غزل شماره ۵۱۲۹ مابه خون جگریم از می گلگون قانعبا خماریم ز لعل لب میگون قانعهرگز از می نشود جام نگونش خالیهرکه چون لاله شود بادل پر خون قانعمی شود ساغرش ازباده حکمت لبریزشد به خم هرکه ز مسکن چو فلاطون قانعفارغ از دردسر جاه شود ، هرکس شدبه کلاه نمدازتاج فریدون قانعحفظ اندازه محال است توان در می کردچون به صد بوسه شوم زان لب میگون قانع؟از نظربازی آن لیلی عالم صائببه تماشای غزالیم چو مجنون قانع
غزل شماره ۵۱۳۰ قرار و صبر ندارند عاشقان سماعهمیشه بر سر کوچ است کاروان سماعچو برق وباد مهیای بیقراری شوکه نیست اختر ثابت درآسمان سماعچنان که صور قیامت محرک جانهاستبه دست نای بود روح و جد و جان سماعچو رود نیل دهد کوچه چرخ میناییکند چو دست بلند آستین فشان سماعصفای وقت کم ازآفتاب تابان نیستچه احتیاج به شمع است در جهان سماعز برگریز فنا ایمنند تا محشرچوسرو، سبز قبایان بوستان سماعبه خاکدان جهان کی سرش فرود آید؟سبکروی که برآید به لامکان سماعبه خون مرده بود نیشتر فرو بردنبه گوش مردم افسرده داستان سماعسماع رادلی ازموم نرمتر بایدز صد هزار نفهمد یکی زبان سماعجواب آن غزل است این که گفت عارف رومبیابیا که تویی سرو بوستان سماع
غزل شماره ۵۱۳۱ ز سیر باغ نگردد دل پریشان جمعکه خویش را نکند آب در گلستان جمعمرابه غنچه درین باغ رشک می آیدکه بهر پاره شدن می کند گریبان جمعکمند طول امل درکشاکش است مدامز صید دل نشود طره پریشان جمعبه روشنایی فهم از چراغ قانع شوکه این دوشمع نگردد به یک شبستان جمعمرا که بحر گهر ازکنار می گذردچرا کنم چو صدف آب چشم نیسان جمعمجو بلندی اگر رحمت آرزو داریکه می شود به زمینهای پست باران جمعتمام شب ز برای ذخیره فرداکنم ز کوچه وبازار ،سنگ طفلان جمعچو گل شکفت محال است غنچه گردد بازبه هیچ حیله نگردد دل پریشان جمعز موج حادثه مردان نمی روند از جاکه زیر تیغ کند کوه پابه دامان جمعکجا ز سیر پریشان ما خبر داری ؟ترا که هست دل آهنین چوپیکان جمعبلاست دایره خلق چون وسیع افتادکه دام و دد همه باشند دربیابان جمعبه آفتاب جهانتاب می رسد صائبچو شبنم آن که کند دل درین گلستان جمع
غزل شماره ۵۱۳۲ ز روشنی جگر داغدار دارد شمعز راستی مژه اشکبار دارد شمعچراغ روز ندارد ز پرتو خورشیدخجالتی که ز رخسار یاردارد شمعتمام شب به امید وصال پروانهستاده بر سر پا انتظار دارد شمعز هم نمی گسلد آب چشم زنده دلانکه رشته از رگ ابر بهار دارد شمعهمیشه غوطه زند درمیان آتش و آبکه زندگانی ناپایدار داردشمعز حال عاشق سرگشته حسن غافل نیستز اهل بزم به پروانه کارداردشمعچو سود ازین که برآمد ز جامه فانوس؟همان ز شرم و حیا پرده دار داردشمعز تیره روزی پروانه غافل افتاده استاگر چه دیده شب زنده دار دارد شمعز بخت تیره ندارند شکوه زنده دلانحضور در دل شبهای تار دارد شمعز شوق عالم بالا همیشه گریان استاگر چه درلگن زر قراردارد شمعنظر به رشته اشکم رهی است خوابیدهاگر چه گریه بی اختیار دارد شمعنبیند زنده دلان از مآل خود غافلزآب چشم خود آیینه دار دارد شمعنشان زنده دلی چشم تربود صائبدگر بغیر گرستن چه کار دارد شمع؟
