شمارهٔ ۳ - نیز او راستبه حق آنکه مرا هیچ کس به جای تو نیستجفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیستجفا چه باید کردن بر آنکه در تن اوروان شیرینتر از هوای تو نیستبنفشه مویا! یک موی نیست بر تن منکه همچو برده دل من، هوا نمای تو نیستبه جان تو وبه مهر تو وبه صحبت توکه دیده بر کنم ار دیده در رضای تو نیستترا خوشست و ترا هر کسی به جای منستمرابتر که مرا هیچ کس به جای تو نیست
شمارهٔ ۴ - همو راستسیاه چشما! مهر تو غمگسار منستبه روزگار خزان روی تو بهار منستدلم شکار سیه چشمکان تست و رواستاز آنکه دولب شیرین تو شکار منستبه مهر تو دل من وام دار صحبت تستلب تو باز به سه بوسه وامدار منستجفا نمودن بی جرم کار تست مداموفا نمودن و اندیشه تو کارمنستاگر تو ماهی، گردون تو سرای منستاگر تو سروی بستان تو کنار منست
شمارهٔ ۵ - نیز او راستچه کنم دل که همه درد و غم من زدلستدل که خواهد ببرد، گو ببر، از من بحلستسال تا سال گرفتار دل مستحلموای آن کس که گرفتار دل مستحلستگاه در چاه زنخدان نگار ختنستگاه در حلقه زلفین نگار چگلستنیست آگاه که چاه زنخ و حلقه زلفدلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسلستدل همی گوید جور تو ز چشم تو رواستکه ز چشم توو زاشکش همه این شهر گلست
شمارهٔ ۶ - همو راستطرب کنم که مرا جای شادی و طربستمرا بدین طرب، ای سیدی دوسه سببستیکی که کودک من با منست باده بدستدگر که مطرب مارا نشاط با طربستسدیگر آنکه شبست و حسودم آگه نیستز دل غلام شبم، ورچه روز به ز شبستشراب هست و طرب هست و روی نیکو هستبدین سه چیز جهان جای عشرت و لعبستشراب ما ز دو چشمان بروی زرد چکیدرخان دوست همی لاله گون کند عجبست
شمارهٔ ۷ - واو راستباز یارب چونم از هجران دوستباز چون گم گشته ام جویان دوستتا همی خایم لب و دندان خویشز آرزوی آن لب و دندان دوستدیدگانم ابر درافشان شده ستزآرزوی لفظ در افشان دوستمن نخسبم بی خیال روی یارمن نخندم بی لب خندان دوستمن به جان بادوست پیمان کرده امنشکنم تا جان بود پیمان دوستمن چنینم یار گویی چون بودآن خود دانم ندانم آن دوست
شمارهٔ ۸ - نیزاو راستمرا گر چو من دوستداری نبایدمرا نیز همچون تویی کم نیایدجدایی همی جویی ازمن ولیکنترا گر بشاید مرا می نشایدچرا مهربانی نمایم کسی راکه پیوسته نامهربانی نمایدچرا دل نهم بر دل جنگجوییکه دل زو همه درد و رنج آزمایددل آن را دهم کو به دل دادن منبر افروزد و شادمانی فزایدچو دل دادم آنگه سوی دل گرایمتن آنجا گراید کجا دل گرایددلم نازک و مهر بانست و رنیدرین کار گفتار چندین چه باید
شمارهٔ ۹ - همو راستهمی روی و من از رفتن تو ناخشنودنگر به روی منا تا مرا کنی پدرودمرو که گر بروی باز جان من برودمن از تو ناخشنود و خدای ناخشنودمرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تودو چشم چشمه خون گشت و جامه خون آلودمگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ستکه کرد دو رخ من زرد فام و زر اندودتو رفتی و ز پس رفتن تو از غم توخدای داند تا من چگونه خواهم بود
شمارهٔ ۱۰ - و او راستنگار من چو ز من صلح دیدو جنگ ندیدحدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزیدعتابها ز پس افکندو صلح پیش آوردحدیث حاسد نشنید و زان من بشنیدچو من فراز کشیدم بخویشتن لب اودل حسود زغم خویشتن فراز کشیدبه وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بودکنون چه باید رودو سرود و سرخ نبیددر نشاط و در لهو باز باید کردکه این دو بندگران را به دست اوست کلیدبه کام خویش رسد از دل من آن بت رویچنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
شمارهٔ ۱۱ - نیز او راستبوسه ای از دوست ببردم به نردنرد برافشاند و دو رخ سرخ کردسرخی رخساره آن ماهرویبر دو رخ من دو گل افکند زردگاه بخایید همی پشت دستگاه بر آورد همی آه سردگفتم جان پدر این خشم چیستاز پی یک بوسه که بردم به نردگفت من از نرد ننالم همینرد به یک سو نه و اندر نوردگفتم گر خشم تو از نرد نیستبوسه بده گرد بهانه مگردگفت که فردا دهمت من سه بوسفرخی امید به از پیشخورد
شمارهٔ ۱۲ - همو راستسر زلف تو نه مشکست و به مشک ناب ماندرخ روشن تو ای دوست به آفتاب ماندهمه شب زغم نخسبم که نخسبد آنچه عاشقمنم آن کسی که بیداری من به خواب ماندزفراق روی و موی تو زدیده خون چکانمعجبست سخت خونی که به روشن آب ماندسر زلف را متابان سر زلف را چه تابیکه در آن دو زلف ناتافتگی به تاب ماندتو به آفتاب مانی و ز عشق روی خوبترخ عاشق تو ای دوست به ماهتاب ماند