انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

داستانهای افسانه


مرد

 
Bahman8888
خب این داستان ساختگی نیست، هرچی بوده داره بیان میشه، ولی خودم به شخصه بی صبرانه منتظر اون جواب دندون شکن آنا و کون بیچاره ی افسانه جون هستم 😁😁
     
  
مرد

 
Bahman8888
خب این داستان ساختگی نیست، هرچی بوده داره بیان میشه، ولی خودم به شخصه بی صبرانه منتظر اون جواب دندون شکن آنا و کون بیچاره ی افسانه جون هستم
     
  
مرد

 
afsanesan
افسانه جان ممنون که ادامه داستان رو شروع کردی، زیبا مثل هر قسمت🌹🌹
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
منتظر داستان بعدی هستیم
     
  
زن

 
گرداب شهوت
فصل دو: حیوان درون آنا

من و آنا باهم روزای خوبی رو میگذروندیم. تقریبا هر روز باهم رابطه داشتیم اما رابطه ما عاشقونه نبود، یعنی بود ولی فقط توش عشق به سکس و شهوت بود و بس. وقتی هوسمون تموم میشد خیلی باهم کاری نداشتیم. حتا جدا از هم میخوابیدیم و من ازین موضوع خیلی راضی بودم. اما تقریبا هیچ وقت به طور کامل از دستش امنیت نداشتم. مثلا وقتی خواب بودم با گرمای کیر آنا رو لبم بیدار میشدم. یا وقتی از سر کار میومدم آنا جلو در با همون لباس رسمی کار منو میکرد.
یبار داشتم تو آشپزخونه غذا میپختم که شورتمو کشید پایین و گذاشت تو کونم. بعضی وقتا که تلفنی حرف میزدم سر میرسید و منو میکرد. گاهی وقتا هم مسخره بازیش گل میکرد و با کیرش انواع بلاها رو سرم میاورد. مثلا یبار منو روی مبل قمبل کرد و گفت:
میخوام از دور بکنمت.
من گفتم این دیگه چه مدلشه و اون گفت:
الان نشونت میدم.
بعد اول کیرشو کرد تو سوراخم و کامل درآورد. بعد یکم رفت عقب ترو دوباره با شدت کردش تو سوراخم. دفعه سوم شاید بیست سی سانت عقب رفت و بعد شلپ انداختش تو سوراخم. همینجوری هی عقب تر و عقب تر تا اینکه آخرین بار تا دیوار عقب رفت و بعد بدو بدو اومد سمتم و کیرشو کرد تو سوراخمو بعد عوضی زیر گوشم خندید و گفت:
به این میگن از دور کردن.
بعضی وقتا برام لباس میگرفت، از شرتای عروسکی بگیر تا لباسای پرستاری و خلبانی و این چیزا. یه روز یه لباس گاو فانتزی برام گرفت. هم شلوارک بود و هم تاپ و هم کله گاو. یجوری بود که دقیقا دم عروسک روی سوراخم قرار میگرفت و اونم از همون زیر دم منو میکرد. بعضی وقتا از دستش کلاقه میشدم، آخه یعنی چی که به آدم لباس گاو بپوشونی و بکنیش؟ ولی آنا بود دیگه هیچ جوره نمیشد جلوی شهوتش مقاومت کرد و بالاخره آدم و تسلیم میکرد.
بلد بود چیکار کنه، یبار که باهاش قهر بودم یهو با همون لباس عروسکی گاو اومد تو اتاق در حالی که کیرش بیرون بود. بهم گفت:
میدونم با آنا قهری ولی بیا و به من گاو بده.
کله گاوم گذاشته بود. منم به گاو دادم نه آنا.

چند باری بهم گفت بیا بریم کوه و خوش بگذرونیم. من هم از کوه بدم میومد و هم از جمع. واسه همین نمیرفتم. ولی یه یبار خیلی دلخور شد و بهم گفت:
من همیشه میخوام پوز تو رو به دوستام بدم ولی تو نمیای.
گفتم:
عزیزم خب دوست ندارم.
اونم گفت:
حتا حاضر نیستی بخاطر من بیای.
بعد قهر کرد و من مجبور شدم آخر شب دقیقا نیم ساعت خایه هاشو بلیسم که بالاخره منو ببخشه و فردا صبحش باهم بریم کوه.
رفتیم خارج از شهر از توی دل جنگل سمت یکی از کوهای اون اطراف حرکت کردیم. شیش نفر بودیم، غیر از منو آنا یه دختر و پسر اومده بودن که پارتنر بودن، یه خانم تقریبا سن بالا هم بود که روانپزشک آنا بود و یکی از دوستای نزدیکش به اسم زوئی. زوئی حدودا بیست و سه چهار سالش بود و چند سالی از ما کوچیک تر بود. مثل ما ترنس بود و رنگ پوستشم سیاه بود. در واقع دو رگه بود و باباش آمریکایی بود و مامانش هلندی. قدش بلند تر از ما بود و و هیکل درشتی هم داشت، موهاش زمخت و بلند بود و خیلی دختر گرمی بود. ولی من ازش اصلا خوشم نیومد. چراشو نمیدونم ولی از لبخندش بدم میومد، ازینکه خیلی زود باهات گرم میگرفت. زیادم حرف میزد. ولی آنا عاشقش بود به بی مزه ترین شوخیاشم می خندید.

تا وسطای جنگل که رفتیم یجا چادر زدیم که یه چیزی بخوریم. هوا گرم بود و من تمام تنم عرق کرده بود، نمیدونم آدما چرا میرن کوه و جنگل بهشون خوش میگذره، واسه من که اصلا چیز جالبی نبود. شروع کردیم حرف زدن. آنا مدام از من تعریف میکرد و منم همش خجالت میکشیدم. پسره ازش پرسید:
چطور با افسانه آشنا شدید؟
اونم دستشو انداخت دور گردن منو گفت:
افسانه مثل یه الماس توی خونه برق زد و منم جذبش شدم.
بعد دست گذاشت رو رانم و لبمو بوسید. خجالت کشیدم ولی یهو دلم خواست فدای آنا بشم، رفتارش تو جمع عالی بود. انگار که من ملکش بودم و این واقعا عالی بود. وقتی لبمو ول کرد زوئی داشت نگام میکرد. حس کردم نگاش معمولی نیست. داشت به رانم نگاه میکرد که از روی لگ سبزم توی دست آنا بود.
یکم بعد راه افتادیم، منو آنا آخر از بقیه قدم میزدیم. آنا بهم گفت:
افسانه اینجا خیلی با صفاست نه؟
واسه اینکه دلش نشکنه گفتم:
آره خیلی.
گفت:
اینجا میدونی چی میچسبه؟
منم گفتم:
میدونم تو فکرت چی میگذره.
بعد اسپنکم کرد. برای اینکه زوئی نشنوه خیلی محکم زده بود. زوئی برگشت و به منو آنا لبخند زد. بعد آنا گفت:
دلم میخواد اینجا بکنمت.
فکر کردم شوخی میکنه گفتم:
بریم خونه بهت میدم.
گفت:
نه دوست دارم همینجا بکنمت.
ضربانش تند شده بود و دستاش میلرزید. معلوم بود حسابی حشریه. گفتم:
باشه ولی دوستات چی؟ اینجوری خوب نیست.
گفت:
نگران نباش یکاری میکنم کسی شک نکنه.
بعد به گروه گفت:
منو افسانه و زوئی میریم سمت رودخونه. اگه شد یکی دو تا ماهی بگیریم واسه ناهار. شما برید جای همیشگی اتراق کنید مام میایم.
نقشش گرفت. مثل اینکه اولین بار نبود اینکارو میکرد.
تو راه آروم بهش گفتم:
چرا گفتی زوئی همراهمون بیاد.
اونم گفت:
که کشیک بده یه وقت کسی نیاد.
برام عجیب بود این حرفش، جنگل خلوت بود تقریبا. بعدشم حس کردم گفته زوئی بیاد که بقیه فکر نکنن میخواد منو بکنه.
لب رودخونه که رسیدیم زوئی قلاب انداخت تو آب و آنا هم قلابشو کنار اون گذاشت. یکم کنارش نشستیم و بعد آنا گفت:
زوئی منو افسانه میخوایم بریم اون پشت.
زوئی یه نگاه بهمون کرد و گفت:
ای شیطون چند ساعت نمیتونی تحمل کنی؟
آنا خندید و گفت:
نه زوئی دیگه وقت کردنش رسیده.
اینو گفت من از خجالت آب شدم ولی آنا خندید و زوئی هم مثل اون خندید. بعدم گفت:
باشه برو بکنش من حواسم هست.
یعنی چی؟ انگار که من اونجا نبودم. یکم که دور شدیم به آنا گفتم:
اگه با دوستت پشت من اینجوری حرف بزنی مشکلی نیست ولی تو روم اینجوری نگید.
آنا گفت:
سخت نگیر افسانه مگه چه اشکالی داره؟ من تو رو میکنم و اینو همه میدونن.
گفتم:
بدونن نباید جلومون اینجوری بگن.
گفت:
باشه حالا وایسا اینجا.
گفتم:
اینجا؟ آنا زوئی چند قدم اونورتره ها.
هنوز اصلا دور نشده بودیم. شاید بیست قدم از زوئی فاصله داشتیم، اگه شروع میکرد به کردن صدای تلمبه هاشو میشنید.
گفت:
اونور دیگه خطرناکه پشت همین درخت وایسا زوئی حواسش نیست.
گفتم:
نه بریم یکم اونورتر.
نمیدونم چرا اون روز عصبی بود. یعنی از دیشبش عصبی بود هر چی میگفتم قهر میکرد.
گفت:
ولش کن پس بیا بریم نمیخوام.
کلافم کرده بود. برگشت و رفت سمت زوئی. من صداش کردم و گفتم:
بیا آنا.
زوئی با تعجب نگامون میکرد. آنا گفت:
فراموشش کن افسانه.
خیلی حس بدی پیدا کردم. دست به کمر موندم و نگاش کردم و عصبی گفتم:
آنا میرما.
زوئی یچیزی بهش گفت. نشنیدم چی ولی آنا بعدا گفت بهش گفته برو وقتی صدات میکنه چرا قهر میکنی. حالا من راست و دروغشو نمیدونم. به هر حال آنا برگشت پیشم. یکم از دستش عصبانی بودم. گفتم:
چجوری بمونم؟
گفت:
برگرد.
برگشتمو منو سمت یه درخت هدایت کرد. دولام کرد تقریبا نیم رخ سمت زوئی مونده بودیم. من بدنم پشت درخت پنهون شده بود ولی آنا کاملا تچ دید بود. یه نگاه به اطراف کرد و بعد کیر کلفت و شقشو از توی شلوارش بیرون کشید و بعدم لگو شرت منو تا زانو درآورد. بوی کیرش پیچید تو دماغم. انگشتشو تفی کرد و زدش به سوراخ کونم و یکم لیزش کرد. من مدام اطرافو نگاه میکردم، زوئی روش سمت دیگه بود. خیلی خلوت بود ولی مطمئنم صدای آه کشیدن آنا به گوش زوئی میرسید. کیرشو گذاشت رو سوراخمو آروم فشار داد، صدام در نیومد و تکون نخوردم ولی آنا گفت:
بیا یکم عقب تر.
بعد کونمو گرفت و کشوند عقب. از پشت درخت کونم افتاد بیرون، مطمئن بودم که اینجوری شده، خواستم قایم شم که آنا امون نداد و کیرشو گذاشت رو سوراخمو با یه تقه سنگین جا کرد کامل داخل تنم. بلند آه کشید و گفت:
همشو کردم تو سوراخت افسانه.
صداش بلند بود، من واقعا خجالت کشیدم. رومو سمت زوئی کردم دیدم نگاهش سمت ماست. وای خیلی خجالت آور بود. همین که چشمم به چشمش افتاد تلمبه زدن آنا شروع شد و بدنم لرزید. زوئی نگاشو دزدید و دیگه نگام نکرد. منم به درخت تکیه دادم و سرمو انداختم پایین. آنا گفت:
اوه چه کونی. آره عزیزم بگیرش همه کیرمو بگیر.
انگار تو خلوتمون بودیم. من تا حالا اینجوری ندیده بودمش. ازم پرسید:
کونت مال منه مگه نه؟
گفتم اگه جواب ندم باز قهر میکنه. گفتم:
آره همشو بکن.
مجبورم کرد بلند تر تکرارش کنم. بعد یهو مثل یه حیوون وحشی شد.
آنا منو از پشت گرفته بود و جوری تو کونم تلمبه میزد که صدای شلپ شلپ کیرش پرنده ها رو میپروند. بدون هیچ خجالتی و بدون اینکه رعایت کنه منو جلو دوستش گایید. جوری میزد تو کونم که صدای نفس و ناله هام درومد، نمیذاشت نفس بگیرم و رگباری کونمو میکرد. هر وقت یه قدم به جلو برمیداشتم منو میکشید عقب و محکم تر تو کونم تلمبه میزد، مثل یه آهو شده بودم که میخواد از چنگال یه شیر فرار کنه ولی شیر هربار قوی تر و محکم تر آهورو سمت دهنش میکشه. این آنا رو نمیشناختم، وحشی و حیوون صفت شده بود و فقط به کردن فکر میکرد. جوری تلمبه میزد و آه میکشید که انگار داره تو مسابقه بوکس به حریفش ضربه میزنه. بی رحم و پر از شهوت بود.
دوباره سمت زوئی رو نگاه کردم. داشت کردن منو توسط آنا نگاه میکرد. اینبار نگاشو ندزدید، تو نگاش شهوت بود. نگامون بهم گره خورد، خیلی شهوتی شده بودم همونجوری که به زوئی چشم دوخته بودم گفتم:
بکن آنا‌ حیوون وحشی من.
آنا مثل یه خوک وحشی داشت میکرد، بزور خودمو نگه داشته بودم چون تلمبه هاش خیلی سنگین بود. یهو دست گذاشت رو شونم و کیرش عمیق تر کوبیده میشد تو سوراخم. گفت:
بریزم تو دهنت؟
دیگه برام مهم نبود که زوئی اونجاست. نمیشد آب اون شهوت وحشیانه رو نخوام. برگشتم، آنا کیرشو جلوی صورتم مالوند، منم کیرمو مالوندم، فقط کمی دست زدن لازم بود که آبم بیاد. داغی آب شهوت آنا پاشیده شد رو صورتم‌. زبونم زیر کیرش بود، آبش قطره قطره پاشیده میشد و دیگه داشت از لذت نعره میکشید. وقتی آبش رو زبونم بود به زوئی نگاه کردم، خیره شده بود سمتم، تو همون لحظه آب شهوتم پاشید رو زمین و برای لذت بیشتر و اینکه صدام در نیاد کیر آنا رو کردم تو دهنم و ارضا شدم.
shemale
     
  
مرد

 
مثل همیشه جذاب و زیبا 🌹
     
  
مرد

 
afsanesan
افسانه جان اگه وقتشو داشته باشی و روزانه آپدیت کنی خیلی عالی میشه 🌹🌹
     
  
مرد

 
آره داستانت خیلی خوبه، لطفا زود به زود پست بذار، تو خماری نمونیم
     
  
زن

 
smokeyman92
Nvdmrd69
بچه ها واقعا سخته هر روز بنویسم.
وقت نمیکنم واقعا
ولی سعیم رو میکنم
shemale
     
  

 
سلام خیلی عالیه
کاش بیشتر به این سبک داستانها پرداخته بشه
مخصوصا قسمت اخر
Saeed..
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستانهای افسانه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA