غزل شمارهٔ ۱۷۳۲ اگر چه بالش خورشید تکیه گاه من استشکستگی گلی از گوشه کلاه من استعجب نباشد اگر شعر من بود یکدستکه عمرهاست کف دست تکیه گاه من استز شعرهای ترم گرم این چنین مگذرکه آب خضر نهان در شب سیاه من استمباش منکر آب روان گفتارمکه سرو مصرع برجسته یک گواه من استبه چشم کم منگر در دوات تیره دلمکه چله خانه یوسف درون چاه من استگذشته فکر من از لامکان به صد فرسنگبلند همتی من دلیل راه من استغزال معنی من رتبه دگر داردبرون ز دایره چرخ صیدگاه من استز نور جبهه خورشید می توان دانستکه خانه زاد دوات درون سیاه من استچرا بلند نگردد حدیث من صائب؟که آستانه توفیق بوسه گاه من است
غزل شمارهٔ ۱۷۳۳ فلک دو تا ز گرانباری گناه من استسیاهی دل شب از دل سیاه من استازان دلیر درین بحر می کنم جولانکه چون حباب سر من همان کلاه من استهمیشه گرد سر شمع می توانم گشتغبار خاطر پروانه سد راه من استتو سعی کن نشوی در حرم بیابان مرگوگرنه هر کمر مور شاهراه من استچگونه مهر خموشی به لب زنم صائب؟که تازیانه ارباب شوق، آه من است
غزل شمارهٔ ۱۷۳۴ منم که معنی بیگانه آشنای من استنهال خامه من باغ دلگشای من استچو نقش، پا ننهم از گلیم خود بیرونحصار عافیت من ز نقش پای من استبه فکر باغ و غم آسیا چرا باشم؟که آسمان و زمین باغ و آسیای من استهزار خوشه پروین به نیم جو نخرمکه رزق من ز دو چشم ستاره زای من استبه پاکی گهر من چرا ننازد بحر؟که خانه صدفش روشن از صفای من استز مهر کاسه دریوزه چون به کف دارد؟اگر نه صبح گدای در سرای من استنه آتشم که مرا خار دستگیر بودچو آفتاب همان نور من عصای من استدرین زمانه که بر شرم پشت پا زده اندمنم که روی نگاهم به پشت پای من استز روی بستر گل شبنمم چو برخیزدز گرد بالش خورشید متکای من استبه چشم ظاهر اگر تیره ام چو خاکسترهزار آینه رو، تشنه لقای من استغبار خاطر من طرفه عالمی داردکه از درون خورش و از برون قبای من استز آستان قناعت کجا روم صائب؟که فرش و بستر و بالین و متکای من است
غزل شمارهٔ ۱۷۳۵ کجا ز دایره عشق، حسن بیرون است؟سیاه خیمه لیلی ز آه مجنون استمسیح سوزن خود گو به هرزه تیز مکنکه چشم آبله ما به خار هامون استشکوه سنگدلان زور عشق می خواهدبه قصر بردن شیرین نه کار گلگون استبه دست موی شکافان کسی اسیر مبادهمیشه زلف ز سودای شانه مفتون استبه دست بد گهران داد بوسه گاه مرادلم ز غیرت تبخال او پر از خون استز خرمی مژه بر هم نمی توانم زدشبی که پنجه اطفال اشک گلگون استسبب مپرس تهیدستی مرا صائبگناه سرو همین بس بود که موزون است
غزل شمارهٔ ۱۷۳۶ حذر کنید ز چشمی که آسمان گون استکه همچو سبزه شمشیر تشنه خون استز گریه ای که به دامان دشت مجنون ریختهنوز داغ لاله کشتی خون استدل رمیده من گرد کاروان غزالجنون دوری من گردباد هامون استز مرگ، صولت دیوانگان نگردد کمکه چشم شیر چراغ مزار مجنون استز شکر، جرأت اهل هوس فزون گرددزبان شکوه عشاق نعل وارون استگرفته اند بر او همچو طوق فاخته تنگبه جرم این که درین باغ سرو موزون استنشانه تنگ کند بر خدنگ میدان رادلی که نیست هوایی همیشه محزون استبه عشق حسن چو پیوست آرمیده شودکه خوابگاه غزالان کنار مجنون استتو ز انتظار هما استخوان خود بگدازکه در خرابه ما جغد نیز میمون استکسی که سر به گریبان خم کشد صائبسرآمد همه آفاق چون فلاطون است
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷ ثبات دولت خوبی ز کوه تمکین استحصار عافیت باغ، گوش سنگین استچه وقت توست که لب بر لب پیاله نهی؟برای حسن تو آیینه چشم بدبین استبه بوالهوس نکنی سرکشی، نمی دانیکه گل پیاده چو افتاد، مفت گلچین استفریب دختر رزخورده ای، نمی دانیکه این سیاه درون را حجاب کابین استچرا به روی تو هر کج نظر نگاه کند؟هزار حیف که پیشانی تو بی چین استغرور حسن ندانم چه با تو خواهد کردکه مست حسنی و این خواب، سخت سنگین استبه گوش جان بشنو پندهای صائب راکه از نصیحت او روی شرم رنگین است
