غزل شمارهٔ ۱۸۲۳ ملامت از دل بیباک من فغان برداشتز سخت جانی من سنگ الامان برداشتچو بار طرح گرانم همان به میزانشاگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشتمرا ز دست تهی نیست چون صدف گله اینمی توان به گهر مهرم از دهان برداشتکدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشتنشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهرتمتعی که دل از خط دلستان برداشتبه تن علاقه نادان ز بیم رسوایی استکه تیر کج نتواند دل از کمان برداشتاگر کریم بزرگی کند به جای خودستز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشتخروش نغمه سرایان یکی هزار شده استمگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟ز بحر می گذرد سیل من غبارآلودچنین که شوق مرا دست از عنان برداشتچرا غریب نباشد نوای ما صائب؟که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت
غزل شمارهٔ ۱۸۲۴ ز ناله گر دل بی برگ ما نوا می داشتچو غنچه از گره خود گرهگشا می داشتخبر ز عشق ندارد دل فسرده منوگرنه آتش سوزنده زیر پا می داشتهزار قافله هر دم ز خود سفر می کرداگر ز خویش سفرکرده نقش پا می داشتبه گرد چشم تو خواب غرور کی می گشت؟شکست شیشه دلها اگر صدا می داشتکجاست صائب آتش نفس، که وقت مراهمیشه خوش به سخنهای آشنا می داشت
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵ به این نشاط که دل سر به تیغ یار گذاشتکدام تشنه لب خود به جویبار گذاشت؟جواب خود حلال مرا چه خواهد گفت؟ستمگری که ترا دست در نگار گذاشتبه یک دو بوسه کز آن سنگدل طلب کردمحقوق خدمت صد ساله برکنار گذاشت؟چنان فریفته حسن این چمن شده امکه دست رد نتوانم به هیچ خار گذاشتز عجز، قدرت کارش تمام صورت بستمصوری که شبیه تو نیمکار گذاشتکجا به سایه بال هما کند اقبال؟کسی که دامن دولت به اختیار گذاشتنداشت عرصه میدان بیقراری منکه کوه صبر مرا عشق برقرار گذاشتفسان تیزی رفتار گشت سنگ رهشسبکروی که مرا دست زیر بار گذاشتز سخت رویی دشمن نمی شود مغلوبمبارزی که به دشمن ره فرار گذاشتگرفت روزن خورشید را به دود چراغسیه دلی که ترا خال بر عذار گذاشتبه جلوه ای که درین بحر کرد ابر بهارهزار دانه گوهر به یادگار گذاشتوفا به وعده ناکرده می کند صائبهمان که دیده ما را در انتظار گذاشت
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶ عنان دل ز من آن دلربا گرفت و گذاشتچو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشتعیار موجه بیتاب ما ز دریا پرسکه بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشتفریب چشم پریشان نگاه او مخوریدکه در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشتز انفعال مرا روی بازگشتن نیستخوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشتز گل مدار امید وفا که دست ازوستکه رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشتقدم ز ناف غزالان به کام شیر نهادسبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشتعنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟که خار دامن من بارها گرفت و گذاشتز سختی دل سنگین خویش در عجبمکه همچو موم بی نقشها گرفت و گذاشتنبود جوهر مردانگی زلیخا راوگرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟به درد من نتوان برد ره که دست مسیحهزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشتمشو مقید موج سراب این عالمکه خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشتز پشت دست ندامت همیشه رزق خوردکسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشتمجو ز چرخ مروت که این سیاه درونز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشتز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاکهزار بار فزون نقش گرفت و گذاشتمرا ازان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاستکه استخوان مرا از هما گرفت و گذاشتز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلمز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشتجهان سفله چو فرزند بی خطا صائبمرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷ مرا که داغ و کبابم چه دوزخ و چه بهشتمرا که مست و خرابم چه کعبه و چه کنشتنخست پیر خرابات چون قلم قط زدبرات روزی ما بر لب پیاله نوشتبه آب شور مرا کعبه کی فریب دهد؟که مشربم شده خوگر به آب تلخ کنشتبه کلک قاعده دانی شکستگی مرسادکه توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!هزار بوسه سیراب می توان کردنلب پیاله گر افتد به دست ما لب کشتمرا که واله آن چاک سینه ام صائبکجا گشاده شود دل ز کوچه باغ بهشت؟
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸ هزار حیف که دوران خط یار گذشتشکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشتچنان سیاهی خط تنگ کرد دایره راکه حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشتحذر ز سایه مژگان خویشتن می کردز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشتتو وعده می دهی و حسن بر جناح سفرتو روز می گذرانی و روزگار گذشتگهر به چشم صدف در کمین ریختن استمگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دارکه نوبهار و خزانش به یک قرار گذشتغبار خاطر ازین بیشتر نمی باشدکه از خرابه من سیل باوقار گذشتچه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشتز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشتیکی است مرتبه صدر و آستان پیششکسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت
غزل شمارهٔ ۱۸۲۹ ز من مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشتکه روز من به شتاب شب وصال گذشتدرین ریاض من آن عندلیب دلگیرمکه نوبهار و خزانم به زیر بال گذشتگرفت دامن من چون گلاب، گریه تلخچو گل به هفته عمری که بی ملال گذشتکنون که گشت زمین گیر حیرت، آغوشمازین چه سود که بر خاکم آن نهال گذشت؟چراغ کشته من در گرفت بار دگرز بس که یار ز خاکم به انفعال گذشتاگر چه خضر بود ساقی و می آب حیاتنمی توان ز لب خشک چون سفال گذشتمکن به خوردن خشم و غضب ملامت مننمی توانم ازین لقمه حلال گذشتتمام حیرت دیدار و آه افسوسماگر چه زندگیم جمله در وصال گذشتبه کوچه قلم افتاد تا رهم صائببه پیچ و تاب مرا عمر همچو نال گذشت
غزل شمارهٔ ۱۸۳۰ خوش آن که چون گل ازین گلستان دمید و گذشتچو صبح یک دو نفس سرسری کشید و گذشتنریخت رنگ اقامت درین خراب آبادسری چو ماه به هر روزنی کشید و گذشتبه قدر آنچه سرانجام توشه باید کرددرین رباط پر از وحشت آرمید و گذشتپناه برد به دارالامان خاموشیز زخم تیغ زبان خون خود خرید و گذشتفریب نعمت الوان نوبهار نخوردچو لاله کاسه پر خون به سر کشید و گذشتدلم ز منت آب حیات گشت سیاهخوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشتهزار غنچه دل واکند سبکروحیکه چون نسیم بر این گلستان وزید و گذشتگذر ز چرخ مقوس به قد همچو خدنگکه هر که ماند به زیر فلک خمید و گذشتخوشا کسی که ازین باغ پر ثمر صائببه جای میوه سر انگشت خود گزید و گذشت
غزل شماره ۱۸۳۱ کنون که از کمر کوه موج لاله گذشتبیار کشتی می، نوبت پیاله گذشتز شیشه خانه دل، چهره عرقناکشچنان گذشت که بر لاله زار ژاله گذشتچنان ز حسن تو شد کار تنگ بر خوبانکه دور خوبی مه در حصار هاله گذشتدرین محیط پر از خون، بهار عمر، مرابه جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشتمن آن حریف تنک روزیم که چون مه عیدتمام دور نشاطم به یک پیاله گذشتمی دو ساله دم روح پروری داردکه می توان ز صلاح هزارساله گذشتنشد ز نسخه دل نقطه ای مرا معلوماگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشتز پیچ و تاب رگ جان خبر رسید به مناگر نسیم بر آن عنبرین کلاله گذشتسیاهی از سر داغش نرفت، پنداریکه تیره بختی ما در ضمیر لاله گذشتگداخت از ورق لاله، دیده ام صائبکدام سوخته یارب براین رساله گذشت؟
غزل شماره ۱۸۳۲ز بوی زلف تو باغ آنچنان معطر گشتکه خاک مشک تر و داغ لاله عنبر گشتز شرم سبزه خط تو، طوطی خوش حرفچو مغز پسته نهان در میان شکر گشتدگر به حال جگرتشنگان که پردازد؟که خط پشت لبت پرده دار کوثر گشتز طوق فاختگان نام سرو حلقه کننددر آن چمن که نهال تو سایه گستر گشتتوان ز وقت خوش نقطه دهان تو یافتکه آفتاب جمال تو ذره پرور گشتکناره گیر ز مردم، صفای وقت ببینکه قطره گوشه گرفت از محیط، گوهر دشتزبان تیغ ز سنگ فسان دراز شودز بردباری من آسمان ستمگر گشتمرا به دفتر بال هما فریب مدهکه در خرابه نم این رساله ابتر گشتبه هر چه می رسد از رزق، سازگاری کنکه هر که ساخت به سد رمق، سکندر گشتچه چاشنی به سخن داد خامه صائب؟که قند در نظر طوطیان مکرر گشت