غزل شماره ۲۰۴۵ دلهای آرمیده به مطلب سوار نیسترحم است بر کسی که دلش برقرار نیستاز دامن است شعله جواله بی نیازموقوف، شور من به نسیم بهار نیستدر دست اگر چه هست به ظاهر عنان مراچون طفل نوسوار مرا اختیار نیستسیل گران رکاب رسد زودتر به بحربر دل مرا ز پیکر خاکی غبار نیستخاری به راه جان سبکرو درین جهانبالاتر از مساعدت روزگار نیستاندیشه پنبه زده را نیست از کمانحلاج را ملاحظه از چوب دار نیستبیهوده همچو موج چرا دست و پا زنیم؟دریای بیقراری ما را کنار نیستنبود به تن علاقه ز دنیا گذشته راسرو روان مقید این جویبار نیستپروانه خودکشی نکند بر چراغ روزعشاق را به چهره بی شرم کار نیستغواص از یگانگی بحر غافل استورنه حباب بی گهر شاهوار نیستطامع ز تشنگی به بزرگان برد پناهغافل که هیچ چشمه درین کوهسار نیستصائب بگو، که سوخته جانان عشق راآب حیات جز سخن آبدار نیست
غزل شماره ۲۰۴۶ بی عشق، آه در جگر روزگار نیستبی درد، تاب در کمر روزگار نیستحیرانیان روی عرقناک یار راپروای بحر پر خطر روزگار نیستعقل زبون، رعیت این بی مروت استدر ملک بیخودی خبر روزگار نیستبی چشم زخم، روی به خون شسته من استرویی که زخمی نظر روزگار نیستدر زیر پوست نیست جهان وجود راخونی که رزق نیشتر روزگار نیستخط مسلمی ز علایق گرفته امما را دماغ دردسر روزگار نیستاز چشم مور حرص، شکر خواب برده استشیرینیی که در شکر روزگار نیستتا نبض آرمیدگی دل نجسته استاندیشه ای ز شور و شر روزگار نیستآب مروتی که جگر سینه چاک اوستزحمت مکش که در گهر روزگار نیستآزادگان به ملک جهان دل نبسته انداین بیضه زیر بال و پر روزگار نیستآن را که عشق لنگر حیرت به دست دادپروای بحر پر خطر روزگار نیستصائب به خاک راه مریز آبروی خویشچون آب رحم در جگر روزگار نیست
غزل شماره ۲۰۴۷ بازآ که بی تو مجلس ما را حضور نیستدر جبهه صراحی و پیمانه نور نیستاز زنده رود زنده دلی آب خورده ایمدر موج خیز غم دل ما بی سرور نیستگرگان روزگار ز یکدیگرش درندآن را که پوستین گریبان سمور نیستپیراهنی کجاست، که بر اهل روزگارروشن شود که دیده یعقوب کور نیستاز پرتو جمال تو خواهد گداختنآخر خمیر آینه از سنگ طور نیستهر جا نفیر خواب کند بخت ما بلندآنجا مجال دم زدن نفخ صور نیستسر گرم عشق را به کلاه نمد چه کار؟خورشید اگر برهنه نگردد قصور نیستاز برق حادثات به باد فنا رودهر خرمنی که گوشه چشمش به مور نیستتا چند در میان فکنی باد و شانه را؟دل را نمی دهیم به زلف تو، زور نیست!دست سبو سلامت و پای خم شراب!ما را چه شد که دست به زانوی حور نیستکوته نظر تلاش کند قرب دوست رانزدیک را خبر ز نگه های دور نیستصائب چه آتشی است، که در بزم روزگاربی شعله طبیعت او هیچ نور نیست
غزل شماره ۲۰۴۸ داغم چو آفتاب سیاهی پذیر نیستچون صبح چاک سینه من بخیه گیر نیستاین شکر چون کنیم که پهلوی خشک مادر زیر بار منت نقش حصیر نیستفکر کمین مکن که تماشایی تراپای گریز چون هدف از پیش تیر نیستآیینه ای کجاست که بر کور باطنانروشن شود که طوطی ما را نظیر نیستدر چشم ما که واله ابروی مصرعیمبین السطور هیچ کم از جوی شیر نیستصائب در آب سیل بشود دست را ز دلاین خانه شکسته عمارت پذیر نیست
غزل شماره ۲۰۴۹ از بخت تیره اهل سخن را گزیر نیستروی نگین ساده سیاهی پذیر نیستبر هر چه آستین نفشانی رود ز دستبر هر چه پشت پا نزنی دستگیر نیستاز سرکشی نگاه تو گر نیست دلپذیرزلف تو در گرفتن دل شانه گیر نیستآوازه خط تو جهانگیر گشته استحرفی است این که خامه مو را صریر نیستهر چند هست چینی فغفور خوش قماشچون دلبر ختایی ما خوش خمیر نیستدر لفظ تیره معنی روشن کند ظهوربی پشت، روی آینه صورت پذیر نیستدر چشم ما بزرگی دونان بود حقیرهر چند ذره در نظر ما حقیر نیستدر آه اختیار ندارند بیدلانبال شکسته مانع پرواز تیر نیستافتادگی سریر و سرافکندگی است تاجدر ملک فقر حاجت تاج و سریر نیستگردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه داردیوانه را ز صحبت طفلان گزیر نیستچشمم چو خامه باز به روی سخن شده استرزقی مرا به جز سخن دلپذیر نیستاز راستان خدنگ بلا راست بگذرداین تیر جز به چشم بدان جایگیر نیستاز خون شبنمی نگذشت آفتاب توای چرخ در بساط تو یک چشم سیر نیستسوزن چه پشت چشم که نازک نمی کند!شکر خدا که سینه ما بخیه گیر نیستاز جسم ما برون نرود نقش لاغریاین نقش، بی ثبات چو نقش حصیر نیستصائب کجاست آینه تا بر سیه دلانروشن شود که طوطی ما را نظیر نیست
غزل شماره ۲۰۵۰ چشم تو چون ز مستی غفلت فراز نیستتهمت چه می نهی که در فیض باز نیستاز انقلاب، ملک خراب آرمیده استمستان عشق را خطر از ترکتاز نیستچندین خم شراب سبیل است هر قدمبی آب، راه دیر چو راه حجاز نیستشکر نصیب مور بود، خاک رزق مارروزی به دست کوته و دست دراز نیستدستت اگر به عشق حقیقی نمی رسددلخوشی کنی به از غم عشق مجاز نیستعشاق از ملاحظه وقت فارغندوقت نیاز، تنگ چو وقت نماز نیستمردانه هر که از سر کونین برنخاستصائب میان اهل نظر پاکباز نیست
غزل شماره ۲۰۵۱حسن ترا که ناز به اهل نیاز نیستاین ناز دیگرست که پروای ناز نیستاز دیدن تو چون دل عشاق وا شود؟در ابروی تو یک گره نیم باز نیستاز ما متاب روی که آیینه تراروشنگری به از نظر پاکباز نیستاز آه نارساست شب ما چنین رساافسانه گر دراز بود شب دراز نیستیوسف ز چشم شوخ زلیخا چه می کشدشکر خدا که دیده یعقوب باز نیست!عشق تو یار جانی هفتاد ملت استدر هیچ پرده نیست که این نغمه ساز نیستسیل از بساط خانه به دوشان چه می برد؟ملک خراب را غمی از ترکتاز نیستبا اهل درد کار بود داغ عشق رابر هر گلی که عطر ندارد گداز نیستصائب دل تو در پس دیوار غفلت استورنه کدام وقت در فیض باز نیست؟
غزل شماره ۲۰۵۲عشق مرا به زینت ظاهر اساس نیستپروانه را ز شمع، نظر بر لباس نیستتیغ است ماه عید ز جان سیر گشته رااین خوشه را ملاحظه از زخم داس نیستبالاتر از وصال شمارد خیال راشکر خدا که دیده ما ناسپاس نیستزیر زمین بود، به فلک گر برآمده استدر هر سری که همت گردون اساس نیستتیغ دو دم ز سنگ فسان تیزتر شوددیوانه را ز سنگ ملامت هراس نیستاشک من و رقیب به یک رشته می کشدصد حیف چشم شوخ تو گوهرشناس نیستبا قاتل است کار چو قربانیان مرااز هیچ کس مرا نظر التماس نیستدر دل نهفته ایم سویدای بخت راچون کعبه تیره بختی ما در لباس نیستصائب مبند لب ز فغان های دلخراشهر چند رحم در دل سنگین آس نیست
غزل شماره ۲۰۵۳یک دم صفای عالم غدار بیش نیستآیینه آب سبزه زنگار بیش نیستدر پیش چشم پرده شناسان روزگاراقبال، پرده رخ ادبار بیش نیستدر عالمی که دیده ما را گشوده اندیک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیستدور نشاط زود به انجام می رسدیک هفته شادمانی گلزار بیش نیستپیداست جستجوی خسیسان کجا رسدمعراج خار تا سر دیوار بیش نیستتردامنی به تیغ اجل آب می دهدیک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیستدریاست هر چه هست وجود تو چون حبابدر چشم عقل، پرده پندار بیش نیستصائب هزار حیف کز آیینه وجودچون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست
غزل شماره ۲۰۵۴ تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیستپروانه نجات به نام چراغ نیستدر زیر آسمان که نفس می کشد به عیش؟در تنگنای بیضه نسیم فراغ نیستناصح ز پنبه کاری داغم به جان رسیددوزخ حریف این جگر تشنه داغ نیستتا کی من و نسیم گریبان هم دریم؟سودای زلف کار من بی دماغ نیستمذهب حریف تندی مشرب نمی شودکو توبه ای که حلقه به گوش ایاغ نیست؟پروانه ایم، لیک نسوزیم خویش رادر محفلی که روغن گل در چراغ نیستزورش کجا به چشم تماشاییان رسد؟بلبل حریف رخنه دیوار باغ نیستسیماب شوق کشته نگردد به هیچ تیغدر بحر، قطره موج صفت بی سراغ نیستعاجز کشی نه شیوه طبع بلند ماستبر بال این هما قم خون زاغ نیستصائب میان این همه آتش نفس که هستیک دل بجو کز این غزل تازه داغ نیست