در مدح سلطان محمود بن سبکتگین غزنویبا من به شابهار به سر برد چاشتگاهماه من آنکه رشک برد زود و هفته ماهگفت: این فراخ پهنا دشت گشاده چیستگفتم: که عرضه گه شه بیعدد سپاهگفتا: چه خوانم این شه آزاده را بنام ؟گفتم:یمین دولت محمود دین پناهگفتا: پناه شرع رسولست و پشت دین ؟گفتم: بلی و پیشرو طاعت الهگفتا: کنون کجاست مرا ده نشان ازو ؟گفتم: که زیر سایه آن رایت سیاهگفت : آنکه پیش عرضه گهش ایستاده استگفتم: به پیشگاه بود جای پیشگاهگفتا:ز هیبتش بهر اسد همی دلمگفتم: زهیبتش دل چون که شود چو کاهگفت: آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست ؟گفتم: هزارو هفتصد و اند پیل شاهگفت: آنهمه ز پیشرو هندوان ستد ؟گفتم: بلی و داشت به مردانگی نگاهگفت : آن زره و ران زبر هر یکی که اند ؟گفتم: بتان مملکت آرای رزمخواهگفتا: که سرو خوانمشان یا مه تمام ؟گفتم: که سرو با کمر و ماه با کلاهگفتا: که عرضه گاه شه این دشت خرمست ؟گفتم: بلی و نیست چنین هیچ عرضه گاهگفتا: چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟گفتم: ز من مپرس به شهنامه کن نگاهگفتا: که شاهنامه دروغست سر بسرگفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاهگفتا: ملک به پیلان چه استاند از ملوک ؟گفتم: ولایت و سپه و گنج و تاج و گاهگفتا: چرا همی نبردشان بسوی روم ؟گفتم: کنون برد که کنون آمده ست گاهگفتا: چگونه گردد از ایشان بلاد روم ؟گفتم: چنانکه کوه گهردار چاه چاهگفتا: ز کفر پاک شود شهرهای روم ؟گفتم: چنانکه سیم نفایه میان گاهگفتا: که اسب اوبه گه رزم چون بود ؟گفتم: میان خون اعادی کند شناهگفتا: چسان رود چو به رودی و رسد فراز ؟گفتم: چو مرغ برگذرد بر سرمیاهگفتا: که برتر ازملکان چون از و گذشت ؟گفتم: کسی که یابد ازو جاه و پایگاهگفتا: که خدمتش ملکان را چه بردهد ؟گفتم: که تخت و مملکت و آبروی و جاهگفتا: گناهکار که زی وی شود به عذر؟گفتم: ثواب و خدمت یابد بر آن گناهگفتا: زمانه خاضع او باد روز و شبگفتم: خدای ناصر او باد سال و ماه
در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنویبه فرخی و به شادی و شاهی ایران شاهبه مهرگانی بنشست بامداد پگاهبرآن که چون بکند مهرگان به فرخ روزبه جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاهبه مهر ماه ز بهر نشستن و خوردنبه تابخانه فرستند شهریاران گاهخدایگان جهان آنکه از خدای جهانجهانیان را پاداشنست و باد افراهچو مهرگان بکند خانه را ز سر فکندبه جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماهگهی سپه به فرازی برون برد که به چشمچو زو نگاه کنی مه نماید اندر چاهگهی به ژرف نشیبی سرای پرده زندچنانکه ماهی از افراز آن نماید ماههمه زمستان در پیش برگرفته بودرهی دراز دراز و شبی سیاه سیاههمی گشاید گیتی همی کشد دشمنبه مردمی که جهان راجز او نزیبد شاهزهی شهی که مه و سال در پرستش توهمی کنند شهان بزرگ پشت دوتاهبه شهریاری کس چون تو بسته نیست کمربه خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاهتویی که مردی را نام نیک تست فروغتویی که رادی را دست رادتست پناهز پادشاهان کس را ستوده نام نبودبجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواهبه گاه کینه کند ناو تو از گل گلبه روز رزم کند خنجر تو از که کاههزار شیر شناسم که پیشت آمد و تودر او چنان نگریدی که شیر در روباهزمین اگر چه فراخست جای نیست دروکه تو درو نزدی بیست راه لشکر گاهنشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بودنشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاهبسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشتتو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاهتو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازوبه روز پیل نیارد برون شدن به شناهز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روزز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاهایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خردایا زدوده ز آهو چو پارساز گناهخدایت از پی جنگ آفرید و ز پی جودبسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاههمیشه تا چو گل از گل بروید و ندمدز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاههمیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهانزر از ایزد همچون زر از خویش آگاهخدایگان جهان باش و پادشاه زمینستوده بر کش و از بندگان ستایش خواهچو نو بهار به تو چشمها همه روشنچو روزگار ز تو دستها همه کوتاهخجسته بادت و فرخنده جشن و فخر بادبه سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راهتباه کرده هر کس همی شود به تو راستمباد کس که کند راست کرده تو تباه
در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین غزنویهر که خواهنده دین باشد و جوینده راهشغل از طاعت ایزد بود خدمت شاهشاه محمود که شاهان زبر دست کنندهر زمانی به پرستیدن او پشت دوتاهدر همه گیتی برسر ننهد هیچ شهیبی پرستیدن وبی طاعت او تاج وکلاهکوه اگر گوید من راه خلافش سپرملرزش باد بر او در فتد و کاهش کاهملک را بی سر و بی همت و بی سایه اونه خطر باشدو نه قیمت و نه قدر و نه جاههر لایت که نه او داده بود حبس بودهر نشاطی که نه در خدمت او ناله و آهعجب آید ز منوچهر خرف گشته مراکو ولایت ز شه شرق همی داشت نگاهخویشتن عرضه همی کرد که این خانه تستاز دگر سو گذر خانه همی کردتباهاین همی کردو همی خواست ز خسرو زنهارگو مساز آنچه همی سازی و زنهار مخواهای شگفت از پس آن کز ملک شرق بدونامه فتح رسیده ست فزون از پنجاهکه فلان قلعه گرفتم به فلان شهر شدمبر گرفتم زفلان خانه فلان بالش و گاهبیشه و شهر چنین گشت و ره قلعه چنانجنگ ازین گونه همی کرد سپاه بدخواهچون فرو خواند ز نامه صفت کوشش اووز سپه راندن وره بردن او بود آگاهبر تبه کردن ره غره چه بایست شدنتبرو تیشه چه بایست زدن چندین گاهاو ندانست چو سلطان سوی او روی نهدنزره اندیشد و نز منزل و نز آب و گیاههر کجا خواهد راند، چه به دشت و چه به کوههر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاهچه گمان برد که محمود مگر دیگر گشتاینت غمری و گمانی بد: سبحان اللهلاجرم شاه جهان بار خدای ملکانآنکه پاداشن شاهان کند و بادافراهبرره بیشه سپه راند سوی خانه اودست او کرد به یکره ز ولایت کوتاهبگذرانید سپه را ز تبه کرده رهیبن او تابن ماهی، سر او تا سر ماهاز گل تیره سرا پایش گیرنده چو قیروز درختان گشن چون شب تاریک سیاهسرز کوه و ز دره داشته و درسر اومرد از آن گونه که افتاده بود در بن چاهجایها بود بر آن بر چه یکی و چه هزارکه میان گل و او پیل همی کرد شناهغرض شاه در آن بود که آگاه شوداز توانایی و قدرت که بدو داده الهبنمود او را کاین از تو توانم ستدنره تبه کردن تو از تو خطا بود وگناهچه خطر دارد بیرون شدن از بیشه و برآنکه بیرون برد از دریا مر اسب و سپاهشاه برگشت سوی خانه و آن خوک هنوزبیشه و آب و گل تیره گرفته ست پناهچون زید خوک جگر خسته در آن بیشه که شیرسوی آن بیشه ز صد گونه همی داند راهخوک چون دید به بیشه در تازه پی شیرگرش جان باید از آن سو نکند هیچ نگاهشیر گردنده که یک راه به جایی بگذشتبیم آنست کز آن سو گذرد دیگر راهآفرین باد بر آن شیر که شیران جهانپیش او خوارتر و زارترند از روباهکامران باد همه ساله و پیوسته ظفربخت پاینده و دل تازه و دولت بر ناهدل او شاد و نشاط تن او باد قویتن بدخواه گرازنده چو زر اندر گاهروز عید رمضانست و سر سال نوستعید او فرخ و فرخنده و فرخ سرماه
در مدح امیر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدینزلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماهبه سر چاه زنخدان تو آید گه گاهاز پی آن که یکی بسته بدو رسته شودگرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاهاندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیردل من مانده و آن خال، دونا کرده گناهزلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیهاندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاهازبن چه به زمانی به سر چاه رسیددل من ماند به چاه اندر با حسرت و آهخال بیچاره از آن چاه بدان زلف برستبینی آن زلف که خالی برهاند از چاهدل من نیز بدان زلف چرا دست نزدمگر از آمدن زلف نبوده ست آگاهاندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بودورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباهچشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر اوحرزها باشد آویخته از مدحت شاهمدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دینآن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاهآنکه هر جای که از شاکر او یاد کنینا طلب کرده یکی پیش تو آید پنجاهخواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهداز نهاده پدر و داده دارنده الهبر او صورت بسته ست هماناکه مگرملکان خواسته خویش ندارند نگاهملکان مال ستانند و ملک مال ده ستملکان خواسته افزایند، او خواسته کاهجود او کرد و عطا دادن پیوسته اودست درویشی از دامن زایر کوتاهای به بستان عطای تو چریده همه کسزایران کرده به دریای سخای تو شناهبه شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوکبه لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاههر که بر گاه ترا بیند در دل گویدهست گاه از در این میر، چو میر از درگاهروز صید تو بپرسند گر از شیر، مثلکه چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباهبا توانایی و قوت بهراسید همیپیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاهکرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمندکه ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاهای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فالصورت روی تو بافند همی بر دیباهکیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کندکه به کام دل من باد و به کام دلخواهروز منحوس به دیدار تو فرخنده شودخنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاهاز بلارست و ز غم رست و ز درویشی رستهر که اندر کنف درگه تو یافت پناهمن ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دورمرمرا باری یک سال نمود آن یک ماهاز فراوان شرر غم که مرا در دل بودگفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاهشاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی ؟شاعران مردم گیرند همی اندر راهاندر این دولت منصور ز هرگونه کسستشعرشان گوی و ز ایشان صلت و خلعت خواهگفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماهمن ستاره نشناسم که همی بینم ماهمن که معروف شدستم به پرستیدن اوبه پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاهاندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریضمن به دیبا و به دینار بنفروشم جاهتا چوکردار ستوده نبود سیرت زشتتا چو پاداشن نیکو نبود بادافراهپادشا باش ورخ از شادی ماننده گلرخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه
در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمودبن ناصر الدینعروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجلهبه باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کلهز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤز بهر جامه تختش همی بافد زمین حلهبه باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلسبه راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیلهنباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتشز لاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعلهبیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادیبیا تاما بدین رامش می آریم اندرین حجلهچو می خوردیم در غلطیم هر یک با نگارینیچو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جملهنو آیین مطربان داریم و بر بطهای گویندهمساعد ساقیان داریم و ساعد های چون فلهز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما رابه فرمیر ما دوریم از هر کوشش و حیلهامیر عالم عادل نبیره خسرو غازیابو احمد محمد کوست دین و داد را قبلهز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گویدقوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدولهزمهمانان او خالی ز مداحان او بی کسنه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحلهز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمانزناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پلهایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحونازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجلهچو اندر آب روشن روز پنداری همی بینمغلامان تو اسبان کرده همبر بر در رملهزعالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالمنه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیلهنهانیهای اسکندر بایران آری از یونانخزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کلهاگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شهبه جای هفت کشور هفتصد باشد علی القلهجهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولانحصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حملهبه تیر از دور بربایی زباره آهنین کنگربه باد حمله برگیری ز کوه بیستون قلهچنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزیزدوش ویل بگذری به آماج اندرون بیلهکس کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعتز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیلهز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گرددغلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چولهعدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایمنباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سلهزبهر آن که از بند تو فردا چون رها گرددکنون دائم همی خواند کتاب حیله دلهبه صورت گرکسی گوید: من و تو، گو: روا باشدولیکن گر بخود گوید: من و تو، گو معاذ اللهمحال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گویدنباید بود مردم را محال اندیش و خام ابلهامیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهیروان خانیان در تن همی سوزد ترا غلهز بیم تیغ توتا چین ز ترکان ره تهی گردداگر زین سوی جیحون گرد بادی خیزد از میلههمیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهوهمیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دلهمظفر باشد و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کنجهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفلهبه شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانیکه لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله
نیز در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمد غزنویبامدادان پگاه آمد با روی چو ماهآنکه آراسته زو گردد هر عید سپاهاندکی غالیه بر زلف سیه برده به کارعید را ساخته و تاخته از حجره به گاهگفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه استغالیه خیره چه اندایی برمشک سیاهغالیه چون به بر مشک رسد نیک شودلیکن از غالیه گردد صنما مشک تباهمایه غالیه مشکست و بداند همه کستو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاهاز کجا سرو به کار آید باقد چو سروازکجا ماه به کار آید با روی چو ماهروی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ توبی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماهگر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکنوقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواهمشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کردپیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاهملک عالم عادل پسر شاه جهانمیر ابو احمد بن محمود آن داد پناهآنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش رادست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاهشهریاران را بینی بدر خانه اودر شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاهراه دولت زدر خانه او باید جستهر کسی را که سوی دولت گم گردد راهبس کسا کز در او باز همی خواهد گشتهمچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاهران گوران خورد آن کس که رود در پی شیردرگه شاه پی شیرست آنگه درگاههر که دولت طلبد خدمت اوباید کردخدمتش را سبب دولت ماکرد الهخدمتش روز فرونست و چو کشتست درستآخرش گندم پاکیزه بود اول کاهره نمودن به سوی دولت کاری سره استمن نمودم ره و کردم همه را زین آگاههر کجا از ملکان و سخیان یادکنندچو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاهخانه دانم که تهی بوده و از بخشش اوکان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاههرچه در شرط جوانمردی باشد بدهدهیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا واللهاز پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویششادمان گردد چون کهتر او کرد گناهنکند کندی وقتی که کند پاداشننکند تندی وقتی که دهد بادافراهاز کریمی دل هر بنده نگه داند داشتدل فرزند گرامی نتوان داشت نگاهخنک آن میر که در خانه این بار خدایپسر و دختر آن میر بود بنده و داهمهر بانست و عجایب بود این از مهتربرد بارست و شگفتی بود این از برناهای بر حلم گران تو که اندر خور کهای بر همت تو چرخ برین در تک چاهحق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مالزین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباهاز کریمی که تویی هر که حدیث تو شنیدنتواند که نگوید احسن الله جزاهبوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهندخوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راهشرفی داردبر چشم جبین زانکه نهندشهریاران جهان پیش تو بر خاک جباهبا پدر یکدل و یکتایی اندر همه کارزین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاهاز تو زیبد که بیاموزد هر کس پسریپسری نیک شود هر که به تو کرد نگاههر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیبپاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاهکی توان بود چوتو آیت و فضل توکراستآنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواهبی فضایل سیر تو نتوانند گرفتهر کجا آب نباشد نتوان کرد شناهبس هزبرا که بدین دل که توداری امروزپیش تو فردا صد لابه کند چون روباهتانه دیر از قبل خدمت یک بنده توقیصر از قصر برون آید و خان از خرگاهتابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمتتا به نوروز شود دشت به رنگ دیباهتا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوستباغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاهشادمان باش و بداندیش کش و دوست نوازکامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاهدولت و فتح نهاده سوی تو روی چنانچون به آزار ز کهسار سوی بحر میاهعید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهودشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدینعید خوبان سرای آمد و خورشید سپاهجامه عید بپوشید و بیاراست پگاهزلف را شانه زدو حلقه و بندش بگشاددامنی مشک فرو ریخت از آن زلف سیاهباد شبگیری برزلف سیاهش بوزیدطبل عطار شد از بوی همه لشکر گاهبر خر گاه فراز آمد و بر عادت خویشسر خرگاه بر افکند و به من کرد نگاهشب تاریک فرو رفته مه اندر پس کوههمه خر گاه بر افروخت از آن روی چو ماهمن در آن حال ز خواب خوش بیدار شدمبنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاهگفتم: این کیست؟ مرا گفت: کمین بنده توتا دلم گشت بر آن ماه دگر باره تباهآفرین کردم بر شاه فراوان وسزیدکه چنان ماه به کف کردم در خدمت شاهروی شاهان جهان یوسف بن ناصر دینمیرعادل عضد دولت سالار سپاهآنکه پیوسته سخاوت سوی او دارد رویاز پی آنکه ز گیتی سوی او داند راهبر او مال بهم کردن منکر گنهیستنکند مال بهم زانکه بترسد ز گناههر چه آمد به کف او به کف دیگر دادمن ازین آگهم و لشکر سلطان آگاهتنگدل گردد اگر گویی روزی به جهانمردمی بود که دینار و درم داشت نگاهبا چنین همت شاهانه که اندر سر اوستزود باشد که به نهمت رسد ان شائاللهفلک برشده زانجای کجا همت اوستهمچنان باشد کآب از بن صد بازی چاهدست رادان جهان کوته کرد از رادیکه کنددست بزرگان ز بزرگی کوتاهبکندهر چه شه ایران در خواهد ازوهر چه دشوارتر،ای شاه، تو از میر بخواهمیر یوسف عضد دولت شیریست دلیرکه همه شیران باشند بر او روباههمه میران جهاندیده کزو یاد کنندخاک بوسند و بیالاینداز خاک جباهمهترین میر مبارز که به او نامه کندبر نویسد ز بر نامه که: »عبده « و »فداه «شهریارا چو سپهدار تو این میرد لیربه سپهداری کس بر ننهاده ست کلاههر مصافی که بدو خویشتن اندر فکندزان مصاف ایچ سخن نشنوی الا همه آهسپه آرای تو رو کردچون هنگام نبردرویهای چوگل سرخ کند زرد چو کاهجاه دارد بر شاهان زبر و بازوی خویشلیکن از دولت و از خدمت تو جوید جاهاز وفای تو سرشته ست دل او و تو خودآزمودستی او را به وفا چندین راهنهمت او همه اینست که از روی زمینبکند نام عدوی تو و نام بدخواهدل بدخواه تو پیش تو بدوزد به خدنگهمچنان چون دل آن شیر بدان سوی بیاهعادتی دارد نیکو و خویی دارد خوبهمچنین زیبد زان روی چو رنگین دیباهآزرانیست پناهی بجز ازدرگه اوزانکه جودش دهد او را به نکو جای پناهخادم او ز سرشوق جهان بی منتچاکر او زبن گوش فلک بی اکراهتا همه روزه سوی ابر بود چشم زمینتا همه ساله سوی بحر بود میل میاهتا بود هیچ شهی را به جهان خیل و حشمتا بود هیچ مهی را به جهان بنده و داهبه مراد دل او باد همه کار جهانبشنواد از من این دعوت و این لفظ الهفرخش بادو خداوندش فرخنده کنادعید فرخنده بهمنجنه بهمن ماهدولت اورا به همه کام و هوا راهنمایایزد او رابه همه حادثه ها پشت و پناه
نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدیناز پی تهنیت روز نو آمد برشاهسده فرخ روز دهم بهمن ماهبه خبر دادن نو روز نگارین سوی میرسیصد وشصت شبانروز همی تاخت به راهچه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روزروی بنماید نو روز و کندعرض سپاهدر کف لاله خودروی نهد سرخ قدحراغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاهآهو از پشته به دشت آید و ایمن بچردچون کسی کو را باشد نظر میر پناهمیر آزاده سیر یوسف بن ناصر دینپشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاهآنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدرآنکه هر خسرو از خدمت او جویدجاهای که با همت تو چرخ بر افراشته پستای که با حلم گران تو گران کوه چو کاهماه خواهد که بماند به کلاه سیهتزین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماهآسمان خواهد کایوان سرای تو بادزین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دوتاههر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگجز توای شه که بزرگ از توهمی گردد گاهگر بزرگان جهان رابه سخا یاد کننداز سخای تو همه خلق شد ستند آگاهور هنر بایدو دل باید و بازوی قویبیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواهدر زمان حاتم طایی رااستاد شودهر بخیلی که بدست و دل تو کرد نگاهکهتران را همه پاداش زخدمت بدهیدر عقویت، کم از اندازه کنی، وقت گناهمجرمان را تن پولادی فرسوده شدیگرتواندر خور هر جرم دهی باد افراهعالمی را به نکو داشت نگه دانی داشتمال خویش از قبل داشت نداری تو نگاههر چه تو راست کنی گوشه عمران گرددکه به دینار و به دانش نتوان کرد تباهتو همه سال همی بخشی زاندازه فزونآفرین باد بدان دست و دل خواسته کاهای مه و سال نگه کردن تو سوی سیلحای شب و روز تماشا گه تو لشکر گاهاندر آن دشت که تو تیغ بر آری زنیاممردم از خون به عمد گردد و آهو به شناهتابهر حال که گردد نبود فخر چو عارتا بهرحال که باشد نبود کوه چوکاهبهمه کار ترا یار و قرین بادخرددر همه حال ترا پشت و معین بادالهحلقه بند تو بر پشت دوتای دشمنپایه تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسین میمندیزمانه رغم مرا ای به رخ ستیزه ماهخطی کشید بر آن عارض سپید سیاهگمانش آن که تبه کرد جای بوسه منز غالیه نشود جایگاه بوسه تباهشیی به گرد مه اندر کشید و آگه نیستکه از میان شب تیره خوب تابد ماهخسوف داد مه روشن ترا و چه گفتکه من نگه نکنم سوی او معاذ اللهکنون نگاه کنم سوی مه که مه بگرفتچو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاهسمنستان ترا پر بنفشه کردو رواستبنفشه کشت و گلی خوشتر از نبفشه مخواهزمانه گویی ازین نوبنفشه ای که نشاندنهال داشت ز باغ وزیر ایران شاهجلیل صاحب ابو القاسم آنکه خامه اوستبهم کننده گنج امیر رو پشت سپاهنشان مهتری آن قوم رابودکه بودبه سجده کردن او سوده گشته روی و جباهکهان به جودش پشت دوتاه راست کنندمهان به خدمت او پشتها کنند دوتاهدریست خدمت او خلق را بزرگ و شریفکه جز بزرگ و شریف اندر او نیابد راهکهیست همت او را بلند وسایه بزرگکز و نگاه کنی مه نماید اندر چاهشبیست هیبت او را سیاه روی و درازکه روز عمر عدو زو سیه شدو کوتاهاگر ز هیبت او آتشی کنند از تفستارگان بگدازند چون درم درگاهوگرزعادت او صورتی کنند از حسنسپهر برسر او سازد از ستاره کلاهزدوستی که مرا او راست عفو ساده شودچو کهتری بر او معترف شود به گناهشتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشنصبور گردد و آهسته گاه بادافراهزمین اگر ز کف راد او گرفتی آبنبات زرین رستی ازو به جای گیاهاگر زطبعش بودی هوا نگشتی زابرچو روی آینه کرده اندر آینه آهادب عزیز ازو گشت ورنه پشت ادبشکسته بودو رخ لاله گونش گشته چو کاهایا گرفته مروت ز خاندان تو نامایا فزوده وزارت ز روزگار تو جاهبزرگ بود همیشه وزارت و به تو بازبزرگتر شد یارب تو بر فزای و مکاهخجسته طلعتی و شاه را خجسته وزیربزرگ همتی وجود را بزرگ پناهامید زایر تورنجه گشت و خیره بماندز بسکه کردبه دریای بخشش تو شناهمگر سخاوت تو روز روشنست که کسنماند ناشده اندر جهان ازو آگاهسخا بزرگ امیریست لشکرش بسیاردل تو لشکر او را فراخ لشکر گاهکسی که پنج سخن زان تو سؤال کندجواب یابد پیوسته پنج را پنجاهنگاه داشته باشد همیشه از همه بدکسی که داشته باشد محبت تو نگاهبه نامت ار بنگارند روبهی بر خاکچو صید خواهی ازو، شیر گیرد آن روباههمیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژمکنند گرم و دل افروز خانه و خرگاههمیشه تا که تواند شناخت چشم درستنماز خفتن بیگه ز بامداد پگاهبه هر مرادی فرمانبر تو باد فلکبه هر هوایی یاریگر تو باد الهموافقان تو با ناز و نوش و ناله چنگمخالفان توبا ویل و وای و ناله و آه
در مدح خواجه ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاجبه جان تو که نیارم تمام کرد نگاهز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاهاز آنکه نرگس لختی به چشم تو مانددلم به نرگش بر شیفته شده ست و تباهبه روی و بالا ماهی و سروی و نبودبدان بلندی سرو وبدین تمامی ماهبه باغ سر و سوی قامت تو کرد نظرز چرخ ماه سوی چهره تو کرد نگاهزرشک چهره توماه تیره گشت و خجلز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاهچراغ و شمع سپاهی و برتوگرد شده استز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاهبه مجلس اندر تا ایستاده ای دل منهمی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواهنه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبمدراین تفکر گم گشته ام میان دو راهزگمرهی به ره آیم چو باز پردازمبه مدح خواجه سید وزیر زاده شاهابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلقمقدمست به فضل و مقدمست به جاهبدو بنازد مجلس بدو بتازد صدربدو بنازدتخت و بدو بنازد گاهبه چشم همتش ار سوی آسمان نگرییکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاهبه رای و حزم جهان رانگاه تاند داشتولی نتاند دینار خویش داشت نگاهچرا نتاند، تاند من این غلط گفتمبدین عقوبت واجب شود معاذاللهنه هر که چیزی نکند از آن همی نکندکه دست طاقتش از علم آن بود کوتاهچرا نگویم کورا سخا همی گویدکه نام خویش بیفزای و مال خویش بکارهکسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفتکه کوه زر ببر چشم او نماید کاهبه خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بودنگاه کن که نیایی شبیهش از اشباههمه بزرگان کاندر زمین ایرانندبه آستانه او بر زمین نهاده جباهبه همت و به سخا و به هیبت و به سخنبه مردمی که چنوآفریده نیست الهبه نیم خدمت بخشد هزار پاداشنبه صد گنه نگراید به نیم بادافراهخدای درسر او همتی نهاده بزرگاز آسمان و زمین مهتر و فزون صد راهبسا کسا که گنه کردو هیچ عذر نداشتدل کریمش از آن کس نجست عذر گناهدر این دومه که من اینجا مقیمم از کف اوبه کام دل برسیدند زایری پنجاهیکی منم که چنان آمدم مثل براوکه کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاهکنون چنان شدم از بر او کجا تن منبه ناز پوشد توزی و صدره دیباهبه صره زربهم کردم و به بدره درمهمی روم که کنم خلق را ازین آگاهبه راه منزل من گر رباط ویران بودکنون ستاره خورشید باشدم خرگاهچنین کنند بزرگان ز نیست هست کنندبلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاههمیشه تا نبود خوب کار چون بدکارچنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواههمیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگچنان کجا هنر شیر برتر از روباهجهان متابع او باد و روزگار مطیعخدای ناصر او باد و بخت نیک پناهبه نیکنامی اندر جهان زیاد و مبادبجز به نیکی نام نکوش در افواه