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸ رکاب عزم تو در دست خواب سنگین استوگرنه توسن فرصت همیشه در زین استز خواب قطع نظر کن که عشق چابک دستفلاخنی است که سنگش ز خواب سنگین استخزان ز غنچه تصویر راست می گذردهمیشه جمع بود خاطری که غمگین استحضور عشق بود بیش دور گردان راکه سیل واصل دریا نگشته شیرین استدرین دو هفته که مهمان این چمن شده ایبه خنده لب مگشا، روزگار گلچین استبه گوش، خنده کبک است ناله عشاقترا که پشت به کوه گران تمکین استبه غیر حسرت آغوش من حدیثی نیستکتابه ای است که مناسب به خانه زین استهر آنچه می طلبی از گشاده رویان خواهکه فیض صبح دهد جبهه ای که بی چین استگل از ترانه بلبل فراغتی داردعلاج شکوه بیهوده گوش سنگین استنخفت فتنه آن چشم از دمیدن خطفسانه ای است که خواب بهار شیرین استگل همیشه بهارست روی بی برگاناگر دو روز گل اعتبار رنگین استبگیر جان و بده بوسه ای در آخر حسنکه این متاع درین چند روز شیرین استپیاله می زند از خون گرم خود در خوابز بس که دیده پرویز محو شیرین استنظر به جوش خریدار نیست یوسف راکلام صائب ما بی نیاز تحسین است
غزل شمارهٔ ۱۷۳۹ گلی که طرح دهد رخ به نوبهار این استلبی که می شکند دیدنش خمار این استبلند بخت نهالی که از خجالت اوالف کشد به زمین سرو جویبار این استبه چشم دیده وران آفتاب عالمتابپیاده ای است زمین گیر اگر سوار این استکند ز نشو و نما منع سبزه خط رااگر حلاوت آن لعل آبدار این استجهان به دیده خورشید تار می سازداگر ترقی آن خط مشکبار این استز زنگ، آینه آفتاب در خطرستاگر عیار تریهای روزگار این استز زهد خشک اثر در جهان نخواهد مانداگر طراوت ایام نوبهار این استقدم ز گوشه عزلت برون منه صائبکه چاره دل آشفته روزگار این است
غزل شمارهٔ ۱۷۴۰ خوشا دلی که نمکسود از ملاحت اوستکباب آتش بی زینهار طلعت اوستبه سر دهند عزیزان گلستانش جایچو سایه هر که گرفتار نخل قامت اوستسری کز افسر خورشید می ستاند باجهمان سرشت که در وی هوای خدمت اوستدهان شیر بود امن تر ز ناف غزالمرا که جوشن داودی از حمایت اوستچه نسبت است به صبح آن بیاض گردن را؟که فرد باطلی از دفتر صباحت اوستکسی است عاشق صادق چو صبح در آفاقکه صرف آه کند یک دو دم که قسمت اوستاگر ترا نظر موشکاف، احول نیستنظام عالم کثرت دلیل وحدت اوستزمین سوخته را ابر می کند سرسبزامید نامه صائب به ابر رحمت اوست
غزل شمارهٔ ۱۷۴۱ ز درد، عشق مرا بی نیاز ساخته استز جستجوی دوا بی نیاز ساخته استادا چگونه کنم شکر درد بی درمان؟که از طبیب مرا بی نیاز ساخته استکمند جاذبه بحر، همچو سیل بهارمرا ز راهنما بی نیاز ساخته استنظر به ملک سلیمان سیه نمی سازدقناعتی که مرا بی نیاز ساخته استخوشم به بی سر و پایی، که خانه بر دوشیمرا ز هر دو سرا بی نیاز ساخته استرسانده است مرا بیخودی به مأواییکه از مقام رضا بی نیاز ساخته استکباب حسن گلوسوز تشنگی گردم!کز آب خضر، مرا بی نیاز ساخته استتپیدن دل بیتاب در طریق طلبمرا ز منت پا بی نیاز ساخته استهوای باطل دنیا عجب فسونسازی استکه خلق را ز خدا بی نیاز ساخته استجمال کعبه مقصود، از کمال ظهورمرا ز قبله نما بی نیاز ساخته استنیازمندی ما کی به خاطرت گذرد؟چنین که ناز ترا بی نیاز ساخته استنیازمند تو کرده است ما فقیران راترا کسی که ز ما بی نیاز ساخته استمنم که ناز به معشوق می کنم صائبوگرنه عشق که را بی نیاز ساخته است؟