غزل شماره ۵۳۷۷ تیغ کوه همتم دامن ز صحرا می کشممی روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشمدست از مشاطه در نازک ادایی برده امسایه از مژگان برآن زلف چلیپا می کشمدر قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسیمی ربایم قطره ای و سر به دریا می کشمدر پناه اهل عزلت می گریزم چند گاهپرده ای بر روی خود از بال عنقا می کشمای سموم بی مروت شعله ای از دل برآرجاده جوی خون شد از بس خاراز پا می کشمتا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شرابچون سبو تادست بر تن هست صهبا می کشممی زنم هر دم به دل نقش امید تازه ایخامه ای در دست دارم نقش عنقا می کشم
غزل شماره ۵۳۷۸ شیوه های یوسف از اخوان دنیا می کشمناز یکرنگان ازین گلهای رعنا می کشماستخوان بختیان چرخ را سازد غبارآنچه من از بار غم در عشق تنها می کشمبر فنای زنگ و بو بسیار می لرزد دلمشبنم خود را ازین گلزار بالامی کشمزندگانی گرچه چون موج است از دریا مراتیغ از هر جنبشی بر روی دریا می کشمآتش گم کرده راهان محبت می شوددر بیابان طلب خاری که از پا می کشمگربه جرم پاکدامانی به زندانم کنندهمچو یوسف دامن از دست زلیخا می کشمگوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده رادامن دل را برون از دست دنیا می کشمموشکافیها حواسم راپریشان کرده استاز تغافل پرده ای بر چشم بینا می کشمسرمه می سازد نفس را گرمی صحرای حشراز جگر امروز آه از بهر فردا می کشمچشم بیمارم، ز بیماری ندارم شکوه ایتلخی مرگ از دم جان بخش عیسی می کشممیخورد خون تیغ جوهر دار در بند نیاماز سواد شهر رخت خود به صحرا می کشممی کشم چون موج تیغ خود ز ساحل برفسانگاه گاهی عنان از دست دریا می کشماز لطافت خار پای دل نمی آید به چشمورنه سوزن از گریبان مسیحا می کشماز گزند چشم زخم عقل ایمن نیستمبررخ خود همچو مجنون نیل سودا می کشمشیشه از گردنکشی در پای ساغر سرنهادمن همان از سادگی چو مینا می کشماستخوانم صائب از داغ غریبی سرمه شدخوی رادر گوشه آن چشم شهلا می کشم
غزل شماره ۵۳۷۹ پرده از حسن عمل بر دامن تر می کشمچون صدف دامان تر در آب گوهر می کشممهر گل را بر گلاب انداختن کا رمن استناز آن لبهای میگون را ز ساغر می کشمراهرو را در قفا دیدن دلیل کاملی استانتظار خویش در دامان محشر می کشممن که چون خورشید افسر کرده ام از موی خویشکافرم گر یک سر مو ناز افسر می کشمعشق را غیرت به کامم زهر قاتل کرده استتلخی مردن ازین تریاک اکبر می کشمگر زند پیش عقیق آبدارش موج لافپنجه خونین به روی آب کوثر می کشمجذبه ای دارم که گر مانع نگردد شرم عشقشعله را بیرون ز آغوش سمندر می کشمتن پرستی می کنم چندان که جان فربه شودجان چو فربه گشت، دست از جسم لاغر می کشمزلف او از بار دل بر خاک افتاده است و مناز تهید ستی دل از دست صنوبر می کشمصائب از رضوان کسی ترخنده تا کی وا کشدچشم اشک آلود را بر روی کوثر می کشم
غزل شماره ۵۳۸۰ خاک صحرای جنون در چشم گریان می کشمناز سرو از گردباد این بیابان می کشمدور باش حسن را با پاک چشمان کار نیستاز حجاب خویشتن در وصل هجران می کشمنیست خون مرده لایق چنگل شهباز راپای خواب آلود از خارمغیلان می کشماز کنار عرصه می گویند بازی خوشترستخویش را در رخنه دیوار نسیان می کشمچون صدف در پرده غیب است دایم رزق مندر کنار بحر ناز ابر نیسان می کشممی کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلانپنجه خونین به روی آب حیوان می کشمنیست مور قانع من در پی تن پروریمنت پای ملخ بهر سلیمان می کشمنیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خودبهر برگشتن به کوی یار میدان می کشمعاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و مننقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشممی شود بر دیده خونبار من عالم سیاهاز دل صد پاره تا آهی بسامان می کشمنیست صائب بهر دنیا آه دردآلود منبر سواد آفرینش خط بطلان می کشم
غزل شماره ۵۳۸۱ با تجرد چون مسیح آزار سوزن می کشممی کشد سرازگریبان زآنچه دامن می کشمکوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بوداین زمان از سایه خود کوه آهن می کشممی دود چون سایه دنبالم به جان بی نفساز زلیخای جهان چندان که دامن می کشمدانه در زیر زمین ایمن ز تیغ برق نیستدر خطر گاهی که من چون خوشه گردن می کشمعاشق یکرنگ با گل زیر یک پیراهن استاز دل صد پاره خود ناز گلشن می کشمتا چون موسی نور وحدت سرمه در چشمم کشیداز عصای خویش ناز نخل ایمن می کشممی شود فواره آتش ز اشک آتشینآستین چون موج شمع اگر بر چشم روشن می کشمگوشه گیری چشم بد بسیار دارد در کمینمیل آهی هر نفس در چشم روزن می کشمتنگ شد جای نفس بر من زچشم تنگ خلقرشته خود را برون زین چشم سوزن می کشمکشتی از بی لنگریها می رود در زیر باراز سبک سنگی گرانی چون فلاخن می کشمدر گلستانی که یک نخل خزان دیده است خضراز رعونت برزمین چون سرو دامن می کشمهر که را آیینه بی رنگ است نمی داند که مناز دل روشن چه زین فیروزه گلشن می کشمنیستم غافل زاحوال دل آزاران خویشسنگ بهر کودکان شبها به دامن می کشمدر تلافی سینه پیش برق می سازم سپردانه ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می کشمجذبه دیوانه ای صائب داده است عشقسنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می کشم
غزل شماره ۵۳۸۲ رخت ازین دنیای پر وحشت به یک سومی کشمخویش را در گوشه آن چشم جادو می کشممی کند موج سرابش کار تیغ آبداردر بیابانی که من گردن چو آهو می کشمتا مگر مغزم به بوی آشنایی برخوردعمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشمکوسر فردی که از عالم سبکبارم کندکز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشمتا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیادهر که رو گردان شد از من دست بررو می کشمپیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشتاین زمان نازسگ لیلی ز آهو می کشمنیست تاب باز منت سرو آزاد مرادست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشماز دل بی دست و پای خویش می گیرم خبردست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشمچشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مراحرف ازوبی پرده چون چشم سخنگومی کشم
غزل شماره ۵۳۸۳ از سبکروحی ز بوی گل گرانی می کشماز پری آزار سنگ از شیشه جانی می کشمچون نگردد استخوان درپیکر من توتیاسالها شد کز گرانجانان گرانی می کشماز غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیمچون ترازو از دو سر دایم گرانی می کشمزندگی بی دوستان چون خضر، بارخاطرستتلخی مرگ از حیات جاودانی می کشمآن سبکروحم درین وادی که چون موج سرابکلفت روی زمین از خو ش عنانی می کشمدست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفریمن که عمری شد بلای آسمانی می کشمخط مرا چون آن لب جان بخش می بخشد حیاتاز سیاهی ناز آب زندگانی می کشماز دهان باز شد گنجینه گوهر صدفمن به دریا تشنگی از بی دهانی می کشممی گذشتم پیش ازین از ماه کنعان بسته چشمناز یوسف این زمان از کاروانی می کشممی کشم گر در جوانی اه افسوس از جگرنیل چشم زخم برروی جوانی می کشمعجز در کاری که نتوان پیش بردن قدرت استمن ز کار خویش دست از کاردانی می کشممی کند ذوق سبکباری گرانان را سبکبرامید مرگ، ناز زندگانی می کشمسخت جانی نیست از دلبستگی باجان مراتیغ او را بر فسان از سخت جانی می کشمحسن گندم گون اگر صائب نباشد در نظررخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم
غزل شماره ۵۳۸۴ از دل چون سرمه خود میل آهی می کشمخویش را در گوشه چشم سیاهی می کشماز حجاب عشق صد زخم نمایان می خورمتا ز چشم شرمگین او نگاهی می کشمگرچه دارم چون گل از تخت سلیمان تکیه گاههمچنان خمیازه بر طرف کلاهی می کشمچون قفس مجموعه چاکی است سرتا پای منبس که دست انداز مژگان سیاهی می کشمتا در گلزار وحدت بر رخم واکرده اندبوی ریحان بهشت از هر گیاهی می کشمگرچه عمری شد که از عشق جنون افتاده امکار چون افتد به دعوی مد آهی می کشممی کنم طومار شکریارانشا در ضمیرگر به ظاهر از جفای دوست آهی می کشممن حریف زهر چشم این حسودان نیستمهمچو یوسف خویش را در قعر چاهی می کشمچون علم هر چند تنهایم درین آشوبگاهبا سر شوریده ناموس سپاهی می کشماز تنور رزق تا قرصی برون می آورمبیژنی گویا برون از قعر چاهی می کشمگر چه ازدامان مطلب سعیم کوته استمد آهی صائب از دل گاه گاهی می کشم
غزل شماره ۵۳۸۵ خار دیوارم که از برگ و نوا بی طالعماز ثبات خویش در نشو و نما بی طالعمبا من غم دیده نه دلدار می سازد نه دلمن هم از بیگانه، هم از آشنا بی طالعمسایه من گرچه می بخشد سعادت خلق راکار چون با قسمت افتد چون هما بی طالعمهرکه را از خاک بردارم، زندخاکم به چشمدر بساط آفرینش چون صبا بی طالعمخانه آیینه دارد زنده دل نام مراچون سکندر گرچه ازآب بقا بی طالعمداغ دارد چشم پاکم دامن آیینه راحیرتی دارم که از خوبان چرا بی طالعممنت بیگانگان از آشنایان خوشترستمنت ایزد را که من از آشنا بی طالعمداغ دارد شانه را در موشکافی دفتمدر به دست آوردن زلف دو تا بی طالعممی نمایم ره به خلق و می خورم بر سر لگددر میان رهبران چون نقش پا بی طالعمچون سویدا اگرچه راهی هست در هر دل مراهمچو تخم خال از نشو و نما بی طالعمراستی چون سرو صائب بی ثمر دارد مرامن ز صدق خود درین بستانسرا بی طالعم
غزل شماره ۵۳۸۶ سیر چشم فقرم از تحصیل دنیا فارغمابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغمپیش پا دیدن نمی آید زمن چون گردباداز خس و خاشاک اسن دامان صحرا فارغمبی نیاز از خواب وخورکرده است حیرانی مرابیخودی کرده است از اندیشه جافارغمذکر او دارد زیاد دیگران غافل مرافکر او کرده است از سیر و تماشا فارغمبیکسی روی مرا از مردمان گردانده استدرد بی درمان او دارد ز عیسی فارغمچشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهاناز ورق گرداندن گلهای رعنا فارغمبا وجود صد هنر بر عیب خود دارم نظربال طاوسی نمی گرداند از پا فارغمبرده شیرین کاری از دستم عنان اختیارهمچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغمبر نگردانم ورق چون دیده قربانیانحیرت سرشار دارد از تماشافارغممی برد بیطاقتی از بزم او بیرون مراچون سپند از دورباش مجلس آرا فارغممغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاستصائب از اندیشه عقبی ز دنیا فارغم