غزل شماره ۲۰۰۴ گنجینه جواهر ما پاک گوهری استنقدی که در خزانه ما هست بی زری استبر ما چه اعتراض که بی قدر و قیمتم؟گوهر اگر به خاک فتد جرم جوهری استدر کار عشق سعی به جایی نمی رسددر بحر دست و پا زدن از ناشناوری استدارد دل ترا هوس از عشق بی نصیباین شیشه چون تهی شود از می پر از پری استدر اشک و آه اگر نکند صرف، غافل استچون شمع زندگانی آن کس که سرسری استپیری چه خون که در جگر ما نمی کندقد دوتای ما دویم چرخ چنبری استگفتار دلفریب تو در پرده حجابسیلاب عقل و هوش چو سر گوشی پری استباقی ز خیر کن زر و سیم فناپذیرای خواجه گر ترا هوس کیمیاگری استدلبسته هوا به نسیمی فتد ز پاکوتاهی حیات حباب از سبکسری استصائب ز مال حرص یکی می شود هزاربیدرد را گمان که غنا در توانگری است
غزل شماره ۲۰۰۵ موج شراب و موجه آب بقا یکی استهر چند پرده هاست مخالف، نوا یکی استهر موج ازین محیط اناالبحر می زندگر صد هزار دست برآید دعا یکی استخواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومناتاز اختلاف راه چه غم، رهنما یکی استاین ما و من نتیجه بیگانگی بودصد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی استدر کام هر که محو شود در رضای دوستبا نیشکر حلاوت تیر قضا یکی استدر چشم پاک بین نبود رسم امتیازدر آفتاب سایه شاه و گدا یکی استپروای سرد و گرم خزان و بهار نیستآن را که همچو سرو و صنوبر قبا یکی استبی ساقی و شراب غم از دل نمی روداین درد را طبیب یکی و دوا یکی استهر چند نقش ما یک و از دیگران شش استنومید نیستیم ز بردن، خدا یکی استدانند عاقلان که ظفر در رکاب کیستهر چند دانه بیعدد و آسیا یکی استاز حرف خود به تیغ نگردیم چون قلمهر چند دل دو نیم بود حرف ما یکی استصائب شکایت از ستم یار چون کند؟هر جا که عشق هست جفا و وفا یکی است
غزل شماره ۲۰۰۶ برهان واصلان فنا آرمیدگی استبر مرگ رفتگان جزع از نارسیدگی استسیلاب از شتاب به صد رنگ می شودبر یک قرار، آب گهر ز آرمیدگی استآنجا که یار پرده براندازد از عذارقانع شدن به باغ بهشت از ندیدگی استدار فناست خامی منصور را دلیلبا شاخ، الفت ثمر از نارسیدگی استشبنم ز چشم پاک بود محرم چمنصائب عزیز این چمن از پاک دیدگی است
غزل شماره ۲۰۰۷ لبهای خشک، موجه عمان تشنگی استتبخال آتشین، گل بستان تشنگی استگر هست اثر ز حسن گلوسوز در جهاندر دودمان شمع شبستان تشنگی استجنت بود هلاک دل داغ دیدگانکوثر کباب سینه سوزان تشنگی استتبخال آتشین به لب سوزناک منچشمی بود که واله و حیران تشنگی استحسن برشته ای که جگر را کند کباببی چشم زخم، ریگ بیابان تشنگی استقطع نظر ز حسن گلوسوز مشکل استکوثر وگرنه دست و گریبان تشنگی استرعناترست یکقلم از عمر جاودانهر مد کوتهی که به دیوان تشنگی استآگاه نیستی که چه گلهای آتشیندر بوته های خار مغیلان تشنگی استهمواری دلی که طمع داری از حیاتموقوف بر درشتی سوهان تشنگی استرقص نشاط کشتی عاشق شکست ماموقوف چارموجه طوفان تشنگی استشوقم ز خط فزود به آن لعل آبدارموج سراب، سلسله جنبان تشنگی استسیری ز زخم تیغ تو نقشی بود بر آبهر موج ازان محیط، رگ جان تشنگی استپی می برد ز خشکی لبها به سوز دلصائب نگاه هر که زبان دان تشنگی است
غزل شماره ۲۰۰۸ چون صبح، زندگانی روشندلان دمی استاما دمی که باعث احیای عالمی استعیش غلط نمای جهان پرده غمی استشیرازه شکفتگیش زلف ماتمی استآن را که راهزن نشود نعل واژگونابروی ماه عید، هلال محرمی استدر چشم آبگینه ما دل رمیدگانزنگ ملال، دامن صحرای خرمی استاز سینه هر دمی که برآید ز روی صدقمانند صبح، صیقل زنگار عالمی استبر هر دلی که زخمی تیغ زبان شودبی چشم زخم، سوده الماس مرهمی استهر جا به عاجزی رود از پیش کارهاهر مور اژدهایی و هر زال رستمی استآن را که شد گزیده ز طول حیات خویشلیل و نهار در نظرش مار ارقمی استدلهای آب گشته مرغان بینواستهر جا به چهره گل این باغ شبنمی استهر چند نم برون ندهد خاک خشک مغزنسبت به آسمان سیه کاسه حاتمی استدر پنجه تصرف اغیار، زلف تودر دست دیو مانده گرفتار، خاتمی استصائب به غیر چاه زنخدان یار نیستراز مرا گر از همه آفاق محرمی است
غزل شماره ۲۰۰۹ رویی کز او دلی نگشاید ندیدنی استحرفی که مغز نیست در او ناشنیدنی استیک دیدن از برای ندیدن بود ضرورهر چند روی مردم عالم ندیدنی استز ابنای روزگار، تغافل غنیمت استیوسف به سیم قلب ز اخوان خریدنی استنتوان به حق ز بال و پر جستجو رسیدکاین ره به پای قطع تعلق بریدنی استتا در لحد شود گل بی خار بسترتدامن ز خارزار علایق کشیدنی استدر گلشنی که نعل بهاران در آتش استدامن ز هر چه هست، به جز خار، چیدنی استچون کوه تا خزانه لعل و گهر شویدر زیر تیغ، پای به دامن کشیدنی استبگشای چاک سینه که بر منکران حشرروشن شود که صبح قیامت دمیدنی استدندان به دل فشار که آن نونهال رابوییدنی است سیب ذقن، نه گزیدنی استصائب ز حسن گل چمن آراست بی نصیباز عندلیب وصف گلستان شنیدنی است
غزل شماره ۲۰۱۰ آهی که غم ز دل نبرد ناکشیدنی استمرغی که نام بر نبود پر بریدنی استچون باده صبوح به رگهای میکشانهر کوچه ای که هست به عالم، دویدنی استدندان نمودن است در رزق را کلیدپستان خشک دایه قسمت گزیدنی استزان لعل آبدار که می می چکد ازوسنگ و سفال میکده ما مکیدنی استموج شراب، رخنه دل را رفوگرستاین رشته امید به سوزن کشیدنی استدل در بقا مبند کز این باغ پر فریببی بال و پر چو قطره شبنم پریدنی استنتوان چو موج سرسری از بحر می گذشتچون درد می، به غور ته خم رسیدنی استنقل و شراب، هر دو به هم جوش می زندلعل تو هم مکیدنی و هم گزیدنی استچپ می رود به راست روان طریق عشقدر گوش چرخ، حلقه آهی کشیدنی استهر چند درس عشق ز تعلیم فارغ استهر صبح یک دو نغمه ز صائب شنیدنی است
غزل شماره ۲۰۱۱ از لعل آبدار تو طرفی نظر نبستاز شور بحر در صدف ما گهر نبستچشمی که شد به روی سخن باز چون قلمیک قطره آب خویش به جوی دگر نبستزان دم که لعل او به شکر خنده باز شددر نیشکر ز رعشه غیرت شکر نبستدر آتشم ز آینه کز شوق دیدنتتا باز کرد دیده خود را دگر نبستاز برگ عیش ماند تهی جیب و دامنشچون لاله هر که داغ ترا بر جگر نبستروی زمین گذر که سیل حوادث استهر کس میان گشود در اینجا، کمر نبستهر برگ سبز او کف افسوس دیگرستنخلی که در شکوفه پیری ثمر نبستصائب نشد عزیز به چشم جهانیانتا آبروی خود به گره چون گهر نبست
غزل شماره ۲۰۱۲ هر کس فشاند بر من پر شور پشت دستاز جهل زد به خانه زنبور پشت دستیابد چگونه راه در آن زلف دست ما؟جایی که شانه می گزد از دور پشت دستچون روی دست گل شود از زخم خونچکاناز حیرت جمال تو ناسور پشت دستاز شرم اگر چو غنچه کند دست را نقابرنگین شود ازان رخ مستور پشت دستآنجا که ساعد تو برآید ز آستینغلمان رود ز دست و گزد حور پشت دستدر پیش عارض تو مکرر گذشته استاز برگ بر زمین شجر طور پشت دستمی در گلوی مدعیان می کند به زورزد آن که بر لب من مخمور پشت دستتا شد ز می گزیده لب می چکان یاراز برگ تاک می گزد انگور پشت دستچون داغ لاله خشک شد از خون گرم خویشزخمی که زد به مرهم کافور پشت دستخرمن عنان گسسته در آید به خانه اشمردانه گر به دانه زند مور پشت دستمانع مشو ز خوردن خون اهل درد رابیجا مزن به شربت رنجور پشت دستنگرفت هر که دست فقیران به زندگیخواهد گزید پر به لب گور پشت دستدر پیش قطره چون سپر اندازد از حباب؟موجی که زد به قلزم پرشور پشت دستزاهد برون نمی نهد از زهد خشک پایچون بر عصای خویش زند کور پشت دست؟دستی اگر بلند نسازی به خواندنمدست نوازشی است هم از دور پشت دستهر چند خوشنماست سبکدستی از کریمخوشتر بود ز سایل مغرور پشت دستاز کوزه شکسته کنون آب می خوردآن کس که زد به کاسه فغفور پشت دستخواهد گزید پر لب افسوس خویش راشوخی که زد به صائب مهجور پشت دست
غزل شماره ۲۰۱۳ از بس نهاده ام به دل داغدار دستگشته است داغدار مرا لاله وار دستای ساقیی که توبه ما را شکسته ایزنهار از شکسته نوازی مدار دستریزند می چو شیشه مگر در گلوی منمی لرزد این چنین که مرا از خمار دستای گل چه آفتی تو که از خون بلبلاندر مهد غنچه بود ترا در نگار دستدر عهد خوبی تو گذارند گلرخانگاهی به روی و گاه به دل غنچه وار دستاز اشتیاق دامن آن سرو خوش خراماز آستین چو تاک برآرم هزار دستزان پر گل است گلشن حسنت که می روداز دیدنت نظارگیان را ز کار دستگوهر شود ز گرد یتیمی گرانبهاای سنگدل مشوی ازین خاکسار دستدریا خمش به پنجه مرجان نمی شودسودی نمی دهد به دل بیقرار دستمی کرد در تهیه افسوس کوتهیمی بود همچو سرو مرا گر هزار دستاز امتحان غمزه خونخوار درگذرنتوان گذشتن به دم ذوالفقار دستصد بار جوی خون شده است آستین منتا برده ام به لعل آب آن نگار دستچون خرده زری که ترا هست رفتنی استدر آستین گره چه کنی غنچه وار دست؟دستی نشد بلند پی دستگیریمشد توتیا اگر چه مرا زیربار دستبی بادبان سفینه به ساحل نمی رسدصائب ز طرف دامن دل بر مدار دست