انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

شیطان اینجاست


مرد

 
سلام از داستانتون خیلی لذت بردم ادامه داستان رو چه زمانی میشه خوند با سپای
Saranghi
     
  
مرد

 
قسمت چهل و سوم

در حالی که پشت بهش ایستاده بودم گفتم : میدونی که تهدیدات روی من هیچ اثری نداره ، بهتره مثل
یه مرد واقعی از زندگیم بیرون بری ! ما دیگه برای هم فقط یه خاطره ایم ، برای من یه خاطره از .. حماقتم و برای تو یه خاطره از احمق ترین دختر دنیا
به زودی بهت نشون میدم که حرفای من فقط در حد یه تهدید عادی باقی نمی مونند ، من بهت سه - روز فرصت میدم تا برگردی و ازم عذرخواهی کنی اگه فرصتت تموم شه از هیچ راهی برای عذاب ! دادنت دریغ نمیکنم
! به سمتش برگشتم ، پوزخندی زدم و گفتم : پس بچرخ تا بچرخیم :
دو روز بعد ..
بفرمایید ، اینم یه گارد محکم برای موبایل جدیدتون - ! با ذوق به موبایل جدیدم نگاهی انداختم و لبخندی زدم .. بیچاره قبلیه بدجوری به فنا رفت .. مبلػ مورد نظر رو حساب کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم در همین بین یادم اومد که زن عمو بهم گفته بود باهاش تماس بگیرم پس مسیرم رو عوض کردم و یه
.. تلفن عمومی پیدا کردم .. کارت کشیدم و شماره زن عمو رو گرفتم .. یه بوق ، دو بوق ، سه بوق و بالاخره الو ؟ بفرمایید - .. الو سلام زن عمو جون ! منم یارا - یارا دخترم این تویی ؟ چرا از تلفن عمومی زنگ زدی ؟ - موبایلم پوکیده زن عموجون ، این دوروز بی گوشی بودم ! تازه الان وقت کردم یه موبایل دم دستی -
.. بگیرم آی حالا اشکال نداره مادر ، خودت خوبی ؟ اوضاع مرتبه ؟ - آره عزیزم ، همچی خوبه ! اوضاع شیراز چطوره ؟ شادی سخت مشغوله نه ؟ - آره دیگه ، جدیدا به فکر المپیادم افتاده ! مثل اینکه اگه رتبه بیاره لازم نیست کنکور بده برای همین -
.. تو المپیادی که اسفند ماه قراره تو تهران برگزار بشه اسم نویسی کرده ! از شنیدن این حرف خوشحال شدم و گفتم : آخی چقدر خوب ، ایشالله که مدال طلا بیاره ایشالله تا ببینیم چی پیش میاد ؛ راستی تو آخر هفته شیرازی دیگه ؟ -
.. اره بخاطر این سه روز تعطیلی گفتم بهتون یه سری بزنم ! دیگه دلم داره بالا میاد -
به سلامتی ، پس آخر هفته میبینیمت ! داری راه میوفتی بهم یه زنگ بزن ، لباس گرمم بیار ، شیراز - ! خیلی سرد شده
چشم چشم ! میارم ، فعلا کاری ندارید زن عمو جون ؟ - ! نه گشنیزم ، برو به سلامت - .. میبوسمتون ، خداحافظ - بعد از قطع نفس لبخندی از سر خوشحالی زدم و قدمی به سمت خیابون برداشتم که با سر به هیکل
.. نیرومندی برخورد کردم ! سینه های اون فرد اینقدر قوی بود که پیشونیم درد گرفت .. درحالی که پیشونیم رو میمالیدم سرم رو بلند کردم و در کمال ناباوری با شایان رو به رو شدم .. محلش ندادم و رامو کج کردم که یهو مچ دستم رو گرفت با تعجب بهش نگاه کردم که گفت : کجا با این عجله خانوم یکتا ؟ ! همه مثل شما بیکار نیستند آقای کوشا - با گفتن این حرؾ مچ دستم رو کشیدم و اومدم قدمی بردارم که گفت : کم کم دارم عاشق این خیره
.. سریات میشم ! دیگه حنات برام رنگی نداره - .. تند نرو عزیزم ، هنوز یه روز مونده - ! پوزخندی زدم و گفتم : مگر اینکه تو خواب ببینی من برگردم و ازت عذرخواهی کنم .. دیگه به ادامه حرفاش گوش ندادم و سوار اتوبوس شدم .. مرتیکه اشؽال خودشیفته ! یه ؼلطی کرده بود و تازه دو قورت و نیمش هم باقی بود .. توی ذهنم این رفتاراش رو به تمسخر گرفتم و به توهماتش خندیدم .. ام رو از توی کیفم دراوردم و یه آهنگ از سیروان خسروی پلی کردم mp3 سپس .. توی دفتر موبایلم رو به شارژ زدم اخه مغازه دار گفته بود باید 24ساعت توی شارژ باشه نگاهی به جای خالی سمیه که برای سومین روز پیاپی نیومده بود انداختم و با خودم گفتم : چقدر زود
.. تعطیلاتش رو شروع کرده
خانوم منشی جدید میگفت هیچ خانواده ایم نداره تا ازش خبر بگیرن ، شمارشم خاموشه ! کم کم همه .. داشتند نگرانش میشدند
! خیلی دلم میخواست دوباره ببینمش و ازش درباره اون حرفا سوال کنم
.. اون کاملا شایان رو میشناخت و بهم هشدار داده بود اما من فکر کردم داره حسادت میکنه .. انگار از شایانم میترسید چون تا اونو دید لال شد ، هیچوقت نفهمیدم چرا ! اما چه دختر عجیبی بود .. توی ساعت شیما و دنیا طبق معمول وارد اتاقم شدند .. هنوز از جدایی من و شایان چیزی نمیدونستند ، منم نمیخواستم حرفی بزنم تا تیکه بارم کنند دنیا به جای خالی سمیه نگاه کرد و با طعنه گفت : ما داریم اینجا جون میکنیم اونوقت معلوم نیست
.. مادمازل کجاها داره حال میکنه .. شیما : آخ آخ گفتی ! مردم چقدر بی فکر شدند ! توی دلم خندیدم ، یکی باید به خودشون که هفته دو سه بار مرخصی میگرفتند همچین حرفی میزد دنیا : خب یارا جون برنامه تو برای تعطیلات چیه ؟ .. بالاخره تصمیم گرفتم برم شیراز - شیما : اولالا ، با نامزد جدیدت یا تنها تنها کلک ؟ .. لبخند تصنعی زدم و گفتم : تنها .. دنیا خندید و گفت : مجردی میری عشق و حال دیگه .. بیشتر دلم برای خانوادم تنگ شده - .. دنیا : منم دارم با فامیلامون میرم شمال ! شیما : خوشبحالتون من که این تعطیلات تهران پلاسم ، بابام که جایی نمیره دنیا با تعجب پرسید : پس دوست پسرت چی ؟ ! شیما : با اون بچه قرتی که کات کردم اصلا به دلم نمینشست خیلی گیر میداد ! دنیا : ایییی اینقدر از این مردای گیر گند دماغ بدم میاد که نگو ! شیما پاهاش رو به روی هم انداخت و گفت : فقطم حرف سکس میزد ! پسره اشغال انگار من هرزه ام دنیا : وای بهت پیشنهاد داد ؟ اره بابا ده بار ! منم دیدم خیلی رو مخه گفتم بره گم شه ، دو هفته هم نبود باهاش دوست بودم هعی -
! میگفت بریم خونه ، پوووف
با شنیدن این حرفا یاد حماقتای خودم افتادم ، من که اینقدر راحت تنم رو در اختیار شایان گذاشته بودم .. از شیما پرادعا و دنیا لوس هم کمتر بودم
از خودم دلگیر شدم ، قلبم درد گرفت و بؽض سنگینی راه گلوم رو بست
من دختر بدی شده بودم ! جواب پدر و مادرم رو چی میخواستم بدم ؟ جواب خدا رو چی میدادم ؟ چرا اینکارا رو کردم ؟ چرا برچسب هرزه رو برای لذتای چند دقیقه ای خریدم ؟ چرا اینقدر به خودم ظلم .. کردم ؟ حالم از بدنم بهم میخورد
.. احساس میکردم نجس شدم ! نجاستی که نمیتونم هیچوقت پاکش کنم .. پرده اشک نازکی روی چشمام نقش بست و با سرافکندگی سرم رو پایین انداختم
از خودم خجالت میکشیدم ، من چطور دست به همچین کارای زشتی زده بودم ؟ چطور آبرو و عفتم رو زیر سوال بردم ؟ چطور با آیندم بازی کردم ؟ اونم فقط برای مرد هوس بازی که اینقدر راحت بهم .. خیانت کرد
.. من فقط یه قربانی بودم ! قربانی حماقتای خودم .. تو راه برگشت به خونه ، چندتا دختر دبستانی رو دیدم که از جلوی کوچمون میگذشتند
برام جالب بود اخه این دور و برا مدرسه ای پیدا نمیشد ، تازه اونم ساعت ۶ ۷ غروب ! چرا این دخترا با لباس مدرسه باید این اطراف میپلکیدند ؟
با این حال اهمیت چندانی ندادم و بی تفاوت از کنارشون گذشتم ، انگار حال عادیم نداشتند چون مدام .. گیج میزدند
دلم براشون سوخت و لحظه ای سرجام ایستادم سپس به سمتشون برگشتم و ازشون پرسیدم که چه .. مشکلی براشون پیش اومده اما اون دخترا بهم جوابی ندادند و راهشون رو کشیدند و رفتند
خیلی ترسناک بودند ، حالت چشاشون ؼیرطبیعی بود و صورتاشون زرد و بی روح شده بود ! شاید .. ١٨ ساله بودند نمیدونم
منم که دیدم اینحوری رفتار میکنند بیشتر از این ذهنم رو درگیر نکردم ، حتما یه مامان بابایی داشتند .. که به فکرشون باشند
.. تن ماهی و تخم مرغ رو بهم زدم و شام مختصری نوش جون کردم
سپس برای بار آخر چمدونم رو چک کردم ، حوله ، سوییشرت گرم ، کلاه و همه وسایل مورد نیازم .. همراهم بود
.. نفس آسوده ای کشیدم و تصمیم گرفتم یه اپلاسیون کامل انجام بدم .. کارم یه ساعت طول کشید آخه کم مو بودم ولی با این حال نسبت به پرزای ریز بدنم حساسیت داشتم .. بعد از اپلاسیون هم وارد حموم شدم تا آبی به بدن بزنم .. دوش آب
شامپو ها و لوسیونامو اماده کردم و درحالی که زیر لب آهنگ بی محتوایی زمزمه میکردم مشؽول باز .. کردن گره موهام شدم
.. به بدن لخت خودم توی آینه نگاهی انداختم
لبخند کجی زدم ! مثل مدلا ژست گرفتم و با لحن مسخره ای گفتم : اوم چه سینه های خوشگلی داری عزیزم .. سپس خنده ریزی کردم و دوش آب رو باز کردم .. تقریبا سه چهار دقیقه ای طول میکشید تا پکیج کار بیوفته و آب گرم بشه ! دوباره جلوی آینه ایستادم و لبخند دندون نمایی زدم ، امروز کلا رو فاز مسخره بازی بودم ! چشمام رو لوچ میکردم و میخندیدم ، یه لحظه به عقل خودم شک کردم .. گاهی وقتا چقدر دیوونه میشدم .. همینجوری که به آینه زل زده بودم متوجه مسئله عجیبی در پشت سرم شدم .. یه شی کوچیک و ناشناخته بالای کمد لوسیون و شامپوم به چشم میخورد .. نمیدونستم چیه ، یکم بیشتر از توی آینه دقت کردم ! اون شی درست مثل یه .. دوربین .. بود به عقب برگشتم و آروم آروم به کمد نزدیک شدم اما یکدفعه با صدای زنگ که به صورت متوالی پخش
.. میشد از جا پریدم این موقع شب کی میتونست باشه ؟ .. شیر اب رو بستم و لباسم رو پوشیدم ! از چشمی در نگاهی انداختم ، شایان بود این موقع شب چی میخواست ؟ تصمیم گرفتم در رو باز نکنم اما همین که یه قدم برداشتم از پشت در
.. گفت : میدونم اونجایی یارا ، این در لعنتیو باز کن تا خودم نشکستمش
.. من با تو کاری ندارم ! دلیلیم نمیبینم درو برات باز کنم -
! ولی من باهات حرف دارم -
ما حرفامونو زدیم شایان ، چرا دست از سرم برنمیداری ؟ نمیبینی اوضاع فرق کرده ؟ -
.. برای لحظه ای سکوت کرد و بعد با محتاجی گفت : یارا ، حالم خوب نیست
از شنیدن این حرؾ نگران شدم ولی با فکر اینکه خودشو زده به موش مردگی گفتم : پس برو به .. روناک جونت زنگ بزن ، مطمئنم هرجایی باشه خودشو میرسونه تا بهت کمک کنه
.. یارا بهت نیاز دارم -
.. پوزخندی زدم و زیرلب گفتم : منم داشتم
چند بار به در مشت زد ولی وقتی دید اهمیتی نمیدم با لحن جدی گفت : امشب اخرین فرصتت بود ، اخرین شبی که میتونستی برگردی و ازم عذرخواهی کنی با وجود اینکه میدونستی چقدر بهت نیاز دارم ..
پشت در نشستم و با تمسخر گفتم : تو کی برام خوب بودی که با این حرفا تهدیدم میکنی ؟ تو یه اشغال .. به تمام معنایی
ترجیح میدم بمیرم تا برگردم و بابت هیچی ازت معذرت خواهی کنم ! دیگه تموم شده شایان ، دیگه برام .. اهمیتی نداری
.. آرزو میکنم هیچوقت نمیدیدمت
اینو که گفتم بؽضم گرفت و درحالی که سرم رو بین زانوهام فشار میدادم ادامه دادم : شاید اینجوری .. پاک میموندم ، شاید بدنم بازیچه هوست نمیشد
شاید میتونستم به خودم اعتماد کنم ولی تو همه چیزمو ازم گرفتی ! خواهش میکنم برو ، برو و دیگه .. اسممو نیار
.. با گفتن این حرفا بغضم ترکید و درحالی که گریه میکردم کلمه برو رو بارها تکرار کردم
بعد از پنج دقیقه وقتی دیدم صدایی ازش درنمیاد بلند شدم و از چشمی در به بیرون نگاه کردم ، انگار ! رفته بود
.. برام مهم نبود ، مطمئنم اگه به کسی نیاز جدی پیدا میکرد اون من نبودم ! شایان فقط میخواست با من ×کس کنه .. قلبم خیلی درد گرفت ، از تهدیدای بی اساسش ، از این رفتار خودخواهنش و از حماقتای خودم تا کی باید تحملش میکردم ؟ با خودم عهد بستم که وقتی عمو رو دیدم راجبع نقل مکان باهاش صحبت
.. کنم .. درسته که یه اشتباهی کرده بودم ولی نمیخواستم ادامش بدم .. ظهر روز چهارشنبه ، با پرواز هواپیما به سمت شیراز حرکت کردم .. این اولین بارم بود که تنهایی سوار هواپیما میشدم و خیلی هیجان داشتم .. من سمت پنجره نشسته بودم و یه آقای میانسال هم کنارم نشسته بود ! تقریبا یک ساعت و نیم توی راه بودم .. از این بالا آدما و ساختمونا ریز و ذره بینی بودند .. هنزفریم رو داخل گوشم گذاشتم و یه آهنگ لایت پلی کردم
.. ام اهنگ گوش میدادم mp3 هنوز وقت نکرده بودم آهنگای قبلیمو تو موبایل جدیدم بریزم و با .. به عکس صفحه موبایلم که تصویری از خودم و عمو بود خیره شدم و لبخند زدم ! چقدر دلم براشون تنگ شده بود ، برای دیدن همشون لحظه شماری میکردم .. بالاخره بعد از صرؾ یک ساعت و نیم وارد فرودگاه شیراز شدم .. عمو منتظرم بود ، با آؼوش باز به استقبالش رفتم و او هم در مقابل با محبت بغلم کرد .. بعد از کمی احوال پرسی و ابراز دلتنگی سوار ماشین عمو شدیم و با هم به سمت خونه حرکت کردیم .. توی راه از اوضاع کار و وضعیت تهران سوال کرد و منم دست و پا شکسته جواب هایی دادم .. هنوز برای عنوان مسئله نقل مکان زود بود و میخواستم کمی صبر کنم .. از فرودگاه تا خونه ٢٠ دقیقه ای راه بود .. گرسنه و تشنه بودم ، هوا هم خیلی سرد و باد سوزناکی میوزید ! پنجره رو سریع بالا دادم تا سرما نخورم اخه دلم نمیخواست این دو سه روز مریض احوال باشم .. به خونه که رسیدیم شادی و زن عمو با روی خوش ازمون استقبال کردند .. شادی نسبت به چهار پنج ماه پیش تپل تر شده بود که نشون دهنده اثرات خونه نشینی اش بود
زن عمو هم رنگ موهاش رو شرابی کرده بود ، قربونش بشم با اینکه مومن و اهل خدا بود هیچوقت از خودآرایی دست نمیکشید و میگفت زن باید تو هر سنی به خودش اهمیت میده چون ما زنا زودتر از .. مردها شکسته میشیم پس نباید بعد از ازدواج یا اول پیری خودمون رو ول کنیم
.. به کمک عمو چمدونم رو توی اتاقم گزاشتم و روی تختم ولو شدم ! دلم برای این تخت گرم و نرم و بوی اتاقم تنگ شده بود ( هنوزم اون قاب عکس جمله حافظ الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها. که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها ) بالای تختم به چشم
.. میخورد .. نفس عمیقی کشیدم و لباسام رو با یه تونیک بلند و صورتی و ساپورت مشکی عوض کردم . آبی به دست و صورتم زدم و موهام رو دم اسبی بستم .. زن عمو ناهار رو به روی میز چیده بود ! روی صندلی نشستم و با لبخند گفتم : دستتون درد نکنه زن عمو جون راضی به زحمت نبودم .. مادر این چه حرفیه ؟ چه زحمتی ؟ برای دخترم غذا پختم دیگه -
عمو هم سر میز اومد و در حالی که با اشتیاق به ؼذاها نگاه میکرد و به شوخی گفت : به به ، مثل اینکه عیال خانوم امروز سنگ تموم گذاشته ! یارا قدمت خوبه هااا ، این زن عموت تو نیستی به ما .. ؼذا نمیده که
.. خندم گرفت و جواب دادم : عه عمو ! راجبع زن عمو جونم اینجوری حرؾ نزن
زن عمو هم با ملاقه ضربه ارومی به کتؾ شوهرش زد و به شوخی گفت : ای بی حیا ، من بهت ؼذا .. نمیدم ؟ حالا خوبه یارا ۱ ماه پیشمون نبوده هااا
.. همگی با این حرؾ خندیدند و همزمان با برنج کشیدن عمو ما هم شروع کردیم
وسطای ناهار بودیم که زن عمو رو به عمو فرشاد گفت : آقا امشب یادت باشه داری برمیگردی بهم یه .. زنگ بزن تا بگم چیا میخوام
عمو به نشونه باشه سر تکون داد و شادی پرسید : مگه امشب چه خبره ؟ .. فخری خانوم اینا امشب شام میان - با شنیدن این اسم کمی دلشوره گرفتم و و با تردید پرسیدم : فقط فخری خانوم و آقای رستمی ؟ .. نه عزیزم ، پژمان و پریا هم هستند - ... استرس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفت ، آخه چرا اون باید میومدند ؟ به خشکی شانس .. حالا من از خجالت نمیتونستم تو صورت فخری خانوم نگاه کنم ، ای خدا .. شادی : وای پریا میخواد نازنین رو بیاره ؟ ای جونم با تعجب پرسیدم : نازنین کیه ؟ زن عمو خندید و جواب داد : مگه نمیدونستی یارا جون ؟ بهت نگفته بودم ؟ پریا یه دختر ۶ ماهه داره
.. وا ، پریا کی باردار شد کی بچه آورد ؟ - .. هردو نفر خندیدند و زن عمو لبش رو به نشونه شرم گاز گرفت .. هیچوقت جلو عمو حرؾ از بارداری و اینجور چیزا نمیزد آخه این چیزا رو زشت میدونست بعد از صرؾ ناهار شادی رفت درس بخونه ، عمو هم طبق معمول جلوی تلویزیون لم داد و من و زن
.. عمو هم مشؽول جمع کردن سفره شدیم .. وقتی داشتم ظرفا رو جمع میشستم زن عمو سقلمه ای بهم زد و با خجالت پرسید : راستی یاراجان جانم زن عمو ؟ -
من اونروز پای تلفن ازت چیزی نپرسیدم چون گفتم شاید راحت نباشی اما الان میخوام بدونم قضیه تو - و اون پسری که باهاش آشنا شده بودی چی شد ؟
.. از شنیدن این حرؾ دپرس شدم و با بی رمقی جواب دادم : هیچی یعنی چی هیچی ؟ - .. فقط یه آشنایی ساده بود ، ما کلا بهم نمیخوردیم - ای وای من ، خوشتون نیومد ؟ - .. به دروغ گفتم : چند جلسه قرار گذاشتیم دیدیم روحیاتمون بهم نمیخوره
زن عمو نفس راحتی کشید و درحالی که ظرفا رو پاک میکرد گفت : ناراحت نشیاا دخترم ولی بهتر ،
اصلا از وقتی اینو بهم گفتی دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که وقتی تهرانی اتفاقی برات نیوفته ! تو این دوره و زمونه آدم نمیتونه راحت به کسی اعتماد کنه ! بحث یه عمر زندگیه هااا ، منم به عموت و شادی حرفی نزدم چون خودمم خیر و صلاح این رابطه رو نمیدیدم ! باز خدا رو شکر که خودت زودتر .. متوجه شدی و دست کشیدی و مثل دخترای دیگه تو دام گناه نیوفتادی
.. از شنیدن این حرف مورمورم شدم و سرم رو پایین انداختم .. بنده خدا زن عمو فکر میکرد چه دختر پاکیم ولی من فقط گناه کرده بودم .. دلم به حالش سوخت ، چه دل صاف و ساده ای داشت از خودم خجالت کشیدم ، من چجوری اینقدر بی شرم و حیا شده بودم ؟ .. زن عمو در ادامه حرفاش گفت : حالا هم دیر نشده ، امشب از قصد فخری خانوم اینا رو دعوت کردم
بد نیست یکم با پژمان اشنا شی ، هم پسر مودبیه و هم تحصیلکرده و خانواده داره ! این همه معطلشم کردیم درست نیست ، تو بیا ببینیش فوقش خوشت نیومد که البته بعیدم میدونم میگی نه ! اون تا الانم .. که بهش جواب ندادی نه تنها ناراحت نشده بلکه همه رو گذاشته پای شرم و حیات
فخری خانوم میگه پژمان یارا یارا از دهنش نمیوفته و مصممه که شانسش رو امتحان کنه ! ما هم که .. دوست خانوادگی هستیم و زشته پسر به این خوبیه رو پس بزنیم
.. اونوقت همسایه ها میگن حتما دختره یه مشکلی داشته ، مردم دهن بینند .. در مقابل حرفای منطقی زن عمو هیچ جوابی نداشتم ، راستم میگفت
مگه پژمان چه مشکلی داشت که من بخوام راحت ردش کنم ؟ اخه چه بهونه ای برای خانواده ام .. میاوردم ؟ گیج و سردرگم شده بودم
.. روی تختم دراز کشیدم و موبایلم رو برداشتم
هیچ پیامی نداشتم ، اخه کی به من فکر میکرد ؟ نگاهی به عروسک تک شاخی که شایان برام گرفته .. بود انداختم
! حتی نمیدونم چرا با خودم اورده بودمش
.. عروسک رو بغل کردم و بوی یال های صورتیش رو با عشق استشمام کردم ! هنوزم عطر تن شایان رو میداد .. بی اختیار یه قطره اشک ریختم و زیر پتو فرو رفتم .. عروسک رو محکم به سینم فشار میدادم و به دوران خوبی که باهاش داشتم فکر میکردم .. به اولین باری که دیدمش ، به اولین باری که لبام رو بوسید ! اولین باری که بهم گفت دوسم داره .. یعنی همه اونا الکی بود ؟ اون شبایی که میترسیدم و بؽلم میکرد .. شبایی که با هم پای تلفن حرؾ میزدیم ، دور دورامون ، بوسه ها ، خنده ها و عشق بازیمون هیچ کدوم براش معنی نداشت ؟ .. اخه چرا ؟ چطور اینکارو باهام کرد ؟ مگه نگفت من تنها دختر زندگیشم و قبل از من کسی نبوده ! کاش میفهمیدم فقط دروغ میگه ، اینجوری احساسم اینقدر خورد نمیشد .. با یادآوری تمام این خاطرات دلم گرفت و شروع به گریه کردم همونجا ، زیر اون پتوی گرم و تاریک و به دور از چشم همه به یاد عشقم گریه میکردم و تنها
.. یادگاریش رو توی بؽلم فشار میدادم
.. شایان ، شایان ، شایان
چجوری تونستنی ؟ چجوری باهام اینکارو کردی ؟
.. موبایلم رو برداشتم و واتس اپش رو چک کردم
.. انلاین بود ! حتما داشت با روناک چت میکرد و بهش میگفت چجوری از این ×نده استفاده کرده
چقدر احمق بودم که فکر میکردم عاشقم شده ، فکر میکردم منو میخواد ولی اخرش چی شد ؟ مثل یه .. دستمال کاؼذی ازم استفاده کرد و دورم انداخت ! مثل تمام دخترای دیگه ای که باهاشون بود
.. فقط بهم کلک زد ، من با بقیه فرقی نداشتم
گول زبون چرب و نرمش رو خوردم و به این روز افتادم ! این حق من نبود ، این حق یه عاشقی مثل .. من نبود ! خدایا چرا اینکارو باهام کردی ؟ ای خدا
.. این حرفا رو با خودم تکرار میکردم و اشک میریختم .. دلم خیلی پر بود و فقط با گریه خالی میشدم
کاش میتونستم به عقب برگردم و همه چیزو درست کنم ولی پشیمونی دیگه فایده ای نداشت ، من باخته ! بودم ! زندگیمو باخته بودم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهل و چهارم

.. شال سفید رنگم رو به روی سرم مرتب کردم و به چهره مزین شده خودم توی آینه نگاهی انداختم

