غزل شماره ۵۱۹۰ نقش و نگار مار بود سرنوشت خلقبا زهر کرده اند همانا سرشت خلقهر خوشه صد زبان ملامت کشیده استزنهار چشم رزق نداری ز کشت خلقاز بهر نان در آتش حرصند روز و شببود از گل تنور همانا سرشت خلقمردم ز بیم آتش دوزخ درآتشندمارا خدا پناه دهد از بهشت خلقسوزن به دل ز رشته مریم شکسته امبرزخم من چه بخیه زند دست رشت خلق؟چون غنچه بالشم سر زانوی وحدت استدر زیر سنگ نیست سر من زخشت خلقبا صد چراغ می طلبم عیب خویش راکو فرصتی که فرق کنم خوب وزشت خلق؟در تنگنای بیضه عنقا گریخته استصائب ز بس رمیده از اطوار زشت خلق
غزل شماره ۵۱۹۱ آزرده است گوشه نشین ازوداع خلقغافل که اتصال حق است انقطاع خلقدر اختلاط خلق ضررهاست، زینهاربگذر ز خلق و صحبت بی انتفاع خلقجانسوزتر زمرگ طبیعی است فوت وقتکاین انقطاع حق بود آن انقطاع خلقبر اجتماع خلق مکن تکیه کز غرورگوساله را خدای کند اجتماع خلقصائب به یاد حق ز جهان صلح کرده ایمفارغ نشسته ایم ز صلح ونزاع خلق ·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆ غزل شماره ۵۱۹۲ در دل خلد چو تیر قضا هر ادای خلقرحم است بر کسی که شود آشنای خلقصبح قیامت است جبین گشاده شانبرق فناست خنده دندان نمای خلقدر شوره زار ریختن آب زندگی استاز عمر آنچه صرف کنی دررضای خلقدر چار موجه لنگر کشتی است بادبانآسودگی طمع مکن ازآشنای خلقمرغی است کز گسستن دام است دلگرانآن ساده دل که شکوه کند از جفای خلقدرآب زیر کاه خطر بیشتر بوداز ره مرو به ظاهر صلح وصفای خلقهرکس که برتو پشت کند مغتنم شمارکز روی کار خلق بود به، قفای خلقتارو به خلق داری، پشتت به قبله استبر خلق پشت کن که شوی مقتدای خلقسیری ز حرف پوچ ندارندمردمانبی دانه سیر و دور کند آسیای خلقاز پنبه ناز مرهم کافور می کشدگوشی که شد گزیده زآواز پای خلقدلسوزیش به اشک ندامت سرشته بودبستیم چشم یکقلم از توتیای خلقتا وحشتم به وادی تنها روی فکندبرمن دهان شیر بود نقش پای خلقدر دیده ها سبک نشوی تا چو برگ کاهازجا مرو به جاذبه کهربای خلقصائب به درد خویش ز درمان کن اختصارکز درد بی دواست گرانتر دوای خلق
غزل شماره ۵۱۹۳ صبح قیامت بود چاک گریبان عشقشور دو عالم بود گرد نمکدان عشقکورسوادان عقل محو کتابند و لوحسینه روشن بود لوح دبستان عشقهر سو مو بر تنش شمع تجلی شوددررگ هرکس دوید باده سوزان عشقخاک وجودش شود همسفر گردباددرقدم هرکه رفت خار بیابان عشقچون نتواند گرفت گردش خود راعنان ؟نیست اگر گوی چرخ زخمی چوگان عشقآینه اهل دل نقش نگیرد به خودفلس ندارد به تن ماهی عمان عشقآب شود هرکه دید چهره شرمین حسنمحو شود هرکه یافت چاشنی خوان عشقاز پی رزق اهل عقل گرد جهان می دوندازجگر خود بود روزی مهمان عشقتیغ ستم دل شکافت ناوک غم دیده دوزکیست که آید دلیر برسر میدان عشق؟ریخت چو برگ خزان ناخن تدبیر راعقده سر درگم زلف پریشان عشقخامه صائب عبث عرض سخن می دهدپای ملخ راچه قدر پیش سلیمان عشق
غزل شماره ۵۱۹۴ در زلف تو آویخت دل از قید علایقسررشته پیوند بود تاب موافقپهلو به حیات ابدی می زند آن زلفاین است سوادی که به اصل است مطابقاز عشق شکایت گنه حوصله ماستباکودک بدخو چه کند دایه مشفق؟دیگر نشود جمع به شیرازه محشرهردل که پریشان شود ازناله عاشقهمت ز دل وعرض تجمل بود ازدستمنت ز خلایق بود و رزق ز خالقای سرو مزن باقد او لاف رعونتکاین جامه به هر بی سرو پانیست موافقآگاه ز عیب و هنر خویش نگرددتاچشم نپوشد کسی ازعیب خلایقنشگفت اگر ازتیغ تو وا شد دل صائبجان تازه کند صحبت یاران موافق
ک غزل شماره ۵۱۹۵ از ملامتگر ندارد یوسف بی جرم، باکگرد تهمت پاک می سازد ز رخ دامان پاکعیب می گردد هنر در دیده های پاک بیننور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاکاز سر تقصیر ما ای محتسب گر نگذریمرحمت کن حد ماباری بزن با چوب تاکچرب نرمی سد راه سیل آفت می شودباده زورین نمی سازد کدو را سینه چاکهست ماه عید، صیقل درنظر آیینه راعاشق پر دل نمی اندیشد از تیغ هلاکخاکساری سرکشان رابر سر رحم آوردورنه تیر آن کمان ابرو نمی افتد به خاکگلعذاری کز تراش خط صفا دارد طمعزنگ را با دامن تر می کند ز آیینه پاکدیدن وضع جهان بارست بر روشندلاننیست صائب شکوه ای ما را ز چشم خوابناک
غزل شماره ۵۱۹۶ عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟موج دریا دیده را از شورش طوفان چه باک ؟کشتی بی ناخدا رابادبان لطف خداستموج ازخود رفته را ز بحر بی پایان چه باک ؟سد راه عشق نتواند شدن تدبیر عقلسیل بی زنهار رااز تنگی میدان چه باک ؟نیست وحشت ازغبار تن دل آگاه راپرتو خورشید را از خانه ویران چه باک ؟نیست درکنعان زیوسف دور بوی پیرهنروح بالا دست را از عالم امکان چه باک ؟پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده رایوسف بیجرم را از تنگی زندان چه باک ؟فارغند از خصمی اختر ملایم طینتانمیوه فردوس را از تیری دندان چه باک ؟از محک پروا ندارد نقره کامل عیارخود حسابان رازروز محشر ودیوان چه باک ؟می کند رسوا ترازو جنس ناسنجیده رامردم سنجیده را ازشکوه در حشر از میزان چه باک ؟نیست گردون منفعل از تلخکامیهای خلقمیزبان سفله را از شکوه مهمان چه باک ؟رو نمی تابد ز حرص ازنان سوزن دار، سگدیده های نرم را از تیزی دربان چه باک ؟شمع می لرزد به جان خویش از بیمایگیشعله پرمایه را ز افشاندن دامان چه باک؟سرو ازبیمهری باد خزان آسوده استصائب آزاده را از سردی دوران چه باک ؟
غزل شماره ۵۱۹۷ زلف کافر کیش راز آزار دین چه باک ؟دل سیاهان را ز آه و ناله ونفرین چه باک ؟دل نشد از گریه نرم آن خونی انصاف رادامن قصاب را از پنجه خونین چه باک ؟دیده خفاش را میلی است هر خط شعاعمهر عالمتاب را از دیده بدبین چه باک؟چون درون خانه رنگین است گو بیرون مباشخشت اگر باشد خم پرباده را بالین چه باک؟اشتهای آتش افزون می شود از چوب منعچشم شوخ حرص را از جبهه پرچین چه باک؟در نظرها عزت طوطی ز طاوس است بیشنیست گر رنگین سخن را جامه رنگین چه باک؟حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار راکام طوطی گر نسازند از شکر شیرین چه باک؟جان غافل را ملالی نیست از زندان تنخواب غفلت برده را از پستی بالین چه باک؟حسن مستور ازنگاه خیره چشمان ایمن استغنچه نشکفته را از غارت گلچین چه باک؟خار سازد ریشه محکم، نیست هرجا سوزنیهرکه را غمخوار باشد ازدل غمگین چه باک؟ریشه نتواند دواندن در دل آیینه نقشساده چون افتاده دل، از خانه رنگین چه باک؟نافه مستغنی است از آهو چو خونش مشک شدگر نپردازد به دل آن آهوی مشکین چه باک؟از شفق گلگونه ای درکار نبود صبح راگرنباشد دست سیمین ازحنارنگین چه باک؟هر چه را فهمند کوته دیدگان تحسین کنندگر کلام مابود بی بهره از تحسین چه باک؟تیر برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگهرکه را دل سخت گردیده است، از نفرین چه باک؟
غزل شماره ۵۱۹۸ می توان با تازه رویان شد قرین از چشم پاکدر گلستان است شبنم خوش نشین از چشم پاکبرندارد شاخ نرگس ازحجاب حسن اوبا کمال شوخ چشمی آستین از چشم پاکجویبار از صافی سرچشمه می گیرد صفامیشود حسن نکویان شرمگین از چشم پاکترک شوخی کن که در بزم بهشت آیین گلشبنم افتاده شد بالانشین از چشم پاکمی توان از پاک چشمی حسن را تسخیر کردشد صدف گهواره درثمین از چشم پاکتلخ شد بر شور چشمان خواب، تابادام کردبستر و بالین خود راشکرین از چشم پاکمیکند آب گهر را تلخ در کام صدفقطره اشکی که افتد بر زمین از چشم پاکدایم از گرد یتیمی روزگارش تیره استنیست حسنی راکه ابری درکمین از چشم پاکمی کند دندانه تیغ آتشین برق راخرمن حسنی که دارد خوشه چین از چشم پاکشبنم از تردامنی می گیرد ازگل بوسه هابلبل بیچاره می بوسد زمین از چشم پاکمی نشیند زود نقش ساده لوحان برمرادبوسه ها بردست خوبان زدنگین از چشم پاکهرکه چون آیینه صائب شست دست ازآرزودرحریم حسن شد زانو نشین از چشم پاک
غزل شماره ۵۱۹۹ کیست آرد پشت گردون ستمگر را به خاکمی زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاکغوطه زن دربحر سیل از کدورت پاک شوتابه کی خواهی کشیدن دامن تررا به خاک ؟روزی ماشد چو موران عشرت روی زمیناز قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاکخاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهرچند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزککوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاکحسن عالمسوز را پروای آه سرد نیستمی کشد این شعله بیباک صرصررا به خاکدر تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکنای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کردنیست ازهمت فشاندن آب گوهر را به خاکسیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفتزود می مالد فلک روی ستمگررا به خاکهر که نقش خویش را در خاکساری دیده استمی نهد چون بوریا پهلوی لاغررا به خاکسعی دارد در زوال آفتاب عمر خودهرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاکمور گویا را سلیمان پایتخت ازدست دادمی کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاکبا سیه بختی شدم خرسند، تادیدم که چرخمی کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاکنقد خود را نسیه کردن صائب ازعقل است دوربهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟
غزل شماره ۵۲۰۰ می شود خرج زمین چون میوه خام افتد به خاکوای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاکاز طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخهرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاکبی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزندمست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاکهست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرارپرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاکنیست کبر و سرکشی در طینت روشندلانپرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاکبس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشینیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاکهست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریبکی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟در وصال از حسرت سرشار من دارد خبرهرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاکاز نوای دلخراش من به یاد گلستاناشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاکاز هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسامستمع چون نارسا کلام افتد به خاکدم زدن کفرست در بزم حضور خامشانبرهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاکدیده های پاک سازد ناتمامان را تمامنور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاکمی فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای استجز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک