(قسمت پنجاه و هفتم)
شونه هاشو بالا انداخت وگفت:میدونم برات عجیبه ولی من واقعا به حمید علاقه داشتم.
ارزو میکردم زودتر برمیگشت اونوقت شاید الان این اتفاقا نمی افتاد!
من:الان کجاست؟یعنی مهران خواهر و برادر داره؟ به این فکرکردم که اگه مهران بفمه این همه سال هویت پدرش جعلی بوده چه حال میشه؟! یه لحظه خودموگذاشتم جای اون حتما عصبابی میشد شاید مادرشو نمیبخشید ولی اگه من بودم ترجیح میدادم مثه اون زندگی کنم تا این که زندگی خودمو داشته باشم!اون حداقل با عشق بزرگ شده بود این میتونست هر کم و کاستی رو بپوشونه!
من:خب حالا از من میخواین که چی کارکنم؟ _:میخوام کنار پسرم بمونی و تنهاش نذاری!
من:ولی ما....
_:میدونم به خاطر چی از دستش ناراحتی اینو هم میدونم که تو تربیت پسرم بعضی چیزا رو رعایت نکردم ولی مطمئن باش همش اثرات مستی بوده.
از قیافش معلومه که چقد دوست داره! نیاز داشتم یه نفر این حرفا رو درباره مهران بهم بزنه.
خوشحال بودم که اون یه نفر مادرشه .
با خجالت گفتم:امیدوارم اینجوری باشه! با خنده گفت:مطمئن باش!اون مستی هم دست خودش نیست البته نمیگم حساس نیست به هر حال هرکسی که عادت داشته باشه هر وقت تو موقعیتش قرار بگیره وسوسه میشه ول تک تک اون لحظه ها برنامه ریزی شده بود!
من:خب منم عکس العملم خوب نبود!
عکس العملت خیلی هم خوب بوده!
_:به عنوان یه خانوم با تعجب نگاهش کردم. چشمکی زد وگفت:خب اینجوری میفهمه که ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست!
خندم گرفته بود.اصلا فکرشو نمیکردم منو اون بتونیم اینجوری با هم حرف بزنیم.تو چند دقیقه حس صمیمیت زیادی بهش پیدا کرده بودم. مخصوصا این که اونقدر بهم اعتماد کرده بود که بزرگترین راز زندگیشو بهم بگه!
_:ازت یه چیزی میخوام!باید جلوی اونا رو بگیری طوری که نفهمن پای من وسطه! میتونی؟ یه کم فکر
کردم و گفتم:فکر کنم از پسش بر بیام !
:_با مهران هم اشتی کن .
من:سعی میکنم! اخم کرد و گفت:انگار دلت مادر شوهر بداخلاق میخواد! با خنده گفتم:نه نه! اتفاقا دوست دارم شما برام جای مادرمو پر کنید. نمیدونی با
این حرفاتون چقدر خوشحالم کردین. خم شد و منو بغل کرد وگفت:منم خوشحالم که این حرفا رو بهت گفتم حس میکنم سبک شدم. سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:مهران واقعا خوشبخته که مادری مثله شما داره !
منو از خودش جدا کرد و گفت:دلم میخواد بیشتر ازت بدونم!دفعه بعد نوبت توئه که ازخودت واسم بکی! لبخندی زدم و گفتم:حتما! انگشتو اورد بالا و گفت:راستی هیچکس نباید بفهمه ما با هم حرف زدیم!
من:خیالتون راحت باشه!
_:منظورم این بود که من همچنان باید تو نقشم بمونم!
من:منم همه سعیمو میکنم که هر چه سریــــع تر از سر این نقش خلاص بشی. از جاش بلند شد و گفت:مطمئنم که میتونی!
من:چرا بلند شدین؟
ر وسریش رو سرش کرد و گفن: بهتره من دیگه برم . مهران نگران بود که ما تو خونه تنها نباشیم....
نمیدونست چقدر به نفعش تموم میشه! خندیدم . کیفشو برداشت و گفت:داشت خودشو
به این در و اون در میزد که زود بیاد خونه! اگه من الان برم طبیعی تره!
من:باشه!خوشحال میشم بازم ببینمتون! سرشو تکون داد و گفت:از این به بعد زیاد منو میبینی! من:خوشحال میشم! در حال که با هم سمت در میرفتیم گفت:مواظب خودتو مهران و البته زندگیتون باش! من دوست دارم زودتر عروسیتونو ببینم! من:چشم خیالتون راحت شما هم از پشت صحنه هوامونو داشته باشید! در خونه رو بازکردم ایستادم تا بره که زنگ درو زدن!در حال
که از پله ها پایین میرفت گفت:من درو برات باز میکنم! همین که درو باز کرد مهران وارد
حیاط شد. چهره جدی به خودم گرفتم. مهران که معلوم بود واسه خونه اومدن خیلی عجله کرده بود یه نگاه به مادرش و بعد یه نگاه به من کرد و گفت:سلام! سرمو تکون دادم دعوای صبح رو فراموش کرده بودم ولی بدم نمی اومد یه کم واسش ناز کنم. مامانش بغلش کرد و گفت:سلام پسرم! بعد چشم غره ای به من رفت وگفت:من دیگه داشتم میرفتم!
مهران مردد به من نگاه کرد و خطاب به ممانش گفت:چرا؟خب یه کم پیشمون میموندین! اونم
پشت چشمی نازک کرد و گفت:نه واسه این چیزا وقت ندارم!خداحافظ پسرم! تمام سعیمو
کردم که معمول باشم و نخندم. وقتی که رفت بدون این که منتظر باشم مهران از پله ها بالا بیاد رفتم تو خونه !
رفتم سراغ لیوانایی که رو میز بود مهران هم وارد خونه شد و گفت:مامانم چی میگفت؟ در
حال که پشتم بهش بود لبخند زدم بعد با لحن جدی گفتم:مگه قرار بود حرف خاصی بزنه؟ !
از نزدیک شدن صداش فهمیدم داره میاد سمتم . _:نه خب مامانمو که میشناسی! زیر لب
گفتم:اره ول اشتباهی شناخته بودمش!
_:چیزی گفت؟ چرخیدم سمتش و گفتم:نه! داشتم
میگفتم چه خوب که مامانت اومد که به خاطرش برگردی خونه! ابروهاشو داد بالا لیوانا رو
گذاشتم روی اپن وگفتم:خب میموندی پیش عاطفه خانوم! با تعجب گفت:چی؟ دستامو
زدم به کمرم و گفتم:مثه این که پیش اون بودی! پوفی کرد و دستشو کشید تو موهاشو
گفت:دوباره شروع نکن! من:اون که باعث شروع شدنش میشه من نیستم!
_:کی بهت گفته من رفتم پیش اون دختره؟
بهش نزدیک شدم و دست به سینه جلوش ایستادم وگفتم:پس رفته بودی! زل زد به چشمامو گفت:اره ولی نه به خاطر اون دلیلی که تو فکر میکنی! سرمو
تکون دادم وگفتم:خب!میشنوم! انگشت اشارشوگرفت جلوی صورتموگفت:به شرطیکه
این بحثا رو تموم کنی! با دستم دستشو کشیدم پایین و گفتم:واسه من تعیین تکلیف
نکن.چند ساعت پیش رو هنوز یادمه! _:تقصیر خودت بود که عصبیم کردی.
من:میگی یا نه؟ نشست روی مبل و گفت:رفتم که ازش بخوام مزاحمت نشه و پاشو از زندگی ما بکشه
بیرون....
من:مگه پاش تو زندگی ماست؟ ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد و گفت:منظورم اتفاقی
بود که تو تولد افتاد.مگه به خاطر همون از دستم ناراحت نبودی؟
من:به خاطر این ناراحت بودم که مشروب خوردی! نگاهشو ازم نگرفت با لحن اروم گفت:خودم میدونم این چند وقت حسابی گند زدم ولی باور کن اصلا نمیخوام از هم جدا بشیم! بی اختیار لبخند زدم ولی
مهران متوجه نشد. نشستم کنارشو گفتم:یه بار دیگه هم این قول رو بهم دادی!
_:خب سرم خورده به سنگ! راستش امروز یه چیزی از همکارم دیدم که فهمیدم چیزای خیلی مهمی تو
زندگی هست که من اصلا بهشون توجه نکردم. دستموگرفت وگفت:یه فرصت دیگه بهم بده!
من:به شرطی که همه چی حل بشه!
چشماشو بست و اروم بازشون کرد و گفت:هر چیرو بخوای حل میکنم! لبخند زدم. این چند وقت با همه ناراحتی که ازش داشتم از این که حس میکردم ازش فاصله گرفتم حس بدی داشتم. گاهی وفتا با این که کنارش مینشستم دلم براش تنگ میشد. برای تنبیه شدنش یه ماه کافی بود .
نگاهش کردم و گفتم:اماده ای؟ خندید و سرشو به علامت مثبت تکون داد. همون طور که داشتم با خودم فکر میکردم چطور بحث حرفایی که مادرش بهم زده رو وسط بکشم گفتم:اول از همه موضوع دختر خالت! ی تای ابروشو داد بالا و گفت:مگه اونم موضوع داره! لب پایینمو به نشونه ناراحتی دادم بیرون وگفتم:خب به هر حال بهت نظر داره!
بالاخره هر گونه خطر احتمال رو باید دفع کرد!
با این حرفم شروع کرد به خندیدن!منوکشید تو بغلش و گفت:واسه همین کارارته که نمیتونم دل ازت بکنم!
من:وایسا وایسا تا همه اینا حل نشده
اشتی نکردیما!منو بیشتر تو اغوشش فشرد وگفت:باشه اشتی نکردیم ولی من اینجوری
راحت ترم! سرمو بردم عقب وگفتم:خب حالا تعریف میکنی واسم؟
دستشو تو موهامو حرکت داد وگفت:از بچکی همه میگفتن منو نادیا مال همیم ولی من از همون اول هم ازش خوشم نمی اومد هیچوقت ابم باهاش تو یه جوب نمیرفت با بزرگ شدنمون مسئله جدی تر
شدبرای همین منم اب پاکی رو ریختم رو دست مامان و بابام و گفتم اونو نمیخوام....
مخصوصا که اونو چند بار تو مهمونیایی که امیر میگرفت دیده بودم و میدونستم وضعش اصلا خوب نیست.ولی با مخالفت من اسرار مادر و پدرم زیاد تر شد به هر دری میزدن تا من راضی بشم ولی من هیچوقت زیر بار حرف زور نرفتم و نمیرم ولی موضوع حل شدنی نبود. بعد از این که درباره تو با مامان و بابا حرف زدم مامان همچنان مخالف بود هنوزم هست نادیا هم هنوز دست بردار نیست اونا به کنار نمیدونم خاله چطور راضی میشه دخترش این رفتارو بکنه ولی بدون که من هر کاری میکنم تا حد و مرزشو بهش نشون بدم.تو خیالت از بابت اون راحت باشه!مطمئن باش بعد از این که عروسی گرفتیم دیگه جرات نمیکنه بیاد جلو!
من:امیدوارم! لبخندی زد و گفت:اگه چیزی بهت گفت راحت جوابشو بده نگران خاله
و مامان منم نباش از پسشون بر میام!
من:نمیدونم چرا اینقدر اسرار میکنن؟
شونه هاشو انداخت بالا وگفت:نه والا.شاید چون مادرامون خواهرن و پدرامون همکار فکرکردن ما
واسه هم بهترینیم! من:خب راستش نادیا زیاد نگرانم نمیکنه مشکل من اون دخترس!
_:عاطفه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم.گفت:اون دختره دوست بابامه!قبلا یه فکرای
اشتباهی واسه عکس العملایب که در برابرش داشتم دربارم کرده بود ولی الان هیچ حسی
نیست حداقل از طرف من!
من:پس چرا داره خودشون به این در و اون در میزنه که منو علیه تو تحریک کنه؟
شونشو انداخت بالا و گفت:شاید از فرط عاشقیه! چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم خندید و گفت:شوهر جذاب این دردسرا رو کم داره! مشتی به بازوش زدم و خودمو ازش جدا کردم .
با خنده گفت:خب چ کار کنم؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...