انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 510 از 718:  « پیشین  1  ...  509  510  511  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۴۹

چنان که بلبل مسکین بود خزان درباغ
ز یار و دوست جدا مانده ام چنان درباغ

سبک در آیم وبیرون روم سبک چو نسیم
نیم به خاطر نازکدلان گران درباغ

فتاده ایم پی هم چو برگهای خزان
اگر چه یک دوسه روزیم میهمان درباغ

ز خویش خیمه برون زن، غم رفیق مخور
که شد ز بوی گل آماده کاروان درباغ

بگیر خون خود از جام ارغوانی رنگ
که یک دو هفته بود جوش ارغوان درباغ

ز نارسایی مشرب، میان باده کشان
خجل ز خشکی خویشم چو آشیان درباغ

چو برگ غنچه نشکفته ما گرفته دلان
نشد که سر به هم آریم یک زمان درباغ

مرا که چشم به پای خودست چون نرگس
چه سود ازین که بود منزل و مکان درباغ ؟

ترست از عرق شرم جیب و دامن گل
شب گذشته که بوده است میهمان درباغ ؟

که خوشه چین شده یارب دگر ز خرمن گل ؟
که برق می جهد از چشم بلبلان درباغ

دلیل تنگدلی بس بود همین صائب
که همچوغنچه خموشم به صد زبان درباغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۵۰

شده است هرسو برتنم فتیله داغ
که خانه زاد بود عشق را وسیله داغ

دگر که دست گذارد مرا به دل، که شده است
ز سوز سینه هرانگشت من فتیله داغ

چنان که چشم غزالان محیط مجنون شد
چنان گرفته مرا درمیان قبیله داغ

به آن رسیده که انگشت زینهار شود
ز سوز سینه خونگرم من فتیله داغ

چنان که در ظلمات آب زندگی است نهان
بود به زیر سیاهی مرا جمیله داغ

ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که تار بخیه به زخمم شود فتیله داغ

به ما سیاهی بیهوده لاله گو مفروش
کز اهل درد نگردد کسی به حیله داغ

ز دودمان فتیله است رشته جانم
که داغ کردن من می شود وسیله داغ

ز دوری تو چنان بزم عیش افسرده است
که پنبه بر سر میناست چون فتیله داغ

فضای سینه من صائب از توجه عشق
چو لاله زار بهشت است پر جمیله داغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۵۱

دمید صبح و نگشتیم آشنای چراغ
شبی به روز نکردیم زیر پای چراغ

به ناامیدی من رحم کن که می سوزد
طبیب بر سر بالین من به جای چراغ

همیشه زیر سیاهی است داغ روزن من
درآن حریم که تاریک نیست پای چراغ

بس است معذرت کشتنم پشیمانی
که آه سرد نسیم است خونبهای چراغ

اگر چه ریخت ز هم تاروپود فانوسم
به گردش است همان درسرم هوای چراغ

اگر ستاره به خورشید می رسد صائب
کجا رسد به رخ آتشین صفای چراغ ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۵۲

به فکر دل نفتادی به هیچ باب دریغ
به گنج راه نبردی درین خراب دریغ

تمام عمر تو درفکرهای پوچ گذشت
نشد محیط تو صافی ازین حباب دریغ

به عالمی که دل ساده می خزند آنجا
هزار نقش پریشان زدی برآب دریغ

غذا ز بوی دل خود کنند سوختگان
تو هیچ بوی نبردی ازین کباب دریغ

به خط و خال مقید شدی ز چهره دوست
نشد نصیب تو جز گرد ازین کتاب دریغ

درین بهار که یک چهره نشسته نماند
رخی به اشک نشستی ز گرد خواب دریغ

به نور ذره سفر سفر می کنند گرمروان
تو پیش پای ندیدی به آفتاب دریغ

به وعده های دروغ زمانه دل بستی
شدی فریفته موجه سراب دریغ

ز پیچ و تاب شود رشته امل کوتاه
تو تن چو رشته ندادی به پیچ و تاب دریغ

ز باده ای که حریفان سبو سبو خوردند
به نیم دور شدی پای دررکاب دریغ

زوصل دوست به فردوس آشتی کردی
صفای چهره ندانستی ازنقاب دریغ

ز عکس، دیده آیینه سیر شد صائب
تو سیر چشم نگشتی ز خورد و خواب دریغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۵۳

چندان که بهارست و خزان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ

از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ

بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ

پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ

معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ

مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ

صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ

چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ

هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ

درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ

آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ

ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ

غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ

یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ

بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ

خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ف


غزل شماره ۵۱۵۴

نیست برآیینه دردی کشان گرد خلاف
می توان چون جام می دیدن ته دلهای صاف

زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش
سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف

باده بی درد از میخانه دوران مجوی
لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف

خاکساران محبت را شکوه دیگرست
سبزه ازبال و پر سیمرغ دارد کوه قاف

ما کجا، اندیشه برگرد سرگشتن کجا ؟
میکند خورشید تابان ذره را گرم طواف

درنگیرد صحبت عشق و خرد بایکدیگر
چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف

رو نگردانند عشاق ازغبارحادثات
آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف

هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است
زان به شکل خنجر الماس می روید خلاف

غمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشم
هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف

هر که دستش برزبان سبقت کند مردست مرد
ورنه هر ناقص جوانمردست درمیدان لاف

در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین
گر ندیدستی دو تیغ بی امان دریک غلاف

در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۵۵

صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدف
گریه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف

رزق ارباب توکل می رسد از خوان غیب
نیست از دریا اگر آبی به جو دارد صدف

سد راه رزق گردددچون هنر کامل شود
استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف

نیست کارش خوانمایی پیش دریا چون حباب
گر چه مغزی همچو گوهر درکدو دارد صدف

می کشد خجلت همان ازدامن پاک محیط
گر چه از آب گهر دایم وضو دارد صدف

از رفوی سینه مطلب نیست جز حفظ گهر
رفت چون گوهر چه پروای رفو دارد صدف

در حضور تلخرویان لب نمی باید گشود
به که پیش بحر پاس آبرو دارد صدف

تنگ چشمی بین که بر خوان محیط بیکران
هردودست خود زخست برگلو دارد صدف

صد یتیم بی پدر رادرکنار مرحمت
با وجود خشک مغزی تازه رو دارد صدف

از هنر درکار می افتد هنرور راشکست
سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف

با وجود پاکی گوهر، درین دریای قدس
از خجالت هردودست خود به رو دارد صدف

در طلب سستی مکن صائب که در دریای تلخ
آب شیرین درقدح ازجستجو دارد صدف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۵۶

نیست غمگین گوهرم ازتنگی جا در صدف
می کند ازآبداری سیر دریا در صدف

گوهر مارا ز عزلت نیست برخاطر غبار
دارد از پیشانی واکرده صحرا در صدف

لفظ نتواند حجاب معنی روشن شدن
چون نهان ماند فروغ گوهر ما در صدف؟

تا زخود بیرون نیاید دل نگردد دیده ور
قسمت گوهر نگردد چشم بینا در صدف

درتن خاکی دل پر خون چه دست و پا زند؟
چون تواند بال وپر واکرد دریا در صدف؟

مایه داران مروت بریتیمان مشفقند
مهد گوهر را کند دریا مهیا در صدف

عالم پرشور بر خلوت نشینان بار نیست
تلخی بحرست برگوهر گوارا در صدف

گوشه گیری می کند شیرین حیات تلخ را
گوهر شهوار گردد آب دریا درصدف

موجه کثرت نسازد گوشه گیران را ملول
تنگ از دریا نگردد بر گهر جادر صدف

قطره شبنم به خورشید از سبکروحی رسید
از گرانجانی خورد دل گوهر ما در صدف

جمع کن خود را دل روشن اگرخواهی، که ساخت
گوهر ازگردآوری دل را مصفا درصدف

بر یتیمان از در و دیوار می بارد ملال
می نشیند گرد گوهر را به سیما درصدف

دل زبس سرگشتگی در سینه ام، در سینه نیست
گوهر غلطان ندارد در صدف، جا در صدف

در غریبی می گشاید خاطر اهل کمال
ازدل گوهر نمی گردد گره وا در صدف

از حدیث پوچ می بالد به خود چندین حباب
آه اگر می داشت دراین بادپیما در صدف

در خموشی جوهر مردم نمی گرددعیان
رتبه گوهر چسان گردد هویدا در صدف؟

سنگ میزان یوسف از قحط خریداران شده است
گوهر ما از گرانقدری است بر جا در صدف

عالم پرشور، دل را خانه زنبور ساخت
از خروش بحر پیچیده است غوغا در صدف

عیش قانع رانسازد عالم پرشور تلخ
آب گوهر تلخ کی گردد ز دریا درصدف؟

دل شد از طول امل محبوس در زندان جسم
گوهر ما را برآمد رشته از پا در صدف

دارد آتش زیر پا در سینه عشاق دل
گوهر غلطان نمی باشد شکیبا درصدف

نیست صائب دربساط بحر باآن دستگاه
آنقدر گوهر که دارد دیده ما در صدف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۵۷

تا شد از نیسان رهین منت احسان صدف
شد ز خجلت زیر دامن بحر را پنهان صدف

از قناعت گرد اگر می کرد آب روی خویش
زود می شد سیر چشم از گوهر غلطان صدف

بحر نتواند دهان حرص را ازشکوه بست
می کشد خمیازه برهر قطره باران صدف

از لب بیجا گشودن بسته گردد راه رزق
شد دهانش بسته تاشد صاحب دندان صدف

عمر کوتاه از سخن بسیار گفتن می شود
کز گهر خالی چو گردد میشود بی جان صدف

از گهر گرد یتیمی پاک نتوانست کرد
گرچه از اشفاق سرتاپای شد دامان صدف

در وطن آسوده باشد تا هنرور ناقص است
چون گهر گردید کامل، می شود زندان صدف

نیست بیجا لب گشودن پیش ارباب کرم
مخزن گوهر شد از تردستی نیسان صدف

شرط غواص گهر جو، دست ازجان شستن است
کی به هر ناشسته رویی می کند احسان صدف

دل نمی سوزد به حال تشنگان سیراب را
پیش ابر آید گریبان چاک از عمان صدف

عارفان با جبهه واکرده جان رامی دهند
زیر تیغ ازپاکی گوهر شود خندان صدف

درد نوشان را ز می طلب صفای سینه است
می کشد از بهر گوهر تلخی عمان صدف

می دهد گهواره سامان از پی در یتیم
با تهیدستی درین دریای بی پایان صدف

هر که را باشد زمین پاک،خواهد تخم پاک
تشنه ابر بهاران است چون دهقان صدف

چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
دست افسوسی بود بی گوهر غلطان صدف

لب گشودن رخنه در جمعیت دل کردن است
می شود مفلس ز گوهر، چون شود خندان صدف

با تهیدستی ز روشن گوهری می پرورد
صد یتیم بی پدر را در ته دامان صدف

بی تأمل دم مزن کز بهر گوهر سالها
می نهد دندان خود را برسر دندان صدف

شاهد ناطق بود برحال، ترک قیل و قال
کز لب خاموش دارد گوهر عرفان صدف

نیل چشم زخم برپاکیزه گوهر،بازنیست
رو نگرداند ترش ازتلخی عمان صدف

خواب آسایش نباشد در دل نازک خیال
دارد از بینایی گوهر به دل پیکان صدف

خارن گوهر ز هر موجی بود درزیر تیغ
می برد حسرت به دست خالی مرجان صدف

می دهد صائب حباب از پوچ گویی سربه باد
بالب خاموش آسوده است از طوفان صدف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۵۸

گر کنی پنهان گهر را زیر دامان صدف
سر برون آرد ز شوخی از گریبان صدف

نیست ممکن پاک گوهر برزمین ماند مدام
زیب گوش دلبران شد اشک غلطان صدف

بگذر ازدریوزه گوهر که گردد عاقبت
لب گشودن باعث زخم نمایان صدف

تا چرا لب پیش ابر از تنگدستی باز کرد
ازدهن یک یک برآوردند دندان صدف

دل چو روشن شد چراغ عاریت درکار نیست
شمع کافوری است گوهر درشبستان صدف

از فرو خوردن سر شکم از اثر شد کامیاب
اشک نیسان را گهر گرداند زندان صدف

در وطن تن ده به ناکامی که نتوان پاک کرد
ازگهر گرد یتیمی را به دامان صدف

آیه رحمت زابر گوهرافشان، می شود
نازل ازراه دهان پاک، درشان صدف

مهر خاموشی سپرداری کند اسرار را
بستن لب ازگهر باشد نگهبان صدف

خاطر خرم نگردد جمع صائب با گهر
کز تهیدستی بود لبهای خندان صدف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 510 از 718:  « پیشین  1  ...  509  510  511  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA