انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8

دختر پسرنما


مرد

 
(قسمت پنجاه و هفتم)

شونه هاشو بالا انداخت وگفت:میدونم برات عجیبه ولی من واقعا به حمید علاقه داشتم.
ارزو میکردم زودتر برمیگشت اونوقت شاید الان این اتفاقا نمی افتاد!
من:الان کجاست؟یعنی مهران خواهر و برادر داره؟ به این فکرکردم که اگه مهران بفمه این همه سال هویت پدرش جعلی بوده چه حال میشه؟! یه لحظه خودموگذاشتم جای اون حتما عصبابی میشد شاید مادرشو نمیبخشید ولی اگه من بودم ترجیح میدادم مثه اون زندگی کنم تا این که زندگی خودمو داشته باشم!اون حداقل با عشق بزرگ شده بود این میتونست هر کم و کاستی رو بپوشونه!
من:خب حالا از من میخواین که چی کارکنم؟ _:میخوام کنار پسرم بمونی و تنهاش نذاری!
من:ولی ما....
_:میدونم به خاطر چی از دستش ناراحتی اینو هم میدونم که تو تربیت پسرم بعضی چیزا رو رعایت نکردم ولی مطمئن باش همش اثرات مستی بوده.
از قیافش معلومه که چقد دوست داره! نیاز داشتم یه نفر این حرفا رو درباره مهران بهم بزنه.
خوشحال بودم که اون یه نفر مادرشه .
با خجالت گفتم:امیدوارم اینجوری باشه! با خنده گفت:مطمئن باش!اون مستی هم دست خودش نیست البته نمیگم حساس نیست به هر حال هرکسی که عادت داشته باشه هر وقت تو موقعیتش قرار بگیره وسوسه میشه ول تک تک اون لحظه ها برنامه ریزی شده بود!
من:خب منم عکس العملم خوب نبود!
عکس العملت خیلی هم خوب بوده!
_:به عنوان یه خانوم با تعجب نگاهش کردم. چشمکی زد وگفت:خب اینجوری میفهمه که ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست!
خندم گرفته بود.اصلا فکرشو نمیکردم منو اون بتونیم اینجوری با هم حرف بزنیم.تو چند دقیقه حس صمیمیت زیادی بهش پیدا کرده بودم. مخصوصا این که اونقدر بهم اعتماد کرده بود که بزرگترین راز زندگیشو بهم بگه!
_:ازت یه چیزی میخوام!باید جلوی اونا رو بگیری طوری که نفهمن پای من وسطه! میتونی؟ یه کم فکر
کردم و گفتم:فکر کنم از پسش بر بیام !
:_با مهران هم اشتی کن .
من:سعی میکنم! اخم کرد و گفت:انگار دلت مادر شوهر بداخلاق میخواد! با خنده گفتم:نه نه! اتفاقا دوست دارم شما برام جای مادرمو پر کنید. نمیدونی با
این حرفاتون چقدر خوشحالم کردین. خم شد و منو بغل کرد وگفت:منم خوشحالم که این حرفا رو بهت گفتم حس میکنم سبک شدم. سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:مهران واقعا خوشبخته که مادری مثله شما داره !
منو از خودش جدا کرد و گفت:دلم میخواد بیشتر ازت بدونم!دفعه بعد نوبت توئه که ازخودت واسم بکی! لبخندی زدم و گفتم:حتما! انگشتو اورد بالا و گفت:راستی هیچکس نباید بفهمه ما با هم حرف زدیم!
من:خیالتون راحت باشه!
_:منظورم این بود که من همچنان باید تو نقشم بمونم!
من:منم همه سعیمو میکنم که هر چه سریــــع تر از سر این نقش خلاص بشی. از جاش بلند شد و گفت:مطمئنم که میتونی!
من:چرا بلند شدین؟
ر وسریش رو سرش کرد و گفن: بهتره من دیگه برم . مهران نگران بود که ما تو خونه تنها نباشیم....
نمیدونست چقدر به نفعش تموم میشه! خندیدم . کیفشو برداشت و گفت:داشت خودشو
به این در و اون در میزد که زود بیاد خونه! اگه من الان برم طبیعی تره!
من:باشه!خوشحال میشم بازم ببینمتون! سرشو تکون داد و گفت:از این به بعد زیاد منو میبینی! من:خوشحال میشم! در حال که با هم سمت در میرفتیم گفت:مواظب خودتو مهران و البته زندگیتون باش! من دوست دارم زودتر عروسیتونو ببینم! من:چشم خیالتون راحت شما هم از پشت صحنه هوامونو داشته باشید! در خونه رو بازکردم ایستادم تا بره که زنگ درو زدن!در حال
که از پله ها پایین میرفت گفت:من درو برات باز میکنم! همین که درو باز کرد مهران وارد
حیاط شد. چهره جدی به خودم گرفتم. مهران که معلوم بود واسه خونه اومدن خیلی عجله کرده بود یه نگاه به مادرش و بعد یه نگاه به من کرد و گفت:سلام! سرمو تکون دادم دعوای صبح رو فراموش کرده بودم ولی بدم نمی اومد یه کم واسش ناز کنم. مامانش بغلش کرد و گفت:سلام پسرم! بعد چشم غره ای به من رفت وگفت:من دیگه داشتم میرفتم!
مهران مردد به من نگاه کرد و خطاب به ممانش گفت:چرا؟خب یه کم پیشمون میموندین! اونم
پشت چشمی نازک کرد و گفت:نه واسه این چیزا وقت ندارم!خداحافظ پسرم! تمام سعیمو
کردم که معمول باشم و نخندم. وقتی که رفت بدون این که منتظر باشم مهران از پله ها بالا بیاد رفتم تو خونه !
رفتم سراغ لیوانایی که رو میز بود مهران هم وارد خونه شد و گفت:مامانم چی میگفت؟ در
حال که پشتم بهش بود لبخند زدم بعد با لحن جدی گفتم:مگه قرار بود حرف خاصی بزنه؟ !
از نزدیک شدن صداش فهمیدم داره میاد سمتم . _:نه خب مامانمو که میشناسی! زیر لب
گفتم:اره ول اشتباهی شناخته بودمش!
_:چیزی گفت؟ چرخیدم سمتش و گفتم:نه! داشتم
میگفتم چه خوب که مامانت اومد که به خاطرش برگردی خونه! ابروهاشو داد بالا لیوانا رو
گذاشتم روی اپن وگفتم:خب میموندی پیش عاطفه خانوم! با تعجب گفت:چی؟ دستامو
زدم به کمرم و گفتم:مثه این که پیش اون بودی! پوفی کرد و دستشو کشید تو موهاشو
گفت:دوباره شروع نکن! من:اون که باعث شروع شدنش میشه من نیستم!