اینقدر از عصر گریه کرده بودم که زیر چشمام غؾ کرده بود و اجبارا با وسایل ارایشی به صورت بی .. روحم رنگ پاشیده بودم
میوه ها رو به روی میز چیدم و با لبخند مصنوعي رو به زن عمو گفتم : تموم شد ؟ ! آره یارا جون فقط این پیش دستی ها رو بی زحمت بزار رو اپن مهمونا اومدند دیگه معطل نشیم -
شادی که روی مبل نشسته بود و با موبایلش ور میرفت گفت : حالا مامان یه جوری تشریفات دیده ! انگار دارن میان خواستگاری بابا فخری خانوم اینان دیگه
مهمون مهمونه دیگه دخترم این چه حرفیه ! فخری خانوم و شمسی خانوم نداره که ! شما هم به - .. جای بازی بازی با اون ماس ماسک برو یه شالی چیزی روی موهات بزاره زشته جلوی نامحرم
.. شادی پوفی کشید و به سمت اتاقش رفت منم داخل اشپزخونه شدم و به زن عمو گفتم : کمک نمیخواید ؟ .. نه دخترم ، کارم تموم شده ! الانم زیر این قرمه سبزیو کم میکنم تا قشنگ جا بیوفته - .. سنگ تموم گزاشتید زن عمو ، خسته نباشید -
زن عمو نگاهی تحسین برانگیز به سر تا پام انداخت و با تمجید گفت : هزار ماشالله ، به به ! چقدر زیبا شدی دخترم ، رنگ سفیدم خیلی بهت میاد ، قربونت بشم که مثل ماه شب چهارده داری میدرخشی ..
.. با شرم جواب دادم : خجالتم میدید زن عمو ! ماشالله ماشالله بعد از اینکه مهمونا رفتند یادم بیار یه اسفند دود کنم - .. لبخندی زدم و با تواضع از اشپزخونه خارج شدم بالاخره زمان موعود فرا رسید و فخری خانوم به همراه همسر و بچه هاش با یه بسته شیرینی تشریف فرما شدند
هرکی نمیدونست فکر میکرد مراسم خواستگاریه ولی واقعا اینجوری نبود چون من هنوز پژمان رو .. ندیده بودم و از اخرین باری که تو عروسی پریا ملاقاتش کرده بودم دوسالی میگذشت
فخری خانوم با بوسه های فراوون ازم استقبال کرد و شوهر و دخترش هم با گرمی باهام سلام و احوال .. پرسی کردند
.. پژمان اخر از همه وارد خونه شد و با نگاه مهربونی بهم سلام داد .. منم زیرلب سلامی کردم و بعد با بی تفاوتی به سمت اشپزخونه رفتم .. نسبت به دوسال پیش تغییر چندانی نکرده بود
پسر خوش چهره ای بود اما موهای مشکی اراسته اش در مقابل موهای بلند شایان چندان زیبا به نظر .. نمیرسیدند ! چشم های تیرش از چشمای آبی و بی روح شایان بشاش تر بودند
.. قدش از شایان کوتاه تر بود اما
اما چرا همش توی ذهنم اونو با شایان مقایسه میکردم ؟ چرا همش میخواستم یه چیزی از وجود شایان رو توی پژمان پیدا کنم ؟
چرا اینقدر برام مهم بود ؟ .. با لبخند مصنوعی از مهمونا پذیرایی کردم اما ته قلبم اشوبی بود .. هیچکس از دردم خبر نداشت ، هیچکس نمیدونست چقدر شکسته شدم .. بعد از پذیرایی کنار فخری خانوم و سپیده نشستم .. هردوشون ازم تعریف میکردند فخری خانوم که از همین الان منو عروسش حساب میکرد نمیدونم با چه فکری برای من تعیین تکلیف
.. کرده بود با این حال حرفی نزدم ، من پژمانو نمیخواستم .. حتی اگه اون تنها مرد روی زمین بود من بازم باهاش ازدواج نمیکردم
موقع شام پژمان رو به روم نشست ، سنگینی نگاهش رو تمام مدت روی خودم حس میکردم اما دوست .. نداشتم سرمو بلند کنم
چی میشد شایان رو به روم میشنست و بهم نگاه میکرد ؟ با یاداوری روزایی که میرفتیم رستوران و .. شایان رو به روم مینشست ناخوداگاه لبخندی زدم و سرم رو بلند کردم
.. اون دوتا چشمای ابیش ، اون صورت بی روح و دوست داشتنیش
همه چیزش جلوی چشمم بود ، کم کم داشت بغضم میگرفت پس دوباره سرم رو پایین انداختم و مشغول .. بازی بازی با غذام شدم
.. بعد از صرف شام برای هوا خوری به سمت بالکن رفتم ، دلم گرفته بود .. هوای شایان رو کرده بودم
با وجود تمام بدیاش و خیانتش هنوزم دلم براش تنگ شد ، کاش این دل بی صاحابم هم میفهمید اون .. چه ادم رذلیه ولی عشق که این حرفا حالیش نمیشه
توی حال خودم بودم که ناگهان پژمان در بالکن رو باز کرد و وانمود کرد که نمیدونسته من اینجام و با لبخند پرسید : اومدی هوا خوری ؟
.. سرمو به نشونه اره تکون دادم که اومد و کنارم ایستاد خودم رو کمی جمع و جور کردم که گفت : میدونستی نسبت به دوسال پیش خیلی خوشگل تر شدی ؟
یعنی زشت بودم ؟ -
! خندید و جواب داد : نه ولی الان خیلی خوشگل تر شدی
.. رومو برگردوندم و چیزی نگفتم
از من بدت میاد یارا ؟ -
.. با تعجب بهش نگاه کردم ، چه بی مقدمه پرسید
نه ، چرا باید بدم بیاد ؟ -
.. اخه احساس میکنم همش ازم دوری میکنی -
! درحالی که با انگشتام بازی میکردم من من کنان گفتم : نه من فقط یکم .. خجالت .. میکشم
پژمان به شوخی گفت : ما که قراره همین روزا بریم سر خونه زندگیمون پس از چی خجالت میکشی ؟
از این حرفش خوشم نیومد و چپ چپ بهش نگاه کرد که خندید و گفت : خیلی خب ! میدونم دخترای .. ایرانی زیاد از اینجور حرفا خوششون نمیاد ولی من واقعا بهت علاقه دارم یارا
.. نمیدونم باید چی بگم - .. پژمان به نرده های بالکن تکیه داد و با ارامش گفت : فقط راجبعم فکر کن .. میتونیم چند بار قرار بزاریم تا همو بشناسیم ، هرجا که تو بخوای ! راستی شنیدم تهرانی منم هفته دیگه اونجام ، یکی از دوستای آفریقاییم رو میخوام ببینم ، اگه دوست داشته باشی میتونیم
.. بریم بیرون
مسلما نمیخواستم غرور کسی اینقدر دوستم داشت راحت خورد کنم ، پژمان پسر خوبی بود ! کاش .. هیچوقت شایان رو نمیدیدم ، شاید اینجوری میتونستم دل به این مرد عاشق بدم
.. فقط سرمو به نشونه باشه تکون دادم و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد
فخری خانوم اینا نیمه شب رفتند ، زن عمو خسته شد بود پس بهش کمک کردم تا بساط شیرینی و .. چایی رو جمع کنه
.. عمو مستقیما رفت تو اتاق خواب و بهمون شبخیر گفت ... شادی هم فردا کلاس داشت و برای همین تنهامون گذاشت
دوباره من و زن عمو تنها موندیم ، یکم از پریا و شوهرش سهراب که امشب تو جمع ما حضور .. نداشت حرف زد و گفت که تو عسلویه کار میکنه و وضع مالیش عالیه
میدونستم دوباره میخواد بحث رو به سمت پژمان بکشونه پس خودم پیش دستی کردم و گفتم : احتمالا .. هفته دیگه میاد تهران
کی ؟ اقا پژمان ؟ - .. اهوم - تو از کجا میدونی ؟ - .. توی بالکن که بودم یه لحظه اومد - .. زن عمو لبخند کمرنگی زد و گفت : پس با هم خلوت کردید .. نه زیاد ، فقط ازم خواست راجبع رابطمون فکر کنم - و تو چی گفتی ؟ - ! سرم رو پایین انداختم و جواب دادم : گفتم باشه زن عمو خوشحال شد و گفت : پس بالاخره تصمیم درستو گرفتی ! میدونستم تو چه دختر عاقلی هستی
..
احتمالا امشب خودت هم فهمیدی که فخری خانوم چقدر به این وصلت راضیه و اصرار داره تو رو برای .. پسرش بگیره
! بله فهمیدم - .. پس ایشالله بعد از اینکه بیشتر با پژمان اشنا شدید قرار خواستگاری رو میزاریم -
از شنیدن این حرف بغضم گرفت اما برای اینکه جلوی زن عمو سوتی ندم فقط سرتکون دادم و بعد به .. بهونه خستگی به اتاق خوابم پناه بردم
.. شالم رو برداشتم و با گریه به روی تخت افتادم .. سرم رو توی بالشت فرو برده و با عجز از شوربختیم گله میکردم چرا باهام اینکارو کردی شایان ؟ چرا ؟ .. چرا ارزوهامو نابود کردی من میخواستم عروس تو باشم ، میخواستم تو پدر بچه هام باشی ! اخه چرا منو فروختی ؟ چرا ازم
استفاده کردی مگه من چیکار کردم ؟ .. با مشت به بالشتم میکوبیدم و بی صدا زار میزدم .. من پژمان یا هر مرد دیگه ای رو نمیخواستم ، من فقط شایان رو میخواستم .. با تمام بدیا و کج خلقیاش ، حتی با خیانت بزرگی که در حق احساسم کرد .. من عاشق بودم ، یه عاشق احمق و ضعیؾ
چجوری میتونستم مردی که حسم کرده فراموش کنم ؟ چجوری میتونستم از اولین کسی که باهاش .. خاطره ساختم دل بکنم
.. کاش خدا بهم قدرت فراموشی میداد وگرنه خاطراتم مثل موریانه مغزم رو میخوردند .. به هر طرف که نگاه میکردم شایان رو میدیدم ، همه حرفاش و خنده هاش جلوی چشمم بود .. اون حرفای عاشقانش مثل یه آهنگ دلنشین توی ذهنم نواخته میشد و منو غرق لذت میکرد چجوری بهم نارو زد ؟ چجوری اون شبای داغ و خیسمون رو فراموش کرد ؟ چجوری عشق بازیامون رو نادیده گرفت ؟ .. هنوز چشمای خمار و صدای مردونه اش یادمه ، هنوزم میتونم عطر تنش رو حس کنم .. مثل دیوونه ها گریه میکردم و زیرلب اسمشو صدا میزدم .. داشتم تنهایی جون میدادم ، کاش مامان و بابا امشب منو با خودشون میبردند .. تحمل زندگی بدون شایان برام غیرممکن بود .. ساعت نزدیک ۳ شب بود ک منم کمی اروم تر شده بودم .. توی اینستاگرام میچرخیدم و عکس بقیه رو لایک میکردم .. ناگهان چشمم به یه پست جدید از شایان خورد که نوشته بود : عشق با انتقام به پایان میرسد .. پوزخندی زدم و صفحشو باز کردم .. روی یکی از عکساش موندم و با حسرت به لباش خیره شدم .. در همین لحظه الهه بهم از واتس اپ پیام داد .. پی امشو باز کردم بیداری ؟ - اهوم - نظرتو راجبع این لباس بهم میگی ؟ - برام عکس یه لباس شب قرمز فرستاد ، خیلی بدقواره و زشت بود پس براش نوشتم : واسا الان بهت
.. یه عکس میدم ببین اون چطوره
سپس یه عکس از یکی دیگه فوروارد کردم اما از بی حواسیم دستم خورد و اشتباهی برای شایان سند .. شد
.. تا اومدم کنسلش کنم دیدم رسیده و حتی همون لحظه سین كرده.. پوفی کشیدم و به بی حواسیم لعنت فرستادم سپس براش نوشتم : دستم خورد ، ببخشید .. جوابی نداد ، میدونستم جواب نمیده پس توجهی نکردم و عکسو برای الهه فرستادم
از لباس من بیشتر خوشش اومد و بهم گفت که عروسی پسرخالش نزدیکه و میخواد یه لباس جدید .. برای جشن بدوزه
.. توی دلم به حالش غبطه خوردم ، خوشبحالش چقدر خوشبخت بود
شوهری داشت که عاشقش بود ، مامان و باباش دوسش داشتند و سر کارش هم عزت و احترام داشت .. اما من چی ؟ کی منو دوست داشت ؟ من کجا احترام داشتم
فهمیده بود با شایان کات کردم ولی هنوز نفهمیده بود اون فقط دوست پسرم بوده نه نامزدم ! منم .. نمیخواستم چیزی بهش بگم اخه ابروم میرفت
یکم درباره زن پسرخالش غیبت کرد ، میگفت دختره از دماغ فیل افتاده ، دیپلمست ولی یه جوری قیافه .. میگیره انگار چه کاره بزرگی کرده
.. از حرفاش خندم گرفت .. داشتم براش مینوشتم : حالا اسمش چیه که در کمال تعجب از طرف شایان برام یه عکس اومد .. .. بدون اینکه به اله جواب بدم عکس رو باز کردم و با یه عکس از خودم رو به رو شدم .. توی اون عکس خواب بودم ، انگار وقتی کنارش میخوابیدم ازم عکس گرفته بود .. زیرش یه علامت لبخند گذاشت و دیگه چیزی نگفت پس براش نوشتم : منظورت از اینکارا چیه ؟ .. این عکستو دوست دارم - ! پوزخندی زدم و نوشتم : بدون اجازم ازم عکس میگرفتی .. دوست داشتم علاوه بر شبا هر وقتی که خواستم صورت معصومتو نگاه کنم .. قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید که نوشت : گریه نکن ، نمیخوام چشات خیس بشه .. تو اگه به اشکای من اهمیت میدادی اونکارو نمیکردی خیلی وقته که هرشب گریه میکنم - ! شاید اگه دیشب ازم معذرت خواهی میکردی مجبور نبودی - تو بهم خیانت کردی اونوقت من باید ازت معذرت خواهی کنم ؟ شایان میفهمی چی میگی ؟ - .. تو جلوی همه خوردم کردی ، اگه هر کس دیگه ای جای تو بود بهش فرصت عذرخواهی نمیدادم - با اشک براش نوشتم : خیلی بدی شایان ، اخه مگه چیکارت کرد که بهم خیانت کردی ؟ مگه هرچی
گفتی نگفتم چشم ؟ .. تو نمیفهمی -
همش همینو میگی خب بگو که بفهمم ! تو بهم پیشنهاد ازدواج دادی درحالی که با یکی دیگه - میخوابیدی ؟
.. سین کرد ولی جوابی نداد
اصلا دوسم داشتی ؟ -
.. به حدی این جمله رو مظلومانه گفتم که دلم به حال خودم سوخت
.. بازم سین کرد ولی جواب نداد
.. لبخند دردناکی به حالم زدم و گفتم : فهمیدم شبخیر
کجا ؟ -
! برم کپه مرگمو بزارم شاید فردا صبح فرجی شد نفسم بالا نیومد و مردم -
کی برمیگردی تهران ؟ -
!!! به تو ربطی نداره -
.. عصبیم نکن یارا ، مثل بچه ها شدی -
فقط همینو بگو باشه ؟ همش بگو بچه ای بچه ای ! اره من بچم ! ولی حداقل اینقدری ادمم که به - احساساتت لطمه نزدم و هر چیزی گفتی نه نیاوردم ولی تو که بزرگی چی ؟ تو چه گلی به سرم زدی ؟
.. میخوام درستش کنم -
با حرص نوشتم : چیو درست کنی ؟ تو احساسام رو نابود کردی ! من بمیرمم با اشغالی مثل تو .. برنمیگردم
! میخوام ازدواج کنم شایان ، میخوام با یه مرد واقعی که امشب دیدمش ازدواج کنم .. خودمم میدونستم چرت و پرت گفتم ، مثل دیوونه ها میخواستمش
.. تو برای منی -
از این اطمیناش بدم میومد انگار عروسک خیمه شب بازیش بودم نخواستم جلوش کم بیارم پس نوشتم .. : تو خواب ببینی
.. همونجوری که دیشبم گفتم زندگیتو جهنم میکنم - ! تو قبول کردی پیشنهاد ازدواجم رو قبول کردی و مال من شدی نمیتونی زیرش بزنی !!! پوفی کشیدم و اینترنتم رو خاموش کردم ، چقدر یه ادم میتونست وقیح باشه ای خدا ... هنزفریم رو برداشتم و درحالی که به سقف ساده اتاقم زل زده بودم آهنگی از احلام رو پلی کردم ) احلام - دیگه دیره ( هنوز عطر تنت اینجاست هنوز عکس دوتاییمون رو دیواره هنوز این ادم تنها برات میمیره و دیوونه وار دوستت داره دلم خیلی برات تنگ شده قلبم بهونت رو میگیره اروم اروم همه خاطرات مثل فیلم از جلو م رد میشه میره هنوز میخوامت اما دیگه دیره نگو جدایی کار تقدیره گذشتن از گناهت اسون نیست کسی که عاشقت بود داره میره ... و .. صبح روز بعد تا دیر وقت توی رخت خواب موندم .. اصلا حس و حال چیزی نداشتم ، انگار داشتم افسردگی میگرفتم .. ساعت 10 صبح بود و من همچنان به کنج دیوار زل زده بودم .. تقریبا دوساعتی میشد که تو این حالت بودم و ذهنم خالی خالی بود .. زن عمو که انگار نگرانم شده بود چند بار اسمم رو صدا کرد ، پوفی کشیدم و روی تخت نشستم .. حوصله خودمم نداشتم چه برسه به بقیه ! کاش شیراز نمیومدم .. ابی به دست و صورتم زدم و با موهای ژولیده توی حال نشستم زن عمو کمی از دیدنم جا خورد و پرسید : دخترم این چه سر و وضعیه ؟
.. همونجا روی کاناپه دراز شدم و با لحن خواب الودی گفتم : خیلی خستم مگه دیشب ساعت چند خوابیدی دختر ؟ - .. صبح 4 - وا ، تا اون ساعت بیدار بودی ؟ - .. چشمام رو مالیدم و گفتم : با یکی از دوستام چت میکردم .. بلند شو بلند شو یه لقمه نون پنیر بخور تا ناهار ته دلت رو بگیری - .. سرمو به نشونه باشه تکون دادم و دور میز نشستم .. هیچکس جز من و زن و عمو نبود ، شادی که کلاس داشت عمو هم که صبحا سرکار میرفت بین صبحانه بودیم که زن عمو بهم گفت : راستی دخترم پای تلفن نشد بهت بگم اما عموت چند وقت
.. پیش یه چمدون تو خونه مادربزرگت پیدا کرده با تعجب پرسیدم : تو خونه مامان سکینه ؟ چجوری ؟ مگه هنوز خرابش نکردند ؟ .. نه ، دارند خرابش میکنند ! درگیر کارای اداریشن - .. عموت هفته پیش رفته بود اونجا تا انبار رو بریزه بیرون و این چمدون رو پیدا کرد حالا جریانش چی هست ؟ - ! چیز خاصی نیست اما عزیزه ، خاطرات پدر و مادرته - با شنیدن این لفظ لبخندی روی لبم اومد و ناخوداگاه گردبندم رو لمس کردم سپس با ذوق پرسیدم : حالا
این چمدون کجاست ؟ توش گل برگ خشک شده و نامه های جوونیاشونه ؟ .. زن عمو خندید و گفت : ای ورپریده ، من که ندیدم گذاشتم خودت بازش کنی .. ذوق زده شدم و با اشتیاق صبحانه ام رو میل کردم !! زن عمو چمدون قدیمی رو بهم نشون داد ، شکل اشنایی داشت اما اصلا یادم نمیومد کجا دیدمش .. چمدون رو باز کرد و در نگاه اول چشمم به نامه هایی کهنه خورد .. با لبخند برشون داشتم و نگاهی به متن نامه ها کردم ! مثل اینکه اوایل اشناییشون بود چون مامان خیلی ادبی و مودبانه نوشته بود .. بابا هم زیر همه نامه هاش شعری عاشقانه از حافظ رو با خطی زیبا به تحریر دراورده بود .. دلم به حال عشق پاکشون سوخت و با افسوس دستی به روی متن نامه بابا کشیدم .. اونا واقعا عاشق هم بودند ! بدون هیچ چشم داشت یا بدون هیچ خيانتي
..زن عمو کنارم نشست و با لبخند مهربونی به من و چمدون نگاه کرد
سپس دستش رو دور شونم حلقه کرد و گفت : آی نرجس ، آی شاهرخ .. کجایید که ببینید دخترتون ! داره تو نامه هاتون فضولی میکنه
از شنیدن این حرف خندم گرفت و پرسیدم : به نظرتون اگه اینجا بودند عصبانی میشدند ؟ .. سرشو به نشونه نه تکون داد و گفت : به نظرم اونا این چمدون رو برای تو گذاشتند
درست مثل این گردبند ! اونا میدونستند دلت براشون تنگ میشه و بهت این چمدون رو دادند تا .. خاطراتشون رو زنده نگه داری
قطره اشک کوچیکی از گوشه چشمم چکید و با حسرت پرسیدم : میشه یکم ازشون حرف بزنی ؟ زن عمو گونه ام رو با مهربونی پاک کرد و گفت : از چی بگم گشنیزم ؟ .. اینکه چطوری اشنا شدند و ازدواج کردند - ! اونو که صدبار برات گفتم - .. میشه بازم تعریف کنید ؟ واقعا دلم میخواد بشنوم - .. زن عمو روی تختم نشست و به پاش اشاره زد در حالی که نامه های مامان و بابا رو بؽل کرده بودم سرمو روی پاش گذاشتم و با عشق به حرفای زن
.. عمو گوش سپردم .. پدر و مادرت چند سال عاشق هم بودند ، مادرت دختر همسایه دیوار به دیوارشون بود - .. یادمه اون زمانا که میرفتیم مدرسه پدرت همیشه دنبالمون میکرد ! شیفته مادرت شده بود
هعی خدا بیامرزتشون ! بار اولی که تا مدرسه دنبالمون کرد نرجس اصلا بهش محل نداد ، دختر باحیایی بود اما مگه پدرت دست برمیداشت ؟ اینجوری بود که کم کم تونست دل مادرتو به دست بیاره ..
توی همین رفت و امادا کم کم نرجس از شاهرخ خوشش اومد اما بازم بهش بی اعتنایی میکرد و جواب .. نامه هاش رو نمیداد ! بالاخره دو سالی گذشت تا پدرت تونست دل مادرتو نرم کنه
مدت زیادی با هم خاطرخواهی داشتند و این قضیه رو فقط من و داداش شاهرخ یعنی عموت میدونستیم ..
بالاخره وقتی مادرت ١٨ ١٩ساله شد پدرت اومد خواستگاری اما پدربزرگ و مادربزرگ مادریت راضی وصلت این دوتا نمیشدند اخه پدرت کار درست و حسابی نداشت و شبیه قاچاق چیا یا کسایی که کارای بدی انجام میدند از شغلش حرف نمیزد ، حتی خانوادشم از کاراش سردرنمیاوردند ! نصف سال
! شیراز بود نصف دیگش رو کسی نمیدونست....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت چهل و پنجم

یه لحظه حرف زن عمو رو قطع کردم و پرسیدم : اون زمانا باستان شناسی کار حساب نمیشد ؟ چرا
اینقدر بدبین بودند ؟
نه دخترم ، پدر بزرگ و مادربزرگت ادمای سنتی ای بودند و داماد بازاری میخواستند اما پدر تو ادم - ! عجیبی بود
چرا اینو میگید ؟ -
چون ما هیچوقت دقیقا نفهمیدم چیکار میکنه ، میگفت باستان شناسه و تو تخت جمشید کار میکنه و - ! یه دفعه سر از آفریقا درمیاورد
سرمو از روی پاهای زن عمو بلند کردم و با تعجب پرسیدم : افریقا ؟ چرا افریقا ؟ تاحالا هیچوقت .. حرفی ازش نزده بودید
دلیلی هم نداشت ، چون اون زمانا تو خیلی کوچیک بودی ! پدر و مادرت به خاطر کار نامعلومی که - ! بابات انجام میداد چند سالی تو افریقا زندگی میکردند
کجای افریقا ؟ - ! فکر میکنم افریقای جنوبی بود ، ژو .. ژو .. ژوناسبرگ ؟ یا یه همچین چیزایی - .. ژوهانسبورگ .. اونا تو ژوهانسبورگ بودند - ! آهان افرین ! همینجایی که گفته بودی - با تردید پرسیدم : اما اخه چرا ؟ چرا اونا اینجا نبودند ؟ مگه بابا چیکار میکرد ؟ ! چی بگم دخترم ، هیچکس نفهمید - چرا تا الان بهم حرفی نزدید ؟ - .. اخه فکر نمیکردم چیز مهمی باشه - .. نگاهی به چمدون انداختم و تا اومدم چیزی بگم زنگ در به صدا دراومد .. زن عمو از روی تخت بلند شد و گفت : این حتما شادیه ، برم ببینم کلاسش چه خبر بوده .. سرمو به نشونه باشه تکون دادم و زن عمو از اتاق خارج شد هنوزم تو شوک حرفاش بودم ، پدر و مادر من تو افریقا چیکار میکردند ؟ چرا من نمیدونستم ؟ یعنی بابا چیکار میکرده که اینقدر مشکوک بوده ؟ دلم میخواست از همه این چیزا سردربیارم ولی اخه
چجوری ؟ .. ناگهان به یاد چمدون افتادم ! مطمئنا این یه چمدون ساده نبود ، حتما چیزی برام گذاشته بودند .. با این فکر دوباره سر وقت اون چمدون برگشتم و مشغول بررسی سوراخ سمبه هاش شدم
! هیچی ! هیچی ! هیچی جز چندتا عکس ساده و یه دفترچه خالی نبود
.. پوفی کشیدم و کنار چمدون دراز شدم
اخه چرا برام چیزی نگذاشته بودند ؟ یعنی فقط میخواستند من حرفای عاشقانشون رو بخونم ؟
.. به لامپ اس ام دی بالای سرم زل زدم ، سفید و نورانی بود
.. نورش داشت چشمام رو اذیت میکرد پس دستم رو جلوی چراغ گرفتم
.. نور از بین انگشتام رد میشد و به روی صورتم سایه مینداخت
.. ناگهان جمله ای توی ذهنم مرور شد و ناخوداگاه زمزمه کردم : از حجره تاریکی به سوی نور بنگر
.. با این حرف دفترچه خالی رو برداشتم و به سمت نور گرفتم
! در کمال تعجب نوشته هایی روی سطح کاغذ پدیدار شدند
چشمام از تعجب چهارتا شد و تلاش کردم نوشته ها رو بخونم اما نمیتونستم چون به زبون عجیبی .. نوشته شده بودند که احتمالا افریقایی بود ! درست مثل همون زبونی که بارها دیده بودم
یعنی تمام این اتفاقا بهم ربط پیدا میکرد ؟
انگار مامان و بابا تلاش داشتند یه چیزیو بهم بگن ! انگار یه راز بزرگ توی زندگیشون دفن شده بود که باید پیدا میکردم ولی چجوری ؟
.. با عربده ای که از سمت نشیمن بلند شد دفترچه از دستم افتاد
عمو با چشمای قرمز و موهای پریشون جلوی در اتاقم ظاهر شد و تا منو دید چنان سیلی محکمی نثارم .. کرد که روی زمین پرت شدم
.. سیلی عمو به قدری محکم بود که بلافاصله خون از کنار لبم جاری شد و با ترس بهش زل زدم
زن عمو که منو دید صورتشو چنگ زد و کنارم نشست و شونه هام رو در آغوش کشید سپس با عصبانیت داد زد : فرشاد خدا ازت نگذره ! ببین چیکار کردی ! چرا دختر یکی یدونم رو میزنی ؟ آخه تو چت شده ؟
عمو گوشی موبایلش رو به سمت زن عمو پرت کرد و با لحن ترسناکی گفت : بیا ، بیا ببین دختر یکی ! یه دونت چه گلی کاشته ! ببین تو تهران چیکار میکرده
.. همزمان با گفتن این حرف کمربندش رو باز کرد و بعد عربده زد : مینا گمشو کنار
زن عمو اصلا موبایل رو نگاه نکرد ، با عربده عمو از جا پرید و سپر محافظم شد و نالید : فرشاد تو .. رو خدا ، تو رو خدا اروم باش بگو چی شده
! گمشو کنار مینا وگرنه تو رو هم کبود میکنم -
فرشاد تو رو به جون امام حسین بگو چی شده ، باید از روی جنازه من رد شی تا بزارم یارامو بزنی - ..
عمو با خشونت زن عمو رو پرت کرد و بلافاصله کمربند ضخیم چرمیش رو به روی تن ظریفم فرود .. اورد
.. با اولین ضربه چنان اخی گفتم که ته گلوم سوخت
اینقدر شوکه شده بودم که توان حرف زدن نداشتم ، داشتم از ترس میلرزیدم اما عمو بی اعتنا به حالت ! من برای بار دوم و سوم با کمربند بهم ضربه زد و فحش داد
دختره هرزه ، من فرستادمت تهران تا برای خودت کسی بشی ! رفتی اونجا جندگی کنی ؟ اره ؟ رفتی - ! از جندگی پول دربیاری ؟ بی غیرت ، بی شرف
زن عمو دوباره پرید تا سپرم بشه اما عمو گلوش رو گرفت و به دیوار چسبوند سپس در حالی که از شدت خشم میلرزید گفت : الکی جلو نیا زن ، الکی از این کثافط دفاع نکن ! این مایه ننگته ! این هرزه .. تو تهران جندگی میکرده
.. فیلمشو برام فرستادند میفهمی ؟ فیلم این هرزه بی غیرت رو فرستادند
با شنیدن این حرف چشمام از تعجب چهارتا شد و درحالی که خودم رو روی زمین میکشیدم تا از دست عمو راه فراری پیدا کنم زیرلب پرسیدم : چی ؟
! یهو عمو با غیظ به سمتم برگشت و پرسید : چی ؟ تو میگی چی ؟ تو اصلا نباید حرف بزنی پتیاره
با گفتن این حرف موبایلش رو برداشت و بهم نشون داد و فریاد زد : حالا دیگه جنده مردم شدی ؟ حالا واسه مردا ساک میزنی ؟
.. با دیدن فیلمی که جلوی چشمم بود دنیا روی سرم خراب شد
اره اون من بودم ، همون فیلمی بود که شایان ازم گرفته بود ! همون فیلمی که جلوی چشمم پاکش کرد .. اما چجوری
.. ناگهان یاد حرفاش افتادم ، میگفت زندگیمو جهنم میکنه ! میگفت عذابم میده پس منظورش این بود .. با یاداوری اون حرفا چشمه اشک توی چشمام جوشید و با بغض به عمو گفتم : بخدا توضیح میدم دیگه چیو میخوای توضیح بدی پتیاره ؟ هان ؟ دیگه چی داری که بگی ؟ - زن عمو که هنوز باورش نمیشد اون زن من باشم گوشی رو از دست عمو گرفت و بعد با ناامیدی
.. نگاهم کرد
اون نگاه ملامت گر زن عمو به قدری سوزناک بود که تمام دردام رو فراموش کردم و با شرم سرم رو .. پایین انداختم
.. زن عموی بیچاره لال شد ، فقط چند قطره اشک ریخت و سریع از اتاق بیرون رفت
عمو که این حرکت رو دید خنده هیستریکی سرد داد و گفت : حالا راضی شده هرزه خانوم ؟ اشک زن .. عموتو دراوردی خوشحالی ؟ ما بهت اعتماد کردیم بی شرف
عمو که اینو گفت فریاد زد : من بهت اعتماد کردم بی مروت ! این جواب محبتام بود ؟ اون دختر پاک کجاست ؟ اون برادر زاده معصوم من کجاست ؟ چطور تونستی بهم خیانت کنی یارا ؟ چطور تونستی به اعتمادمون ضربه بزنی ؟
.. هیچی برای گفتن نداشتم ، فقط سرم رو پایین انداخته و اشک میریختم .. حاضر بودم تا حد مرگ کتک بخورم ولی این حرفا رو از جانب عزیزام نشنونم
در این فاصله شادی هم از کلاس برگشت ، با دیدن غوغایی که توی اتاقم بود به سمتمون اومد و با .. تعجب به منی که روی زمین افتاده و گریه میکردم نزدیک شد
سپس رو به پدرش کرد و پرسید : بابا .. چی شده ؟ .. عمو چیزی نگفت ، قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و بعد با ناراحتی از خونه بیرون زد .. با رفتن عمو گریه ام شدت گرفت و بی اختیار خودمو تو بغل شادی انداختم و زار زدم .. شادی گوشی ای که روی زمین بود برداشت و فیلم رو پلی کرد .. با شنیدن صدام خجالت کشیدم و خودمو بیشتر به سینه شادی چسبوندم دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه ! دلم میخواست خدا همونجا جونمو بگیره تا زیر بار این
... بی شرمی له نشم ، داشتم از درون اتیش میگرفتم .. دیگه چجوری تو روی خونوادم نگاه میکردم ؟ دیگه چجوری میتونستم سرمو جلوی عمو بلند کنم
شادی همون سه ثانیه اول فیلم رو که دید متوجه ماجرا شد و گوشی رو کنار انداخت ، سپس با محبت .. بغلم کرد و درحالی که موهام رو میبوسید باهام گریه کرد
.. نیم ساعتی توی بغل هم بودیم ، زن عمو اصلا تو اتاق نیومد ! خدا میدونه چقدر دلش شکسته بود .. بیشتر از این موندن تو این خونه رو جایز ندیدم و بلند شدم و چمدونم رو بستم شادی با تعجب پرسید : کجا میری یارا ؟ شال و مانتوم رو پوشیدم و درحالی که از شدت گریه سکسکه میکردم گفتم : نمیتونم .. اینجا .. بمونم
! .. اما یارا -
در این لحظه صدای زن عمو از جلوی در بلند شد که میگفت : بزار بره شادی ، بزار بره تا دیگه ! نگاهم به صورت نحسش نیوفته
.. با شنیدن این حرف به سمت زن عمو برگشتم و به چشمای خیسش نگاه کردم
با پشیمونی و خجالت به سمتش رفتم که طلب عذرخواهی کنم اما زن عمو توفی توی صورتم انداخت و .. با حرص غرید : توف به شرفت ! گمشو از خونه من بیرون
لبخند تلخی نثارش کردم و بعد با گریه ساک و چمدون پدر و مادرم رو برداشتم و بی هیچ حرف اضافه .. ای از خونه بیرون اومدم
.. با گریه از میون پیاده رو گذشتم و به خیابون اصلی رسیدم خدایا این چه بلایی بود که سرم اومد ؟ حالا باید چیکار کنم ؟
گیج و سردرگم شده بودم ، یعنی واقعا شایان این بلا رو سرم اورده ؟ اون مرتیکه پست فطرت چجوری تونست باهام اینکارو کنه ؟
.. قدرت تفکر و تصمیم گیری از وجودم سلب شده بود و گریه تنها سلاحم بود
مردمی که از اون ناحیه میگذشتند با دلسوزی یا حتی تعجب بهم نگاه میکردند ولی من کوچکترین .. اهمیتی نمیدادم
.. مغزم از هجوم این همه اتفاق هنگ کرده بود و قدرت تعیین تکلیف نداشتم .. در این بین خانوم میانسال مهربونی بهم نزدیک شد ، اسمم رو پرسید و منم با گریه جوابش رو دادم .. برام یه بطری اب خرید و اصرار کرد که کمکم کنه ولی من نمیخواستم از کسی کمک بگیرم .. میخواستم خودم تتوی این قضیه رو دربیارم یکم که کنار اون خانوم نشستم حالم سرجا اومد و بعد ضمن تشکر در اولین قدم به سمت نزدیکترین
.. شرکت هواپیمایی رفتم و یه بلیط لحظه اخری برای دوساعت دیگه خریدم
دستام از فرط عصبانیت میلرزیدند ، انگار تازه از شوک دراومده و متوجه انتقام بزرگ شایان شده .. بودم
.. روی یکی از نیکتای پارکی که وسط میدون بود نشستم و شماره اون بی همه چیز رو گرفتم .. یه بوق .. دو بوق .. سه بوق .. و بعد ، مشترک مورد نظر اشغال میباشد ، لطفا بعدا تماس بگیرید
پوزخندی زدم و با خودم گفتم : حالا دیگه زنگای منو رد تماس میکنی ؟ باید همون روزی که فرصت داشتم میکشتمت ! اگه به جرم قتل زندان میرفتم حداقل یه انگلی مثل تو رو پاک میکردم و آبروم لکه دار نمیشد ولی حالا چی ؟
!! سپس زیرلب غریدم : میکشمت شایان کوشا ، میکشمت
شاید پنج شیش بار باهاش تماس گرفتم و اون رد تماس زد اما برای بار اخر طاقتش به سر رسید و جواب داد : بله ؟
وقتی صداش توی گوشم پیچید وجودم توی خشم و نفرت غرق شد و غریدم : بی شرف پست فطرت ! چطور تونستی با ابروی من اینکارو بکنی ؟
ببخشید ؟ -
خفه شو و ادای ادمای بی گناه رو درنیار ، من بهت اعتماد کردم شایان ! چجوری تونستی اینجوری - بهم ضربه بزنی ؟
تو الان کجایی یارا ، چی میگی ؟ -
با این حرف خشمم به بغض تبدیل شد و داد زدم : برای تو چه فرقی میکنه ؟ برات مهمه که عموم مثه سگ منو کتک زده و زن عموم از خونه انداخته بیرون ؟ برات مهمه که دیگه هیچی برام نمونده شایان .. ؟ چرا اینکارو باهام کردی ؟ چرا ؟
.. باید با هم حرف بزنیم -
خفه شو من باهات حرفی ندارم ! من اگه ببینمت اینقدر میزنمت که یه جای سالم توی صورتت نمونه - ..
.. تمام این حرفا رو با گریه میزدم و نفرینش میکردم .. یارا -
از روی نیمکت بلند شدم و داد زدم : خفه شو فقط خفه شو اسم منو توی دهن کثیفت نیار .. فقط دعا ! کن پام به تهران نرسه
.. با گفتن این حرف تماس رو قطع کردم و سرمو بین دستام گرفتم .. چه راحت زندگیم نابود شد ، باید فکر همچین روزایی رو میکردم
اون زمانی که غرق لذت بودم و چشمامو بسته بودم باید فکر همچین روزایی رو میکردم ! چجوری اینقدر راحت به شایان اعتماد کردم ؟ چجوری ابرومو کف دستش گذاشتم ؟ خدایا چرا اینقدر ذلیل بودم ؟ ..
توی مدتی که داخل هواپیما بودم به واکنشی که قرار بود نشون بدم فکر کردم ، نمیخواستم مثل دفعات قبل تند و بی پروا باشم چون میدونستم شایان افسارم رو در دست داره و به راحتی میتونه رامم کنه ! .. نمیخواستم عکس العملم رو حدس بزنه و مثل اسب رام شده باهام رفتار کنه
فهمیده بودم با عصبانیت به جایی نمیرسم و شایان به راحتی خشمم رو خنثی میکنه پس تصمیم گرفتم .. این دفعه مثل خودش اروم جلو برم و این عوضی رو به سزای اعمالش برسونم
.. طرفای ساعت پنج و نیم بود که به خونه رسیدم
در اولین وهله چمدون و ساکم رو توی واحدم انداختم و با قیافه حق به جانب به سمت واحد شایان رفتم ..
.. امروز تعطیل بود و گمون میبردم خونه باشه پس تقی به در زدم .. شایان اول از توی چشمی نگاه کرد و بعد از اندکی مکث درو باز کرد .. نگاهی به سر تا پاش انداختم ، موهاشو کوتاه کرده و صورتش رو کاملا شیش تغ کرده بود با سردی بهم نگاه کرد و گفت : بله ؟ بله ؟ جدی ؟ - به در تکیه داد و پرسید : کاری داشتی ؟ مگه نمیخواستی با هم حرف بزنیم جناب کوشا ؟ - اینجا ؟ - جای بهتریو سراغ داری ؟ - .. پوزخندی زد و از جلوی در کنار رفت ! وارد خونش شدم ، برخلاف همیشه نامرتب بود .. پس با تمسخر گفتم : مثل اینکه در نبود من حسابی زده به سرت .. در مقابل با طعنه جواب داد : عشقت دیوونم کرده .. روی مبل نشستم و شال و مانتوم رو دراوردم شایان روی میز یه قهوه گذاشت ، پوزخندی زدم و پرسیدم : خودت چی ؟ .. چیزی نمیخورم - .. نمیخوای کامتو تلخ کنی ؟ خوشگل موشگلم کردی ! دیگه میخوای کدوم دختریو بدبخت کنی - .. سرشو بین دستاش گرفت و جواب داد : تو هیچی نمیدونی تی شرتم رو بالا دادم و به ردای کبودی روی تنم اشاره کردم و با بغض جواب دادم : ولی اینو خوب
میدونم ، میبینی شایان ؟ اینو خوب میدونم که زندگیم رو نابود کردی
سرش رو بلند و نگاهش روی کبودیای بدنم ثابت موند ، اون نگاه ارومش رنگ نفرت گرفت و با جدیت پرسید : کی اینکارو باهات کرده ؟
.. مگه فرقیم داره ؟ اگه کرده حتما حقم بوده چون فیلم سکسمو دیده - .. فیلم سکس منی که بخاطر حیا تو کل خانواده زبون زد بودم
! من آبروی خودم و خانوادم رو بخاطر توی کثافط از بین بردم
اشکام با گفتن این حرف مثل سیل جاری شدند ، دیگه نتونستم بیشتر از این خودداری کنم پس از جا ! بلند شدم و فریاد زدم : خدا لعنتت کنه شایان ، ببین باهام چیکار کردی
گناه من چی بود ؟ اینکه عاشقت شدم ؟ اینکه دار و ندارم رو به پات ریختم ؟ اینکه فقط تو رو خواستم .. ؟ شایان چرا .. فقط بهم بگو چرا
.. دیگه نتونستم حرفمو ادامه بدم و با عجز هق هق زدم .. شایان از جا بلند شد و گفت : من فیلم سکسمون رو پخش نکردم
از شنیدن این حرف برای لحظه ای گریم بند اومد ، سرمو بالا اوردم و پرسیدم : چی ؟ بازم داری دروغ .. میگی ؟ نمیتونی یه بارم شده
.. حرفمو قطع کرد و با لحن قاطعی گفت : من فیلم سکسمون رو پخش نکردم
.. سپس چند قدم بهم نزدیک شد و ادامه داد : اگه میخواستم نابودت کنم از این راه استفاده نمیکردم
.. به چشمای آبیش زل زدم و با تعجب گفتم : ولی تو تهدیدم کردی
! من اون فیلمو نداشتم ؛ خودت پاکش کردی -
!!! از کجا معلوم جایی کپی نکرده بودی -
.. یه تای ابروش رو بالا انداخت و پرسید : واقعا فکر میکنی همچین کاری میکنم ؟ دست بردار
.. از توی کثافط هیچی بعید نیست ! من که دیگه یه کلمه از حرفاتم باور نمیکنم -
! شایان پوزخندی زد و گفت : مسخرست
.. هنوز اینقدر احمق نشدم که با یه فیلم سکس تنبهیت کنم
.. داری دروغ میگی -
.. دستاشو باز کرد و با قاطعیت گفت : تو مختاری هرجوری دلت میخواد فکر کنی
اینو که شنیدم خونم به جوش اومد و با مشتای محکم به سینش حمله ور شدم و فریاد زدم : اشغال بی .. شرف تو نمیتونی با من اینجوری حرف بزنی ! حداقل بهم دروغ نگو برای یه بارم شده
شایان که از ضربه های پی در پی من عاصی شده بود بالاخره جفت دستامو با یه حرکت گرفت و درحالی که به چشمای خیسم زل زده بود با جدیت گفت : یارا من بهت دروغ نگفتم ؛ عاشقتم ! میفهمی ! ؟ عاشقتم
.. میخوامت یارا ، میخوامت - .. من عاشقت شدم
.. اینو گفت و موهام رو بوسید .. یعنی داشتم خواب میدیدم ؟ همیشه دلم میخواست یه روزی اینجوری بغلم کنه ، منو ببوسه .. انگار به رویام رسیده بودم ، داشت میگفت عاشقمه ! داشت میگفت منو میخواد .. قطره اشک کوچیکی از گوشه چشمم چکید و زیرلب گفتم : منم ! همین یه کلمه کافی بود تا دوباره دیوونه بشه ! باسنم رو از روی شلوار میمالید و منتظر حرکتی از جانب من بود تا امشب رو داغ کنه .. لبخند تصنعی به صورتم پاشیدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم تا تمایل منو درک کنه شایان که این حرکتمو دید لبخند موذیانه ای زد و بعد از زیر باسنم بلندم کرد و به سمت اتاق خواب برد
.. .. روی تخت درازم کرد و سنگینی وزنش رو به روی تنم انداخت .. تا اومد لبامو ببوسه ، انگشت اشاره ام رو به روی لبش گذاشتم و گفتم : اینجوری نه .. بهم بگو مشروبات کجاست ! میخوام داغ کنم .. لبخندی زد و گفت : زیر تخت .. بوس کوتاهی از لبش گرفتم و گفتم : الان برمیگردم .. سپس یه بطری ودکا برداشتم و به سمت اشپزخونه رفتم .. مشروبا رو توی جام ریختم و به فکری که توی سرم بود احسنت گفتم .. شایان یه ضرب نوشیدنی رو سر کشید و دور لبش رو پاک کرد ! یکم با هم لب بازی کردیم .. میخواستم هعی لفتش بدم تا نقشم عملی بشه .. بالاخره بعد از یه ربع عشق بازی روی تخت دراز شدم و پاهام رو باز کردم .. دستش رفت سمت کمربندش ، یکم گیج میزد سعی میکرد هوشیار باشه اما نمیتونست ، لبخند موذیانه ای زدم و ازش پرسیدم : خوابت میاد عشقم ؟ .. نمیدونم .. یهو .. چم .. شد - .. دستشو گرفتم و روی تخت درازش کردم ، به پهلو خوابید .. توی چشمای خمارش زل زدم ، با دستم لباش رو نوازش کردم و گفتم : عیبی نداره ، بخواب .. به چند ثانیه نرسید که چشماش کاملا بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت .. از روی تخت بلند شدم و رو به شایان گفتم : دیگه نمیتونی گولم بزنی
.. امشب همه چیزو میفهمم ! سپس نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم : چه خوب شد که قرص خواب زن عمو رو با خودم اوردم .. موهام رو با کش محکم دور سرم بستم و به سمت اتاق کارش حرکت کردم .. ناخوداگاه دوباره این جمله توی ذهنم مرور شد ، از حجره تاریکی به سوی روشنایی بنگر ... حجره تاریکی .. حجره .. رو به روی کتابخونه اش ایستادم و به قفسه ها نگاه کردم .. تنها چیزی که نظرم رو جلب کرد اون سه تا قاب عکس خانوادگی بود اما اینا که به کارم نمیومدند .. پوفی کشیدم و خواستم از اتاق بیرون برم که ناگهان فکری به سرم زد .. موبایلم رو از توی کیفم برداشتم ، چراغ قوه اش رو روشن کردم و یکی از عکسا رو برداشتم ! همون عکسی که بچه ها ایستاده بودند و چندین سیاهپوست پشتشون قرار داشتند ... چراغ قوه رو زیر عکس گرفتم و در کمال تعجب به چیزی که میدیدم زل زدم با نوری که به عکس خورد تصویر دو نفر دیگه هم ظاهر شد ، چهرشون مبهم بود اما مطمئن بودم
.. زوج هستند
عکس از دستم افتاد و عکس بعدی که مال شایان بود زیر نور گرفتم ، درست مثل عکس قبلی تصویر اون زوج با ژستی متفاوت ظاهر شد ، جفتشون شایان رو بغل کرده بودند برای همین داشت میخندید .. اما وقتی نور رو دور میکردی تصویر اون زوج ناپدید میشد
دیگه کم کم داشتم میترسیدم ، چرا این عکسا اینقدر عجیب بودند ؟ .. پوفی کشیدم و عکسا رو سرجاشون برگردوندم .. روی زمین نشستم و با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم .. پوف حالا چجوری باید هویت این زوج رو پیدا میکردم ؟ چشمم به کتاباش افتاد ! همشون عبری بودند من که نمیتونستم بخونم موبایلم رو برگردوندم و به روکش پلاستیکی که به قابش چسبیده و من هنوز درش نیاورده بودم دست
.. زدم .. یاد اون روزی افتادم که عمو با موبایل سابقم وارد خونه شد و گفت از تهران برام گرفته .. یادمه گفته بود یکی از دوستاش خریده چون عمو سر از مارک گوشی درنمیاورد .. اره یادمه خیلی ذوق کردم ، چه روزایی بود ... دقیقا یه هفته بعد از اینکه کارای انتقالم جور شد اقای مدیری برام اون گوشیو فرستاد
با مرور این خاطره ناگهان چشمام از تعجب درشت شد و با خودم گفتم : آقای مدیری اون گوشیو برام فرستاد ؟
با این فکر بدو بدو به سمت واحدم رفتم ، کشو میزم رو باز کردم و فاکتور موبایل قبلیم رو بیرون .. اوردم
.. درسته ، زیر اسم خریدار اقای مدیری نوشته شده بود برای چی اقای مدیری به عموم کمک کرده بود ؟ این کار دلیل خاصی داشت یا فقط از روی محبت بود ؟ یا شایدم .. میخواسته منو کنترل کنه ! اما چرا ؟ ! گیج شده بودم ، هزاراتا سوال بدون جواب توی ذهنم بود که جواب هیچکدوم رو نمیدونستم .. بیخیال کارگاه بازی شدم و دوباره به واحد شایان برگشتم خواستم دوباره به اتاق کارش برگردم و موبایلم رو بردارم اما در قفل شده بود ! هرکاری هم کردم باز
.. نشد ، به خشکی شانس .. با فکر اینکه هنوزم خوابه داخل اتاقش شدم اما تخت خالی بود خون توی بدنم منجمد شد ! یعنی کجا رفته بود ؟ دنبال این میگردی ؟ - با صدایی که از پشت سرم ساتع میشد به عقب برگشتم و با دیدن شایان که کلیدی رو توی دستش
.. تکون میده آب دهنم رو با صدا قورت دادم .. میتونم برات توضیح بدم -
در اتاق رو بست و پرسید : چیو توضیح بدی خوشگلم ؟ اینکه منو خوابوندی تا توی خونم سرک بکشی ؟
.. شایان باور کن -
در اتاقش رو با همون کلید دستی قفل کرد و درحالی که داشت کمربندش رو باز میکرد گفت : من سعی .. کردم باهات خوب باشم
.. شایان - بهت گفتم عاشقتم نگفتم ؟ - .. قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید و یه قدم عقب رفتم ! تو فیلم سکسمون رو پخش کردی - .. نه ، من اینکارو نکردم -
.. به دیوار چسبیدم و نالیدم : دروغگو
.. لبخند ترسناکی زد و سرجاش ایستاد
تو بهم خیانت کردی .. چرا دروغ میگی ؟ -
! ناگهان تیغی از توی جیبش شلوارش برداشت و جلوی چشمای من رگشو زد
! خون روی زمین فواره زد و من با چشمای گشاد از تعجب به این صحنه خیره شدم
.. نفسم بالا نمیومد
.. قلبم از کار افتاده بود و مثل یه مجسمه خشک شده بودم
مردمک سیاه چشمای شایان بین سفیدیش گم شد و بعد با صدایی ترسناک و کلفت که هیچ شباهتی به .. صدای واقعیش نداشت فریاد زد : تو نمیتونی منو بازی بدی ! من پسر اونم ! من دیویل سه سیونم
.. از ترس زبونم بند اومده بود و نمیتونستم از جام جم بخورم .. بغض خفیفی راه گلوم رو بست و بدنمو بیشتر به دیوار چسبوندم .. هیچ راه فراری نداشتم ، نمیدونستم باید چیکار کنم شایان با همون دستای زخمی که خونش کف زمین رو قرمز کرده بود و چشمای سفید و جهنمیش به
.. من نزدیک میشد و من هیچ راهی نداشتم .. درست سینه به سینه هم وایستاده بودیم ، مثل بید میلرزیدم و اشک میریختم .. چهره برزخی و چشمای کاملا سفیدش وحشت سختی به جونم انداخته بود .. خواهش میکنم شایان .. خواهش - .. حرفمو قطع کرد و انگشت اشارشو روی لبم گذاشت ! با برخورد انگشتش به لبم پوستم اتیش گرفت .. انگشت شایان به قدری داغ بود که انگار از اتیش ساخته شده بود ! تو دوباره آفریده شدی تا به قعر جهنم برگردی ! بوسی انگل - .. حتی یه کلمه از حرفاشم نمیفهمیدم و فقط دنبال راه فراری بودم با چشم مدام به دنبال وسیله ای برای پس زدن این موجود وحشتناک میگشتم با دیدن گلدون سفالی که روی عسلی بود مغزم به کار افتاد و در یه حرکت ناگهانی گلدون رو برداشته
.. و به سرش کوبیدم .. شایان آخ بلندی کشید و درجا روی زمین افتا....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهل و‌ ششم

