غزل شمارهٔ ۱۷۱۲ جهان و هر چه در او هست رونمای دل استبه هیچ جا نرود هر که آشنای دل استهوای نفس ترا کوچه گرد ساخته استوگرنه نقد بود هر چه مدعای دل استاگر به خضر نگردد دچار در ظاهرهمان تپیدن پوشیده رهنمای دل استقدم برون منه از دل به سیر باغ و بهارکدام غنچه این بوستان به جای دل است؟ز چشمه آینه جویبار گردد صافصفای عالم ایجاد در صفای دل استز طفل مشربی ما به خنده تن در دادوگرنه غنچه شدن باغ دلگشای دل استز تیغ یار عبث چشم خونبها داردبه خون خویش زدن غوطه خونبهای دل استمبین به چشم تعجب درین بلند ایوانکه همچو آبله افتاده زیر پای دل استفضای بال گشایی درین خراب آبادز لامکان چو گذشتی همین فضای دل استنفس گداخته زان می کند سفر شب و روزکه در جهان نبود آنچه مدعای دل استبه آفتاب حقیقت کسی رسد صائبکه همچو سایه شب و روز در قفای دل است
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳ فراغ بال طمع کردن از فلک خام استکه فلس ماهی این بحر حلقه دام استمرو ز میکده بیرون، که در جهان خرابز روزنی که نسیمی به دل خورد جام استصفای وقت ز صافی کشان مجو زنهارکه این وظیفه رندان دردی آشام استز تازه رویی جاوید می توان دانستکه سرو فارغ از اندیشه سرانجام استنصیب پاک دهانان بود حلاوت عیششکر ز چرب زبانی حصار بادام استچه لازم است قفس را شکسته دل کردن؟ترا که وقت پرواز تا لب بام استبه لب خموش و به دل باش صد زبان صائبکه شکر نعمت ظاهر تمام ابرام است
غزل شمارهٔ ۱۷۱۴ همین نجابت ذاتی است آنچه محترم استبزرگیی که بود عارضی کم از ورم استرخ تو از خط مشکین رقم خطر داردسیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم استبط شراب که زاهد به خون او تشنه استبه چشم باده پرستان کبوتر حرم استز پشت دادن ما خصم گو دلیر مشوکه تیغ عجز دل از دست دادگان دو دم استز رطلهای گران است پشت من بر کوهز محتسب کند اندیشه سنگ هر که کم استهر آن که از سیهی می کند سفیدی فرقدلش دو نیم درین روزگار چون قلم استدلیل ایمنی ملک نیستی صائبهمین بس است که روی وجود در عدم است
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵ سحاب گرد کدورت شراب صبحدم استنشاط روی زمین در رکاب صبحدم استصفای چهره شبنم، گل سحرخیزی استنقاب دولت بیدار، خواب صبحدم استدمی که تیره نباشد، دم مسیحایی استشبی که خوش گذرد در حساب صبحدم استز تیغ او جگر زخم تازه می گرددکه صیقل دل مخمور، آب صبحدم استجهان ز پرتو خورشید غوطه زد در تیغهنوز شبنم ما مست خواب صبحدم استمباد صرف کنی اشک و آه را بی وقتکه این متاع گرانمایه، باب صبحدم است
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶ قماش چهره یار از بهار معلوم استکه روی کار، هم از پشت کار معلوم استز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دیدنفس کشیدن بحر از کنار معلوم استز نبض موج توان یافت حال دریا راغم من از مژه اشکبار معلوم استز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن منز خاک رهگذر انتظار معلوم استز سایه پر و بال هما که در گذرستزوال دولت ناپایدار معلوم استاگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدفطراوت گهر آبدار معلوم استز سایه تو سر من به آفتاب رسیدوگرنه قدر من خاکسار معلوم استز سادگی است درین خاکدان اقامت ماوگرنه حاصل این شوره زار معلوم استز روزگار جوانی تمتعی بردارسبک رکابی باد بهار معلوم استبرو طبیب، که جان دادن من از غم دوستز رنگ باختن غمگسار معلوم استز آه و ناله توان یافت سوز هر دل راعیار شعله زدود و شرار معلوم استبرون میار دل روشن از بغل صائبرواج آینه در زنگبار معلوم است
غزل شمارهٔ ۱۷۱۷ ز رنگ آل، ظهور جلال معلوم استجلال حسن ز روی جمال معلوم استصفای روح عیان گردد از تن خاکیقماش آب زلال از سفال معلوم استگرفت هر که کم خود، رسد به اوج کمالتمام گشتن ماه از هلال معلوم استلب گشاده، به حرص است حجت ناطقغنای فقر ز ترک سؤال معلوم استز سایه پر و بال هما که در گذرستشتاب دولت عاشق زوال معلوم استبه کنه نامه توان راه بردن از عنوانکه حال سال ز تحویل سال معلوم استتوان به ریشه اصل از سواد پی بردنز سایه سرکشی آن نهال معلوم استحلال، صرف محال است در حرام شودز خرج، دخل حرام و حلال معلوم استمیان تازه خیالان، چو زلف از رخسارخیال صائب نازک خیال معلوم است
غزل شمارهٔ ۱۷۱۸ زمین ز جلوه قربانیان گلستان استبریز خون صراحی که عید قربان استغبار هستی خود را بشو به زمزم اشککه محرم است، ازین جامه هر که عریان استبه راه کعبه گل، پای سعی رنجه مکنکه دستگیری مردم هزار چندان استبرآ ز عالم گل، باش در حرم دایمکه از طواف، غرض قطع این بیابان استبه خصم گل زدن از دست من نمی آیدوگر نه آبله ام تشنه مغیلان استببند در به رخ آرزو اگر مردیوگرنه بستن سد سکندر آسان ا ستخط مسلمی از گردش سپهر مجویکه این پیاله به نوبت مدام گردان استدل رمیده من در میان خلق، بودسفینه ای که عنانش به دست طوفان استچگونه فکر اقامت کند درین میدان؟سری که در خم فرمان هفت چوگان استمجوی در صدف تن ز جان پاک قرارکه بیقرار بود گوهری که غلطان استزیاد آن خط مشکین، دل شکسته منهمیشه تازه و تر چون سفال ریحان استبه سیم قلب شدم قانع و ز بیقدریبهای یوسف من بار بر عزیزان استتسلی دل بیتاب من به نامه خشکعلاج رعشه دریا به دست مرجان استچه نسبت است ندانم به زلف یار، مراکه عالمی ز پریشانیم پریشان استز دور باش رقیبان نهال قامت توگران به دیده مردم چو چوب دربان استشکستن کمر کوه قاف چندان نیستبه مور هر که مدارا کند سلیمان استمراست خاتم اقبال از جهان صائبکه مور من طرف حرف با سلیمان است
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹ ز داغ، سینه پر تیر من گلستان استز چشم شیر، نیستان من چراغان استدلی که نقش تعلق به خود نمی گیرداگر به دست فتد، خاتم سلیمان استپیاله ای که ترا وا رهاند از هستیاگر به هر دو جهان می دهند، ارزان استشکسته دل نتوان کرد خردسالان راوگرنه شهر به دیوانه تو زندان استگرفته است غم آب و دانه روی زمینز فکر رزق، جهان یک دل پریشان استکباب مست مرا بی نمک به بزم آریدپیاله تا به لبش می رسد، نمکدان استکباب سوخته را اشک نیست، حیرانمکه چون ز خون دل من جهان گلستان استدرین بساط، چراغی که از نسیم فنابه جان خویش نلرزد چراغ ایمان استز پاس شرم تو تن داده ام به بند لباسوگرنه حلقه فتراک من گریبان استمریز آب رخ خود برای نان صائبکه آبرو چو شود جمع، آب حیوان استبه چرب نرمی دشمن مرو ز ره صائبکه دام مکر درین خاک نرم پنهان است
غزل شمارهٔ ۱۷۲۰ عنان نفس کشیدن جهاد مردان استنفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان استزمانه بوته خار از درشتخویی توستاگر شوی تو ملایم جهان گلستان استنهاد سخت تو سوهان به خود نمی گیردوگرنه پست و بلند زمانه سوهان استبه جان مضایقه با لعل دلستان مکنیدکه ماه مصر به این سیم قلب ارزان استمشو چو بدگهران غافل از سفیده صبحکه زیر این کیف بی مغز بحر پنهان استبلاست نفس، عنان چون ز دست عقل گرفتعصا چو از کف موسی فتاد ثعبان استز جان سوخته چشم یقین شود روشنترا خیال که این سرمه در صفاهان استگذشت عمر و نکردی کلام خود را نرمترا چه حاصل ازین آسیای دندان است؟ازان ز سایه اهل کرم گریزانمکه رد خلق شدن در قبول احسان استرهین منت نه آسیا چرا باشم؟مرا که از لب افسوس خود لب نان استزمین ز پرورش ما فراغتی داردسفال تشنه جگر را چه فکر ریحان است؟ز داغ کعبه سیاهی چرا نمی افتد؟اگر نه سوخته عشق لاله رویان استاگر خورم جگر خویش از پریشانیهمان ز چشم حسودان مرا نمکدان استنواشناس درین روزگار نایاب استوگرنه خامه صائب هزار دستان است
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱ به غیر دل همه عالم سراب حرمان استز کعبه روی به هر سو کنی بیابان استز فکر رزق، جهان یک دل پریشان استخمیر مایه غم ها همین غم نان استمپرس حال دل بیقرار از عاشقکه در صدف نبود گوهری که غلطان استبه سیم و زر نشود بی زبانه آتش حرصکه شمع در لگن زر همان گدازان استحضور کنج قناعت ندیده کی داندکه روی دست سلیمان به مور زندان استبه پیش پا نبود چشم سرفرازان رابلند و پست زمین پیش چرخ یکسان استز بخت تیره ندارد ملال روشندلکه برق در ته ابر سیاه خندان است(ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده استوگرنه کعبه دل نیز خوش بیابان است)(مخور فریب صلاح توانگران زنهارکه روزه داشتن سفله، صرفه نان است)مدار دست ز دامان بیخودی صائبکه در بهشت بود دیده ای که حیران است