غزل شماره ۵۹۲۱ کام دل ازان غنچه مستور گرفتیمصد تنگ شکر از دهن مور گرفتیمآخر ز بیابان جنون سر بدر آوردهر چند عنان دل پرشور گرفتیمبردیم ز خط راه به آن کان ملاحتاین چاشنی از نشتر زنبور گرفتیماز ناله شبگیر رسیدیم به منزلما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیمرفتیم به صحرای شکر خیز قناعتصد تنگ شکر از دهن مور گرفتیمصائب ز گریبان قلم سر بدر آوردهر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
غزل شماره ۵۹۲۲ از صبر عنان دل خود کام گرفتیمآن طایر وحشی به همین دام گرفتیمبردانه نا پخته دویدیم چو آدمما کار خود از روز ازل خام گرفتیمهر چند چو دستار شد از گریه بسیاراز دیده خود جامه احرام گرفتیمبودیم سبکسر چو سپند از رگ خامیاز سوختگی دامن آرام گرفتیمدیدیم زمین تخته مشق است فلک راننشسته درین خانه ره بام گرفتیمشد لخت جگر تا به لب خویش رساندیمهر لقمه که از خلق به ابرام گرفتیممخمور ز نقل و می روشن نگرفته استفیضی که ازان چشم چو بادام گرفتیمسودیم به گردون کله از فخر چو خورشیدتا بوسه چند از لب آن بام گرفتیماز چشمه کوثر طمع خام نداریمما داد خود اینجا ز لب جام گرفتیمچون فاخته از رتبه اقبال محبتجا در بر آن سرو گل اندام گرفتیمپروانه صفت صدق طلب رهبر ما شدصائب خط پروانگی از شام گرفتیم
غزل شماره ۵۹۲۳ ما چاشنی بوسه ز دشنام گرفتیمفیض شکر از تلخی بادام گرفتیمدل صاف نمودیم به نیک و بد ایامفیض دم صبح از نفس شام گرفتیمناکامی جاوید چو در کام جهان بوداز کام جهان دست به ناکام گرفتیمدر رهگذر سیل فنا خواب حرام استرفتیم برون از فلک آرام گرفتیمبر کنگره عرش ضرورست کمندیچون شانه سر زلف دلارام گرفتیمرفتیم ازین قلزم خونین به کناریزین معرکه خود را به لب بام گرفتیمدیدیم که پرگار فلک در کف ما نیستچون نقطه درین دایره آرام گرفتیمزهاد گرفتند ره گلشن فردوسما گردن مینا و لب جام گرفتیمکردیم دل سنگدلان را به سخن نرماز ریگ روان روغن بادام گرفتیمدر دست فلاخن نکند سنگ اقامتما زیر فلک بهر چه آرام گرفتیم؟صائب ز سر میوه فردوس گذشتیمتا بوسه تلخ از دهن جام گرفتیم
غزل شماره ۵۹۲۴ هرگز به خراش جگری شاد نگردیمگر تیشه شویم امت فرهاد نگردیمتا محمل لیلی نشود سلسله جنبانما همچو جرس مشرق فریاد نگردیمآزادگی و بی ثمری جامه فتح استچون سرو چرا از ثمر آزاد نگردیم؟تا پا نکشیم از گل لغزنده تعمیرچون نکهت گل همسفر باد نگردیممشهور سخن سنج بود بلبل این باغصائب ز چه گرد فرح آباد نگردیم؟ غزل شماره ۵۹۲۵ ما زمزمه عشق به بازار فکندیمما شور درین قلزم زخار فکندیمطاس فلک از زمزمه عشق تهی بودما غلغله در گنبد دوار فکندیمچون شانه رسیدیم به صدزخم نمایانتا دست در آن طره طرار فکندیمبس چشمه خون کز لب افسوس گشایداین پرده که از چهره اسرار فکندیمرنگینی ما مهر لب جوهریان شدآتش به دم سرد خریدار فکندیمآیینه بینایی ما عیب نما بودبر چهره خود پرده زنگار فکندیمبستیم لب از حرف حق از بیم حسودانخود را عبث از طاق دل دار فکندیمآیینه ما سیر نگردید ز دیدارچندان که نظر بر رخ دلدار فکندیمبار دل ما بود همان دوری منزلدر منزل مقصود اگر بار فکندیمدر بزم بزرگان نتوان کرد گرانیدر پای خم می سر و دستار فکندیمصائب چه قدر سرمه توفیق کشیدیمکز پیش نظر پرده پندار فکندیم
غزل شماره ۵۹۲۶ مستانه سر شیشه می باز گشودیمدیگر در صد میکده راز گشودیمهر بند طلسمی که در آن زلف درازستچون شانه به سرپنجه اعجاز گشودیمبی ظرفی ما باعث رسوایی ما شدتا راه سخن بر لب غماز گشودیمبر سینه ما ناخن شهباز فرو ریختتا بال به خمیازه پرواز گشودیمصائب قلم ما نشود چون علم فتح؟ما مهر نهانخانه اعجاز گشودیم غزل شماره ۵۹۲۷ از ناله نی راز دل عشق شنیدیمزین کوچه به سر منزل مقصود رسیدیمراهی به سر آن مه شبگرد نبردیمچندان که چو خورشید به هر کوچه دویدیمدیدیم که بر چهره گل رنگ وفا نیستما نیز سر خود به ته بال کشیدیمدر دیده ما نشتر آزار شکستندهر چند چو خون در رگ احباب دویدیمبا زلف بگو در پی صید دگر افتدما از خم دامی که رمیدیم، رمیدیماز گریه ما هیچ دلی نرم نگردیددر ساعت سنگین سر این تاک بریدیمدر گوش ز فریاد جرس پنبه گذاریمنشنیدنی از همسفران بس که شنیدیمچون موج نشد قسمت ما گوهر مقصودهر چند که از طول امل دام کشیدیمدیدیم که در روی زمین اهل دلی نیستچون غنچه به کنج دل خود باز خزیدیمکردیم وداع کف خاکستر هستیروزی که به آن شعله جانسوز رسیدیمدیدیم ندارد سر ما زاهد بیدرداز صومعه خود را به خرابات کشیدیمشیر شتر و روی عرب چند توان دید؟پا از سفر کعبه مقصود کشیدیمهر چند ز خط راه توان برد به مضمونما هیچ به مضمون خط او نرسیدیمدر سینه دل، چاک فکندیم چو صائباین نامه به تدبیر نشد باز، دریدیم
غزل شماره ۵۹۲۸ چندان که چو خورشید به آفاق دویدیمما پیر به روشندلی صبح ندیدیمیک بار نجست از دل ما ناوک آهیاز بار گنه همچو کمان گرچه خمیدیمچون شمع درین انجمن از راستی خویشغیر از سر انگشت ندامت نگزیدیمافسوس که با دیده بیدار چو سوزنخار از قدم آبله پایی نکشیدیمچون لاله دلسوخته در گلشن ایجادبی خون جگر قطره آبی نچشیدیمهر چند چو گل گوش فکندیم درین باغحرفی که برد راه به جایی نشنیدیماز آب روان ماند بجا سبزه و گلهاما حاصل ازین عمر سبکسیر ندیدیمشد ناوک ما گر زدل سنگ ترازوبر دوش کمان دست نوازش نکشیدیمشد کوزه نرگس سر بی مغز حریفانما یک گل ازان گوشه دستار نچیدیماول ثمر پیشرسش قرب خدا بودپیوند خود از هر چه درین باغ بریدیمبیرون ننهادیم ز سر منزل خود پایچندان که درین دایره چون چشم پریدیمکردیم تلف عمر به غواصی این بحردر هیچ صدف گوهر انصاف ندیدیمصائب به مقامی نرسیدیم ز سستیاز خاک چو نی گرچه کمر بسته دمیدیم
غزل شماره ۵۹۲۹ سررشته مهر از می بیباک بریدیمبی دردسر از سلسله تاک بریدیمچون طفل یتیمی که ببرند ز شیرشاز دختر رز این دل غمناک بریدیمتا چند به یک حال کسی را نگذارند؟از باده گذشتیم (و) ز تریاک بریدیمدر سینه ز غیرت قدم آه شکستیمسر رشته پیوند ز افلاک بریدیماین گریه تلخ (و) رخ کاهی ثمر (چیست)نه رنگ شراب و نه رگ تاک بریدیمبر دوش نیفکنده به تاراج فنا رفتهر جامه که از اطلس افلاک بریدیمبس گریه افسوس که دنباله رو اوستدر غورگی این خوشه که از تاک بریدیماز عشق گسستیم به صد خامی آغازصائب چه عبث خوشه ای از تاک بریدیم
غزل شماره ۵۹۳۰ یک عمر ز هر خار و خسی ناز کشیدیمتا بوی گلی از چمن راز کشیدیمچون برگ گل افزود به رسوایی نکهتهر پرده که بر چهره این راز کشیدیمبیطاقتی از خرمن ما دود بر آوردتا رخت به انجام ز آغاز کشیدیمآسودگی کنج قفس کرد تلافییک چند اگر زحمت پرواز کشیدیمنشناخت کس از جوهریان جوهر ما راصائب گهر خود به صدف باز کشیدیم غزل شماره ۵۹۳۱ تا سر به گریبان تماشا نکشیدیمدر دامن فردوس برین وا نکشیدیمدر دیده ما دام تماشای دو عالمزان است که گردن به تماشا نکشیدیممردی نبود خاطر اطفال شکستنما رخت ز معموره به صحرا نکشیدیمدر غورگی از سلسله تاک بریدیمخود را به پریخانه مینا نکشیدیمچون شبنم گل چشم چراندیم و گذشتیمیک چاشت درین سبز چمن وا نکشیدیمآسوده نگشتیم ز وسواس مداواتا دست خود از دست مسیحا نکشیدیمشیرین سخنان را نگرفتیم سر گوشتا همچو گهر تلخی دریا نکشیدیمدر دامن ما صد گل بی خار فرو ریختآن خار که از آبله پا نکشیدیمصائب نکشیدند ز ما دست حریفانتا دست ز معشوقه دنیا نکشیدیم
غزل شماره ۵۹۳۲ ما طالع جمعیت اسباب نداریمروزی که هوا هست می ناب نداریمروی دل ما در حرم کعبه بود فرشدر ظاهر اگر روی به محراب نداریمفریاد که از گردش بیهوده درین بحرجز خار و خسی چند چو گرداب نداریمآه قدر انداز به فرمان دل ماستدر قبضه اگر تیغ سیه تاب نداریمقانع به هواداری دریا چو حبابیمما حوصله گوهر سیراب نداریمچون ماهی لب بسته درین بحر پر آشوباندیشه ز گیرایی قلاب نداریمکفران بود از فتنه خوابیده شکایتما شکوه ای از بخت گرانخواب نداریمآن بلبل مستیم درین باغچه صائبکز شور محبت خبر از خواب نداریم
غزل شماره ۵۹۳۳ یک چشم زدن فرقت می تاب نداریمتا شیشه به بالین نبود خواب نداریمتا بوسه چند از لب پیمانه نگیریمچون شیشه خالی به جگر آب نداریمدر روز حریفان دگر باده گسارندماییم که می در شب مهتاب نداریماز حادثه لرزند به خود قصر نشینانما خانه بدوشان غم سیلاب نداریماز حادثه لرزند به خود قصر نشینانما خانه بدوشان غم سیلاب نداریماز نقش تو فانوس خیالی شده هر چشمچون شمع عجب نیست اگر خواب نداریمدر دایره بی سببی نقطه محویمهرگز خبر از عالم اسباب نداریمآیینه ما گرد تعلق نپذیردما چشم به خاکستر سنجاب نداریمگرگان به سمورند نهان تا به گریبانما بی دهنان طالع سنجاب نداریم