_:کی بهت گفته من رفتم پیش اون دختره؟
بهش نزدیک شدم و دست به سینه جلوش ایستادم وگفتم:پس رفته بودی! زل زد به چشمامو گفت:اره ولی نه به خاطر اون دلیلی که تو فکر میکنی! سرمو
تکون دادم وگفتم:خب!میشنوم! انگشت اشارشوگرفت جلوی صورتموگفت:به شرطیکه
این بحثا رو تموم کنی! با دستم دستشو کشیدم پایین و گفتم:واسه من تعیین تکلیف
نکن.چند ساعت پیش رو هنوز یادمه! _:تقصیر خودت بود که عصبیم کردی.
من:میگی یا نه؟ نشست روی مبل و گفت:رفتم که ازش بخوام مزاحمت نشه و پاشو از زندگی ما بکشه
بیرون....
من:مگه پاش تو زندگی ماست؟ ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد و گفت:منظورم اتفاقی
بود که تو تولد افتاد.مگه به خاطر همون از دستم ناراحت نبودی؟
من:به خاطر این ناراحت بودم که مشروب خوردی! نگاهشو ازم نگرفت با لحن اروم گفت:خودم میدونم این چند وقت حسابی گند زدم ولی باور کن اصلا نمیخوام از هم جدا بشیم! بی اختیار لبخند زدم ولی
مهران متوجه نشد. نشستم کنارشو گفتم:یه بار دیگه هم این قول رو بهم دادی!
_:خب سرم خورده به سنگ! راستش امروز یه چیزی از همکارم دیدم که فهمیدم چیزای خیلی مهمی تو
زندگی هست که من اصلا بهشون توجه نکردم. دستموگرفت وگفت:یه فرصت دیگه بهم بده!
من:به شرطی که همه چی حل بشه!
چشماشو بست و اروم بازشون کرد و گفت:هر چیرو بخوای حل میکنم! لبخند زدم. این چند وقت با همه ناراحتی که ازش داشتم از این که حس میکردم ازش فاصله گرفتم حس بدی داشتم. گاهی وفتا با این که کنارش مینشستم دلم براش تنگ میشد. برای تنبیه شدنش یه ماه کافی بود .
نگاهش کردم و گفتم:اماده ای؟ خندید و سرشو به علامت مثبت تکون داد. همون طور که داشتم با خودم فکر میکردم چطور بحث حرفایی که مادرش بهم زده رو وسط بکشم گفتم:اول از همه موضوع دختر خالت! ی تای ابروشو داد بالا و گفت:مگه اونم موضوع داره! لب پایینمو به نشونه ناراحتی دادم بیرون وگفتم:خب به هر حال بهت نظر داره!
بالاخره هر گونه خطر احتمال رو باید دفع کرد!
با این حرفم شروع کرد به خندیدن!منوکشید تو بغلش و گفت:واسه همین کارارته که نمیتونم دل ازت بکنم!
من:وایسا وایسا تا همه اینا حل نشده
اشتی نکردیما!منو بیشتر تو اغوشش فشرد وگفت:باشه اشتی نکردیم ولی من اینجوری
راحت ترم! سرمو بردم عقب وگفتم:خب حالا تعریف میکنی واسم؟
دستشو تو موهامو حرکت داد وگفت:از بچکی همه میگفتن منو نادیا مال همیم ولی من از همون اول هم ازش خوشم نمی اومد هیچوقت ابم باهاش تو یه جوب نمیرفت با بزرگ شدنمون مسئله جدی تر
شدبرای همین منم اب پاکی رو ریختم رو دست مامان و بابام و گفتم اونو نمیخوام....
مخصوصا که اونو چند بار تو مهمونیایی که امیر میگرفت دیده بودم و میدونستم وضعش اصلا خوب نیست.ولی با مخالفت من اسرار مادر و پدرم زیاد تر شد به هر دری میزدن تا من راضی بشم ولی من هیچوقت زیر بار حرف زور نرفتم و نمیرم ولی موضوع حل شدنی نبود. بعد از این که درباره تو با مامان و بابا حرف زدم مامان همچنان مخالف بود هنوزم هست نادیا هم هنوز دست بردار نیست اونا به کنار نمیدونم خاله چطور راضی میشه دخترش این رفتارو بکنه ولی بدون که من هر کاری میکنم تا حد و مرزشو بهش نشون بدم.تو خیالت از بابت اون راحت باشه!مطمئن باش بعد از این که عروسی گرفتیم دیگه جرات نمیکنه بیاد جلو!
من:امیدوارم! لبخندی زد و گفت:اگه چیزی بهت گفت راحت جوابشو بده نگران خاله
و مامان منم نباش از پسشون بر میام! ‌
من:نمیدونم چرا اینقدر اسرار میکنن؟
شونه هاشو انداخت بالا وگفت:نه والا.شاید چون مادرامون خواهرن و پدرامون همکار فکرکردن ما
واسه هم بهترینیم! من:خب راستش نادیا زیاد نگرانم نمیکنه مشکل من اون دخترس!
_:عاطفه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم.گفت:اون دختره دوست بابامه!قبلا یه فکرای
اشتباهی واسه عکس العملایب که در برابرش داشتم دربارم کرده بود ولی الان هیچ حسی
نیست حداقل از طرف من!
من:پس چرا داره خودشون به این در و اون در میزنه که منو علیه تو تحریک کنه؟
شونشو انداخت بالا و گفت:شاید از فرط عاشقیه! چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم خندید و گفت:شوهر جذاب این دردسرا رو کم داره! مشتی به بازوش زدم و خودمو ازش جدا کردم .
با خنده گفت:خب چ کار کنم؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت پنجاه و هشتم)

موضوعو نمیدونه ولی حس میکردم باید بیشتر حواسم بهش باشه میترسیدم که این موضوعو
بفهمه به هر حال اگه احتمال یه درصد بود که این موضوع رو بفهمه باید براش اماده می بودم. غذامو روی مبل خورده بودم ظرف غذا رو از روی میز زدم کنار و پاهامو انداختم روی میز چند روزی بود که زیادی خسته بودم اصلا دلم نمیخواست از جام بلند شم ولی باید
اماده میشدم که برم مطب. کش و قوش به بندم دادم و به سختب از جام بلند شدم. خدا
خدا میکردم مهران زود برگرده چون اصلا حوصله پیاده رفتن رو نداشتم. در حالی که
میخندیدم وارد اتاق خواب شدم . همون طورکه درکمدو باز میکردم گفتم:اوا بد عادت
شدیا!پاک یادت رفته چند ماه پیش چه زندگ داشتی اونوقت حالا انتظار راننده داری؟!
باخنده سرموبه دوطرف تکون دادم وگفتم:بی جنبه! لباساموپوشیدم وازخونه زدم
بیرون.از اونجایی که حرفایی که با خودم زده بودم از خستگیم کم نکرده بود یه تاکسی تلفنی
خبر کردم تا برم مطب! ساعت سه و نیم بود لیستا رو مرتب کردم . دهنم بدجور مزه بدی
میداد به احتمال زیاد به خاطر عدس پلویی بود که خورده بودم. رفتم تو ابدار خونه و چند
بار دهنمو اب کشیدم ولی فایده بودم وقتی دیدم مزه دهنم تغییر نمیکنه دست از سر شیر
اب برداشتم و نشستم پشت میز تو ابدار خونه!و سرمو گذاشتم روی میز اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای مبهمی چشمامو باز کردم. سرمو از روی میز بلند کردم. به زن که رو به
روم ایستاده بود نگاه کردم . با نگرانی گفت:حالتون خوبه؟! به اطرافم نگاه کردم و گفتم:بله خوبم! دستمو کشیدم تو صورتم و یه نگاه به ساعت کردم چهار و ربــع بود یادم نمی اومد چی شد که خوابم برد. از جام بلند شدم و گفتم:دکتر هنوز نیومده؟ اون که هنوز نگران به نظر م ريسید نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:نه انگار نیومدن!شما حالتون خوبه؟ من:بله!
ببخشید سرم درد میکرد نفهمیدم چطور خوابم برد! _:الان خوبی؟! لبخندی زدم و گفتم:بله!صبرکنید من الان میرم زنگ میزنم ببینم کجا موندن! _:ممنون میشم!
رفتم پشت میز خوشبختانه کسی به جز اون نیومده بود. شماره مهرانوگرفتم چند بار ریجکت کرد ولی
بالاخره جواب داد _:بله؟ لحنش اونقدر عصبی بود که گوشی رو گرفتم عقب. _:چی میخوای اوا؟! با تردید گفتم:نمیای مطب؟
_:نه!تو هم برو خونه قرارا رو هم کنسل کن! من:حالت خوبه؟ پوفی کرد و گفت:حوصله ندارم اوا برو خونه منم میام !
من:باشه! بدون حرفی گوش رو قطع کرد.معلوم شد دلشورم بی دلیل نبوده اون زن و رد کردم بره و بعد از این که به بقیه مریضا هم زنگ زدم رفتم خونه! ساعت نه و نیم بود و هنوز خبری از مهران نبود چند بار با گوشیش تماس گرفتم ولی خاموش بود . با نگرانی داشتم تو خونه راه م ريفتم بالاخره در باز شد .رفتم سمت در همین که مهران وارد خونه شد خودمو انداختم تو بغلش! ترسیده بودم بلایی سرش اومده باشه وقتی دیدم سالم و سرحال در خونه رو باز کرد نتونستم هیجانمو کنترل کنم . اون که از کارم تعجب کرده بود منو از خودش جدا کرد وگفت:چیه؟ با نگرانب گفتم:فکرکردم اتفاقی افتاده! دستمو دورکمرش حلقه کردم و گفتم:جوابمو ندادی ظهرم عصبانی بودی فکر کردم شاید تصادف کردی! موهامو بوسید و گفت:زیادی شلوغش کردی! سرمو گرفتم بالا و گفتم:حالت خوبه؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد ول چشماش اینو نمیگفت. من:مطمئنی؟ دستامو از دور کمرش باز کرد و گفت:اره! خیلی خستم ! به اتاق اشاره کرد و گفت:اجازه میدی؟! از سر راهش کنار رفتم . رفت سمت اتاق گفتم:شام نمیخوری؟ سرشو به علامت منفی تکون داد وگفت:گرسنه نیستم! دیگه هیچ جای شکی واسم نمونده بود. رفتم دنبالش داشت لباساشو عوض میکردتکیه دادم به در و گفتم:چی شده؟
_:چی ؟
من:حرف زدن با مامانت اینا!
_:مشکل عاطفه حل شد !
من:کار کی بود؟ با بی حوصلگ گفت:بابا!
من:دیدی گفتم کار خودشونه!
نشست لبه تخت وگفت:بهتره دربارش حرف نزنیم! من:چیزی شده؟ از دستم کلافه شده
بود دستشو کشید تو موهاشو گفت:آوا خستم!
با ناراحتی گفتم:باشه نگو! نیم نگاهی به من
کرد و به کنار دستش اشاره کرد و گفت:بیا! رفتم نشستم کنارش دستامو گرفت و گفت:هیچ نشده! من:ولی چشمات میگن یه چیزی شده! نگاهشو ازم گرفت وگفت:چشمام اشتباه میگه! دستامو از دستش بیرون کشیدم وگذاشتمشون دو طرف
صورتش و گفتم: قرار بود همه چیزو بهم بگی !
اهی کشید و گفت:هیچ نیست خواست بره کنار که محکم تر صورتشو گرفتم و گفتم:چرا
هست! خودمو بهش نزدیک ترکردم وگفتم:میشنوم! _:گیر نده اوا! نفس عمیقی کشیدم و
گفتم:باشه نگو! بعد با دلخوری از جام بلند شدم. قبل از این که از تخت دور بشم دستمو
کشید و گفت:فکر نمیکردم اینجوری بشه! فقط نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده! منو
کشید تو بغلشو گفت:من بچه بابام نیستم!
یه نفس عمیق کشیدم.پس فهمیده بود فکر
نمیکردم به این زودی بفهمه.
_:مامانم قبلا ....اهی کشید و گفت:اونم مثله من بوده!
من:چی داری میگی؟
_:بابا گفت.. بهم گفت من پسرش نیسم که من یه بچه نا مشروعم!
من:شاید میخواسته عصبیت کنه! نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:به نظرت این
موضوع شوخی برداره یا حرف جالبی واسه عصبی کردن یه نفره؟
من:خب .. خب چه میدونم شایدم اونجوری نبوده که میگفته!
چرا باید نامسروع باشی؟! _:بچه یه مرد دیگم.
این چه معنی میتونه داشته باشه؟
من:اما...
_:اما و اگر نداره!فکر نمیکردم مامانم چنین ادمی
باشه اوا! فکرشم نمیکردم...
من:اما شاید اینجوری نباشه!
یه کم صداشو برد بالا وگفت:پس چه جوری باشه؟ لبامو رو هم فشردم اگه حالا بهش میگفتم من از همه چیز دارم حتما از دستم عصبی میشد گفتم:مامانت قبل از ازدواج با بابات ازدواج نکرده بوده؟شاید اینجوری بوده تو ازکجا میدونی؟ سرشو به علامت منفی تکون داد وگفت:نه! من مطمئنم! سرشو با دوتا دستش گرفت و گفت:دارم دیوونه میشم! سعی داشتم ارومش کنم ولی نمیدونستم چطوری. بالاخره اونقدر باهاش حرف زدم تا قانع شد اول با مادرش حرف بزنه بعد عکس العمل نشون بده .
مهران خوابش نمیبرد دلم میخواست پا به پاش بیدار میموندم ولی این خستگی لعنتی که به جونم افتاده بود اجازه نداد. با طعم بد تو دهنم از خواب بیدار شدم. به مهران نگاه کردم پشتش به من بود احتمال دادم خواب باشه! مزه اهن هر لحظه تو دهنم بیش ري میشد زبونمو اوردم ب ريون و با حرص سعی داشتم با دستم پاکش کنم ولی بی فایده بود.با حرص گفتم:اه !
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت پنجاه و نهم)

از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه! با قرقره کردن اب هم مزه دهنم نرفته بود مجبور
شدم شیر ابو بازکنم و دهنم بگیرم زیرش.بالاخره حالم بهتر شد شیر ابو بستم خواستم سرمو. برگردونم که دیدم مهران دست به سینه تکیه داده به کابینتا! دستموگذاشتم رو قبلم و یه
نفس عمیق کشیدم وگفتم:مهران! _:حالت خوبه؟ من:اینجا چی کار میکنی؟ ترسیدم! اومد
سمتم و گفت:دیدم پاشدی رفتی بعدم صدای شیر اب اومد فکر کردم حالت بده! در حال
که زبونم به دندونام میکشیدم گفتم:نه!مگه تو خواب نبودی؟ معلوم بود که هنوز ناراحته
دستشو گذاشت پشت گردنشو گفت:فکر میکنی خوابم میره؟حالا حالت خوبه؟
من:اره فقط دهنم مزه اهن میده! ابروهاشو داد بالا وگفت:اهن؟ سرمو به علامت مثبت تکون
دادم. گفت:چند وقته؟
من:از ظهر یا صبح... نمیدونم شایدم دیروز ولی الان خیلی زیاد
شده! شیر ابو بازکردم وگفتم:هر چقد میشورم نمیره!
_:ببینم حالت دیگه ای هم داری؟مثلا دل درد؟معده درد؟سرگیجه؟ با نگران گفتم:چطور؟
_:داری یا نه؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم! منو نشوند روی صندل وگفت:خوب فکرکن!زیر دلت درد نمیکنه یا تهو و خواب الودگ نداری؟
من:چرا چرا حس میکنم زیادی خستم! ‌
_:فقط هم ري؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چیزی شده؟!مریضم؟!خطرناکه؟! لبخند پهنی رو صورتش نشست. داشتم از نگرانی سکته میکردم گفتم:دلیل خاصی داره؟ لبخندش تبدیل به نیشخند شد .
من:مهران! سرشو به علامت منفی تکون داد وگفت:نه چیزی نیست!
من:پس تو از کجا میدونی علائمشو؟! نشست رو به رومو گفت:چند وقته خسته ای؟
من:نمیدونم! یه کم فکر کردم بیشتر از یه هفته بود ولی الان شدتش بیشتر شده بود مردد گفتم:چند روز بعد از اینکه اشتی کردیم فکرکنم!
لبشوگزید وبا لبخند شیطنت باریکه رولباش بودگفت:فکر کنم بدونم چی شده !
نمیدونم چرا حس میکردم میخواد بگه یه بیماری خطرناک دارم یه چیزی مثه سرطان یا یه
همچین چیزا.شاید میخواست با این لبخندا بهم روحیه بده! وای خدایا !نه! نمیخوام بمیرم! زل زدم تو چشماشو با بغض گفتم:چ شده؟ خندید و گفت:چیزیت نیست چرا اینقد
میترسی؟ تو دلم حسابی خال شده بود .در حال که سعی میکردم لرزش چونه م رو کنترل کنم
گفتم:چقد زنده میمونم؟ با این حرفم یه دفعه زد زیر خنده ولی این خنده اصلا ارومم
نمیکرد.برعکس باعث گریم شد.
مهران همین که دید اشکام داره سرازیر میشه منو تو بغلش گرفت و گفت:واسه چی گریه میکنی؟ قلبم تند تند میزد صورتمو کشیدم روی شونه مهران اشکامو با پیراهنش پاک کنم. حرف نمیزدم منتظر بدونم بهم بگه مریضیم چیه .
_:گریه نکن آوا چ ريیت نیست!
من:چرا هست! لبموگزیدم وگفتم:دروغ نگو! گونمو بوسید و گفت:چیزی نیست به خدا هیچیت نیست!گریه نکن عزیزم!مامان شدن که گریه نداره.
هنوز نگران بودم خیلی طول کشید تا جمله اخرشو متوجه بشم. سرموگرفتم و عقب و با چشمای گرد شده گفتم:چی؟ خندید و گفت:بچم اینقد خوبه که به جای اذیت کردن و صبح از تهو بیدار کردن مامانش دلش میخواد مامانش یه کم استراحت کنه حالا یه کم اهن هم ریخته تو دهنت ! مگه بده؟ گریم کم کم به خنده تبدیل شد گفتم:منظورت چیه؟! دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:به احتمال نود در صد یکی اون تو جا خوش کرده! با ذوق گفتم:داری شوخی میکنی؟! سرشو به علامت منفی تکون داد وگفت:اینا علائم هفته اوله
خیلی کم پیش میاد کسی این علائمو داشته باشه ولی انگار تو از همین الان حسابی حس
مادرانت قویه!فردا میریم ازمایشگاه که مطمئن بشیم!
من:یعنی... زبونم بند اومده بود. مهران خنیدد وگفت:اره من دارم بابا میشم! یعنی واقعا داشتم بچه دار میشدم؟بچه من؟منی که قرار نبود حتی ازدواج کنم حالا داشتم مادر میشدم؟حس عجیبی داشتم خیلی خیلی عجیب. با خنده نفسمو بیرون دادم . دوباره اشکام سرازیر شد ولی ایندفعه از هیجان مهران دستامو که میلزرید تو دستاش گرفت و با نگرانی گفت:چی شد؟خوشحال نشدی؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم وگفتم:من دارم مامان میشم مهران! دارم... بقیه حرفم تبدیل به خنده شد مهران منو بغل کرد و گفت:فردا میفهمیم شدی یا نه!نشده بودی هم هیچ مشکلی نیست زود خودم حلش میکنم !
من:مهران!
با خنده گفت:چیه؟!نگو که ذوق نکردی! با مشت زدم رو سینش و گفتم:هر کسی جای من بود ذوق میکرد. _:پس نگو بچه نمیخوای و زوده و فلان! اگه بچه ای هم نبود باید یه بچه دیگه واسم بیاری قبل عروسی و بعد عروسی هم حالیم نیست!
من:حالا بذار ببینیم هست یا نه بعد واسه نبودنش نقشه بکش! از رو زم ري بلندم کرد و تو بغلش
گرفت و گفت:قربون خدا برم که بد جور حال گیری میکنه بعد اینجوری ادمو سر حال میاره !
فردای اون روز بعد از ازمایش معلوم شد که واقعا باردارم به خاطر این که مهران تو ازمایشگاه اشنا داشت خیلی زود جوابو گرفتیم . خوشحال بودم که این بچه به موقع اومده بود .تو این شرایط که مطمئنا برای مهران سخت بود بودن این بچه یه جورایی براش دلگرمی میشد.با این حال دلم نمیخواست زجر کشیدنشو ببینم برای همین قبل از این که با مادرش حرف بزنه
بهش زنگ و زدم و ازش خواستم که مهرانو قانع کنه که یه صیغه شرعی بین مادرش و پدر
واقعیش بوده چون میدونستم اگه مهران چیزی غیر از این بشنوه تا اخر عمر نمیتونه
فراموشش کنه! با این حال حرف زدن با مهران بی فایده بود از دست مادر و پدرش واقعا عصبی بود . تو این یه مورد میتونستم درکش کنم میدونستم حس کرده در حقش نامردی کردن. این حسو خودم تمام این سالا تجربه کرده بودم ول مادر اون حداقل اونو رها نکرده بود شاید اگه زندگی منو درک میکرد اینقدر از دست مادرش عصبی نمیشد. اما اون جای من نبود و از نظر اون این بدترین اتفاقی بود که میتونست برای یه نفر بیفته! با اومدن بچه تصمیم گرفتیم زودتر عروسی بگیریم درست مثله تصمیمی که من داشتم اونم نمیخواست مادر و پدرش تو جشن باشن اینو نمیخواستم ولی هر چقدر بهش اسرار کردم بی فایده بود!
فردا روز جشن بود مهران همه چیزو در عرض دو هفته اماده کرده بود. نشسته بودم روی
پله های توی حیاط. اسمون اون شب صاف تر از همیشه بود. دستامو تو بغل گرفته بودم و
داشتم فکر میکردم که خوشبختی یعنی همین.
مهران هنوز نیومده بود از ظهر رفته بود دنبال
دی جی واسه عروسی. سرموگرفتم بالا وگفتم:از همون اول برنامت همین بود نه؟ یه نفس
عمیق کشیدم و گفتم:خوشحالم که زندگیمو اینجوری برنامه ریزی کردی!خوشحالم که
خونودام دوستم نداشتن. خوشحالم که منو از خونه بیرون کردن! حتی از این که اون روز
چاقو خوردم خوشحالم. صدامو بردم بالا و گفتم:خداجون خوشحالم که آوا هستم!
دستامو گرفتم دو طرف صورتمو با هیجان فریاد زدم.. دوست دارم خدایا! دستموگذاشتم رو شکمم
و گفتم:خدا خیلی مهربونه مگه نه ؟هوم؟ببین تو و باباتو بهم داده!؟من دیگه از این دنیا چی
میخوام؟! دستمو دور شکمم حلقه کردم و گفتم:فقط حیف بابای از دست مامان بزرگ
ناراحته!از دست بابا بزرگم همینطور! خب به هر حال اون واسش بابا بوده. دستمو رو
شکمم حرکت دادم و گفتم:شاید از خونش نباشه ول براش پدری که کرده!شاید ازش انتظار بیجا داشته ولی خب دوستشم داشته و اگر نه نگهش نمیداشت هم مامان بزرگ هم بابا بزرگ!تو موافق نیستی؟میدونم که هستی!یه جوری باید به بابایی اینو بفهمونیم. اون باید ببخشتون.... میخوام اونا رو ببخشه و دوستشون داشته باشه میدونم از
دستشون عصبانیه ولی اگه اونا رو ببخشه اونا تورو بیشتر دوست دارن!میدونی من میخوام
همه دوست داشته باشن!همه ادمایی که دوروبرتن به بودنت افتخار کنن. میخوام همه از
وجودت شاد بشن همون طور که نور چراغ زندگی منو بابات میشی زندگ همه دورو بریاتو روشن کنی... اهی کشیدم و گفتم:اره همینو میخوام!میخوام خونواده داشته باشی! اونم از نوع خیلی خیلی بزرگش!تو باشی و منو بابایی با یه عالمه ادم دیگه که بودنت واسشون
ارزشمنده! اشکامو پاک کردم و گفتم:میخوام هر چیزی که من نداشتم رو تو داشته باشی! از
جام بلند شدم وگفتم:فکرکنم دیگه وقتشه!زیادی دارم به باباين سخت میگريم اره ؟! وارد
خونه شدم و رفتم تو اتاق گوشیمو برداشتم و رو صفحه مخاطب روی اسمی که این چند
وقت بهم چشمک میزد متوقف شدم. دوباره به شکمم نگاه کردم و گفتم:درستش همینه
مگه نه؟! شماره روگرفتم بعد از چند تا بوق بالاخره جوابمو داد. _:الو؟! یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:مامان؟ !
مامان!از اول هم لقب اون بود وقت شمارشو به این نام تو گوشی ذخیره کردم فهمیدم با تمام نامادری هایی که در حقم کرد بازم اون تنها کسیه که تو دنیا باید بهش مادر گفت.حالا که مامان مهرانو دیده بودم کمتر از مامان خودم ناراحت بودم یه کم بیشتر معنی اجبارو درک میکردم. همه چیز هم تقصیر اون نبوده در اصل تقصیر هیچکس نبوده این تقدیر بود و حالا
میفهمیدم چقدر به نفعم بوده! فکر نمیکردم منو بشناسه ولی بلافاصله گفت:اوا؟تویی؟
لبخندی زدم و گفتم:خودمم! با خوشحالی گفت:الهی قربونت برم مادر!خوبی؟میدونی چند
وقته منتظرم یه زنگ بهم بزنی؟نمیدونی چقدر خوشحال شدم. فکر نمیکردم بهم زنگ بزنی.
من:منتظر بودین؟ انگار منتظر بود من بهش زنگ بزنم تا حرفاشو بیرون بریزه گفت:اره
خیلی!بعد از اون روزی که ازت خواسم بیای و نیومدی فهمیدم که نمیخوای منو ببینی! اوا
دختریم میدونم بد کردم این چند ماه فهمیدم چه مادر بدی بودم.منو ببخش همش حس
میکنم خدا منو به خاطر تو مجازات میکنه نمیدونم جوا خدا رو چی بدم حتی نمیدونم
جواب تورو چی بدم. التماست میکنم دخترم حالا که دیگه کسی نیست مانعم بشه تو حق
مادر بودنو ازم نگیر... صداش بغض الود بود بی اراده منم بغض کردم .گفتم:بس کنید دیگه!
_:حاضرم تمام عمر التماست کنم که منو ببخشی. من:همه چی دیگه تموم شده!
_:یعنی راهی نیست؟یه فرصت بهم بده نمیگم جبران میکنم چون میدونم که نمیشه ولی تو منو ببخش .... به گریه افتاده بود نفس عمیقی کشیدم وگفتم:مامان!گریه نکن !
:_وقتی میکی مامان از خودم شرمنده میشم من لایق این اسم نیستم صدای هق هقش بلند شد. من:بسه دیگه حالا هم که همه چیز حل شده میخواین با گریه خرابش کنید؟نمیخواین که عروسی دخيتونو خراب کنید؟
_:نه عزیزم من غلط بکنم!الهی دورت بگردم.. تو داری عروس میشی و من تازه فهمیدم چه کردم!
باز به گریه افتاد!
من:بس کنید خواهش میکنم!
اهی کشید و ساکت شد .گفتم:اگه دعوتتون کنم میاین عروسیم؟ اینبار صداش پر از شوق بود گفت:داری ازم میخوای بیام عروسیت؟
من:اره هم شما هم بقیه خواهرام میخوام همتون بیاین!
_:مگه میشه نیایم؟مگه میشه؟
من:پس فردا شب میاین؟
_:همه میایم عزیزم!میخوام بیام و خوشبختیتو از نزدیک ببینم. دیگه این فرصتو از دست نمیدم!
من:خوشحالم میکنید!
_:ایشالا خوشبخت بشی دخترم تنها کاری که میتونم برات بکنم اینه که دعا کنم!منو ببخشی که بیشتر از این ازم بر نمیاد!
من:میگن دعای مادرا زودتر به خدا
میرسه همین دعا واسم بسه!
_:این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم. تو پاکی فرشته ای!هر کسی جای تو بود منو نمیبخشید. من:بیا فراموشش کنیم!همه گذشته رو ! باشه؟ _:دوستدارم دخترم! خیلی دوست دارم!
من:منم همین طور!همیشه داشتم مامان! اهی کشید و ساکت شد صدای گریه کردنشو میشنیدم اشک از چشمای خودمم سرازیر شده بود ولی
حس میکردم یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. سنگینی که تمام این مدت روی
دوشم بود دیگه حس نمیکردم.
گفت:من به همه خبر میدم همین امشب حرکت میکنیم!
من:باشه!پس فردا میبینمتون!
_باشه دخترم!بازم ممنون!
من:حرفشو نزن این کارو واسه خودم لازم بود.
پس فعلا!
_:خدا دلتو شاد کنه که امشب دلمو شاد کردی. خدا نگهدارت عزیزم هنوز مردد بودم چیزی که میخوامو بگم یا نه! ولی بالاخره تصمیم رو گرفتم نباید نصفه ولش میکردم باید تا تهش میرفتم من تونسته بودم انجامش بدم پس میتونستم تمومش کنم!قبل از این که قطع کنم گفتم:مامان!
_:جانم عزیزم!
من:به اقاجون و دایی هم خبر بده میخوام اونا هم باشن!
_:حتما خوشحال میشن !
من:خب دیگه همین!خداحافظ!
_:خداحافظ! گوش رو قطع کردم و اشکامو پاک کردم.
لبخندی زدم وگفتم:حتی اونا هم دوست دارم !
با صدای در سرمو برگردونم مهران دم در اتاق ایستاده بود نگاهی به من کرد و با نگرانی
گفت:چ شده؟ من:هیچ! اومد جلو وگفت:واسه هیچ گریه کردی!
من:نکردم! اخمی کرد
وگفت:نکردی؟! لبخندی زدم وگفتم:یه ذره!
_:نکنه منصرف شدی! من:نه خیرم!فقط..
دستمو گرفت و با هم نشستیم لبه تخت گفت:فقط چی؟ من:زنگ زدم به مامانم! ابروهاشو
داد بالا گفتم:دعوتش کردم! اونو خواهرامو! لبخندی زد و گفت:این که خیلی خوبه پس
گریت واسه چیه؟
من:از این که چرا زودتر این کارو نکردم! دستامو بوسید وگفت:بهترین کارو کردی واسه کار خوب هیچوقت دیر نیست! لبخند زدم.
گفت:ببین بچمون چقد خوش قدمه نیومده همه رو اشتی داده!
من:مهران؟
_:جانم!
من:تو نمیخوای دعوتشون کنی؟ اخمی کرد وگفت:نه!
من:مهران! خواست از جاش بلند شه که دستشوگرفتم و گفتم:خواهش میکنم!مگه نگفتی این بهترین کاره!
_:موضوع تو فرق داشت!
من:چه فرقی داشت؟جز این که مادرت حداقل با عشق بزرگت کرد اون مردی که دیگه به عنوان پدر قبولش نداری یه عمر واست پدری کرده با عشق بزرگت کرده شاید کارای اخیرش غیر عادی بوده ولی اگه اینا رو فاکتور بگیری اونا پدر و مادر خوبی بودن مگه نه؟مگه بهم نگفتی مادرتو دوست داری چون به هر حال مادرته؟!من حتی اینا رو هم ازشون ندیدم!تازه میفهمم کینه داشتن از یه نفر فقط خود ادمو میسوزونه!بیا همینجا همه این اتفاقا رو فراموش کن فکر کن هیچوقت این چیزا رو ازشون نشنیدی!
_:نمیتونم اوا !نمیتونم!
من:اگه من تونستم تو هم میتونی !....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
(قسمت شصت)

:_من به اندازه تو خوب نیستم!
با ناراحتی گفتم:به خاطر بچمون مهران!
_:پای بچه رو نکش وسط! چه ربطی به اون داره؟ من:ربط داره!نمیخوام کسی به بچمون با نفرت نگاه
کنه!
_:کسی حق نداره این کارو بکنه!
من:کسی از تو اجازه نمیگیره!
_:بس کن اوا! دستشو از دستم بیرون کشید و از جاش بلند شد گوشه لباسشو گرفتم و گفتم:میدونم که دوستشون داری!
_:دلیل نمیشه ببخشمشون!
من:چیو ببخشی؟یه عمر جون کندن واسه بزرگ
کردنت؟یه عمر سعی کردن واسه فراهم کردن رفاه تورو؟
_:این حرفا رو این چند روز از دهن خیلیا شنیدم! تو دیگه نمیخواد واسم تکرارشون کنی!
من:مهران!
_:مهرانو درد! از حرفش ناراحت شدم لب ورچیدم و تکیه دادم به تخت و گفتم:به درک! نشست کنارمو
گفت:ببخشید! رومو ازش برگردوندم و پاهامو تو بغل گرفتم. خم شد طرفمو گفت:عروس
که شب قبل عروسی با دامادش قهر نمیکنه!
بدون این که نگاهش کنم گفتم:من هر چیزی
میگم واسه خودمون و این بچس!
_:خب واسم سخته درکم کن! نگاهش کردم و
گفتم:میدونم سخته ولی سعی کن!اونا دوست دارن اگه نداشي تواصلا زنده نبودی!
بودی؟شایدم یکی بودی مثه من!شاید بابات ناراحت بوده و یه چیزی گفته ولی به هر حال
باباته!
_:نه نیست!
من:هست!میدونی که هست شده بگی دوتا بابا داری ولی نامردیه که اونو بابای خودت ندونی! _:موندم چطور با این که میدونی از تو بدش میاد بازم ازش طرف داری میکنی!
من:چون تو بزرگ شده دستای اون مردی!وقتی تورو دوست داشته باشم باید اونا رو هم دوست داشته باشم!
_:با این حال! انگشتم گذاشتم رو لبش وگفتم:بچمون مامان بزرگ و بابا بزرگ میخواد!تو هم بهشون احتیاج داری!پس فراموش کن! مردد نگاهم کرد. دستمو گذاشتم روی سینش و گفتم:یه چیزی اون تو هست که داره بهت میگه حرفام درسته! یه کم بهم خیره شد بعد یه نفس عمیق کشید و گفت:باشه دعوتشون میکنم ولی انتظار نداشته باش یه شبه همه چیزو بذارم کنار به هر حال بهم بد کردن! لبخندی زدم و گفتم:ازت این
انتظارو ندارم چون خودمم نمیتونم این کارو کنم ولی زمان همه چیزو حل میکنه! سرشو کج
کرد و گفت:تو چرا اینقد عاقلی !
نیشخندی زدم و گفتم:دعا کن بچمون به من بره! _کاره خب یه پسر با قیافه منو اخلاق تو عالی میشه!
من:مهرانم! مگه قرار نشد نگیم پسر و دختر! _:حس پدرانم بهم میگه پسره!
من:هر چی باشه مگه فرق داره؟!
_:نه عزیز من فرقی نداره گفتم:حسمه!
من:اگه دختر باشه دوسش نداری؟
_:این چه حرفیه میزنی؟ با بغض گفتم:قول بده دوستش داری!
_:مگه میشه دوستش نداشته باشم؟چرت و پرت نگو!
من:پس نگو پسره!
_:باشه توگریه نکن من هیچ نمیگم! اهی کشیدم وگفتم:باشه! منو تو بغلش گرفت وگفت:اصلا این چه بحثیه راه انداختی؟ من:اره !پاشو برو زنگ بزن به مامان و بابات!
_:بعدا میرم! هلش دادم و گفتم:الان! سرشو تکون داد وگفت:باشه رفتم !
تواینه به خودم نگاه کردم لباس عروس سفیدی که تو تنم بود بیشتر منو به هیجان می اورد هیچوقت فکر نمیکردم این لباسو بپوشم!
ارایشگر شیفونمو مرتب کرد و گفت:تموم شد دیگه! ارایشم زیاد نبود مهران گفته بود مواد شیمیایی هر چقدر کم رو بچه اثر میذاره برای همین از ارایشگر خواسته بودم زیاد شلوغش نکنه اونم همین کاروکرده بود
صدای بوق از بريون سالن اومد!ارایشگرگفت:فکرکنماومدن! به دوسم
که دنبالم اومده بود نگاه کردم و گفتم:چطورم؟ لبخندی زد و گفت:عالی!بپا مهران غش
نکنه! خندیدم.!چند دقیقه بعد مهران و فیلم بردار وارد سالن شدن. از اونجا رفتیم اتلیه و تالار!
حامله بودنم اصلا از هیجانم کم نکرده بود. دست تو دست مهران وارد سالن شدیم تو سالن دنبال مامانم میگشتم بالاخره سر یه میز پیداش کردم همراه خواهرامو بچه هاشون نشسته بودن اون وسط زن داییمو هم دیدم با دیدن ما مامان از جاش بلند شد همراه مهران رفتیم سمتشون. به خواهرام که حتی قیافه هاشونم یادم نمی اومد نگاه کردم و باهاشون دست دادم اخر سر مادرم از جاش بلند شد و گفت:خوشبخت بشی عزیزم !
وقتی منو تو اغوشش گرفت واقعا حس خوبی داشتم. برای اولین بار حس کردم دیگه قرار
نیست دلم بشکنه دیگه قرار نیست از دور نوازشم کنه اون کنارم بود با همه بدی هاش
دوستش داشتم! گفتم:اقاجون نیومده؟
_:گفتن مجلس زنونه مردونه نیست همه رفتن!
من:همه مردا رفتن؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد
من:اخه اینجوری که نمیشه!
مامان گفت:میدون که یه اخلاق خاصی دارن!همین که اومدن خیلیه!
من:باشه!
رو کردم به همشون و گفتم:ممنون که اومدین! بعد از میزشون دور شدم همین که اقاجون اومده بود
خیلی بود این یعنی اشتباهشو قبول کرده بود حالا اعتقاداتش به من ربطی نداشت! مادر
مهران جلومونو گرفت با من رو بوسی کرد ولی مهران هنوز از دستش عصبی بود برای
همین فقط باهاش دست داد! با مهران رفتیم و نشستیم تو جایگاه!نایدا رو تو جمع نمیدیدم
این بی اندازه خوشحالم میکرد . مهران دستموگرفت وگفت:اینم از عروسی سه نفره!
من:هییس میشنون! چشمکی زد وگفت:خب بشنون! اصلا میخواستم یه جاين همه باشن
که بتونم راحت اعلام کنم دارم بچه دار میشم! من:دیوونه شدی! سرشو به علامت مثبت
تکون داد و گفت:اگه یه عروس خوشگل هم کنار تو نشسته بود دیوونه میشدی! با خجالت
خندیدم و گفتم:خب یه داماد خوشتیپم کنار من نشسته! دستشو دراز کرد و گفت:حالا به
این داماد خوشتیپ افتخار رقص میدی؟
من:بابا ما تازه اومدیم! از جاش بلند شد و
گفت:امشب نمیشه تنبل بازی در بیاری! بعد دستمو کشید ومنو از جام بلند کرد با هم
رفتیم وسط سالن طبق معمول به خاطر این که من رقصیدن بلد نبودم مهران دستامو ول
کرد. به اطرافم نگاه کردم اینا نه رویا بود نه خیال پردازی.اون لحظه ها شیرین ترین واقعیتی
بود که تا به حال احساس کرده بودم.
تو چشمای مهران نگاه کردم و گفتم:بد جور داره بوی خوشبختی میاد! سرشو نزدیک کرد وگفت:عزیزم این بوی عطر منه! خندیدم وگفتم:حسمو خراب نکن!
منو تو بغلش گرفت و گفن :باشه ! به به چه خوشبختیه گرون قیمتی ام هست !
من:مهران! خندید وگفت:حاضرم همه چیزمو بدم تو روزی یه بار با همین حرصت اسممو
صدا کنی!
خندیدم و سرمو گذاشتم روی سینش دلم نمیخواست هیچوقت این لحظه ها تموم بشه!
بعد از شام مهمونا یکی یکی رفتن دیگه کسی تو سالن نبود به جز منو مهران و یه سری از
فامیلای نزدیک.همران مهران سوار ماشین شدیم همون موقع بود که باباش اومد دم شیشه.
زد به شیشه ولی مهران عکس العملی نشون نداد زدم به شونش و گفتم:شیشه رو بده پایین!
چشم غره ای به من رفت و شیشه رو پایین اورد. باباش گفت: بی خداحافطی داری میری!
مهران‌بدون این که نگاهش کنه گفت:خدافظ! خواست ماشینو روشن کنه که باباش گفت:صبرکن! مهران:بله؟
_:اون روز عصبانی بودم!
مهران :خب؟میتونیم بریم؟
دستشو زد رو شونه مهران و گفت:هر چیزی بشه تو بازم پسرم! مهران برگشت سمتش.اون لبخندی زد
و گفت:باشه؟ مهران یه کم بهش نگاه کرد . نمیدونم اون ارتباط چشمی چه حرفایی رو با خودش داشت که لبخند رو رو لبای مهران نشوند دستشو گذاشا روی دست باباشو گفت:هم خونتم که نباشم پسرتم! اونم سرشو به علامت مثبت تکون داد. بعد رو کرد به منوگفت:خوشبخت بشین دخترم!
من:ممنون!
مهران:بابا نمیخوام کسی بیاد دنبالمون
ردشون کن برن!
_:باشه نگران نباشیم خودم ترتیبشونو میدم!
مهران ماشینو به حرکت در اورد .
من:چی شد؟ مهران خندید وگفت:حل شد!
من:چی؟
_:مردونس!
یه طرف لپمو باد کردم و گفتم:اها! مهران انگار که یاد یه چیزی افتاده باشه با خودش لبخندی زد و بعد دنده
رو عوض کرد و گفت:خب عروسی تازه شروع شده!مگه نه!
من:زندگی تازه شروع شده !
مث تو که تا اخر میمونم بزار عشقمو کل دنیا بدونن از ته دلم میخوام که با تو بگذرن روزا میبینم تورو حتی تو خوابو رویاها
تو فکر تو میرم از عشق تو جون میگیرم به خاطر تو میمیرم تو پرکردی دنیامو
اگه تو فکر من باشی نمیزارم که تنها شی
تو زیبایی مث نقاشی همونی که میخوامو عشقم جونم قلبم عمرم کنار تو میمونم وقتی غمگین میشی بازم لباتو میخندونم حالم خوبه وقتی قلبم به قلب تو نزدیکه خوشم میاد وقت فاصله بین ما یه مرز باریکه باشه تو با کی بگم از احساسم رو ابرا میرم وقتی باهاتم از ته دلم میخوام که با تو بگذرن روزا میبینم تورو حتی تو خوابو رویاها تو فکر تو میرم از عشق تو جون میگیرم به خاطر تو میمیرم تو پر کردی دنیامو اگه تو فکر من باشی نمیزارم که تنها شی تو زیبایی مث نقاشی همونی که میخوامو
عشقم جونم قلبم عمرم کنار تو میمونم
وقتی غمگین میشی بازم لباتو میخندونم
حالم خوبه وقتی قلبم به قلب تو نزدیکه
خوشم میاد وقت فاصله بین ما یه مرز باریکه
.
.
.
.
دو سال بعد

تازه بچه ها رو خوابونده بودم که تلفن زنگ زد همزمان آدرین بیدار شد و با گریه اون صدای هستی هم از خواب پرید! دستمو محکم زدم به پیشونیم و گفتم:خدایا! تلفن رو برداشتم و در حالی که سعی میکردم ساکتشون کنم گفتم:بله؟
_:میبینم که صدای دو قلو های بابا میاد!
من:مهران تازه خوابیده بودن! اخه این چه موقع زنگ زدنه!
مهران:گوشی رو بذار دم گوش یکیشون!
من:چی؟
_:بذار؟
من:اخه بچه چی میفهمه؟!
_:بذار میگم! گوشی رو گذاشتم دم گوش ادرین نمیدونم چی بهش میگفت که شروع کرد به خندیدن با خندیدن اون هستی هم ساکت شد! کم کم شروع کرد با ذوق جیغ زدن!با صدای ریزش گفت:بابا! خودمم به خنده افتاده بودم گوشی رو گرفتم دم گوش خودم و گفتم:چی داری میگی؟! هر دوشون همچنان داشتن میخندیدن!
_:اینا روشای پدرانس!
من:دستت درد نکنه بیاد چند تاشو پیاده
کن بخوابونشون از صبح کلافم کردن!
_:الهی بمیرم!
من:خدا نکنه!خب حالا چی کار داشتی!
_:اول باید مژدگونیشو بدی من:مژدگونی چی؟ _:مژدگو نی قبولی!
من:قبولی؟
_:خانوم روانشناس عزیز از الان مطبتون امادس! من:چی میگی؟
_:جدی میگم همین الان تو اینترنت دیدم!
با ذوق گفتم:شوخی میکنی؟
_:شوخی چیه؟قبول شدی!
جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:اخ جوون! همین باعث شد دوباره به گریه بیفتن!
_:نیگا نگیا ترسوندیشون!
باذوق:عاشقتم!خیلی دوست دارم !
صدای گریشون شدت کرد مهران گفت:من بیشتر خانوم روانشناس!
من:بعدا باهات حرف میزنم! فعلا خداحافظ! بدون معطلی گوشی رو قطع کردم و هردوشونو بغل کردم و در حالی که بالا و پایین میيیدم گفتم:مامان قبول شده! و شروع کردم به شکلک در اوردن واسشون!
باز هر دو شروع کردن به خندیدن! خنده هایی که با هیچ چیز تو دنیا عوضشون نمیکردم !....

پايان
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  ویرایش شده توسط: Kiing   
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8 
داستان سکسی ایرانی

دختر پسرنما


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA