غزل شماره ۴۳۷۴ شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرددر هیچ زمین نیست قرارم چه توان کردچون آبله در ظاهر اگر رنگ ندارمدر پرده غیب است بهارم چه توان کردشیرازه نگیرد به خود اوراق حواسمبرهم زده زلف نگارم چه توان کردچون گرد ز من نیست اگر پست وبلندمخاک ره آن شاهسوارم چه توان کردبرهم نزنم دیده ز خورشید قیامتحیرت زده جلوه یارم چه توان کرددر بیضه چه پرواز کند مرغ چمن گردزندانی این سبز حصارم چه توان کردکاری به مرادم نشد از نقش موافقامروز که برگشت قمارم چه توان کردچون ماه درین دایره هر چند تمامماز پهلوی خویش است مدارم چه توان کرداز مشغله مهر ومحبت که فزون بادصائب سرکونین ندارم چه توان کرد
غزل شماره ۴۳۷۵ جانی که سر از روزن فتراک برآورداز گرد گریبان بقا سر بدر آوردامید که دولت ز درش بیخبر آیدهر کس به من از آمدن او خبر آورددیگر نکند خیر به محراب عبادتدر پای خم آن کس که شبی را بسر آوردتدبیر به خون تیز کند تیغ قضا رااین ابر بلا را به سر من سپرآورداز خال به راز دهن یار رسیدماین مور مرا بر سر تنگ شکر آورداز تکمه پیراهن یوسف خبرم دادهر غنچه که از جیب چمن سر بدر آورددر سایه شمشاد و گل آرام نداردتا آب روان سرو ترا در نظر آورداز باده لعلی به سرش تاج نهادندهر کس به خرابات مغان دردسر آوردخوش باش که در دامن صحرای قیامتشد کشت کسی سبز که دامان ترآوردشد تنگ شکر نه فلک از موج حلاوتصائب ز نی کلک خود از بس شکر آورد
غزل شماره ۴۳۷۶ چون پسته زبان در دهنم زنگ برآوردآخر گل خاموشی من این ثمر آورددر پای خزان ریخت گل و لاله این باغرنگی که به رخساره به خون جگر آورددر کام تو زهر از کجی توست وگرنههر کس که چونی راست شد اینجا شکر آوردما بیخبران طالع مکتوب نداریمورنه که ازان آیه رحمت خبرآوردفریاد که با طوطی ما سخت طرف شدهر جغد که امروز سر بیضه برآوردقانع به زبونی مشو از نفس که اینجاگردن کسی افراخت که خصم سرآوردمعراج وصال تو نه اندازه ما بوداین مور به اقبال شکر بال برآوردمعراج وصال تو نه اندازه ما بوداین مور به اقبال شکر بال برآوردصد شکر که ننشست ز پا همت صائبتا درد غریبی به وطن از سفر آورد
غزل شماره ۴۳۷۷ از طوطی من روی سخن رنگ برآورداین آینه را حرف من از زنگ برآورداز ننگ طمع نام نبود اهل سخن رااین طایفه را نام من از ننگ برآوردفریاد کز این نغمه شناسان مخالفنتوان نفس از سینه به آهنگ برآوردخورشید دو صدبوسه به سرپنجه خود زدتا لعل مرا از جگر سنگ برآوردامید که از چشم ودل دام بیفتدهر کس که مرا از قفس تنگ برآوردرو سخت چو گردید کلید در رزق استآهن چه شررها ز دل سنگ برآورداین آن غزل خواجه نظیری است که فرموداشکم ز تماشای چمن رنگ برآورد
غزل شماره ۴۳۷۸ گر غیر مرا از تو به نیرنگ برآوردنتوان در دل را به گل وسنگ برآوردخورشید نفس سوخته آمد به تماشاتا آن رخ گلگون خط شبرنگ برآورداز آتش رخسار تو داغی به جگر داشتهر لاله که سر از جگر سنگ برآوردبا سینه آتش چه کند ناخن خاشاکنتوان به خراش دل ما چنگ برآورداز دل به زبان نامده گردید سخن سبزدر سینه من بس که نفس زنگ برآوردبا زور محبت چه کند سختی هجرانمعشوقه خود کوهکن از سنگ برآوردسیمای خزان بود گل روی سخن راصائب ز دم گرم من این رنگ برآورد
غزل شماره ۴۳۷۹ جان در بدن خاکی ما زنگ برآورداین گوهر صاف از صدف این رنگ برآورددر قطره چه مقدار کند جلوه محیطیاین دایره ها چشم مرا تنگ برآورددر هر هنری دست دگر بود چو سرومدر جیب ز افسردگیم زنگ برآوردعشق تو حوالت به دل سوخته ام کردتا همچو شرارم ز دل سنگ برآوردتمکین خرد را که ز کوه است گرانترسیلاب خرام تو سبک سنگ برآوردبردار دل از خویش که در هر کششی عشقچندین پسر ادهم از اورنگ برآورداز عشق تو گردید تن خاکیم اکسیراز پرتو می جام من این رنگ برآورداز خشکی زهار فرو شست جهان رااین مطرب تردست چه آهنگ برآوردبرآینه ام طوطی خوش حرف گران استروشن گهری خلق مرا تنگ برآوردیارب نشود تنگدل آن غنچه خندانهر چند که ما را ز دل تنگ برآوردزان جلوه مستانه که باد سحری کردچون غنچه ام از پیرهن زنگ برآورددر عشق تو شد محو هر آن نقش که ایامبا خون دل از پرده نیرنگ برآوردچشم تو غزالی است که دیوانه ما رااز پنجه شیران قوی چنگ برآوردهر داغ ز سر تا قدمش حلقه درسی استعشق تو کسی را که ز فرهنگ برآوردصائب تو قدح نوش که کیفیت آن چشمما را ز خمار می گلرنگ برآورد
غزل شماره ۴۳۸۰ نظاره خط توام از خال برآوردتفصیل مرا از غم اجمال برآوردشوری که کند زیر و زبر هر دو جهان رامژگان تو بازیچه اطفال برآورداز جوش زبان غنچه من تنگ نفس داشتحیرانی روی تو مرا لال برآوردبا سختی ایام بسازید که جوهردر بیضه فولاد پر و بال برآورداز درد و غم رفته و آینده چه گویماندیشه مستقبلم از حال برآوردساقی به میان آر زبان بند خرد راکاین هرزه درا صحبت ما قال برآوردچون ناقه صالح که برآمد ز دل سنگتقدیر ز ادبار من اقبال برآوردصائب اثر از حسن گلوسوز نمانده استامروز که پروانه ما بال برآورد
غزل شماره ۴۳۸۱ دل سخت چو گردید نصیحت نپذیردسنگ از قدم راهروان نقش نگیردفریاد که جز عکس مراد آینه مااز ساده دلی صورت دیگر نپذیردسوزددل عشاق فزون شعله آوازدر سوخته آتش نتواند که نگیرداز آب شود آتش یاقوت فروزاناز مهر دل هر که شود زنده نمیردرنگین مکن از باده لعلی رخ محجوبکاین آینه از آب گهر زنگ پذیردبرسنگ زند گوهر بی قیمت خود راهرکس که ازین سنگدلان گوشه نگیردحیران جمال تو چو آیینه تصویرگر آب شود صورت دیگر نپذیرددر دعوی تجرید مریدی که تمام استهمت گه درمانگی از پیر نگیردهر جا که شود خامه صائب گهرافشاندریا ز صدف گوش محال است نگیرد
غزل شماره ۴۳۸۲ گل مرتبه عارض جانانه نگیردجای لب ساقی لب پیمانه نگیردسیلاب بود کاسه همسایه این قومکافر به سرکوی بتان خانه نگیرددر سینه عشاق نماند گهر رازاین تابه تفسیده به خود دانه نگیردسیراب نگردد ز صدف تشنه گوهرپیش ره ما کعبه وبتخانه نگیرددر پوست نگنجد دل خون گشته عاشقمی چون رسد آرام به میخانه نگیرددر دایره سوختگان شمع خموش استتا شعله به بال وپر پروانه نگیردآورده محال است که چون آمده گرددعاقل ز جنون رتبه دیوانه نگیرددر دیده ما نیست بجز نقش تو محرمآیینه ما صورت بیگانه نگیردچون چاک نگردد دل شمشاد که آن زلفغیر از دل صد چاک به خود شانه نگیردوحشت ز جهان لازم روشن گهران استجغدست دل هر که ز ویرانه نگیردصائب ز خرابات محال است برآیدتاجامی ازان نرگس مستانه نگیرد
غزل شماره ۴۳۸۳ سرگرم تو با کشمکش دار نسازداین نقطه سرگشته به پرگارنسازدمرده است دل زاهد دمسرد ز تزویرچون برسرخودگنبددستارنسازدزنهار مکن خوارعزیزان جهان راتا چرخ عزیزان ترا خوارنسازدآیینه اقبال به کس رو ننمایدتا سرمه ز خاکستر ادبارنسازدکج می نگرد عشق به بال وپرجبریلاین شعله سرکش به خس وخارنسازدطوطی شو وآنگاه ببین روی دل از ماآیینه به هر بیهده گفتار نسازدسر رشته پیوند بودتاب موافقچون موی میان تو به زنارنسازدبا سینه پرداغ نسازد دل صائبرسم است که پروانه به گلزارنسازد