غزل شماره ۵۸۰۹ از گریه شبانه فزاید جلای چشمباشد ز اشک گرم چراغ سرای چشماجزای حسن زیر و زبر می شود ز خطجز پیشگاه جبهه و دولتسرای چشماز قید خط و زلف امید نجات هستبیچاره عاشقی که شود مبتلای چشماز باز چشم بسته نیاید اگر شکارچون می برد ز اهل نظر دل حیای چشم؟خیزد به رنگ دود ز مژگان نگه مراگرم است بس که از دل گرمم هوای چشمدر منزلت ز خنده اگر گریه بیش نیستبالاتر از دهن ز چه دادند جای چشمصائب غبار اگر چه به آیینه دشمن استاز خط چون غبار بود توتیای چشم
غزل شماره ۵۸۱۰ از زلف او چگونه دل ناتوان کشم؟در دست دیگری است عنانم چسان کشم؟مرکز شود ز تنگی دل در نظر مراخود را اگر به دایره لامکان کشمدامان برگ گل نه به اندازه من استخاری به آشیان مگر از گلستان کشماز رشته سخن، به سخن واشود گرهحرف از زبان او به کدامین زبان کشم؟از بیم چشم، چون گل رعنا درین چمنبر روی نوبهار نقاب خزان کشمچون موج در میان ز کنارم کشد محیطهر چند خویش را به کنار از میان کشمچون تیر کج مرا ز هدف دست کوته استخمیازه ای ز دور مگر چون کمان کشمگل را به بر چگونه کشم کز حجاب عشقشرم آیدم که بوی گل از گلستان کشمصائب ز گل چو قسمت من نیست غیر خاربیهوده ناز خشک چه از گلستان کشم؟
غزل شماره ۵۸۱۱ آن بختم از کجاست سخن زان دهن کشم؟این بس که گاهی از قلم او سخن کشمباد خزان که خار به چشمش شکسته باد!نگذاشت همچو غنچه نفس در چمن کشممرغی به آشیانه خود خار اگر بردصد ناله غریب ز شوق وطن کشماز بوسه غیر دلزده گردیده است و مندر فکر این که چون زلب او سخن کشمتیغ اجل دو دست مرا گر قلم کندمشق جنون همان به بیاض کفن کشمخون از دماغ غنچه تصویر گل کنددر محفلی که شانه به زلف سخن کشمصائب زبس که دست زعالم کشیده امشرم آیدم که دست به زلف سخن کشم
غزل شماره ۵۸۱۲ از روی نرم سرزنش خار می کشمچون گل ز حسن خلق خود آزار می کشمآزاده ام، مرا سرو برگ لباس نیستاز مغز خود گرانی دستار می کشمهر چند شمع راهروانم چو آفتاباز احتیاط دست به دیوار می کشمآیینه پاک کرده ام از زنگ قیل و قالاز طوطیان گرانی زنگار می کشمجان می رسد به لب من شیرین کلام راتا حرف تلخی از دهن یار می کشمنازی که داشتم به پدر چون عزیز مصردر غربت این زمان ز خریدار می کشممژگان صفت به دیده خود جای می دهماز پای هر که در ره او خار می کشماز بس به احتیاط قدم می نهم به خاکدست نوازشی به سر خار می کشمبی پرده تر چو بوی گل از برگ می شودهر چند پرده بر رخ اسرار می کشمصائب به هیچ دل نبود دیدنم گرانبار کسی نمی شوم و بار می کشم
غزل شماره ۵۸۱۳ اول سری به رخنه دیوار می کشمدیگر به آشیانه خود خار می کشمسوزن تمام چشم شد از انتظار و منبا ناخن شکسته ز پا خار می کشمچون زاهدان به مهره گل دل نبسته اماز سبحه بیش غیرت ز نار می کشمامسال خنده ام نه چو گل از ته دل استخمیازه بر شکفتگی پار می کشماز خار خار تیغ به تن پوست می درداز خون فزون ز نیشتر آزار می کشمدارم به هر دو دست دل نازک ترااز موم گرد آینه دیوار می کشمدر حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟داغم به فرق و منت دستار می کشمدر حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟داغم به فرق و منت دستار می کشمبا شانه دست کرده یکی در شکست مندست از میان طره طرار می کشمآیینه ام، به جامه خاکستری خوشماز بخت سبز زحمت زنگار می کشمصائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگخود را به گوشه دهن یار می کشم
غزل شماره ۵۸۱۴ تیغ برهنه را به بغل تنگ می کشمچون ساغری ز باده گلرنگ می کشمشبدیز عقل ترک حرونی نمی کندگلگون باده را به ته تنگ می کشمخال تو سنگ کم به ترازوی من نهادمن هم متاع دل به همین سنگ می کشم!قرب مکان تسلی عاشق نمی دهددر پای ناقه ناله به فرسنگ می کشمآتش ز چشم تیشه فرهاد می جهدهر ناخنی که بر جگر سنگ می کشمصائب خمار زور چو می آورد به منمینای باده را به بغل تنگ می کشم
غزل شماره ۵۸۱۵ از فکر خلق عشق خدا کرد فارغماین درد از هزار دوا کرد فارغمهر چند سوخت تخم مرا عشق، خوشدلمکز خار نشو و نما کرد فارغمقد تو از قیامت نقدی که جلوه داداز انتظار روز جزا کرد فارغمشادم به غنچه دل مشکل گشای خویشکز منت نسیم صبا کرد فارغمچون مغز بی حجاب برون آمدم ز پوستعشق یگانه از دو سرا کرد فارغمحیرانیی که شد ز محبت مرا نصیباز امتیاز درد و دوا کرد فارغمصحرا به من ز راهنما تنگ گشته بودآوارگی ز راهنما کرد فارغمشکر خدا که دیدن آن لعل آبدارازناز خشک آب بقا کرد فارغممشرب درین جهان ندهد گر نتیجه ایاین بس که از عصا و ردا کرد فارغمدریافتم حقیقت دنیای پوچ رادل زین سراب آب نما کرد فارغمصائب ربود جاذبه دل مرا ز خلقزین همرهان آبله پا کرد فارغم
غزل شماره ۵۸۱۶ سرگرم عشقم از غم دستار فارغماز کفر و دین و سبحه و زنار فارغمدر سینه لاله زار تجلی رسانده اماز جلوه دو روزه گلزار فارغمخاک وجود خویش رسانیده ام به آباز ناز ابر و قلزم زخار فارغمآفاق را ز رخنه دل سیر می کنماز قبض و بسط دیده خونبار فارغمرد و قبول خلق به یک سو نهاده امز اقرار این گروه چو انکار فارغمجغد و هماست در نظرم مرغ یک قفسز اقبال بی نیازم و ز ادبار فارغمدانسته ام که دزد من از خانه من استاز پستی و بلندی دیوار فارغمبا نور آفتاب چو شبنم سفر کنماز سنگ راه و کشمکش خار فارغمراضی شوم به قیمت دل خاک اگر دهندز اندیشه کسادی بازار فارغممانند سرو و بید درین بوستانسرابا برگ خویش ساخته از بار فارغمشکر خدا که کار جگر خوار عشق راجایی رسانده ام که زهمکار فارغمدانسته ام شفا و مرض از دکان کیستصائب ز نسخه بندی عطار فارغم
غزل شماره ۵۸۱۷ دل را ز جوش گریه نگردید تاب کمزور شراب عشق نگردد ز آب کمبی داغ عشق پختگی از دل طمع مدارخام است میوه ای که خورد آفتاب کمآتش حریق بال سمندر نمی شودمستور را ز باده نگردد حجاب کماز وعده دروغ، دلی شاد کن مراهر چند تشنگی نشود از سراب کممی خار خار آن لب میگون ز دل نبردشوق لقای گل نشود از گلاب کمکوته ز پیچ و تاب شود گر چه رشته هاطول امل نمی شود از پیچ و تاب کمصد بار اگر شکسته مه را کند درستیک ذره روشنی نشود ز آفتاب کمصائب ز رستخیز چه غم راست خانه را؟اندیشه از حساب کند خود حساب کم
غزل شماره ۵۸۱۸ از موج اشک، کام نهنگ است مسکنموز برق آه، دیده شیرست روزنمپرواز من به شهپر سنگ ملامت استدر دست روزگار همانا فلاخنمسیل فنا مرا نتواند ز ریشه کندآویخت بس که خار علایق به دامنمنخل صنوبرم که درین باغ دلفریبخوشوقت می شوند حریفان ز شیونمچون عنبرست خامی من به ز پختگیخجلت کشد رسیدگی از نارسیدنمپروای باد صبح ندارد چراغ منچون آه، زنده کرده، دلهای روشنمدر خواب ناز بود نسیم سحرگهیدر فرصتی که بود دماغ شکفتنمبا این برهنگی که مرا نیست رشته ایدر پای هر که می شکند خار، سوزنماز بس که در نیام خموشی نهفته ماندزنگار بست تیغ زبان همچو سوسنمچون بوی گل که می شود افزون ز برگ خویشبی پرده گشت راز من از پرده بستنماز میوه بهشت مرا بی نیاز کرددندان به پاره های دل خود فشردنمآن گلشن همیشه بهارم که ره نیافتاز جوش گل خزان حوادث به گلشنماز شش جهت اگر چه گرفتند راه مننتوان گرفت دامن از خویش رفتنمکو سیل اشک تا برد از جای خود مرا؟کز باد آه پاک نگردید خرمنمگردید کوه طاقت من پایدارترچندان که تیغ و تیر شکستند در تنمدارد زبان به دشمن من تیغ من یکیدر راه زخم، دام کشیده است جوشنمدر طینت ملایم من نیست سرکشیباریکتر ز موی میان است گردنمصائب تلاش گلشن فردوس می کنمچون خار و خس اگر چه سزاوار گلخنم