انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 532 از 718:  « پیشین  1  ...  531  532  533  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۷۷

تیغ کوه همتم دامن ز صحرا می کشم
می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم

دست از مشاطه در نازک ادایی برده ام
سایه از مژگان برآن زلف چلیپا می کشم

در قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسی
می ربایم قطره ای و سر به دریا می کشم

در پناه اهل عزلت می گریزم چند گاه
پرده ای بر روی خود از بال عنقا می کشم

ای سموم بی مروت شعله ای از دل برآر
جاده جوی خون شد از بس خاراز پا می کشم

تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب
چون سبو تادست بر تن هست صهبا می کشم

می زنم هر دم به دل نقش امید تازه ای
خامه ای در دست دارم نقش عنقا می کشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۷۸

شیوه های یوسف از اخوان دنیا می کشم
ناز یکرنگان ازین گلهای رعنا می کشم

استخوان بختیان چرخ را سازد غبار
آنچه من از بار غم در عشق تنها می کشم

بر فنای زنگ و بو بسیار می لرزد دلم
شبنم خود را ازین گلزار بالامی کشم

زندگانی گرچه چون موج است از دریا مرا
تیغ از هر جنبشی بر روی دریا می کشم

آتش گم کرده راهان محبت می شود
در بیابان طلب خاری که از پا می کشم

گربه جرم پاکدامانی به زندانم کنند
همچو یوسف دامن از دست زلیخا می کشم

گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
دامن دل را برون از دست دنیا می کشم

موشکافیها حواسم راپریشان کرده است
از تغافل پرده ای بر چشم بینا می کشم

سرمه می سازد نفس را گرمی صحرای حشر
از جگر امروز آه از بهر فردا می کشم

چشم بیمارم، ز بیماری ندارم شکوه ای
تلخی مرگ از دم جان بخش عیسی می کشم

میخورد خون تیغ جوهر دار در بند نیام
از سواد شهر رخت خود به صحرا می کشم

می کشم چون موج تیغ خود ز ساحل برفسان
گاه گاهی عنان از دست دریا می کشم

از لطافت خار پای دل نمی آید به چشم
ورنه سوزن از گریبان مسیحا می کشم

از گزند چشم زخم عقل ایمن نیستم
بررخ خود همچو مجنون نیل سودا می کشم

شیشه از گردنکشی در پای ساغر سرنهاد
من همان از سادگی چو مینا می کشم

استخوانم صائب از داغ غریبی سرمه شد
خوی رادر گوشه آن چشم شهلا می کشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۷۹

پرده از حسن عمل بر دامن تر می کشم
چون صدف دامان تر در آب گوهر می کشم

مهر گل را بر گلاب انداختن کا رمن است
ناز آن لبهای میگون را ز ساغر می کشم

راهرو را در قفا دیدن دلیل کاملی است
انتظار خویش در دامان محشر می کشم

من که چون خورشید افسر کرده ام از موی خویش
کافرم گر یک سر مو ناز افسر می کشم

عشق را غیرت به کامم زهر قاتل کرده است
تلخی مردن ازین تریاک اکبر می کشم

گر زند پیش عقیق آبدارش موج لاف
پنجه خونین به روی آب کوثر می کشم

جذبه ای دارم که گر مانع نگردد شرم عشق
شعله را بیرون ز آغوش سمندر می کشم

تن پرستی می کنم چندان که جان فربه شود
جان چو فربه گشت، دست از جسم لاغر می کشم

زلف او از بار دل بر خاک افتاده است و من
از تهید ستی دل از دست صنوبر می کشم

صائب از رضوان کسی ترخنده تا کی وا کشد
چشم اشک آلود را بر روی کوثر می کشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۸۰

خاک صحرای جنون در چشم گریان می کشم
ناز سرو از گردباد این بیابان می کشم

دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست
از حجاب خویشتن در وصل هجران می کشم

نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را
پای خواب آلود از خارمغیلان می کشم

از کنار عرصه می گویند بازی خوشترست
خویش را در رخنه دیوار نسیان می کشم

چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نیسان می کشم

می کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان
پنجه خونین به روی آب حیوان می کشم

نیست مور قانع من در پی تن پروری
منت پای ملخ بهر سلیمان می کشم

نیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خود
بهر برگشتن به کوی یار میدان می کشم

عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من
نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم

می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
از دل صد پاره تا آهی بسامان می کشم

نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۸۱

با تجرد چون مسیح آزار سوزن می کشم
می کشد سرازگریبان زآنچه دامن می کشم

کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود
این زمان از سایه خود کوه آهن می کشم

می دود چون سایه دنبالم به جان بی نفس
از زلیخای جهان چندان که دامن می کشم

دانه در زیر زمین ایمن ز تیغ برق نیست
در خطر گاهی که من چون خوشه گردن می کشم

عاشق یکرنگ با گل زیر یک پیراهن است
از دل صد پاره خود ناز گلشن می کشم

تا چون موسی نور وحدت سرمه در چشمم کشید
از عصای خویش ناز نخل ایمن می کشم

می شود فواره آتش ز اشک آتشین
آستین چون موج شمع اگر بر چشم روشن می کشم

گوشه گیری چشم بد بسیار دارد در کمین
میل آهی هر نفس در چشم روزن می کشم

تنگ شد جای نفس بر من زچشم تنگ خلق
رشته خود را برون زین چشم سوزن می کشم

کشتی از بی لنگریها می رود در زیر بار
از سبک سنگی گرانی چون فلاخن می کشم

در گلستانی که یک نخل خزان دیده است خضر
از رعونت برزمین چون سرو دامن می کشم

هر که را آیینه بی رنگ است نمی داند که من
از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می کشم

نیستم غافل زاحوال دل آزاران خویش
سنگ بهر کودکان شبها به دامن می کشم

در تلافی سینه پیش برق می سازم سپر
دانه ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می کشم

جذبه دیوانه ای صائب داده است عشق
سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می کشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۸۲

رخت ازین دنیای پر وحشت به یک سومی کشم
خویش را در گوشه آن چشم جادو می کشم

می کند موج سرابش کار تیغ آبدار
در بیابانی که من گردن چو آهو می کشم

تا مگر مغزم به بوی آشنایی برخورد
عمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشم

کوسر فردی که از عالم سبکبارم کند
کز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشم

تا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیاد
هر که رو گردان شد از من دست بررو می کشم

پیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت
این زمان نازسگ لیلی ز آهو می کشم

نیست تاب باز منت سرو آزاد مرا
دست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشم

از دل بی دست و پای خویش می گیرم خبر
دست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشم

چشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مرا
حرف ازوبی پرده چون چشم سخنگومی کشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۸۳

از سبکروحی ز بوی گل گرانی می کشم
از پری آزار سنگ از شیشه جانی می کشم

چون نگردد استخوان درپیکر من توتیا
سالها شد کز گرانجانان گرانی می کشم

از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
چون ترازو از دو سر دایم گرانی می کشم

زندگی بی دوستان چون خضر، بارخاطرست
تلخی مرگ از حیات جاودانی می کشم

آن سبکروحم درین وادی که چون موج سراب
کلفت روی زمین از خو ش عنانی می کشم

دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
من که عمری شد بلای آسمانی می کشم

خط مرا چون آن لب جان بخش می بخشد حیات
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم

از دهان باز شد گنجینه گوهر صدف
من به دریا تشنگی از بی دهانی می کشم

می گذشتم پیش ازین از ماه کنعان بسته چشم
ناز یوسف این زمان از کاروانی می کشم

می کشم گر در جوانی اه افسوس از جگر
نیل چشم زخم برروی جوانی می کشم

عجز در کاری که نتوان پیش بردن قدرت است
من ز کار خویش دست از کاردانی می کشم

می کند ذوق سبکباری گرانان را سبک
برامید مرگ، ناز زندگانی می کشم

سخت جانی نیست از دلبستگی باجان مرا
تیغ او را بر فسان از سخت جانی می کشم

حسن گندم گون اگر صائب نباشد در نظر
رخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۸۴

از دل چون سرمه خود میل آهی می کشم
خویش را در گوشه چشم سیاهی می کشم

از حجاب عشق صد زخم نمایان می خورم
تا ز چشم شرمگین او نگاهی می کشم

گرچه دارم چون گل از تخت سلیمان تکیه گاه
همچنان خمیازه بر طرف کلاهی می کشم

چون قفس مجموعه چاکی است سرتا پای من
بس که دست انداز مژگان سیاهی می کشم

تا در گلزار وحدت بر رخم واکرده اند
بوی ریحان بهشت از هر گیاهی می کشم

گرچه عمری شد که از عشق جنون افتاده ام
کار چون افتد به دعوی مد آهی می کشم

می کنم طومار شکریارانشا در ضمیر
گر به ظاهر از جفای دوست آهی می کشم

من حریف زهر چشم این حسودان نیستم
همچو یوسف خویش را در قعر چاهی می کشم

چون علم هر چند تنهایم درین آشوبگاه
با سر شوریده ناموس سپاهی می کشم

از تنور رزق تا قرصی برون می آورم
بیژنی گویا برون از قعر چاهی می کشم

گر چه ازدامان مطلب سعیم کوته است
مد آهی صائب از دل گاه گاهی می کشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۸۵

خار دیوارم که از برگ و نوا بی طالعم
از ثبات خویش در نشو و نما بی طالعم

با من غم دیده نه دلدار می سازد نه دل
من هم از بیگانه، هم از آشنا بی طالعم

سایه من گرچه می بخشد سعادت خلق را
کار چون با قسمت افتد چون هما بی طالعم

هرکه را از خاک بردارم، زندخاکم به چشم
در بساط آفرینش چون صبا بی طالعم

خانه آیینه دارد زنده دل نام مرا
چون سکندر گرچه ازآب بقا بی طالعم

داغ دارد چشم پاکم دامن آیینه را
حیرتی دارم که از خوبان چرا بی طالعم

منت بیگانگان از آشنایان خوشترست
منت ایزد را که من از آشنا بی طالعم

داغ دارد شانه را در موشکافی دفتم
در به دست آوردن زلف دو تا بی طالعم

می نمایم ره به خلق و می خورم بر سر لگد
در میان رهبران چون نقش پا بی طالعم

چون سویدا اگرچه راهی هست در هر دل مرا
همچو تخم خال از نشو و نما بی طالعم

راستی چون سرو صائب بی ثمر دارد مرا
من ز صدق خود درین بستانسرا بی طالعم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۸۶

سیر چشم فقرم از تحصیل دنیا فارغم
ابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغم

پیش پا دیدن نمی آید زمن چون گردباد
از خس و خاشاک اسن دامان صحرا فارغم

بی نیاز از خواب وخورکرده است حیرانی مرا
بیخودی کرده است از اندیشه جافارغم

ذکر او دارد زیاد دیگران غافل مرا
فکر او کرده است از سیر و تماشا فارغم

بیکسی روی مرا از مردمان گردانده است
درد بی درمان او دارد ز عیسی فارغم

چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گلهای رعنا فارغم

با وجود صد هنر بر عیب خود دارم نظر
بال طاوسی نمی گرداند از پا فارغم

برده شیرین کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغم

بر نگردانم ورق چون دیده قربانیان
حیرت سرشار دارد از تماشافارغم

می برد بیطاقتی از بزم او بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا فارغم

مغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاست
صائب از اندیشه عقبی ز دنیا فارغم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 532 از 718:  « پیشین  1  ...  531  532  533  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA