(قسمت سی و نهم)
من:اره میخوام رسما ازش خواستگاری کنم! _:خوبه!اما باید بدوني رضایت من دلیلی نمیشه
واسه رضایت مادرت!
اگه بتوني اونو راضي کني خواستگاری هم ميريم!اما قبل از اون میخوام تنها با این دختره حرف بزنم! من:اهان پس نقشتون اینه! با حالت جدی تو صورتم نگاه کرد و گفت:داری اشتباه میكني
من هیچ نقشه ای ندارم مطمئن باش اگر ميخاستم مخالفت كنم
اول تو روی خودت میگفتم و بعد اقدام میکردم! من:انتظار داری بعد از اون ماجراها
حرفاتونو باور کنم؟!
_:تو میخوای خودت واسه زندگي خودت تصمیم بگيري مگه نه؟!
منم میخوام این فرصتو بهت بدم!
انگشت اشارشوگرفت بالا وگفت:اما پشیمونیش پای
خودت! من:مطمئنم که پشیمون نمیشم! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس حرفي باقي نمیمونه!فقط بهش بگو یه روز باید ببینمش!
هر موقع هم که بخواین من وقت دارم!
لبامو رو هم فشردم و بعد از چند ثانیه گفتم:باشه!فقط این که شما مامانو بیارین خواستگاری
نمیخوام راضي بشه فقط میخوام حضور داشته باشه! تو چشمام خيره شد و گفت:باشه!
من:بهتره هیچ نقشه ای تو کار نباشه چون من با آوا ازدواج میکنم!به هر قیمتي که شده!
پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت:از طرف من هیچ مشکلی نیست! سرموتکون دادم و
گفتم:باشه! ولي همچنان مشکوک بودم!
از جاش بلند شد وگفت:خب دیگه بهتره بریم
پایين! بعد از جاش بلند شد و رفت سمت راه پله! من:بابا! برگشت سمتم!از حرف که
میخواستم بزنم منصرف شدم این رضایت هر چند ساختگي به نفع من بود نمیخواستم همين
شانسی هم که به این راحتي به دست اورده بودم رو از دست بدم! سرمو تکون دادم و
گفتم:هیچ! بریم! بعد از پله ها پایين رفتیم !
وارد اشپزخونه شدیم مامان که نشسته بود پشت ميز سرشو اورد بالا و مردد به هر دوی ما
نگاه کرد بابا چيزي نگفت و نشست سر ميز!
مامان غر غرکنان گفت:خوبه والا میان منشی
پسر مردم میشن بعدشم خودشونو میبندن به طرف! چه ادمای بي چشم و رويي پیدا ميشن! قاشق رو تو دستم محکم فشار دادم.
حقش بود هر چ درباره نادیا میدونستم همون جا بگم که دیگه این حرفا رو نزنه !
:_باز خوبه این بابات بود جلوتونو بگيره!
تو که انگار خیلی جدی شده بودی که اومدی به ما هم خبر بدی!
همون موقع بابا گفت:قرار خواستگاری رو بذار واسه اخر این هفته!
مامان با تعجب گفت:چي؟
بدون توجه به مامان گفتم:باشه!
مامان با تعجب گفت:خواستگاری كي؟بگو ببینم!
بابا با خونسردی گفت:خواستگاری همين دختره! مامان صورتشو چنگ انداخت و گفت:کدوم دختره؟!
بابا پوفي کرد و گفت:میشه اینقد جیغ نزني؟
_:چي داري ميگي؟يعني تو قبول كردي؟
من:مامان!با حرص برگشت سمتم و گفت: مامانو کوفت مامان و زهر مار بچه بزرگ کردم بدم دست یه غربیه بي کس وکار؟!
دیگه طاقتم تموم شد از جام بلند شدم و گفتم:لابد نادیا مناسب منه! بابا اینبار منو خطاب قرارا داد:بس کن! مامان که باز فاز گریه برداشته بود گفت:یعني تو میگی دختر معصوم خواهر من کم از یه دختره بي کس و کاره؟!یعني دختر مردمو به کسی که میشناسیش ترجیح میدی؟دستمم درد نکنه با این تربیت کردنم! سرمو به دوطرف تکون دادم وگفتم:محض اطلاعت مادر من مطئن باش چون خیلی خوب نادیا رو میشناسم حاضر نیستم حتي بهش نزدیک بشم چه برسه به این که
باهاش زندگ کنم!من نمیخوام فردا پس فردا بچه هام گله کنن که چرا یه مادر نا نجیب
دارن....
دیگه به حرفام ادامه ندادم میدونستم اگه چيزي بگم مامان همشو انگار میکنه و در
اخر هم یه دردسر برای خودم درست میشه! رفتم سمت پذیرايي و درحالي که کتم رو بر
میداشتم گفتم:خداحافظ . و بدون این که منتظر جواب کسی باشم از خونه زدم بيرون.
سوار ماش ري شدم و تکیه دادم به صندل دستم کشیدم تو موهامو یه نفس عمیق کشیدم
حد اقل جای شکرش باقي بود که حالا فقط با یه نفر طرفم! ولي هنوز هم موافقت بابا برام
عجیب بود مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسس! گوشي قدیمیم زنگ خورد. از تو
داشبورد درش اوردم من:الو؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام چ شد؟
_:همون طورکه خواستي مجبورش کردم شب بمونه! من:الان پیششی؟
_:اره!
من:از کجا داری زنگ ميزني؟
:_نگران نباش رفته دارو خونه تا بیاد وقت داریم حرف بزنیم! من:خوبه ببين میخوام
حواست به خودت باشه نمیخوام مشکلی واست درست بشه یه جوری رفتار کن که خودش
ازت بخواد دیگه نری پیشش خب؟!
_:نگران نباش من کارمو خوب بلدم!
من:خونتو چ کار کردی گذاشتي برای فروش؟
_:امروز دوتا مشتری اومدن ول هنوزکسی برای خرید نیومده!
من:باشه به محض این که خونتو فروختي به من خبر بده! یادت باشه اگه امير چيزي بفهمه
برای خودت بد میشه من نمیخوام تو هم گير بيوفتي!
_:میدونم!
صداشو اورد پایين و گفت:مثه این که اومد ! من باید قطع کنم!
من:باشه خداحظ!
گوش رو قطع کردمو ماشینو به حرکت در اوردم. دوباره دم یه کیوسک تلفن ایستادم و شماره اون زنو گرفتم.
_:الو؟
بدون هیچ مقدمه گفتم:میدوني الان شوهرت کجاست؟
_:تو هموني که صبح زنگ زدی؟تو كي هستي؟چي از جون من میخوای؟
من:خانوم محترم من فقط میخوام کمکتون کنم! مطمئن باشید نه هیچ پدرکشتگی با شما دارم نه با شوهرت!اون الان خونه نیست درسته؟!
_:اقای محترم شوهر من الان شیفته کاریشه! من:اوه! شیفت کاری پیش یه دختر جوون !! _:منظورت از این حرفا چیه؟
من:منظوری ندارم خانوم! میتوني زنگ بز زن سر کار شوهرت ببیني واقعا سر کاره یا نه!شب خوبي رو داشته باشید! اینو گفتم و گوش رو قطع کردم! *********
آوا :
در حالي که چشمم به تلوزیون بود داشتم ناخونامو میجویدم !
اصلا حواسم به فیلم نبود میترسيدم بعد از حرف زدن مهران با خونوادش باباش بخواد بلايي سرم بیاره!
همون طور تو فکر بودم که صدای زنگ موبایلم منو از جا پروند !
شماره ناشناس بود . من:بله؟
کسی جوابمو نداد . من:الو؟!
بازم کسی حرف نزد !
با حرص گفتم:مرض داری؟!
..... گوشي رو قطع کردم و موبایلمو انداختم کنار دستم روی مبل. پاهامو جمع کردم و دستمو دورش حقله کردم. میترسيدم ولي دقیقا نمیدونستم از چي!؟
تلوزیون رو خاموش کردم همون موقع صدای بسته شدن در رو شنیدم! رفتم دم پنجره
مهران بود که داشت در ماشینشو قفل میکرد.
انتظار داشتم بیاد بالا ولي نیومد! منم به ناچار
رفتم که بخوابم! فردا ظهر وقتي رسیدم مطب دیدم گلسا نشسته تو اشپزخونه نمیدونستم
چرا اینقدر زود اومده. قبل از این که برم سر کارم گفتم:سلام! نگاهی سر تا پای من کرد و با بي تفاون سرشو به علامت مثبت تکون داد!
شونه هامو انداختم بالا و رفتم سر ميزم! داشتم
لیست بیمارا رو مینوشتم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه! سرمو گرفتم بالا دیدم گلسا
ایستاده روبه روم و دستاشو تکیه داده به ميز! با تعجب نگاهش کردم گفت:دقت نکرده
بودم چپ دستي! به دستم یه نگاه انداختم وگفتم:اره چپ دستم!
_:حلقه قشنگیه!
زیر چشمی نگاهش کردم وگفتم:ممنون!
_:مگه تو و مهرا با هم نبودین؟!
من:چرا بودیم!
پوزخندی زد و گفت:نگو که هم میخوای ازدواج کني هم با یه نفر رابطه داشته باشي!
نگاهش کردم وگفتم:اگه هر دوتاشون یه نفر باشن فکر نکنم مشکلی باشه! چشماش گرد شد! یعني فکر میکرد این از طرف کس دیگه ایه؟!
با اکراه نگاهی به من کرد وگفت:یعني میخوای بگی قراره با مهران ازدواج کني؟!
من:نکنه باید از تو اجازه میگرفتیم؟!
پوزخندی زد و گفت:اوه میبینم زبونم در اوردی! پوزخندی زدم و گفتم:خوشم میاد پرويي!
دستشو زد به کمرشوگفت:من پر روام یا تو؟هیچکس غير از من نتونسته مهرانو به دست بیاره از این به بعدم نمیتونه! محض اطلاعت بگم من اولين دوست دخترش بودم .
پوزخندی زدم و گفتم:محض اطلاعت منم اخریش بودم .بعدم باید اینو بدوني اگه به دستش مي اوردی الان وضعت این نبود! لازمم نبود با اون پسره احمق واسش برنامه بریزی همه این کارات نشون میده چقد ازت بدش مي اومده که تو هم از حرصت مجبور شدی این کارا رو بکني پس حرف زیادی نزن! _:تو یه الف بچه میخوای رقیب من بشی !
من:انگار درست متوجه نشدی؟!
انگشتمو اوردم بالا وگفتم:ما قراره ازدواج کنیم! پوزخندی زد و گفت:اخه با توی جوجه؟!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:نه با تو پير دختر!
اینو که گفتم جوش اورد . با حرص گفت:داری گنده تر از دهنت حرف ميزني! از جام بلند شدم و
چشم تو چشمش ایستادم و گفتم:حقیقت تلخه عزیزم !
به چشمام نگاه کرد انگار داشت به یه چيزي فکر میکرد. بعد سریــــع یه پوزخند نشوند رو
لباش و گفت:ترجیح میدم پير دختر باشم تا یکی مثله تو! یه تای ابرومو دادم بالا!لبخندی
کجي روی صورتش نشست و گفت:حداقل کسی از روی ترحم باهام ازدواج نمیکنه!
نگاهشو ازم گرفتو درحالي که مريفت سمت اتاقش گفت:من مه بي كس و كارم نه بي سواد و بي
پول. تکیه داد به در و ادامه داد:بهتره به این ازدواج زیاد دل نبندی! اینجور ازدواجا اغلب
زود از هم میپاشه! چشمامو تو حدقه تکون دادم وگفتم:حسودی از سر و روت میباره!
خنده ریزی کرد و گفت:به هم ميرسيم!
فعلا خوشحال باش کوچولو!
چشمامو ریز کردم و بینیمو جمع کردم! سرشو تکون داد و رفت تو اتاق! آب دهنمو قورت دادم و نشستم سر جام. نباید به حرفاش توجه میکردم قصدش فقط عصبي کردن من بود مشغول نوشتن شدم
ولي فکرمو بدجور مشغول کرده بود. یعني مهران هم دلش برام سوخته بود؟یعني هیچ حس دیگه ای نداشت؟!اگه مهران از ازدواج با من پشیمون میشد چي؟!نه ! باید کاری میکردم که اینجوری نشه!مشکل این بود که اصلا نمیدونستم وظیفم تو یه زندگي مشترك چیه چه برسه به این که بخوام به بهترين شکل انجامش بدم! خودکارو به حالت عصبي بين دستام تکون میدادم ترسم دو برابر شده بود!
سرمو گذاشتم روی ميز اگه باهاش ازدواج میکردم و
سرم هوو میاورد؟! اهی کشیدمو گفتم:نه اگه دوسم نداشت که.... همون موقع صدای
مهرانو نشیدم. !
_:باشه... ساعت
_:کاری نداری؟
_:خب پس فعلا!
سرمو اوردم بالا داشت با گوشي حرف ميزد!
دستشو گذاشت رو سینش و یه کم خم شد! با بي حوصلگي
گفتم: سلام! باز خودکارو گرفتم دستم و تند تند تکونش دادم!
_:هنوز کسی نیومده؟
سرم رو به دو طرف تكون دادم! اومد جلو و خودكارو از دستم گرفت و گفت: خوبي؟ ! بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره! بعد دستمو بردم جلو تا خودکارو ازش بگيرم دستشو کشید عقب و گفت:معلومه!
من:اینا رو ننوشتم! باز دستمو دراز کردم! دستشو تا اونجا که میتونست عقب برد.از جام بلند شدم وگفتم:نکن! دستشوگرفت بالا رو پنجه بلند شدم تا بگيرمش ولي من کجا و اون کجا!همون موقع دستمو گرفت و فاصلشو با من کم کرد. با
تعجب نگاهش کردم! دستشو اورد پایين خودکارو داد تو دستم و دستمو گرفت و گفت:حالا
بگو چته! گفتم:هیچ! خواستم بشینم که دستشو دورکمرم حلقه کرد!
من:نکن!
_:بگو چته تا ولت کنم!
لبمو گزیدم و گفتم:یکی میبینه!
حلقه دستشو تنگ تر کرد و گفت:واسم مهم نیست! با درموندگي گفتم:به خدا هیچي نیست!
همون موقع گلسا از اتاقش اومد بيرون!
نگاه متعجبش رو ما ثابت موند! ولي بدون این که خودشو ببازه با حرص گفت:اینجا مطبه!
دستمو گذاشتم رو دست مهران تا ولم کنه ولي چنين قصدی نداشت. بدون توجه به حرف
گلسا گفت:میگی یا میخوای تا وقتي مریضا میان همینجوری باشي؟
گلسا که دید وجودش اصلا مهم نیست ایشی گفت و رفت تو اشپزخونه!
سرموگرفتم پایين وگفتم:ابرومون رفت!
مهران خندید و گفت:بحثو عوض نکن!
من:اخه اینجا جای این کاراس؟! منو کشوند سمت اتاق!
من:چي کار میکني؟
منوکشید تو اتاقو در رو بست!
تکیه دادم به در با ترس گفتم:چرا اینجوری شدی امروز؟ !
دستشو تکیه داد به در و تو چشمام نگاه کرد و خنده گفت:نگو از من میترسي!
با لبای اویزون نگاهش کردم! لپموکشید و با خنده گفت:من که این همه صبر کردم یه ذره دیگه هم روش!
هوم؟ فقط نگاهش کردم! لبخندی زد وگفت:خب حالا بگو چي شده! یه ذره هلش دادم
عقب ولي هیچ حركتي نکرد گفتم:اگه یه کم بری عقب میگم!
_:من جام راحته!
پوفي کردم و گفتم:هیچ نیست!
_:هیچ؟
من:هیچ!
منو بغل کرد و گفت:که هیچ!
داشتم له میشدم.
من:مهران!؟
خندید و گفت:جانم؟!
از لحنش معلوم بود قصدش فقط اذیت کردنه!
من:بذار برم سرکارم!
_:نه! سرموگرفتم بالا وبا تعجب گفتم:نه؟!
الان دیگه مریضا میان!
_:کارت دارم! اینقد وول نخور! اروم گرفتم ببینم چي میخواد بگه! پیشونیشو چسبوند به
پیشوني منو گفت:بابام موافقت کرد!
دهنم از تعجب باز شد! با چشای گرد شدم نگاهش
کردم! خندید وگفت:دقیقا منم وقتي شنیدم مثه تو شدم!
من:یعني.... یعني.. ادامش تو دهنم نمیچرخید! مهران:اره یعني که با خواستگاری هم موافقه!
فقط یه چيزي! لحنش نگران کننده بود! چشماشو بست و گفت:ازم خواسته تورو ببرم پیشش که باهاش حرف بزني!
خودموکشیدم عقب وگفتم:تنها؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با نگراني گفتم:چي کارم داره؟!
لبخندی زد و گفت:نترس من همون جا میمونم حواسم بهت هست!
من:اخه ...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...