.. دستام رو روی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم ! من چیکار کرده بودم ؟ من
! کنارش نشستم و هول هولکی نبضشو گرفتم اما نبضش نمیزد .. خدای من ، شایان مرده بود آب دهنم رو قورت دادم و با عجله از کنارش بلند شدم ، نمیتونستم یه لحظه هم چشم از جسدش بردارم
.. .. چند قدم عقب رفتم تا به در بسته خوردم .. اشکام پشت سر هم گونه ام رو تر میکردند و نمیتونستم فکر کنم .. من شایان رو کشتم ! من اونو با ضربه محکمی دستگیره در رو شکوندم و از واحدش بیرون زدم و در ورودی رو همچنان باز
.. گذاشتم .. قلبم مثل گنجشک تند تند میزد و بی هدف توی خیابون حرکت میکردم .. تصویر جسد شایان یه لحظه هم از جلوی چشمم نمیرفت ! من دیگه قاتل شده بودم چجوری اونو کشتم ؟ چجوری ؟ .. شاید شمشک پیداش میکرد ، شاید روناک زنگ میزد .. شاید شاهین به خونش میومد ولی اونا که نمیفهمیدند من شایانو کشتم ! نه نه امکان نداشت ولی ولی اگه اثر انگشتمو پیدا میکردند چی ؟ من حتما اعدام میشم ! حتما زندان میرم ! خدایا من چجوری
یه ادمو کشتم ؟ .. با افکارم درگیر بودم ، حتی توان برگشتن به اون خونه و از بین بردن مدارک رو نداشتم
انگار حالم از کنترل خارج شده بود چون هیچی نمیفهمیدم ، چشمام از ترس کور شده بودند و هیچیو نمیدیدم ! بی توجه به چراغ سبز از وسط جاده میگذشتم و بی هدف با چشمای خیس و قرمز توی .. خیابون راه میرفتم
! با دیدن تاکسی ای که نام ونک رو داد میزنه ناخوداگاه یاد الهه افتادم .. اره شاید اون میتونست بهم کمک کنه ، شاید اون میتونست نزاره برم زندان
اره خودشه ، الهه میتونه بهم کمک کنه ! بی هیچ فکری سوار ماشین شدم و به سمت خونه اون راه .. افتادم
.. حتی یادم نمیاد ساعت چند بود ولی هوا تاریک بود .. همه مسافرای توی ماشین با وحشت بهم نگاه میکردند ، حتما همشون فهمیده بودند من قاتلم
! حتما همشون میدونستند من شایانو کشتم .. ناگهان چشمم به دستام افتاد ، جفتشون خونی بودند ! خون شایان بود .. گریه ام شدت گرفت و سعی کردم با مانتوم خون رو پاک کنم ولی پاک نمیشد ! همچنان خیس و لزج بود مسافری که کنار من نشسته بود با تعجب پرسید : خانوم حالتون خوبه ؟ با وحشت بهش نگاه کردم ، این که شایان بود ! حتما فهمیده بود چه بلایی سرش اوردم و تا اینجا
.. دنبالم کرده بود تا ازم انتقام بگیره .. از ترس سکسکه ام گرفته بود و نمیتونستم حرفی بزنم در این لحظه مسافری که جلو نشسته بود بود به سمت من برگشت و پرسید : خانوم اتفاقی افتاده ؟ .. اونم شایان بود ! مگه میشد ؟ چرا هردوشون شبیه شایان بودند راننده و مسافری که سمت مخالفم نشسته بود هم به ترتیب بهم نگاه کردند ، همشون شبیه شایان بودند
.. ! همشون فهمیده بودند من قاتلم .. یک باره چشمای هر چهارنفرشون سفید شد و یکصدا قاه قاه زدند .. جیغ بلندی کشیدم و درحالی که به روی صندلی مسافر و راننده چنگ مینداختم خواستم پیاده شم .. ماشین درجا توقف کرد و من سرمو بین دستام گرفتم تا قیافه جهنمی شایان رو نبینم در این لحظه زنی با صدای نازک دستشو روی پشتم گذاشت و پرسید : خانوم ؟ سرمو با تردید بالا اوردم و به مسافری که کنارم نشسته بود نگاه کردم ، زنی بلوند ، میانسال و کمی
.. توپر .. سپس به مردی که کنارم نشسته بود و راننده و مسافر جلویی نگاه کردم .. همشون با تعجب به من نگاه میکردند ، یک ان دستمو بالا اوردم اما اثری از خون نبود من چم شده بود ؟ چرا مدام توهم میزدم ؟ چه بلایی سرم اومده بود ؟ .. کرایه تاکسی رو با تمام پولی که داشتم دادم و با پای پیاده تا خونه الهه حرکت کردم توی راه مدام صدای شیطانی شایان توی گوشم تکرار میشد که میگفت : تو دوباره آفریده شدی تا به
! قعر جهنم برگردی ! بوسی انگل .. اون منو اینجوری خطاب کرد ، بهم گفت بوسی انگل اون بهم لقب داد ، اما چرا ؟ اینجا چه خبر بود ؟
.. زنگ خونه الهه رو زدم و با عجله به سمت واحدش رفتم .. الهه تنها بود ، با دیدن قیافه من ترسید و چند قدم عقب رفت .. حتما اونم فهمیده بود شایانو کشتم ! خدایا من دیگه راه فراری نداشتم گریه ام کمی ارومتر شد و با صدایی لرزون گفتم : میتونم توضیح بدم ، من نمیخواستم اونو بکشم ..
.. نمیخواستم الهه که تعجب به من چشم دوخته بود پرسید : یارا .. چی شده ؟ .. از شنیدن این حرف به هق هق افتادم و همونجا جلوی در زانو زدم چند دقیقه بعد روی کاناپه نشسته بودم ، الهه برام یه لیوان اب قند اورد و منم تمام جریان رو براش
.. توضیح دادم
.. بهش گفتم چه بلایی سر شایان اوردم ، گفتم اون چقدر ترسناک شده بود
! گفتم که میخواست اذیتم کنه و هیچ چیزی رو از قلم ننداختم
الهه با وحشت به حرفام گوش سپرد و بعد ازم خواست تا به محل حادثه برگردیم ولی من اونقدر شجاع .. نبودم که بخوام برگردم ! اگه تا الان پلیسا فهمیده بودند چی ؟ اگه کسی میفهمید
.. اما الهه قاطع تر از این حرفا بود ، اون اصرار داشت تا دوباره منو به اون خونه برگردونه
پس به سرعت اماده رفتن شد و ازم خواست همراهیش کنم ، اینقدر عجله داشت که نزاشت ازش بپرسم ! محمد کجاست
.. اصلا مثل الهه همیشگی نبود
چرا تا الان بیدار بود ؟ چرا لباس خونه تنش نبود ؟ با شک به رفتارش نگاه میکردم و توان هیچ نوع .. مخالفتی نداشتم ! حتما اون بهتر میدونست
الهه منو به سمت 206 سفیدش راهنمایی کرد ، کی ماشین خریده بودند ؟ همه چیز خیلی زود پیش ! رفت
توی راه یه کلمه هم با هم حرف نزدیم ، الهه ای که همیشه درحال صحبت بود حالا سکوت کرده و با .. جدیت به مسیر خیره شده بود
! منم از ترس سکوت کرده بودم و از درون توی دلم اشوبی بود حالا باید چیکار میکردم ؟ چجوری از این مخصمصه راحت میشدم ؟ .. الهه جلوی در اپارتمان نگه داشت ، برق واحد شایان همچنان روشن بود اب دهنم رو با صدا قورت دادم و از الهه که با جدیت بهم نگاه میکرد پرسیدم : مطمئنی اینکار درسته ؟ .. فقط سرتکون داد و از ماشین پیاده شد
.. منم به دنبالش رفتم و وارد خونه شدم
توی حیاط شمشک مشغول ابیاری گلا بود ، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه ! حتی با ورود من .. لبخند زد و بهمون سلام کرد
باورم نمیشد ، یعنی اون چیزی نفهمیده بود ؟ خب بهتر ! شاید اینجوری میتونستیم جسد شایانو بدون .. هیچ دخالتی از بین ببریم
.. وارد اسانسور شدیم و دکمه طبقه رو زدیم الهه ازمم پرسید: کلید داری ؟ .. سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم : در بازه .. همون لحظه در اسانسور باز شد و ما با واحد در بسته شایان رو به رو شدیم
.. الهه با تردید به من نگاه کرد و گفت : پس این ! حرفشو قطع کردم و با اطمینان گفتم : میتونم قسم بخورم که خودم بازش گذاشتم .. پس چند بار دستگیره در رو بالا و پایین کردم اما قفل بود مگه میشد ؟ یعنی کی اینجا اومده بود ؟ دراین بین که من با دستگیره در مشغول بودم در باز شد و من در کمال ناباوری با چهره شایان توی
.. چارچوب در مواجه شدم .. الهه زیاد تعجب نکرد و زیرلب سلامی گفت اما من حتی نمیتونستم کلمه ای ادا کنم
باورم نمیشد که دارم اینو میبینم ! شایان زنده بود ؟ اخه چجوری ؟ من خودم نبضشو گرفتم ! خودم .. فهمیدم مرده
.. این دیگه چه جور بازیه کثیفی بود .. روی مبل نشستم و با تعجب به اطراف چشم دوختم
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود ، آخه چرا ؟ من خودم با چشمای خودم دیدم که شایان مرده ! من .. درو باز گذاشتم اما حالا
یعنی همش یه توهم ساده بود ؟ یعنی من داشتم دیوونه میشدم ؟ .. سرم گیج میرفت و دستام سر شده بود ، احساس میکردم فشارم خیلی پایینه .. الهه و شایان توی اشپزخونه حرف میزدند ولی من هیچی نمیشنیدم .. انگار به انسولین نیاز داشتم چون احساس خواب الودگی و گیجی بهم دست داده بود
.. چند دقیقه بعد الهه و شایان از اشپزخونه بیرون اومدند .. هنوزم نمیتونستم باور کنم زندست ! مگه اون جلوی من رگشو نزده بود پس چرا
یهو نگاهم به دست باندپیچی شده اش افتاد پس از جا بلند شدم ، قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و دست شایان رو بلند کردم و داد زدم : اگه من اشتباه میکنم ! پس این چیه ؟
.. الهه : آروم باش یارا ! با غیظ رو به او گفتم : بزار بهت ثابت کنم من دیوونه نیستم .. سپس با حرص باندهای سفید رو از دست شایان جدا کردم اما هیچ جای زخمی ندیدم .. چشمام از تعجب درشت شد و زیرلب گفتم : ولی من .. ولی الهه نگاه تاسف باری بهم انداخت ..ملتسمانه بهش خیره شدم و گفتم : بخدا من دیوونه نیستم الهه !
.. شایان رگشو زده بود ، اون مرده بود ! من راست میگم .. اشک توی چشمام جمع شده بود ، از نگاه متاسفش حالم بهم میخورد
شایان با خونسردی به رفتار من نگاه میکرد ، انگار نه انگار که همین دوساعت پیش اتفاقی افتاده ! باشه
.. سرمو بین دستام گرفتم و بهشون پشت کردم .. دیگه نمیتونستم جلوی سیل اشکام رو بگیرم پس به گریه افتادم
الهه با محبت شونم رو لمس کرد و گفت : یارا میدونم تو شرایط بدی هستی ولی شاید لازم باشه به .. حرف آقا شایان گوش کنی
با تعجب به سمتش برگشتم و پرسیدم : حرف شایان ؟
اون بهم زنگ زده و گفته بود که داری میای پیشم ، من میدونستم تو اونو نکشتی و اتفاقی بینتون - .. نیوفتاده ! شما فقط یه دعوای ساده کردید
داشتم شاخ درمیاوردم ، یه دعوای ساده ؟ الهه از چی حرف میزد ؟
شایان که دست به سینه ایستاده بود گفت : خیلی ممنون که تا اینجا تشریف اوردید الهه خانوم ، حتما .. جبران میکنم
الهه با شرمندگی سری تکون داد و یه کارت از جیبش دراورده و گفت : این شماره یه روانپزشکه .. خوبه ، میدونی چقدر برام عزیزی یارا
.. من صلاحتو میخوام ، شاید لازم باشه به حرف شایان گوش کنی و با یه دکتر قرار ملاقات بزاری .. الهه باهام مثل دیوونه ها حرف میزد ، انگار مطمئن بود من دیوونم
نمیتونستم باور کنم اینقدر راحت گول شایان رو خورده! اون چجوری توی ذهن الهه نفوذ کرده بود ؟ چجوری اینقدر راحت قانعش کرده بود که من دیوونم ؟
نمیتونستم حرفی بزنم ، فقط با چشمای خیسم به الهه که اخرین امیدم بود زل زدم و با تمام توانی که ! برام باقی مونده بود گفتم : خواهش میکنم ، من دیوونه نیستم .. کمکم کن الهه
.. الهه سری به نشونه تاسف تکون داد و با شرمندگی گفت : متاسفم یارا ولی فعلا نمیتونم کمکت کنم
اینو گفت و به سمت در خروجی حرکت کرد ، شایان هم پشت سرش رفت و من دو زانو به روی زمین .. نشستم
یعنی همه اون اتفاقا خواب بود ؟ یعنی من قاتل نبودم ؟
سرمو بین دستام گرفتم و درحالی که شقیقه هام رو میمالیدم با خودم تکرار کردم : من چم شده .. من ! چم شده
! نفسم تند تند میزد ، من نمیتونستم تو این خونه بمونم
سرمو بالا اوردم و در اولین نگاه با شایان که جلوم ایستاده بود و با خونسردی بهم نگاه میکرد رو به .. رو شدم
شایان چند قدم بهم نزدیک شد ، چونه ام رو بالا داد و گفت : برای شام پاستا میخوری ؟ .. با تعجب بهش نگاه کردم ، چقدر عادی رفتار میکرد ! انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود .. از روی زمین بلند شدم ، دستشو پس زدم و به سمت در رفتم اما قفل بود وقتی این صحنه رو دیدم به سمتش برگشتم و داد زدم : این دیگه چجور بازی ایه لعنتی ؟ داری باهام
چیکار میکنی ؟ پوزخندی زد و گفت : فکر میکنی دارم باهات بازی میکنم ؟
بغضم گرفت و از حالت تهاجمیم بیرون اومدم و گفتم : خواهش میکنم شایان .. با من بازی نکن ! .. خودتم میدونی من دیوونه نیستم ! میدونی دارم راست میگم
.. تو مرده بودی ! تو .. تو
ناگهان انگار که چیزی بهم الهام شده باشه دستمو روی قلبم گزاشتم و گفتم : تو دوباره به قعر جهنم .. برمیگردی
شایان چند قدم بهم نزدیک شد و گفت : تو خیلی خسته شدی ، این مدت اتفاقای زیادی بینمون افتاده که .. تو رو گیج کرده
با تردید بهش نگاه کردم و گفتم : چرا ؟
چرا چی ؟ -
چرا برای من باید این اتفاقا بیوفته ؟ چرا من شایان ؟ چرا از اول من ؟ چرا همیشه من بودم ؟ من - چیم ؟
.. گونه ام رو نوازش کرد : این چیزیه که خودت انتخاب کردی .. نه ، من انتخاب نکردم ! هیچیو انتخاب نکردم - .. لبخند کمرنگی زد که ادامه دادم : نه عاشق شدنم ، نه رفتارام ، نه اینجا بودنم ! هیچ کدوم به انتخاب خودم نبوده .. انگار همیشه میشناختمت ، انگار میدونستم قراره اینجا باشم ولی چشمام رو بسته بودم .. مثل یه بازی از پیش تعیین شده .. انگار حتی میدونستم قراره بازیم بدی ولی بازم نمیتونستم از عشقت دست بکشم ولی چرا ؟ چرا من ؟ چرا تو ؟ چرا عکس پدر و مادرم ؟ چرا آفریقا ؟ حتی نمیدونم الانم دارم خواب میبینم یا نه ! مرز خواب و خیال رو نمیتونم تشخیص بدم اما مطمئنم این
.. عشق اتفاقی نبوده .. شاید قبلا یه جایی دیده بودمت ، شاید بارها عاشقت شده بودم .. ولی میدونم آخر این داستان قشنگ نیست ، میدونم ما .. این حرفا رو که میزدم سرم گیج میرفت ، قندم افتاده بودم دیگه نتونستم ادامه حرفم رو کامل کنم و بی اختیار چشمام رو بستم .. چشمام رو به ارومی باز کردم ، دنیا دور سرم میچرخید .. من کجا بودم ؟ احساس معلق بودن داشتم و چشمام سیاهی میرفت .. دنیا برام وارونه شده بود ، پاها و سقفی چوبی بالا سرم میدیدم .. دستام خشک شده بودند ، نمیتونستم بدنم رو تکون بدم .. تا اومد به دستم حرکتی بدم درد شدیدی توی تنم پیچید که تا مغز و استخونم رو سوزوند با بی رقمی به دستم که با میخ آهنی به چوب کوبیده شده بود نگاه کردم و همونجا بود که تازه متوجه
.. درد عمیق جفت دستام شدم .. ازكف دستام خون میریخت و جفت پاهام به بالای چوب وصل شده بود .. سرم رو پایین انداختم و با تصویر خودم توی اینه قدی بزرگی که رو به روم بود مواجه شدم
... این من بودم که روی یک صلیب وارونه اویزون شده بودم .. درست مثل حضرت عیسی دستام با میخ به تخته چوب کوبیده شده و برهنه بودم
اتاقی که توش بودم خالی و تاریک بود ، از سقفش اب چکه میکرد و جز یه میز اهنی زنگ زده و اون .. اینه و یه تلفن قدیمی چیزی دیده نمیشد
باید خودمو به تلفن میرسوندم ، تلفنی که در چند سانتی متریم روی یه میز عسلی قهوه ای رنگ قرار .. داشت و تنها راه نجاتم بود
اما چجوری میتونستم از دست این میخا خلاص بشم ؟ اونم وقتی درد و خونریزی داشت امونم رو .. میبرید
.. نفس عمیقی کشیدم و سعی در یاداوری خاطراتم کردم .. من و شایان با هم تو یه خونه تنها بودیم ، من یه چیزایی بهش گفتم و بعد بعد چه اتفاقی افتاد ؟ اصلا یادم نمیومد ، یعنی شایان منو به این روز دراورده بود ؟ .. به بدن لخت و نحیفم نگاه کردم ، جای نقطه چین هایی روی تنم به چشم میخورد .. دور پاهام ، دستام .. معنی اینا چی بود ؟ کاملا گیج شده بودم دوباره سرم رو پایین انداختم و به تصویر خونین و مالینم توی اینه نگاه کردم ، ببین به چه روزی
.. افتاده بودم ! حتی به زنده موندن هم امیدی نداشتم
در این بین یهو نگاهم به دوربین بزرگی که گوشه ای سقف نصب شده و انگار داشت از این اتاق .. فیلمبرداری میکرد خیره شدم
یعنی کسی داشت من رو میدید ؟ ! به دوربین نگاه کردم و با تمام توانم داد زدم : کمک ، منو از اینجا بیارید بیرون ! اما تمام تلاشم بی نتیجه بود .. نمیدونم چقدر گذشت ، پنج ساعت هشت ساعت ده ساعت فقط یادمه مدت زیادی بود .. اینقدر وارونه مونده بودم که از بینیم خون میرفت ، سنگینی مغزم رو حس میکردم ! نمیتونستم به درستی فکر کنم ، باید خودمو نجات میدادم ! من نمیتونستم اینجا بمیرم
سعی کردم دستامو به عقب بکشم و اینجوری خودمو از بند میخای اهنی نجات بدم ولی همش بی فایده .. بود چون جز درد و جیغ های خفیف چیزی نصیبم نشد
!! تنها راه نجاتم اون تلفن کذایی بود ، باید خودمو به اون تلفن میرسوندم
برای اخرین بار جیغ زدم و کمک خواستم اما وقتی فهمیدم نمیتونم جز خودم به کسی تکیه کنم بیخیال ! جیغ داد شدم و سعی کردم از فکرم استفاده کنم
درسته که دستام با میخ اجیر شده بودند ولی هنوز پاهام ازاد بودند فقط اگه میتونستم از لای اون طنابا .. پامو ازاد کنم اونوقت رها میشدم و با کمر به زمین میومدم
.. نزدیک به یه ساعت به اون طنابا ور رفتم ، دیگه داشتم ناامید میشدم
هیچ جوره نمیتونستم خودمو ازاد کنم ، پوفی کشیدم و چند دقیقه استراحت کردم اما دوباره مشغول شدم ..
نمیدونم چقدر گذشت ، دیگه داشت اشکم درمیومد ، از یه طرف بخاطر میخا و از طرف دیگر بخاطر .. پاهام داشتم حرص میخوردم پس جیغ بلندی کشیدم و دوباره به گریه افتادم
ناگهان دوباره با دیدن نقطه چین هایی که روی دست و پام بود یاد حرفهای خاله منشی افتادم ، اون .. میگفت کاف دست و پای دخترا رو قطع میکنه
سپس نگاهی به دوربین انداختم ! همونی دوربینی که قبل از مرگ از دخترا فیلم میگرفتند ! نه نه ! من .. نمیتونستم قربانی کاف باشم ! من نمیخواستم اینجوری بمیرم
با شنیدن صدای پایی که به اتاقم نزدیک میشد گریم شدت گرفت و با تمام توانی که داشتم زور زدم و در .. اخر پاهامو از بند طناب رها کردم
بخاطر بهم خوردن وزن و تعادل با کمر به زمین اومدم و چوبی که به با میخ به دستام متصل بود با .. فشاری که از طریق نیروی کمرم وارد اوردم کنده شد
نفس نفس زنان از روی زمین بلند شدم ، تخته چوب همچنان به دستام متصل بود و من هیچ اختیاری .. روی انها نداشتم
با عجله به سمت تلفن رفتم و با استفاده از پام گوشی تلفن رو برداشتم و با بینیم شماره ١١٠ رو .. گرفتم
.. با دومین بوق جواب دادند .. کلانتری منطقه 11 ، بفرمایید -
بازم صدای پا رو شنیدم و استرسم زیاد شد و تند تند گفتم : خواهش میکنم بهم کمک کنید من اینجا گیر .. افتادم یکی داره میاد سراغم
! لطفا اروم باشید خانوم محترم ، خودتون رو معرفی کنید و آدرستون رو شمرده شمرده بیان کنید -
از این همه ارامششون حرصم گرفت و درحالی که چشمم به در بود با گریه داد زدم : من نمیدونم کجام نمیدونم کی دنبالمه ! شاید ۸ ساعت باشه که اینجا گیر افتادم ، لطفا کمکم کنید ! من فکر میکنم کاف .. اینجاست ! کاف کاف
.. کاف ، همون قاتل سریال -
نزاشتم حرفشو کامل کنه و داد زدم : فقط تو رو خدا زودتر خودتونو برسونید ! اون میخواد منو بکشه .. اون
.. یهو تماس قطع شد و حرفم نصفه موند و تلفن از پام رها شد .. ده دقیقه ای با تلفن درگیر بودم ، از ترس صدای پا نمیتونستم تمرکز کنم .. بالاخره با صدای باز شدن در از جا پریدم و به شایان که توی چارچوب در بود چشم دوختم .. یارا - .. تا اومد یه قدم بهم نزدیک بشه فریاد زدم : جلوتر نیا .. نیومدم تا بهت اسیب بزنم - اب دهنم رو با صدا قورت دادم و در حالی که دنبال راه فراری تو دور تا دور اتاق میگشتم گفتم : پس
! تو .. همون .. قاتل سریالی هستی .. نه یارا .. داری اشتباه میکنی - .. با این حرف یه قدم دیگه برداشت اما با جیغ بنفشی که زدم سر جاش میخکوب شد ! بهم دروغ نگو عوضی ! ببین باهام چیکار کردی - ! یارا داری اشتباه میکنی لعنتی ، من کاف نیستم ! من کسیو نکشتم - ! خفه شو خفه شو ! منم یکی از قربانیات بودم نه ؟ منم فقط یکی از اون ۸۶ تا دختر بدبخت بودم - شایان با جدیت گفت : یارا تو نمیفهمی همه اینا یه تلست ! این همون چیزیه که انجمن میخواد فکر کنی
! منظورت چیه ؟ -
اونا میخوان تو منو مقصر بدونی تا شیلا رو نجات بدند ! اون تو دردسر افتاده ! شیلا تو دردسره - ! چون کافه لعنتیه
با تعجب پرسیدم : شیلا دیگه کیه تو از چی حرف میزنی ؟ ! شایان چند قدم بهم نزدیک شد و گفت : تو هیچی نمیدونی و این برات خیلی خطرناکه .. با لحنی قاطع داد زدم : سرجات بمون ! وگرنه .. در همین لحظه صدای آژیر پلیس بلند شد ، شایان به در نگاه کرد و گفت : اونا موفق شدند منظورت چیه چرا یه چیزی نمیگی که منم بفهمم ؟ -
‏! laaste towenaar : شایان زیر لب زمزمه کرد این یعنی چی ؟ - .. تا اومد حرفی بزنه پلیسها به داخل اتاق ریختند در همون لحظه اول شایان دستیگر شد ، انگار از قبل حکم جلبش رو داشتند و برای همه چیز اماده
! بودند
نمیدونم چجوری اینقدر سریع اتفاق افتاد ، فقط لحظه اخر نگاهم به چشمای آبیش افتاد که برخلاف همیشه خونسرد به نظر نمیرسیدند ، این دفعه فقط توی چشماش ترس رو میدیدم ، یه ترس مبهم از .. اینده ای نامعلوم
.. هیچ حرفی نزد و زیر لب چند بار اون کلمه نامفهوم رو زمزمه کرد .. توی حالت خلصه فرو رفته بودم
.. نمیدونستم معنی اون کلمه یعنی چی ولی به زودی میفهمیدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهل و هفتم

: سه روز بعد
.. سرمو به سمت پنجره برگردوندم ، سه روزی از اون شب نحس میگذشت و من توی بیمارستان بودم .. بالاخره امروز مرخص میشدم ! قرار بود الهه بیاد دنبالم .. تلویزیون اتاقم رو روشن کردم .. قاتل سریالی معروف تهران دستگیر شد ! این خبر تیتر همه روزنامه ها و اخبارها بود .. دستم رو به روی قلبم گزاشتم و زیرلب اسمی که شایان برای اخرین بار زمزمه کرده بود ادا کردم ! یعنی چه معنی ای میداد ؟ هنوزم نمیدونستم یاد اخرین حرفاش برای تبرعه کردن خودش افتادم ، وقتی میگفت شیلا کافه ! چقدر یه ادم میتونه حقیر
! باشه که تا اخرین لحظه زندگیش دروغ بگه
گزارشگر اخبار حواشی قتل های شایان رو تا به امروز شرح میداد و عکس هایی از او در حالی که .. صورتش شطرنجی بود پخش میکرد
.. لباس بازداشتگاه تنش بود
نمیتونستم صورتشو ببینم ولی حتی از این پشت هم میتونستم حدس بزنم چه حالی داره ! شایان به .. سزای اعمالش رسید
.. حالا اون خانواده های بی گناه و روح دخترای بی گناه توی آرامش هستند
.. از اینکه من هفده امین قربانی نبودم لبخندی زدم و تلویزیون رو خاموش کردم .. طاق باز خوابیدم و به سقف سفید اتاقم زل زدم
با اینکه همه چیز با هم جور درمیومد و عقل و منطقمم اینو تایید میکرد اما دلم همچنان ندای بی گناهی .. شایان رو سر میداد
! نمیدونم چرا ، شاید بخاطر احساسی بود که بهش داشتم
شایان گناهکار بود ، اون میخواست منو قربانی کنه و عقلم اینو خوب میدونست اما دلم دائما فریاد .. میزد که حرفای شایان دروغ نبوده ، دلم میگفت که باید دنبال حقیقت برم
.. گیج و سردرگم شده بودم ، نمیدونستم چی درسته و چی غلط .. دستی به جای خالی گردبندم کشیدم و دوباره بغضم گرفت .. از اونشب تاحالا گردبندم رو ندیده بودم ، نمیدونستم کجاست ! من بی عرضه تنها یادگار پدر و مادرمو از دست داده بودم .. توی حال خودم بودم که الهه با تقی به در وارد اتاقم شد .. به سمتش لبخند زدم و جوابم رو با لبخند داد .. از اونشب تاحالا خیلی پشیمون به نظر میرسید ، پشیمون از اینکه بهم اعتماد نکرده ! از اینکه منو رها کرده و به حرف شایان گوش داده .. اینا رو به زبون نمیاورد اما من میتونستم همه چیزو از نگاهش بخونم الهه کنارم نشست و پرسید : خب خب خانوم خانوما ، حالت خوبه ؟ سرمو به نشونه اره تکون دادم و الهه گفت : دیگه دستات درد نداره ؟ ! بعد از اون ده تا بخیه ای که خوردم نه - .. الهه خندید و گفت : دختر تو خیلی خوش شانسی .. با حسرت جواب دادم : خوشانسم ؟ من همه چیزمو از دست دادم .. دیگه امیدی برام نمونده ! دارم به این فکر میکنم که کاش توی اون اتاق میموندم و جون میدادم الهه گونم رو نوازش کرد و با محبت گفت : هعی هعی اینجوری حرف نزن تو اشتباهاتی کردی ولی
.. دلیل نمیشه ارزوی مرگ کنی
اشتباهاتی که قابل جبران نیستند ! یعنی .. پوف الهه یه نگاه به من بنداز ، روی این تخت کذایی - خوابیدم در حالی که خانوادم رو به طور کلی از دست دادم ، عشقم یه قاتل سریالی از اب دراومده و ! حتی نمیدونم هنوز شغلم رو دارم یا نه
همه چیز درست میشه یارا ، نباید با این افکار اینقدر به خودت فشار بیاری ! درسته که تو کارای - خیلی بدی کردی ولی انسان جایزالخطاست منم مطمئنم عمو و زن عموت بخاطر قلب بزرگی که دارند یه .. مدت دیگه به سمتت برمیگردند
! برای اون مرتیکه قاتلم هراتفاقی که بیوفته مقصرش خودشه نه تو ! تو فقط یه قربانی هستی
.. لبخندی زدم و جواب دادم : قربانی حماقتای خودم
.. اصلا زن عمو این چند روز زنگ زد تا ببینه زندم یا مرده ؟ اونم زمانی که خبرم همه جا پخش شده
.. الهه اهی کشید و گفت : اینقدر حق به جانب نباش یارا ، تو که میدونی چیکار کردی
! اونا حق دارند ، نبایدم سراغت رو بگیرند
شاید حق با الهه بود ، با اینکه سه روز از اون ماجرا میگذشت زن عمو دلسوزم حتی یه بارم بهم .. زنگ نزده بود با اینکه از سمت الهه میدونست من بیمارستانم و چه بلایی سرم اومده
.. شاید اگه مادرم بود اینجوری برخورد نمیکرد ، اونکه مادرم نمیشه .. اونکه نمیفهمه من چه عشقی به شایان داشتم و تمام این کارا رو برای علاقم کردم .. زن عمو هیچی نمیفهمید چون مادرم نبود چون با مادر واقعیم تفاوت داشت .. ازش انتظاریم نداشتم درکم کنه ! یه هرحال اون توی دنیا من نبود .. الهه کارای ترخیص رو انجام داد و با هم از بیمارستان خارج شدیم دیگه همه چیزو میدونست ، تو این سه روز مثل یه خواهر کنارم مونده و به تمام درد و دلام بدون هیچ
.. قضاوتی گوش داده بود ! نمیدونستم چجوری باید ازش تشکر کنم من واقعا لیاقت این همه محبت رو از طرف کسی که مدام بهش دروغ گفته بودم داشتم ؟ .. وقتی از بیمارستان بیرون اومدیم متین رو دیدم که توی ماشینش نشسته او با دیدن ما فوری از ماشین پیاده شد و گفت : خانوم یکتا ، حالتون چطوره ؟
توی این سه روز متین دو سه باری بهم سر زده و مایحتاجم رو تهیه کرده بود نمیدونستم چرا این همه محبت میکنه شاید چون فکر میکرد الان که شایان از زندگیم بیرون رفته میتونه شانسش رو امتحان .. کنه ! نمیدونستم چرا تمام مردای دور و برم فقط به فکر منافع خودشوح هستند
هیچکس نمیخواست به عنوان یه برادر و حامی کنارم باشه ! همشون میخواستند تا به واسطه محبتای .. افراطی بهم نزدیک شده و استفاده لازم رو از وجودم ببرند ولی کور خونده بودند
یارا یکتا دوبار یه اشتباهو مرتکب نمیشه ! من خودم رو وقف مردی کردم که از همه عاشق تر به نظر میرسید و در اخر تو زرد از اب دراومد حالا چرا باید به مردی مشکوک مثل متین نزدیک بشم که معلوم نیست با خودش چند چنده ؟
یه بار برای شایان تا بیمارستان میاد و بار دیگه پیش من زیرابشو میزنه ! آدم اگه دوستی مثل متین .. داشته باشه دیگه به دشمن نیاز نداره
.. به سردی باهاش سلام و علیک کردم و او ازم خواست تا خونه همراهیم کنه ! منم سری به علامت مثبت تکون دادم اما واقعا نمیدونستم باید کجا برم
از الهه شنیده بودم به واسطه عموم خانوم جاهدی توی این سه روز قفل اپارتمانم رو عوض کرده که .. من نتونم وارد خونه بشم
.. انگار دوست داشتند منو وسط خیابون ببینند
عمو با اینکار میخواست هرزگیمو ثابت کنه اما شاید اگه پدر واقعیم اینجا بود باهام همچین برخوردی .. نداشت ، شاید دست محبتی به سرم میکشید و از غم دلم جویا میشد
شاید اگه پدر و مادر واقعیم اینجا بودند هرگز اینقدر تنها و بی کس نمیشدم که به مردی مثل شایان پناه .. ببرم
.. کسی که غرور ، اختیار و باکرگیمو ازم گرفت تا شاید اندک محبتی نصیب دل بیچارم کنه .. شاید اگه خانواده واقعیم اینجا حضور داشتند هیچوقت اینقدر خوار و ذلیل نمیشدم .. شاید فقط شاید الهه که قیافم ناراحتم رو دید انگار ذهنم رو خوند چون ادرس خونه خودشون رو داد اما من دیگه
.. نمیخواستم بیشتر از این مزاحمش بشم
الهه اصرار میکرد که من براش مزاحمتی ندارم ولی مگه میشه دختری با مشکلات به این بزرگی برای کسی مزاحمت نداشته باشه ! الهه قلب بزرگی داشت و من به این خاطر ازش ممنون بودم اما با .. پافشاری من او از خواسته اش صرف نظر کرد و بعد از خداحافظی ای کوتاه وارد اپارتمانش شد
... حالا فقط من و متین بودیم ، تنها و ساکت .. درست مثل اولین روزهایی که توی تهران بودم ، یادش بخیر ! چه ارج و قربی داشتم
مایه افتخار خودم و خانوادم بودم ، با غرور و سربلند توی خیابون راه میرفتم و روحیه شاد و سرزنده ای داشتم اما حالا چی ؟ کمرم از اتفاقات اخیر شکسته بود ، دیگه نه غروری داشتم که بهش بنازم نه ... ابرویی که سرم رو بالا بگیرم
حتی متین هم متوجه رابطه من و شایان شده بود ، نمیدونم چجوری شاید از طریق اخبار شایدم با ... حدس و گمان اما از نگاه تحقیر امیزش شرمم میگرفت
.. دلم میخواست زمین ذهن باز کنه و منو قورت بده اما شاهد نگاه های قضاوت گری مثل متین نباشم
نگاه هایی که منو مقصر میدونستند انگار من تنها دختری بودم که برای عشقش از همه چیز گذشته ، فقط کاش میتونستم داد بزنم ای مردم ! من خودم قربانیم ! قربانی تنهایی و بی کسیم ، قربانی .. خودخواهی پدر و مادرم
.. قربانی حسرت نداشته هام ! فقط یکم منو بفهمید ، فقط یکم با من همدردی کنید متین کنار یه ابمیوه فروشی نگه داشت ، ازش پرسیدم : اینجا چیکار میکنیم ؟
تمرز دستی رو کشید و گفت : یه نگاه به خودت بنداز ، رنگ به صورتت نمونده ! بیا یه چیزی بخور .. جون بگیری
.. از حرفش خجالت کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم .. متین رفت و چند دقیقه بعد با دوتا لیوان اب پرتغال برگشت .. ابمیوه رو از دستش گرفتم و زیر لب تشکری کردم .. محبتای متین غیرعادی بود ، از اینکاراش خوشحال نمیشدم فقط دلم میخواست نیتش رو بفهمم .. پس یه قلپ ابمیوه خوردم و گفتم : تو این مدت خیلی زحمت کشیدید اقای لشگری ! خواهش میکنم - .. فقط نمیدونم چجوری باید این محبتاتون رو جبران کنم اخه همیشه فکر میکردم ازم متنفرید - .. متین نگاهی بهم انداخت و با طعنه گفت : ازت متنفر نیستم فقط انتظار نداشتم اینقدر راحت پسم بزنی .. پس برای اون قضیه - .. فراموشش کردم ، تو دیگه با شایان - به اینجا که رسید پوزخندی زد و ادامه داد : یا همون کاف معروف قرار میزاری نه ؟ .. دیگه قراری درکار نیست ! همه چیز بین ما تموم شده - ! من که بهت گفته بودم اون چه ادم خطرناکیه - ولی نگرانشم شدی ! یادت رفته ؟ اونشب تو بیمارستان ! اصلا نمیتونم باور کنم که تو از این قضیه -
.. قاتل سریالی خبر نداشتی چون بهتر از هرکسی شایان رو میشناختی
متین یه قلپ امیوه خورد و گفت : درسته که من از بچگی شایان رو میشناختم اما روحمم خبر نداشت .. که اون از اینکارا میکنه ما زیاد صمیمی نبودیم
.. ولی تو برادرشی - .. متین جا خورد ، انگار انتظار این حرف رو نداشت پس با تعجب نگاهم کرد
منم لحنی قاطع به خودم گرفتم و جواب دادم : فکر کردی نمیفهمم ؟ اون نگرانیا ، اون اهنگ خوندنتون .. ! اون عکس خانوادگیتون
.. تو شاهین ، شمشک و شایان با هم برادرید
متین پوفی کشید و دستاشو بالا برد : خیلی خب تسلیمم خانوم مارپل ! تو درست میگی اون برادر منه ..
.. و این یعنی تو هم یه شیطان پرستی - .. زدی تو خال - .. باید حدس میزدم ، شماها خیلی مشکوک بودید اما هنوزم فکر نمیکنم حقیقتو بگی -
به نظرت اگه میدونستم شایان قاتله سریالیه و اینجوری ما رو به خطر میندازه دست روی دست - میزاشتم ؟ انجمن شیطان یه انجمن سریه و اعضای اون زندگی مخفیانه ای دارند ! اگه یکی مثل شایان .. همچین کاری کنه جون خیلیا توی خطر میوفته
حرفاش منطقی بود ، نمیدونستم باید چی بگم پس به جاش پرسیدم : ولی شمشک چی ؟ اون که باید .. خوب میدونست
اون هیچی نمیدونه چون یه کند ذهنه ! حتی نمیدونیم توی اون زیرزمین چیکار میکنه ! اخرین باری - .. که دیدمش به چندتا دختر بچه دبستانی فلافل میفروخت انگار کاملا مخش تعطیله
به اینجا که رسید حرفشو قطع کردم و گفتم : دختربچه دبستانی ؟ اره خب مگه چیه ؟ -
ناخوداگاه ذهنم سمت اون چندتا دختربچه دبستانی ای که اون موقع توی کوچه دیده بودم رفت و بی هوا .. گفتم : داروی بیهوشی
! سپس ادامه دادم : اون دختر بچه ها رو میکنه
متین با تعجب پرسید : چی ؟
اون دختربچه ها رو با داروی بیهوشی ای که تو فلافلاش میریزه بیهوش میکنه و بعد بهشون تجاوز میکنه دخترا هم که به هوش میان اصلا نمیفهمن چه بلایی سرشون اومده ! تبریک میگم متین ! شما ! یه خانواده شیادین
با گفتن این حرف اومدم در ماشین رو باز کنم که متین دستم رو گرفت و گفت : هعی هعی تند نرو ! .. شاید ما یه قاتل و یه متجاوز کودک ازار داشته باشیم ولی تو نمیتونی با اونا منو قضاوت کنی
! دستشو محکم پس زدم و گفتم : تو از هردوی اونا بدتری
سپس به سمت پیاده رو رفتم که متین از ماشین پیاده شد و گفت : به هرحال اگه کمکی خواستی در .. خدمتم خانوم یکتا
.. پوفی کشیدم و زیرلب گفتم : اره مگر اینکه یه دست و یه پام قطع شده باشه .. سپس دستام رو توی جیبم کردمو به سمت اپارتمانم رفتم .. شمشک توی پارکینگ نبود ، خب بهتر ! باید این قضیه رو هم فیصله میدادم .. البته هنوز از حرفام مطمئن نبودم اما بدون شک شمشک یه کاری با اون دخترا میکرد باید هرچی زودتر به پلیس زنگ میزدم البته اگه میتونستم ثابت کنم ! در غیر این صورت که توی
.. دردسر بدی میوفتادم
اگه حدسم درست باشه پس اون دخترا چجوری هیچی از تجاوز نمیفهمیدند ؟ واقعا برام عجیب بود ! .. خانواده متجاوز و قاتل دیگه نوبره
همونجوری که فکر میکردم قفل اپارتمانم عوض شده بود ، خوبه ! حالا دیگه یه شرت هم نمیتونستم .. بردارم
.. پوفی کشیدم و با استفاده از پله به طبقه پایین رفتم اما ناخوداگاه جلوی واحد شایان متوقف شدم .. درش نیمه باز بود ! ناگهان فکری به سرم زد .. شاید میتونستم یه چند روز اینجا بمونم البته قبل از اینکه پلیسا بریزن اینجا .. مطمئنا میخواستن خونه شایان رو زیر و رو کنند و اگه منو اینجا میدیدند برام شر درست میشد خانوم جاهدیم تا چند روز دیگه در این اپارتمان رو کلا پلمپ میکرد اما اقلا امشب که میتونستم تو این
! خونه باشم .. با این فکر وارد واحدش شدم .. همه چیز مثل اخرین باری بود که از اینجا بودم .. حتی هنوز اون لیوان چایی که الهه خورده بود روی اپن بود .. پوفی کشیدم و شال و مانتوم رو به روی میز انداختم .. نگاهی به دور و بر خونه انداختم و با یاد خاطراتمون لبخند کمرنگی زدم .. انگار همین دیروز بود که اینجا روی مبل نشسته بود و براش میرقصیدم .. براش کلم پلو درست کردم و با سالاد خوردیم .. به سمت اتاق خوابش رفتم تختش بهم ریخته بود ، روی تخت به پهلو دراز کشیدم و ناگهان چشمم به همون قاب عکسی که روز
.. تولدش براش خریده بودم افتاد ! پس اون قاب عکس رو اینجا گذاشته بود
لبخندی زدم و قاب رو برداشتم ، به صورت خندون خودم نگاهی انداختم و بی اختیار قطره ای اشک .. ریختم
.. سرمو توی بالشت فرو بردم ، عطر شایانم رو میداد .. چجوری میتونستم هنوز عاشقش باشم ؟ عاشق مردی که قاتل دخترای جوون و بیگناه بود ! عاشق مردی که میخواست منو بکشه .. هنوزم دیوونه وار میخواستمش .. بالشت رو بغل کردم و با یاداوری عشق بازیمون بالشت رو بوسیدم .. دلم برا سکسمون تنگ شده بود ، احمق بودم ولی هنوزم میخواستم کنارش باشم .. هنوزم دلم میخواست ببخشتش ! انگار برا قلبم مهم نبود اون چه ادم پست فطرتیه .. من فقط میخواستم شایان پیشم باشه ، بغلم کنه ، منو ببوسه ، بهم بگه دوسم داره .. مثل اولین باری که توی بیمارستان بودم و یهو از دراومد تو و بهم گفت چی میشد الانم از این در بیاد تو و بهم بگه همه اینا یه خواب بوده و هنوزم منو میخواد ؟ .. کاش میتونستم به شب خواستگاریش برگردم ، اونشبی که بیشتر از هر وقت دیگه ای خوشحال بودم کاش نمیفهمیدم چه ادم عوضی ایه ! کاش نمیفهمیدم بازیچه شدم اینجوری شاید قلب دردم کمتر میشد
.. : اروم اروم اشک میریختم ، بالشتی که تو بغلم بود نوازش میکردم و زمزمه میکردم .. قربون موهای مشکیت بشم ، قربون چشمای آبی یخت بشم دلم برات خیلی تنگ شده شایانم ، میشه برگردیم به عقب و تو بهم خیانت نکنی ؟ میشه دوستم داشته
باشی ؟ میشه هیچوقت دیگه دروغ نگی ؟
.. من عاشقتم شایان ، عاشقتم
.. نمیخوام باور کنم تو کافی ، نمیخوام باورکنم
.. تو نمیتونی کاؾ باشی ، تو خودت گفتی که از اینکارا نمیکنی
.. مگه نگفتی با کشتن ادما و ریختن خون مخالفی ؟ مگه نگفتی اون کار شرپرستات پس چرا
با یاداوری این حرفای شایان چشمام رو باز کردم ، روی تخت نشستم و زمزمه کردم : درسته ، اون .. بهم گفت افراطیایی که از دین خارج شدند همچین کاری میکنند اما شایان که افراطی نبود
یعنی ممکنه تمام اینا فقط یه پاپوش باشه ؟ .. با این فکر فوری از تخت خواب بلند شدم و به سمت اتاق کارش رفتم
.. کامپیوترش رو روشن کردم ! حالا تا بالا بیاد میخواست جون بده .. بعد از سه دقیقه صفحه لود شد و من با تعجب به تصویر مانیتور خیره شدم .. این که تصاویر یه خونه بود ! یکم که دقت کردم فهمیدم اون خونه ، واحد منه تمام اسباب و اثاثیه ام بهم ریخته بود ولی مطمئنم خونه خودم بود ! یعنی شایان تمام این مدت توی
خونه من دوربین وصل کرده بود و منو میدید ؟ اما اخه چطوری و چرا ؟
بی اختیار یاد اون روزی که توی حموم یه شی کوچیک شبیه دوربین دیدم افتادم و زیرلب گفتم : پس .. اون واقعا دوربین بود
بیخیال اون تصاویر شدم و سایت گوگل رو باز کردم ، شاید قبلا برام مهم بود که چرا اینکارو کرده ولی .. الان بیشتر میخواستم بی گناهی شایان برام ثابت بشه
یکم فکر کردم و بعد اخرین کلمه ای ه شایان اونشب بهم گفت نوشتم ! مطمئن نبودم دارم درست ... مینویسم یا نه فقط هرچی که یادم بود هجی کردم و گزینه جست و جو رو زدم
تمام نتایج به زبون افریقایی اومد ! اخه من که افریقایی نمیفهمیدم پس اول با استفاده از سایت گوگل .. ترجمه اون کلمه رو به فارسی برگردوندم
نتیجه واقعا عجیب بود ! معنی اون کلمه آخرین جادوگر میشد ولی آخه جادو جنبل چه ربطی به کاف داشت ؟
.. پوفی کشیدم و موس کامپیوتر رو رها کردم
زیرلب با خودم زمزمه کردم : آخرین جادوگر ، آخرین جادوگر ، شیلا ، شیلا .. یعنی اینا بهم ربطی .. دارند ؟ نمیدونستم
.. توی حال خودم بودم که صدای زنگ موبایلم از نشیمن بلند شد ، شماره برام ناشناس بود اول نخواستم جواب بدم اما بعد با فکر اینکه کار واجبی داشته باشه گفتم : الو ؟ الو ؟ یارا یکتا ؟ - صداش برام اشنا بود اما یادم نمیومد کجا شنیدم پس گفتم : بله خودمم ؛ شما ؟ ! هه ! بایدم به جا نیاری ! شنیدم سرت خیلی شلوغه و ابروریزی به بار اوردی - ببخشید ؟؟ - ! منو بگو که فکر میکردم دختر پاکی هستی و جز تو به کسی فکر نمیکردم ! تو ابروی منم بردی - ! با این حرف زیرلب غریدم : پژمان
اره خودمم چه خوب یادت اومد ! فقط بهت زنگ زدم تا بگم واقعا ازت ناامید شدم فکرشم نمیکردم - .. همچین آدم کثیفی باشی تو ابروی خانوادتو بردی خجالت
حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم : ببین آقا پژمان من هرکاری که کردم پاش وایستادم ، کارمو تایید نمیکنم اما به نصیحت شمام احتیاج ندارم ! من که زورت نکرده بودم تا با من ازدواج کنی خودت .. پاپیچم شدی ! الانم اصلا وقت برای این حرفا ندارم
ههههههه ! فکر کردی فقط اویزون توام ؟ من اراده کنم بهترین مدلای روسی دورم ریخته تو رو کی - میگیره اخه ؟ برو دست به دعا شو تا با این گندی که بالا اوردی یکی بیاد دنبالت و رو دست خانوادت .. نمونی یارا خانوم
از شنیدن این حرفا خونم به جوش اومد و با حرص گفتم : پس برو دنبال همون مدلای روسی و ! مزاحمم نشو احمق بیشعور
.. اینو که گفتم گوشی رو قطع کردم و روی مبل ولو شدم ! چه ادم نفهمی بود ! اه .. تماس پژمان بدجوری روی مخم رفته بود پس تصمیم گرفتم خودمو اروم کنم اول یه دوش اب سرد گرفتم و چون لباس نداشتم یکی از تی شرتای شایان و شرتی که قبلا اینجا جا
.. گزاشته بودم پوشیدم .. سپس با همون موهای خیس توی اشپزخونه اومدم و قهوه ای برای خودم درست کردم .. روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم .. هنوزم فکرم درگیر کلمه ای بود که شایان بهم گفته .. اخرین جادوگر ، اخرین خب اخه این چه معنی ای میداد ؟ .. داشتم با افکارم کلنجار میرفتم که زنگ در به صدا دراومد خیلی ترسیدم ! یعنی کی میتونست باشه ؟ هیچکس نمیدونست من اینجام ! نکنه یکی از دوستای
شیطان پرست شایان بود و اومده بود خرمو بگیره ؟ .. با این فکر یه ماهیتابه از اشپزخونه برداشتم و از چشمی در به بیرون نگاه کردم
کسی نبود ! پس گارد گرفتم و همزمان با باز کردن در ماهیتابه رو فرو اوردم اما متین تو یه واکنش سریع ضربه ماهیتابه رو مهار کرد و با تعجب ازم پرسید : تو چته دختر ؟
با دیدن متین یکم خیالم راحت شد ولی از اینکه بی هوا اومده بود اینجا جا خوردم و من من کنان ازش پرسیدم : از کجا .. میدونستی .. من .. اینجام ؟
متین پلاستیکی که توی دستش بود به روی میز جا کفشی گذاشت و گفت : اول رفتم بالا دیدم هیچکس ! نیست پس حدس میزدم پایین باشی
.. خصوصا که صدای تلویزیونت تا راهرو میومد
زیرلب اهایی گفتم و ماهیتابه رو کنار گذاشتم سپس انگار که چیزی یادم اومده باشه دستم رو به روی ! دهنم گرفتم و گفتم : خاک عالم برگرد
متین با تعجب پرسید : چی ؟ ! عههه برگرد من لختم - ! متین نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت : لخت ؟ تو که لباس تنته دستم رو به حالت ضربدری روی بالا تنم گرفتم و گفتم : اخه اینجوری ؟ متین نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت : تو دیوونه ای ! هزارتا پلیس برهنه دیدنت و اینجا با
وجود اینکه تی شرت به این بلندی و گشادی پوشیدی میگی لختم ؟ .. اینو که گفت پوفی کشید و پلاستیک رو به سمت اشپزخونه برد
منم که دیدم داره حرف حق میزنه دیگه چیزی نگفتم و فقط روی تی شرت یه سوییشرت که اونم مال .. شایان بود پوشیدم
.. متین بسته های غذا رو از توی پلاستیک دراورد و به روی میز گذاشت .. با تعجب به این صحنه نگاه کردم و گفتم : راضی به زحمت نبودم .. قابلی نداره - .. دو نفری پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم بین غذا ازش پرسیدم : تعجب نکردی که چرا اینجام ؟ .. شاید چون بخاطر اتفاقای اخیر رابطت با خانوادت بهم خورده - توی دلم به هوش و درکش احسنت گفتم و با خجالت جواب دادم : شبیه خیابونیا شدم نه ؟ .. متین گازی به چنجه زد و گفت : همه ادما توی زندگیشون مشکل دارن .. لبخند کوتاهی زدم و زیرلب گفتم : بابت غذا ممنون ، انتظارشو نداشتم ! حدس میزدم گرسنه باشی - .. راستش اینقدر ذهنم گرفتار اتفاقات اخیره که دیگه سمت گشنگی نمیره - متین یه قلپ نوشابه خورد و گفت : چطور ؟ مگه بازم چیزی شده ؟
نمیدونستم باید به متین بگم یا نه ، اون خودش شیطان پرست و از طرفی برادر شایان بود پس از این لحاظ قابل اعتماد به نظر نمیومد اما چون یه مدت افریقا بود شاید میتونست کمکم کنه پس قضیه اخرین .. جادوگر رو بهش گفتم
! متین با دقت به حرفام گوش دادم و بعد گفت : اره میشناسمش با تعجب پرسیدم : جدی ؟ ! در واقع هر شیطان پرستی اونو میشناسه ، توی گوتو زندگی میکنه - گوتو ؟ اون دیگه کجاست؟ - ! یه شهر تو افریقای غربی - با تعجب گفتم : افریقا ؟ چرا افریقا ؟ .. چون این یارو که بهش میگی آخرین جادوگر افریقاییه - پوفی کشیدم و دست از غذا برداشتم و جواب دادم : حالا چجوری باید باهاش حرف بزنم ؟ نمیتونم برم
.. افریقا
اون هیچ شبکه اجتماعی ای نداره و رییس یه قبیلست ! تنها راهی که میتونیم باهاش صحبت کنیم - .. اینه که بریم گوتو
اخه چجوری ؟ - ! با هواپیما ! با هم میریم - صبر کن صبر کن ! با هم ؟ یعنی من و تو ؟ - .. متین سری تکون داد و گفت : اون برادرمه ! اگه آخرین جادوگر چیزی میدونه پس منم باید بدونم پس شاهین و شمشک چی ؟ - شاهین باید اینجا مراقب خونوادش باشه ، الان که شایان توی دردسر افتاده انجمن خانوادمون رو -
.. تهدید میکنه و شمشک هم میتونه از خودش مراقبت کنه پس ازم میخوای با هم بریم افریقا ؟ - .. متین سرشو به علامت اره تکون داد ! با تردید نگاهش کردم ، اصلا بهش اعتماد نداشتم .. میدونی که بهت اعتماد ندارم -
متین دستاشو روی صندلی باز کرد کرد و گفت : حق داری برای همینم میتونی هرکسی که میخوای .. همراهمون بیاری
! اخه کی ؟ من که کسیو ندارم - خب پس ؟ - .. با تو تنها نمیمونم ! تا اخر امشب بهت خبر میدم که کیو میتونم با خودم بیارم - ... متین لبخندی زد و گفت : هرجور که میلته خانوم یکتا .. متین از پیشم رفت ، شب بود و بارون شر شر میبارید .. از پشت شیشه به منظره دلگیر و تاریک خیابون چشم دوختم اگه حرفای متین درست بود و تنها راه فهمیدن حقیقت رفتن به افریقا بود چی ؟ احمقانه به نظر میومد
.. ولی چاره دیگه ایم نداشتم
کاش حداقل یکی بود که پشتیبانم بشه ، یکی که ازش مطمئن باشم اخه متین داداش شایان بود و توی این مدت از همه مشکوک تر به نظر میرسید ! نمیتونستم بهش اعتماد کنم و از طرفی چاره ایم نداشتم ..
.. حرفاش با هم جور درمیومد
یکم فکر کردم و بعد اومدم شماره الهه رو بگیرم تا از او بخوام همراهیم کنه هرچند که میدونستم .. احمقانست ! به هرحال اونم زندگی و شوهر داشت نمیتونستم زندگی اونو خراب کنم
.. با این فکر گوشی رو کنار گذاشتم و روی مبل نشستم .. در همین لحظه صدای زنگ ایفون بلند شد ، شک کردم ! چقدر این خونه رفت و امد داشت .. از جا بلند شدم و از ایفون تصویری صورت پژمان رو تشخیص دادم پوفی کشیدم و توی دلم گفتم : این موقع شب تو رو کجای دلم بزارم ! معلومم نبود چجوری ادرسمو
.. گیر اورده اول نخواستم جواب بدم ولی بعد گوشی رو برداشتم و گفتم : فرمایش ؟ یارا تویی ؟ - اولا تو نه و شما دوما بله خودمم ! گفتم فرمایش ؟ - ها پس اینجا زندگی میکنی ! اینجوریه ؟! دوست پسر احمقت پیشت نیست ؟ - .. پژمان اگه اینقدر بیکاری که اومدی اینجا تا تیکه بارم کنی باید بگم - حرفمو قطع کرد و گفت : نه نیومدم تیکه بارت کنم ! این در رو باز کن برات خبرای دسته اولی اوردم
.. چه خبری ؟ -
! د میگم این در بی صاحابو باز کن بیام تو بگم دیگه نمیبینی بارونه ؟ دارم خیس میشم - .. خیلی خب خیلی خب ! طبقه اول - .. اینو گفتم و درو باز کردم اما سریع پریدم و شال و مانتوم رو پوشیدم پژمان نمیدونست اینجا خونه شایانه و دلیلیم نداشت بفهمه ! خیلی دلم میخواست بدونم این موقع شب
! اینجا چیکار میکنه
بعد از چند دقیقه از اسانسور بیرون اومد ، جلوی در دست به سینه ایستاده بودم که منو دید و گفت : ! سلام فراری
.. چشم غره ای نثارش کردم و گفتم : من از جایی فرار نکردم فقط خودم خونه و زندگی دارم .. پژمان با فوضولی به داخل سرک کشید و گفت : اوم پس اینجا اون کارا رو
دستمو شل کردم و سیلی محکمی نثارش کردم که لال شد سپس با عصبانیت عریدم : اگه بازم با من مثل هرزه های خیابونی حرف بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی مفهومه ؟
پژمان که انتظار این واکنشم رو نداشت ، دستش رو به روی جای سیلی گذاشت و گفت : اخ ! دردم ! اومد
.. بگو چیکار داری و از اینجا برو - !! تو خیلی وحشی شدی یارا - ! روی اعصابم نرو پژمان به اندازه کافی ذهنم درگیره - .. حداقل به یه چایی گرم دعوتم کن این بیرون مثل موش اب کشیده شدم میترسم سرما بخورم - .. نگاهی به سر تا پاش انداختم و با حرص گفتم : بخدا خیلی رو داری حالا میتونم بیام تو ؟ - ! از جلوی در کنار رفتم و گفتم : فقط پنج دقیقه ! خیلی خب همینم برای خبرم کفایت میکنه - .. پژمان وارد خونه شد و من درو محکم بستم دو لیوان چای سبز حاضر کردم و جلوش گذاشتم سپس با لحنی طلبکار پرسیدم : خب ؟ خبرت ؟
پژمان هورتی کشید و گفت : فقط اومدم اینجا بگم که تو برام هیچ ارزشی نداشتی و فکر نکن با اون کارت خیلی ضربه خوردم ، نه ! من از اولم بهت حسی نداشتم و تموم اون کارا و برنامه ها بخاطر مامانم بود ! اون میخواست تو عروسش بشی و من واقعا خیلی خوشحالم که تو این گندو بالا اوردی
.. چون دیگه مجبور نیستم ادای ادمای عاشق پیشه رو دربیارم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهل و هشتم

از شنیدن این حرفا یکم جا خوردم اما از ته قلبم خوشحال بودم که قرار نیست این پسره لوس رو تحمل
کنم پس با لبخند گفتم : چه احساس متقابلی ! چون منم اصلا علاقه ای به این وصلت نداشتم و .. خوشحالم که با اینکارم جفتمون رو نجات دادم
پژمان سری به علامت مثبت تکون داد و درحالی که داشت به چاییش نگاه میکرد با لحن گرفته ای .. گفت : اما از یه لحاظم این گندکاریت اصلا به نفعم نیست چون من
چون تو ؟ -
پژمان پوفی کشید ، سرشو بالا اورد و درحالی که بهم زل زده بود من و من کنان گفت : راستش من ! شادیو دوست دارم
دهنم با شنیدن این حرف باز موند و پرسیدم : چی ؟
اره میدونم احمقانست ! اون هنوز بچست و منم .. خب چجوری بگم ! از اولم اونو دوست داشتم ولی - مامیم از تو خوشش میومد الان با اینکار تو از چشم همه افتادی اما خانوادتم بدنام شدند و امکان نداره ! بدون اجازه مامیم بتونم با شادی ازدواج کنم
با تعجب به پژمان که این حرفا رو میزد نگاه میکردم ، پس اون شادی رو میخواست و تمام این مدت .. منو بازی داده بود
البته این دفعه اصلا از این اتفاق ناراحت نبودم چون خودمم هیچ علاقه ای به پژمان بچه ننه نداشتم پس فکر شومی به سرم زد و با لبخند گفتم : خب پس تو شادیو میخوای و من مایه ننگ خانواده شادیم .. و برای همین نمیتونی با اون باشی
.. دقیقا - اگه یه کاری کنم که مادرت به این وصلت رضایت بده چی ؟ - پژمان با تعجب پرسید : تو یه کاری کنی ؟ اما چجوری ؟ .. لبخند موذیانه ای زدم و گفتم : کاریت نباشه ! بسپرش به من وا .. وقعا اینکارو میکنی یارا ؟ - با ذوق گفتم : معلومه ! یعنی کی بهتر از تو میتونه شوهر شادی باشه ؟ ! واقعا خوشحالم که دارم اینا رو میشنوم چون تو بدترین انتخاب برای من بودی پژمان چپ چپ نگاهم کرد که من خندیدم و گفتم : شوخی کردم ! من اینکارو برات انجام میدم اما یه
.. شرط داره پژمان یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت : چه شرطی ؟ یادته یه بار از دوست افریقاییت حرف زدی ؟ همون که قرار بود بیاد تهران ؟ - .. آ ، آره اما کاراش جور نشد -
با کنجکاوی پرسیدم : خب اون اهل کجا بود ؟ پژمان با تردید پاسخ داد : توگو ! چطور ؟ اتفاقی افتاده ؟ .. کف دستام رو بهم زدم و با ذوق گفتم : نه عالیه ! خیلی عالیه : سپس با هیجان ادامه دادم .. شرطمون اینه پژمان ! تو با من میای توگو و منم کاری میکنم تا مادرت به این ازدواج راضی بشه پژمان با تعجب پرسید : چی ؟ منظورت چیه ؟ توگو ؟ افریقا ؟ دیوونه شدی یارا ؟ .. ببین فقط دو روز ! ازت خواهش میکنم من واقعا به این نیاز دارم - تو ازم میخوای برم تو دهن شیر ؟ اونم تو یه کشور خطرناکی مثل افریقا ؟ اونجا قبایل افریقایی -
! وحشی ای زندگی میکنند
.. میدونم میدونم ! اما من باید برم -
آخه چرا ؟ چی تو رو میکشونه اونجا ؟ -
از روی مبل بلند شدم و تند تند گفتم : داستانش طولانیه اما من واقعا به کمکت نیاز دارم ! میشه لطفا .. فقط همین یه بار اینکارو کنی ؟ بعد من واسه همیشه مادرتو راضی میکنم
پژمان یکم مردد بود ، هم شادی رو میخواست و هم نمیخواست برای زندگیش ریسک کنه اما با .. اصرارهای من بالاخره قبول کرد و منم سر بسته هدفم رو از این سفر براش توضیح دادم
پژمان نفس عمیقی کشید و گفت : حالا کی میریم ؟ .. فرداشب - و کی همراهمونه ؟ - ! به جای خالی متین روی صندلی ناهار خوری خیره شدم و زمزمه کنان گفتم : یه غریبه : روز بعد افسر گیت ورودی نگاهی به سر تا پام انداخت و پرسید : یارا یکتا ؟ .. خودمم - .. خب پاسپورتتون مشکلی نداره ، میتونید خارج بشید - .. نفس عمیقی کشیدم و به متین و پژمان که جلوتر از من متظرم ایستاده بودند پیوستم پژمان که از تاخیر یه ساعته هواپیما عاصی شده بود پرسید : تو رو دیگه چرا معطل کردن ؟ .. شونه ای بالا انداختم و گفتم : نمیدونم
! ایران اینجوریه دیگه ! فقط بلدن ادمو معطل کنند انگار نه انگار ما هم کار داریم -
متین چشم غره ای نثار پژمان کرد و گفت : بسه دیگه ! از اول راه مثل پیرزنای غروغرو فقط داری .. نق میزنی
از شماها انتظار ندارم درک کنید اخه نصف عمرتون رو تو ایران اینجوری تلف کردید ولی وقت واسه - ! من طلاست
متین پوفی کشید و زیرگوش من غرید : با این نخاله ای که همراهمون اوردی ، میترسم کار دستمون ! بدی
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم ! از همون لحظه اول که دم خونه من همو دیده فاز کلکل و دعوا .. برداشتند
انگار کلا نسبت بهم حس خوبی نداشتند اما من کی رو جز پژمان که یه دوست افریقایی داشت و از این طریق ما رو از غذا و خونه بی نیاز میکرد میتونستم ببرم ؟ تازه اون احمق تر از این بود که بخواد سر .. از کارمون دربیاره و از این بابتم خیالم راحت بود
متین دیشب دوتا بلیط لحظه اخری برای امروز جور کرده بود ، از ایران پرواز مستقیم به افریقا .. نداشتند و اول باید به فرودگاه دبی میرفتیم
.. توی هواپیما ، پژمان تک افتاد و من و متین کنار هم نشستیم .. او همچنان زیرلب غرغر میکرد و مخمون رو میخورد
واقعا یه مرد چقدر میتونست لوس و بچه ننه باشه ؟ یاد یه ساعت پیش که توی فرودگاه به مامانش .. زنگ زده بود و از ترس دروغش دست و پاش میلرزید افتادم
به مادرش گفته بود که بخاطر کارای اداری داره دوروزی برمیگرده المان و حتی جربزه همین کارم .. نداشت
شاید دروغ گفتن برای من عادی شده بود و پژمان داشت کار درستو میکرد نمیدونم ! فقط از نظر من .. اون لحظه خیلی مسخره بود
دیدن یه مرد گنده که نزدیک بود اشکش بخاطر پیچوندن خانوادش دربیاد و یه ساعت تمام منو بخاطر .. این کار سرزنش کنه و خط و نشون بکشه خنده دار بود
هیچکدوم اینا در مقابل شایان مرد نبودند ، اگرچه بدخلق ، مرموز و یه دروغگو ماهر بود ولی دوستش داشتم و کاش میتونستم این حقیقت تلخو عوض کنم که اون چقدر دوست داشتنیه و در عین .. حال با تمام مردای دور و برم فرق داره
دلم براش تنگ شده بود ! اگرچه ممکن بود قاتل باشه اگرچه ممکن بود منو بکشه اما مثل روز اولی .. که دیدمش دلم براش پر میکشید
.. مثل روز اولی که خانوم جاهدی توی حیاط بهم معرفیش کرد
.. مثل اولین باری که با چشمای آبیش درگیر شدم .. مثل اولین باری که حس کردم قلبم از عشقش لبریز شده .. واقعا همچی اولش قشنگه .. کی فکرشو میکرد یه روز کارم به اینجا برسه ؟ کی فکرشو میکرد از همیشه تنها تر بشم .. نمیدونستم مقصر تمام اینا شایانه یا خودم که با چشم بسته سراغش رفتم البته دیگه دنبال مقصر نبودم ! شاید هردومون به یه اندازه تقصیر داشتیم اما دلم میخواست بفهمم چرا
.. چرا من ؟ چرا اون ؟ چرا این عشق ناگهانی ؟
چرا یهو به خودم اومدم و دیدم زندگیم شده مردی که فقط سه ماهه میشناسمش ! نه نه انگار خیلی .. وقت بود میشناختمش
.. انگار سالها بود با هم عشق بازی میکردیم ، شایان منو بلد بود ! اون احساسم رو درک میکرد .. اون میدونست چی میخوام ! اون میدونست چیکار میکنم .. انگار نیمه گمشده هم بودیم ، مطمئنم عاشقم بود خودش نمیگفت ، چشماش نمیگفتند اما آغوش پر مهرش ، لبای داغش و صدای قلبش عشق رو فریاد
.. میزد شایانم منو میخواست اما .. چرا به اینجا رسیدیم ؟ متین نگاهی به من که سخت درگیر افکارم بودم انداخت و گفت : به چی فکر میکنی ؟ خیلی چیزا .. آیندم ، گذشتم .. این که داستان من به کجا ختم میشه ؟ - .. همچیز بستگی به سرنوشتت داره - بهش نگاه کردم و گفتم : میگن سرنوشت مثل یه کتاب از پیش تعیین شدست ، به این جمله باور داری
؟ .. لبشو کج کرد و گفت : هیچ کتابی وجود نداره چون سرنوشت چیزیه که ما انتخاب میکنیم .. من انتخاب میکنم اینجا کنار تو بشینم یا نه با این حرف فندکش رو بیرون اورد و روشن کرد ، سپس در حالی که به چشمام زل زده بود ادامه داد :
.. من تعیین میکنم این فندک روشن باشه یا نه .. با تردید بهش خیره شدم .. چشمای متین بین اجزای صورتم دوران میکرد ، نگاهش معذبم کرده
! بین صورتامون فاصله زیاده برقرار نبود ، میخواستم نگاهمو ازش بگیرم اما نمیتونستم .. تنها چند میلی متر بین لبامون فاصله وجود داشت .. احساس گرما میکردم ولی تا اومدم دهن باز کنم و چیزی بگم متین در فندک رو بست .. صدای فندک باعث شد یه قد بپرم ! متین از دیدن حرکتم پوزخندی زد و روشو برگردوند الکی بحث رو عوض کردم و پرسیدم : ولی اگه این هواپیما سقوط کنه چی ؟ این یعنی داستانمون به
.. پایان میرسه و سرنوشتمون هم همینجا تموم میشه .. اینکه سوار همین هواپیما هم شدیم به تصمیمای خودمون برمیگرده نه اون کتاب مسخره - چرا لشگری ؟ اینم تصمیم خودت بوده ؟ - .. متین با تردید بهم نگاه کرد ، انگار منظورمو نفهمیده بود ! منظورم فامیلیته - .. چون نمیخواستم از اون تبار باشم - .. مگه اون تبار - .. هر نسلی یه داستانی داره و داستان خانواده منم نفرین شدست - داستانش چیه ؟ - .. متین سرشو به صندلی چسبوند و چشماشو بست سپس زمزمه کنان گفت : بیا راجبعش حرف نزنیم .. تو هم مثل شایانی ! کلا هر چهارتاتون مشکوکید و عادت دارید همه چیزو مخفی کنید - .. شاید رازای مهمی داریم که قرار نیست تو بدونی - .. ولی لازمه که بدونم متین ! من قربانی شایان بودم ! این خیلی احمقانست که تو هیچی ندونی - ! قبلا هم بهت گفتم که روحمم خبر نداشت - .. شما که خیلی بهم نزدیک بودید ! اون پچ پچای یواشکیتون اون - .. حرفمو قطع کرد و با خمیازه ای گفت : خب ما اکثرا با هم بحث میکردیم سر چی ؟ - ! اینکه چقدر اون بی عرضست - .. اما نیست - .. از لا به لای پلکای نیمه بسته اش نگاهی بهم انداخت و گفت : تو خیلی چیزا رو نمیدونی .. خب بگو که بفهمم -
.. در همین لحظه سر و کله خلبان زنی پیدا شد که به انگلیسی میگفت کمربندامون رو ببندیم .. پوفی کشیدم و کمربندم رو بستم و به پنجره چشم دوختم ! از اینکه هعی منو میپیچوند متنفر بودم ، کاش میتونستم بفهمم تو مخش چی میگذره .. ساعت نزدیک شش صبح بود که به فرودگاه دبی رسیدیم .. از خستگی چشمام باز نمیشد ، توی هواپیما اصلا نتونستم بخوابم .. صندلیا راحت نبودند و از طرف دیگه ذهنم درگیر اتفاقات اخیر بود .. پرواز بعدی دوساعت دیگه میرسید ، توی این مدت یکم میتونستم استراحت کنم .. به یکی از رستوران های فرودگاه رفتیم .. متین برامون سه تا ساندویچ سینه مرغ سفارش داد پژمان برخلاف دوساعت پیش ساکت بود و دیگه غرغر نمیکرد ، انگار منتظر فرصتی بود تا تنها گیرم
.. بندازه و از جانب متین و این کارها سوال پیچم کنه
اتفاقا متین بعد از سفارش غذا برای رفتن به دستشویی از جمعمون دور شد و همون لحظه پژمان .. شروع کرد : خب خب
سرمو بالا اوردم و پرسیدم : چیزی شده ؟ آقا کی باشن ؟ - ! داستانش طولانیه - تو هم که فقط بلدی همینو بگی ! اصلا من نباید بدونم اینجا چه خبره ؟ ناسلامتی از کار و زندگیم زدم -
! تا باهات بیام افریقا .. اصلا حوصله سوال و جواب ندارم -
پژمان چشماشو ریز کرد و با طعنه گفت : امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی یارا چون اگه برات ! مشکلی پیش بیاد من بار و بندیلم رو میبندم و برمیگردم تهران ! روی فداکاری من اصلا حساب نکن
.. نگران نباش ، محتاج تو نمیشم -
پژمان بطری آبشو برداشت و گفت : امیدوارم همینجوری باشه ! چون اونوقت خودت و اون اقا خرسه .. باید تنها بمونید
! در همین لحظه زنگ موبایلم به صدا دراومد ، الهه بود نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم : بله ؟ الو یارا جون ، رسیدی دبی ؟ -
.. آره عزیزم ، الان تو فرودگاهم - ! خواستم بگم من امروز دارم دنبال کارای حکم تجسس خونه شمشک میرم -
از شنیدن این خبر لبخندی روی لبم نشست و پرسیدم : واقعا ؟ اینجوری خیلی بهتره ! از اون قضیه .. خیلی نگران بودم میترسیدم دیر بشه
نه نگران نباش ، از دیشب که بهم گفتی دارم روش کار میکنم ! اگه فرضیت درست باشه و تیم - ! تجسس بتونه چیزی پیدا کنه حداقل زندان روی شاخشه
.. فقط زودتر اینکارو انجام بده ، معلوم نیست توی دل اون خونواده ها چی میگذره - .. نگران نباش من پیگیرم -
یکم مکث کردم ، از روی صندلی بلند شدم و درحالی که از پژمان دور میشدم پرسیدم : اوضاع شایان چطوره ؟
.. فعلا هیچ خبری ازش ندارم ، توی کلانتری منطقه ما نیست - .. اما میدونم بازداشتگاهه و هیچ سند و وثیقه ایم براش قبول نمیکنند .. که اینطور - یارا ؟ - هوم ؟ - ... تو از کاری که داری میکنی مطمئنی ؟ اخه افریقا ! اونم با متین که داداش قاتل سریالی داستانه - .. حرفشو قطع کردم و با قاطعیت گفتم : اگه امروز اینجام یعنی یه احساسی بهم میگه شایان قاتل نیست اگه برات تله گذاشته باشه چی ؟ به این فکر کردی ؟ - .. کمی مکث کردم و بعد جواب دادم : نه فکر نکردم اما دارم شانسمو امتحان میکنم ! ولی این حس خیلی قویه الهه ! شایانم قاتل نیست .. اینو مطمئنم ! آخه از کجا ؟ اون تو رو لخت از یه صلیب اویزون کرده بود - .. نه ، این نمیتونست کار اون باشه ! شایان هیچوقت بهم اسیب نزده - هیچوقت باهام همچین کاری نمیکنه ! این کار کسیه که بارها همچین چیزیو انجام داده ، کسی که
.. میخواسته برای شایان پاپوش درست کنه .. نمیدونم چرا الهه ! نمیدونم کی با شایان مشکل داره ولی به زودی میفهمم ! حالا هم که متین میخواد بهم کمک کنه فهم حقیقت برام اسون تر میشه
مراقب خودت باش یارا ، شاید متین الان تو لباس یه دوست ظاهر شده باشه ولی یادت نره اون برادر - ! کیه
.. نه حواسم هست - خب من دیگه بیشتر این مزاحمت نمیشم ، باید برگردم سرکارم ! مراقب خودت باش - .. تماس رو قطع کردم و به سمت میز و صندلی برگشتم .. سفارشامون رو اورده بودند اما متین هنوز برنگشته بود پژمان با بی تفاوتی به ساندویچ گاز میزد ، چقدر بی ادب بود که قبل از حضور ما داشت غذا کوفت
.. میکرد اصلا به روی خودم نیاوردم و پرسیدم : متین کجاست ؟ هنوز برنگشته ؟
شونه ای بالا انداخت و درحالی که روی ساندویچ سس میزد گفت : حتما توی صف دستشویی گیر کرده ..
.. چشم غره ای نثارش کردم و به سمت دستشویی مردونه رفتم خالی خالی بود ! با تردید وارد شدم و اسمشو صدا زدم : متین ؟ اینجایی ؟ .. اما جوابی نشنیدم در تک تک توالتا باز بود و کسی توشون دیده نمیشد ! یعنی کجا رفته بود ؟ با خودم گفتم شاید رفته چیزی بخره ، پس یه لحظه به عقب برگشتم و با سر توی سینه کسی برخورد
.. کردم .. سرمو بالا اوردم و با دیدن چهره متین خیالم راحت شد بازوهامو گرفت ، لبخند دخترکشی زد و پرسید : راه گم کردی ؟ .. اومده بودم دنبالت اخه دیر کردی - .. درحالی که داشت بازوهامو نوازش میکرد گفت : داشتم با تلفن حرف میزدم .. سرمو پایین انداختم و گفتم : اهان تو چی ؟ - من چی ؟ - نگرانم شدی ؟ - .. خودمو از زیر دستای نوازشگرش آزاد کردم و با بی تفاوتی گفتم : نه .. سپس درحالی که به سمت خروجی میرفتم ادامه دادم : بیا یه چیزی بخور ، تا افریقا راه زیادیه
.. متین لبخندی زد و به علامت مثبت سرتکون داد .. بعد از دو ساعت سوار هواپیما به مقصد توگو شدیم .. مسیر طولانی ای بود ، این بار من و پژمان کنار هم نشسته بودیم و متین تک افتاده بود .. من لبه صندلی نشسته و پژمان پیش پنجره بود دلم میخواست یکم استراحت کنم ، چشمام از خستگی میسوخت اما هیچ جا مثل یه تخت گرم و نرم بهم
.. مزه نمیداد
پژمان همون نیم ساعت اول به خواب عمیقی فرو رفت ولی متین بیدار بود و با هنزفری اهنگ گوش .. میداد
.. یکم به استایل و قیافش دقیق شدم ، به اندازه شایان جذاب نبود اما پسر خوش چهره ای بود .. هیچوقت به این چشم نگاهش نکرده بود .. همیشه ازش بدم میومد ، به خاطر دخالتاش ، موذی بازیاش و اون طعنه های بیجاش .. اما با این اتفاقات اخیر متوجه شده بودم که متین هم چندان پسر بدی نیست .. شاید فقط از روی حسودی زیرآب شایان رو میزده و بهمون تیکه مینداخته بهشون نمیخورد با هم برادر باشن ، یعنی جز اون چشمای آبی هیچ وجه مشترک دیگه ای با هم
.. نداشتند
اصلا انگار چشمای آبی یه ژن ارثی توی خانوادشون بود چون هر چهارتا داداش ها از این رنگ چشم .. برخوردار بودند
.. ولی نگاه هیچکدومشون مثل شایان سرد و در عین حال جذاب نبود .. وقتی یاد نگاهش افتادم دلم برای چشماش ؼش رفت .. کاش میشد بازم اون شکلی نگاهم کنه ! دلم برای نگاهش تنگ شده بود .. گالریم رو باز کردم و یکی از عکسای شایان رو دیدم ناخوداگاه لبخندی روی لبم نقش بست که از چشم متین دور نموند و گفت : عشق ادمو کور میکنه .. نه
؟ با تعجب به سمتش برگشتم و پرسیدم : منظورت چیه ؟
منظورم خودتی ! اینقدر عاشق شایانی که با وجود فرضیه ای که دربارش وجود داره هنوز عکساشو - ... نگاه میکنی و لبخند میزنی ! هیچ فکر کردی که اگه اون قاتل سریالی باشه
حرفشو قطع کردم و با حرص جواب دادم : هر لحظه که از این ماجرا میگذره بیشتر به این باور میرسم .. که اون قاتل نیست
.. ولی اگه باشه - ! تو چجور برادری هستی ؟ حتی به داداشتم اعتماد نداری ! شماها دیگه نوبرید -
ما با هم صمیمی نبودیم ، شایان هیچوقت باهام حرؾ نمیزد ! با اینکه از نظر سنی به من از شاهین - .. نزدیکتر بود همیشه ازم دوری میکرد
.. اون خودش این زندگیو انتخاب کرد ! ولی شاهینم چیزی نمیدونسته - .. اون هیچوقت کنارمون نبوده ! همیشه فکر میکرد عاقل ترینه اما در واقع احمق ترین بود - .. حالا هم حرف من اینه ، اگه انجمن مطمئن باشه شایان قاتل سریالیه به خانواده رحم نمیکنه پس بهتره به جای اینکه اینقدر نفوس بد بزنی نگران خانوادت باشی ! به نظر نمیاد چندان از مرگ -
.. ترسیده باشی ! متین لبخند کجی زد و گفت : من که جزو خانواده نیستم .. با تعجب پرسیدم : منظورت چیه ؟ اونا برادراتن ! خیلی وقته که راهمو جدا کردم ، اگه اتفاقی بیوفته خطری منو تهدید نمیکنه - .. پس میشه بگی الان اینجا چیکار میکنی ؟ چرا برات مهمه که شایان بی گناهه یا نه - .. شایان برام مهم نیست یارا - با تردید پرسیدم : پس چی مهمه ؟ .. تو - از شنیدن این حرف تعجب کردم ، سرمو پایین انداختم و زیرلب گفتم : من دوست دختر برادرتم و تو
.. داری بهم نخ میدی .. این من بودم که اول عاشقت شدم ولی جلو نیومدم - ! متین بس کن - ! تو هیچوقت نخواستی حرفامو بشنوی - .. نه نمیخوام بشنوم ! من مال تو نبودم و هیچوقتم نمیشم - ! بهتره این حرفا رو تموم کنی .. متین سری تکون داد و بعد روشو برگردوند .. پوفی کشیدم و سرمو به صندلی چسبوندم.
.. این برادرا ، حال بهم زن ترین خانواده دنیا بودند .. ساعت ۱ شب به توگو رسیدیم
مسافرا یکی یکی از هواپیما پیاده میشدند ، بیشترشون سیاه پوست و عرب بودند ! بهتره بگم ما تنها .. ایرانیای این پرواز بودیم
.. هر سه نفر به سمت گیت خروجی رفتیم و بعد از اینکه هویتمون تایید شد ، اجازه ورود گرفتیم
توی سالن انتظار چندین نفر با پلاکارت منتظر مسافراشون بودند ، نمیدونستم دوست پژمان کدومشونه پس ازش پرسیدم : اون رفیقت .. کجاست ؟
.. پژمان یکم اینور و اونورو نگاه کرد و بعد با دیدن کسی لبخند گشادی زد و دست تکون داد .. رد نگاهش رو گرفتم و به یه پسر ۳۸ ۳٧ساله سیاه و لاغر برخورد کردم .. پژمان ما رو بهم معرفی کرد ، اسم پسره تمپا بود و قبلا با پژمان تو آلمان درس میخوند .. بعد از آشنایی تمپا با من و متین به سمت تاکسی ای که بیرون فرودگاه منتظر بود رفتیم .. توگو درست بر طبق تصوراتم شهر گرم و خشکی بود ساختمونای قدیمی ، خیابونای خاکی و کثیف و خونه های حلبی توی ذوقم میزد البته از کشوری که
.. سالها مستعمره انگلیس و فرانسه بوده جز این هم انتظار نمیشد داشت
تمپا انگلیسی رو با لحجه غلیظ افریقایی حرف میزد ، خیلی خوب نمیفهمیدم چی میگه اما انگار داشت .. از وضعیت راه و شهر حرف میزد
تاکسی زرد رنگی که توش نشسته بودیم بوی بنزین میداد ، راننده اش سیاه پوستی لاغر بود که .. دستاش پیسی داشت
از بین خیابونا که رد میشدیم مردم گرسنه و لاغری رو میدیدم که گوشه و کنار خونه های حلبی نشستن .. و با حسرت به ما نگاه میکنند ، دلم خیلی براشون سوخت
.. تقریبا نیم ساعتی توی راه بودیم تا به یه سوییت کوچیک تو حومه شهر رسیدیم .. تمپا بهمون کمک کرد وسایلامون رو جا به جا کنیم
خونه کوچیک اما مرتبی بود ، دو خواب بیشتر نداشت و جز یه یخچال و یه گاز پیک نیکی چیزی توی .. اشپزخونه نبود
.. تمپا بهمون گفت که این خونه رو فقط برای دوروز اجاره کرده و باید سریع تخلیش کنیم .. ما هم که قرار نبود بیشتر از دو روز اینجا بمونیم پس قبول کردیم .. پژمان و تمپا رفتند تا برامون شام تهیه کنند ، داشتم از گرسنگی سقط میشدم .. روی صندلی چوبی قدیمی نشستم و یکم خودمو باد زدم
! توی زمستون بودیم اما هوای آفریقا واقعا گرم بود .. از ایران تا اینجا دست به شال و مانتوم نزده بودم اما دیگه داشتم میپختم
زیر مانتوم یه تی شرت پوشیده بودم ، پس مانتو و شالم رو دراوردم و توی یخچال دنبال اب گشتم اما .. هیچی به هیچی
یهو متین از اتاق بیرون اومد و با دیدن من گفت : داری دنبال آب معدنی میگردی ؟ جدی ؟ مثل اینکه ! یادت رفته ما کجاییم
در یخچال رو بستم و پرسیدم : که چی ؟ چون اینجا افریقاست باید تشنه بمونیم ؟
متین چند قدم بهم نزدیک شد و گفت : اینجا حتی سینک ظرفشوییم نداره ، این یعنی هیچ آبی در کار .. نیست و باید از چاه بیاری
پوفی کشیدم و گفتم : حالا چاه از کجا پیدا کنیم ؟ تقریبا تو یه کیلومتری این خونه یکی دیدم ، میای یه نگاهی بندازیم ؟ - .. با تعجب پرسیدم : یه کیلومتر ؟ دیوونه شدی ؟ خب به پژمان زنگ میزنیم .. متین به موبایل پژمان که روی میز بود اشاره کرد و گفت : اون گیج تر از این حرفاست ! توی دلم چندتا فحش ابدار نصیب پژمان کردم ! مردک بی حواس واقعا تشنم بود و از طرفی نمیتونستم یه کیلومتر پیاده روی کنم چون تا الانم داشتم از پا درمیومدم اما
.. چاره دیگه ای نداشتم پس به ناچار قبول کردم
خودمم نمیدونم چجوری به متین اعتماد میکردم ، اگه همینجا سر به نیستم میکرد چی ؟ کی میخواست .. نجاتم بده !؟ منم که مثل احمقا به همه اعتماد میکردم
.. به ناچار دو سطل برداشتم و با متین به سمت چاه حرکت کردیم .. با اینکه شب بود ، اما گرمای اون بیابون خشک داشت پدرم رو درمیاورد .. از شدت رطوبت لباسام خیس شده و به تنم چسبیده بود .. متین هم دست کمی از من نداشت ! پاهام گز گز میکرد ، محض رضای خدا یه ماشینم از اینجا رد نمیشد .. تا به چاه برسیم یه ساعتی طول کشید ، تو تمام طول راه یه کلمه هم با متین حرؾ نزدم
اصلا کنارش احساس راحتی نداشتم ، میترسیدم هر لحظه یه کار غیرعقلانی انجام بده ولی اون بی بخارتر از این حرفا بود ! احساس میکردم اگه شایان به جای متین کنارم راه میرفت تاحالا ده دفعه منو .. تو اون بیابون خلوت و تاریک به فنا داده بود
توی دلم به این اخلاق متین احسنت گفتم
.. چه خوب میتونست خودشو در مقابل دخترا نگه داره ! این دوتا برادر از هیچ لحاظ شبیه هم نبودند .. دو سطل اب رو پر کردیم و با هم این مسیر طاقت فرسا رو برگشتیم .. وقتی به خونه رسیدیم پژمان و تمپا هنوز برنگشته بودند ، دیگه تشنگی برام مهم نبود .. مثل سگ بوی عرق میدادم و لباسام خیس خیس شده بودند .. بی توجه به متین شالم رو برداشتم و روی مبل ولو شدم .. متین تی شرت مشکی رنگش رو دراورد و گوشه ای انداخت .. با دیدن بدن ورزیده و برهنه اش یکم خجالت کشیدم و سری نگاهم رو دزدیدم اما متین بی توجه به من توی خونه رژه میرفت ، از نظر هیکل و تناسب اندام از شایان ورزیده تر بود
.. .. روی جای جای بدنش رد تیػ و بخیه و سوختگی دیده میشد
انگار قبلا بارها زخمی شده ! دلم میخواست دلیلش رو بپرسم اما میترسیدم یهو بی مقدمه شروع کنم پس با کمی من و من پرسیدم : آقای مدیری .. بهت گیر نمیده ؟
چرا باید گیر بده ؟ - .. سه روز تمام کارتو ول کردی - .. وضعیت توی شرکت اشفته تر از این حرفاست - ناخوداگاه پرسیدم : حال سمیه چطوره ؟ اون برگشته ؟ ! متین درحالی که بهم پشت کرده بود کمی مکث کرد و بعد گفت : نه ، هیچکس نمیدونه کجاست .. اون روز وقتی با قفل فرمون رفتی دنبالش .. دیدمت - خیلی ریلکس به سمتم برگشت ، یه تای ابروش رو بالا داد و پرسید : خب ؟ ! یکم دستپاچه شدم و جواب دادم : خب .. گفتم شاید فهمیدی کجا رفته .. یادم اومد از قفل فرمون جدیدم برای ماشین استفاده کنم ، اصلا نفهمیدم داره کجا میره - .. احساس میکردم داره دروغ میگه ولی مدرکی هم نداشتم تا ثابتش کنم پس فقط سری تکون دادم .. متین بی هوا پرسید : مثل اینکه داری کارای دستگیری شمشک رو انجام میدی .. با تعجب بهش نگاه کردم و به تته پته افتادم .. چیزه .. خب .. من - وقتی داشتی با تلفن صحبت میکردی صداتو شنیدم ، واقعا میخوای اینکارو کنی ؟ -
! خب اگه شمشک کودک ازاری کرده باشه حقش جز این نیست - ! ولی تو مطمئن نیستی -
قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم : بله ! برای همینم اول کاری نرفتم به پلیس زنگ بزنم و از ! الهه خواستم تا حکم تجسس بگیره
.. متین لبخندی زد و گفت : دختر شجاعی هستی .. سپس چند قدم بهم نزدیک شد و سینه به سینه ام ایستاد .. اول داداش شایانم رو انداختی گوشه حلفدونی ، حالا هم داری با شمشک اینکارو میکنی - ... شاید باید همینجا کارتو یه سره کنم تا یاد بگیری به خانوادم نزدیک نشی اگه شایان بودی حتم نداشتم اینکارو میکردی ولی تو متینی ! کسی که از خانوادش متنفره ! برای -
.. همینم بهم خرده نمیگیری .. چون برات مهم نیست چه بلایی سرشون میاد
فقط اینجا یه چیزی ذهنمو درگیر کرده ! چرا اونروز توی بیمارستان بودی ، وقتی جون شایان برات .. مهم نیست
شاید شایان به عنوان یه برادر برام اهمیتی نداشته باشه اما اون دیویل سه سیونه ! یعنی پسر - ! شیطانه و به همین خاطر بین هواداراش ارجب و قرب خاصی داره و مرگش موجب اشوب میشه
.. اما اگه الانم ثابت بشه که قاتل سریالیه -
اونوقت بخاطر اینکه امنیت انجمن رو به خطر انداخته تا اخر عمر مورد نفرین قراره میگیره و - .. خانوادش از بین میرن
و این وسط چی به تو میرسه ؟ - .. من فقط یه بیننده ام ! سرنوشت هیشکدومشون برام مهم نیست ! از خانواده متنفرم - به خطای روی سینش اشاره کردم و گفتم : اونا اینکارو کردند ؟ نه ؟ .. لبخندی زد و گفت : اونا جزوی از اینکار بودند همه اینا یادگاریه ، یادگیری اینکه بفهمم خانوادم با من چیکار کردند و انجمن چه لطف بزرگی در حقم
.. انجام داد ! من برده شیطانم .. تا اخر عمرم میمونم .. با تعجب به متین که این حرفا رو با کینه و نفرت ادا میکرد نگاه کردم ، انگار دلش خیلی پر بود .. به چشماش زل زده بودم ، چشمایی که غرق حسادت و غضب بود
.. متین که نگاه خیره ام رو دید دست از حرف زدن برداشت و در مقابل بهم خیره شد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهل و نهم

.. این چشما چقدر ترسناک و نفرت انگیز بودن
هرچقدر که نگاه شایان بی روح و آروم بود چشمای متین مثل دریایی متلاطم پر از جوش و خروش .. بود
.. خیلی دلم میخواست بدونم تو قلبش چی میگذره ، کاش میتونستم بفهمم .. نگاه متین از چشمام به سمت لبام سر خورد و برای لحظه ای کلید کرد .. نمیتونستم از سرجام تکون بخورم ، انگار مسخ شده بودم .. پاهام به زمین چسبیده بود و دستام قدرت حرکت نداشتند .. لباشو اروم اروم بهم نزدیک کرد ، انگار میخواست منو ببوسه ! یعنی جدی متین میخواست منو اما برخلاف تصوراتم لحظه اخر لباش رو به گوشم چسبوند و گفت : هنوزم تشنه ای ؟ .. چیزی نگفتم ، هنوز یکم شوکه بودم .. همون لحظه در باز شد و متین یه قدم ازم فاصله گرفت .. تمپا و پژمان با دو پلاستیک و یه بطری اب وارد خونه شدند ! نگاهی به ساعت انداختم ، بیشتاز از ۸ ساعت بود که چیزی نخورده بودم ! تا اخر شب بین من و متین حرفی رد و بدل نشد ، آدم عجیبی بود درست مثل برادرش
بعد از شام تمپا نقشه لومه ( پایتخت توگو ) رو اورد و از روی نقشه مسیرهایی رو نشون داد و به انگلیسی گفت : این راه بازار سیاهه ! معبد چیکه هم تو همین مسیره ، آخر بازار به جنگل میرسیم و .. از اونجا تنها ۱ ساعت وقت داریم تا به معبد بریم ! آخرین جادوگر اونجا زندگی میکنه
من با تعجب پرسیدم : بازار سیاه ؟ اون دیگه چی ؟ .. متین به جای تمپا جواب داد : بزرگترین بازار جادوگری دنیا و البته خطرناک چرا خطرناک ؟ - .. چون اونجا طلسمای سیاه میفروشن ، طلسم مرگ ، طلسم فراموشی و
- بین حرفش پریدم و گفتم : تو به این چیزا باور داری ؟ .. پژمان : این افریقاییا استاد سحر و جادوان ، این چیزا ازشون بعید نیست ! من که باور نمیکنم - !
متین لبخند کمرنگی زد و گفت : باید ببینی تا بفهمی چی میگم .. تمپا به انگلیسی بهمون گفت : خب اگه بخوایم به موقع به معبد برسیم باید صبح زود حرکت کنیم....
.. با خودتون جعبه کمک های اولیه و طناب و چاقو داشته باشیم پژمان با تعجب پرسید : چاقو ؟ طناب ؟ آخه برای چی ؟
تمپا ضربه ای به شونه پژمان زد و گفت : اینجا آفریقاست برادر ! باید هوای کون همدیگرو داشته .. باشید ! اینو گفت و قاه قاه خندید
اما من تو این جهان نبودم ، یعنی راز شایان پیش اخرین جادوگر بود و من فردا بهش میرسیدم ؟ اگه .. شایان بی گناه بود چی ؟ چجوری باید کمکش میکردم ؟ چجوری باید عشقمو نجات میدادم
.. سوالات زیادی توی ذهنم بود که جواب تک تکشون رو میخواستم...
روی زمین سفت و سرد دراز کشیدم و عکس شایانو از توی صفحه موبایلم بوسیدم ، دلم براش له له .. میزد
من بالاخره ثابت میکردم اون بیگناهه ! میخواستم باورش کنم ، برای یه بارم شده میخواستم بهش .. کمک کنم
.. گوشیمو توی بغلم کردم و به خاطرات خوبمون فکر کردم ، به روزای تلخ و شیرینمون .. چهار پنج ماهی از اشناییمون میگذشت ، چه دورانی رو گذروندیم...
چه شبایی که اشک ریختم ، چه ترسایی که حس کردم و تنهایی هایی که کشیدم اما احساس میکردم .. سالها از اون زمانا دور شدم
تنها چهار پنج ماه از اولین ملاقام با شایان تا به امروز گذشته بود و من به عنوان یه زن بلاها کشیده .. بودم اما حالا احساس میکردم از همیشه قوی ترم
احساس میکردم برای اولین بار توی زندگیم از هیچی نمیترسم ، من میخواستم حقیقتو پیدا کنم و توی !! این راه هیچکس نمیتونست مانعم بشه
‏Not afraid anymore - Halsey
‏I am not afraid anymore من دیگه از چیزی نمیترسم
‏Standing in the eye of the storm توی چشم طوفان ایستاده ام
چشم طوفان دقیقا مرکز طوفان هست یک منطقه ای( دایره ای شکل همراه با باد و هوای ملایم هست و نشون )دهنده ی اینه که به زودی طوفانی در راه هست
‏Ready to face this, dying to taste this sick sweet warmth آماده ام که باهاش رو به رو بشم، دارم میمیرم که طعم این گرمای شیرین ناخوشایند رو بچشم
‏I am not afraid anymore من دیگه از چیزی نمیترسم
‏I want what you got in store اون چیزی رو که توی انبار داری رو میخوام
‏I'm ready to feed now, get in your seat now من آماده ام که تغذیه کنم ، بیام سر جات بشینم
‏And touch me like you never و لمسم کن طوری که هیچوقت تا حالا انجام ندادی
‏And push me like you never و هولم بده طوری که هیچوقت تا حالا انجام ندادی
‏And touch me like you never و لمسم کن طوری که هیچوقت تا حالا انجام ندادی
‏Cause I am not afraid, I am not afraid anymore چون من دیگه از چیزی نمیترسم ، دیگه از چیزی نمیترسم
‏No no no, No no no, No no no No no no, No no no, No no no
‏I am not ashamed anymore من دیگه از چیزی خجالت نمی کشم
‏I want something so impure من یه چیز خیلی ناپاک رو میخوام
‏You better impress now watching my dress now fall to the floor بهتره من رو تحت تاثیر قرار بدی، وقتی لباس من رو ببینی به زمین بیافتی
‏Crawling underneath my skin, sweet talk with a hint of sin جلوی بدن سینه خیز بری ، حرفهای شیرین با نشانه های از گناه بزنی
‏Begging you to take me ازت خواهش میکنم منو بکنی
‏Devil underneath your grin, sweet thing شیطان پشت اون لبخند و حرفهای شیرینت هست
‏But she play to win, heaven gonna hate me .. اما بازی میکنه تا برنده بشه ، بهشت از من متنفر میشه و ..
صبح روز بعد اماده رفتن شدیم ، برای هر اتفاقی اماده بودم .. جعبه کمک های اول رو توی کوله ام گزاشتم و کتونیام رو پوشیدم .. تمپا یه جیپ قدیمی برای امروز اجاره کرده بود که با اون باید راهی مسیر میشدیم .. وقتی همه چیز رو چک کردم همگی راه افتادیم .. باد گرم توگو لبام رو خشک کرده بود ، مسیری که ازش میگذشتیم یه کویر بی اب و علف بود .. از شدت گرما صندلیای جیپ داغ شده بودند و پوستم شرشر عرق میکرد .. من و متین پشت نشسته و پژمان و تمپا و راننده جیپ جلو بودند .. حدودا چهار ساعتی توی راه بودیم تا بالاخره به ( اکودوسوا ) رسیدیم .. از همون اول جوش و خروش جمعیت توجهم رو جلب کرد زنای سیاهپوست با لباس های محلی دسته دسته توی خیابون ها راه میرفتند و گاهی برای خرید ، کنار
.. غرفه های عجیب و غریب بازار سیاه می ایستادند
راننده به زبون محلی به تمپا چیزی گفت و او رو به ما ترجمه کرد : این میگه فقط تا غروب اینجا ! میمونه و اگه تا راس ساعت شیش برنگردیم تنها میره
.. همگی به علامت باشه سر تکون دادیم و به سمت بازار حرکت کردیم
میدونستم که باید سرعت عملمون رو بالا میبردیم ، به گفته تمپا ما حداقل تا معبد چهار ساعت پیاده روی داشتیم .. نمبیخواستم ریسک کنم ! امروز تنها یه شانس برای فهمیدن حقیقت .. داشتم و اینو به بقیه هم گوشزد کردم
بازار سیاه جادوگران عجیب ترین بازاری بود که تاحالا دیدم ، وقتی از میون غرفه ها میگذشتم اسکلت .. سر انسان ، ببر و میمون حالم رو بهم زد
انواع مجسمه های دست ساز و جنسی ، عود های سمی و وسایلی که هیچ جای دنیا پیدا نمیشد توی ! این بازار بود
حتی وقتی از جلوی یه غرفه میگذشتم چندتا زن لخت دیدم که جلوی یه در ایستاده و با لبخند به ما نگاه میکنند و وقتی داخل غرفه که اتاقک خشتی کوچیک با یه پنجره باز بود نگاه کردم متوجه امیزش .. چند مرد و یه زن شدم اما سریع رومو برگردوندم
!!! اینجا دیگه چه قبرستونی بود
از هر قسمتی که میگذشتیم فروشنده ها جلو میومدند تا ما رو به خرید ترغیب کنند اما من همشون رو .. پس میزدم
جلوتر که رفتیم متوجه جمعیت انبوهی شدیم که توی بازار پخش شده بودند ، متین بهم گفت : دستمو ! محکم بگیر
.. سرمو به نشونه باشه تکون دادم .. پژمان و تمپا جلومون بودند
صدای زنگوله ها و داد و هوار فروشنده ها برای تبلیغ وسایلشون دائما حواسم رو پرت میکرد ، برای .. یه لحظه چشمام رو بستم و وقتی باز کردم دستای متین رو توی دستای خودم ندیدم
گیج و سردرگم به این طرف و اون طرف نگاه میکردم اما انگار هر سه نفرشون با هم غیب شده بودند ...
یکم ترسیدم ! حالا باید چجوری پیداشون میکردم ؟ موبایلمو دراوردم تا بهشون زنگ بزنم اما دریغ از .. یه خط انتن
.. توی حال و هوای خودم گم شده بودم که زنی غریبه و سیاه دستم رو گرفت .. یه قد پریدم و با تعجب به زن غریبه که با دندون های طلا بهم چشم دوخته بود نگاه کردم
زن کولی که از فرق سر تا نوک پا خالکوبی کرده بود و مثل هندیا لباس یه دست قرمز با تور و دامن پوشیده بود لبخند دندون نمایی زد و چیزی به محلی گفت که نفهمیدم و به انگلیسی جواب دادم : ! نمیفهمم چی میگی ! دستمو ول کن
.. اما اون زن دوباره حرفشو تکرار کرد و مچم رو بیشتر فشار داد
چند بار سعی کردم دستمو پس بکشم اما زن فشارش رو بیشتر میکرد ! لامصب چه قدرتی هم داشت انگار اصلا زن نبود ! داشت مچ دستم رو میشکست پس با عصبانیت پسش زدم و به فارسی غریدم : .. ولم کن احمق
.. زن به روی زمین افتاد .. توری قرمز رنگش دور سرش پیچید و برای چند لحظه تکون نخورد ، یکم تعجب کردم
نگران شدم که نکنه چیزیش شده باشه پس به ارومی نزدیکش شدم و با تردید شونه اش رو تکون دادم و پرسیدم : خا .. خانوم ؟
.. زن تکون نخورد ، خیلی ترسیدم
چند لحظه مکث کردم و اومدم یه قدم دور بشم که زن سرشو بلند کرد ، از دیدن چشماش که کاملا ! سفید شده بود رنگ باختم
.. چند قدم ازش دور شدم ، زن چند بار محکم سرشو به زمین کوبید
دوباره به سمتش شتافتم ، خواستم مانعش بشم اما زن به خودش رحم نمیکرد ! هر دفعه سرشو محکم .. تر به زمین سنگی میکوبید ! داد میزدم و کمک میخواستم اما انگار هیچکس متوجهمون نبود
.. انگار هیچکس ما رو نمیدید چون همه با بی تفاوتی از کنارمون میگذشتند .. زن با اخرین ضربه ای که به سرش کوبید مغزشو متلاشی کرد و خونش روی صورت من پاشید
با وحشت به دست و لباس خونیم خیره شدم پس اومدم بلند شدم که دوباره زن مرده چشماشو باز کرده .. و لحظه کف دستم رو لمس کرد
.. یارا .. یارا -
با صدای متین که دستم رو تکون تکون میداد از حالت خلصه خارج شدم و به چشمای متعجبش نگاه .. کردم
حالت خوبه ؟ - .. سرمو به نشونه اره تکون دادم
پژمان و تمپا هم کنارم ایستاده بودند ، نفهمیدم چم شده بود انگار باز هم توهم زده بودم پس ازشون پرسیدم : چرا واستادیم ؟
پژمان : چون تو مثل میخ سرجات خشک شده بودی هرچی صدات کردیم تکون نخوردی گفتیم حتما یه ! مرگت شده
متین شونه هام رو گرفت و با تردید پرسید : مطمئنی خوبی یارا ؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم ، دستاشو پس زدم و گفتم : بهتره حرکت کنیم ! نباید وقتمون رو از .. دست بدیم
! پژمان و تمپا تایید کردند اما متین هنوز از حالم مطمئن نبود پس حتما اونم حس کرده بود چی شده .. اخه اون زن کی بود ؟ چی بهم گفت ؟ یادم اومد لحظه اخر دستمو لمس کرد .. کف دستم رو بالا اوردم و با دیدن رد قهوه و لجنی که روی دستم بود جا خوردم پس من توهم نزده بودم ! اما چجوری بقیه متوجه اون زن نشده بودند ؟ چجوری فقط من بودم که همه
! چیزو میدیدم
بالاخره به انتهای بازار رسیدیم ، جنگل های استوایی و گرم از همینجا شروع میشد و در بین همین .. درختا معبد بزرگ اخرین جادوگر قرار داشت
کولمو پشت سرم محکم کردم و با دقت از میون جنگل راه افتادم ، تمپا جلوتر از همه حرکت میکرد و .. بعد از اون پژمان و من و متین راه میرفتیم
.. تنه چوب های شکسته ، صخره های سنگی و چوب های سمی و خاردار حرکتمون رو کندتر میکرد
نزدیک به یه ساعت گذشته بود و ما هنوز نصف راه رو هم نرفته بودیم ، پژمان مدام غر میزد انگار .. خسته شده بود
عرق از سر و روی هممون میریخت ، باورم نمیشد محلی های توگو هروز این همه راه برای عبادت .. میان ! اینجا درست مثل یه جهنم بود
متین وسط راه تی شرتش رو دراورد و توی کولش انداخت ، منم شالم رو دور سرم بستم و لبه های .. شلوارم رو بالا بردم
! پژمان در حالی که نفس نفس میزد غرید : ببین به خاطر تو چه گیری افتادم .. خوش بین باش پژمان ! شادی بخاطر این فداکاری که در حقش کردی خوشحال میشه - ... متین پوزخندی زد و پژمان برگشت و چشم غره ای نثارم کرد ده دقیقه بعد پژمان روی تنه چوبی ولو شد و یه بطری آب از تو کوله اش برداشت و گفت : دیگه
.. نمیتونم ! تمومه ! باید استراحت کنیم
تمپا به اسمون اشاره کرد و به انگلیسی گفت : اگه بخوایم وقت تلف کنیم به کوکو ( راننده ) نمیرسیم ! .. باید زمان رو حفظ کنیم
پژمان هم به انگلیسی جواب داد : خفه شو تمپا ، این پا ، پای آدمه ! من یه اسب لعنتی نیستم که سه .. ساعت مداوم بکوبم و یورتمه راه برم ! من ادمم خب ؟ به استراحت نیاز دارم
.. با گفتن این حرف بطری آب معدنی رو روی سرش خالی کرد و روی تنه چوب دراز شد .. متین پوفی کشید و گفت : تو فقط وقتمون رو هدر میدی ! انگار اصلا نمیفهمی چه شرایطی داریم ! پژمان انگشت فاکش رو بالا اورد و گفت : همتون برید به جهنم ! من میخوام ده دقیقه چرت بزنم از دست پژمان و کاراش حرصم گرفته بود ، مردک لوس و خودسر ! به ناچار مجبور شدیم یه ربعی
.. توقف کنیم
ذخیره آب زیادی نداشتیم و باید برای چندین ساعت بطریامونو پرآب نگه میداشتیم ولی پژمان اینو درک .. نمیکرد
.. بالاخره بعد از یه ربع دوباره به راه افتادیم .. آفتاب ظهر توگو سرمون رو داغ کرده بود ، احساس میکردم رطوبت هوا داره خفم میکنه
سرم گیج میرفت و کمی حالت تهوع داشتم ولی باید مقاومت میکردم ! باید به معبد میرسیدم ! .. نمیتونستم بیخیال شایان بشم ، باید میرفتم اونجا و بی گناهی شایان رو ثابت میکردم
.. با این افکار عزمم رو جذب کردم و با قدرت بیشتری راه افتادم
تقریبا دو ساعتی گذشته بود ولی هنوز به معبد نرسیده بودیم ، گرمای هوا و خستگی مفرط حرکتمون .. رو کند کرده بود
.. ساعت سه بود و ما تنها سه ساعت برای برگشت به بازار وقت داشتیم .. ذخیره آبمون تموم شده بود و همگی هلاک و تشنه بودیم .. من و تمپا و متین جلوتر از بقیه حرکت میکردیم و پژمان پشت سر ما میومد
در بین مسیر رود باریک اما پرابی رو دیدیم که از وسط جنگل میگذشت ، پژمان با دیدن رود از خوشحالی بلند بلند خندید و به سمت آب رفت اما تمپا گفت : رفیق اینکارو نکن ! ما نمیدونیم توی اون ! آب چیه
پژمان با بی تفاوتی به سمت تمپا برگشت و گفت : آب آبه ! منظورت از این حرفا چیه ؟ .. اینجا افریقاست پژ ! تو نمیتونی هرچیزی که میبینی بخوری ! ممکنه اون آب -
پژمان به حرفای تمپا گوش نداد و لب رود زانو زد ، من که از حرفای او نگران شده بودم لب باز کردم .. و گفتم : پژمان شاید تمپا راست بگه .. از اون اب
.. اما او بدون توجه به حرف ما سرشو توی رود پر آب فرو برد .. پوفی کشیدم و به این جاهلیت و خودسریش لعنت فرستادم تمپا شونه ای بالا انداخت و پرسید : شما هم میخواید چیزی بنوشید ؟ .. من و متین به علامت نه سر تکون دادیم و تمپا با رضایت گفت : پس به راهمون ادامه میدیم .. در همین لحظه صدای فریاد پژمان بلند شد هر سه نفر با نگرانی به او نگاه کردیم که دستاش رو جلوی لبش گرفته و مثل مرغ پرکنده بالا و پایین
.. میپرید
تمپا جلو اومد و در حالی که سعی داشت پژمان رو اروم کنه با حالی مشوش پرسید : هعی پژ ، چی شده ؟ چی شده ؟
از حرکات غیرعادی پژمان منم نگران شدم ، کوله ام رو به روی زمین انداختم و فوری به کمکش .. شتافتم
پژمان دستاشو از روی لبش برداشت و با داد و فریاد به انگلیسی نالید : اون مار لعنتی لبم رو گزید ، .. اون مار
! تمپا فحشی به داد و گفت : لعنتی اون کارش تمومه با تعجب پرسیدم : چی ؟ ! مار آبی توگو سم مهلکی داره ! اگه تا یه بیست دقیقه دیگه پادزهرش رو نزنیم پژمان میمیره - ! دست و پام از ترس میلرزید ، نه نمیتونم بزارم همچین بلایی سر پژمان بیاد ! نمیتونستم تند تند پرسیدم : پاد .. پادزهرش کجاست ؟ چجوری باید پیداش کنم ؟
.. پادزهرش توی بیمارستان شهره ، حداقل چهار ساعت با ما فاصله داره - .. نه نه نه ! این نمیتونه درست باشه ! باید یه راه حلی باشه - .. در همین بین پژمان از حال رفت و درست توی بغل من فرود اومد .. تمپا کنارش زانو زد و پلکاشو بالا داد ، سپس با ناامیدی گفت : وقت زیادی نداره ! اشک توی چشمام جمع شده بود ، نمیتونستم این مصیبت رو تحمل کنم با بغض پرسیدم : حالا باید چیکار کنیم ؟ .. متین با خونسردی گفت : به راهمون ادامه میدیم من و تمپا با تعجب به چهره اروم متین نگاه کردیم و او گفت : ما بهش هشدار دادیم ولی اون کار
.. خودشو کرد ! الانم مرگ و زندگیش به ما ربطی نداره ! با گریه داد زدم : چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی ؟ اون دوست ماست
متین کوله اش رو به روی دوشش تنظیم کرد و گفت : اشتباه نکن یارا ، اون فقط دوست توئه ! چیزی .. که الان برای ما مهمه هدفمونه ، یادت که نرفته برای چی اومدیم اینجا
! ما نمیتونیم پژمان رو به حال خودش ول کنیم -
متین با عصبانیت به نگاه کرد و گفت : ولی الان پای زندگی شایان در میونه ! ما فقط یه فرصت برای پیدا کردن حقیقت داریم و اونم همین نزدیکیه ! میخوای به رفیق جون جونیت بچسبی و بیخیال شایان بشی ؟ اره اینو میخوای ؟ زندگی کی برات مهمه ؟ برادرم یا این احمق ؟
با چشمای اشک الودم به متین که در کمال بی رحمی این حرفا رو ادا میکرد نگاه کردم و بعد از میون دندونای کلید شده ام غریدم : من .. پژمانو .. ول .. نمیکنم ! فهمیدی ؟
متین که انتظار این واکنش رو از من نداشت جا خورد و با پوزخندی گفت : پس کنار جسدش بشین و ! گریه و زاری کن ! من میرم
.. با گفتن این حرف اومد تا قدمی برداره اما با صدایی که از درخت ها بلند شد سرجاش ایستاد .. با تعجب به درختای خزین پوش دور و برمون که در حال جنب و جوش بودند نگاه کردم .. اب دهنم رو با صدا قورت دادم و چاقویی که توی جیبم گزاشته بودم رو چک کردم متین و تمپا گارد گرفته بودند ولی من همچنان کنار جسد نیمه جون پژمان نشسته و نظاره گر این
.. واقعه غیر عادی بودم متین با تعجب پرسید : اینا دیگه چه کوفتین ؟ .. محافظ طبیعت ! اینا محافظ طبیعتن - متین : چی ؟
ناگهان جلوی چشم های متعجب ما چندین مرد خزه پوش از بین درخت ها جدا شدند ! انگار تمام این .. مدت با خز و برگ استتار کرده بودند
مردهای غریبه نیزه های چوبیشون رو از لا به لای علف هایی که روی زمین بود برداشتند و به سمت .. ما نشونه گرفتند
.. متین و تمپا گاردشون رو رها کردند ، همگی دستامون رو به نشونه تسلیم بالا برده و صاف ایستادیم
در این بین ، مردی که از همه قد بلندتر بود جلو اومد و به زبون محلی چیزی گفت که تمپا به ما اشاره .. کرد و جوابی داد
از هیچکدوم از حرفاشون سردرنمیاوردم اما وقتی مرد قد بلند که انگار رهبر گروه بود نزدیکم شد ، .. احساس وحشت سر تا پای وجودم رو فرا گرفت
.. مرد سیاه که سرش رو تراشیده و دور سرش رو با میخ سوراخ کرده بود نگاهی به سر تاپام انداخت
گردنم رو مثل یه سگ بو کشید و در یه حرکت کف دستم رو بلند کرد اما با دیدن اون رد قهوه ای و ! لجنی شوکه شد و زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم
از شنیدن این لفظ تعجب کردم و به فارسی پرسیدم : چی ؟ .. مرد جلوی پام چهار دست و پا زانو زد و چیزی گفت ! من که نمیفهمیدم چی میگه ولی با این حال تمپا ترجمه کرد : میگه برو روی کولش سوار شو من ؟
- .. تمپا سر تکون داد انتظار این واکنش رو نداشتم ولی از اونجایی که خیلی ازشون میترسیدم قبول کردم و روی دوش مرد
.. نشستم
مرد غولتشن ناگهان از روی زمین بلند شد و من دقیقا روی دوشش قرار گرفتم ، از ترس اینکه بلایی .. سرم نیاد محکم بهش چسبیده بودم
متین و تمپا با تعجب به این صحنه نگاه میکردند ! مرد خواست حرکت کنه که من مانع شدم و به ! فارسی گفتم : نه ! بدون پژمان جایی نمیرم
تمپا برای مرد حرفم رو ترجمه کرد ، او نگاهی تحقیر امیز به پژمان انداخت و به یکی از افرادش .. چیزی گفت
.. مرد دومی لبای پژمان رو بوسید و زهر رو مکید .. پژمان کم کم هشیاریش رو به دست اورد ، تمپا کنارش زانو زد و همه چیز رو براش توضیح داد
با اینکه هنوز منگ و گیج بود اما به گفته محافظان طبیعت تا یه ساعت میتونست دووم بیاره و برای .. پاک کردن خون از زهر مار در قبیله اون افراد وقت داشتیم
از شنیدن این خبر خوشحال شدم ولی یه ساعت زمان زیادی بود و با این تفاسیر ما به معبد نمیرسیدیم .. و ماشینمون هم از دست میدادیم
با این حال برای من سلامتی پژمان توی اولویت بود ، اون به خاطر من روی زندگیش ریسک کرده بود ! و من نمیتونستم همینجوری ولش کنم
متین هم برخلاف میلش مجبور شد به تصمیم من احترام بزاره ، شاید الان نمیتونستیم به معبد برسیم ! ولی مطمئن میشدیم حال پژمان خوبه
وارد چادر پژمان شدم ، یه ساعتی بود که اون داروهای گیاهی رو به خوردش داده بودند ، باید مطمئن .. میشدم حالش خوبه پس کنارش نشستم
.. پژمان به ارومی چشماش رو باز کرد و با دیدن من لبخند کمرنگی زد دستمو به روی سینش گزاشتم و پرسیدم : حالت خوبه ؟
سرشو به نشونه اره تکون داد و با بی جونی گفت : این داروهای گیاهی بد بهم ساخته ، فکر نمیکردم .. زنده بمونم
.. دیوونه -
! ممنون -
بابت ؟ -
.. تنهام نزاشتی ، فکر نمیکردم همچین کاری کنی ! نمیدونم چجوری باید ازت تشکر کنم یارا -
انگشت اشاره ام رو به روی لبش گذاشتم و گفتم : هیس ! نیازی به تشکر نیست ، این یه کار تیمی بود ! ! تو زندگیتو برای من به خطر انداختی و به همچین جایی اومدی .. نمیتونستم تنهات بزارم
.. پژمان لبخند بی جونی زد و گفت : اما من گند زدم .. معبد ! مهم نیست ، الان فقط سلامتی تو مهمه - پس دوست پسر احمقت چی ؟ - لبخند کجی زدم و گفتم : نمیخوای ادم شی ؟ ! اصلا ازش خوشم نمیاد - ! ولی تو که تاحالا اونو ندیدی - .. تو رو که دیدم ، سلیقتو میشناسم ! حتما یه چیز افتضاحه - ! چشم غره ای نثارش کردم و گفتم : شاید باید میزاشتم بمیری .. خندید و گفت : حقیقت تلخه
جوابی ندادم و سرمو پایین انداختم که پژمان گفت : راستی از دخترای اینجا راجبع اخرین جادوگر ! شنیدم
با تعجب سرمو بالا اوردم و پرسیدم : چی ؟
اون دخترایی که یه ساعت پیش توی چادرم بودند یه چیزایی از اخرین جادوگر میگفتند ، مثل اینکه - ! اون همینجاست
داری جدی میگی ؟ - .. اره ، مثل اینکه صبحا برای عبادت میره و شب برمیگرده اینجا - ولی .. ولی .. تو از کجا اینا رو فهمیدی ؟ مگه زبون بومی بلدی ؟ - ! بالاخره تو این یه مدتی که با تمپا رفت و امد کردم یه چیزایی یاد گرفتم - .. پس اگه این قضیه درست باشه - پژمان حرفمو قطع کرد و گفت : درست حدس زدی ! اخرشب اخرین جادوگر اینجاست و معنیش اینه تو
.. هیچیو از دست ندادی
از خوشحالی دستام رو به روی دهنم گذاشتم و با ذوق گفتم : خدایا شکرت ! این بهترین خبری بود که ! شنیدم
.. دست خبرچینش درد نکنه ، برو جونمو دعا کن -
دستمو روی سینش گذاشتم با قدردانی گفتم : واقعا ازت ممنونم پژمان ! نمیدونم چجوری باید این لطفو ! جبران کنم
.. تو جونمو نجات دادی ! منم بهت یه خبر خوب دادم ، فکر کنم بی حسابیم - .. لبخندی زدم و بعد از چادر بیرون اومدم .. میخواستم هر چه زودتر این خبرو به تمپا و متین که دور کنده درختی نشسته و ناهار میخوردند بدم .. متین که اینو شنید به طعنه گفت : پس بالاخره موش مردگی پژمان به دردمون خورد ! تمپا : این عالیه ، امیدوارم هرچه زودتر به خواستت برسی یارا ازش تشکر کردم و کنارشون نشستم تا از سوپی که زنان قبیله با احترام برامون حاضر کرده بودند میل
! کنم
هنوز هم دلیل این همه ارج و قرب رو نمیدونستم ، چرا اونا به منی که تاحالا یه بارم ندیده بودمشون احترام میزاشتند ؟ چرا اون مرد غریبه منو روی دوشش گذاشت و تا اینجا اورد ؟ سوالات زیادی داشتم .. و بالاخره امشب جواب همه رو میگرفتم
.. شب شده بود ، کنار درختی ایستاده و به منظره تاریک جنگل نگاه میکردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  

 
یکی از داستان های مورد علاقه م
     
  
مرد

 
قسمت پنجاه

موبایلم اصلا انتن نمیداد ، دلم میخواست از الهه اخبار تهران رو بگیرم ولی هیچ راه ارتباطی ای
.. نداشتم ! مردم اینجام کلا از تکنولوژی به دور بودند
.. زنا بچه های زیادی داشتند و یه سریاشون لخت میگشتند ! مردها هم همه قد بلند و ورزیده بودند .. اسم این قبیله طبق گفته های تمپا "چیکه" به معنای قدرت خدا بود ! اسم عجیبی داشت همینجوری که به درخت تکیه داده و منتظر ایستاده بودند متین کنارم سبز شد و یه نخ سیگار روشن
کرد ، پوزخندی زدم و پرسیدم : اینو از کجا اوردی ؟
! محلیا بهم دادند ، میخوای امتحان کنی ؟ ارگانیکه -
چشم غره ای نثارش کردم که خندید و گفت : چیه ؟ هنوز بخاطر قضیه امروز ازم ناراحتی ؟ من نگران .. خودمون بودم یارا
.. تو یه عوضی به تمام معنایی
- ولی تو خیلی مهربونی ، اینو میدونستی ؟
- داری مسخرم میکنی ؟
- به هیچ وجه ! یه نگاهی به خودت بنداز ! تو برای پژمان از عشقت گذشتی ، بخاطر عشقت از خودت -
.. گذشتی ! میشه گفت برای تو همه جز خودت اهمیت دارند .. انگار همیشه اینجوری بودم - چرا ؟ - چرا چی ؟ - به درخت مقابل من تکیه داد و پرسید : چرا اینکارو میکنی ؟ فکر میکنی اگه شایانم به جای تو بود
اینکارو میکرد ؟ ! کمی مکث کردم و بعد جواب دادم : نه .. نمیکرد پس ؟ - من شایان نیستم ، من یارا یکتام ! دختری که به خاطر داداش احمقت از همه چیزش گذشت ، الانم -
.. چیزی برای از دست دادن ندارم .. فقط میخوام بی گناهیشو به خودم ثابت کنم ! به اینکه تمام مدت عاشق یه قاتل نبودم .. ولی اگه هم اون واقعا یه قاتل حرومزاده باشه ، تو عاشقش میمونی -
پوزخندی زدم ، سرمو بالا بردم و درحالی که به ستاره ها نگاه میکردم گفتم : فکر نمیکنم حتی یه روزم بتونم از عشقش دست بکشم ، فقط اگه قاتل نباشه میتونم کمکش کنم از زندان ازاد شه ! من
نمیتونم هیچوقت شایان رو بابت کارایی که باهام کرد ببخشم ولی میتونم بهش کمک کنم یه زندگی جدید ! رو شروع کنه ، بدون من ! با روناک .. یا هر دختر دیگه ای
.. اینو گفتم و قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید
سپس ادامه دادم : اما هیچکس نمیتونه مثل من عاشقش باشه ، هیچکس بیشتر از من نمیتونه عاشق .. چشماش ، لباش ، خنده هاش باشه
هیچکس نمیتونه از من بیشتر عاشق تر باشه ، هیچکس نمیتونه شایانو با تمام بدیاش بخواد ! با تمام .. کارایی که کرد
.. هیچکس از من بیشتر دوسش نداره ، هیچکس
مطمئنم یه روزی دلش برام تنگ میشه ، چون هیچکس از یارا احمق تر نیست ! هیچکس عاشق تر .. نیست
اینو که گفتم بغضم ترکید و با عجز ادامه دادم : حق با توئه ، شایان هرچی که باشه من عاشقش .. میمونم ! چون اون اولین مرد زندگیمه ، نمیتونم خاطراتمون رو فراموش کنم
.. نمیخواستم اینو به کسی بگم ، اما من بدون اون واقعا خوشحال نیستم .. شاید فقط تظاهر کنم حالم خوبه ولی من هرشب تا صبح گریه میکنم ، هزار بار میمیرم و زنده میشم
بدون اون خندم نمیگیره ، نفس کشیدن برام سخته ، نمیتونم تمرکز کنم نمیتونم فکر کنم نمیتونم غذا .. بخورم
.. من خیلی بدبختم ، خیلی بدبختم که عاشق شایانم ولی این بدبختیو دوست دارم
متین نزدیکم شد ؛ شونه هامو بغل کرد و زیر گوشم گفت : تو مجبور نیستی یارا ، مجبور نیستی اینو .. بخوای
سپس گونه ام رو به آرومی نوازش کرد و در حالی که به چشمای خیسم زل زده بود ادامه داد : من ! اینجام ، میخوام کنارت باشم .. فقط کافیه بهم اعتماد کنی
.. با گفتن این حرف تره ای از موهام رو کنار زد و لباش رو مماس لبام قرار داد
مثل اینکه بخواد مهر مالکیت رو به لبام بزنه ، آماده یه بوسه داغ و شهوت آلود بود ، با هجوم لباش .. به سمت صورتم ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم و سرمو پایین انداختم
.. مشتامو محکم فشار دادم و با لحن محکمی گفتم : من نمیتونم نمیتونی ؟ -
سرمو بالا آوردم و درحالی که به چشمای نافذ آبیش زل زده بودم ادامه دادم : نمیتونم به شایان خیانت .. کنم
! من مال اونم متین که از این واکنش من جا خورده بود یه قدم عقب گرد کرد و بعد پرسید : چطور اینو میگی ؟
اون اولین کسی بود که حسم کرد ، نمیتونم به احساسم خیانت کنم ! درک میکنم که چه حسی داری - .. متین ولی من عاشق برادرتم
! با تمام وجودم عاشقشم و مال اون میمونم تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه ! متین پوزخندی زد و گفت : مثل قدیسه ها حرف میزنی
شاید قدیسه نباشم ولی احساس پاکی دارم و نمیخوام این احساس رو با شهوت و هوس به گناه - .. بکشم
متین به نشونه تاسف سر تکون داد و گفت : تو میتونستی سرنوشتتو تغییر بدی ولی سرشت پاکت مانعت شده ، این حسو در هم بشکن ! تمام قدرت و اختیارت رو در اختیار نفس پاکت قرار نده ، بزار .. شهوت سراسر وجودت رو فرا بگیره و بعد با من بخواب .. همینجا ! روی همین زمین
پوزخندی زدم ، به خودم اشاره کردم و گفتم : به نظرت شبیه همچین دختراییم ؟
من و پسر شیطان یکی شدیم ، هم خوابی با اون بهم این قدرتو داد و این احساسی که بهش دارم با ! هیچی عوض نمیشه
.. داری اشتباه میکنی -
نه ، برای اولین بار توی زندگیم دارم کار درستو میکنم ! من فقط با یه مرد یکی میشم و اونم شایانه - ..
متین دیگه حرفی نزد ، سکوت کرد و سرشو پایین انداخت انگار از این که به هدفش نرسیده بود آشفته .. بود
.. بهش توجهی نکردم و روی هدف اصلیم که ملاقات با اخرین جادوگر بود متمرکز شدم
از فاصله نه چندان دوری صدای طبل و اواز شنیده میشد ، پس با متین به سمت چادرها برگشتیم تا علت این امر رو جویا بشیم ، تمپا از یکی از زن های قبیله دلیل این ساز و اواز رو پرسید و زن جواب .. داد که آخرین جادوگر در حال بازگشت از معبده و این سر و صدا هم برای ورود او برپا شده
.. از شنیدن این خبر خوشحال شدم و با عزمی راسخ منتظر ورود او موندم
اخرین جادوگر که پیرمردی سیاه پوست و خمیده با سری طاس و یک عصای چوبی بلند بود جلوی .. چشم ما ظاهر شد
پشت سر او چند مرد جوون و عریان مشغول طبل زدن و چند نفر هم مشغول بوسه زدن بر خاک پای .. او بودند
.. با تعجب به رفتار اونها خیره شدم ، انتظار همچین چیزیو نداشتم
تنها چند ثانیه از ورودش نگذشته بود که پیرمرد موسیقی رو با اشاره ای قطع کرد ، سر طاسش رو .. بالا آورد و بعد در حالی که مستقیما به من خیره شده بود گفت : بوسی انگلا
از دیدن چشمای سفیدش که انگاری نابینا بودند لرزی به تنم افتاد اما سعی کردم عادی جلوه کنم پس سر جام ایستادم که ناگهان پیرمرد به فارسی و با لحنی قاطع گفت : من دارم قدرت بوسی انگل رو حس .. میکنم ، اون اینجاست
! فرشته دوباره زاده شده ، اون اینجاست و در میون ما حضور داره
.. با گفتن این حرف عصاش رو مستقیما به سمت من گرفت و به زبان محلی ادامه داد : بوسی انگلا
.. نگاه تمام افراد به سمت من برگشت و همگی در مقابلم زانو زدند
پژمان و تمپا که از دیدن این صحنه نزدیک بود شاخ دربیارند با تعجب بهم نگاه میکردند و در این بین .. فقط متین بود که دست به سینه و با نگاهی خونسرد به منظره مقابل خیره شده بود
وارد بزرگترین چادر قبیله که متعلق به اخرین جادوگر بود شدم ، فضای چادر با چندین شمع نورانی و .. روشن شده بود
.. بوی عود درخت لیمو و پوست حیوونای وحشی باعث گزگز بینیم میشد
.. دختری به اسم ایمانی منو به دور میزی هدایت کرد و با لبخند به انگلیسی گفت : پدرم الان میاد
.. دور زمین نشستم ، روی میز دو نفره چندتا برگه و جوهر قدیمی وجود داشت
فضای چادر برام عجیب و غریب بود شاید چون هیچوقت توی همچین جاهایی نبودم اما اصلا احساس ! وحشت نمیکردم ، نمیدونم بخاطر چی بود اما همچی در عین تازگی برام کهنگی داشت
.. ایمانی کنارم نشست گفت : تو همونجوری که اجدادم تعریف میکردند زیبایی با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : اجدادت ؟
بله ، تمامی اجدادم از تو برای من و خواهرام داستان های متفاوتی تعریف میکردند ، میگفتند بالاخره - ! یه روزی میای و منجی ما میشی
منجی شما ؟ - .. بله ، منجی قبیله چیکه ! بزرگان قبیله من تو رو عبادت میکنند ، براشون مقدس هستی -
من که کاملا از شنیدن این حرفا گیج شده بودم فقط به نشونه تایید سری تکون دادم و توی دلم گفتم : پاک بالا خونه رو دادند اجاره ! من چطوری میتونم منجی اینا بشم ؟ من حتی نمیتونم خودمو از .. دردسری که ساختم نجات بدم
در همین لحظه اخرین جادوگر از پشت چادر ظاهر شد ، به محض ورود او من و ایمانی از جا بلند .. شدیم اما پیرمرد فروتن با محبت گفت : بشین فرزندم
برام جالب بود که میتونست فارسی صحبت کنه ، یعنی از کجا یاد گرفته بود ؟ از همیشه عجیب تر این ! بود که با وجود نابیناییش همه چیزو میدید
.. دوباره روی زمین نشستم ولی اینبار ایمانی با اجازه پدر چادر رو ترک کرد
پیرمرد رو به روی من نشست و درحالی که قلمش رو از جوهر پاک میکرد گفت : پس بالاخره برگشتی .. یارا
با تعجب پرسیدم : شما اسم منو از کجا میدونید ؟ ! این اسمی بود که مادرت بهش علاقه داشت و واقعا هم سزاوار و شایسته توئه - شما مادرم رو میشناسید ؟ - .. پیرمرد لبخندی زد و گفت : من همه چیزو میدونم با حال سردرگمی پرسیدم : اما .. اما اخه چجوری ؟ شما .. اینجا .. پدر و مادرم .. فارسی حرف
زدنتون .. بوسی انگل و شایان .. چه ربطی بهم دارند ؟ .. پیرمرد حرفم رو قطع کرد و گفت : هنوز خیلی چیزا هست که تو نمیدونی
بله و اینجا اومدم که بفهمم ، شایان اونشب اسم شما رو گفت ! میخوام بهم کمک کنید و اگه چیزی - .. درباره قاتل سریالی ای که تو تهران ازاده پرسه میزنه میدونید بهم بگید
.. پیرمرد از جا بلند شد و در کمال ارامش گفت : از قاتل سریالی خبری ندارم پس .. پس .. پس اون برای چی بهم گفت بیام اینجا ؟ -
پیرمرد شمعی که در گوشه چادر رو به خاموشی بود در دست گرفت و درحالی که به نقطه کوری زل .. زده بود گفت : برای اینکه حقیقت وجودت رو درک کنی
حقیقت وجودم ؟ -
.. اینکه تو کی هستی و هدف از خلقتت چی بوده -
! من .. من .. واقعا منظورتون رو متوجه نمیشم -
پیرمرد با فوتی شعله شمع رو خاموش کرد و بعد گفت : به از هجره تاریکی به سمت روشنایی بنگر ..با شنیدن این حرف چشمام از تعجب گرد شد و پرسیدم : پس اون چمدون و دفترچه کار شما بود ؟
پیرمرد جوابی نداد ، جو ساکت و مرموز چادر قلبم رو لرزوند و با تردید ادامه دادم : آقای پیرمرد ؟
روشنایی در درون توئه ! تو از نور زاده شدی و به نور بازمیگردی ، تو وارث واقعی خورشید ، - .. ملکه هفت آسمان و اولین معشوقه حقیقی شیطان هستی
.. از هیچکدوم از حرفاش سردرنمیاوردم پس فقط با شک به لباش چشم دوختم
پیرمرد ادامه داد : در زمان ازل ، یعنی زمانی که هنوز آخرین نسل از انسان پا بر زمین نزاشته بود ، .. فرشتگان در آخرین طبقه از بهشت فرمانبردار فرمان خداوند بودند
در میون تمام انها فرشته ای نورزاده به نام آرای که مظهر زیبایی ، پاکی و صداقت بود محبوب خداوند .. واقع شد
آرای در درجه ای از معنویت و زیبایی قرار داشت که تمامی فرشتگان مدهوش او بودند ، همه جز .. شیطان
آرای از سالها پیش شیفته و دلباخته او شده بود ولی شیطان به دلیل رتبه عالی ، خودخواهی ذاتی و .. غرور افراطی اش او رو ذلیل و حقیر میشمرد
خودبینی شیطان موجب اخراج او از بهشت شد ، خداوند درهای رحمت رو به سوی او بست و سرشت .. پلید شیطان برای همیشه در تاریکی فرو رفت و اتش انتقام و کینه وجودش رو داغ تر کرد
آرای دلباخته به دنبال شیطان رفت و محبت و عشقش رو نسبت به او برملا ساخت ، همین کافی بود تا .. شیطان پلید از احساس فرشته بی گناه برای رسیدن به اهداف شوم خود بهره بگیره
.. او در ظاهر با آرای رابطه دوستانه برقرار کرد و بارها با او به معاشقه پرداخت
وقتی فرشته عاشق غرق عشق شیطان شده بود ، او از آرای کلید بهشت رو برای فریب دادن آدم و .. حوا درخواست کرد
آرای اول قبول نکرد ؛ اما شیطان تهدیدش کرد که اگه مطیع فرمانش نباشه او رو ترک میکنه و آرای ... به ناچار به تک تک خواسته های شیطان برای انجام نقشه های شومش تن داد
اما بعد از اخراج انسان از بهشت ، خشم خداوند گریبان گیر آرای معصوم شد و او فرشته محبوبش رو .. طرد کرد
.. آرای از چشم تمامی فرشتگان افتاد و به پست ترین درجات بهشت نزول کرد
بعد از اون به درگاه شیطان که در قعر جهنم قرار داشت پناه برد و در کمال بی رحمی از سوی او پس .. زده شد
] آرای جلوی پای شیطان زانو میزند ، شیطان به او پشت کرده [ .. تو بهم گفتی بهت کمک کنم - .. من هرکاری که گفتی انجام دادم ، از همه چیزایی که داشتم گذشتم .. تو باعث شدی من نابود بشم ! به بال هام نگاه بنداز ! به من نگاه بنداز ! عزازیل به من نگاه کن .. من فقط تو رو به لذت دعوت کردم ، این خودت بودی که بین من و خداوند شهوت رو پذیرفتی - ! حالا به جای اینکه منو سرزنش کنی ، خودت رو سرزنش کن
] قطره ای اشک از گونه آرای میچکد [ .. ولی من عاشقت بودم - ] شیطان بلند بلند میخندد [ .. عاشق من ؟ چقدر ذلیلی آرای - عزازیل ، بهم کمک کن ! خواهش میکنم ، من دارم عذاب میکشم ! خشم خداوند وجودم رو -
.. میسوزونه میخوای بهت کمک کنم ؟ - ] آرای سرش را به نشانه آره تکان میدهد [ ] شیطان به سمت او برمیگردد و دست در موهای بلند و سفید رنگ او فرو میبرد [ میخوای چیکار کنی ؟ - ] شیطان لبخند میزد [ ! میخوام تو رو از عذاب خداوند رها کنم - شیطان در یک حرکت موهای بلند و سفید رنگ آرای را با ناخون های پهن و سیاه خود کوتاه میکند [
] ] آرای دست بر سرش میگذارد و با چشمهای نگران به او مینگرد [
حالا زمان اون فرا رسیده تا برای همیشه به وجود تو پایان بدم ! اگر خداوند شاهد این صحنه هست - کجاست تا محبوبش رو نجات بده ؟
] شیطان بلند بلند میخندد [ .. خواهش میکنم عزازیل ! خواهش میکنم - ] شیطان انگشت اشاره اش را به روی لب آرای میگذارد و زیر گوش او نجوا میکند [ .. فقط یه فرشته میتونه یه فرشته دیگه رو از بین ببره - ] شیطان زیر گلوی آرای را با ناخون های بلند و تیز خود میبرد [ آرای برای همیشه به نیستی محکوم شد و شیطان خون آرای رو به داخل شیشه ای ریخت و به زمین
.. تبعید کرد تا در جایگاه پست انسانها به دست فراموشی سپرده بشه
بعدها او به خاطر عشقی که به شیطان داشت بوسی انگل ( فرشته شیطانی ) اولین معشوقه شیطان و .. تنها وارث حقیقی هفت آسمان و زمین معرفی شناخته شد
آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، این حرفا چه معنی ای میداد ؟ این چیز چه ربطی به من داشت ؟
حرفای آخرین جادوگر که به اینجا رسید زیرلب ذکری زمزمه کرد و بعد ادامه داد : آرای هرگز باز ! نمیگشت مگر اینکه کسی از اون خون بنوشه و دوباره در زندگی متولد بشه و اون فرد تو بودی
م ؟ من ؟ آخه چجوری ؟ واقعا متوجه نمیشم چی میگید آقای پیرمرد من خیلی گیج شدم ! فقط اینجا - .. اومده بودم تا از قاتل سریالی سردربیارم اما شما برام یه داستان از اساطیر تعریف کردید
آخرین جادوگر لبخندی زد و گفت : این داستان نیست دخترم ، این حقیقت وجودته ! تو آرای هستی ، .. ملکه آسمان ها و زمین ، معشوقه شیطان
از روی زمین بلند شدم ، حرفش رو قطع کردم و گفتم : ببخشید آقای پیرمرد ولی من اصلا به این چیزا .. باور ندارم ! من فقط یه دختر معمولیم نه ملکه و نه معشوقه شیطان
.. ولی تو با پسر شیطان خوابیدی - .. با تعجب به سمتش نگاه کردم ، لبخند کمرنگی به لب داشت و به نقطه نامعلومی زل زده بود .. بریده بریده پرسیدم : شما .. از .. کجا .. هیچ چیز از احوال دو جهان بر من پوشیده نیست - ! پس اگه حرفتون درست باشه میتونید بهم بگید اون قاتله یا نه - ! پیرمرد از جا بلند شد و در حالی که به سمت خروجی میرفت گفت : اون هرگز به تو دروغ نگفته ! ولی .. بهم .. نارو .. زد - ! پیرمرد در لحظه آخر لبخندی زد و گفت : از حجره تاریکی به سمت روشنایی بنگر معنی این جمله یعنی چی ؟ - .. پیرمرد به قلبش اشاره کرد و ادامه داد : از این کمک بگیر .. اما - ! کار تو اینجا تموم شده بوسی انگل - ولی من هنوز هیچ مدرکی برای اثبات بی گناهی شایان ندارم ! من دنبال داستان شیطان و فرشته -
.. نبودم ! میخوام بی گناهی شایان رو ثابت کنم .. برگرد تهران و با چشم دل به اطرافیانت نگاه کن - ! کسی که دنبالش میگردی بین شماست و از هرکسی بهت نزدیکتره اون چیزیو میخواد که در پیرامون تو قرار داره و هر وقت ازت پس بگیره ، تو رو نابود میکنه !
.. دخترم ، به راحتی به هرکسی اعتماد نکن ، این دنیا جای خطرناکیه
سرمو به نشونه باشه تکون دادم ولی وقتی آخرین جادوگر داشت از چادر خارج میشد ناگهان یاد چیزی .. افتادم و با صدای بلندی گفتم : پدر و مادرم
پیرمرد سرجاش ایستاد و من ادامه دادم : هنوز از من ناامید نشدند ، مگه نه ؟ منظورم اینه شما گفتید .. از هر دو جهان آگاهی دارید پس یعنی
آخرین جادوگر لبخند مرموزی زد و گفت : اونا هرگز از تو ناامید نشدند ، فقط از من خواستند تا بهت .. بگم گردبند رو پس بگیری
.. گردبند ؟ کدوم گردن - .. یهو انگار که چیزی یادم اومده باشه حرفمو قطع کردم و گفتم : حلقه ازدواجشون ! اون ازت مراقبت میکنه - .. سرمو به نشونه آره تکون دادم و بعد با چشمای نگرانم آخرین جادوگر رو بدرقه کردم .. وقتی از چادر خارج شدم ، ایمانی رو دیدم که با یه جعبه کوچیک منتظر ایستاده بود نزدیکش شدم و پرسیدم : منتظر کسی هستی ؟ .. بله ، منتظر تو - چی شده ؟ - ایمانی یکم این و اون پا کرد سپس پرسید : اینجا نمیمونی ، مگه نه ؟ .. سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم : من اونی که فکر میکنید نیستم ! من حرفمو قطع کرد ، تند تند سرشو تکون داد و گفت : میدونم چی میخوای بگی ولی پدرم هیچوقت اشتباه
.. نمیکنه ! من و خواهرم از بچگی منتظرت بودیم .. منتظر بودیم تا بیای و منجی قبیلمون بشی ! تا ما رو از شر و جنگ راحت کنی چه جنگی ؟ - جنگ با قبلیه زویا !! اجداد من از صدها سال پیش با این قبیله توی جنگ بودند ، هزاران نفر کشته -
.. شدند ! مادربزرگم میگفت وقتی تو برگردی قبیلمون رو نجات میدی
با ناراحتی به چشمای مشکی رنگ ایمانی زل زدم و گفتم : میفهمم چی میگی ولی متاسفم که ناامیدت .. میکنم ! من به اینجا تعلق ندارم ! حتی نمیدونم کی هستم
.. تو بوسی انگلی یارا ! تو -
این حرفا رو پدرت بهم زد ایمانی ولی من هیچ اعتقادی به اینجور افسانه ها ندارم ، من برای فهمیدن - ! حقیقت به اینجا اومده بودم ولی فقط چندتا افسانه نصیبم شد
.. اینا افسانه نیست ، همش واقعیته ! تو فقط هنوز درک نکردی کی هستی اما وقتی درک کنی -
در این لحظه صدایی از پشت چادرها بلند شد و ایمانی تند تند گفت : میدونم که فردا صبح از اینجا .. میرید و من وقت زیادی ندارم اما ازت میخوام اینو بگیری
.. با گفتن این حرف از توی جعبه کوچیک یه سکه اهنی بیرون اورد و ادامه داد : اینو نگه دار با شک نگاهی به سکه انداختم و گفتم : این چیه ؟ .. اگه بخوای پیش ما برگردی این سکه کمکت میکنه پیدامون کنی - .. لبخند کجی زدم و جواب دادم : میدونم چه انتظاری ازم داری ایمانی ولی من فکر نمیکنم ایمانی دستمو مشت کرد تا سکه رو محکم بگیرم سپس با لحنی قاطع گفت : فقط نگهش دار ، مطمئنم
.. یه روزی برمیگردی و بهمون نیاز پیدا میکنی .. چند لحظه مکث کردم و بعد سرمو به نشونه باشه تکون دادم .. ایمانی به سرعت از من دور شد و دوباره با یه مشت فکر و خیال و سوالهای بیجواب تنها موندم .. صبح روز بعد آماده رفتن شدیم ، امروز باید به تهران برمیگشتیم
هرچند که از این سفر بی فایده چیزی نصیبم نشده بود ولی حتما الهه برام خبری داشت ! اینجا که انتن نداشتم و نمیتونستم ازش خبر بگیرم ولی مطمئن بودم حتما چیزهایی نصیبش شده پس بعد از جمع .. کردن یه سری آذوقه و خداحافظی و تشکر از اهل قبیله اماده برگشتن شدیم
اخرین جادوگر برامون دعایی زیر لب زمزمه کرد و با عصای بلندش ضربه ای به شونه هامون زد ! .. شاید اینم از رسومات بدرقه اشون بود چون از دعاهایی که میخوندند چیزی نمیفهمیدم
پژمان و تمپا جلوتر از بقیه راه افتادند ، از دیشب تاحالا حال پژمان بهتر شده بود و دیگه اثری از .. آسیب های نیش مار آبی توی جسمش دیده نمیشد
من و متین کوله هامون رو محکم کردیم ولی لحظه اخر که میخواستیم حرکت کنیم ایمانی از راه رسید و درحالی که نفس نفس میزد زیر گوشم گفت : یادت باشه اون چمدون رو از غریبه ها دور نگه داری ..
با تردید پرسیدم : منظورت چیه ؟ .. به زودی میفهمی - .. اینو گفت و سپس با اطمینان خاصی توی چشمام زل زد لب تر کردم و سرمو به نشونه باشه تکون دادم ، متین که ناظر حرکات ما بود بهم متلک انداخت و
گفت : مادمازل نمیخوای راه بیوفتی ؟ ! چرا .. چرا .. الان میام -
با گفتن این حرف دستای ایمانی رو محض اطمینان محکم فشار دادم و به همراه متین از اونجا دور .. شدم
بعد از بستن وسایل توی خونه اجاره ای ، تمپا برامون ناهار خرید و گفت که امروز عصر به سمت دبی .. پرواز داریم
.. خدا رو شکر کردم که بالاخره دارم برمیگردم ، انگار این روزها اصلا تمومی نداشت ! پژمان گازی به ساندویچ زد و گفت : پس اون پیرمرد فقط چندتا داستان برات تعریف کرد .. حتی نمیدونم ربطشون به زندگی من چی بود ! احساس میکنم تمام این مدت وقتم رو هدر دادم - .. پژمان : سخت نگیر ، شاید دوست پسرت فقط یه شوخی کوچولو باهات کرده اینو که گفت پقی زیر خنده زد ولی من با حرص بهش نگاه کردم که خندشو قورت داد و گفت : ببخشید
.. ! خواستم جو رو عوض کنم
متین : شایان که هیچ کاریو بی هدف انجام نمیده ، حتما اون میدونسته آخرین جادوگر یه چیزایی میدونه ! باید دقیق تر به حرفاش گوش میدادی ، نمیدونم چرا نزاشتن من بیام تو چادر ! انگار .. میخواست فقط با تو حرف بزنه
شونه ای بالا انداختم و گفتم : حرفاش هیچ ربطی به قضیه قاتل نداشت ولی جالبه که پدر و مادرم رو .. میشناخت ! انگار همه چیزو درباره من میدونست
پژمان : خیر سرش جادوگره ! بایدم از این چیزا بدونه ولی تنها چیزی که اونجا خیلی برام جالب بود این بود که بوسی انگل صدات میکردند ، ولی نمیدونم معنیش یعنی چی ؟
اومدم دهن باز کنم تا چیزی بگم که متین به جای من جواب داد : یعنی فرشته شیطانی ، لقب اولین و .. آخرین معشوقه شیطان بود
.. با تردید به متین نگاه کردم و گفتم : پس تو اون داستانو میدونی ! متین مقداری نوشابه نوشید و گفت : هرکسی که توی انجمنه میدونه و میشه بگی اینا چه ربطی به من داره ؟ -
پوزخندی زد و جواب داد : نمیدونم ، تاحالا اخرین جادوگرو ندیده بودم ولی الان که باهاش ملاقات کردم فهمیدم اون فقط یه پیرمرد دیوونست که زیادی راجبعش اغراق میشده ! حتی چیز خاصیم نگفته .. مگر اینکه
مگر اینکه ؟ -
متین لبخند کجی زد ، دستاشو پشت سرش ستون کرد و به طعنه گفت : مگر اینکه تو چیزیو داری از ! ما پنهون میکنی
با تعجب پرسیدم : منظورت چیه ؟
ممکنه چیزی باشه که نخوای بهمون بگی ؟ یا اینکه نخوای بگی اون دختره لحظه اخر چی بهت گفت - ؟
هول شدم و به من و من افتادم ، دلم نمیخواست متین و پژمان از قضیه چمدون بویی ببرند چون هم ایمانی و هم پدرش بهم توصیه کرده بودند که به هر کسی اعتماد نکنم پس جواب دادم : چی .. چیزی .. نگفت ! فقط ازم خواست مراقب خودم باشم اخه خیر سرم بوسی انگلم و با شماها سفر میکنم
پژمان زد زیر خنده و گفت : خب خب فرشته بودند چه حسی داره ؟ .. خنده تصنعی سر دادم و زیرلب گفتم : دیوونه .. سپس زیر چشمی به متین که با لبخند موذیانه ای بهم زل زده بود نگاه کردم
انگار تمام این مدت منتظر شنیدن یه چیز جدید بوده و هدفش از این سفر برخلاف من فقط درباره شایان نبوده ! کاش میتونستم ذهنشو بخونم ، فکر میکردم متین افکاری داره که کاملا با من متفاوته ! اون دنبال چیزی بود برای همینم دنبالم راه افتاده بود فقط کاش میتونستم بفهمم چیه و چه ربطی به من ! داره
همینکه پامون رو داخل ورودگاه ایران گذاشتیم خوشی سر تا پای وجودم رو فرا گرفت ، واقعا هیچ کجا .. مثل وطن خود ادم نمیشد
.. بعد از این همه ساعت بی خوابی بالاخره به تهران برگشته بودم و از همیشه خسته تر بودم .. توی سالن انتظار الهه و محمد رو دیدم که منتظرمون ایستادند .. با خوشحالی به سمتشون رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی متین و پژمان رو بهشون معرفی کردم
البته دقیقا نسبتم رو باهاشون توضیح ندادم چون هیچ صنمی باهام نداشتند و به دروغ گفتم که پسرعموهامن ! خدایا من چقدر به محمد دروغ میگفتم حالا خوبه الهه حقیقت رو میدونست وگرنه جلوی اونم شرمنده میشدم اما محمد چی ؟ اون یه مرد بود و از هیچی خبر نداشت حالا اگه میفهمید من .. با این دوتا غریبه هم رفتم خارج که دیگه واویلا
بعد از اندکی خوش و بش محمد رفت تا ماشین رو از پارکینگ بیرون بیاره و من و پژمان و متین تنها .. شدیم
.. از جفتشون بابت این سفر قدردانی کردم و پژمان برخلاؾ همیشه با تواضع جوابم رو داد
با این حال هرچقدر که الهه اصرار کرد که امشب شام کنارمون باشه قبول نکرد و بعد از خداحافظی بهم گفت که در دسترس باشم تا به زودی همو ملاقات کنیم ، حدس میزدم خسته باشه و دیگه اصراری به .. موندنش نکردم
اما متین همچنان کنارمون ایستاده بود ، الهه بهش تعارف زد که امشب رو با ما بگذرونه ولی اونم قبول نکرد و فقط پرسید : شمشک کجاست ؟
.. نگران نباشید ، اون حالش خوبه ! معلوم شد تجاوزی در کار نبوده - .. اینو که شنیدم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رو شکر ! پس حدسم غلط بود
نه همه همش ولی بحث تجاوز نبوده ، امیدوار بودم امشب اقا متین هم پیشمون باشند تا قضیه رو - .. براشون تعریف کنم
.. متین به سردی جواب داد : متاسفم ، امشب کارای مهمی دارم شاید بعدا مزاحمتون شدم
الهه یکم از این جواب جا خورد ، به هر حال اونا برادر بودند و این بی تفاوتی متین یکم غیرعادی به .. نظر میومد
.. متین هم مثل پژمان ازمون خداحافظی کرد و به سوی خودش رفت
من و الهه هم به سمت ماشین محمد حرکت کردیم ، بین راه که بودیم الهه ازم پرسید : این دیگه کیه ؟ .. حتی حال شایان رو هم نپرسید
! اونا زیاد با هم صمیمی نیستند اگه همچین چیزایی ازشون دیدی تعجب نکن - ! ادم چه چیزا که نمیبینه ! تو چی ؟ خودت چیکار کردی ؟ بگو ببینم که دارم از فوضولی میترکم -
لبخندی زدم و جواب دادم : فرصت برای حرف زیاده ولی فعلا فقط میخوام شایانو ببینم .. زمان ملاقاتش کی هست ؟
اصلا حرفشم نزن ! فعلا تو بازداشتگاهه و اجازه ملاقات اصلا نداره ، تمام مدارک بر علیهشه یارا ، - .. هیچ جوره نمیشه ثابت کرد که اون کاف نبوده
مگه اثر انگشتی چیزی ازش دارند ؟ - .. فعلا که نه ولی توی محل جرم حاضر بوده و این خودش یه نوع مدرک به حساب میاد - .. پوفی کشیدم و گفتم : باید دنبال یه وکیل خوب باشیم مدرکی پیدا کردی که بی گناهیش ثابت بشه ؟ - ! سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم : همش وقت تلف کردن بود .. سوار ماشین محمد شدیم و همگی به سمت خونشون راه افتادیم
کارای زیادی توی تهران داشتم که باید یکی یکی بهشون میرسیدم و اولیش هم سر زدن به دفتر و صحبت با اقای مدیری بود ! نمیدونم متین یا بقیه شرایطو براش توضیح داده بودند یا نه و یا اصلا با !عموم صحبت کرده بود ؟
میخواستم ببینمش و یه مدت کوتاه برای رسیدگی به کارای شایان مرخصی بگیرم هرچند که امکان .. داشت قبول نکنه ولی میخواستم شانسمو امتحان کنم
بین راه دیگه با الهه حرفی نزدم ، محمد هنوزم چیزی نمیدونست و فقط فکر میکرد من به خاطر قضیه شایان کمی افسرده شدم و با قصد و نیت خیر داشت بهم کمک میکرد البته به لطؾ اخبار و روزنامه ها فهمیده بود قاتل سریالی دستگیر شده ولی به دلایل امنیتی که صورت و اسم قاتل توی اخبار انتشار داده
نمیشد نمیدونست اون فرد کیه و دائما منو نصیحت میکرد که با شایان سازش کنم و از خر شیطون بیام .. پایین ! مرد بیچاره ساده ! چه دنیایی داشت
خلاصه اونشب رو توی خونه الهه گذروندم ، مثل اینکه از طرف اداره پلیس برای تجسس و تحقیقات .. ساختمون ما کلا پلمپ شده بود و اگرم میخواستم نمیتونستم برم اونجا
بعد از صرف شام ، محمد برای خواب از جمعمون خداحافظی کرد ، من و الهه هم فرصت رو مناسب .. دیدیم کنار هم نشستیم و پای صحبت رو باز کردیم
اول الهه شروع کرد و گفت : از وقتی که رفتی افتادم دنبال کارای شمشک ، حکم تجسسش رو گرفتم ! و خونش رو گشتیم ، یکی دو روزیم بازداشتگاه تحت نظر بود ولی اثار تجاوز پیدا نکردیم
پس قضیه چی بود ؟ - ! الهه مقداری قهوه نوشید و گفت : طرف از دخترا عکس میگرفته با تعجب پرسیدم : وا یعنی چی ؟ یعنی چی نداره که عزیزم ! این آقا اصلا اون چیز کردن رو نداره که بخواد تجاوز کنه کلا مرد نیست -
.. .. زیرلب گفتم : پس قبلا درست فکر میکردم چی ؟ - هیچی هیچی ! پس اگه چیز کردن رو نداره چرا از بدن لخت دخترا عکس میگرفته ؟ - ! عزیزم دول نداره دل که داره - ! از شنیدن این حرف خندم گرفت و ضربه ارومی به پشت الهه زدم و گفتم : دیوونه جدی بگو الهه هم خندید و جواب داد : نمیدونم والا ، فعلا توی تیمارستان بستریه تا مشکلشو بفهمن ولی دکترش
! میگفت احتمالا فتیش دختر بچه داره وای الا زیردیپلم حرف بزن ! اینایی که میگی یعنی چی ؟ -
یعنی پا و دست و بدن دخترا رو دوست داره ولی نه از لحاظ شهوانی مثل یه شی که بشینه نگاهش - ! کنه
اخه این دیگه چه مرضیه ؟ -
الهه شونه ای بالا انداخت : چمیدونم والا ، این خانواده از دم عجیبن ولی خدا رو شکر تجاوزی نبوده ! ! دخترا رو بیهوش میکرده ازشون عکس میگرفته و بعد بای بای
هوف خدا رو شکر .. از شایان چی ؟ از شایان خبری نداری ؟ - .. بهت گفتم که اصلا اجازه ملاقات نداره....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

شیطان اینجاست

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA