیمارستان اشنا شدم.
اون اول دختری بود که باهاش دوست شدم یا
بهتر بگم وارد زندگیم شد.حدود شش ماه با هم دوست بودیم حتی تصمیم داشتیم با خونواده هامونم موضوعو در میون بذاریم. تا این که یه شب اومد خونم و اون شب با هم بودیم همون موقع فهمیدم گلسا دختر نیست...
برام بهونه اورد که ناخواسته بوده و بهش تجاوز شده و منم باور کردم .
من واقعا دوستش داشتم برام مهم نبود که چه اتفاقی واسش اوفتاده
چ جوری با هم اشنا شدین. اخه بهش گفتم همه چیزو راجع بهتون میدونم میترسم ی سوال بپرسه ضایع بشم!
لبخندی زد وگفت:باشه بهت میگم!
بعد صدامو صاف کردم و خودمو موظف میدونستم که بیش ري بهش توجه کنم و هواشو داشته باشم.اما یه روز شنیدم که تلفتی داشت با یه پسر درباره منو پولم حرف میرد و بهش میگفت
هر وقت بتونه ازم پول میگیره تا بده به اون طوری گفت انگار تمام این مدت بودنش با من
یه نقشه بوده.به روی خودم نیاوردم ولی زیر نظر گرفتمش با کمک همین دوستم علی
فهمیدم که طرف دوست پسر قبلیشه موقعی که با هم بودن ازش فیلم گرفته و حالا ازش باج
میخواد.
گلسا واسه این که با من باشه با یه تیر دو نشون میزد هم ایندشو تامین میکرد و
ازدواج موفقی داشت هم شر دوست پسرشوکم میکرد.
میتونست از پدرش پول بگیره و بعدم عمل کنه ولی این که چرا این راهو انتخاب کرد هیچوقت نفهمیدم. موقعی که با هم دوست بودیم دو دونگ از
مطبو به اسمش زدم بعد از این که بهش گفتم موضوعو میدونم کلی برام بهونه اورد وقتی کل
ماجرا روگفتم دیگه نتونست اعتراضی کنه ولی موند تو مطب میخواست لج منو در بیاره با این که میدونست تقصیر خودش بوده ولی میخواست ازم انتقام بگیره برای همین ازم دور نمیشد.
خیلی به هم ریخته بودم موضوعو به بابام گفتم ولی این اوضاعو بهتر ک نکرد هیچ بدترم کرد مخصوصا وقتی به گوش خاله و دختر خالم رسید.
میدونی مامانای ما سر خود از اول اسم ما رو رو هم گذاشته بودن و این برای نادیا یه جور خیانت محسوب میشد.
همون موقع بود که من خونمو از خانوادم جدا کردم و تصمیم گرفتم مشکلمو خودم حل کنم. بی خیال گلسا شدم فقط برای اذیت کردنش نشون میدادم که با منشیام سر و سری دارم بعد از اون به یه ماه نمیکشید که منشیه با پای خودش میرفت.
تو همون بحثا بودیم که با امیر اشنا شدم جون ازگلسا رو دست خورده بودم پیشنهاد امیر رو برای امتحان کردن دخترای دیگه قبول کردم.
بعدش دیگه شده بود عادت...
همین بعدشم که زندگ ادامه داشت و همچنان من با گلسا درگیریم.
_:تو که ی بار رو دست خوردی چطور به من اعتماد کردی؟
دماغشو کشیدم و گفتم:تو فرق داری!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:از کجا میدونی من فرق دارم!
شاید منم خودمو قالب کردم کاری کردم بیاریم تو این خونه که بخوام خرت کنم و کاری کنم عاشقم شی بعدا پولتو بالا بکشم.
هوم؟!
سرمو کج کردم و گفتم:نه!اینجوری نیست!
کسی که اعتراف میکنه یعنی این کاره نیست. چشماشو ریز کرد و خندید و گفت:نه خوشم اومد انگار مثه خودم ادم شناسی!
من:اره یه جورایی گلسا مجبورم کرد ادم شناس بشم.
دستاشو زد به همو گفت:خوبه پس دارم براش! من:ببینم میتونی بیرونش کنی یا نه!
اگه بتونی یه جایزه خوب پیش من داری.
_:چ مثلا؟
من:وقتی این کارو کردی بهت میگم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه !
یه لقمه دیگه خورد و گفت:اگه خونوادت درباره من چیزی بفهمن اونوقت چی؟
برات دردسر میشه؟
من:خب موضوع تو با گلسا فرق داره ولی واسه اونا قابل درک نیست واسه همین از
دست بابا فراریت دادم .
_ : سرم که بلایی نمیارن؟
خندیدم و گفتم:نترس مگه من مردم ؟
با قدر دانی نگاهم کرد و گفت:میدونی من تا حالا رفیقی به خوبی تو نداشتم.
من:میدونی منم همینطور!
از حرفم خوشحال شد وگفت:پس شامتو بخور رفیق گوشت بشه به تنت .
بعد از این که غذا خوردیم رفتم پایین شماره مش رحیمو گرفتم کسی جواب نداد. شماره
خونشونو گرفتم بعد از کلی معطلی بالاخره جوابمو دادن :بله؟
من:سلام منزل اقای فرهمند؟
_:بله بفرمایید. طرف یه خانوم بود صداش خیلی گرفته بود گفتم:من با مش رحیم کار داشتم!
با گریه گفت:مش رحیم فوت کردن!
از چیزی که شنیدم هنگ کردم .
با تعجب گفتم:چی؟کی؟چطور؟
یه نفس عمیق کشید و گفت:دو شب پیش تو خونه گاز گرفتشون!
من:گرفتشون؟
_:خودشو همسرش!
ببخشید اقا شما؟
من:مش رحیم برای من کار میکردن!
_:اه اقای دکتر شمایید ببخشید نشناختم!
فردا مراسم سومشونه.
من:چطور به من خبری ندادین؟
_:اینقدر اتفاقی بود که گیج شده بودیم.
بیچاره دخترش عروسی بهش زهر شد.
من:میشه بهم ادرس بدین؟
ادرسو بهم داد باید حتما میرفتم.
بعد از این که تسلیت گفتم گوشی رو قطع کردم برای رسیدن به سمنان باید زودتر حرکت میکردم. لباسای مشکیمو پوشیدم و یه مقدار پول با خودم برداشتم . از خونه اومدم بیرون باز رفتم بالا و در زدم. اوا اومد دم در .
من:من باید برم جایی ممکنه تا فردا شب نیام.
میتونی تنها تو خونه بمونی؟
با تعجب نگاهی سر تا پای من انداخت گفت:چیزی شده؟
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:مش رحیم مرده! _:کی؟
من:مش رحیم سرایدار خونه!
با ناراحتی گفت:کی اینجوری شده؟چطوری؟ من:نمیدونم میگن دو روز پیش خودشو زنشوگازگرفته!
آوا دستشو گذاشت رو صورتش وگفت:واقعا؟ من:اره!
_:اخ! خدا بیامرزتش.
من:انشا ا....
_:این وقت شب کجا میری؟
من:باید برم سمنان به خونوادش سر بزنم شاید کمکی پولی چیزی لازم داشته باشن .
یه نگاهی به من کرد و بعد با رضایت لبخند زد و گفت:باشه برو به سلامت! بعد دستشو زد
پشت شونم.
من:نمیترسی تنهایی؟
خندید و گفت:چی میگی؟
اینجا زیادی واسه من امنه!
برو من حواسم به خونه هست.
اینو که گفت کلیدای پایینو بهش دادم و گفتم:اگه چیزی خواستی برو پایین!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
من:من دیگه میرم خداحافظ!
رفتم سمت پله ها که گفت:مهران! برگشتم سمتش چشماشو سریــــع بست و باز کرد یه لبخند زد و
گفت:مراقب خودت باش!
خندیدم وگفتم:تو هم همینطور!
واقعا با این حرفش حس خوبی بهم دست داد.
خیلی وقت بود کسی بهم این حرفو نزده بود.
وقتی از یه نفر میشنوی که ازت میخواد مراقب خودت باشی احساس مهم بودن میکنی.
به تعبیر بچگونه خودم....
خندیدم و رفتم سوار ماشین شدم .
.
آوا:
با رفتن مهران منم رفتم تو خونه!
تلوزیون رو روشن کردم و نشستم پای فیلم سینمايي .
نفهمیدم كي جلوی تلوزیون خوابم برده بود.
غير مهران کسی نمیتونست باشه.
با صدای در از جا پریدم.
به ساعت نگاه کردم رفتم دم در تا درو باز کردم .
خشکم زد.امير با خنده گفت:میدونستم یه دختري اینجاست.
بعد یه نگاه سر تا پای من کرد و خندید.
گفتم:تو اینجا چ کار میکني؟ جوابمو نداد.
خواست بیاد جلو مانعش شدم پوزخندی زد و گفت:تو آوايي مگه نه!
نباید ازش میترسيدم.
من قبلا هم با پسرا درگير شده بودم پس اگه میخواست کاری کنه از پسش بر مي اومدم.
جستش هم زیاد بزرگ نبود .سرمو گرفتم بالا و زل زدم تو چشماشوگفتم:گيريم که باشم خب که چي؟ یه ذره تو صورتم دقیق شد و گفت:چهرت خیلی اشناس!
من:فکرنکنم توزندگیم با بي سروپاهايي مثله توسرکارداشتم!
_:اوهو انگار تو منو خیلی خوب میشناسي. من:چشمامو ریز کردم و گفتم:خیلی خوب!
خندید وگفت:حالا یادم اون پسره پیک موتوریه. عجب حافظه ای داشت زد زیر خنده و گفت:گفتم واسه یه پسر زیادی ظریفي!
باز هیکلمو بر انداز کرد .
با حرص گفتم:چشات در نیاد!
خندید و گفت:زیادی زبون داری کوچولو خواست بیاد جلو خودمو کشیدم عقب! خندید و گفت:از چي!ميترسي! پوزخندی زدم و گفتم:هه حتما از تو؟! یه قدم اومد جلو وگفت:من یه کم ترسناکم! صاف ایستادم سر جام نباید میذاشتم بیاد تو خونه گفتم:اره خب اول با گوریل اشتباهت گرفتم.
با حرص گفت:خودم زبونتو واست کوتاه میکنم! من:عددی نیستي!
به سمتم حمله ور شد درو محکم کوبیدم تو صورتش صدای خورد شدن شیشه های در رو شنیدم! شیشه ها روکنار زد و اومد تو از پیشونیش خون م اومد
اومد جلو و گفت:چه غلطی کردی؟
من:غلط کردن کاره توئه! خيز برداشت سمتم ولي عقب نرفتم رفتارم بدتر عصبیش میکرد اگه اعصابش خورد میشد کمتر حرکاتش تمرکز داشت.
گفت:دختره سرتق یه کار نکن همینجا کارتو یه سره کنم!
من:مواظب باش کار خودت یه سره نشه!
با یه حرکت اومد جلو تا به خودم به جنبم دستاشو قفل کرد دورم صورتش باهام هیچ فاصله ای نداشت خندید وگفت:فکر میکردم سخت تر از اینا باید گيرت بندازم! با حرص گفتم:فکر نکن خیلی موفق بودی! دستموکشیدم بالا و با تمام توانم زدم تو چونش! ولم کرد و چند قدم رفت عقب! این دفعه من بودم که به سمتش حمله ور شدم با مشت چند بار زدم تو شکمش. زورش زیاد نبود حداقل اندازه مهران نبود از پسش بر مي
اومدم همين حس بهم اعتماد به نفس میداد! خواستم یکی دیگه بزنمش که منوگرفت و با
زانوش زد تو شکمم و گفت:گربه کوچولوی وحشی خودم رامت میکنم!
در حال که دلمو گرفته بودم گفتم:اتفاقا تخصص منم تو رام کردن سگای هاره!
خواست بیاد جلو یه دفعه بلند شدم و باز با مشت زدم تو فکش! مچ دستم درد گرفت خون از صورتش پاشید هولش دادم سمت در و گفتم:گورتو گم کن! _:تا حساب تورو نرسم هیچ جا نميرم!
خواست دوباره بگيرتم که ایندفعه زدم وسط پاش! دیگه جونش داشت در مي اومد بعيد میدونستم کل زندگیش از یه دختر اینجوری کتک خورده باشه.
در حال که خون صورتشو پاک میکرد گفت:کارم باهات تموم نشده.
هولش دادم سمت شیشه ها سکندری خورد ول خودشو نگه داشت ایستادم تا از خونه رفت بيرون. خوشحال از این که تونستم از پس خودم بر بیام کلیدای خونه مهرانو برداشتم و رفتم تو خونش اونجا جام امن تر بود حداقل از حیاط راهی به توی خونه نبود....
درو چند تا قفل زدم و چراغای خونه رو روشن کردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت بیست و هفتم)

عجب جمعه بازاری شده بود. روی ميز پر از پوست تخمه بود تو اشپزخونه هم پر از ظرف
رو زمين هم ریخت و پاش بود.
بیخیال خونه شدم باید به مهران زنگ میدم و موضوعو میگفتم. رفتم سراغ تلفن و شماره مهرانو گرفتم.
_:الو؟
من:سلام!
_:سلام اوا تويي؟
من:اره !
_:خونه مني؟
من:اوهوم!تو کجايي؟
_:من گرمسارم!هوا زیاد خوب نیست نمی تونم تند برم. من:اها! حالا اصلاگرمسار کجا بود؟
موضوع مهمی نبودکه بخوام بپرسم
_:چ شده این وقت شب زنگ زدی؟دلت برام تنگ شده؟
خندیدم گفتم:نچايي یه وقت!
_:نه لباس گرم پوشیدم حالا بگو چ شده؟
من:ببين نمیخوام نگرانت کنم اما امير اومده بود اینجا!
_:چي؟امير؟تورو دید؟
من:اره دید!
_:چطور دیدت؟رفتیم دم در؟
من:اومده بود بالا نمیدونم چطوری اومده بود تو حیاط!حالا کجاس؟تو خونس؟اذیتت که نکرد. من:من از پس خودم بر میام نگران نباش .
حداقل تا وقتي فکش خوب شه این طرفا نمیاد . زنگ زدم بهت که بدوني یه وقت دوباره چيزي به بابات نگه؟! من حریف بابت نمیشم.
_:میدونست من خونه نیستم؟
من:نمیدونم ولي اگه نمیدونست که نمی اومد بالا !
:_ اونم تورو زد؟
خندیدم و گفتم:نه فقط ایستاد تماشا کرد چه جوری ميزنمش!
_:خوبي؟
من:وای گفتم که خوبم!الانم اومدم پایين چون شیشه بالا شکست.
_:باشه تو خونه بمون.
کسی اگه حتي تو حیاط هم اومد درو باز نکن.
من الان بر میگردم.
من:نه... حرفمو قطع کرد وگفت:تو اميرو نمیشناسي!
حتما خیلی هم عصبیش کردی.تازه اگه الان حقشوکف دستش نذارم پر رو میشه .
من:پس مش رحیم؟
_:اون بیچاره دیگه مرده با رفتن من زنده نمیشه فوقش برای خونوادش پول میفرستم!
الانم برو دزد گير خونمو روشن کن.
من:بلد نیستم که!
_:برو تو راهروی ورودی!
کاری که گفت کردم گفتم:خب؟
اونجا یه جعبه سیاه رنگه!
دیدمش کنار جا کیلیدی بود گفتم:خب؟ گفت:رمزشو بزن کاری که گفت کردم به دفعه درش باز شد .
گفت:باز شد؟
من:اره!
_:خب یه چراغ قرمز داره یه کلید کنارش!
من :اره دیدم!
_:اونو بزن! زدم.
گفت:کلیده سبز شد؟
من:اره!
_:خب کسی بخواد از پنجره ها یا در بیاد تو میفهمی فقط از خونه من بيرون نميري باشه؟ من:باشه
_:افرین!
من دارم بر میگردم دو سه ساعت دیگه ميرسم.
تا اون موقع مواظب خودت باش.
من:تند نروني!
خندید و گفت:نه!
ازش خداحافظي کردم و گوشي رو قطع کردم مطمئنا از ترس خوابم نمی برد. واسه این که بیکار نمونم شروع کردم به جمع کردن خونه !
*
مهران :
چشمام از خواب دیگه جایی رو نمیدی اگه نرسیده بودم خونه حتما حالا دیگه تصادف میکردم.
ماشینو پارک کردم تو حیاط یه نگاه به خونه انداختم چراغای خونه روشن بود با این حال گفتم شاید اوا خواب باشه کلیدو انداختم تو در اروم درو باز کردم. رفتم سمت دزد گیر خاموشش کردم چون با این که با کلید درو باز کرده بودم با بسته شدن در صداش در می اومد.
یه نگاه به اطراف کردم. همه چی تمیز شده بود .
خندیدم و رفتم جلو دیدم اوا رو مبل خوابش برده! یه نگاه به ساعت کردم اروم زدم زو شونه اوا یه دفعه از جا پرید گارد گرفت و گفت:برو عقب.
من:اوا منم نترس!
چشماشو به سختی باز کرد و گفت:ترسیدما!
من:نترس!پاشو برو تو اتاق من بخواب خسته شدی! سرشو تکون داد وگفت:من اینجا راحتم!
خندید وگفت:توکه از من خسته تری! من:مرسی بابت خونه!
سرشو تکون داد وگفت:باشه برو بخواب دیگه بذار منم بخوابم!
من:بذار ببینم چیزیت نشده!
دستشو گذاشت رو شونم و گفت:نه نشده زد تو شکمم ولی الان درد نداره
من:تو دندت که نزد!
سرشو به علامت منفی تکون داد از جاش بلند شد منو هول داد و گفت:برو بخواب خب!
چشمام از بیداری درد گرفته بود. رفتم سمت اتاق براش یه پتو بردم دیدم باز خوابیده .
پتو رو انداختم روش و رفتم تو اتاق و رو تختم ولو شدم .
با تکونایی که روی شونم حس میکردم از خواب بیدار شدم.
سرمو اوردم بالا آوا نشسته بود بالا سرم و شونمو با شدت تکون میادا!
دستشو پس زدم و گفتم:چیه؟
گوش تلفن رو گرفت سمتم و گفت:از بیمارستان زنگ زدن! گوشی رو ازش گرفتم و با صدای خوابالودی گفتم:بله؟
_:سلام اقای مجد خوب هستین؟
خواهرتون گفتن امروز نمیاین درسته!
با حرص گفتم:وقتی خواهرم گفته یعنی نمیام دیگه!برام مرخصی رد کنید.
خودشم فهمید چه سوال احمقانه ای
پرسیده گفت:باشه ببخشید مزاحمتون شدم. من:خدافظ! گوشی رو قطع کردم و دادم دست آوا. خنده گفتم:خواهرم؟!
_:خب چی بهش میگفتم؟!
من:باشه خواهرم !ساعت چنده؟
_:هشت و نیم!
بالشتوگذاشتم رو سرم وگفتم:زنیکه احمق حالا حتما باید از خودم میپرسید؟
اوا از جاش بلند شد مچ دستشو گرفتم و سرمو از زیر بالشت بیرون اوردم .
دیدم با تعجب نگاهم میکنه گفتم:امیر بهت چی گفت؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:ازم پرسید اوائم یا نه! از جام بلند شدم و گفتم:نپرسید چرا
اینجايی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد وگفت:شاید میخواسته بپرسه وقت نشد.
من:حالا که تورو دیده باید همه چیزو به تو هم بگم که حواست باشه! نشست رو تخت و
گفت:چی؟
چهار زانو نشستم سر جام موهامو با دستم صاف کردم و گفتم:ببین امیر داره جاسوسی منو میکنه نمیدونم چرا ولی انگار واسه اینه که میخواد ببینه من با دختری رفت و امد دارم یا نه!
میخوام دلیلشو بفهمم اول میخواستم ترلان واسم نقش بازی کنه ولی حالا که به تو شک کرده فکر کنم بهتره که خودمون واسش نقش بازی کنیم میخوام فکر کنه ما با هم دوستیم .
میتونی کمکم کنی؟
لباشو جمع کرد و گفت:یعنی واسه اونم نقش بازی کنیم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اب دهنشو قورت داد وگفت:اگه به بابات بگه چی؟ من:خب بگه!واسه اونا هم نقش بازی میکنیم! سرشو تکون داد وگفت:دیوونه شدی؟
من از بابات میترسم!
لبخندی زدم و گفتم:نترس من هواتو دارم
_:اخه این کارا چیه؟
چرا رک و رو راست باهاشون حرف نمیزنی؟
من:فکر میکنی اونوقت راستشو بهم میگه؟
_:خب نه!
من:با این حال من مجبورت نمیکنم.
اگه فکر میکنی نمیتونی! ‌
سرشو تکون داد وگفت:میتونم!
لبخند زدم گفتم:تو مواظب من باش منم کمکت میکنم!
دستمو بردم جلو و گفتم:قبوله! ‌
دستمو گرفت وگفت:منم قبول !
از جاش بلند شد وگفت:ببینم نمیخوای به مهمونت صبحونه بدی؟ ‌
من:خونه خودته!
دست به سینه ایستاد وگفت:یعنی خودم بایدکارکنم دیگه؟
با خنده از جام بلند شدم و گفتم:نه بیا بریم بهت صبحونه بدم مهمون!
با هم رفتیم سمت اشپز خونه.
همون طور که پشت سرم می اومد گفت:حالا چ بهش میکی؟
من:به کی؟
از اپن اویزون شد و گفت:به امیر دیگه!
شیرو از تو یخچال بیرون اوردم و گفتم:اول باید ببینم واسه چی اومده تو خونه؟ !
نون و پنیر رو هم گذاشتم رو میز.
آوا اومد نشست پشت میز و گفت:دلم میخواست
بکشمش!
دوتا لیوان گذاشتم سر میز و نشستم و گفتم:مطمئن باش اگه من اینجا بودم مرده
بود!
خندید و گفت:تو اگه بودی که نمی اومد تو خونه! شونه هامو انداختم بالا گفت:راست میگی
میتونی بگی بیان شیشه بالا رو درست کنن؟
من:اره میگم برات حفاظ هم بذارن!
_:ایول دستت درد نکنه!
لبخند زدم .
بعد از صبحونه زنگ زدم به امیر ول جوابمو نداد میدونستم جواب نمیده چه جوابی داشت که بهم بده!؟
با این کارش همه چیزو به نفع من تموم کرده
بود!
زنگ زدم شیشه بر اومد و شیشه در رو عوض کرد بعد هم رفتم دنبال حفاظ برای در و پنجره ها!داشتم برمیگشتم خونه که امیر خودش زنگ زد! ماشینو پارک کردم گوشه خیابون
و جواب دادم قبل از این که فرصت بدم چیزی بگه گفتم:نمیدونستم دزدم شدی!
_:سلام عرض شد اقا!
من:هه! با لحن مسخره ای گفتم:علیک سلام به دوست عزیزم به دزد خونم.
و با خشم ادامه دادم:با چه رویی زنگ زدی به من هان؟
_:بس کن من نیومده بودم دزدی!
دختره زده فک منو شکونده اونوقت تو...
حرفشو قطع کردم وگفتم:دختره خوب
کاری کرد نکنه میخواستی بشینه نگات کنه هر غلطی دلت خواست بکنی؟
نگران این باش که دست من بهت برسه اونوقت فکت که هیچ یه استخون سالم تو بدنت نمیذارم! _:اروم باش!حالا که چیزی نشده!
من:نکنه باید به دوست دختر من تجاوز میکردی تا اتفاقی بیفته هان؟
_:که اون خاله ریزه دوست دخترته!
دوست دخترت تو خونه همسایت چی کار میکرد؟نکنه دوست دختر دوتاتونه؟
مثه ترلان که دوتایی تقسیمش کردین.
من:خوبه خبرارو زود به گوشت میرسونن! جاسوسات واقعا کارشونو بلدن!
صداش عوض شد با نگران گفت:جاسوس؟
من:اره جاسوس!
فکرکردی اینقدر احمقم که نفهمم به اون دخترا پول میدی تا واست از من خبر بیارن؟
خنده عصبی کرد وگفت:اخه من چرا باید این کارو بکنم!
پول میدی که رفت و اومدای منو چک کنی؟
من:بخام از خودت میپرسم!چرا به دخيا
_:دیوونه شدی؟من هیچوقت چنین کاری نمیکنم! من:که نمیکنی!
با تردید گفت:نه!
من:ببین من احمق نیستم!
دیگه نمیخوام نه ریخت تورو نه ریخت هیچ کدوم از
اون دخترای هرزه رو ببینم!
مطمئن باش اگه بازم دورو بر خونه من یا آوا بپلکی کاری میکنم تمام عمرت از زنده بودن پشیمون شی !
خواستم گوش رو قطع کنم که گفت:مهران.... مهران صبر کن! پوفی کردم وگفتم:چه مرگته؟ _:میخوای به خاطر یه دختره دوستیمونو به هم بزنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:دوستی؟منو تو هیچ دوستی با هم نداریم!تو فقط واسه من حکم یه واسطه رو داشتی همین.تازه اینو توگوشت فروکن اون دختر عشق منه میخوام باهاش ازدواج کنم.
ببینم نکنه مشکلی داری؟
_:نه ..نه اصلا به من چه ولی به نظرم اون کیس مناسبی واسه تو نیست
من:اوه نمیدونستم باید واسه تصمیم گرفتن واسه زندگیم با تو مشورت کنم!
با صدای بلندی گفتم:ببین شرتو از زندگي منو آوا کم میکني و اگر نه شرتو از این زندگي خودم کم میکنم! بعد گوشي رو قطع کردم.
به اندازه کافي ترسونده بودمش!
من همیشه جلوی امير طوری رفتار میکردم که مرموز و ترسناک به نظر بیام چون میدونستم با کاری که اون داره اگه بخوام بهش رو بدم برای خودم بد میشه. گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم تو جیبم و با یه لبخند رضایتمند ماشینو به حرکت در اوردم .
غذا گرفتم و رفتم خونه ! اوا نشسته بود جلوی تلوزیون با دیدن من از جاش بلند شد وگفت:سلام ! من:سلام .
:_ چ شد؟
من:هیچ عصر میان !
:_ مگه نمیخوایم بریم مطب؟
من:خب ما ميريم!اونا هم میان کارشونو انجام میدن و ميرن !
:_ یعني خونتو میدی دست غریبه و ميري؟
نترس اشنائن زیاد سفارش داشتیم براشون ادمای قابل اعتمادین.بیا بریم غذا بخوریم ! شونه هاشو انداخت بالا و دنبال من اومد تو اشپزخونه.
بعد از ناهار با هم رفتیم مطب .
گلسا هنوز نیومده بود . اوا رفت سر کارش منم رفتم تو اتاقم میدونستم بیمار اولم تو اموزش و پرورش کار میکنه باید ازش درباره مشکل اوا کمک میگرفتم. ساعت یه ربــع به چهار
بود به آوا گفتم برام چاي بیاره همون موقع مريضي که منتظرش بودم اومد تو....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت بیست و هشتم)

داشتم معاینش میکردم که در زدن میدونستم اواس گفتم بیاد تو! در باز شد اوا با یه سيني چاي و بیسکوییت اومد داخل.
یه نگاه به مرده کرد و گفت:چاییتونو اوردم!
اشاره کردم به ميز.
یه نگاه به مرده کردم وگفتم:تا چند هفته دیگه داروهاتونو قطع میکنم.
تشکرکرد.
اوا سيني رو گذاشت روی ميز خواست بره که گفتم:خانوم کریمی! برگشت سمتم! به حیدري
اشاره کردم و گفتم:ایشون اقای حیدری هستن! سرشو تکون داد.
رو کردم به حیدری و گفتم:این همون خانومیه که قبلا دربارش باهاتون صحبت کردم.
حیدری نگاهی سر تا پای اوا انداخت و سرشو تکون داد....
لبخندی به اوا زدم و گفتم:اقای حیدری تو اموزش و پرورش کار میکنن.
من باهاشون حرف زدم میتونن برات مدارگ که نیاز داری رو اماده کي فقط باید چند تا امتحان بدی! انگار تازه فهمیده بود چه خبره تمام نگراني که تو چشماش موج ميزد با
یه نفس عمیق ریخت بريون وگفت:چه امتحاني؟ حیدری روکرد بهشوگفت:چون مدرک
برای سوم راهنماییه زیاد دردسر نداره من همه کاراشو براتون انجام میدم فقط شما باید تا
خرداد امتحانای سوم راهنمايي رو دوباره بدین.
تنها کاری که باید بکني اینه که مدارك که به
اقای دکتر گفتمو اماده کني و بعدم بیاین امتحان بدین!
اوا سرشو تکون داد وگفت:باشه مشکلی نیست! حیدری ادامه داد:اگه میخواین سریــــع دیپلموتو بگيري توصیه میکنم به جای این که هر سال رو امتحان بدین برین یکی از این موئسسه هايي که وابسته به اموزشو پرورشن!
اینجوری به جای این که مجبور باشي هر چهار سال دبيرستانو امتحان بدین فقط یه امتحان ازتون میگيرن.
رو کردم به حیدریو گفتم:اگه بخواد دیپلم تجربي بگيره چي؟
از حرف خودم خندم گرفت خودم بریدم و دوختم بعدم براش رشته انتخاب کردم.
حیدری سرشو تکون داد و گفت:مدرکايي که میدن مختلفه تجربي هم میتونن بگيرن هر چند فني راحت تره!
اوا سرشو تکون داد و ممنون!
لبخندی زد وگفت:تصمیم درستي گرفتید امیدوارم
بتوني راحت این عقب افتادگي چند ساله رو جبران کني!
اوا لبخند ملیح تحویلش داد و گفت:مرسي!
بعد روکرد به منوگفت:اگه با من کاری ندارین برم! سرمو تکون دادم و گفتم:بفرمایید!
دوباره از حیدری تشکرکرد و رفت بيرون!
نمیدونم چرا اصلا مشتاق به نظر نمی رسید.
اخرین مریضمم كه رفت!کش و قوسي به بندم دادم و از جام بلند شدم روپوشمو در اوردم و ساعتو کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بيرون! اوا داشت ميزشو مرتب میکرد.
لبخندی زدم وگفتم:بریم؟
در حال که پرونده ها رو سرجاش میذاشت گفت:اینا رو مرتب کنم ميريم!
همون موقع گلسا از اتاقش اومد بيرون یه نگاه به من که بالای سر اوا ایستاده بودم کرد و با نازگفت:دارین ميرين دكتر؟اخه اينم سوال بود؟ابرومو دادم بالا و گفتم: بله! چشمكي زد و گفت:باشه!
با تعجب نگاهش کردم اوا با اشاره به من گفت:این چشه؟
خندم گرفت!اینبار
گلسا با تعجب به خندیدن من نگاه کرد و گفت:چيزي شده؟
قبل از این که من جواب بدم اوا
برگشت طرفشو گفت:نه خانوم دکتر چيزي نشده دیگه کاری با من ندارین؟منم میخوام برم!
یه سمت صورتشو جمع کرد ایشی گفت :نه کاری ندارم! راستي من فردا نمیام!
اوا گفت: باشه ! پشتشو کرد بهش طوری که صورتش سمت من بود بعد گفت : ایشالا دیگه ا ز این در تو نیای .نکبت!
از رفتار اوا حسابي خندم گرفته بود.نمیدونستم بینشون چ شده که اوا اینجوری توپش پر بود گلسا رو کرد به منو گفت:اخه فردا یه روز خاصه! میخواستم بگم
خب به من چه ولي میدونستم منتظر یه چيز دیگس واسه همين گفتم:چطور؟
با ناز گفت:یادت نمیاد؟
بعد زیر چشمی به اوا نگاه کرد اوا بي تفاوت داشت کیفشو در مي اورد.
من:نه!
انگار گلسا بیشتر حرصش گرفته بود
گفت:فردا تولدمه!
من:اها از اون لحاظ!
نیم نگاهی به اوا کرد و گفت:میخواستم دعوتت کنم!میای؟
انچنان میای رو با ناز و کش دار گفت که اوا برگشت سمش. ب
ا این رفتار زنندش گاهی وقتا شک میکردم واقعا تخصص داشته باشه.
با خودم فکرکردم چطور یه مدت دوسش داشتم. همون موقع اوا از جاش بلند شد دستمو انداختم دور شونه اوا و گفتم:البته!
رو کردم به اوا و گفتم:دوس داری بریم؟ اوا در حالي که سعی میکرد ادای گلسا رو در بیاره گفت:من هر جا تو باشي دوست دارم برم!
به زور خندمو جمع کردم اوا هم داشت لبشو میگزيد.
رو کردم به گلسا که داشت با اکراه به اوا نگاه میکرد لابد انتظار داشت تنهايي برم. از طرز نگاهش به اوا معلوم بود داشت به خودش فوحش میدادکه چرا اصلا چنين پیشنهادی داده!
روکردم بهش وگفتم:خب چه
ساعتي باید بیایم؟کجا؟
باغمون!میدني كه کجاست؟لباشو جمع کرد دیگه اثری از اون ناز و اداها نبود یه بار باهاش رفته بودم ول یادم نمی اومد گفتم:نه!
_:واست اس ام اس میکنم !
سرمو تکون دادم وگفتم :باشه! روکردم به اوا وگفتم:بریم !
لبخندی زد و سرشو تکون داد دستشو گرفتم و با هم از مطب بيرون رفتیم و سوار اسانسور شدیم. همينطىر که در اسانسور بسته شد اوا زد زیر خنده وگفت:خیلی باهات حال کردم ایول
خوب حالشو گرفتي !
نیشخندی زدم و گفتم:تو هم خوب بلدی نقش بازی کنیا! چشمکی زد و گفت:کجاشو
دیدی!
دستاشو زد به هموگفت:امروز از ماهوارت یه برنامه دیدم ادا و اصول دخترونه یاد گرفتم!
دستشو اورد بالا رو ارنجشو به طرف بيرون خم کردو کیفشو انداخت تو گودی
دستش.بعد لباشو جمع کرد و گفت:مثلا اینجوری باید کیفتو بگيري و راه بری تا خانوم به
نظر برسي!
کیفشو داد رو شونش و گفت:یا اگه اینجوری باشه باید دستتو نرم بگيري رو کیفت!
خندیدم و گفتم:افرین! اینا رو از کجا یاد گرفتي! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:یه
شبکه ای یه برنامه داشت اسمش بود چگونه جذاب باشیم...
جداب به نظر برسیم یه همچين چيزي!
یه نگاه به چشمای خندونش کردم و تو دلم گفتم :همين جوری به اندازه کافي جذاب هستي!
در اسانسور باز شد. من:خواستم برم جلو دستشو گرفت جلومو گفت:تازه خانوما مقدمن!
خندیدم ایستادم عقب دستمو دراز کردم و گفتم:بفرمایيد مادمازل خندید و از اسانسور بيرون رفت منم دنبالش راه افتادم.
با هم سوار ماشين شدیم .
از پارکینگ که اومدم بيرون اوا برگشت سمت منو گفت:من تا حالا جشن تولد نرفتم!
همون طور که نگاهم رو به جلو بود گفتم:خب حالا ميري ميبيني!
دستاشو زد به همو گفت:شنیدم تولدای ادم پولدارا خیلی باحاله!
من:كي بهت گفته؟
اوا:یکی از بچه های رستوران! اسمش رضا بود گفت یه بار دامادشون بردتش تولد پسر عموش دامادشون پولدار بود خواهرش واسش کار میکرده بعد گرفتتش! میگفت همه دخترو پسرا لباسای گرون قیمت میپوشن خوردنیای خوشمزه
میخورن دو نفری ميرقصن....عين خارجیا!
لبخندی زدم و گفتم:تو بلدی برقصي؟
لباشو جمع کرد و گفت:نه!
من:خب پس اول باید بریم واست یه لباس درست و حسابي بخریم بعدم باید رقصیدن یادت بدم!
_:حالا حتما باید رقصید؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:میخوام حسابي حال گلسا رو بگيريم!
_:اره اره این یکی رو هستم!
من:چي شده اینقد حرصي شدی از دستش!؟
اوا با غیض گفت:دختره پر رو به من میگه گه گوگه گوگو! یه نگاه به دهن کج شدش انداختم و با خنده و گفتم:میشه ترجمه کني؟ نیشخندی زد و گفت:بهم میگه دختره دهاتي!دختره بیسواد! دختره پر رو.....با خودش میگه ها ولي وقتي دورو برشم یه جوری میگه بشنوم! بعدم فکر کرده من کلفتشم میگه برام چاي بیار بردم براش بعدا عمدا زد زیرش ریخت مجبور شدم جلوی مریضش بشینم خورده شیشه ها رو جمع کنم حالا تا اینجا مشکلی نیست هی میگه زود باش کارتو بکن برو بيرون من مریض دارم!
خدا رو شکر لیوانش شکست که نخوام باز براش چاي بريزم واگرنه چاي روداغ داغ مريیختم توصورتش.
خندیدم و گفتم:بد خشنیا!
لبخندی زد و گفت:خشن نیستم از این که بي دلیل تحقير شم بدم میاد!
دست به سینه نشست و گفت:حالا نقطه ضعفشو پیدا کردم چنان حالشو بگيرم
که بفهمه با كي طرفه.
من:نقطه ضفش چیه؟ لبخندی زد و گفت:تويي! خندیدم و گفتم:خوبه پس این وسط من خوش به حالم میشه!
اخمی کرد و گفت:باز داری اذیت میکنیا!
من:بابا من که چيزي نگفتم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:به هر حال! با هم
رفتیم تا برای آوا لباس بخریم. وارد یه مغازه شدیم. تا به حال برای خرید لباس مهموني نرفته
بودم ولي میدونستم فرم لباسا چه جوریه رفتم سمت یه پيراهن کوتاه بيروني که بالا تنش دوتا بند میخورد یه خط با نگين هم بالای سینش بود پایینش هم کوتاه بود داشتم فکر میکردم با چکمه و ساپورت مشکلی قشنگ میشه که آوا گفت:حوله حموم بگيرم دورم از این سنگين
تره!
من:چرا؟بهت میاد!
بعد لباسو با کاور گرفتم رو به روش .
دستشو کشید پایين و گفت:من اینو نمیپوشم !
من:پس چي میخوای؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم ولي ترجیح میدم تا اخر عمر گلسا بهم تیکه بندازه تا این که یه تیکه پارچه بکشم دور بدنم و برم جلوی بقیه !
لباسوگذاشتم سر جاشوگفت:خیلی خب باشه بیا بریم ببینم لباس پوشیده چي داره .
اخمی کرد و گفت:میگن مردان غيرتمند ایراني!نمونه بارزش تويي .
بعد چشم غره ای به من رفت و رفت سراغ فروشنده .
از انتخابم پشیمون شدم یه لحظه تصورش کردم که وسط جمع با چنين لباش بخواد ظاهر
بشه خودمم حرصم گرفت بیشتر دلم میخواست خودم تو اون لباس ببینمش اصلا حواسم
به مهمون نبود.رفتم سمتش داشت قفسه ها رو دید ميزد رو کردم به فروشنده و
گفتم:ببخشید اقا یه بلوز و دامن مجلسی میخواستیم !
فروشنده روکرد به آوا وگفت:واسه ایشون؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم اوا اومد کنارم ایستاد فروشنده گفت:چه مدل میخواین؟
قبل از این که دهنمو باز کنم اوا گفت:میخوام بلوزش استين دار باشه!با یه دامن ساده .
فروشنده سری تکون داد وگفت:چند لحظه !
بعد چند مدل بلوز جلومون باز کرد همشون استیناشون سه ربــع بود ولي مدلای قشنگی
داشتن هر دوتا داشتیم نگاه میکردیم که با هم دست گذاشتیم رو بلوز سورمه ای رنگی که
یقه چين دار داشتو دکمه هاش به سمت راست متمایل بود دم استیناش هم دوتا دکمه
لبخند زدم فروشنده گفت:این با یه دامن راسته مشکی قشنگ میشه بعد یه دامن مشکی
جلومون بازکرد ساده ساده بود فقط دوتا جیب کنارش داشت که روش دکمه میخورد.
اوا همونو انتخاب کرد و رفت تو اتاق پرو !
فروشنده همون طورکه داشت بلوزا رو جمع میکردگفت:فکرکنم لباسا به هیکل ظریف خانومتون خیلی بیاد .
چشم غره ای بهش رفتم اونم خفه شد.
چند دقیقه بعد اوا از اتاق پرو صدام کرد.
رفتم دم دروگفتم:ببینم !
قبل از این که درو بازکنه گفت:من خجالت میکشم مهران !
خندم گرفت از اینکه احساساتشو راحت میگفت خوشم مي اومدگفتم:بازکن درو ببینمت !
اروم درو باز کرد یه نگاه سر تا پاش کردم لباسا کیپ تنش بود.دامنه با این که ساده بود ول تو تنش عالي به نظر ميرسيد زانوهاشو به هم چسبوند وگفت:خیلی دخترونس! نمیشه شلوار بپوشم؟
روکرد به منوگفتم:همينه!
من:همين خوبه !
نگاهی به من کرد و گفت:میگم خوب نیست !
سرمو بردم جلو و گفتم:خیلی خوشگل شدی !
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت بیست و نهم)

اخمی کرد وگفت:نمیخوام. این بده....
من:من میخوام اینو برات بخرم!
حالا خودت میخوای یه چيز دیگه بخری خود داني . با ناراحتي گفت:نمیخوام تو چشم باشم !
من:تو چشم که هستي ماشالا هزار ماشالا ولي نه از اون نظر که تو فکرته از نظر وقار و
خانومي !
لبخندی زد وگفت:ای زبون باز! بروگمشو بيرون چشاتم ببند .
خندیدم وگفتم:همين؟
شونه هاشو بالا انداخت وگفت:اینجوری لباس میپوشن؟
من:باور کن دختراي دیگه اینقد لباساشون جلف هست که کسی غير از من نگات نکنه !
هلم داد و گفت:برو بيرون!هري !
خندیدم سرمو از تو اتاق پرو بيرون اوردم و رو کردم به پسره و گفتم:اقا همینا رو می بريم !
از مغازه بيرون اومدیم.آوا پاکت لباسو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چقد شد؟
من:خوشت میاد هی قیمت از من بيش؟
_:خب باید بهت پس بدم!
من:لازم نکرده! لباسا
روگرفت سمتم وگفت:اصلانمیخوامشون! !پوفي کردم وگفتم:باشه بابا بهت میگم!
نصف قیمتو بهش گفتم ولي خوشبختانه راضي شد.رو کرد به منو گفت:خودت چيزي
نمیخوای؟ لبخندی زدم و گفتم:نه من لباس زیاد دارم! بیا بریم کفش بخریم! _:نه من کلی
کفش دارم!
من:خب باشه دیگه چيزی لازم نداری؟
سرشو به علامت منفي تکون داد یه ذره
نگاهش کردم فهمیدم چ کم داره گفتم:دنبالم بیا! رفتیم تو یه مغازه لوازم ارایشی از اونجايي که نه من ازشون سر در مي اوردم نه آوا یه ست کامل براش خریدم بعدم رفتیم براش زیورالات خریدیم! فقط مونده بود کادوی گلسا!یه ذره دور مغازه ها چرخ زدیم نمیخواستم چيزي بخرم که به نظرش مهم برسه.
در اخرمن براش یه مجسمه معمولي خریدم از طرف آوا هم یه کیف.
سوار ماشين شدیم آوا یه نگاه به لوازم ارایشش انداخت و گفت:بلدی با اینا کار کني ؟
من:ازکجا باید بلد باشم؟ یکی از رژا رو برداشت و تو اینه شروع کرد به رژ زدن!
بعد از چند ثانیه لباشو رو هم فشار داد بعد گوشه های لبشو پاک کرد و با رضایت گفت:آسونه!
رو کرد به منوگفت:ببين خوبه!
زیر چشمی نگاهش کردم خراب کاری کرده بود ولي رنگ صورتي پر رنگ خیلی بهش مي اومد!
سرمو تکون دادم :اره بهت میاد!
جعبشو بست و گفت:بقیش واسه تو خونه!
رسیدیم خونه کار حفاظا و شیشه تموم شده بود . اوا ازم تشکرکرد و از
ماشين پیاده شد خواست بره بالا که گفتم:قرار بود تمرین کنیم! رو کرد به منو گفت:چي؟
لبخندی زدم وگفتم:رقص دیگه!
شونشو انداخت بالا وگفت:من بد رقصما!
خندیدم و گفتم:راه مي اوفتي!
_:باشه!
خوشحال شدم با هم وارد خونه شدیم درو بستم و گفتم:تا من شام سفارش میدم برو لباستو عوض کن! با تعجب گفت:لباسمو؟
من:اره دیگه لباس مهمونیتو بپوش!
_:نه نمیخواد! چه کاریه؟
من:میخوام حس مهموني بگيري!
برو منم عوض میکنم لباسمو!
_:دستشو مشت کرد و اروم زد روی سرم و گفتم:كرم داریا!
مچ دستشو گرفتم وگفتم:برو!
_:کجا برم؟
من:تو اتاقم !
سرشو تکون داد و رفت سمت اتاق منم زنگ زدم رستوران . از اتاق که اومد بيرون منو هم مجبور کرد که برم لباسمو عوض کنم.
یه پيراهن مردونه سورمه ای با شلوار مشکی پوشیدم که باهاش ست بشم لپ تاپمو برداشتم و از اتاق اومدم بيرون! وگفتم:پاشو ببینم! از رو مبل بلند شد یه نگاه به من کرد و لبخند زد و گفت:دو قلو های افسانه ای شدیم! خندیدم و گفتم:اوهوم!خوبه؟ بعد دستامو باز کردم و اروم دور خودم تاب خوردم! چشمکی زد و گفت:تنهايي بيرون نریا! من:چرا؟
خندید وگفت:بچه های محل دزدن !
ابروهامو دادم بالا و گفتم:عشقتو میدزدن؟
صورتشو جمع کرد و گفت:اصل مطلبو بگير
میخواستم بگم خوب شدی نه این که عشقتم! بینیشو کشیدم و گفتم:باشه! من لپ تاپو
باز کردم و گفتم:خب اول باید ببینیم چند مرده حلاجي! یه اهنگ شاد گذاشتم همين که
سروع کرد به حرکت دادن دستاش فهمیدم چقد وضعش خرابه ولي به روی خودم نیاوردم.
نشستم رو مبل و در حال که سعی میکردم نخندم به حرکاتش نگاه میکردم. پاهاشو یکی در
میون عقب می برد و خیلی خشک دستاشو تکون میداد گاهی وقتا واسه خالي نبودن عریضه یه
قر ناقصي هم به کمر میداد. اهنگ که تموم شد با اعتماد به نفس ایستاد و گفت:چطور
بود؟ دیگه نتونستم جلوی خندمو بگيرم.همون طور که میخندیدم بهش نگاه کردم و
گفتم:عالي بود!
دستاشو گذاشت رو صورتشو گفت گند زدم؟
با خنده گفتم:اینجوری رو دستم میموني دختر كي میاد تورو بگيره اخه؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت:دلشونم بخواد!مثه ماه ميرقصم.
خندیدم و گفتم:بله بله...
اینو نگی چ بگی! برام شکلک در اورد و
گفت:خب چ کارکنم؟از كي یاد میگرفتم؟! اینوکه گفت باز لحنش عوض شد و دوباره
رفت تو لاک افسردگیش و گفت:من نه وقت شادی کردن داشتم نه رقص یاد گرفي. وقت
اینجوری حرف ميزد انگار یکی قلبمو تو مشتش فشار میداد. خواستم یه چيزي بهش بگم که
صدای زنگ در بلند شد از جام بلند شدم و گفتم:خودم یادت میدم! بعد رفتم سمت در!
غذا رو گرفتم و برگشتم تو خونه آوا داشت مثلا با خودش تمرين میکرد غذا ها رو گذاشتم رو
زمين و گفتم:اینجوری فایده نداره پاشو ببینم . اهنگ مورد علاقمو پلی کردم و دستشو گرفتم
وبلندشکردم فرشته ی نازکوچولو چشمات قشنگه مي دونم دلم مي خواد اینو بدوني به پای چشمات مي مونم عاشقتم همه مي دونن تو قلبمی خوب مي دونم مهربوني کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
عسل خانوم دل تنگ شماست عسل خانوم شیطون و بلاست عسل خانوم خوشگل و دلرباس عسل خانوم الهی بمريم برات به چشم من خيره نشو پاشو زود حرفي بزن خاطر خواهتم بانوی من به دلم یه سری بزن برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم تو عشق زیبای من دل به تو بستم عسل خانوم دل تنگ شماست عسل خانوم شیطون و بلاست عسل خانوم خوشگل و دلرباس عسل خانوم الهی بميريم برات ....... دوتا دستاشو گرفته بودم و این طرف و اون طرف تکون میدادم .
همون طور که همراهیم میکرد با خنده گفت:خوب بلدیا ! لبخند زدم و گفتم : تو هم خوب یاد ميگيري!
:_ یاد کجا بود؟دستمو ول کني دیگه نمیتونم !
من:باشه همیشه دستتو میگيرم !
لبخند زد و سرشوگرفت پایين تا حرکت دستامو یاد بگيره .حسی که به آوا داشتم تا به حال
به هیچ دختري نداشتم برام مهم نبود که باهاش باشم یا نه فقط میخواستم هر لحظه کنارم باشه ...
اهنگ تموم شد. ایستاد عقب و برام دست زد خندیدم و گفتم:خب حالا یه مدل دیگه ! یه اهنگ دیگه گذاشتم وگفتم خب حالا اصل کاری . ابروهاشو داد بالا گفتم:رقص دو نفره!نمیخوای یاد بگيري؟
لباشو جمع کرد یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه ! رفتم جلو و گفتم:تو ایران رقص دو نفره یعني این ! ایستادم رو به روشو دستاشو گرفتم و کشیدم دور گردنم .
دستمو حقله کردم دورکمرشوگفتم:حالا با ریتم اهنگ باید تکون بخوریم !
در حال که سعی میکرد فاصلشو باهام حفظ کنه گفت:همين؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم! اروم با ریتم اهنگ شروع به رقصیدن کردیم .
‏I could never miss your love Warm as a Miami day Oh yeah ... I could never get enough wetter than an ocean wave Oh yeah ...
‏Now one is the key Two is the door Three is the path that Will lead us to four Five is the time you kidnap my mind And to extasy
‏Lost inside your love Believe me And if I don`t come up Then leave me Inside your love forever
‏Lost inside your love
.........
آوا حسابی رفته بود تو حس رقص الان یه فرصت بود حقله دستمو محکم تر کردم تا بیشتر سمتم کشیده بشه!
سرشو اورد بالا وگفت:فکر میکردم خیلی سخت باشه! ‌
تازه متوجه فاصله کمش با من شد.
خواست خودشو عقب بکشه که گفتم:باید اینجوری
باشه! ‌
_:اخه من.... ‌
من:بابا جون مدل رقصش اینجوریه!
اولش یه کم معذب بود ول کم کم
براش عادی شد اهنگ دوباره از اول پلی شد سرمو بردم پایین و دم گوشش گفتم:خوب یاد
گرفتیا! سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:دیگه بسه! من:یه دور دیگه هم برقصیم!
هیچ نگفت فقط همراهیم کرد.
دستمو روکمرش حرکت دادم سرشوگذاشت رو سینم و اروم گفت:مهران؟ نا خود اگاه گفتم:جانم؟
:_هیچوقت هیچ حسی به جز دلسوزی بهم نداشته باش!
منظورشو نفهمیدم گفتم:واسه چی؟
این دفعه با بغض گفت:اخه اونجوری ازت میترسم! من:به من نگاه کن!
سرشو اورد بالا گفتم:من ترس دارم؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:هیچ وقت سعی نکن بازیم بدی!
اینبار دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و گفتم:این کارو نمیکنم مطمئن باش!
_:اما حس میکنم تو میخوای..... زل زدم تو چشماشو گفتم:ببین یه چیزی بهت میگم میخوام
همیشه یادت باشه!نمیدونم تو چطور اومدی تو زندگیم ولی از همون لحظه اول که دیدمت باهمه دخترایی که تا حالا دیدم فرق داشتی و داری پس مطمئن باش هیچوقت مثل اونا باهات رفتار نمیکنم نه حسی که به اونا داشتم به تو دارم...
هر چی باشه واقعیه!
از این حرفم خجالت کشید اولین بار بود که سرخ شدن گونه هاشو میدیدم!
اروم خودشو از من جدا کرد وگفت:بسه دیگه!
و طرف شونه هاشوگرفتم وگفتم:و یه چیز دیگه! سرش پایین بود! با دستم چونشوگرفتم و سرشو اوردم بالا وگفتم:تا وقتی پیش منی از هیچکس و هیچ چیز نترس چون من پشتتم!
تازه برات هیچ خطری هم ندارم خب؟
مثه دختر بچه ها سرشو تند تند تکون داد!
لبخندی زدم و سرمو بهش نزدیک کردم یه بوس از پیشونیش کردم تمام سعیمو
کردم که پدرانه باشه تا بهش اطمینان بده. ‌
بعد از خودم جداش کردم .
برای عوض کردم جو گفتم :خب نمیخوای از اولین رقصت و اولین دامنت عکس بگیری؟
اونم با خوشحال پیشنهادمو قبول کرد این دفعه رفتم دوربینمو اوردم . گذاشتمش روی
پایش و تنظیمش کردم بعد با آوا نشستیم روی مبل دستمو انداختم دور شونش . بر خلاف انتظارم سرشو گذاشت رو شونم وقتی برای هیچ عکس العملی نبود رو کردم به دوربین و
عکس گرفته شد.
آوا رو کرد به منو گفت:بیار ببینیمش!
از جام بلند شدم دوربینو برداشتم و دوباره نشستم پیش اوا!
اوا با ذوق گفت:وای چقد لباسامون به هم میان! لبخندی زدم و گفتم:اره خودمونم به هم میایم!
آوا با تعجب برگشت سمتم!تازه فهمیدم چه گندی زدم. باید یه جوری جمع و جورش میکردم دوربینو ازش گرفتم و گفتم:اینجوری هیچکس تو مهمونی بهمون شک نمیکنه!
آوا که خیالش راحت شده بود گفت:اره!
دوربینو خاموش کردم وگفتم:خب دیگه بهتره شاممونو بخوریم !
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

دختر پسرنما


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA