غزل شماره ۵۱۴۹ چنان که بلبل مسکین بود خزان درباغز یار و دوست جدا مانده ام چنان درباغسبک در آیم وبیرون روم سبک چو نسیمنیم به خاطر نازکدلان گران درباغفتاده ایم پی هم چو برگهای خزاناگر چه یک دوسه روزیم میهمان درباغز خویش خیمه برون زن، غم رفیق مخورکه شد ز بوی گل آماده کاروان درباغبگیر خون خود از جام ارغوانی رنگکه یک دو هفته بود جوش ارغوان درباغز نارسایی مشرب، میان باده کشانخجل ز خشکی خویشم چو آشیان درباغچو برگ غنچه نشکفته ما گرفته دلاننشد که سر به هم آریم یک زمان درباغمرا که چشم به پای خودست چون نرگسچه سود ازین که بود منزل و مکان درباغ ؟ترست از عرق شرم جیب و دامن گلشب گذشته که بوده است میهمان درباغ ؟که خوشه چین شده یارب دگر ز خرمن گل ؟که برق می جهد از چشم بلبلان درباغدلیل تنگدلی بس بود همین صائبکه همچوغنچه خموشم به صد زبان درباغ
غزل شماره ۵۱۵۰ شده است هرسو برتنم فتیله داغکه خانه زاد بود عشق را وسیله داغدگر که دست گذارد مرا به دل، که شده استز سوز سینه هرانگشت من فتیله داغچنان که چشم غزالان محیط مجنون شدچنان گرفته مرا درمیان قبیله داغبه آن رسیده که انگشت زینهار شودز سوز سینه خونگرم من فتیله داغچنان که در ظلمات آب زندگی است نهانبود به زیر سیاهی مرا جمیله داغستاره سوخته ای همچو من ندارد عشقکه تار بخیه به زخمم شود فتیله داغبه ما سیاهی بیهوده لاله گو مفروشکز اهل درد نگردد کسی به حیله داغز دودمان فتیله است رشته جانمکه داغ کردن من می شود وسیله داغز دوری تو چنان بزم عیش افسرده استکه پنبه بر سر میناست چون فتیله داغفضای سینه من صائب از توجه عشقچو لاله زار بهشت است پر جمیله داغ
غزل شماره ۵۱۵۱ دمید صبح و نگشتیم آشنای چراغشبی به روز نکردیم زیر پای چراغبه ناامیدی من رحم کن که می سوزدطبیب بر سر بالین من به جای چراغهمیشه زیر سیاهی است داغ روزن مندرآن حریم که تاریک نیست پای چراغبس است معذرت کشتنم پشیمانیکه آه سرد نسیم است خونبهای چراغاگر چه ریخت ز هم تاروپود فانوسمبه گردش است همان درسرم هوای چراغاگر ستاره به خورشید می رسد صائبکجا رسد به رخ آتشین صفای چراغ ؟
غزل شماره ۵۱۵۲ به فکر دل نفتادی به هیچ باب دریغبه گنج راه نبردی درین خراب دریغتمام عمر تو درفکرهای پوچ گذشتنشد محیط تو صافی ازین حباب دریغبه عالمی که دل ساده می خزند آنجاهزار نقش پریشان زدی برآب دریغغذا ز بوی دل خود کنند سوختگانتو هیچ بوی نبردی ازین کباب دریغبه خط و خال مقید شدی ز چهره دوستنشد نصیب تو جز گرد ازین کتاب دریغدرین بهار که یک چهره نشسته نماندرخی به اشک نشستی ز گرد خواب دریغبه نور ذره سفر سفر می کنند گرمروانتو پیش پای ندیدی به آفتاب دریغبه وعده های دروغ زمانه دل بستیشدی فریفته موجه سراب دریغز پیچ و تاب شود رشته امل کوتاهتو تن چو رشته ندادی به پیچ و تاب دریغز باده ای که حریفان سبو سبو خوردندبه نیم دور شدی پای دررکاب دریغزوصل دوست به فردوس آشتی کردیصفای چهره ندانستی ازنقاب دریغز عکس، دیده آیینه سیر شد صائبتو سیر چشم نگشتی ز خورد و خواب دریغ
غزل شماره ۵۱۵۳ چندان که بهارست و خزان است درین باغچشم و دل شبنم نگران است درین باغاز برگ سفر نیست تهی دامن یک گلآسوده همین آب روان است درین باغبلبل نه همین می زند از خون جگر جامگل نیز ز خونابه کشان است درین باغپیداست ز دامن به میان بر زدن گلکآماده پرواز خزان است درین باغمعموره امکان نبود جای نشستناستادگی سرو ازان است درین باغمهر لب خود باش که خمیازه افسوسبا خنده گل دست و دهان است درین باغصد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هستفریاد که گوش تو گران است درین باغچون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده استهر شبنم گل رطل گران است درین باغهر گل که سر از پیرهن غنچه برآردبرغفلت ما خنده زنان است درین باغدرعمری اگرروی دهد صبح نشاطیچون خنده گل برق عنان است درین باغآن شعله که سر از شجر طور برآورداز جبهه هر خار عیان است درین باغای دیده گلچین به ادب باش که شبنمازدور به حسرت نگران است درین باغغم گرد دل مردم آزاد نگرددپیوسته ازان سرو جوان است درین باغیک گل به قماش بر روی تو ندیده استزان روز که شبنم نگران است درین باغبردامن گل گرد کدورت ننشیندتا بلبل ما بال فشان است درین باغخاموش شد از خجلت گفتار تو صائبسوسن که سراپای زبان است درین باغ
ف غزل شماره ۵۱۵۴ نیست برآیینه دردی کشان گرد خلافمی توان چون جام می دیدن ته دلهای صافزان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اشسوخت کام لاله آتش زبان را تا به نافباده بی درد از میخانه دوران مجویلاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صافخاکساران محبت را شکوه دیگرستسبزه ازبال و پر سیمرغ دارد کوه قافما کجا، اندیشه برگرد سرگشتن کجا ؟میکند خورشید تابان ذره را گرم طوافدرنگیرد صحبت عشق و خرد بایکدیگرچون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلافرو نگردانند عشاق ازغبارحادثاتآبروی جوهر مردی بود گرد مصافهر صفت را از بهارستان قدرت صورتی استزان به شکل خنجر الماس می روید خلافغمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشمهیچ کافر برنگردد دست خالی از مصافهر که دستش برزبان سبقت کند مردست مردورنه هر ناقص جوانمردست درمیدان لافدر دل تنگم خیال طاق ابرویش ببینگر ندیدستی دو تیغ بی امان دریک غلافدر جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده استقاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف
غزل شماره ۵۱۵۵ صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدفگریه ها از آب گوهر درگلو دارد صدفرزق ارباب توکل می رسد از خوان غیبنیست از دریا اگر آبی به جو دارد صدفسد راه رزق گردددچون هنر کامل شوداستخوان از گوهر خود در گلو دارد صدفنیست کارش خوانمایی پیش دریا چون حبابگر چه مغزی همچو گوهر درکدو دارد صدفمی کشد خجلت همان ازدامن پاک محیطگر چه از آب گهر دایم وضو دارد صدفاز رفوی سینه مطلب نیست جز حفظ گهررفت چون گوهر چه پروای رفو دارد صدفدر حضور تلخرویان لب نمی باید گشودبه که پیش بحر پاس آبرو دارد صدفتنگ چشمی بین که بر خوان محیط بیکرانهردودست خود زخست برگلو دارد صدفصد یتیم بی پدر رادرکنار مرحمتبا وجود خشک مغزی تازه رو دارد صدفاز هنر درکار می افتد هنرور راشکستسنگها از گوهر خود در سبو دارد صدفبا وجود پاکی گوهر، درین دریای قدساز خجالت هردودست خود به رو دارد صدفدر طلب سستی مکن صائب که در دریای تلخآب شیرین درقدح ازجستجو دارد صدف
غزل شماره ۵۱۵۶ نیست غمگین گوهرم ازتنگی جا در صدفمی کند ازآبداری سیر دریا در صدفگوهر مارا ز عزلت نیست برخاطر غباردارد از پیشانی واکرده صحرا در صدفلفظ نتواند حجاب معنی روشن شدنچون نهان ماند فروغ گوهر ما در صدف؟تا زخود بیرون نیاید دل نگردد دیده ورقسمت گوهر نگردد چشم بینا در صدفدرتن خاکی دل پر خون چه دست و پا زند؟چون تواند بال وپر واکرد دریا در صدف؟مایه داران مروت بریتیمان مشفقندمهد گوهر را کند دریا مهیا در صدفعالم پرشور بر خلوت نشینان بار نیستتلخی بحرست برگوهر گوارا در صدفگوشه گیری می کند شیرین حیات تلخ راگوهر شهوار گردد آب دریا درصدفموجه کثرت نسازد گوشه گیران را ملولتنگ از دریا نگردد بر گهر جادر صدفقطره شبنم به خورشید از سبکروحی رسیداز گرانجانی خورد دل گوهر ما در صدفجمع کن خود را دل روشن اگرخواهی، که ساختگوهر ازگردآوری دل را مصفا درصدفبر یتیمان از در و دیوار می بارد ملالمی نشیند گرد گوهر را به سیما درصدفدل زبس سرگشتگی در سینه ام، در سینه نیستگوهر غلطان ندارد در صدف، جا در صدفدر غریبی می گشاید خاطر اهل کمالازدل گوهر نمی گردد گره وا در صدفاز حدیث پوچ می بالد به خود چندین حبابآه اگر می داشت دراین بادپیما در صدفدر خموشی جوهر مردم نمی گرددعیانرتبه گوهر چسان گردد هویدا در صدف؟سنگ میزان یوسف از قحط خریداران شده استگوهر ما از گرانقدری است بر جا در صدفعالم پرشور، دل را خانه زنبور ساختاز خروش بحر پیچیده است غوغا در صدفعیش قانع رانسازد عالم پرشور تلخآب گوهر تلخ کی گردد ز دریا درصدف؟دل شد از طول امل محبوس در زندان جسمگوهر ما را برآمد رشته از پا در صدفدارد آتش زیر پا در سینه عشاق دلگوهر غلطان نمی باشد شکیبا درصدفنیست صائب دربساط بحر باآن دستگاهآنقدر گوهر که دارد دیده ما در صدف
غزل شماره ۵۱۵۷ تا شد از نیسان رهین منت احسان صدفشد ز خجلت زیر دامن بحر را پنهان صدفاز قناعت گرد اگر می کرد آب روی خویشزود می شد سیر چشم از گوهر غلطان صدفبحر نتواند دهان حرص را ازشکوه بستمی کشد خمیازه برهر قطره باران صدفاز لب بیجا گشودن بسته گردد راه رزقشد دهانش بسته تاشد صاحب دندان صدفعمر کوتاه از سخن بسیار گفتن می شودکز گهر خالی چو گردد میشود بی جان صدفاز گهر گرد یتیمی پاک نتوانست کردگرچه از اشفاق سرتاپای شد دامان صدفدر وطن آسوده باشد تا هنرور ناقص استچون گهر گردید کامل، می شود زندان صدفنیست بیجا لب گشودن پیش ارباب کرممخزن گوهر شد از تردستی نیسان صدفشرط غواص گهر جو، دست ازجان شستن استکی به هر ناشسته رویی می کند احسان صدفدل نمی سوزد به حال تشنگان سیراب راپیش ابر آید گریبان چاک از عمان صدفعارفان با جبهه واکرده جان رامی دهندزیر تیغ ازپاکی گوهر شود خندان صدفدرد نوشان را ز می طلب صفای سینه استمی کشد از بهر گوهر تلخی عمان صدفمی دهد گهواره سامان از پی در یتیمبا تهیدستی درین دریای بی پایان صدفهر که را باشد زمین پاک،خواهد تخم پاکتشنه ابر بهاران است چون دهقان صدفچون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای استدست افسوسی بود بی گوهر غلطان صدفلب گشودن رخنه در جمعیت دل کردن استمی شود مفلس ز گوهر، چون شود خندان صدفبا تهیدستی ز روشن گوهری می پروردصد یتیم بی پدر را در ته دامان صدفبی تأمل دم مزن کز بهر گوهر سالهامی نهد دندان خود را برسر دندان صدفشاهد ناطق بود برحال، ترک قیل و قالکز لب خاموش دارد گوهر عرفان صدفنیل چشم زخم برپاکیزه گوهر،بازنیسترو نگرداند ترش ازتلخی عمان صدفخواب آسایش نباشد در دل نازک خیالدارد از بینایی گوهر به دل پیکان صدفخارن گوهر ز هر موجی بود درزیر تیغمی برد حسرت به دست خالی مرجان صدفمی دهد صائب حباب از پوچ گویی سربه بادبالب خاموش آسوده است از طوفان صدف
غزل شماره ۵۱۵۸ گر کنی پنهان گهر را زیر دامان صدفسر برون آرد ز شوخی از گریبان صدفنیست ممکن پاک گوهر برزمین ماند مدامزیب گوش دلبران شد اشک غلطان صدفبگذر ازدریوزه گوهر که گردد عاقبتلب گشودن باعث زخم نمایان صدفتا چرا لب پیش ابر از تنگدستی باز کردازدهن یک یک برآوردند دندان صدفدل چو روشن شد چراغ عاریت درکار نیستشمع کافوری است گوهر درشبستان صدفاز فرو خوردن سر شکم از اثر شد کامیاباشک نیسان را گهر گرداند زندان صدفدر وطن تن ده به ناکامی که نتوان پاک کردازگهر گرد یتیمی را به دامان صدفآیه رحمت زابر گوهرافشان، می شودنازل ازراه دهان پاک، درشان صدفمهر خاموشی سپرداری کند اسرار رابستن لب ازگهر باشد نگهبان صدفخاطر خرم نگردد جمع صائب با گهرکز تهیدستی بود لبهای خندان صدف