غزل شماره ۵۱۳۳ ز سوز عشق بود خارخار گریه شمعبه دست شعله بود اختیار گریه شمعز خاک سوخته پروانه را برانگیزدبنفشه وار، هوای بهار گریه شمعبیا که تا تو چو گل رفته ای ز بزم برونز هم نمی گسلد پود وتار گریه شمعاگر چه دورم ازان بزم، می توانم دادحساب خنده گل با شمار گریه شمعخبر نداشتم از شعله های بی زنهاربه آب راند مرا جویبار گریه شمعچه شود ازین که بلندست دامن فانوس؟چو هیچ وقت نیامد به کار گریه شمعحذر زگریه آتش عنان صائب کنکه نیست گریه او در شمار گریه شمع
غزل شماره ۵۱۳۴ منم به گوشه چشمی ز آشنا قانعبه خاک پای قناعت ز توتیا قانعازان شده است به چشم جهانیان شیرینکه ازلباس، شکر شد به بوریا قانعزمال خویش به احسان تمتعی بردارمشو ز گنج به نامی چو اژدها قانعبه دامن عرق انفعال دست زنیدبه عذر خشک مگردید از خطا قانعهمیشه راه به آب بقا نمی افتدمشو به دیدن ازان لعل جانفزا قانعخطر زچشم بد چه ندارد آن رهروکه شد به راستی خویش از عصا قانعنظر به عاقبت کارکن قدم بردارمشو ز دیده بینا به پیش پا قانعز لاله زار شهادت گلی بچین صائببه بوی خون مشو ازخاک کربلا قانع
غزل شماره ۵۱۳۵ به خط ازان رخ چون برگ لاله ام قانعز صاف باده به درد پیاله ام قانعخوشم به یک نگه دور از سیه چشمانبه بوی مشک ز ناف غزاله ام قانعبه خط مرا نظر از روی ساده بیشتر ستز حسن ماه جبینان به هاله ام قانعوبال گردن مینا نمی شود دستمز می به گردش چشم پیاله ام قانعاگر چه ماه تمامم، ز هفت خوان سپهربه خوردن دل خود از نواله ام قانعدرین دبستان آن طفل بیسوادم منکه با شمار ورق از رساله ام قانعدرین ریاض من آن عندلیب دلگیرمکه از بهار به فریاد و ناله ام قانعز برگ عیش به لخت جگر خوشم صائببه خون ز نعمت الوان چو لاله ام قانع
غزل شماره ۵۱۳۶ منم به نکهت خشکی ز بوستان قانعز وصل گل به خس و خار آشیان قانعدرون خانه شکارش آماده استکسی که گشت به خمیازه چون کمان قانعزبان دراز بود، هرکه همچو تیغ شودبه خون ز نعمت الوان این جهان قانعچرا طفیلی زاغ سیاه کاسه شود؟کسی که همچو هما شد به استخوان قانعبه سیم ، دامن یوسف ز دست نتوان دادازان جهان نتوان شد به این جهان قانعهمیشه بر لب بام خطر بود درخوابز صدر هرکه نگردد به آستان قانعز آب خضر حیات ابد تمنا کنمشو ز تیغ شهادت به نیم جان قانعشود خزینه اسرار سینه اش صائبکسی که شد به لب خامش ازبیان قانع
غزل شماره ۵۱۳۷ مشو به دیدن خشک از سمنبران قانعمشو ز خوان سلیمان به استخوان قانعچو غنچه دوخته ام کیسه ها به خرده گلبه برگ سبز شوم چون زباغبان قانع ؟حلال باد به یعقوب بوی پیراهنکه من ز دور به گردم زکاروان قانعخطا چگونه شودتیر من،که گردیمز صید خویش به خمیازه چون کمان قانعمرا ز خویش درین آسیا چوباری نیستشدم به گردش خشکی زآسمان قانعخوش است لقمه که چشمی نباشد از پی آنبه خوردن دل خود گشته ام ازان قانعز بوسه صلح به پیغام خشک نتوان کردبه نیم جان نشوم زان جهان جان قانعهمان ز رهگذر رزق می کشم سختیاگر چه من چو همایم به استخوان قانعبه یک دو کف نتوان سیر شد زآب حیاتبه یک دو زخم زتیغش شوم چسان قانع؟ز زخم خار شود امن بلبلی صائبکه شد به رخنه دیوار گلستان قانع
غزل شماره ۵۱۳۸ دل مست حیرت و سر پرشور درسماعموسی به خواب بیخودی وطور درسماعخلقی به یکدیگر کف افسوس می زنندخون ازنشاط دررگ منصوردرسماعجایی که ریگ رقص روانی نمی کندمجنون ساده لوح کند شور درسماعخوش باده ای است عشق که چندین هزاربطآمد به بال این می پرزور درسماعسر سبز باد هند که از آرمیدگیدرزیر پای فیل بود مور درسماعصائب زشور فکر توآمد به زیر خاکمرغ دل امیدی و شاپور درسماع