انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 20 از 26:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  25  26  پسین »

پر از زندگی


مرد

 
پر از زندگی
فصل ۲
قسمت ۷
آخرین تولدی که جشن گرفتیم مال سیزده سالگی داداشم بود اونروز از سارا خانوم مامان سامان سه تا ساعت خوشگل هدیه گرفتیم. روز خاکسپاری هر سه تامون ساعتهامونو تو دستمون داشتیم روز عجیبی بود انگار داشتم مادر خودمو از دست میدادم. بدترین حسی که تو عمرم تجربه کردم فکر میکردم دیگه قرار نیست زندگی قبلیمونو ادامه بدیم، اما خب زندگی جریان خودشو داره و ما همه تلاشمونو کردیم تا به زندگی عادی برگردیم و سامان رو هم به زندگی عادیش برگردونیم ولی یتیم شدن بدتر از چیزی بود که فکرشو میکردم، سامان نمیتونست خودشو آروم کنه و با مرگ مادرش کنار بیاد، مامان می‌گفت سوگواری بعد از فوت عزیزانه، یه روال عادی که همه اونو میگذرونن و باید هم بگذرونن تا همه چیز به روال عادیش برگرده نمیشه که تو چند روز بعد از دست دادن یکی از اعضای خانوادت به زندگی عادی برگردی و انگار که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده. سامان هم انگار تو همون شرایط بود و باید اون دوران رو میگذروند برای همین درکش میکردیم و ازش ه
حمایت میکردیم شاید بخاطر اینه که مامانم خیلی آدم باهوشیه و می‌دونه که باید چیکار کنه. خونمون تقریبا تموم شده بود و همه چیزشو ساخته بودن حتی مامان همه وسایل خونه و آشپز خونه و اتاق هامونو از نو خریده بود، یه تخت خیلی خوشگل واسه من و یه تخت دیگه واسه داداش علی. علی وقتی اولین بار کاغذ دیواری رو دید با تعجب به بابا گفت این که کاغذ نیست خیلی کلفت و ضخیمه! بابا و اوستا کاری که اومده بود کاغذ دیواری ها رو نصب کنه قاه قاه میخندیدن، من به میل خودم اتاقمو با گل های قرمزو صورتی تزیین کردم علی هم با قرمز و آبی، خونه خیلی خوشگلتر از چیزی شده بود که تصورشو میکردم اتاقم خیلی گنده و بزرگ شده بود یه میز تحریر چوبی خوشگل واسه خودم داشتم با یه تخت خیلی ناز. همه عروسکامو چیدم تو کمدی که کنار اتاقم درست کرده بودن. اتاق علی هم خیلی باحال شده بود برعکس اتاق من شده بود یه اتاق کاملا پسرونه و بی‌حال و خسته کننده نه عروسکی داشت نه رنگ شادی فقط گل‌های قرمزو آبی توی کاغذ دیواری اتاقشو رنگی کرده بود بقیه اتاقش سیاهو سفید بود. اتاق مامان بابا یه قصر مخصوص واسه خودش بود پنجره بزرگ خیلی خوشگلش برعکس اتاق ما که دوتا پنجره کوچیک داشت اتاق مامان بابا یه پنجره خیلی بزرگ داشت با یه تخت دو نفره خیلی بزرگ و خوشگل که تازه خریده بودن و کلی خرتو پرت خوشگل دیگه بقیه خونه هم به همین خوشگلی درست شده بود تنها ایرادی که داشت این بود که دستشویی طبقه پایین، اینبار برای دستشویی باید کل خونه رو پیاده روی کنیم برعکس مامان بابا که یه حموم دستشویی تو اتاقشون دارن این چند مدت تو خونه سامان موندیم و هواشو داشتیم الان که خونه خودمون کامل شده داریم به خونه خودمون برمیگردیم و مامانم اصرار داره سامان با ما بیاد و با ما زندگی کنه اما سامان قبول نمیکنه. بابا کار احراز ورثه رو انجام داده و همه چیز رو به اسم سامان برگردونده سه تا خونه دوتا زمین کشاورزی که مامان سامان با اجاره همینا زندگیشونو میگذروند، حتی بابا چنتا از فامیلای عوضی و بیشرف سامان رو هم نشوند سر جاشون که ادعا میکردن که از این ارثیه سهم دارن بابا یه جوری هوای سامانو داره که انگار پسر خودشه. جدیدا صبحها تو راه مدرسه با یه دختر نسبتا تپل هم مسیر شدم دختر خیلی خوبیه زیادی تپل نیست اسمش سولمازه هم سن منه تازه اومده مدرسه و محله ما صبح ها با هم میریم مدرسه بعد از ظهر با هم برمیگردیم، خونشون دوتا کوچه پایین تر از خونه ماست بعضی روزها باباش مارو میرسونه یا مارو برمیگردونه. باباش خیلی قیافه نازی داره. قدش از بابای من کوتاه تره اما قیافش خیلی نازه انگار یه جوون خوشگله بجای اینکه یه مرد زنو بچه دار باشه، خیلی هم خوش صحبته همیشه منو سولمازو میخندونه خیلی هم پولداره ماشینش بهتر از ماشین بابای منه، از سولماز درمورد شغل باباش پرسیدم میگه شرکت صادرات و واردات داره. یجورایی همیشه فکر میکردم هیشکی مثل بابای من باحال نیست اما بابای سولماز منو غافلگیر کرد اینقدر که باباش با حاله حتی وقتی تو ماشین میشینیم باهامون دست میده و همه مسیر و با هم میگیم می‌خندیم. بعد از مدرسه بابای خوشگل و دوست داشتنی سولماز که اسمش رحمان بود منو رسوند سر کوچمون باهاش دست دادم ازش خداحافظی کردم اونم با یه لبخند خوشگلو نازش جوابمو داد و از من خداحافظی کرد. رفتم خونه رسیدم وسایلمو پرت کردم تو اتاقم زدم بیرون مامان نهار درست کرده بود چند دقیقه بعد سامان هم پیداش شد مدرسه سامان درست خلاف جهت مدرسه منه یعنی صبح که از خونه می‌آییم بیرون من میرم سمت چپ سامان می‌ره سمت راست یکم هم مدرسش از مال من دورتره برای همین همیشه خدا دیر میرسه. غذامونو خوردیم من رفتم تو اتاقم یکم استراحت کنم یک ساعت استراحت کردم بعد از یک ساعت استراحت از اتاق بیرون اومدم میخواستم تلویزیون نگاه کنم اما رفتم ببینم علی چیکار می‌کنه دیدم تو اتاقش نیست از مامان پرسیدم گفت نیم ساعت پیش با سامان رفتن بیرون، با خودم گفتم ای کثافتا رفتن با هم حال کنن به من نگفتن. گفتم باشه مامان منم میرم ببینم کجان اومدم از خونه بیام بیرون که مامان جلومو گرفت گفت اینجوری؟ یه نگاه به خودم انداختم گفتم چطوری پس؟ مامان با یکم تعجب گفت تو دیگه بچه نیستی تقریبا چهارده سالته دیگه باید حجابتو رعایت کنی بیرون پر آدمای عوضیه. یکم با من صحبت کرد که بیرون پر گرگه و باید مواظب باشم نمیدونست علی پسرش و سامان دوستش هر روز منو از کسو کون جر میده. و همه بچه های محله یه دور با کسو کون من حال کردنو دستمالیش کردن، البته تو این دو سال تقریبا همه اون پسرا از این محل رفتن یا خیلی بچن که بخوان منو بمالنو بهم حال بدن. رفتم اتاقم یه روسری سرم کردم اومدم بیرون چون بلوزم بلند بود و روی کسو کونمو پوشونده بود مامان بالاخره مجوز خروج منو صادر کرد. با روسری زیاد مشکل ندارم و بعضی موقع ها سرم میکنم اما زیاد هم خوشم نمیاد و خیلی مزخرفه.رسیدم جلوی در خونه سامان کلید داشتم درو باز کردم رفتم تو حیاط بزرگشونو پشت سر گذاشتم و رفتم داخل خونه سامانو علی تو بغل هم بودن داشتن با هم لب میگرفتن رفتم بالا سرشون متوجه اومدن من نشده بودن. داشتن تو بغل هم با هم بازی میکردن دیدنشون برام خیلی لذت بخش بود و حرصم هم دراومده بود که چرا بدون من دارن با هم حال میکنن. بالای سرشون بودم یهو داد زدم دارین چه غلطی میکنین. یهو هردوتاشون از ترس جیغ کشیدن بدجور جا خورده بودن و ترسیده بودن زود از هم جدا شدن چند ثانیه طول کشید تا متوجه بشن چه اتفاقی افتاده ترسیدنشون اونقدر خنده دار بود که من نمی‌تونستم خندمو متوقف کنم علی پشت سر هم داشت بهم فحش میداد سامان اما ساکت بود معلوم بود بدجوری ترسیدن خندم تموم شد ولی علی هنوز داشت فحش میداد بهشون گفتم خجالت نمیکشین بدون من دارین با هم حال میکنین علی خندید گفت تو رفتی اتاقت استراحت کنی من چیکار کنم درضمن حجابتو رعایت کن نمی‌بینی دوتا پسر اینجا نشسته. متوجه شدم رو سریم هنوز سرمه، هر سه تامون خندمون گرفته بود روسریمو درآوردم پرت کردم رو صورت علی خودمو انداختم تو بغل سامان یکم باهم لب گرفتیم گفتم خوبی عشقم؟ سامان لبامو بوسید گفت خوبم عزیزم چطوری؟ خوب استراحت کردی؟ خودمو چپوندم تو بغلش گفتم آره جات خالی خیلی خوب بود. سامان منو گرفت محکم چسبوند به خودش من تو بغل عشقم آروم چشامو بستم. چند ثانیه بعد دستای علی رو روی بدنم حس کردم لباشو گذاشت رو لبام دستشو برد سمت کسم تا من تو بغل عشقم دوباره داغ بشم، علی و سامان دو نفری بازم منو جر دادن. بعد از سکس هر دوتاشون بی‌حال مثل جنازه افتاده بودن منم بینشون هر سه تامون لخت لخت بودیم گفتم بچه ها مامان بابا کلید دارن میان تو لباس بپوشیم، علی خندید گفت نگران نباش کلیدای هر دوتاشونو کش رفتم دیگه کلید ندارن که بیان تو باید زنگ درو بزنن، زنگ در رو یک سال پیش نصب کردن چیز جالبی بود یه دکمه داشت کنار در که وقتی دکمه رو می‌زدی توی خونه صدای بلبل پخش میشد اینجوری میفهمیدیم یکی جلوی دره و باید بریم درو باز کنیم ما هم یکی مثل همین رو توی خونمون نصب کردیم خیلی بهتر از قبله که دستی در میزدن و. تق تق در صدا میداد و به زور صدای در رو می‌شنیدیم اما الان این زنگا خیلی کارو آسون تر کردن. سامان پاشد همونجور لخت رفت چایی بریزه گفت میخورین منم بلند شدم دوویدم سمتش گفتم بزار بیام کمک، دو نفری داشتیم چایی حاظر میکردیم بهش گفتم چه عجب چایی گذاشتی؟ سامان خندید گفت کار علیه من این کارو نکردم. خب چخبرا چیکارا میکنی دختر خوشگله؟ هیچی مدرسه میرم میان خونه بعد میرم مدرسه بازم میام خونه این وسط به شما ها هم کس میدم. سامان خندید گفت اییی جنده همش به فکر کس دادنی. این چند مدت هیچکس دستمالیت نکرده؟ باورت میشه بگم هیچکس قبلنا هرروز پسرا منو میمالوندن الان انگاری همشون مردن هیچکس نیست. سامان بازم خندید گفت چون همشون از دستت فرار کردن رفتن. آروم یه نیشگون ازش گرفتم که اصلا دردش نیومد ولی ادای درد رو درآورد، یکم خندیدم گفتم کوفت همشون بدجوری تو کف من بودن اگه اجازه میدادم همشون دلشون میخواست منو بکنن ولی فقط اجازه میدادم دست مالیم کنن. سامان پرید وسط حرفم گفت و کیرشونو بکنن دهنت. من گفتم نه بابا اونام بچه بودن آبشون نمیومد فقط براشون ساک میزدم یا اونا کسمو میخوردن. یکم مکث کردم از سامان پرسیدم. عشقم؟ سامان با یه حالت خوشگل گفت جووونم که قند تو دلم آب شد. گفتم ناراحت نمیشی من اینجوریم؟ سامان پرسید چجوریی مگه؟ خودمم یکم خجالت می‌کشیدم گفتم اینکه یکم جندم. سامان چایی دستش بود از یهو خندید طوری که یکم از چایی ریخت رو شکمش چون هیچ لباسی تنمون نبود چایی که تقریبا هنوزم داغ بود اندازه دو قطره روی پوست نازو لطیف عشقم پاشید سامان گفت سوختم من هل شدم نمی‌دونستم چیکار کنم سامان یکم پوست شکمشو پاک کرد یکم نگاه کرد گفت چیز مهمی نیست هیچی نشد.چایی رو گذاشت کنار منو بغل کرد محکم به خودش فشار داد منم محکم گرفته بودمش یکم بعد از هم جدا شدیم یکم منو بوسید و گفت که اولاش که فهمیدم جنده ای..... من پریدم وسط حرفش به شوخی گفتم جنده خودتی و خندیدم سامان هم با من خندید بعد ادامه داد خب باشه اولاش که فهمیدم دختر خیلی چی بگم آخه گفتم بگو جنده سامان خندید گفت الان گفتم ناراحت شدی که! خندیدم گفتم نه بابا داشتم شوخی میکردم درضمن این کاری که میکنم جندگیه دیگه خیلی هم بهم حال میده. سامان یکم خندید یه نیشگون کوچیک ازم گرفت اما واقعا درد داشت و من یه آخ گفتم سامان ادامه داد اولاش که فهمیدم جنده ای خیلی ناراحت بودم و یادته که سجاد بهم گفت همه چیزو خیلی هم بد گفت و بعدشم بقیه اتفاقا اما بعد از یه مدت یجورایی قبول کردم که خب جنده بودن چه ایرادی داره من خودم کونی ام به علی کون میدم خیلی هم حال میکنم توأم یکم جنده باش اگه بهت حال میده خیلی هم خوبه البته اونموقع با جنده بودنت کنار اومده بودم اما هنوزم خوشم نمیومد اما آروم آروم وقتی می‌دیدم دیگران چطور دارن بهت توجه میکنن و چطور دورو بر تو میگردن اما تو مال منی، حس خوبی بهم میداد بعدشم که آروم آروم از جنده بودنتو جندگی کردنت خوشم اومد یجورایی فکر کنم مثل علی بی‌غیرت شدم. ازش پرسیدم بی‌غیرت بودن بهت حال میده؟ سامان یکم مکث کرد گفت آره یجورایی. پرسیدم یعنی چجوریا؟ سامان خندید به تاقچه آشپزخونه تکیه داده بود یه نفس عمیق کشید گفت چی بگم آخه توصیفش یکم برام سخته اما خب باحاله یجورایی دیگه با جندگیت مشکلی ندارم. بغلش کردم لبامو چسبوندم به لبای عشقم گفتم سامان عاشقتم تو برام تو دنیا یدونه ای، سامان لبامو بوسید گفت منم عاشقتم عزیزم و بعد همدیگه رو بغل کردیم دوتا تن لخت سکسی. همینجور که تو بغل عشقم بودم ازش پرسیدم سامان چیزی هست که ازش خیلی بدت بیاد یا ازش متنفر باشی؟ سامان مکث کرده بود و هیچی نمیگفت یکم گذشت میخواستم دوباره سوالو بپرسم که سامان بهم گفت دروغ، از دروغ خیلی بدم میاد اینکه بخوای یه چیزیو ازم مخفی کنی یا درموردش بهم دروغ بگی این خیلی برام ناراحت کنندس و فکر کنم هیچوقت نتونم قبولش کنم. محکم سامانو بغل کردم گفتم هیچوقت بهت دروغ نمیگم عشقم، هیچوقت. سامان ازم جدا شد لبامو بوسید گفت بفهمم بهم دروغ گفتی جرت میدم. خندیدم پرسیدم از کس یا کون سامان خندید گفت از دهن. هر دوتامون خندیدم از سامان جدا شدم دوباره سه تا چایی ریختم گفتم بریم ببینیم این علی داره چه غلطی می‌کنه پیداش نیست. رفتیم پیش علی مثل یه جنازه خوابش برده بود لخت دراز کشیده بود و داشت خرو پف میکرد دوویدم از اتاق یه بالش برای علی آوردم سرشو بلند کردم که بزارم زیر سرش اما از خواب بیدار شد بالشو گذاشتم زیر سرش بازم چشماشو بست تا بخوابه منو سامان نشستیم کنارش روی زمین. ما معمولا رو زمین با هم سکس میکنیم یه پتو میندازیم و سه نفری با هم سکس داغو عالی رو تجربه میکنیم. نشستیم سامان تلوزیونو روشن کرد تا بشینیم تلویزیون تماشا کنیم. سامان پرسید خب چخبرا دیگه چیکارا میکنی مدرسه چطوره؟ من گفتم هیچی دیگه مدرسه هم خوبه مثل همیشه تکراریه، آها تازگیا صبح ها با سولماز میرم مدرسه، علی که خواب بود سرشو بالا آورد با حالت خواب آلودی گفت سولماز کیه. با یه حالت جدی و خنده گفتم چیه بازم بوی دختر به دماغتون خورده؟ سامان گفت اگه جنده و کون گنده باشه که اوففف آره میگیریم جرش میدیم. خندیدم گفتم غلط میکنین این دوست خودمه درضمن کون گندم هست چجورم کون گندس دلم میخواد همونجا وسط خیابون لختش کنم کسو کونشو بلیسم. علی که از خواب بیدار شده بود دستشو به کیرش برد گفت جوووونم این کیرمو میکنم تو دهنش. سامان ازم پرسید دیگه چی بگو ببینیم. دستمو بردم به کسم گفتم وای نمیدونین که یکم تپله وقتی راه می‌ره کونش میخواد مانتو مدرسشو پاره کنه تو راه همه مردا بهش نگا میکنن. سامان دستشو برد سمت کسم گفت سارا از دخترا خوشت میاد دوست داری کسشونو بخوری؟ دست سامان روی کسم دوباره حشریم کرد گفتم آره خیلی دلم میخواد با یه دختر حال کنم همونجور که تو و علی با هم حال میکنین. علی داشت کیرشو میمالید گفت تو خیابون مردا بهتون نگاه میکنن؟ منکه همونجور داشتم حال میکردم گفتم اولاش آره. سامان پرسید الان چی گفتم الان بابای سولماز میاد با ماشین مارو می‌رسونه. سامان دست نگه داشت گفت بابای سولماز کیه؟ گفتم اسمش رحمانه قدش از قد بابا کوتاه تره اما قیافش مثل پسرای جوونه خیلی خوشگله نازه. علی پرسید انگاری از باباش خوشت اومده ها ناقلا. خندیدم با یه حالت مسخره گفتم نخیرم اصلا هم اینطوری نیست. سامان که داشت فکر میکرد گفت یه فکری دارم. با تعجب گفتم نکنه میخوای سولمازو بکنی؟ سامان گفت نمی‌دونم شاید سولماز شایدم یه دختر دیگه، بیایین یه دختر جور کنیم چهار نفری با هم سکس کنیم اینجوری تو میتونی با دختر سکس کنی. از پیشنهادش تعجب کرده بودم و همزمان ذوق زده شده بودم گفتم چطوری علی گفت خیلی آسونه من میرم با سولماز دوست میشم بعد میارمش خونه بعد لختش میکنم بعد با هم سکس میکنیم بعدشم یهو شما بیان مچ مارو بگیرین و بعدش هر چهار تامون با هم سکس کنیم. سامان گفت نه بابا تو بری مخ سولمازو بزنی باهاش دوست بشی بعد راضیش کنی بیاریش خونه بعد ما بریزیم سرتون اینجوری ده سال طول می‌کشه درضمن سولماز اگه بفهمه تو و سارا برادر خواهرین چرا با هم سکس میکنین؟ شاید رفت به همه گفت از کجا میدونی. علی برای دفاع از طرح و ایده خودش زود گفت نه این فکر من خوبه همینو انجام میدیم بعدش تو بگو چی تو سرت داری؟ سامان به علی گفت یادته این یارویی که می‌رفتیم ازش مجله میخریدیم می‌گفت یکیو می‌شناسه که می‌تونه برامون جنده جور کنه!؟ علی گفت آره چطور؟ سامان گفت خب احمق میریم یه جنده میاریم هیچی هم بهش نمیگیم و چهار نفری با هم حال میکنیم اصلا هم قرار نیست بفهمه رابطه شما خواهرو برادریه. از این پیشنهاد عشقم خیلی خوشحال شدم گفتم خب خیلی خوبه که منم اینو دوست دارم. علی پرید وسط حرفم گفت چنتا چیز هست یکیش اینکه آوردن جنده تو خونه خطرناکه مامان بابا میبینن بدبختمون میکنن دوم اینکه جنده ها همشون مریضی دارن، تو اون مجله نوشته بود یادته! سوم اینکه جنده ها همشون پیرن سی چهل سال سنشونه. سامان خندید گفت خوندم اون مجله رو پسره کونی آخر همون مجله نوشته بود باید مراقب باشید و از وسایل پیشگیری استفاده کنی مثل کاندوم که کلی کاندوم خریدیم و مشکلی نیست بقیه مشکلاتم یجوری حل میکنیم خب چرا اینقده گیر میدی الان توام. علی خندید گفت یادته می‌رفتیم زود به زود ازش کاندوم میخریدیم. بعد علی رو کرد به من گفت سارا اونقدر ازش کاندوم میخریدیم پسره مخش ترکیده بود می‌گفت اینهمه رو میخوایین چیکار؟ فکر میکرد میاریم اینجا میفروشیم اما براش مهم نبود دفه آخر که اینهمه کاندوم ازش خریدیم و پولشو دادیم چشماش داشت از خوشحالی برق میزد. بعد هردوتاشون خندیدن منم از خندشون خندم گرفت علی گفت باشه پیشنهاد تو رو اجرا میکنیم. برعکس چیزی که فکر میکردم لخت بودن خیلی هم باحال نیست باحال هست اما بعضی موقع ها انگاری یه سوزی به آدم میزنه. غروب برگشتیم خونه مامان به تلفن خونه سامان زنگ زد گفت سامان رو هم بیار، سامان اولش مخالفت کرد اما علی نزاشت بمونه و گفت تنها تو خونه نمی‌مونی از این به بعد پیش مایی همیشه، دستشو گرفت رفتیم سمت خونه درو باز کردیم رفتیم تو یهو بابا مامان جیغ کشیدن تولدت مبارک، خونه پر شمع و تزیین خوشگل بود یه کیک بزرگ خوشگل هم اونجا بود روش سه تا شمع بزرگ روش من از هیجان جیغ کشیدم هر سه تامون داشتیم بابا مامان خونه رو پر بادکنک کرده بودن با خوشحالی دوویدم مامان بابا رو بغل کردم. هممون نشستیم بابا مامان یکم باهامون حرف زدن بعد تا شماره سه شمردیم و هر سه تامون شمع ها رو فوت کردیم. جشن کوچیک پنج نفری که داشتیم برام بینهایت غافلگیر کننده و هیجان انگیز بود. بابا برای هر کدوممون یه کادو داد کادو ها رو باز کردیم برای من یه گردنبند طلای خیلی خوشگل و ناز بود از شوق داشتم جیغ می‌کشیدم علی یکی آروم زد تو سرم گفت کر شدم دیوونه علی کادوشو باز کرد یه کیف پول خیلی خوشگل بود، علی از کیف پول خوشش میاد علی به کیف پول نگاه میکرد مامان گفت مبارکه عزیزم، بابا گفت چرمش اصل اصله از پوست گوزن درست شده. علی که کیفش کوک کوک شده بود از مامان بابا تشکر کرد. کادو سامان یه بسته کوچیک بود بازش کرد، فقط یه دوچرخه کوچولوی پلاستیکی بود هممون با تعجب دوچرخه رو نگاه میکردیم بابا خندش گرفته بود علی پرسید این دیگه چیه؟ مامان هم که داشت می‌خندید بلند شد رفت در آشپزخونه رو باز کرد چند لحضه بعد با یه دوچرخه خوشگل اومد بیرون از این دوچرخه جدیدا بود با رنگ قرمزو آبی یه دوچرخه خوشگل خوشگل با یه زنگ خوشگل روش، مامان یه بوس از سامان برداشت دوچرخه رو بهش داد گفت مبارکه عزیزم. سامان از مامان بابا تشکر کرد من با ناراحتی گفتم منم دوچرخه میخوام، مامان یکم با حالت جدی گفت دختر دوچرخه سواری نمیکنه، به بابا نگاه کردم بابا با یه لبخند گفت فردا میریم برات یکی میخرم نگران هیچی نباش، مامان یه نگاه چپ به بابا انداخت اما هیچی نگفت. بابا یه بسته داد به سامان گفت اینم همه دارایی هایی که مامانت داشت همشو صحیح و سالم به نام تو زدم الان همش مال توعه، بسته رو به سامان داد گفت حالا اگه میخوای خودت نگهش دار یا من برات نگه میدارم اگه خواستی. سامان بسته تو دستشو داد به بابا گفت پیش شما باشه جاش امن تره. بابا بسته رو گرفت گذاشت کنار یه جعبه مربعی شکل که کنار صندلی گذاشته بود رو درآورد داد به سامان گفت این کادو مامانته خیلی دلش میخواست خودش بهت بده، سامان با عجله شروع کرد به باز کردن کادو از بابا پرسیدم چیه که با اشاره گفت نمی‌دونم. سامان با عجله کادو رو باز کرد وقتی داخل کادو رو نگاه کرد گریش گرفت میخواست جلوی گریشو بگیره اما نمیتونست. کادو رو از تو جعبه درآورد یه ساعت مردونه و بزرگ بود، بابا سامانو بغل کرد سامان تو بغل بابا گریه میکرد منم گریم گرفته بود، یکم بعد سامان آروم تر شد سعی میکرد خودشو جمعو جور کنه گفت ساعت بابامه مامان هیچوقت نمیزاشت بهش دست بزنم. ساعت رو به دستش بست کاملا اندازه دستش بود یکم گشاد تر. سامان گفت قبلا خیلی گشاد تر بود بابا داخل کادو رو نگاه کرد تیکه های بند آهنی ساعت هم اونجا بود با یه نامه. بابا نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندنش. مامان سامان تو نامه با سامان حرف میزد و از عشقش بهش می‌گفت سامان گریش گرفته بود، وسطای نامه بابا هم گریش گرفت، منو مامان هم که اشکمون دم مشکمون بود این وسط فقط علی داشت مثل بز نگاهمون میکرد. آخرای نامه مامان سامان از منو علی و مامان و بابا یاد کرده بود و مارو مثل خانواده واقعیش میدونست. نامه تموم شد به جر علی هممون گریمون گرفته بود بابا گفت جشن تولده با جشن گریس؟ پاشین پاشین جمع کنین شام میریم رستوران. چند روز گذشت هرروز صبح با سولماز میرفتم مدرسه هرروز بیشتر باهم دوست می‌شدیم حتی چند بار بعد مدرسه همدیگه رو دیدیم چون خونمون زیاد از هم دور نبود علی و سامان هم دیدنش علی گفت اندامش خیلی خوشگله اما سامان گفت یکم چاقه و عشقم سارا یکی یدونس. عمو رحمان هم بعضی روزا مارو میرسوند مدرسه و بعضی موقع ها میومد کنار مدرسه و مارو میرسوند خونه. خیلی مرد دوست داشتنیه خیلی هم خوشگلو سفیدو نازه، همیشه باهام شوخی می‌کنه و اذیتم می‌کنه، دیگه مثل یه آدم سن بالا نگاش نمیکنم، انگار یکی از خودمونه سولماز بیشتر وقتا میگه بابا اما بعضی موقع ها به شوخی میگه رحمان یا رحمان جون یا رحمان کوچولو منم آروم آروم با عمو رحمان خودمونی شدم الان دیگه فقط میگم رحمان و فقط با اسمش صداش میکنم. سولماز هم عاشق باباشه بخصوص وقتی که مامانش ولشون کرده و با یه مرد دیگه ازدواج کرده باباش تنها خانواده ایه که سولماز داره البته هفته ای یک بار یا ماهی یک بار می‌ره و مامانشو میبینه که زیاد چیز بدی نیست. صبح رحمان مارو رسوند من مثل همیشه صندلی عقب نشسته بودم سولماز صندلی جلو وقتی رسیدیم گفتم ممنون رحمان جون، رحمان هم با یه خنده گفت خواش میکنم عزیزم بعد به سولماز گفت یه بوس خوشگل به بابایی نمیدی سولماز یه مکث کوچیک کرد بعد لپ باباشو بوس کرد رحمان هم قربون صدقه دخترش رفت، رحمان به من گفت یه بوس هم واسه سارا خوشگله بعد با دستش یه بوس برای من فرستاد من پیاده شده بودم و فاصلم ازش دور بود تا بتونم بپرم بغلش و لبای خوشگل رحمانو بخورم اما این کارش برام خیلی جالبو دوست داشتنی بود واسه همین یه بوس برای رحمان جون فرستادم اونم خندید و بای بای کرد ما برگشتیم رفتیم سمت مدرسه به سولماز گفتم بابات خیلی باحاله سولماز خندید گفت ده هزار بار تا حالا گفتی اینو. زنگ تفریح با سولماز توی حیاط نشسته بودیم داشتیم حرف می‌زدیم سولماز یکم زیاد حرف میزنه از اون دخترای وراج نیست اما دوست داره کلی حرف بزنه ازم پرسید دوست پسر دارم منم گفتم دیدیش. سولماز با تعجب گفت کیو میگی گفتم سامان همون که اونروز با داداشم دیدیش، سولماز که چشماش از حدقه زده بود بیرون گفت اون که دوست داداشته گفتم آره خب دوست منم هست، سولماز خندید گفت داداشت مشکلی نداره؟ گفتم نه اصلا. سولماز یکم مکث کرد با یه حالت تعجب با یه چهره خیلی بامزه پرسید تا حالا بهش کس دادی؟ من از این مدل سوال پرسیدنش خیلی خوشم اومد زدم زیر خنده، خندم تموم شد نمی‌دونستم چی جوابشو بدم ترجیح دادم بگم نه بابا چه کس دادنی، سولماز یکم مکث کرد گفت پس چیکارا با هم کردین؟ گفتم یکم بوس بغل اونم نه زیاد، دیگه بهش نگفتم که هروقت دلم بخواد زیرشون جر میخورم. از سولماز پرسیدم تو چی؟ سولماز گفت دوست پسر منظورته که منم گفتم نه منظورم دوست معمولیه، آره که منظورم دوست پسره دیوونه، بگو ببینم دوست پسر داری چیکارا میکنین یا چیکارا کردین اصلا از اول همه چیو برام بگو. سولماز گفت آخه یکم زیادی طولانیه که من گفتم خب بگو دیگه. خب ببین من از چند سال پیش دوست پسر داشتم از وقتی آمریکا بودیم. آمریکا بودین؟ آره من از پنج سالگیم تا دوازده سالگیمو آمریکا زندگی کردم با بابا مامان بعد از طلاق اومدیم ایران الان دو ساله ایرانم، وقتی آمریکا بودم تقریبا وقتی ده سالم بود با یه پسر آشنا شدم به اسم جورج، خیلی ازش خوشم میومد عاشقش شده بودم آخه اونجا مدرسه هاشون مثل اینجا نیست اونجا مدرسه هاشون قاطیه یعنی دخترو پسر توش قاطی همن مثل ایران از هم جدا نیستن که، وااااای سارا چه مدرسه های باحالی دارن اصلا مثل مدرسه های اینجا نیست. پریدم وسط حرفش گفتم از جورج میگفتی. گفت آها باشه مدرسه رو بعدا میگم بهت حالا گوش کن جورجو من یک سال با هم دوست بودیم چنتا پارتی رفتیم خیلی باحال بود جورج فکر کنم سه سال ازم بزرگتر بود دقیق نمی‌دونم اما آره فکر کنم سه سال ازم بزرگتر بود مال کلاس بالاتر بود بعد از طلاق اومدیم ایران الآنم که اینجام آها راستی اینجا هم یه دوست پسر پیدا کردم. هرکسی داستان زندگی خودشو داره سولماز زندگی جالبی داشت داستان زندگیش جالب بود ازش پرسیدم چیکارا کردی؟ سولماز پرسید چیو چیکار کردم؟ خندیدم گفتم به جورج کس دادی؟ سولماز زد زیر خنده داشت قاه قاه می‌خندید توی همون خنده هایش به زور گفت آره دادم، طول کشید تا خندش تموم شه بعد یه نفس عمیق کشید یکم موهاشو مرتب کرد گفت اووووووه تا دلت بخواد اونقده باهم حال کردیم که نگو الآنم دوست پسر ایرانیم داره برام له له میزنه. پرسیدم به اینم میدی. خندید گفت آره اما نه به اندازه جورج نمی‌خوام اینم مثل اون پررو بشه. زنگ خورد و همه رفتیم کلاس اما زنگ های بعدی بازم با هم حرف زدیم کلی حرف داشتم باهاش بزنم کلی سوال بود که باید جوابشونو پیدا میکردم، زنگ تفریح بعدی درمورد همه چی ازش می‌پرسیدم سولماز هم از خدا خواسته جواب همه سوالامو میداد و کلی حرف میزد. بعد از ظهر رحمان اومد دنبالمون سوار ماشین شدیم سلام کردیم دست دادیم یهو رحمان گفت پس بوس چیشد، منو سولماز هر دوتامون خندمون گرفت سولماز لپ رحمانو بوسید من که صندلی پشتی نشسته بودم مردد بودم اما بالاخره صورتمو بردم نزدیک و لپ رحمانو بوسیدم خیلی باحالو هیجان انگیز بود انگاری دارم یه کار غیر قانونی انجام میدم. تا دم در کوچمون کلی گفتیمو خندیدیم دم در خونمون یه بوس دیگه از لپ رحمان جون برداشتم خداحافظی کردم اومدم خونه. تو خونه ریزو درشت همه چیو گذاشتم کف دست علی و سامان، علی که انگار بدجور تو کف سولماز مونده بود هم خوشحال بود هم ناراحت که سولماز پرده نداره و کسش بازه و این خیلی خوبه از اونطرف دوست پسر داره و خیلی اتفاق بدیه. سامانو علی یجوری داشتن نگام میکردن با تعجب پرسیدم چی شده، سامان خندید گفت یه خبر خوب خوب دارم. با اشتیاق پرسیدم چیه؟ یکم مکث کرد داشتم از فضولی میترکیدم ازش پرسیدم بگو دیگه خب پسره خر، سامان خندید گفت یه جنده پیدا کردیم هماهنگ کردیم واسه فردا که بیاد چهار نفری با هم حال کنیم، از خوشحالی میخواستم جیغ بکشم پریدم تو بغل سامان و بوسیدمش. تا فردا دل تو دلم نبود همش فکرم مشغول اون لحضه بود تو ذهنم همش خیالات و فانتزی های خیلی عالیی داشتم، کلی قراره با هم حال کنیم.
رحمان مثل همیشه دوست داشتنی و ناز بود این بار بوس هم به سلام و خداحافظیمون اضافه شده بود، رحمان واقعا خیلی خوبو دوست داشتنیه. بعد مدرسه رحمان منو رسوند سر کوچه، یه بوس از لپ خوشگلو سفیدش برداشتم از ماشین پیاده شدم رفتم سمت خونه، همه چی همونجور بود که می‌خواستیم. سه ساعت بعد علی درو باز کرد زنه رفت تو خونه
     
  
مرد

 
عااالی
     
  
مرد

 
rezchro
ممنون . ببخشید که یکم بی برنامه شدیم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
وقت بخیر
خسته نباشید عرض میکنم خدمت دوست عزیز و ممنون از وقتی که برای نوشتن داستان گذاشتید
بنظرم سعی کنید جذابیت شهوانی سارا رو بیشتر حفظ کنید و با سکس های پی در پی خرابش نکنید
دوم اینکه بهتره برای تنوع هر دو یا سه قسمت یه بار به زمان حال برگردید و داستان رو از اون زمان روایت کنید
البته اینها نظارت شخصی من بود و مطمعنم خودتون برنامه هایی برای داستان دارید .

با تشکر ،اوس علی
زندگی یه شهوته
     
  
زن

 
ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺳﻲ
     
  
مرد

 
Oosali
زنده باشی
ممنون چشم البته برنامه مشخصه
ولی همفکری میکنیم
ممنون از نظرت
#پاینده_ایران
     
  
مرد

 
anita_sissy
خواهش
     
  
مرد

 
فاصله ی زمانی گذاشتن هر قسمت خیلی زیاده دیگه..
     
  

 
خیلی دیر آپ میکنی
     
  
مرد

 
Malmall
معذرت
     
  
صفحه  صفحه 20 از 26:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  25  26  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

پر از زندگی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA