غزل شماره ۲۱۸۶ آن را که بود تیغ زبان بی لب نان نیستروزی ز دل خود بود آن را که دهان نیستمحتاج به دریا نبود گوهر سیرابدر ملک قناعت دل و چشم نگران نیستبر درد کشان ظلمت ایام بود صافبر خاطر ما ابر شب جمعه گران نیستاین پخته نمایان همه خامند سراسریک داغ جگرسوز درین لاله ستان نیستدل را تهی از شکوه به گفتار توان کردبسیار بود حرف کسی را که زبان نیستاز قرب کجان، راست برآرد به ستم دستاز تیرچه اندیشه، چو در بحر کمان نیست؟امید خراج از عدم آباد، فضولی استما را طمع بوسه ازان غنچه دهان نیستنگذاشت نفس رات کنم عمر سبکسیرآرام درین قافله چون ریگ روان نیستکوتاه نظر عاقبت اندیش نباشدتیری که هوایی است مقید به نشان نیستیکرنگ بود سال و مه کوی خراباتاینجا شب آدینه و روز رمضان نیستکفاره تقصیر بود خواب پریشانما را گله ای صائب از اوضاع جهان نیست
غزل شماره ۲۱۸۷ لب بسته ما بیخبر از راز جهان نیستبسیار بود حرف کسی را که زبان نیستاز شرم در بسته روزی نگشایدروزی ز دل خود بود آن را که دهان نیستجانها همه از شوق عدم جامه درانندآرام درین قافله ریگ روان نیستعاشق خبر از کعبه و بتخانه ندارداین تیر سبکسیر مقید به نشان نیستاز بستر نرم است گرانخوابی مخملبالین اگر از سنگ بود خواب گران نیستاز سنگ سبکبار شود نخل برومندبر خاک نشینان سخن سخت گران نیستبا اینهمه نعمت که بر این سفره مهیاستصائب لب بی شکوه به غیر از لب نان نیست
غزل شماره ۲۱۸۸ منظور من آن موی میان است و میان نیسترزق من ازان تنگ دهان است و دهان نیستفریاد که آن دلبر شیرین سخن از شرمچون غنچه سراپای زبان است و زبان نیستاز بوالعجبیهاست که شیرینی عالممستور در آن تنگ دهان است و دهان نیستاین با که توان گفت که سررشته جانهاوابسته به آن موی میان است و میان نیست؟فریاد که از بی دهنی درد دل ماوقوف به تقریر زبان است و زبان نیستنوری که بود روشن ازو دیده عالمچون مهر جهانتاب عیان است و عیان نیستآن جام جهانی که جهان در طلب اوستاز دیده ادراک نهان است و نهان نیستهر چند که با هم نشود سیر و سکون جمعدر صلب گهر، آب روان است و روان نیستاز بی بصری در نظر تنگ خسیسانیوسف به زر قلب گران است و گران نیستآن پیر سیه دل که مقید به خضاب استدر چشم خود از جهل جوان است و جوان نیستاین طرفه که صائب دل صد پاره ما راشیرازه ازان موی میان است و میان نیست
غزل شماره ۲۱۸۹ بوی سر زلف تو به شیدایی من نیستآوازه حسن تو به رسوایی من نیستهر چند که حسن تو درین شهر غریب استدر عالم انصاف به تنهایی من نیستدر دست فلاخن نکند سنگ اقامتزلف تو حریف دل هر جایی من نیستچون کشتی طوفان زده آرام ندارمهر چند که عاشق به شکیبایی من نیستدر صبح ازل سیر کنم شام ابد راکوته نظری پرده بینایی من نیستدستم رود از کار ز دامان تو دیدنمژگان تو هر چند به گیرایی من نیستدر چشم تو هر چند که چون خواب گرانمرنگ رخ عاشق به سبکپایی من نیستایام خزان گرمتر از فصل بهارمواسوختگی سرمه گویایی من نیستدارم خبر از راز شرر در جگر سنگزنگار بر آیینه بینایی من نیستبی پرده تر از راز دل باده کشانمصائب کسی امروز به رسوایی من نیست
غزل شماره ۲۱۹۰ در موج پریشانی من فاصله ای نیستامروز به جمعیت ما سلسله ای نیستفریاد که اسباب گرفتاری ما راچون حلقه زنجیر ز هم فاصله ای نیستبی دیده بینا چه گل از خار توان چید؟رحم است به پایی که در او آبله ای نیستموقوف به وقت است سماع دل عارفهر روز در اجزای زمین زلزله ای نیستاز ظرف حریفان نتوان سر به در آورددر بزم شرابی که تنک حوصله ای نیستبوی گل و باد سحری بر سر راهندگر می روی از خود، به ازین قافله ای نیستصائب ز سر زلف سخن دست نداردهر چند به جز گوشه ابرو صله ای نیست
غزل شماره ۲۱۹۱ در معرکه عشق ز جرأت خبری نیستغیر از سپر انداختن اینجا سپری نیستدر قافله فرد روان بار ندارمهر چند به جز سایه مرا همسفری نیستدر پله سنگ است گهر بی نظر پاکبیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیستخود را بشکن تا شکنی قلب جهان رااین فتح میسر به شکست دگری نیستچون شیشه بی می، نبود قابل اقبالباغی که در او بلبل خونین جگری نیستشب نیست که بر گرد تو تا روز نگردمهر چند من سوخته را بال و پری نیستسرگشتگی ما همه از عقل فضول استصحرا همه راه است اگر راهبری نیستصائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست
غزل شماره ۲۱۹۲ زین نقطه بود گردش پرگار فلکهاهر چند که ما را ز سویدا خبری نیستاین خواب پریشان گل پوشیدن چشم استبیدار دلان را ز تمنا خبری نیستدر عالم باطن نرسد زاهد بی مغزکف را ز نهانخانه دریا خبری نیستدر گوشه دلتنگی ما گوشه نشیناناز جبهه واکرده صحرا خبری نیستآسوده بود سرو ز بیطاقتی آباین سر به هوا را ز ته پا خبری نیستاز نافه خبر آهوی رم کرده نداردوحشت زده را از دل شیدا خبری نیستصائب نکند آه اثر در دل سنگیناز سوز شرر در دل خارا خبری نیستدر چشم و دل پاک ز دنیا خبری نیستدر عالم حیرت ز تماشا خبری نیستکوته نظری پرده بینایی روح استدر دیده سوزن ز مسیحا خبری نیستدر جان هوسناک زلیخاست عروسیدر خلوت یوسف ز زلیخا خبری نیستقاف عدم آوازه تراش است، وگرنهدر عالم ایجاد ز عنقا خبری نیستتن بیخبرست از دل پرشور، که خم رااز جوش نشاط می حمرا خبری نیست
غزل شماره ۲۱۹۳ از عکس خود آن آینه رو بس که حیا داشتدر خلوت آیینه همان رو به قفا داشتچون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظهمخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشتاز بی ثمری سبز درین باغچه ماندمچون سرو، مرا دست تهی بر سر پا داشتمی کرد قیامت سخن ما ز بلندیتا قامت او ریشه در اندیشه ما داشتهر جغد در او خال رخ سیمبری بوداز روی تو ویرانه من بس که صفا داشتدر خامه نقاش ازل نقطه خالتچون چرخ دو صد دایره بی سر و پا داشتگرد دل من گر هوس بوسه نگردیداندیشه ازان چهره اندیشه نما داشتتاج است گران بر سر آزاده، وگرنهچون بیضه مرا زیر پر و بال، هما داشتصائب نشد از منزل مقصود کس آگاهاز نقش قدم گر چه فزون راهنما داشت
غزل شماره ۲۱۹۴ در ظاهر اگر پشت به من همچو کمان داشتلیک از ته دل روی توجه به نشان داشتآن عهد کجا رفت که آن دلبر پرکارما را به ته دل، دگران را به زبان داشتاکنون نظرم کاسه دریوزه اشک استآن رفت که غمخانه من آب روان داشتنرگس طرف چشم سخنگوی تو گردیداز بی بصران شرم توقع نتوان داشتپیوسته درین باغ، دلم چون گل رعنارویی به بهار و رخ دیگر به خزان داشتدلگیری من نیست ازین باغ، نوآموزدر بیضه مرا شوق قفس بال فشان داشتانگشت نما بود ز نادیدگی خلقهر کس چو مه نو لب نانی ز جهان داشتهرگز به سر خود قدمی راه نرفتمدر بادیه زنجیر مرا ریگ روان داشتتا چشم گشودم من دلسوخته صائبچون داغ، مرا لاله عذاری به میان داشت
غزل شماره ۲۱۹۵ رگ در تنت از پاکی گوهر نتوان یافتدر آینه صاف تو جوهر نتوان یافتهر موی خط سبز ترا پیچش خاصی استیک حرف درین صفحه مکرر نتوان یافتنقشی به فریبندگی آن خط موزوندر سلسله موجه کوثر نتوان یافتاین فتنه که در نرگس نیلوفری توستدر پرده نه طارم اخضر نتوان یافتغافل مشو از حسن خط یار که این دورچون عهد جوانی است که دیگر نتوان یافتتا شانه صفت سر ننهی در سر این کارسر رشته آن زلف معنبر نتوان یافتدر جام می آویز که در عالم هستیبی نشأه می، عالم دیگر نتوان یافتراز دل عشاق چو خورشید عیان استیک نامه پیچیده به محشر نتوان یافتدر فکر اثر باش که جز آینه امروزشمعی به سر خاک سکندر نتوان یافتگردن مکش از تیغ که جز حلقه فتراکدر خلد ره از رخنه دیگر نتوان یافتتا بر دل صد پاره خود تنگ نگیریچون غنچه گل، دامن پر زر نتوان یافتدر ابر تنک، جلوه خورشید عیان استچون حسن ترا در ته چادر نتوان یافت؟کوتاه زبان شو که ز دندان ندامتزخمی به لب خامش ساغر نتوان یافتامرو به جز کلک گهربار تو صائبشاخی که دهد میوه گوهر نتوان یافت