غزل شماره ۲۴۵۶ از سر خاک شهیدان سبزه گلگون می دمدچون نباشد لاله گون تیغی که از خون می دمد؟سرکشی در آب و خاک مردم افتاده نیستدر زمین خاکساری دانه وارون می دمدگر پریشان اختلاطی نیست لازم حسن راهر سحر گه آفتاب از مشرقی چون می دمد؟کوهکن هر کاسه خونی که خورد از دست رشکاز مزارش در لباس لاله بیرون می دمدره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشقسرو اگر کارند اینجا بید مجنون می دمدخاکدان دهر را طوفان اگر آبی دهدتا به دامان جزا از خاک، قارون می دمدداغ مجنون بیابان گرد دارد بر جگرلاله ای کز سینه صحرا و هامون می دمدنیست بی حسن ادا یک نقطه صائب شعر مناز زمین پاک من هر دانه موزون می دمد
غزل شماره ۲۴۵۷ شمع روشن شد چو اشک از دیده بینا فشاندخوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا فشانداز تجرد چون مسیحا هیچ کس نقصان نکردپنجه خورشید شد دستی که بر دنیا فشانداز بهاران خلعت سر سبزی جاوید یافتهر که دامن بر ثمر چون سرو از استغنا فشاندتا نپیوستم به تیغ یار، جان صافی نشدگرد راه از دامن خود سیل در دریافشاندچشم ما جز حسرت خشک از وصال او نبردهر چه از دریا گرفت این ابر بر دریافشاندبرق عالمسوز ما را شهپر پرواز دادآن که خار از دشمنی در رهگذار ما فشاندحاصل ابر از زمین شور، اشک تلخ شداین سزای آن که تخم خویش را بیجافشاندنیست عزلت مانع کلفت که دست روزگاربر گهر گرد یتیمی در دل دریافشانداز برومندی دل سودایی ما فارغ استتخم ما را سوخت عشق آن گاه بر صحرافشاندقسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیضجام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاندچون گهر دارد همان گرد یتیمی بر جبینگرچه صائب از رگ ابر قلم دریا فشاند
غزل شماره ۲۴۵۸ دست چون عیسی زدنیا پاک می باید فشاندگرد ره در دامن افلاک می باید فشانداتصال بحر بر بی دست و پایان مشکل استدر گذار سیل این خاشاک می باید فشاندعالم انوار را نتوان غبارآلود ساختگرد هستی را زدامن پاک می باید فشانددور عیش نقطه از پرگار می گردد تمامخرده جان را بر آن فتراک می باید فشاندتا به وصل خوشه گوهر رسی در نوبهارفطره چندی به رنگ تاک می باید فشاندسرو را هر چند سرکش تر کند آب رواننقد جان در پای آن بیباک می باید فشاندگفتگوی عشق با تن پروران بی موقع استاین نمک بر سینه های چاک می باید فشاندگریه کردن پیش بیدردان ندارد حاصلیتخم قابل در زمین پاک می باید فشاندمی کند ریزش گوارا آبهای تلخ راجرعه اول به روی خاک می باید فشاندهست چون پروانه گر صائب ترا بال و پریپیش آن رخسار آتشناک می باید فشاند
غزل شماره ۲۴۵۹ عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماندمشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماندعقد دندان در کنارم ریخت از تار نفسرشته خشکی زچندین گوهر سیراب ماندکاروان یوسف از کنعان به مصر آورد رویدولت بیدار رفت و پای ما در خواب ماندغمگساران پا کشیدند از سر بالین منداغ افسوسی بجا از صحبت احباب ماندزان گهرهایی که می شد خیره چشم عقل از ودر بساط زندگی گرد و کف و خوناب مانددل ز بی عشقی درون سینه ام افسرده شدداغ این قندیل روشن در دل محراب ماندتن پرستی فرصت مالیدن چشمی ندادروی مطلب در نقاب پرده های خواب ماندعقل از کار دل سرگشته سر بیرون نبرددر دل بحر وجود این عقده گرداب مانداهل دردی صائب از عالم دچار ما نشددر دل ما حسرت این گوهر نایاب ماند
غزل شماره ۲۴۶۰ هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند ماندعقده ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماندماندپا کشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشقهر که را چون سرو اینجا پای در گل ماندماندناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشددر چنین فصل بهاری هر که عاقل ماندماندسیل هیهات است تا دریا کند جایی مقامیک قدم هر کس که از همراهی دل ماندماندچشم قربانی نگرداند ورق تا روز حشردیده هر کس که در دنبال قاتل ماندماندمی برد عشق از زمین بر آسمان ارواح رازین دلیل آسمانی هر که غافل ماندماندتشنه آغوش دریا را تن آسانی بلاستچون صدف هر کس که در دامان ساحل ماندماندنیست ممکن نقش پا را از زمین برخاستنهر گرانجانی که در دنبال محمل ماندماندمی شود هر دم عجبتر نقش روزافزون حسنهر که را از حیرت اینجا دست بر دل ماندماندفرصتی تا هست بیرون آی از زندان جسمدر بهاران تخم بیدردی که در گل ماندماندبی سرانجامی است خضر راه بی پایان عشقهر که در فکر سر و سامان منزل ماندماندهر دلی کز بیم آشتهای بی زنهار عشقچون سپند خام در بیرون محفل ماندماندراه پیمایی نگردد جمع با آسودگیهر که را دامن ته دیوار منزل ماندماندبرنمی گردد به گلشن شبنم از آغوش مهرهر که صائب محو آن شیرین شمایل ماندماند
غزل شماره ۲۴۶۱ از حجاب عشق دل از وصل او نومید ماندروی مه ناشسته در سرچشمه خورشید ماندعمر کوته می شود از دستگیری پایداردر بساط زندگانی خضر از آن جاوید ماندبیقراری خاک را وقت است بردارد زجایبس که در زیر زمین دلهای پرامید مانداز اثر دور نکونامان نمی گردد تمامدر جهان از فیض جام آوازه جمشید ماندناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبردزیر ابر تیره پنهان این هلال عید ماندحسن نتوانست کردن خط مشکین را علاجآخر این ابر تنک بر چهره خورشید ماندصائب از داغ عزیزان خضر روز خوش ندیدوای بر آن کس که در قید جهان جاوید ماند
غزل شماره ۲۴۶۲ عاقبت در سینه ام دل از تپیدن بازماندبس که پر زد درقفس این مرغ از پرواز ماندسوختم و زخاطرم زنگ کدورت برنخاسترفت خاکستر به باد، آیینه بی پرداز ماندخامشی بند زبان حرف سازان می شوداز لب پیمانه خونها در دل غماز ماندرفت ایام شباب و خار خار او نرفتمشت خاشاکی زسیل نوبهاران بازماندمرد حق را چون شناسد زاهد خودناشناس؟چون رسد در دیگری هر کس که از خود بازماند؟پیش زلف افکند دل را چون نگاهش صید کردقسمت صیاد گردد هر چه از شهباز ماندناخنی بر دل نزد ما را درین عالم کسینغمه محجوب ما در پرده این سازمانداز زبان نرم خاکستر بر آتش دست یافتشمع از آتش زبانی در دهان گاز ماندخامشی صائب کلید بستگیهای دل استبلبل ما در قفس از شعله آواز ماند
غزل شماره ۲۴۶۳ مال رفت از دست و چشم خواجه در دنبال مانداز دو صد خرمن، تهی چشمی به این غربال مانداز حریصان نیست چیزی در جهان جز آه سردیادگار از عنکبوتان رشته آمال ماندرشته طول امل کرده است مردم را مهارخضر شد، زین کاروان هر کس که در دنبال مانداز جوانی نیست غیر از داغ حسرت در دلمنقش پایی چند از آن طاوس زرین بال ماندگوهر دندان زپیری ریخت چون شبنم به خاکعقده ها در رشته عمر از شمار سال ماندآب شد دل ز انتظار و چهره مطلب ندیددر دل آیینه ما حسرت تمثال ماندبیضه دل را برون آورد عشق از دست جاناین هما را مشت خاشاکی به زیر بال ماندنیست غیر از گرد کلفت حاصل ملک جهانصرف در تسخیر دل کن آنچه از اقبال ماندحرص را از ریزش دندان غم روزی فزودزنگ ازین نقد روان در کیسه آمال ماندشوق لیلی برد ما را صائب از عالم برونحسرت دیوانه ما در دل اطفال ماند
غزل شماره ۲۴۶۴ از غبار خط دهان تنگ او پوشیده مانددیدنی نادیده و نادیدنی در دیده ماندگرچه هر خاری به دامن گل ازان گلزار چیدبیشتر گلهای باغ حسن او ناچیده ماندطاق ابروی ترا تا بست معمار قضاروی من از قبله اسلام بر گردیده ماندکرد اگر سیمین بران را پرده پوشی پیرهناز لطافت پیکر آن سیمبر پوشیده ماندنقش را بر آب، در آتش بود نعل رحیلحیرتی دارم که چون عکس رخش در دیده ماند؟راز ما خونین دلان را محرمی پیدا نشددر دل دریا گره این گوهر سنجیده ماندیک نشو و نمای دانه در افتادگی استوقت مستی خوش که زیر پای خم غلطیده ماندخام اگر باشد خیال ما نه از تقصیر ماستدیگ ما از سردی ایام ناجوشیده ماندنیستم یک جو زمیزان قیامت منفعلکز گرانی جرم من در حشر ناسنجیده ماندغیرت ما تن به اظهار شکایت درندادتا قیامت سر به مهر این نامه پیچیده مانددر بساط زندگی از گرم و سرد روزگارآه سرد و اشک گرمی در دل و دردیده ماندعمر کوته را کند آزادگی صائب درازسرو پابرجا زفیض دامن برچیده ماند
غزل شماره ۲۴۶۵ بدعت برگرد سرگشتن گر از پروانه مانددور گردیها زمعشوق از من دیوانه ماندمن که صد میخانه می کردم تهی در یک نفسزان لب میگون دهانم باز چون پیمانه ماند!گریه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکستوای بر قفلی که مفتاحش درون خانه مانداز گرفتاری به آسانی بریدن مشکل استبلبل ما در قفس نه بهر آب و دانه ماندعمر رفت و راز عشق از دل نیامد بر زباندر حجاب لفظ کوته معنی بیگانه ماندبعد ایامی که آمد دامن زلفش به دستپنجه من خشک از حیرت چو دست شانه ماندمرگ عاشق عمر جاویدان بود معشوق رامد شمع از دفتر بال و پر پروانه مانداز شراب جان ما صائب رگ خامی نرفتگرچه چندین اربعین این باده در میخانه ماند