غزل شماره ۵۲۹۵ مدتی چون غنچه در خون جگر پیچیده امتا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده اماز سر هر خار صد زخم نمایان خورده امتا چو شبنم روشناس این چمن گردیده امخضر دارد داغها بر دل ز استغنای منروی آب زندگی را برزمین مالیده امشعله بی مایه ام با خار و خس در دارو گیرخورده ام صد زخم تایک پیرهن بالیده اماز سر غیرت سپند آتش خود گشته امپیش اغیار از جفای او اگر نالیده امزود بر فتراک می بندد سر خورشید راشهسواری راکه من در خانه زین دیده امپر برآورده است از درد طلب سنگ نشاناز گرانجانی همان من بر زمین چسبیده اممی کند تیغ زبان شعله را دندانه دارجامه فتحی که من از بوریا پوشیده امتا چو می صائب کلامم پخته و رنگین شده استدر حریم سینه خم سالها جوشیده ام
غزل شماره ۵۲۹۶ تا شده است از دوربینی عاقبت بین دیده امدر ترازوی قیامت خویش را سنجیده اممنت دست نوازش می کشم از دست رداز قبول خلق از بس بی تمیزی دیده امکی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزالاین نوازشها که من از سنگ طفلان دیده اممی کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهیبس که از شرم غدار او نظر دزدیده امبوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر منجامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده امبرزمین ناید ز شادی پای من چون گردبادتا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده امزینهار از کامجویی دست خود کوتاه دارکز گل ناچیده من صد دامن گل چیده امکرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوریچون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده اممد احسان می شمارم پیچ و تاب مارراچین ابرویی که من از اهل دولت دیده امآیه رحمت شمارم سبزه زنگار رااز جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام
غزل شماره ۵۲۹۷ تا نظر از عارض گلفام او پوشیده امخار درچشمم اگر روی فراغت دیده امدر بهم پیچیدن زلف درازش عاجزممن که طومار دو عالم را بهم پیچیده امسالها در پرده دل خون خود را خورده امتا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده اممن که شمع محفل قربم درین وحشت سراکافرم گر پیش پای خویشتن را دیده امدر دهان آتش سوزان به جرات می رومجامه فتحی ز نقش بوریا پوشیده امباد می سنجم کنون و شکرطالع می کنمدر ترازویی که گوهر بارها سنجیده اممی توان چون آب خواندن از بیاض چشم مننامه او راز بس بر چشم تر مالیده امکوه در دامن نگنجد در فضای لامکانزیر گردون حیرتی دارم که چون گنجیده امجبهه من غوطه در گرد کدورت خورده استغیر پندارد که صندل بر جبین مالیده امدر بیابان طلب در اولین گامم هنوزمن که چون خورشید بر گرد جهان گردیده امکی پریشان می کند خواب اجل صائب مرامن که در بیداری این خواب پریشان دیده ام
غزل شماره ۵۲۹۸ این منم در دست زلف یار را پیچیده امدر سخن آن شکرین گفتار را پیچیده امتن به خوی آتشین لاله رویان داده امدر حریر شعله این طومار را پیچیده امسر اگر خواهند ازمن بی تامل می دهمبهر وا کردن من این دستار را پیچیده امعاجزم در باز کردنهای آن بند قبامن که قفل صد در گلزار را پیچیده امچون نفس صائب نیاید سرمه آلود از جگرکم عنان آه آتشبار را پیچیده ام☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ غزل شماره ۵۲۹۹ اشک را در پرده های چشم تر پیچیده امساده لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده اممن نه آن نخلم که ننگ بی بری بارآورمسر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده امگر چه مور لاغرم اما شکارم فربه استرشته بی جانم اما بر گهر پیچیده امخود نمایی شیوه من نیست چون طفل سرشکدود آهم در زوایای جگر پیچیده امنیستم چون کعبه در بند لباس عاریتبید مجنونم که موی خود به سر پیچیده امچشم آن دارم که دامان مرا پر گل کندپای پرخاری که در دامان تر پیچیده امگر کشند از سینه ام پیکان نگردم با خبربس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیده اماز غرور بی نیازی بارها بال همابر سر من سایه افکنده است و سر پیچیده امشبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشقپنجه خورشید را بر یکدگر پیچیده ام
غزل شماره ۵۳۰۰ گاه گاه از دیده عبرت با دنیا دیده امکی به این هنگامه از بهر تماشا دیده امچرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کندآفتابش را در آغوش مسیحادیده امپیش چشم من سواد شهر خون مرده ای استنقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده امتیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده استخار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده امدرته پیراهن هستی نگنجم چون حبابقطره نا چیز خود را تا به دریا دیده امدر کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پاروی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده امسنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای مندیده نرمی که من از کارفرما دیده امنشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیستخوشه ای از دور در دست ثریا دیده امنیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو منصد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
غزل شماره ۵۳۰۱ آب حیوان من نهان در ظلمت شب دیده امنور بیداری همین در چشم کوکب دیده امگر بگویم خواب شیرین تلخ بر مردم شودآنقدر فیضی که من در پرده شب دیده املب که عقد اوست در افواه مردم سی و دودر درون حقه اش سی ودو کوکب دیده اممن که نتوانم سفیدی از سیاهی فرق کردشیشه گردون پر از جهل مرکب دیده امدر گره چیزی ندارند این هوسناکان پوچرشته امیدها را رشته تب دیده امپای لغز صد هزاران عاشق لب تشنه استچاه سیمینی که من در سیب غبغب دیده امجمله افاق جهان راقطع با سر کرده امتا چو ماه از مهر جام خود لبالب دیده اممهرتابان چون چراغ روز باشد پیش اوآفتابی را که من در پرده شب دیده امجای آرام و قرار از کوته اندیشان شده استورنه من روی زمین را پشت مرکب دیده امچون به تلخی نگذرانم روزگار خویش رامن که نوش خلق را در نیش عقرب دیده امبه که مهر خامشی بر لب زنم اظهار رامن که صائب قتل خود در عرض مطلب دیده ام
غزل شماره ۵۳۰۲ عشرت روی زمین در بردباری دیده امنقش پایم نقش خود در خاکساری دیده اموای بر جانم اگر عزت پرستان پی برنداعتباری را که در بی اعتباری دیده امخضر در ظلمت سرای چشمه حیوان ندیدآنچه من از فیض درشب زنده داری دیده امحسن در زندان همان برمسند فرماندهی استمن عزیز مصر را در وقت خواری دیده املخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته استداغ چندین لاله چون بهاری دیده ام☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ غزل شماره ۵۳۰۳ تا ز می قانع به خوناب جگر گردیده امسرخ رو از باده بی درد سر گردیده امتا مگر داغی به دست آرم درین بستانسراهمچو برگ لاله سر تا پا جگر گردیده امنیست چون شبنم مرا مانع کسی از قرب گلاز ادب من حلقه بیرون در گردیده امگر چه از پیوند گردد هر نهالی بارورمن ز پیوند علایق بی ثمر گردیده اماز حریم قرب چون سنگم به دور انداخته استچون فلاخن هرکه را برگرد سرگردیده امرویم از دل واپسی از قبله برگردیده استدر بیابان طلب تا راهبر گردیده امتلخ و شور بحررا بر خود گوارا کرده امتا به چشم خلق شیرین چون گهر گردیده امروزگاری خورده ام در تنگنای نی فشارتا به کام خلق شیرین چون شکر گردیده امنفس سرکش همچنان گردن فرازی می کندگر چه زیر پای موران پی سپر گردیده امداغ دارم توسن چوگانی افلاک راتا درین میدان چو گو بی پا و سر گردیده امبی محل چون مرغ هنگام لب مگشا که منچون جرس از هرزه نالی بی اثر گردیده امکی به آب شور این دلمردگان لب ترکنممن کز آب زندگانی تشنه برگردیده امکرده است از بس که غفلت ریشه در رگهای منهمچو مخمل در گرانخوابی سمر گردیده امکرده ام صائب دل خود آب از آه آتشینتا درین گلشن چو شبنم دیده ور گردیده ام
غزل شماره ۵۳۰۳ تا ز می قانع به خوناب جگر گردیده امسرخ رو از باده بی درد سر گردیده امتا مگر داغی به دست آرم درین بستانسراهمچو برگ لاله سر تا پا جگر گردیده امنیست چون شبنم مرا مانع کسی از قرب گلاز ادب من حلقه بیرون در گردیده امگر چه از پیوند گردد هر نهالی بارورمن ز پیوند علایق بی ثمر گردیده اماز حریم قرب چون سنگم به دور انداخته استچون فلاخن هرکه را برگرد سرگردیده امرویم از دل واپسی از قبله برگردیده استدر بیابان طلب تا راهبر گردیده امتلخ و شور بحررا بر خود گوارا کرده امتا به چشم خلق شیرین چون گهر گردیده امروزگاری خورده ام در تنگنای نی فشارتا به کام خلق شیرین چون شکر گردیده امنفس سرکش همچنان گردن فرازی می کندگر چه زیر پای موران پی سپر گردیده امداغ دارم توسن چوگانی افلاک راتا درین میدان چو گو بی پا و سر گردیده امبی محل چون مرغ هنگام لب مگشا که منچون جرس از هرزه نالی بی اثر گردیده امکی به آب شور این دلمردگان لب ترکنممن کز آب زندگانی تشنه برگردیده امکرده است از بس که غفلت ریشه در رگهای منهمچو مخمل در گرانخوابی سمر گردیده امکرده ام صائب دل خود آب از آه آتشینتا درین گلشن چو شبنم دیده ور گردیده ام
غزل شماره ۵۳۰۴ سالها گرد زمین چون آسمان گردیده امتا چنین صافی دل و روشن روان گردیده امسبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهرتا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده اماستخوانم را هما تعویذ بازو می کندتا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده امهر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای استگرد این گلزار چون آب روان گردیده امزندگی در چار دیوار عناصر چون کنممن که در دامان دشت لامکان گردیده امسایه من گر چه می بخشد سعادت خلق رااز جهان قانع به مشتی استخوان گردیده امنیست آبی غیر آب تیغ با من سازگارمن که از زخم نمایان گلستان گردیده امذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشقروشنی بخش زمین و آسمان گردیده امبی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کردبا که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
غزل شماره ۵۳۰۵ می دود اشک یتیمی بس که بر رخساره امسینه چون کشتی به دریامی زند گهواره امبس که درد او دل سخت مرا درهم فشردنقش می گیرد به خود چون موم سنگ خاره امسنگ طفلان چون فلاخن بال پرواز من استسختی دوران چه سازد بدل چون خاره امنو نیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستمبود از سنگ ملامت مهره گهواره امشرم رخسار تو می سوزد پرو بال نگاهنیست حاجت روی گردانیدن از نظاره امدانه من چون شرار از سنگ می آید برونفارغ است از فکر روزی مرغ آتشخواره امبیخودی چون غنچه در من دست و دل نگذاشته استمی کند باد سحر گاهی گریبان پاره امبیستون عشق چون من کارپردازی نداشتحیرت دیدار او کرد این چنین بیکاره امنیست ریگ تشنه لب را سیری از آب رواناز غم عالم نیندیشد دل غمخواره امدیدن یک روی آتشناک را صد دل کم استمن به یک دل عاشق صد آتشین رخساره امبس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشینرشته شمع است گویی رشته نظاره ام