انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 123 از 125:  « پیشین  1  ...  122  123  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
آلزایمر -قسمت دوم
شروع کردیم به صحبت کردن. پیرمرد از خاطرات دوران کارمندیش تعریف میکرد و ساناز ساکت مقابل ما نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. منم در حال گوش دادن بهش بودم و هر از گاهی حرفشو تایید میکردم. بهش نمیخورد که فراموشی گرفته باشه یا مشکل روحی داشته باشه. تنها چیزی که میدونستم این بود که پسرش رو چند سال پیش از دست داده بود که ظاهرا ضربه بزرگی بهش زده بود. در حین صحبتش نگاهی هم به رون های تپل ساناز میانداختم که چند دقیقه یبار پاهاش رو عوض میکرد. ناخن های پاش مرتب و لاک زده بود توی صندلش خودنمایی میکرد.
وسطای حرف پیرمرد چیزی گفت که خیلی تعجب کردم، گفت وقتی ۱۵ سالش بوده از شیراز اومدن به تهران حدودای سال ۵۵. هرجور حساب کردم دیدم اینجوری میشه متولد ۴۰ ینی حدود ۵۷ سال. ولی بهش خیلی بیشتر میخورد. حدس من که از اول حدود ۸۰ بود، یا هفتاد. اینو که گفت متعجب شدم و ناخوداگاه ساناز رو نگاه کردم، سرش رو به نشانه تایید اورد پایین و گفت بابا متولد چهله. تو این چند ساله بخاطر.... حرفش رو‌خورد من بلافاصله خیلی اروم گفتم: اهان متوجهم، طفلکی چقد اذیت شدن.
پیرمرد ادامه میداد و از سالهای کارش تو‌کلرخونه کفش ملی میگفت. چاییم داشت تموم میشد که رو کرد به من و گفت: حالا بزا مامان پری از شیراز بیاد، دور هم خیلی خوش میگذره، آخر هفته همینجایی پسر جان.
نمیدونم امروز این بار چندمی‌بود که سورپرایز میشدم. انتظار داشتم باز ساناز به کمکم بیاد. احتمالا این سناریو نقش فرزند یه آدم پیر رو شما هم هزاران بار تو‌تلوزیون تماشا کرده باشید، داشتم به این فکر میکردم که اکر ادامه پیدا کنه این قضیه چه اتفاقاتی ممکنه بیفته. ساناز رو‌مرد به باباشو گفت: بیا پدرجان بریم اماده شی برای خواب. اومد پیشونی‌منو بوسید و با ساناز رفت.
یه بیسکوییت دیگه برداشتم و منتظر نشستم تا برگرده. بعد حدود ده دقیقه در اتاق پدروش بست و‌اومد بیرون. مستقیم اومد سمت منو منم بلند شدم. اومد جلوی من ایستادو دست راستمو گرفت توی دستشو گفت: واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم، شما واقعا مثل یه برادر امروز به من کمک کردید و من حتی هنوز اسم شمارو نمیدونم.
لبخندی زدم و گفتم: خواهش میکنم کاری نکردم، من شمسا هستم، با اینکه پدر جان رو‌زیاد نمیشناسم اما خیلی دلم براشون سوخت، حتما خیلی عذاب کشیدن بعد از فوت برادرتون.
تا جمله ی من تموم بشه دستمو همچنان تو‌دستاش نگه داشته بود. نمیدونم از استرس من بود تو این شرایط یا دستای اون که تپل تر از دستای من بودن، دستم داخل دستاش به شدت عرق کرده بود و مطمئن بودم اونم متوجه شده، نهایتم دستمو رها کرد و گفت: آره خیلی، سی سال کارمند کارخونه بود و به اندازه کافی شکسته شده بود، ولی بعد از فوت امیر انگار دوباره سی سال پیر شده. اون قدر که مامان پری با این قضیه کنار اومد اون‌نتونست. قراره پس فردا از شیراز برگرده، امیدوارم تا اون موقع این قضیه از سر بابا بیفته، تا اینجاشم کلی شرمنده شما شدم. ببخشید گفتید اسمتون چی بود؟
گفتم: شمسا، اسم زرتشتیه، البته ما ترک هستیم. این حرفا چیه دشمنتون شرمنده، شمام جای خواهر من خوشحال میشم سر سوزنی کمک کرده باشم.
-شما بزرگواری واقعا، خیلی ممنونم ازت.
من رو مفرد خطاب کرد و این برام نشونه خوبی بود. راستش ته دلم دوست داشتم که بازهم بتونم بیام پیششون.
-خلاصه ببخشید شمسا جان، بیشتراز این مزاحمت نمیشم، امیدوارم هر جا هستین موفق باشین.
-ممنونم شمام همینطور. جسارت نباشه میخایین کارت منو داشته باشین، شاید یک درصد مشکلی پیش اومد، به هرحال یه برادر باید هوای خواهرش رو داشته باشته.
جمله آخرم رو با کمی لبخند گفتم. نمیدونم جایز بود که کمی شوخی کنم و خودم رو‌برادرش بنامم یا نه. خوشبختانه لبخندی زد و کارتم رو از دستم گرفت و تشکر کرد.
رفتم سمت در که زنگ آپارتمان به صدا درومد.
گفت: میشه لطفا درو باز کنید؟ احسان شاگردم باید باشه. ببخشید من برم لباس عوض کنم، لطفا درو‌باز بگذارید.
خداحافظی کرد و رفت توی اتاق. داشتم اخرین نگاهامو به باسنش مینداختم و لرزش رونهاش موقع راه رفتن که به هم ساییده میشدن رو تماشا میکردم که دستش رو برد بالا تا موهاشو مرتب کنه. پیرهنش کمی اومد بالا و قسمتی از پهلوهاش نمایان شد. تنگی کش شلوار استرجش باعث شده بود پهلو هاش تپل تر نشون بده. کفشامو پوشیدم و داشتم فکر میکردم که ظاهرا اخرین باره که سانازو میبینم. رفتم سمت اسانسور که دیدم خودش داره میاد سمت بالا.
در باز شد و یه پسر حدودا ۱۴ یا ۱۵ ساله اومد بیرون. نسبتا لاغر بود و پوست خیلی سفیدی داشت، اپل واچ‌دستش نشون میداد وضع مال خوبی درن. حرفی نزدم، رفت سمت واحد ساناز ‌و منم سوار آسانسور شدم، داشتم به این فکر میکردم که ساناز چه چیزی میتونه تدریس کنه؟
اون شب تا برم خونه به اندام ساناز فکر میکردم، ولی فرداش خیلی به یادش نیافتادم.
چهارشنبه صبح بود سرم گرم کار که تلفنم زنگ خورد، شماره آشنا نبود برام، جواب دادم: -الو؟ -الو سلام، خوبین؟ -ببخشید شما؟ -به این زودی منو فراموش کردین؟ عجب برادری هستین! تازه چهره بانمک ساناز اومد تو ذهنم. گفتم:سلام ساناز خانوم، حالتون خوبه؟ بابا خوبن؟ ببخشید به جا نیاوردم.
-ممنون مرسی بابام خوبه. راستش نمیدونم چجوری بهتون بگم، اصلا روم نمیشد بهتون زنگ بزنم
-چیزی شده ساناز خانوم؟
-ببین شمسا جان (این مفرد خطاب کردنش باز منو جذب خودش کرد) بابا حالش تو این یکی دوروزه خیلی بهتر شده، و خوشبختانه یا متاسفانه هنوز منتظره شماست.
-چی بگم ساناز خانوم، منم امیدوارم پدر جان همیشه حالش خوب باشه. چه کمکی از دست من برمیاد؟ اگه بخایین میتونم بازم برسم خدمت پدر جان، البته مزاحم شما نمیخام بشم، میتونم دعوتشون کنم یا بیرشمون جایی.
-راستش شمسا جان میدونم شما خیلی لطف داری، ولی خواسته ی من بیشتر از ایناس، نمیدونم چجوری بگم.
-خواهش میکنم، تعارف نکنید، اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم
-ببینید پری جون امشب میاد، میخاستم دعوتتون کنم عصری تشریف بیارید اینجا. و اگر ممکنه آخر هفته هم اینجا باشید.
یکم جاخوردم، فکر نمیکردم همچین درخواستی بکنه، مخصوصا وقتس که منو فقط سه نصف روز دیده بود.
-نمیدونم چی بگم ساناز خانوم، من واقعا میخام کمکتون کنم، اما برنامه آخر هفته م مشخص نیست، از طرفی، شاید درست نباشه من آخر هفته اونجا باشم، به حال شما هستی مادر هستن، نمیخام معذب باشین.
-نه عزیزم این چه حرفیه، اینجوری نه فقط پدر، من و مامانم از تنهایی در میاییم. فکراتونو بکن و بهم خبر بده، منتظر خبرای خوبما
عزیزم گفتنش دومین قدم بود برای صمیمیت. گفتم چشم بهتون خبر میدم و گوشی و‌قطع کردم.
از اول هم مطمئن بودم که کاری ندارم آخر هفته. زندگی مزخرف و یکنواخت من چه چیزی میتونست داشته برام به جز یه آخر هفته کسل و معمولی. صبر کردم تا حدود ظهر بهش خبر بدم که میام.
حدود 3 اینطورا بود که خودش باهام تماس گرفت. پیشنهاد داد که بیاد محل کارم دنبالم تا بریم دنبال مادرش که میرسید میدون آرژانتین.
ساعت 5 بود رسیدیم آرژانتین، مثل همیشه آفتاب بی رحم تابستون که ازش متنفرم میتابید. ماشین روداخل پارکینگ پارک کردیم و اومدیم تو قسمتی که اتوبوس ها میرسیدن، ظاهرا باید یه نیم ساعتی رو منتظر میموندیم. وقتی که پیاده شدیم لباس ساناز توجهم رو به خودش جلب کرد، یه شال مشکی سرش بود با یه مانتوی مشکی که خیلی گشاد، که دکمه های جلوش تا روی شکمش کامل بسته بود، حدس میزنم چیزی زیرش نپوشیده بود ، تو این هوای گرم حق داشت. راه که میرفتیم من چند سانتی ازش عقب تر بودم. مانتو تا زیر زانوش بود و نور خورشید از پشت به ساق هاش میتابید که از زیر ساپورت برق میزد. حسرت میخوردم که چرا نمیتونم از روبرو تماشاش کنم. ایستادیم کناری و اتوبوس هایی که میومدن و میرقتن رو تماشا میکردیم. چون احساس میکنم که دیالوگ های معمولی کسل کننده میشه خیلی از جزیات صحبت هامون نمینویسم. کمی از خودش گفت و ازین که چندین ساله که ویولون میزنه و تدریس میکنه هرازگاهی شاگردی هم میگیره، و نهایتا این که مجرده. من هم از خودم گفتم و زندگی یکنواخت و بی حاصلم. نفهمیدیم زمان چجوری گذشت تا یه اتوبوس پلاک شیراز وارد شد. گفت: فک کنم خودش باشه بزا برم ببینم. رفت و منو گذاشت تا بالا پایین رفتن برجستگی باسنش رو حین راه رفتن و ساق های تپلش رو از توی ساپورت تماشا کنم. چند دقیقه بعد در حالیکه یه ساک دستی دستش بود به طرفم اومد. کمی تند راه میرفت و کمی میدووید. من پشت به آفتاب ایستاده بودم و محو تماشای بدن ساناز بودم که آفتاب بهش میتابید. وقتی که راه میرفت پایین مانتوش که باز بود کنارمیرفت و رون های تپلش از داخل ساپورت خود نمایی میکرد. با هر قدم برداشتن لرزشی از سر زانو تا بالای رونش رو میرقصوند. حتی شکل زانوهاش هم منو تحریک میکرد.
پشت سرش هم خانمی که قاعدتا باید پری میبود بهمون نزدیک شد.اگر نمیدونستم که منتظر کی هستم به هیچ وحه احتمال نمیدادم که این پری خانم باشه. حدود 50 سال داشت و برعکس دخترش که یکمی سبزه بود پوست سفیدی داشت. مانتو شلوار کرم روشنی پوشیده بود و مثل دخترش مقید به حجاب بسته ای نبود. نزدیک شد و ساناز معرفیم کرد و گفت: پری جون ایشون همون آقایی هستن که تلفنی برات تعریف کردم. حالا توراه بیشتر باهم آشنا میشیم. باهام دست داد و احوالپرسی کرد. وسایلاشونو گرفتم و رفتیم سمت ماشین و سمت خونه ساناز.
just do it
     
  
مرد

 
آلزایمر - قسم سوم
توی راه ساناز به مادرش توضیح میداد که چه اتفاقی تو این یکی دو روز افتاد. رسیدیم خونه، نشستم توی نشیمن کنار پدر و ساناز و‌مادرش رفتن توی اتاق که لباس عوض کنن. ساناز برگشت و یه پیرهن دکمه دار پوشیده بود که یقش کمی باز بود. گردن زیباش و بالای سینه هاشو به خوبی نمایش میداد. با یه دامن که حدودا یکی دو وجب از پاشنه بالاتر بود، و بدون جوراب. گرچه دامنش بلند بود ولی باز امیدوار بودم که بتونم ساق های زیباش رو ایندفعه بدون پوشش ببینم. پری خانوم که اومد تعجبم بیشتر شد. شلوار لی تنگی پوشیده بود، نسبتا لاغر بود و سایز باسنش متوسط بود، ولی توی شلوار‌لی خیلی زیبا بود. یه پیرهن قرمز یقه باز پوشیده بود که خیلی کم از خط سینه اش دیده میشد. فکر کنم تو این سن خط سینه بیشتر به واسطه تنگی سوتین دیده میشه تا سفتی سینه ها. ساناز با یه سینی چایی اومد و کنار من دولا شد تا برای پدر و مادرش چایی بزاره. داشتم حدس میزنم که چه صحنه ای در انتظار من خواهد بود، نوبت من که شد چایی رو برداشتم، یقه گشادش اجازه داد تا بتونم سینه های به هم فشرده شدش توی سوتین رو برای چند لحظه ببینم. از همونجا تونستم نرمی و تراوتش رو حس کنم. سینی رو گذاشت روی میز و کنار ما نشست. پاش رو که انداخت روی پاش دو سه وجب از ساق پاش نمایان شد. جای دونه دونه موهاش که ظاهرا به تازگی اصلاح کرده بود جذابیتش رو دو چندان میکرد. مشغول صحبت بودیم که زنگ در خورد، ساناز گفت من باز میکنم احتمالا باید دانیال باشه شاگردم. پری خانوم بلند شد دست شوهرشو گرفت رفتن سمت اتاق، - پاشو یکم استراحت کن تا شب زود نخابی، شب میخای کنار پسرمون شام بخوری. لبخندی زد و اومد نزدیک من و گونه ام رو بوسید. آمادگی اینکارش رو نداشتم و موهای بدنم کمی سیخ شد.
دانیال اومد بالا و دیدم همون پسریه که اونروز دم آسانسور دیده بودمش. لاغر بود قدش نسبت به سنش بلند بود. سلام کردیم. رفت سمت اتاق ساناز و سانازم با لبخندی بر صورت رفت داخل. در اتاق رو پشت سرشون بستن و من تنها موندم توی هال. داشتم به این فکر میکردم که چرا یهو تنها شدم. خودم رو با گوشیم مشغول کردم و به صدای نخراشیده ی ویولون که از توی اتاق میومد گوش میدادم. فک کنم ده دقیقه نشد که دیگه صدای ویلون نمیومد. داشت حوصلم سر میرفت که صدای ویبره یه گوشی حواسمو پرت کرد. یکم گشتم تا روی همون مبلی که ساناز روش نشسته بود پیداش کرد. حدس زدم برای ساناز باشه. برش داشتم و رفتم سمت اتاق، نمیدونم چرا در نزدم، آروم در‌ رو باز کردم، کاری که ای کاش نمیکردم.
دانیال در حالیکه دکمه ها پیرهنش باز بود نشسته بود روی‌ تخت و کمی به عقب خم شده بود و دستهاش از پشت تکیه گاهش بود. چشماش رو بسته بود و سرش به سمت سقف بود.
ساناز روی زانو رو زمین نشسته بود و باسن بزرگش از همیشه بیشتر خودش رو نشون میداد. سر ساناز میون پاهای دانیال بالا و‌ پایین میرفت. دانیال شلوارش رو کامل درآورده بود. لبه های پیراهن ساناز که از کنارش آویزون شده بود نشون میداد که الان دانیال شاهد چه صحنه زیباییه. گوشی همچنان تو‌ دستم می لرزید و من میخکوب شده بودم. برای یک لحظه دانیال نگاهش به من افتاد. تازه به خودم اومدم که چه اتفاقی افتاده. در اتاق رو آروم چفت کردم و برگشتم توی هال و گوشی سانازو گذاشتم همونجا روی مبل. حدود ده دقیقه که گذشت ساناز سراسیمه از اتاقش اومد بیرون، خیلی سعی میکرد که آروم نشون بده ولی نمیتونست حال درونیشو پنهان کنه. من چیزی به روش نیاوردم. گفت: عه خوبی شمسا جان؟ ببخشید تنها موندی از خودت پذیرایی میکردی. حالتش جوری بود که انگار دنبال چیزی میگشت. بهش گفتم راستی گوشیت فکر کنم زنگ خورد، همونجا روی مبله. گوشیشو‌ برداشت و رفت توی اتاق. سه دقیقه نشد که با مانتویی که روی همون لباسا پوشیده بود با عجله اومد بیرون و گفت: ببخشید من یه کار فوری برام پیش اومده، سعی میکنم دیر نیام، مواظب ماماینا باشیا داداشی.
سعی میکرد خودشو‌ خونسرد نشون بده ولی چندان موفق نبود. داشت از در میرفت بیرون و من همچنان بی کلام نگاهش میکردم که یهو مکث کرد، برگشت سمت من و گفت: راستش..... من... ینی دانیال....
متوجه شدم که دانیال بهش گفته من شاهد ماجراشون بودم.
یه لبخند کمرنگ زدم و گفتم: برو آبجی خیالت راحت باشه من پیششم. یکم جا خورد، نمیدونم انتظار چه حرفی از جانب من رو داشت، چند ثانیه به هم خیره شده بودیم تا اینکه یهو نزدیکم شد و گوشه لبم رو بوسید و رفت. هنوز از شوک و لذت بوسه‌ش در نیومده بودم که یادم افتاد همین چند دقیقه پیش داشت با لباش چیکار میکرد.
رفتم توی اتاق پیش دانیال. نشسته بود روی تخت و زانوهاش رو بغل کرده بود. کمی مضطرب به نظر میرسید. گفت: شما برادر ساناز جون هستین؟ ندیده بودم تاخالا شمارو.
گفتم: اره. چرا رنگت پریده؟ از من میترسی؟
گفت: نه نه خوبم. صداش میلرزید. یه لیوان اب براش ریختم و دادم دستش. گفتم: راحت باش، من به ساناز خیلی اعتماد دارم، میدونم بی دلیل کاریو نمیکنه. چرا راحت نمیشینی؟
همچنان زانوهاشو بغل کرده بود.
-دکمه های پیرهنتم که بالا پایین بستی، چرا عرق کردی انقد؟ گرمته؟ بیا دکمه هاتو درست کنم.
دستمو آروم بردم جلو دونه دونه دکمه هاشو باز کردم. بدن سفید و بی مویی داشت. استخوناش تا حدودی پیدا بود. گفتم: بهتری الان؟ گفت: خوبم دارم خنک میشم.
همچنان به خودش میپیچید.
-جاییت درد میکنه؟
-نه خوبم، یکم پام تیر میکشه، باید برم کم کم.
-اینجوری که نمیشه، ساناز تورو سپرده دست من.
حدس زدم درد از ناحیه بیضه ش باش، سعی میکرد روناشو به هم فشار بده.
-بلند شو واستا ببینم، ممکنه خطرناک باشه. آروم شلوارشو کشیدم پایین، ظاهرا فرصت نکرده بود شورتش رو بپوشه. گفتم اجازه میدی؟ با حرکت سر بهم اجازه داد. عجیب بود برام چون تو این سن باید موهای اطراف آلتش در میومد ولی دانیال اصلا مو نداشت. آروم با دستم کیرش رو گرفتم و بلندش کردم. یکی از بیضه هاش به نظر میرسید متورم شده باشه. خیلی خیلی آروم بیضه شو گرفتم تو دستم که با صدای آخ گقتنش ولش کردم.
-بیضه ت درد میکنه؟ - آره -بشین روی تخت.
خودمم نمیدونستم چیکار دارم میکنم. انگار این دستای من نبودن که داشتن کیر دانیال رو لمس میکردن. از آخرین بار که تو بچگی به آلت یک همجنس دست زدم بیشتر از بیست سال میگذشت. نمیدونم الان چه نیرویی بود که منو به جلو میبرد.
دانیال نشست من آروم شروع کردم به مالیدن کیرش. بهش گفتم: وقتی که ساناز داشت برات ینی... میدونی که چی میگم، ارضا نشدی اون موقع؟ گفت: نه گفتم: فک کنم به خاطر همینه، منی جمع شده تو بیضه ت، باید آروم خالیش کنی تا التهابش بخابه، راحت بشین و اون بالشو بزار پشت کمرت.
تکیه داد به بالش، آروم در حال مالش کیرش بودم و حواسم به خودم نبود که چقدر تحریک شدم. کیرش سفت شده بود و شاید به 10 یا 12 سانت میرسید. گفتم خوبی؟ دیدم چشماشو بسته و باز رفته تو حس. واقعا اختیارم دست خودم نبود، انگار دیدن فیلم پورنو از من یه شخصیت دیگه ای ساخته بود که درون من پنهان بود.
انگار این همه سال یه گرایش شدیدی رو درون خودم پنهان کرده بودم.
آروم سرم رو بردم نزدیک کیرش و سرش رو بوسیدم. زبونم رو دراوردم و دور سرش چرخوندم. بلندش کردم و زبونم رو از زیر کیرش ازونجاییکه از بیضه هاش شروع میشه کشیدم تا با بالاش رسیدم. چند بار اینکارو کردم و نهایاتا سرش رو وارد دهنم کردم، این حرکتم همراه شد با آه بلندی که کشید. کم کم اندازه ای از کیرش رو که وارد دهنم میکردم بیشتر و بیشتر میکردم . سرعتم رو بیشتر. خودم نبودم انگار. فقط لذت میبردم. با دست دیگم پشت بیضه هاشو خط زیر باسنش رو میمالیدم. ناخودآگاه دستم به سوراخ کونش نزدیک شده بود. موهای نرم و مثل کرکش میومد زیر انگشتام. داشتم مکیدنم رو ادامه میدادم که جهش مایع داغی رو درون دهنم احساس کردم. با سه چهار تا جهش آبش توی دهنم خالی شده بود و متوجه طعمش نشده بودم که چقدر تلخه. یه دستمال کاغذی برداشتم و اون مقداریش که تو دهنم بود رو تف کردم توش. میخاستم دور دهنم و لبم رو پاک کنم که دیدم دانیال داره خیره منو نگاه میکنه. بهش گفتم بخاب یکم استراحت کن. گفت: خاله ساناز اینجور وقتا لبامو میبوسه. مونده بودم چی بگم. ینی واقعا دلش میخاست ببوسمش؟ سرمو بردم طرفش. لبامو به لباش نزدیک کردم که خودش اومد جلو و شروع به بوسیدن لبام کرد. زبونش رو روی لبام میچرخوند و سعی میکرد آبش رو از روی لبام برداره. با تقلایی کرد فهمیدم زبونش رو میخاد وارد دهنم کنه. اجازه دادم. زبونش رو توی دهنم میچرخوند و آخرش با لباش زبونم رو مکیید.
بعد ازم فاصله گرفت و با چشمای خمارش بهم خیره شد. بهش گفتم دراز بکش. پشتش رو کرد به من و دراز کشید. داشتم با دستمال دور لبم رو پاک میکردم که نگاهم به کون سفیدش افتاد. لاغر بود به خاطر همین چندان توپر نبود و سوراخ کونش راحت دیده میشد. نمیدونستم چرا به سوراخ کون یه پسر اینطور خیره شدم. سعی میکردم به هیچ چیز فکر نکنم، حتی از خودم هم خجالت میکشیدم. ناخودآگاه سرم رو بردم جلو و کونش رو بو گردم. لبم رو چسبوندم بهش و نفسای گرمم به پوست نرم باسنش میخورد. نمیدونستم چیکار دارم میکنم. کنارسوراخ کونش رو آروم بوسیدم. دانیال ولی بیحرکت خوابیده بود و عکس العملی از خودش نشون نمیداد. سرم رو بردم عقب. نمیدونم چقدر زمان گذشته بودو. انگار یهو به خودم اومدم. شلوار دانیال رو برداشتم و سعی کردم آروم پاش کنم. شلوارش رو تازانو کشیدم بالا که یهو از پشت یه جیغ کوچیکی شنیدم. برگشتم. پری خانوم با چشمای از حدقه در اومده داشت منو نگاه میکرد. چه معنی ای میتونه داشته باشه وقتی یه پسر جلوی یه مرد بزرگتر از خودش دراز کشیده با شلوار و شورتی که تا زانو پایینه؟ شروع کردم به عرق کردن و زبونم بند اومده بود. گفتم: پری خانم من... ینی دانیال ... پاش درد میکرد.... . نمیدونستم چی دارم میگم. پری خانم درو بست و رفت. شلوار دانیال رو پوشوندم و بیدارش کردم. رفتیم توی هال و فرستادمش رفت. تازه کم کم مغزم داشت به کار می افتاد که چه اتفاقی افتاده. خواب بودم یا بیدار. هنوز دهنم از طعم آب دانیال تلخ بود. تصویر متحیر پری خانم از جلو چشمام کنار نمیرفت. رفتم سراغ کت و موبایلم. ظاهرا دیگه جایی نداشتم تو اون خونه.
just do it
     
  
مرد

 
آلزایمر قسمت چهارم

داشتم کفشمو میپوشیدم که ساناز از در وارد شد، از چهرم خوند که حال مساعدی ندارم. گفت: کجا میری؟ گفتم:راستش اومدن من از اولم صحیح نبود. باید برم.
-چرا آخه؟ چیزی شده؟ ببینم، نکنه در مورد دانیاله من که ...
نزاشتم حرفش رو ادامه بده، گفتم: در مورد دانیال هست اما نه اون چیزی که تو فکر میکنی، بین شما هر چیزی هست به من غریبه مربوط نمیشه، ببین... راستش .. پری خانوم... ینی من....
هنوز حرفم تموم نشده بود که پری خانوم اومد بیرون از اتاق: کجا شال و کلاه کردی پسرم؟ بابات تازه بیدار شده، میخایم شام بخوریم.نگاه متعجب منو دید ولی توضیح بیشتری نداد. اومد کتم رو از دستم گرفت و آویزونش کرد و برگشت سمت اتاق. ساناز گفت: چیه نکنه از مادرم میترسی؟ نترس اون با حضور تو مشکلی نداره، تازه از تنهاییم در میاد. تا شب که بخابیم صحبت زیادی نکردیم. من دائم سرم پایین بود و حتی روم نمیشد هیکل زیبای ساناز رو ورانداز کنم. ساناز که اتاق جداگانه داشت. جای منم تو اتاق خالی پسرشون انداختن، از توصیف حس عجیب خوابیدن توی اون اتاق صرفنظر میکنم فقط میگم که خیلی نگذشته بود بدخواب شده بودم. رفتم سمت آشپزخونه دنبال آب، چراغ زیادی روشن نبود، در یخچالو که بستم یهو جا خوردم، پری خانم با یه لباس خواب یکسره سفید جلوم سبز شد. لباسش دو تا بند نازک روی شونه های سفیدش داشت و تا روی سینه هاش رو میپوشوند. سوتین نبسته بود به خاطر همین خط سینه ای دیده نمیشد. زیر لباس حریر مانندش دوتا سینه ی بزرگ که کمی از هم فاصله داشتن و برجستگی نوک سینه هاش به راحتی تو سایه روشن تنها لامپی که توی راهروی روبرو آشپزخونه بود قابل رویت بود. اومدم بگم چیزی شده که انگشت اشاره شو گذاشت روی لباش. بعد اشاره کرد که دنبالش برم. حس شهوتم با ترس آمیخته شده بود. سر جمع 24 ساعت با این خونواده نبودم و حالا تو این موقعیت قرار داشتم. دنبالش رفتم تا وارد اتاق وسطی شد. پشت سرش رفتم تو اتاق، پشت به در بود که نزدیک من شد و دستشو ازکنارم به دستگیره در رسوند و خیلی آروم درو بست. فاصلش با من هی کمتر میشد و من بین در و پری گیر افتاده بودم.صورتش رو نزدیک صورتم کرد و حدود پنج سانتیمتری من ایستاد. آروم گفت: به خونه ی من خوش اومدی، نمیدونم با چه نیتی وارد اینجا شدی، نمیدونم چرا به ساناز نزدیک شدی، بهت نمیخورد آدم بدی باشی، ظاهر خیلی آروم و موقری داشتی. ولی میبینی، همیشه نمیشه به ظاهر آدما اعتماد کرد. اشتباهی که ساناز بار اولش نیست مرتکب شده.
خیلی آروم اومدم بهش بگم که اونطور که فکر میکنه نیست. هیس آرومی گفت و انگشتشو آورد بالا. نوک انگشتتشو روی لبهام چرخوند، اومد روی چونه م، انگشتش رو آورد پایین تر و روی سینه م چرخوند. بعد گفت: اما حالا که اومدی باید تاوان بدی. بین تو و ساناز و شاگردش هرچی هست به خودتون مربوطه. حق من جداست. اون پیرمرد رو میبینی تو اون اتاق خوابیده، سه ساله که فقط اسمش همسر منه، حالا که داری اونو گول میزنی باید منم گول بزنی.
دیگه سعی نکردم هیچ حرفی بزنم، فقط توی چشمهاش نگاه میکردم. دستش رو برد سمت دستگیره در، با فکر اینکه میخاد برگرده به اتاقش داشتم آروم میشدم، که صدای چرخوندن کلید توی در بهم گفت که اشتباه میکنم. حرکت خاصی نمیکردم، منتظر اولین واکنش از سمت اون بودم. دستش رو برد زیر تیشرتم و شکمم رو نوازش کرد. ناخودآگاه تکون خوردم و فهمید که چقدر به لمسش حساسم. دستش رو آروم برد پایین تر و از روی شلوار دنبال کیرم میگشت. کیرمو که حالا دیگه به سفت ترین حالت خودش رسیده بود از روی شلوار میمالوند. دیگه ترسی که داشتم جاشو به شهوت داده بود. خیلی آروم دستم رو بردم سمت بازوها و شونه ی لختش و آروم نوازششون میکردم. تا اینکه دستشو برد داخل شورتم و بی واسطه دور کیرم حلقه کرد. منم از فرط هیجان آهی کشیدم و جفت سینه هاشو تو دستام گرفتم. لباش رو آورد جلو با مکشی شدید مشغول لب گرفتن شد. با فشار بیشتری کیرم رو میمالوند و از فرط شهوت زیادی که داشت لبمو ول میکردو صورتم و گردنم رو لیس میزد. دستامو آوردم پایین تا بتونم به میون پاهاش برسونم. ولی لباس بلندش کارو برام سخت کرده بود، دیگه طاقت ایستادن هم نداشتم، توی حرکت جامونو عوض کردیم و چسبوندمش به در، انگار اصلا نگران این نبودیم که کسی صدامونو بشنوه. نشستم روی زانو و سرمو بردم زیر لباس خوابش. شرت پارچه ایش رو کشیدم پایین و چشم بسته دهانمو بردم سمت کسش. خیلی خیس و لزج شده بود. فرصتی برای تحریک کردنش نمونده بود. چوچولش رو میمکیدم و زبون میزدم. موهای بالای کسش بلند شده بود. از برخورد موهای کسش به صورتم لذت میبردم. دستاشو گذاشته بود روی سرم و به کسش فشار میداد. سرعت مکیدن و لیس زدنم رو تند تر کردم تا احساس کردم عضله های پاش منقبض شده و به داخل فشارش میده تا اینکه فشار دستش روی سرم قطع شد. آروم از کسش فاصله گرفتم و سرمو از زیر لباس بیرون آوردم. دیدم چشماشو بسته و مایل به در تکیه داده، چیزی نمونده بود که غش کنه، بلند شدم و بغلش کردم، چند ثانیه ای تو همون حالت بودی تا خودش رو از من جدا کرد. تو چشمام نگاه کرد و گفت: مرسی. لبخند ضعیفی روی لبش بود. خیلی آروم قفل در رو باز کرد و رفت به اتاقشون. من هم فهمیدم که امیدی به ارضا شذن من نیست.رفتم دستشویی و با آب سرد خودم رو آروم کردم و خوابیدم.

صبح که بلند شدم اولش نفهمیدم که کجام، کم کم وقایع دیروز یادم اومد. اومدم سمت آشپزخونه، ظاهرا خبری از کسی نبود. یه چایی برای خودم ریختم و رفتم سمت هال. میل به هیچ چیز نداشتم. چند دقیقه بعد درب آپارتمان باز شد و ساناز وارد شد.
-سلام صبح بخیر بیدار شدی؟
-اره تازه بیدار شدم
-صبحونه خوردی؟
-نه ممنون میل ندارم، باباینا نیستن؟
-نه پری جون بابارو برده آزمایشگاه تا ظهر میان. من رفته بودم یکم بدووم. این اضافه وزنه داره واقعا بران دردسر میشه.
گفتم: اضافه وزن؟ شما که خوبی. گفت: خوبم؟ ینی چی؟
گفتم: نه منظورم اینه که اندامتون ینی هیکلتون ... متناسبه.
گفت: ای بابا چی میگه داداشی. آینه و ترازو که به آدم دروغ نمیگن. همونجا پشت در مانتوشو در آورد. یه ساپورت ورزشی ریباک تنش بود که پاهای خوش تراشش رو کامل نشون میداد. رون هاش توپر بود کمی تپل، همین هوس من رو بیشتر میکرد. باسنش تو اون ساپورت تنگ خودنمایی میکرد. عقب ساپورتش هم از پشت ساق تا کمی بالاتر از پشت زانوش توری بود و میشد ساقای خوشگلش رو دید. ترکهای ریزی هم پشت ساقش بود که احتمالا موقع افزایش وزن ایجاد شده بود. مجموع اینها برای من خیلی جزاب بود. وقتی که برگشت سمت من تازه متوجه شدم که تاپ تنگ ورزشی هم پوشیده و بازو ها و شونه های لختش معلومه. سینه های بزرگش درون تاپش زندانی بودن و حداقل سه سانتی از خط سینه اش از یقه تاپ بیرون بود. کاش یکی پیدا میشد و آزادشون میکرد. دید که بهش خیره شدم. اومد سمت من. قطرات عرق هنوز از روی گردنش به پایین میومدن.
گفت: چیه؟ آدم به خواهرش اینجوری خیره میشه؟
-اگر به زیبایی شما باشه شاید
-واقعا؟ به چشم تو من زیبام؟ کجای این هیکلم زیباست؟ باسن بزرگم؟
-همه ی اندامت.
خودمم حدس زده بودم که دارم زیاده روی میکنم. رفتار دیشب پری منو پررو کرده بود.
اومد سمتم. گفت: راستی صبح با دانیال صحبت کردم. بهت سلام رسوند.
عرق سردی نشست روی پیشونیم. دعا میکردم که چیزی بهش نگفته باشه. ولی انگار...
-خیلی ازت خوشش اومده، بهم گفت که ظاهرا توام به شیوه ی خودت ویولن تدریس میکنی.
-بهت گفته همه چیو؟
با پوزخندی گفت: با جزئیات. ولی تو نمیدونستی که غر زدن شاگرد مردم جریمه داره؟ اونم جریمه سنگین؟
-من باور کن نمیدونم چی شد، نمیخاستم اینجوری بشه، فقط میخاستم به دانیال کمک کنم تا درد نکشه.
نزدیک من شد. هلم داد سمت دیوار. دستاشو برد بالا یرش تا موهاشو ببنده. باز چشمم افتاد به زیر بغلش که خیس از عرق بود، و همچنان اصلاحش نکرده بود. متوجه نگاهم شد. گفت: چیه؟ به کجا خیره شدی؟ میبینی چه عرقی کرده؟ باید برم حموم تا اصلاحشم بکنم.
دستاشو بالا نگه داشته بود و اومد سمتم. آروم گفت: خیلی وقت نداری تا برم حموم. انگار ذهنم رو خونده بود. صورتم رو بردم نزدیک زیر بغلش و اول بو کردم. آروم زبونم رو درآوردم و از پایین شروع کرم به لیسیدن زیر بغلش به بالا. موهای ریز با طعم عرقش میومد زیر زبونم. همینطور لیس میزدم و سرعتم رو بیشتر میکردم تا دیگه مشخص نبود خیسی زیر بغلش عرقه یا آب دهن من. گفت: بسه دیگه خوردی منو. ازش فاصله گرفتم و گفتم: تو چیکار کردی بامن؟
سریع برش گردوندم و چسبوندمش به دیوار. گفت: چه خبرته مگه دزد گرفتی؟ دولا شدم و تاپش رو دادم بالا از پایین ستون فقراتش شروع کردم به لیس زدن. میرفتم بالا تا جایی که تاپش اجازه میداد. کم کم خودش رو خم میکرد و کونش رو میداد سمت من. گفتم بره روی زانوش. سرم رو از روی ساپورت گذاشتم روی باسنش. آروم دوطرف ساپورت رو گرفتم کشیدم به سمت خودم تا کون بزرگ و سفیدش نمایان بشه. تو اون لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم جز لیسیدن سوراخ کونش که آغشته به عرقش شده بود. با دستام کونش رو باز کرده بودم و زبونم رو به سوراخش رسوندم مشغول شدم. از زیر دستم رو به کسش رسوندم که برعکس پری مونداشت، ولی همونقدر خیس بود. کمی که گذشت برش گردوندم و به پهلو خوابید روی زمین. منم برعکس کنارش دراز کشیدم و صورتم رو بردم سمت کسش. انگشت اشارم رو هم با آب کسش خیس کردم و از پشت رسوندم به سوراخ کونش. شروع به لیسیدن کسش کردم و آروم هم یکی دو بند انگشت داخل کونش فرو میکردم. اونم شلوار منو بالاخره کشید پایین و با داغ شدن کیرم فهمیدم مشغول خوردنشه. چیزی که لذت منو بیشتر میکرد لیسیدن زیر بیضه هام بود. با تکونایی که میخورد فهمیده بود که به جای حساسی رسیده دیگه از کیرم فاصله گرفته بود. کیرم رو تو دستش گرفته بود و در حالی که من کسش رو میبلعیدم سرش رو از میون پاهام به سوراخ کونم رسونده بودو مشغول لیس زدن شد. ناگهان از لیس زدن دست کشید و یکی از انگشتاش رو به سوراخ کونم رسونده بود. دوباره مشغول خوردن کیرم شده بود و سعی میکرد انگشتش رو داخل کونم فرو کنه. جفتم نزدیک ارضا شدن بودیم و نظم حرکاتمون بهم ریخته بود تا من دیگه حال خودم رو نفهمیدم.جهش های بی امان کیرم رو میون دست و دهن ساناز حس میکردم و صورتم که از آب کس ساناز خیس شده بود غرق مکیدن کسش بودم تا اونم با فشار دستش روی سرم بهم فهموند که بس کنم. خیلی آروم سر کیرم رو میلیسید و تکونای کوچیک بعد ارضا شدنش رو میدید. من هم مثل بی حرکت سرم رو روی رون پاش گذاشته بودم و آروم از کسش فاصله میگرفتم. هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد. در همون حالت با صورتای خیس از آب هم چشمامون کم کم بسته شد.
just do it
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
آلزایمر قسمت پنجم

قبل از اینکه بقیه بیدار بشن بلند شدیم و دست و رومونو شستیم و با هم صبحانه رو حاضر کردیم.
دیگه قبول کردم به عنوان برادر وارد زندگی ساناز و خونوادش شدم. ساناز هم مثل من سالهای زیادی تنها بود و با تدریس ویولون خرجش رو در میاورد. سر میز صبحونه چهار نفری نشسته بودیم و پدر و پری خانوم از خاطرات قدیم میگفتند. پری و پدر بلند شدند که برن برای فیزیوتراپی.
من و ساناز همچنان نشسته بودیم و صحبت میکردیم.
براش گفتم که مدت هاست که تنها زندگی میکنم و رابطه‌ی جدی ای نداشتم.
کم کم میخاستم بحث سکس صبحمون رو پیش بکشم. گفتم: در مورد من چه فکری میکنی؟
چرا باید در مورد تو فکر خاصی بکنم؟
من یه ادم تنهام که تو هیچ چیزی ازم نمیدونی. فقط چند روزه وارد زندگیت شدم و تو به همین راحتی به من اعتماد کردی. و در مورد صبح .. من .. راستش من ادمی نیستم که ....
ساناز حرفمو قطع کرد و گفت: ببین تو با برنامه قبلی وارد زندگی ما نشدی. اگرم رابطه ای بوده به خاست خودم بوده. من تو نگاه اول میتونم شخصیت ادم هارو بشناسم. یه نیازی تو وجود من و تو بود که به کمک هم برطرفش کردیم.
گفتم: راستش من دست خودم نیست. هم در مورد دانیال هم در مورد خودت. من مدت هاست با کسی رابطه نداشتم. ساناز سری تکون داد و با لبخند گفت: از ابشاری که صبح روی صورت من راه انداختی معلوم بود. یکمی خجالت کشیدم ولی خوشحال بودم که یخ بینمون داره اب میشه. ادامه دادم: منظورم فقط رابطه عاطفی نیست مشکل من اینه که این همه مدت نداشتن رابطه جنسی باعث شده من معتاد بشم به پورن. واقعا فکر میکنم شخصیت جنسیم تحت تاثیر این همه سال تنهایی اسیب دیده. دیگه مرزی برای خودم قائل نیستم. توی فانتزی هام غرق شدم و از نظر ذهنی دیگه هیچ مرزی برای خودم قائل نیستم. توی فانتزیم با هر شخصی که روبرو میشم یه سناریو میسازم و باهاش رابطه دارم. حتی همجنس خودم، کوچیکتر یا بزرگتر. یه وقتایی واقعا از خودم متنفر میشم.
ساناز اومد نزدیک تر و دستشو گذاشت روی دستم و گفت: اصلا هم اینطور نیست. این به نیاز طبیعیه که تو بخاطر شرایط مجبور بودی سرکوبش کنی. تو ادم بدی نیستی. اصلا میتونیم باهم این مشکل تو رو حل کنیم. تو به عنوان برادر پیش ما بمون. منم کمک میکنم تا هم فانتزی هاتو به واقعیت تبدیل کنی هم کم کم یه زندگی عادی با رابطه های واقعی داشته باشی نه فانتزی. نظرت چیه؟
من که تحت تاثیر قرار گرفته بودم و انگار دوست داشتم این رابطه‌ی ناخاسته ادامه پیدا کنه گفتم: نمیدونم، چرا که نه. خواهر خوبی مثل تو پیدا کردم.
خندید و گفت: درسته که داداشمی ولی فکر نکن از خیر این میگذرم. اینو گفت و دستش رو گذاشت روی شلوارم. فقط جلو مامان و بابا باید مواظب باشیم. چه کارا که نمیتونیم با هم بکنیم.
خب بسه حرف. من امروز باز با دانیال کلاس دارم. دوست داری بمونی؟
مزاحم نیستم؟
نه چه مزاحمتی. خوش میگذره اتفاقا. البته قبلش با هلیا کلاس دارم. میتونی تماشا کنی.
هلیا که اومد ساناز منو بهش به عنوان برادرش معرفی کرد. یه دختر ۱۸ یا‌نوزده ساله که البته بهش میخورد خیلی کوچیک تر باشه. قدش کوتاه نبود ولی ریزه میزه بود. لاغر بود و پوست خیلی سفیدی داشت. ساناز و هلیا نشستن روی صندلیاشون و منم کمی اونور تر روی کاناپه خودمو با گوشی مشغول کردم.
هلیا به مانتوی سفید جلو باز نسبتا نازک پوشیده بود که زیرش یه تاپ بندی سفید داشت. یقه تاپ خیلی پایین بود ولی انقدر سینه هاش کوچیک بودن که اثری از خط سینه نبود. ولی همون سفیدی بی اندازه سینه هاش خیلی جذاب بود. پاش رو انداخته بود روی پاش. یه شلوار پارچه ای گشاد کرم هم پوشیده بود که وقتی نشست تا بالای ساقش اومده بود. ساقای لاغر و کشیده داشت و از سفیدی برق میزد. دون دونای قرمز جای موهاشو نشون میداد که اصلاح کرده بود. من که برام مهم نبود ساناز منو ببینه یا نه و میدونستم هلیا حواسش به سانازه از دید زدن پاهای سفیدش و گاهی که بر میگشت از دید زدن سینه‌ش لذت میبردم.
حدو چهل دقیقه گذشت تا با صدای زنگ دانیال فهمیدیم که وقت هلیا تموم شده. هلیا خداحافظی کرد و رفت. تا دانیال بیاد بالا ساناز بهم گفت: میبینم که کلا به شاگردای من چشم داری؟! گفتم: یه دختری که پونزده بیست سال ازت کوچیکتر باشه! خیلی میتونه جذاب باشه!
گفت: هنوز نیومده تو راه. ولی اگه داداشم بخاد فانتزیاشو براش واقعیت میکنم.
دانیال اومد و سه تایی رفتیم توی اتاق.
من و دانیال نشستیم روی تخت وساناز نشست روی صندلی. ساناز گفت تا شما یکم صحبت کنید من برم آبمیوه بیارم. میخاستم سر صحبت رو باز کنم. گفتم خب آقا دانیال چند وقته خواهر منو میشناسی؟ گفت حدود شیش ماهی میشه، عجیبه که شمارو تا حالا ندیدم، ساناز جونم چیزی از شما بهم نگفته بود.
راستش حال نداشتم براش قصه ببافم و دروغی بگم که بعدا بمونم توش. قبلا بهش گفته بودم که سفر بودم. بحثو عوض کردم و گفتم: مهم اینه که الان اینجام و برگشتم. دانیال گفت: راستش من تاحالا ندیده بودم که خواهر و برادر با هم انقدر راحت باشن. معمولا برادرا غیرتی میشن. میشه یه چیزی ازتون بپرسم؟ گفتم بپرس دانیال جان. گفت: شما گی هستین؟ ینی.. گفتم: میدونم گی ینی چی! راستش خودمم نمیدونم. ولی اونروز که تو و ساناز و دیدم واقعا تحریک شدم. گفت: از دیدن من یا خواهرتون؟ گفتم: از دیدن سکس شما دو تا. البته بعد اینکه ساناز رفت و من اومدم پیشت واقعا دست خودم نبود. پسر تو خیلی سفید مفیدیا خودت میدونستی؟ خندید و گفت: آره تو مدرسه هم همه بهم میگن.
-ببینم، از دست من که ناراحت نشدی؟ اینکه اونروز بهت دست زدم؟
-نه چرا ناراحت بشم؟
-خب من نمیخاستم برخلاف میلت بهت نزدیک بشم. بعد نمیدونستم تو خوشت میاد از اینکه یه مرد بهت دست بزنه.
-نه اتفاقا با یکی از دوستام تو مدرسه یکارایی میکنیم.
خندیدم و گفتم: اوه پس شیطونی هم میکنین تو مدرسه؟
گفت: شما چی فک کردین در مورد ما؟ بچه که نیستیم دیگه. همه تو گوشیاشون فیلم سوپر میبینن تو مدرسه. خیلیا حتی کون همدیگه میزارن. اینو که گفت یهو جا خورد. با خنده گفتم خب خب آفرین. تو چی؟ تا حالا کردی؟
گفت: نه هنوز. با امیر دوستم چند بار سعی کردیم ولی هنوز همدیگرو نکردیم.
گفتم: خب کم کم اونم یاد میگیری.
ساناز با یه سینی اومد تو اتاقو کنارمون نشست. گفت خب صحبت دیگه بسه. میخاییم روی درسمون کار کنیم. ساناز سرشو آورد نزدیک دانیال که لباشو ببوسه که یهو دانیال خودشو عقب کشید و به من نگاه کرد. ساناز گفت: این داداش من با من خیلی راحته. نگاه کن. بعد سرش رو آورد نزدیک من و لبام رو بوسید. کم کم شروع کردیم به خوردن لبای هم و صدای ملچ ملوچمون بلند شد. دانیال که دیگه فکر نمیکرد ما انقدر با هم راحت باشیم خیره شده بود به ما. من و ساناز که از هم جدا شدیم چشممون به شلوار دانیال افتاد که نمیتونست سیخ بودن کیرشو پنهان کنه.
ساناز گفت: پس خوشت اومده! حالا نگاه کن. رفت جلو و دستش رو از روی شلوار گذاشت روی کیر دانیال و لباش رو گذاشت روی لباش.
دانیال و ساناز شروع کردن به لب گرفتن. دستاشون رفت روی کمر هم و لباساشون رو در اوردن. من فقط یکبار با ساناز یه رابطه نصفه داشتم اونم نه به صورت کامل. هنوز دیدن بدنش برام جذابیت داشت. سینه های بزرگش تو اون سوتین مشکی دیدنی بود. از هم جدا شدن و فهمیدم وقتشه من برم نزدیکشون. میخاستم از ساناز لب بگیرم که ساناز به دانیال اشاره کرد. برای من دانیال گزینه خوبی بود تا بتونم بفهمم واقعا من به جنس خودم هم تمایل دارم یا نه. بدن سفید و پوست نرم و کیر سفیدش منو وسوسه میکرد. به ساناز گفتم: مطمئنی خودشم میخاد. و برگشتم به دانیال نگاه کردم. آروم لباش رو اورد جلو و شروع کردیم به لب گرفتن. یه رعشه ای از بین پاهام شروع شد و تمام بدنم رو لرزوند. ساناز از پشت تیشرت منو دراورد و ما به لب گرفتن ادامه دادیم و بدنای گرممونو به هم چسبوندیم. از هم که جدا شدیم ساناز به من اشاره مرد که بایستم.
بلند شدم و شلوار و شورتم رو دراوردم. ساناز شروع کرد به مالیدن کیرم و دانیال با لبخند گفت: چه بزرگه! ساناز گفت مال توام تا چند سال دیگه همین قدی میشه، شایدم بزرگتر. دوست داری امتحانش کنی؟
دانیال بدون اینکه جواب بده شروع کرد به مالیدن کیرم که سفت شده بود و کم کم اومد جلو و سرش رو بوسید. یکمی با زبونش بازی کرد و کم کم کرد توی دهنش. به زور شاید تونست دو سه سانتشو وارد دهنش کنه. همینطور که سر کیرمو مک میزد با دست مشغول مالیدنش هم بود و ساناز هم از پشت کونم رو نوازش میکرد. داشتم کم کم ارضا میشدم و ناله هام بلند تر میشد. داغی دهنش اجازه نمیداد کیرمو از دهنش در بیارم. سرعتش رو تند تر کرد و من که چشمام بسته بود داشتم ضعف رو توی پاهام حس میکردم. چشمامو باز کردم و دانیال رو نگاه کردم و اونم با من چشم تو چشم شد. هوسی توی چشماش دیدم که دیگه نتوستم جلوی خودم رو بگیرم و ابم با فشار توی دهن دانیال خالی شد. تو اون چند ثانیه ای که توی دهن دانیال ارضا میشدم با زبونش زیر کیرمو نوازش میکرد و من جهش اب رو توی مجرای کیرم حس میکردم. کیر خابیدمو که در اوردم دیدم دانیال ابم رو قورت نداده. سرشو برد سمت ساناز و شروع کردن از هم لب گرفتن و اب من هم بین لباشون در جریان بود از کنار لباشون میریخت. من که پر از شهوت بودم برام مهم نبود. به نشانه تشکر من هم بهشون نزدیک شدم و سه نفر از هم لب گرفتیم و برای اولین بار طعم اب خودم رو چشیدم. ساناز جدا شد و من و دانیال ادامه دادیم. زبونش رو تو دهنم میچرخوند و منم میک میزدم. چند دقیقه ای لب گرفتیم تا کیر من دوباره بلند شد.
ساناز گفت حالا نوبت مهمونه.
دانیال بلند شد ایستاد و ساناز شلوار و شورتش رو کشید پایین. کیر سفید و ده دوازده سانتیش سفت شده بود. هنوز خیلی کلفت نشده بود. به نظر من که به بلوغ کامل نرسیده بود هنوز. ساناز شروع کرد به ساک زدن برای دانیال و منم کم کم کمکش کردم و دوتایی شروع کردیم به خوردن کیرش. ساناز نوک کیرش رو براش میخورد و منم زبونم رو میکشیدم دور کیرش و تخماشو براش میلیسیدم. دیگه غرق بدنش شده بودم. شروع کردم از روی روناش به بوسیدن و لیسیدن و اومدم بالا روی شیکمش و سینه هاش. دستش رو دادم بالا شروع کردم به لیسیدن زیر بغلش که بزرگترین فتیشم بود. موهاش چند سانتی بلند شده بود ولی حجمش کم بود. منم ایستادم کنارش و ازش لب گرفتم. ساناز با یه دستش کیر منم گرفته بود و داشت همزمان با ساک زدن برای دانیال کیر منم میمالید. دانیال نزدیک ارضا شدن بود که ساناز بهش گفت طاق باز بخابه. دانیال خابید و پاهاشو باز کرد. من یه بالش کوچیک گذاشتم زیر کمرش تا یکمی بیاد بالا و بتونم سوراخ کون تمیز و کرم رنگشو براش لیس بزنم. اول کناره های کونش رو بوس کردم تا رفتم سراغ سوراخ تنگش و با زبونم میلیسدمش و سعی میکردم زبونمو فشار بدم توش.
همینطور که من مشغول بودم ساناز هم بلند شد و تمام لباس هاش رو دراورد. شرتش رو که داشت در میاورد لکه سفید روی شرتش نشون داد که چقد تحریک شده. اومد روی دانیال بشینه که من کیر دانیال رو چند بار ساک زدم براش تا خیس بشه. ساناز خابید رو دانیال و منم کیرشو تنظیم کردم تا بره توی کس ساناز. ساناز اروم بالا پایین میکرد و من یکی از انگشتامو اروم میکردم توی سوراخ کون دانیال که دیدم حالا سوراخ کون ساناز بهم چشمک میزنه. شروع کردم به لیس زدن اونو با دست دیگم سوراخ کون ساناز و پر کردم. همینطور که اونا مشغول بودن منم سوراخاشونو انگشت میکردم تا دانیال فریادی کشید و توی کس ساناز ارضا شد. چند ثانیه همونجوری موندن تا ساناز از روی دانیال بلند شد و طاق باز خوابید. دیدم اب دانیال داره کم کم از کس ساناز میریزه بیرون. بهش گفتم بدو تا دیر نشده. دو تایی شروع کردیم به مکیدن اب کیر دانیال از کس ساناز با هم لب میگرفتیم. کس خیس از اب ساناز که از اب خودشم پر شده بود هنوز تشنه بود. وقتش بود که کیر بزرگتری بره توش.
من اومدم روی ساناز و کیرمو فرستادم توی کسش. از صبح دوبار ارضا شده بودم بخاطر همین ابم به همین زودیا نمیومد. ساناز تازه به مرحله جدیدی از لذت رسیده بود و من مشغول کردنش بودم که دیدم دانیال داره با سوراخ کونم بازی میکنه. انگشتشو خیس کرده بود و داشت میمالید به سوراخ کونم. بهش گفتم بکن توش. دانیال اروم اروم انگشتش رو وارد کونم میکرد و ریتم عقب جلو رفتن من تو کس ساناز باعث شده بود که انگشت دانیال هم با ریتم تو کونم حرکت کنه، این کارش باعث تحریک بیشتر من شد و با سرعت و فشار بیشتر کیرمو توی کس ساناز میکردم تا هردومون با فریاد ارضا شدیم. ضربان قلبمون به شدت میزد. ازوم کیرمو راوردم و دیدم ابشار اب من به همراه اب ساناز از کسش سرازیر شده. دانیال شروع کرد به مکیدن کس ساناز و آب من. دو تایی رفتیم بالا سر ساناز و سه تایی شروع کردیم به لب گرفتن. بوی عرق و شهوت و اب منی اتاق و پر کرده بود. من و دانیال سرمون رو گذاشتیم رو سینه های نرم ساناز و اروم به خواب رفتیم.
just do it
     
  
مرد

 
آلزایمر قسمت ششم

بعد از رفتن دانیال همونطور لخت کنار هم دراز کشیده بودیم، پاهامون رو تکیه داده بودیم به دیوار و سقف رو نکاه میکردیم. انگشتای من روی بدن ساناز اروم میرقصید. موهاشو نوازش میکردم و لاله‌ی گوشش.
اروم میومدم روی غبغب نرم و سفیدش و بعدش انگشتام روی سینه هاش می لغزیدن. سینه های نسبتا تپلش به دوطرف متمایل شده بودن.
انگشتام مثل چنتا اسکیت سوار همینجوری روی بدنش میچرخیدن و از روی سینه هاش به سمت شکمش میرفتن و دور نافش میچرخیدن و کم کم به سمت کسش رفتن .
یکم چوچوچلش‌رو مالیدم و دستم رو همونجا گذاشتم روی کسش.
اونم دستشو رسوند به کیرم که دیگه از حال رفته بود و کمی نوازشش کرد. گفت: حسابی ازین بد بخت کار کشیدی.
گفتم: این همه سال تو مرخصی بوده بیچاره. بزا تا دلش میخاد کیف کنه.
- ساناز، من کجای زندگی توام؟
ساناز دستشو برداشت و به پهلو دراز کشید. منم به پهلو شدم و صورتامون روبروی هم بود.
ساناز جواب داد: باز تو رفتی تو فکر؟ قرار شد نه عذاب وجدان داشته باشیم نه خودمون رو اذیت کنیم. ما دو تا ادم تنهاییم که به همدیگه کمک میکنیم. هم از نظر روحی هم از نظر جنسی. مثل دو تا دوست یا اصلا همون خواهر برادر، با این تفاوت که بدون عذاب وجدان با هم سکس هم دارن. چی این موضوع بده یا اذیتت میکنه؟
- نمیدونم. الان همه چی خوبه. ولی نگرانم. میترسم .
-میترسی به تو وابسته شم؟ نترس من عاشقت نمیشم. اصلا کی حرف از جدی بودن رابطه زد.
-مطمئنی؟ من نمیخوام که تو صدمه ببینی
-چرا صدمه ببینم؟ گفتم که من و تو مثل یه خواهر برادریم که حالا با هم رابطه هم داریم. ممکنه یه روزی من از کسی خوشم بیاد، یا تو از کسی. یا حتی تو دلت نخواست دیگه من رو ببینی. من هیچ دست بندی به دستت نزدم. فقط سعی میکنیم تو این دنیای مزخرف اون جوری که دلمون میخواد زندگی کنیم.
من خیره شده بودم توی چشماش و اطمینانی توی دلم بود که انگار سالهاست ساناز رو میشناختم. گفت: چیه؟ نمیخای چیزی بگی؟
بدون اینکه جوابی بدم لباشو بوسیدم و لبخند زدم. گفتم: اوه چه شور بود!
هنوز آثار آبمون روی لباش بود. گفتم: ببخشید من واقعا وقتی تحریک میشم خیلی کارا میخام بکنم ساناز ادامه داد: آره اما وقتی ارضا میشی دیگه از همه چی بدت میاد. اشکالی نداره. مهم اینه که تو اون لحظه بهترین احساس رو داشته باشی.
گفتم: ببخشید یکم که بگذره کم کم از حرارتم کم میشه تا به تعادل برسم.
-نه اتفاقا من همینجوری دوست دارم داغ و پر هیجان بمونی. تا جایی که جفتمون لذت میبریم نیازی نیست که خودمون رو محدود کنیم. میتونیم فانتزی هامونو پیش ببریم و ببینیم تا کجا میتونیم بریم.
خندیدم و گفتم: کنار تو حتما لذت بخشه.
گفت: افرین حالا شدی پسر خوب. پاشو لباساتو بپوش که کم کم ماماینا از فیزیو تراپی میان. بلند شدیم و لباس پوشیدیم و من هم یه رفتم سری به خونه‌م بزنم.
روز ها میگذشتند و رابطه من و ساناز صمیمی تر می شد. هر از گاهی با پری و دانیال هم رابطه ای داشتم. کم کم به هم وابسته شدیم و نگاهمون به هم کمتر جنسی بود. البته که تصمیم نداشتیم رابطه‌ جنسی‌مون رو تموم کنیم ولی ناخودآگاه علاقه‌مون به هم بیشتر مثل دوتا دوست می‌شد.
تا اینکه ساناز از من خواست که بیام با اونا زندگی کنم.
راستش بدم نمیومد. هم از تنهایی درمیومدم هم زندگی جنسیم یه سر و سامانی میگرفت و از اون ولع و عطشی که سالها تو وجودم ریشه دوونده بود داشتم کم کم خلاص می‌شدم.
یک روز مشغول صبحونه خوردم بودیم که تلفن ساناز زنگ زد. چهره ساناز رفت تو هم.
-تو نمیخوای دست از سرم برداری؟ این همه بهت کم محلی کردم توهین کردم، بابا هرکی جای تو بود تا الان بهش بر خورده بود. من از تو خوشم نمیاد. خودت میدونی چه ادم عوضی ای هستی، اون زن جوون بدبختت چه گناهی کرده که گیر تو افتاده؟
لحن صداش داشت هی عصبانی تر میشد تا اینکه نگاهش به من افتاد و رفت توفکر. صدای پشت تلفن انگار هنوز منتظر جواب از طرف ساناز بود.
ساناز بعد از کمی فکر کردن گفت: ببین به یه شرط حاضرم. اونم فقط یکبار. بعد دستش رو گذاشت روی گوشی و اروم به من گفت: برای یه فانتزی‌ جدید حاضری؟ من با تردید سری تکون دادم و ساناز ادامه داد: من حاضرم ولی به شرطی که با هم یه معامله بکنیم. گوشیش زو گذاشت روی ایفون تا منم بشنوم. صدای پشت خط که یه مرد چهل پنجاه ساله به نظر میرسید ادامه داد: خب توپولی من چه معامله ای؟ من که گفتم هرچی بخای بهت میدم، پول ماشین طلا
ساناز گفت: اولا من توپولی تو نیستم. دوما پولت رو برای خودت نگه دار. اگه میخای دستت به من برسه باید یه چیز با ارزش بدی.
مرد گفت: خب چی؟ ساناز گفت: زنتو!
-وا زن منو میخای چیکار؟ منظورت چیه؟ بکشمش ینی؟ چی فکر کردی در مورد من؟
-نه دیوانه. داداش من از سفر اومده، پیش من زندگی میکنه. اونم خب جوونه دلش میخواد.
-چی؟ زنمو بدم دست داداشت که تو میخای یه شب به من بدی؟ فکر کردی من انقد بی غیرتم؟ اصلا من هیچی. چرا فک کردی پریسا به این راحتی قبول میکنه؟
-اون دیگه کار خودته. تو اگه غیرت داشتی راه نمیفتادی ‌دنبال یکی دیگه و پیش زن خودت میموندی. حالام خوب فکراتو بکن و به من خبر بده.
اینو گفت و گوشیو قطع کرد.
من همینجور هاج و واج داشتم نگاهش میکردم. گفتم: الان چی شد؟
- همین که شنیدی!
ساناز شروع کرد به تعریف کردن از یه مردی که زنش مدتی شاگرد ساناز بوده. به اسم شهرام. اینم کم کم از ساناز خوشش اومده و افتاده دنبال ساناز و هی پیگیرش شده که باهاش بخوابه. از زنش پریسا گفت که کلی از خودش جوون تره ولی شهرام خیلی بهش محل نمیزاره. ظاهرا اقا شهرام از زنای تو پر خوشش میاد نه مثل زنش که لاغره.
ساناز گفت: بهش گفتم به یه شرط باهات میخابم. اونم اینه که بزاری داداشمم با زنت بخابه.
گفتم: اخه زنش چه گناهی کرده؟ اینطور که میگی اصلا یه زنشم توجه نمیکنه.
-ببین، من پریسا رو میشناسم، اصلا شوهرشو دوست نداره، حالا فک میکنم با کمک تو میتونیم پریسارو از دستش نجات بدیم. اگرم یه سکسی با تو داشته باشه که خوش بحالت. مطمئن باش من پریسا رو به کاری مجبور نمیکنم. اصلا اگر خودشم ببینه راه نجاتش اینه که من با شوهرش بخابم از خداشم باشه .
-نمیدونم، باید ببینی اصلا شهرام قبول میکنه یا نه. بعدش، تو واقعا حاضری باهاش بخوابی؟
-مرد سن بالا رو تا حالا تجربه نکردم، البته این آدم عوضیه، بیشتر دلم میخواد نقره داغش کنم. چیه غیرتی شدی روی خواهرت
-خندیدم و گفتم : نه عزیزم شما زیر هرکی خواستی بخواب، فقط مواظب خودت باش. رفتم جلو و لباش رو بوس کردم.
ساناز گفت: حالا باید ببینیم هوسش به غیرتش میچربه یا نه. بعد میریم جلو ببینیم چی میشه. من کم کم باید برم یه سر به آموزشگاه بزنم تا ظهر میام. ماماینا هم کم کم بیدار میشن.
-برو عزیزم مراقب خودت باش.
بعد از رفتن ساناز نشته بودم تو اتاق و که دیدم یه صداهایی میاد.
اروم رفتم بیرون سمت اتاق مامان پری. لای در اتاق کمی باز بود.
اولین چیزی که دیدم بدن نیمه لخت مامان پری بود. بابا طاق باز روی تخت دراز کشیده بود و درب اتاق سمت بالای تخت بود. دور بابا پر از لحافه و ملافه بود و خیلی بدنش دیده نمیشد. مامان پری روی بابا نشسته بود و خودش بالا و پایین میکرد. همون لباس خواب توری بندیشو پوشیده بود که یه بندش در اومده بود و زیر بغلش افتاده بود و یکی از سینه هاش از لباس خوابش بیرون افتاده بود. همینطور که بالا پایین میکرد سینه هاشم به این طرف و اونطرف میرفتن. کلی عرق کرده بود و معلوم بود دیگه خسته شده از اینکه خودش باید هم کارارو بکنه.
داشت نفس نفس میزد ولی سعی میکرد صداش بلند نشه تا اینکه بابا چنتا اخ بلند گفت و بی حرکت شد.
پری که معلوم نبود با چه ترفندی کیر شوهرشو سفت کرده بود حالا که ظاهرا نا امید شده بود از روی بابا بلند شد و نشست کنار. بابا بلند شد و پیشونی‌ پری رو یه بوس کرد و رفت سمت حموم اتاق خوابشون. پری همینطور بی حرکت نشسته بود و در حموم که بسته شد دستش رفت سمت کسش. من یکمی دیگه لای درو باز کردم و گفتم: اجازه هست؟
پری اول جا خورد، اروم گفت: تو مگه نرفتی بیرون؟
جوابشو ندادم و اومدم تو. گفتم: وقت نداریم، حیفه که سرد بشی. تا شوهرت از حموم نیومده من کار نیمه تمومشو تموم کنم.
پری اومد سمت من و شلوار راحتیمو کشید پایین. کیرم دیگه سیخ شده بود و نیازی نبود که پری بلندش کنه. بدنش از عرق برق میزد. منم که وقتی شهوتی میشم به چیزایی فکر میکنم که تو حالت عادی حالم ازشون بهم میخوره. پری رو هل دادم روی تخت تا طاق باز بخوابه. پاهاشو از هم باز کردم و اومدم نشستم بین پاهاش. کسش که هنوز باز بود و پر از ترشح داشت بهم چشمک میزد. زیاد وقت نداشتیم برای عشق بازی. رفتم جلو و کیرمو اروم کردم توی کسش و شرو کردم به حرکت کردن. سینه هاش با اینکه بزرگ بودن ولی دیگه ایستادگی جوونیاش رو نداشتن و افتاده بودن دو طرف بدنش. دور شکمش ترکای ریزی دیده میشد و رونای سفیدش داشتن سفتی پای سانازو نداشتن. همه ی اینا برای یه زن مسن خب طبیعی بود و حتی توی اون لحظه من رو بیشتر تحریک میکرد. حتی موهای کسش رو که انگار دیگه اصلاح نمیکرد ولی بازم از یه حدی بلند تر نمیشد و کم پشت شده بود. کم کم سرعتم رو بیشتر کردم.
پری که دوباره هوسش زده بود بالا دستشو گذاشت جلوی دهنش تا داد نزنه. ضربه هامو تند تر کردم و کمی خم شدم روش. سینه هاش رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به خوردنشون. اومدم بالا تر و دستش رو از روی دهنش برداشتم و لب هاش رو مکیدم و زبونم رو توی دهنش میچرخوندم. پری تمرکز نداشت برای لب گرفتن و ظاهرا نزدیک ارضا شدنش بود.
دستاشو که برد بالای سرش چشمم به زیربغلاش افتاد که انگار دو هفته بود شیو نکرده بود. موهای رنگ روشنش بلند شده بود و خیس از عرق. اتش شهوتم منو برد سمت زیربغلش و شروع کردم به لیسیدن. تا جاییکه پری دستشو اورد پایین و پشتمو چنگ زد. فهمیدم داره ارضا میشه، منم دیگه مقاومت نکردم خودمو تو کس پری خالی کردم. جفتم بی هوش شدیم که یهو صدای اب قطع شد.
از روی پری بلند شدم و دیدم که آبم آروم داره از کسش برمیگرده بیرون. سریع از روی تخت اومدم پایین و ملافه رو کشیدم روی پری و از اتاق رفتم بیرون.
just do it
     
  
مرد

 
آلزایمر قسمت هفتم

چند روزی بود که پدر سانازحالش بهتر شده بود و انگار قرصا تاثیر داشتن روش. گرچه آلزایمر درمانی نداره ولی پدر ساناز حداقل توی زندگی روزمره به یه آرامشی رسیده بود. جدیدا ساناز و پری توی خونه جلوی من راحت تر میگشتن. به نظرم پری میدونست که من با ساناز رابطه دارم، ولی اینکه سانازم میدونست یا نه برام سوال بود. من معمولا حدود هشت بیدار میشدم و ساناز تقریبا هر روز صبح میرفت برای ورزش. سرگرمی منم دیدن ساناز تو لباس تنگ ورزشی بود وقتی با بدن عرق کردش بر میگشت.
پری اینا هنوز بیدار نشده بودن. از اتاق اومدم بیرون برم سمت دستشویی که دیدم ساناز اومد تو. شالش رو باز کرد و مانتوشو در آورد. زیرش بجای تاپ یه سوتین ورزشی پوشیده بود که به سختی داشتن سینه هاشو نگه میداشن. زیرشم یه ساپورت براق پوشیده بود که حجم روناشو به خوبی نشون میداد. من محو تماشای هیکل بودم و گفتم: به به صبح بخیر خواهر سکسی من.
-سلام داداشی. خوب خوابیدی؟ تنبل بد نیست توام یکم زودتر پاشی و ورزش کنی.
دستاشو برد بالا که موهاشو باز کنه. گفت: وای مردم از گرما. هرچقدم صبح زود بری بازم گرمه.
چشمم افتاد به زیر بغلش که باز داشت بهم چشمک میزد.
-چشماتو درویش کن پسر، امروز میخوام اصلاح کنم. باید برم یه دوش بگیرم خیس عرق شدم.
-میشه منم بیام؟
-وا ماماینا خونه ان ینی چی منم بیام. هوس کردی؟
ساناز وارد حموم شد و منم جلو درش واستاده بودم. سوتین ورزشیشو دراورد و سینه هاش افتادن بیرون. هنوز بین سینه هاش از خیسی عرق برق میزد. ساناز که دید من با چه حسرتی نگاش میکنم برگشت و پشت به من دولا شد و ساپورت و شرتش رو با هم درآورد.
تا ساپورتش رو پایین بکشه همینجور دولا مونده بود تا من محو کونش بشم و کسش که از اون وسط به من چشمک میزد. همینطور پشت روناش که به خاطر چربی اضافه کمی خط افتاده بود.
لباساشو انداخت رو سبد و اومد سمت و من و گفت نمایش فعلا بسه، نترس برای امروز یه برنامه ای دارم. نمیذارم داداشم تشنه بمونه. اینو گفت و در حموم و بست.
رفتم بیرون تا به کارام برسم و حدود عصر برگشتم. اومدم تو ولی به نظرم کسی خونه نبود. ساناز و صدا کردم.
-بیا من تو اتاقم.
رفتم تو دیدم ساناز با شورت و سوتین مشکی جلوی آینه نشسته و داره آرایش میکنه. پشتش دراز کشیدم روی‌ تخت و نگاهم از پشت به بدن ساناز بود. متوجه شورتش شدم که پشتش توریه.
-به به خبریه؟ صبح مگه حموم نبودی؟
-دارم حاضر میشم. توام یه دوش بگیر و کم کم حاضر شو. مهمونی دعوتیم.
-کجا؟ چرا صبح نگفتی؟
-آخه معلوم نبود. میریم خونه شهرام. یه مهمونی کوچیک گرفته.
-پس خودتو واسه شهرام درست کردی؟
-میخوام هوسیش کنیم. تا ببینیم چی میشه. توام میتونی پریسا خانومو ببینی.
-گفتم من که کاری با پریسا ندارم.
-حالا بیا ببینش. باید ببینیم چجوری پیش میره.
ساناز ارایشش که تموم شد دولا شد و از کشو یه چیزی بر داره. من مشغول تماشای سفیدی پاهاش بودم و نگاهم به شورت توریش بود که وقتی دولا شد کسش از بین پاهاش پیدا شد. برگشت سمت و من و دیدم که جلوی شورتشم تماما توریه. موهای بالای کسشم کامل شیو کرده بود. پای راستش رو گذاشت رو تخت و دولا شد تا جورابی که از کمد برداشته بود رو بپوشه. سوتینش انگار داشت زیر سنگینی سینه هاش وقتی دولا شده بود کم میاورد و خط سینه رویایی رو بهم‌ نشون میداد.
جوراب رو پاش کرد و کشید تا بالای رونش. جوراب مشکی توری که تا بالای رونش میومد و حدود ده سانت بالاییش کش توری دوزی شده بود. پاشو گذاشت زمین و اونیکی پاشو گذاشت روی تخت و لنگه دیگه جورابش رو پوشید. واقعا توی اون جورابا جذابیت پاهای توپرش دوچندان میشد. حتی طرح زانو هاشم برام تحریک کننده بود.
ساناز داشت با خودش حرف میزد. یه چرخی جلو آینه زد و گفت: خب حالا چی بپوشم؟ بعد رفت سمت کمدش و بعد از کمی مکث گفت: آهان حالا فهمیدم. یه لباس مشکی لخت در آورد که روی چوب لباسی خیلی مدلش معلوم نبود. لباس رو از بالا تنش کرد. لباسش یقه هفت بزرگ بود که تا وسط خط سینش میومد. البته از روی یقه تا گردنش کاملا توری بود. ولی اونقدر نازک بود که سینه های تپلش با اون خط سینه بلندش خودنمایی میکردن از پشت توری. لباسش تنگ بود و خب سانازم که لاغر نبود به خاطر همین شکمش و باسنش کاملا دیده میشدن. برای من که اصلا توی ذوق نمیزد. اما بلندی لباسش وقتی که با دستاش کشید پایین به زور تا بالای رونش یا تا پایین کش جورابش میومد و پاهای خوشگلش همچنان نمایان بود. یه سوتی کشیدم و گفتم: به به چه کردی!
ساناز یه چرخی زد و گفت: خوب شدم؟ گفتم: عاللی شدی! فقط یکم کوتاه نیست لباست؟ گفت: خیلیم خوبه! تا چشم مردا در بیاد.
منم حاضر شدم و با هم رفتیم. هوا گرم بود و خیلی زود نرفتیم. حدود هفت بود که رسیدیم. یه خونه ویلایی بود که یه حیاط متوسط داشت و کنار استخرش چنتا صندلی بود.پنج شیش نفری توی حیاط بودن که به نظر آدم حسابی میومدن. مردا همه کت و شلوار پوشیده بودن وخانوما هم لباس شب. رفتیم داخل و شهرام اومد به استقبالمون. به ظاهرش نمیخورد خیلی آدم ناتویی باشه. موهای جو گندمی داشت و حداقل پنجاه سالش بود. چمشاش از دیدن ساناز برق میزد.با هم دست دادیم و ساناز منو بهش معرفی کیرد.
-چه عجب این افتخار نصیب من شد ساناز خانم. خیلی خوشبختم شمسا جان. خوش آمدید. بفرمایید داخل. الان پریسا هم میاد.
رفتیم داخل و ساناز رفت که مانتوشو آویزون کنه و بیاد. سالن بزرگی داشت توی ورودی خونش و چند دست مبل راحتی توش چینده بود. تا وارد شدیم من یه کتابخونه دیدم که جذبش شدم، رفتم سمتش و روی یه مبل راحتی که کنارش بود نشستم و یه نگاهی به کتابا انداختم.
چند نفری هم داخل سالن بودن که اکثرا بالای سی یا چهل سال داشتن و کلا جو آرومی بود. یه خانوم مسن که به نظر مستخدم بود با یه سینی اومد سمتم. بهم مشروب تعارف کرد.
-مشروب میل ندارید جناب؟ - نه خیلی ممنونم. اگر چایی یا قهوه باشه ممنون میشم. - خواهش میکنم حتما.
خانم خوشرویی بود. راستش تمام احساست منفی که به اسم شهرام داشتم فعلا یکم فروکش کرده بود. خانم مسن با سینی رفت سمت ساناز که وارد سالن شد و رفت روی یه کاناپه راحتی ای نشست که ارتفاع کمی داشت.نشست و اصلا سعی نکرد که لباسش رو بده پایین. یه پاشو انداخت روی اون یکی پاش که باعث شدراحت تا انتهای رونش دیده بشه، و همینطور تقریبا تمام کش جورابش. بخاطر رونای پری که داشت توی این پوزیشن مساحتی که از رونش توی اون جورابایی که تا زیر کونش میرفت پیدا بود چشم نصف مردای سالن رو خیره کرده بود. زنا که خودشونم بعضا لباس کوتاه پوشیده بودن تعجب کرده بودن. تا اون خانوم اومد به ساناز مشروب تعارف کنه شهرام اومد و خودش دوتا مشروب برداشت و نشست کنار ساناز و با لبخند شروع به صحبت کرد. معلوم بود کبکش خروس میخونه. کمی گذاشت و من مشغول خوردن قهوه بودم که یه خانوم جوان نسبتا سی ساله با موهای مشکی و لباس بلند طوسی وارد شد. چهره آرومی داشت و با چشمای درشت مشکی و پوست بی نهایت سفیدش نظرم رو جذب کرد. اندلم نسبتا لاغری داشت. یقه لباس خیلی باز نبود ولی سفیدی شونه هاش و بالای سینه هاش رو به نمایش میزاشت . استخونای ترقوه ش خیلی زیبا بود. لاغر بود و سینه های کوچکی داشت و پایین لباسش تا زیر زانوش بود. رفت سمت شهرام و ساناز که بلند شدن و بهش سلام کردن. مطمئنا پریسا زن شهرام بود. ساناز با دست به من اشاره کرد. من بلند شدم که خود پریسا به سمت من اومد و تعارف کرد که بشینم. نشست کنارم وپاهاش رو انداخت روی پاش. لباسش تا سر زانوش بود. وای چقدر پوست بدنش سفید بود. انگار که ساق پاش از مرمر ساخته شده بود. سریع نگاهم رو گرفتم که فکر نکنه نظری بهش دارم. راستش معذب بودم ازین شرایط که زن طرف وقتی خودش داره با خواهرم لاس میزنه پیشم نشسته و انگار منم قراره باهاش لاس بزنم. یه فنجون برداشت و آرنجش که طرف من بود رو گذاشت روی پشتی مبل. باز ناخودآگاه چشمم افتاد به زیربغل سفیدش که جای سفیدی مام نشون میداد تازه از حموم اومده و به خودش مام زده. سرموانداختم پایین، نمیخاستم فکر بدی در موردم بکنه و داشتم با فنجون قهوه م بازی میکردم که خودش سر صحبت رو باز کرد.
-چه سعادتی شد که ما برادر ساناز جون رو زیارت کنیم.
-خواهش میکنم. افتخار بندس . راستش نمیخاستیم مزاحمتون بشیم.
-اون موقعها که شاگرد ساناز بودم برادری نداشت. کجا بودید تو این مدت.
-راستش قصه ش درازه. جالب هم نیست که تعریف کنم براتون.مدت زیادی نبودم، یجورایی انگار همدیگرو گم کرده بودیم. حالا که پیداش کردمدیگه پیشش میمونم. حسابی عرق کرده بودم. آدمی نیستم که خوب دروغ بگم. تو اون وضعیت هم دلم نمیخاست یه داستان برای پریسا ببافم.وجود سانازم با اون سر و وضع پیش شوهر پریسا منو بیشتر معذب کرده بود. سارا ادامه داد.
خوبی؟ چرا انقدر رنگت پریده؟
-خوبم ممنون. راستش آمادگی این مهمونی رو نداشتم. ساناز غافلگیرم کرد.
همون موقع ساناز و شهرام بلند شدن و از پله ها رفتن بالا. خونه دوبلکس بود و میشد حدس زد که اتاق خوابا بالا باشن.
ساناز وقتی بلند شد لباسش رو نداد پایین و لباس تقریبا تا زیر کونش بالا رفته بود. کشای جورابش که به خوبی معلوم بودن و رونای تپلش موقع بالا رفتن از پله ها میلرزیدن. منم محو تماشاش بودم. اونا که رفتن بالا پریسا گفت:
-مثل اینکه خیلی هم روش غیرتی نیستی.
-من که صاحبش نیستم. راستش رابطه من و اون یکم پیچیدس. در مورد اینجور مسائل من کاری باهاش ندارم.
-برای همینم انقدر راحت تو اون لباس وراندازش میکردی؟
خجالت کشیدم، اما گفتم دلیلی نداره جلوی پریسا خودمو ببازم.
-خب چی بگم. من ... یعنی هرکسی یه درونی داره که بقیه ازش بی خبرن. من آدم فرشته ای نیستم. آدم مهمی هم نیستم. فقط سعی کردم تو زندگیم به کسی آسیبی نزنم. رابطه من و ساناز هم یه رابطه معمولی نیست. حداقل مثل بقیه خواهر برادرا نیست.
میخواستم بحثو عوض کنم، گرچه حرفای خودم بود.
-خب حق داری. هرکسی دنیای خودشو داره. منم خیلی وقته قید شهرامو زدم. یه روزی گول خوردم و عاشقش شدم، عاشق پولش در اصل. الانم برا مهم نیست که با ساناز چیکار میکنن. ولی مطمئن باش اونی که ازین رابطه ضرر میکنه شهرام نیست، سانازه.
-ببینید پریسا خانوم، ساناز برای شهرام کیسه ندوخته، اون حتی دلش برای شما سوخته، دلش میخواد به یه طریقی شمارو از این وضع نجات بده.
-من به کمک کسی نیاز ندارم. بگذریم اصلا. میخوای یه قدمی توی حیاط بزنیم؟ بازم قهوه میخوای؟
-راستش اول که اومدم این کتابخونه جذبم کرد. دلم میخواد یه نگاهی بهش بندازم.
دیگه ساناز و شهرامو فراموش کردیم و مشغول صحبت در مورد کتابا شدیم و بحثمون کشید به ادبیات و موسیقی. کم کم فراموش کردم که برای چی اونجام. پریسام مهموناشو فراموش کرده بود و جوری غرق صحبت شده بودیم که انگار دوستای چند ساله ایم.
-وای من اصلا متوجه نشدم که ساعت ده شد. شامو سرو کردن ولی من یادم رفت اصلا بهت تعارف کنم.
-نه این چه حرفیه. مدتها بودم با کسی این طوری صحبت نکرده بودم. راستش نمیدونم چه فکری در مورد من میکنی. اما اگر اشکال نداشته باشه دلم مخواد باز ببینمت. سوتفاهم نشه منظور خاصی ندارم. در مورد ساناز و فکرایی که تو سر شهرامه هم من هیچ نظری ندارم. احساس میکنم گاهی میتونیم بشینیم و با هم گپ بزنیم، از ادبیات و...
-میدونم، خودت گفته هر کسی یه صفحه ای تو زندگیش داره که کسی اونو نخونده. منم آدم مقدسی نیستم. راستش تو اولین کسی بودی که اومدی توی خونمون و نظرت جلب کتابخونه شد.
احساس نزدیکی خاصی به پریسا کردم. دیگه به هیچ وجه نگاهم بهش جنسی نبود. دلم میخواست فقط بشینم و باهاش صحت کنم.
صدای ساناز اومد که داشت میومد سمت ما: شما دوتا هنوز اینجا نشستین؟
من و پریسا لبخندی به هم زدیم و بلند شدیم. ساناز موهاش دیگه به مرتبی وقتی که اومدیم نبود. مانتشو رو پوشیده بود و رو به پریسا گفت: خب پریسا جان ما باید بریم. راستش این هفته حتما باید یه سر تشریف بیاری مزل ما. پریسا انتظار دعوت ساناز رو نداشت ولی نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: خواهش میکنم. حتما. با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه.
توی راه ساناز گفت: خب چه خبر؟ چی میگفتید باهم؟
-کلی صحبت کردیم. واقعا نمیدونم پریسا چجوری زن همچین آدمی شده. انسان با سوادیه و مهربونه، کلی کتاب خونده. اصلا یادم رفته بود برای چی اونجا بودیم.کلی حرف زدیم از همه چی...
ساناز زد زیر خنده و گفت: به داداش مارو، رفتی عاشق زن یارو شدی؟
-نه چه عاشقی، اونم تنهاست، احتیاج به یه دوست داشت. منم همینطور. حرف میزدیم و اصلا نفهمیدیم زمان چجوری گذشت.
اینو گفتم، ولی ته دلم احساس عجیبی داشتم. دلم میخواست بازم پریسا رو ببینم.
تازه چشمم به پاهای لخت ساناز افتاد که مانتوش مانتوش کنار رفته بود.
-تو جوراب نداشتی احیانا اومدنی؟
-خب چرا، ولی اون عوضی حشری پارشون کرد.
-اذیتت کرد؟ چرا صدام نکردی؟
-نه بابا. راستش منم بدم نیومد. برای تنوع خوب بود. بد بخت عاشق من شده. نمیدونه من ادم ازدواج نیستم.
-خب میخای چیکار کنی؟ ینی ازت تقاضای ازدواج کرده؟
- هی یه همچین چیزی. گفت همه چی به نامم میکنه خانوم خونم میکنه و ازینجور مزخرفا.
-تو چی گفتی؟
-گفتم من هووی کسی نمیشم. میتونیم همینجوری گهگاهی با هم باشیم. که اون نمیخاست البته. میخام تمام منو داشت باشه به قول خودش.
- خب، حاضره ینی پریسا رو طلاق بده؟
-آره فک کنم. باید بیشتر بپزمش. برای همین گفتم پریسا بیاد با هم یه صحبتی بکنیم.
ته دلم خوشحال بودم که به زودی پریسا رو میبینم. واقعا دلم میخواست بیشتر بشناسمش و از دست شهرام نجاتش بدم. ساناز که فکرمو خونده بود انگار گفت: اینجوری به نفع توام هست. خدارو چه دیدی شاید با تو دوست شد.
من یه نیشخند زدم و چیزی نگفتم.
just do it
     
  
مرد

 
آلزایمر قسمت هشتم

دنبال ساناز رفتم تو اتاقش. از فکر پریسا اومده بودم بیرون و دلم میخواست باز لباس عوض کردن ساناز رو ببینم. ماماینا انگار خواب بودن.
رفتم پشت سرش توی اتاق و رو نیمه بستم.
-میشه زیپمو بکشی پایین؟
زیپ لباسشو که کاملم بسته نشده بود کشیدم پایین و کمکش کردم از بالا لباسشو در بیاره. تازه دیدم که نه خبری از اون شورت توری هست و نه سوتینش. گفتم: پس لباس زیرات کو؟
-اقا همه رو جر داد. چیزی که زیاد دارم لباسه نترس. باید برم به دوش بگیرم.
- منم میام.
- نه ممکنه مامان بیدار شه بده اگه بفهمه.
-مگه تو توی حموم باشی میاد تو؟ از کجا میفهمه.
ساناز حولشو برداشت و رفت تو حموم. منم پشت سرش رفتم و شروع کزدم به دراوردن لباسام. گفت: بابا میخام جیش کنم. صداشو آروم کرد و گفت: باید خودم بشورم اب این مرتیکه هنوز توی کسمه.
من با اینکه ناراحت بودم ازینکه ساناز با شهرام خوابیده ولی داشتم تحریک میشدم. - خب چی میشه همینجا جیش کنی؟
-وا جلوی تو؟ زشته خب خجالت میکشم.
-بابا چی میشه مگه. دلم میخاد ببینم شما خانوما چجوری جیش میکنید.
-تو دیوونه ای بابا.
ساناز رفت زیر دوش و اب گرم و باز کرد. پای چپش رو گذاشت روی یه صندلی پلاستیکی که کنار دوش بود و شروع کرد به شاشیدن. من که لباسامو دراورده بودم دیگه نمیتونستم سیخ بودن کیرمو پنهان کنم.
-عه نگاه میکنی خجالت میکشم جیشم نمیادا.
رفتم سمتشو منم کیرمو گفتم سمت پایین و سعی کردم جیش کنم.
کارش که تموم شد گفت: خب اینم از این خیالت راحت شد؟ برو کنار میخام خودمو بشورم.
یه نگاهی به کیرم انداخت، دلش نیومد که همینجوری بزاره برم.
نشست روی همون صندلی و اروم شروع کرد به ساک زدن و همزمان دستشم حلقه کرده بود دور کیرم. زیاد طول نکشید که از انقباض‌عضله پاهام فهمید که نزدیک ارضا شدنم. اما کیرمو در نیاورد. همینطور که کیرم تو دهنش بود با زبونش زیرشو برام میمالید تا ابم شروع کرد به خالی شدن توی دهنش. همچنان با زبون میمالید و من به زور خودمو سرپا نگه داشته بودم. چشم ازم برنمیداشت و خیره شده بود به من. دهنش رو بست و بلند شد روبروم ایستاد. اروم سرشو خم کرد و اب منو دره ذره ریخت روی سینه های اویزونش و با دستش شروع کرد به مالیدن. بعد همچین نمایشی بی انصافی بود ازش تشکر نکنم. لباسو بوسیدم و از حموم درومدم.
حالا که ارضا شده بودم و شهوتم خوابیده بود باز فکرم رفت سمت پریسا و صحبتم رو با اون توی ذهنم ادامه دادم.
متاسفانه بابای ساناز باز حالش بدتر شده بود. آلزایمرش داشت اوت میکرد و خیلی نگه داشتنش برای ساناز و پری سخت شده بود. منم البته هر کاری که از دستم بر میومد براشون میکردم. تا اینکه یه مرکز ویژه مراقبت پیدا کردیم که بر خلاف میلمون مجبور شدیم بابارو بخوابونیم اونجا. قرار شد که نوبتی هر روز یکیمون بره پیشش. روز اول خود پری رفت. فرداش من رفتم که اون موقع فهمیدم چقدر سخته. دیدن آدم هایی که کلی تو زندگیشون تلاش کردن و به یه جاهایی رسیدن ولی حالا حتی بعضیاشون اسمشون رو هم نمیدونن.
روز سوم ساناز رو دیدم که لباس پوشیده و حاضر بود. منو بیدار کرد که یه صبحونه ای حاضر کنم. گفت که تا عصری میمونه احتمالا و من میتونم برم دنبال کارام. ساناز که رفت من هنوز خواب و بیدار بودم.
از کنار اتاق پری که رد شدم در نیمه باز بود. یه نگاهی انداختم ببینم پری خانوم بیداره یا نه. دیدم جلوی میز توالت نشسته و موهاش رو شونه میکنه. میز توالت او طرف اتاق روبه روی در بود.
پری منو از تو آیینه دید.
-صبح بخیر. بیا تو.
پری همون لباس خواب ابریشمی نازکی رو پوشیده بود که شب اول دیدمش. الان متوجه رنگش شدم که کرم روشن بود و نازک. رفتم جلو تر و نگاهم به بدنش افتاد که از زیر لباس خواب دیده میشد. زیرش چیزی نپوشیده بود. از پشت چین های کنار پهلوهاش افتادگی سینه هاش رو نشون میداد. رفتم پشت سرش روی لبه تخت نشتم. پری مشغول شونه کردن موهاش بود و با لبخندی از توی آیینه نگاهم کرد. بدون هیچ آرایشی و پوششی که بخواد اثر گذر سالها رو پنهان کنه و این به نظر من خیلی زیباتر از زیبایی مصنوعی بود. روی پوستش لکه های ریزی دیده میشد. سینه هاش بزرگ بودن و دیگه ایستادگی سالهای جوونیش رو نداشتن و از زیر لباس توریش آویزون بودن. چین های ریزی زیر گلوش دیده میشد و دستاش رو که بالا میبرد تا موهاش رو شونه کنه افتادگی بازوهاش دیده میشد. چین های زیر بغلش هم دیده می شد که زیر موهای نسبتا بلند زیربغلش پنهان شده بود. انگار دیگه انگیزه ای نداشت که اصلاحشون کنه.نگاهم رو آوردم پایین تر، کمی شکم داشت و بخاطر نشستنش افتادگی شکمش معلوم بود. لباسش تا بالای زانوش بود. رگه های ریز چربی روی روناش دیده میشد و روی ساقای سفیدش رگ های ریزش که به خاطر بالا رفتن سن پدیدار شده بود دیده میشد. شاید همه این ها در تضاد با تعریف از زیبایی باشه اما در کنار هم برای من بی نهایت جذاب بود.
-خب، صبح بخیر، چشم چرونیت تموم شد؟
-ببخشید، محو زیباییت شده بودم.
بلند شدم و رفتم پشت سرش ایستادم و دستامو روی شونه هاش گذاشتم. از توی آیینه نگاهش کردم و با لبخند گفتم: میدونم شرایط روحیت خوب نیست. ولی مطمئن باش تو تنها نیستی. ما در هر شرایطی پیشتیم. پری لبخندی زد، از روی صندلی بلند شد و برگشت به سمت من. صورتش رو نزدیک کرد و توی چشمام نگاه کرد و با لبخند گفت: میدونم. دلم به همین گرمه. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. تو چشمای هم خیره شدیم و کم کم لب هامون به هم نزدیک شد دستامون دور کمر هامون گره شدن.
گرمی و خیسی لبهاش رو دوست داشتم و برام اصلا مهم نبود که دارم با یه زنی که بیست سی سال از خودم بزرگ تره عشق بازی میکنم. لبهاش رو میمکیدم و زبون هامون با هم میرقصیدن. لباسش رو از پشت کشیدم بالا و از سرش در آوردم و کونش رو چنگ زدم. پری هم که شهوتش بیدار شده بود تی شرتم رو از سرم کشید بیرون و شلوار راحتی و شورتم رو باهم کشید پایین. به پهلو افتادیم روی تخت و لب گرفتنمون رو ادامه دادیم . پری رو طاقباز کردم و شروع کردم به بوسیدن و خوردن لاله گوشش. اومدم پایین تر و سینه هاش رو می مکیدم. یه وقتایی احساس میکردم که نکنه شاید پری مثل دخترای جوون از بازی با سینه هاش چندان لذتی نبره. رفتم پایین تر و شروع کردم به لیسیدن داخل روناش و چوچولش رو آروم میمالیدم. پری که انگار طاقت عشق بازی رو نداشت چشماش پر از التماس بود. رفتم میون پاهاش . کیرمو آروم فروکردم و پری ناله هاش بلند شد. همینطور که میکردمش خوابیدم روش و سعی کردم دستم رو از زیر به سوراخ کونش برسونم. با انگشتم کمی سوراخش رو مالیدم و سعی کردم با ترشحات کسش خیسش کنم. انگشتمو آروم فروکردم تو که آهش بلند تر شد و گفت فشار بده. نمیدونستم منظورش انگشتمه یا کیرم ولی من با سرعت بیشتری و با تناوب هردوشو عقب جلو میکردم. کسش به تنگی ساناز نبود ولی چون بدون کاندوم میکردمش نزدیک بودم به ارضا شدن. پری دستش رو رسوند به چوچولش و ناله هاش تبدیل به فریاد شده بود. منم دیگه مقاومتی نمیکردم و پری که فریاد کشید منم ارضا شدم و تا تمام آبم رو توی کسش خالی نکنم درش نیاوردم. انگشتم هنوز توی کونش بود. آروم آروم درش آوردم و از روش بلند شدم و کنارش خوابیدم و سرمو گذاشتم روی سینش که به سمت من متمایل شده بود. چند لحظه ای چشمامون بسته بود تا من چشمامو باز کردم دیدم پری داره نگاهم میکنه. خودش رو کمی داد بالا تر و دست راستش که سمت من بود رو از بالا گذاشت زیرسرش. با لبخند و خیلی آروم بهم گفت: مرسی. گفتم: مرسی از خودت.
-تو بهترین پسر دنیایی.
-توام بهترین مامان پری دنیایی. خندیدم و با انگشتام روی شکمش و سینه هاش بازی کردم. دستش رو که زیر سرش گذاشته بود زیر بغلش کاملا جلوی من بود. یکمی زیر بغلش رو با نوک انگشتام مالیدم و شروع کردم با موهاش بازی کردن. هنوز عرق داشت و بازی با موهای زیر بغلش باز داشت تحریکم میکرد. شاید عجیب باشه ولی این بزرگترین فتیشم از بچگی بود. با تعجب نگاهم کرد و گفت: واقعا خوشت میاد؟
-آره خیلی.
-بدت نمیاد موهاش بلند شده؟
- نه بیشتر دوست دارم اتفاقا وقتی عرق کرده.
-تو دیوونه ای.
خندیدم و گفتم: هستم. خیلیم هستم. بریم صبحونه بخوریم؟
-بزار من یه دوش بگیرم. آبت همینجوری داره میچکه ازم.
-پس با هم بریم.
دوش گرفتیم و بعد از صبحونه من رفتم بیرون.
فردا یا پس فردا پریسا میومد خونه ما و نمیدونم چرا من انقدر ذوق داشتم.
just do it
     
  
مرد

 
آلزایمر قسمت نهم

راوی سوم شخص
امروز مامان پری بیمارستان بود و شمسا و ساناز خونه بودن و قرار بود پریسا بیاد پیششون. دل توی دل شمسا نبود که پریسا رو ببینه. وقتی که اومدن میشد خوشحالی رو توی چهره دید که سعی در پنهان کردنش داشت. پریسا مانتوش رو دراورد و زیرش یه شلوار جین و با یه تیشرت رنگی پوشیده بود. از روی تیشرت میشد طرح سوتینش رو دید که سینه های بزرگی هم نداشت. ساناز یه شلوارک استرج تنگ پوشیده بود که تا بالای زانوش بود و ساقای توپرش و رونهاش رو به زیبایی نشون میداد. بماند که کونش چه جلوه ای توی اون لگ داشت. اما بدتر از اون تاپ دو بندی بود که بدون سوتین پوشیده بود و سوتینی در کار نبود که سینه هاشو کنار هم جمع کنه. پریسا یکم شوکه شده بود که ساناز کنار برادرش اینجوری لباس پوشیده. میتونست حداقل سوتین ببنده.
کمی که نشستن ساناز گفت: خب اقا داداش که میخواد بره بیرون وبرگرده، من و پریسام میخوایم بکم تنها باشیم. با چشم به شمسا اشاره ای کرد و بلند شدن رفتن توی اتاق. نشستن لبه تخت و ساناز دستش رو گذاشت روی پای پریسا
-چه خبر عزیزم؟ شهرام راضی شد مهرت رو بده؟ من شرط گذاشتم براش. تا حق و‌حقوق تو رو نده من نمیرم پیشش.
-داره کم کم راضی میشه. ظاهرا حاضره هر کاری بکنه که به تو برسه. واقعا ازت ممنونم که داری بخاطر من خودتو تو دردسر میندازی.
- نگران نباش. من از کاری که میکنم مطمئنم. خودمو تو دان شهرام نمیندازم.
-راستش تو همیشه انقدر جلوی داداشت راحت میگردی؟
-وا چمه مگه؟ یه شلوارکه دیگه. همه میپوشن.
-ببخشید قصد فضولی ندارم البته. منظورم تاپته. بدون سوتین. ماشالا از نعمت سینه کم نداری. خدا شانس بده.
-ببین عزیزم. من و شمسا راستش یه سری چیزا رو رد کردیم. یه جاهایی به داد هم رسیدیم که خیلی بیشتر از خواهر و برادریم. یه چیزایی هست که تو نمیدونی. شاید... بگذریم. به هر حال اون الان مهمترین آدم زندگی منه. کم کم توام بیشتر میشناسیش. میدونی، هیچ چی تو زندگی اونجوری نیست که به نظر میرسه. نباید ادمارو به همین راحتی قضاوت کرد.
- نه من منظوری نداشتم، قضاوتی نکردم. این راحتی شما برام جالب بود.
-حالا جالب ترم میشه. بگذریم. حالا دوست داشتی سینه هات اینقدی بود؟
-وا خب معلومه. کی بدش میاد.
-نه بابا اینم یه جور درد سره. موقع‌ ورزش‌ باید سوتین تنگ بپوشم. برام کمر درد میاره اگه ورزش نکنم. میدونید چقد وزنشه؟
پریسا خندید. ساناز دست پریسا رو گرفت و آورد زیر سینه هاش و گفت:
بیا خودت وزنشون کن.
پریسا اول خندید و خجالت کشید. ولی دید ساناز دستاشو ول نمیکنه. از زیر سینه های ساناز و گرفت و بلندشون کرد.
-وای چه خوبه!!
-توام ناشکری میکنی. سینه های خودتم خوبن.
-نه بابا این حجم مال سوتینه. میخوای ببنیش تا باورت بشه.
پریسا تیشرتش رو در اورد و سوتین اسفنجی بنفشش‌ رو نشون داد که یه سایز بزرگتر از سینه هاش بودن. بدن‌ سفیدش چشم سانازو گرفت.
-اخی عزیزم. چه نقلی. بدون اینکه از پریسا اجازه بگیره دست انداخت و سینه هاشو از روی سوتین گرفت.
پریسا با خنده و خجالت- عه چیکار میکنی؟!
-خب میخام ببینم چقدره.ساناز بند سوتین پریسا رو از شونه هاش انداخت پایین. تیشرت خودشم دراورد. پریسا حالا محو سینه های ساناز شده بود. ساناز دوباره دستای پریسارو گرفت و اورد سمت سینه های خودش: بیا لمسشون کن. خجالت نکش. پریسا دو دستی اروم سینه های سانازو گرفت توی دستش. سانازم همزمان سینه های پریسا تو دستش بود و با کم کم شروع کرد با نوکشون بازی کردن. پریسام با ساناز همراه شد و اروم داشت سینه های سانازو دورانی میمالید. جفتشون ساکت شدن. ساناز آروم آروم به پریسا نزدیک شد . پریسا از خجالت نگاهش رو انداخته پایین. از گرمی نفسای ساناز نزدیک شدن صورتش رو حس‌ میکرد تا اینکه داغی لبای ساناز رو روی لباش حس کرد.
چشماشون بشسته شد و ساناز آروم با بوسه های آروم لبای پریسا رو میبوسید. کم کم پریسام شروع کرد به همراهی سانازو وهش جرات داد تا بوسش تبدیل به مکیدن آروم لبهاش بشه. بوسه هاشون عمیق تر میشد و‌ساناز با دستاش کمر پریسا رو نوازش میکرد و گاهی آروم چنگ مینداخت. ساناز از همراهی پریسا که مطمئن شد هلش داد روی تخت و اومد روی پریسا و لب گرفتن رو ادامه داد.کم کم رفت سراغ زیر گلوش و‌لاله گوشش رو مکید. با زبونش آروم اومد بین سینه های پریسا. زبونش رو بین سینه هاش میچرخوند و میرفت دور نوک سینه هاش . دیگه طاقت تموم شد و نوک سینه پریسا رو کرد تو دهنش رو شروع کرد به مکیدن و با اون یکی دستش اون یکی سینه‌ش رو ماساژ میداد، پریسا که دیگه خودش رو آزاد کرده بود و آروم ناله میکرد. بعد از خوردن سینه هاش آروم آروم اومد به سمت پهلو ها و‌نافش و با زبونش روی بدن پریسا میرقصید. همینطور که شکم پریسا بوسه میزد و محو پوست سفیدش شده بود آروم دکمه شلوارش رو باز کرد و کمی بلند شد و با همراهی پریسا شلوارش رو از پاش دراورد. پاهای بی‌نقصش. رونای سفید و نرمش. ساقای سفید و استخونیش و انگشتای مرتب و‌ لاک زده‌ی پریسا مثل یک حوری میموند. ساناز بین پاهای پریسا روی زانو نشست و ناخوناشو آرم کشید داخل رونای پریسا که آهش رو دراورد. یکی از پاهاش رو بلند کرد و شروع کرد به ممیدن انگشتای لاک زده پاش. پریسا جیغش رفت هوا بین شهوت و خنده. ساناز شروع کرد به لیس زدن ساقای سفید پریسا و رسید به زانوش. از کنار های رونش لیس میزد تا رسید به شورت بنفشش‌که قسمت بالای کسش توری بود. لکه تیره زیر شورت پریسا نشون میداد که ساناز کارش رو خوب بلده. صورتش رو اروم گذاشت روی شورت پریسا و روی کسش رو اول‌ کمی بود کرد. بعد از چنتا بوسه اروم شورتش رو دراورد. وسط شورتش با یه مایع لزجی چسبیده بود به شیاره کسش. معلوم بود شهوت پریسا به خوبی بیدار شده. ساناز محو کس پریسا شده بود که لبهاش کاملا بسته بود و پوستش سفید سفید بود. برعکس کس‌ خودش که تیره تر از بدنش بود. موهای کسش کمی‌ بلند بودن ولی خیلی زیبا و جهت دار از بالا مثل یه مثل برعکس به سمت چوجولش میومدن. ساناز صورتش رو برد سمت کس پریسا ولی اول به کناره هاش چنتا بوسه زد. زبونش رو کشید کناره های کسش و لبای بزرگش‌ مکید. کس‌پریسا حسابی خیس شده بود تا اینکه خودش طاقت نیاورد و دستش رو کذاشت رو سر سانازو به سمت چوچولش هدایت کرد.با مکیده شدن چوچولش دادش بلند شد و به خیال اینکه شمسا توی خونه نیست‌ شهوتش رو فریاد زد. ساناز غرق کس پریسا شده بود و با زبونش داشت پریسا رو به اوج میرسوند با دستاش سینه های پریسا رو گرفته بود تا اینکه صدای پریسا بلند تر شد و پاهاشو به هم چسبوند و سر ساناز رو محکم روی کشش نگه داشته بود و بعد از یه انقباض توی عضلاتش یهو آروم شد.
پریسا پاهاش رو از هم باز کرد. چشماش رو بسته بود وبدنش خیس از عرق بود. ساناز صورتش خیس شده بود از ترشحات پریسا. خودش رو کشید بالا و رفت کنارش و پریسارو که مثل یه بچه خوابیده بود در آغوشش کرفت و ملافه رو کشید روی خودشون و چشماشو بست.
راوی: شمسا
قرار بود امروز پریسا بیاد به دیدنمون و من دلشوره ای داشتم که نمیتونستم کنترلش کنم. شاید فقط چندروزی بود که میشناختمش ولی دلم میخواست باز ببینمش و فقط باهاش حرف بزنم. امروز مامان پری نبود و منم امیدوار بودم که ساناز بره بیرون. هیچ هوسی نداشتم و دلم فقط مصاحبت پریسا رو طلب میکرد.
ساناز تو اتاقش بود و منم حاضر شده بودم. زنگ رو که زدن اومدم در رو باز کردم. پریسا یه مانتوی ساده تنش بود و شال بنفش.
با لبخندی ازش استقبال کردم. بر خلاف انتظارم پریسا دستش رو دراز کرد که دست بده، نرمی و لطافت دستش از بهشت اومده بود.
تعافرش کردم به داخل که ساناز هم از اتاقش اومد بیرون. با دیدن ساناز جا خوردم. انتظار داشتم جلوی پریسا لباس بهتری بپوشه. حداقل کنار برادرش. یه تاپ بندی مشکی پوشیده بود درشتی سینه هاش به شدت مشخص بود و خبری از سوتین نبود. با یه شلوارک یا لگ کوتاه که تمام درشتی رون هاش رو نشون میداد. ترجیح میدادم به این فکر نکنم که الان پریسا چه فکری میکنه که ساناز پیش برادرش انقدر راحت میگرده.
خود پریسا یه شلوار جین ساده پوشیده بود با تیشرت. اندام خیلی ظریفی داشت. موهای مشکی نه چندان بلندش رو بسته بود و از روی صورتش به کناری‌ داده بود متوجه رگه های مو های سفید بین موهاش شدم. باز کردن سر صبحت برای من خیلی سخت بود و اگه ساناز به کمکم نمیومد حرفی برای گفتن نداشتم.
کمی که احوالپرسی کردیم ساناز رو به من گفت که باید برم بیرون و اون میخواد با پریسا صحبت کنه. من جا خوردم. کلی منتظر بودم تا پریسا بیاد و حالا ساناز داشت بدون هماهنگی منو دک میکرد. با چشم بهم اشاره ای کرد که دیگه منم حرفی نزدم. رفتم توی اتاقم که لباس بپوشم ولی خیال نداشتم برم بیرون. رفتم توی اتاق و درو بستم و روی تخت دراز کشیدم.
غرق افکار خودم بودم که صدای گریه شنیدم. حدس زدم که پریسا درد دلش رو برای ساناز باز کرده و احتمالا دلش گرفته. واقعا دلم براش میسوخت و منم دلم میخاست ازین شرایط درش بیارم. از اناق رفتم بیرون اما دیدم این صدای گریه نیست. از پشت در اتاق ساناز که دقیق تر گوش کردم صدای آه و ناله‌شون رو شنیدم. واضح بود برام که چه انفاقی در جریانه. تا حالا صدای سکس دو تا زن رو از نزدیک نشنیده بودم و نمیتونستم انکار کنم که این تحریکم کنه ولی اخه با پریسا؟ چرا ساناز از من چیزی نپرسید؟ شاید میتونست بین من و پریسا اتفاقی بیفته به شرط اینکه با پس زمینه ‌ی خوبی با ما اشنا بشه. نه اینکه در بدو ورودش این سوال رو توی سر پریسا بندازه که چرا انقدر این خواهر و برادر کنار هم راحتن و خواهره هم که یه هوس بازه که اول با شوهرش خوابیده بعد خودش. یه لحظه از دست ساناز ناراحت شدم ولی دیدم که این خود سانازه که مارو با هم آشنا کرده. تصمیم گرفتم صبر کنم و با خود ساناز صحبت کنم تا اینکه از عصبانی بشم. به هر حال اگر رابطه ما با پریسا ادامه پیدا میکرد متوجه ارتباط من و ساناز میشد.کلی فکر و سوال تپی رو بود که فریاد پریسا منو ر توی فکر دراورد. قطعا فکر میکرد که من خونه نیستم و گرنه انقدر احت احساس لذتش رو بروز نمیداد. لذتی که مشخص بود مدتها درونش حبس شده بود.
میخاستم برگردم توی اتاق و خودم رو نشون ندم ولی یه حسی جلوم رو گرفت. رفتم توی اشپزخونه و شروع کردم برای هممون قهوه درست کنم.
just do it
     
  
مرد

 
آلزایمر دهم و یازدهم

اشپزخونه و هال روبروی هم بودن و بینشون یه راهرو بود که به اتاق ها و حموم دستشویی ختم میشد. دستگاه قهوه ساز روی پیش خوان اشپزخونه بود از ازونجا میشد راهرو رو دید. داشتم قهوه میریختم توی دستگاه که شنیدم در اتاق ساناز باز شد. چیزی که ثانیه بعد دیدم رو باورم نمیشد. یک بدن سفید وظریف، که پشتش به من بود از اتاق بیرون اومد. لخت مادر زاد. بی حرکت. ایستاده بودم، چند لحظه بعد یه بدن سبزه و تپل تر که اونم لخت بود پشت سرش اومد.
ساناز دستش رو گذاشت پشت کمر پریسا و همینطور که پشتشون به من بود وارد حموم شدند. من همینطور خیره خشکم زده بود و مبهوط بدن بی عیب و نقص پریسا بودم که در کنار بدن سبزه ساناز از سفیدی میدرخشید و انگار توسط یک پیکر تراش به این زیبایی خلق شده بود. سفید، بدون هیچ چین و ترکی، استخون های کتفش، کمر باریکش و پاهای کشیده و بی نقصش. تنها خطی که دیده میشد چین زیر باسنش بود.
حموم تقریبا روبروی اتاق بود. ساناز پریسا رو وارد حموم کرد و بعدش خودش وارد حموم شد. چند لحظه فکر کردم و از خونه خارج شدم. رفتم پایین و نشستم توی ماشین. سوییچ رو انداختم صدای موسیقی بلند شد و من رفتم توی فکر. انگیزه ساناز از این که انقدر به پریسا نزدیک شده بود چی بود؟ از علاقه‌ی نسبی من به اون خبر داشت. نکنه اونم شیفته چشمای سیاه پریسا شده بود؟ فانتزیاش رو تا کجا میخاست پیش ببره.
نمیترسید از اینکه اگر پریسا بفهمه که من و ساناز با هم رابطه داریم کلا قید ما رو بزنه؟ یا اگه اصلا بفهمه که بهش دروغ گفتیم و خواهر برادر نیستیم ترکمون کنه؟
نمیدونم چقدر توی فکر بودم ولی باز تصمیم عوض شد. ماشین رو بستم و برگشتم بالا. دلم میخواست زمان سریعتر پیش بره. اگر قرار بود پریسا چیزی رو بفهمه دوست داشتم زودتر بفهمه.
در نزدم. کلید رو انداختم و وارد هال شدم. ساناز و پریسا کنار هم روی کاناپه نشسته بودند. پریسا با دیدن من کمی جا خورد و سریع ساناز رو نگاه کرد، انگار که منتظر توضیحی قانع کننده از ساناز بود تا به من بگه. علتش هم ظاهرا این بود. پریسا حوله لباسی ساناز رو پوشیده بود که براش کمی هم بزرگ بود و تا زیر زانوش اومده بود، کلاهش رو هم گذاشته بود.
ساناز اما یه حوله استخری دور خودش پیچیده بود که از بالا کمی شل شده بود و به زور سینه هاش رو پوشونده بود و از پایین هم تا زیر باسنش بود. البته تو این حالت که نشسته بود و پاش رو انداخته بود روی پاش تمام حجم رونش تا کونش در معرض نمایش بود.
-ببخشید فک کنم بعد موقع برگشتم.
ساناز که قطعا میدونست الان من و پریسا چقدر معذبیم سعی کرد که جو رو عادی نشون بده.
-نه عزیزم خیلیم به موقع اومدی. ما دخترونه حموم بودیم. نمیخوای بهمون یه قهوه بدی حالا که سرپایی؟
-چرا که نه حتما!
نگاهم رو از اون دوتا گرفتمو رفتم سمت اشپزخونه و صدای پچ پچ پریسا رو شنیدم که حتما داشت درگوش ساناز شکایت میکرد که چرا تو این موقعیت قرارش داده.
با قهوه ها برگشتم توی هال.
-شما قهوه‌تونو اینجا میل کنید من میرم توی اتاقم.
فنجون پریسا رو گذاشتم روی میز. با اینکه حوله‌ش کاملا پوشیده بود ولی انگار سعی داشت خودش رو بیشتر از چشم من بپوشونه . یهو نگاه جفتمون به حوله ساناز افتاد که سمت راستش که سمت پریسا بود اومده بود پایین و سینه‌ی راستش تقریبا بیرون بود. پریسا یه چشم غره ای به ساناز رفت و منم فقط ساناز و نگاه کردم.
ساناز گفت: خب، من از معذب بودن، مردد بودن و مشکوک بودن خوشم نمیاد. پریسا جون، من و شمسا مثل باقی خواهر‌ و برادرایی که دیدی نیستیم. تو هم مثل ادمایی که ما دیدیم نیستی. اصلا هیچ کسی مثل هیچ کس نیست. درسته من شاید از نظر تو آدم هوس بازی باشم، ولی عوضش برای کسی زیر و رو نمیکشم. همونی هستم که نشون میدم. شمسا هم همینطور. ما جفتمون از تو خوشمون اومده و شمسا بیشتر. بخاطر همین بهت نزدیک شدیم تا هم به تو کمک کنیم هم اگر تو دوست داشتی با شمسا بیشتر اشنا بشی.
من که انتظار این حرفا رو نداشتم گفتم:ساناز چی میگی؟ بزار پریسا خانوم اول از همسرشون جدا بشن بعد در موردش باهاشون صحبت میکنیم. شاید اصلا دلشون نخواد...
ساناز پرید توی حرفم: پریسا جان، اگر احساس خوبی نداری، اگر از من خوشت نمیاد یا اگه اینجا احساس ناامنی میکنی هر وقع که خواستی میتونی بری.
پریسا که یکهو توی این موقعیت قرار گرفته بود انگار زیونش بند اومده بود. با کمی لکنت گفت: نه... من... ببین ساناز جان، من احساس بدی نسبت تو و شمسا جان ندارم، فقط یکم.... فقط همه چی یکم سریع پیش رفت. و رابطه شما دوتا. من هیچ قضاوتی نکردم در موردتون. شاید اگر از ا‌ول بهم توضیح میدادی پیش فرض ذهنی بهتری داشتم. من خودم یه برادر دارم که خیلی وقته از خونه طرد شده. بخاطر اینکه ....
پریسا تو موقعیت خوبی قرار نداشت و دلم داشت براش میسوخت. ولی خوشحال بودم که از دست ما ناراحت نیست. ساناز که سینه‌ی راستش عملا بیرون افتاده بود بلند شد. من رو هدایت کرد که بشینم کنار پریسا و خودش و روبروی ما ایستاد.
-صحبت کافیه، من میرم توی اتاقم قهوه مو بخورم و شما دو تا هم میتونید اینجا راحت صحبت کنید. برای اینکه چیزی هم بیشتر از این پنهان نمونه پریسا جون، رابطه‌ی من و شمسا در این حده.
ساناز حوله‌ی دورش رو که دیگه شل شده بود کامل باز کرد و لخت جلوی من و پریسا ایستاد. کسش تقریبا روبروی صورت من بود. حوله رو برد بالا و شروع کرد به بستن موهاش. من که دیگه نمیدوستم از دستش چیکار کنم نگاهمو انداختم پایین و سرم تکون دادم. ساناز با خنده گفت: یجوری نگاه نکن که انگار اولین باره منو اینجوری میبینی.
حوله‌ش رو که بست دولا شد تا فنجون قهوه شو برداره و سینه های اویزونش فقط یکی دو وجب با منو پریسا فاصله داشت. فنجونش رو برداشت و رفت سمت اتاق.
من که دیگه از خجالت خیس عرق شده بودم. گفتم:
-احساس میکنم هرچی بگم بیشتر پیش شما شرمنده میشم. میخوایید برید توی اتاق لباستونو عوض کنید؟
-راستش... منتظرم خشک بشن.
پریسا طبیعتا از اینکه احتمالا داشتم به این فکر میکردم که چرا لباساش نیاز داشت که خشک بشه یا مهم تر ازون چرا این دو تا با هم حموم بودن ناراحت بود. سعی کردم بحثو عوض کنم.
-ببخشید راستش ساناز بیش از حد رکه. امروز دیگه اب پاکی رو ریخت روی دستمون. خواهش میکنم اگه سر سوزنی احساس ناخوشایندی دارید بگید. من راستش.... از وقتی که شما رو دیدم نتوستم بهتون فکر نکنم. اون شب توی خونه شما، توی مهمونی، مدت ها بود با کسی اینجوری گرم صحبت نشده بودم. فقط دلم میخواست بیشتر شمارو ببینم همین. قصد خاصی یا فکر خاصی نداشتم. اصلا کارای من و سانز رو به پای هم نذارید. من خودمم الان نمیدونم در که وضعیتی با ساناز هستم.
البته که الان دیگه چیزی پنهان نیست از شما. بهتره حقیقت رو بهتون بگم تا اگه میخوایید همین الان از اینجا برید. هر فکری هم بکنید بهتون حق میدم. من و ساناز، راستش دیدید که چقدر ساناز پیش من راحت بود. من و اون با هم رابطه داریم.
اینو گفتم و چند لحظه مکث کردم. وقتی که حرف میزدم پریسا به من خیره شده بود و با توجه گوش میداد. چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت. من ادامه دادم:
البته اگر چیزی رو عوض میکنه این هم باید بدونید که من و اون خواهر و برادر ناتنی هستیم. و تو یه موقعیتی قرار گرفتیم که رابطه مون به این سمت رفت. عاشق هم نیستیم، ولی مثل خواهر و برادر پشت هم هستیم. و گاهی هم با هم....
پریسا بالاخره به حرف اومد و صحبتمو قطع کرد:
ببینید .... چرا انقدر سعی میکنید توضیح بدید. گفتم که من قضاوتی در مورد شما و ساناز نمیکنم. رابطه شما با ساناز، یا رابطه ساناز با شهرام واقعا برام مهم نیست. خیلی وقته دیگه چیزی برام مهم نیست. ساناز کمک کرد تا از پیله خودم بیرون بیام. منم تصمیم گرفتم تا میتونم برای خودم زندگی کنم. خوئم رو محدود نکنم و نذارم که کسی برای من تصمیم بگیره. میخوام سالهایی رو که با شهرام به هدر دادم جبران کنم. در مورد شما هم.... نگاهش رو از من گرفت و انداخت پایین. من که موقع صحبت کردن محو چشماش بودم و موهای خیس مشکیش که گوشه ی صورتش ریخته شده بود تازه متوجه یقه حولش شدم که کمی باز شده بود و پوست سفید سینه ش رو نشون میداد که مثل مرواریدی میدرخشید. پریسا بعد از کمی مکث ادامه داد: در مورد شما هم میخوام به دلم رجوع کنم.
-دلتون .... دلت چی میگه؟
-میگه شما .... میگه تو آدم بدی نیستی.
من فقط توی چشماش نگاه میکردم. انگار یه آهنربای درون جفتمون داشت مارو به هم نزدیک میکرد.
-من بهت اعتماد میکنم. اما نمیخوام ... من از زنجیر میترسم. از تعهد بدون شناخت میترسم
-کسی تورو زندانی نمیکنه. کسی تورو به زنجیر نمیکشه. هیچ اجباری در کار نیست.
-دیگه مطمئن بودم که احساس پریسا به من متقابله. برای اینکه بهش اطمینان بیشتری بدم گفتم: حتی اگه بخوای من ساناز رو کمتر میبینم یا ازش میخوام که کمتر شیطونی کنه و ...
پریسا حرفمو قطع کرد و گفت: همین الان گفتم هیچ اجباری نیست. من شما دو نفر رو همینجوری شناختم. نمیخوام تغییرتون بدم. از توام همین انتظار رو دارم.
لبخندی زدم. دیدم بند حوله شل شده و کم کم داره از هم باز میشه. توی همون چند لحظه ای که چشمم به میون سینه هاش افتاد تنم لرزید. سینه هاش اونقدری نیودن که بدون سوتین خط سینه ای بینشون باشه. سفیدی پوستش میدرخشید. توی اون موقعیت نمیخواستم سواستفاده کنم. سریع نگاهمو گرفتم اونطرفو و بهش گفتم: ببخشید ... حوله ت ... شاید بخوای لباستو ....
یه نگاهی به پایین کرد و دوباره توی چشمام نگاه کرد و گفت: گفتم که از زنجیر خوشم نمیاد.
کلاه حوله رو از سرش برداشت. آروم کمربند حوله اش رو باز کرد. من دهنم خشک شده بود و محو تماشاش شده بودم. دستشاش رو آورد بالا و حوله رو از روی شونه هاش انداخت. داشتم سفید ترین موجود توی زندگیم رو میدیدم. شونه های لاغرش. سینه های کوچیکش با نوک صوتیش. از سفیدی رگ های بدنش معلوم بودن. شکم صاف و بی نقصش.طراوت و تازگی که بدنش بعد از حموم داشت. نگاهم رو آوردم بالا و دوباره توی چشماش نگاه کردم. دستاشو آورد بالا تا موهاش رو ببنده پشت سرش. با دیدن زیربغل هاش احساس علاقه و شهوتم رو گم کردم. سرم رو آروم آوردم جلو و به لباش نزدیک تر کردم و با چشمای بسته مثل دو تا تشنه که انگار توی کویر به آب رسیده باشند شروع کردیم به خوردن لبای هم. آتیش شهوت جاش رو به اون آرامش اولیه داد و سرعتمون بیشتر شد. همزان دستم رو روی بدن مثل ابریشمش میکشیدم و لمسش میکردم. دلم میخواست با آرامش سانتیمتر به سانتیمتر بدنش رو ببوسم اما حرارتی که بینمون بود این صبر رو ازمون گرفته بود. به عقب متمایلش کردم کردم و کم کم خوابیدم روش و لبهامون یک لحظه از هم جدا نمیشد. دستم رو بردم پایین و آروم به کسش نزدیک میشدم. از روی نافش رد شدم و موهای نرمی که زیر انگشتام اومد بهم گفت که نزدیک بهشتم. رفتم پایین تر و دستم رو بین کسش گذاشتم و خیسی بی امان کسش از شهوتش میگفت. کمی که مالیدم صورتش رو ازم جدا کرد. سرمو کمی بردم عقب تر دیدم توی چشمام خیره شده. ترسیدم. دستش رو برد پایین و رسوند به شلوارم. فهمیدم که جای تعلل نیست. با کمکش دکمه و زیپ شلوارم و باز کردم و کمی کشیدم پایین. با دستم کیرمو که در حال انفجار بود به لبه های کسش مالیدم و دستای لطیف پریسا رو روی باسنم حس کردم. التماس رو توی چشماش میدیدم. آروم کیرم رو فشار دادم همینطور خیره پریسا رو نگاه میکردم. کیرم آروم آروم میرفت تو تا دیدم اشک توی چشمای پریسا جمع شده. نگهش داشتم اما با فشار دستش بهم فهموند که متوقف نشم کیرم رو تا جایی که میشد داخل کردم و بعد از کمی مکث شر وع کردم به عقب و جلو کردن. پریسا که تا الان صداش در نمیومد دیگه نتونست خودش رو نگه داره و شروع کرد آروم ناله کردن تا من سرعتم رو بیشتر کردم. ناله هاش تبدیل به فریاد شدو جوری باسنم رو پنگ مینداخت که مطمئن بودم زخم شده. بدنش از سفیدی قرمز شده بود. حرکتم تند تر شده و بود و پریسا ریتم رو دستش گرفته بود و بدنش و بالا پایین میکرد تا با فریادی پنجه هاش رو توی باسنم فرو کرد و از نفس کشیدن ایستاد. کم کم دستاش رو شل کرد و آروم شروع به نفس کشیدن کرد. خیلی آروم کیرم رو کشیدم بیرون و کنارش دراز کشیدم. چشماش بسته بود. آروم برگشت به سمت منو با صدایی که به سختی شنیدم گفت: مرسی.
پیشنونیش رو بوس کردم به پهلو کنارش خوابیدم. به سختی جفتومن روی کاناپه جاشده بودیم. داشتم موهای خیسشو اروم نوازش میکردم که احساس کردم که دست نرمی داره آروم دنبال کیرم میگرده. اصلا انتطاری ازش نداشتم که منو ارضا کنه. دست لطیفش رو دور کیرم حلقه کرد. کیرم هنوز از آبش خیس بود. شاید یکی دوبار فقط دستش رو بالا و پایین کرد. سرم و بلند کردم و با دیدن دستای ظریف و سفیدش دور کیرم جهش آبم رو دیدم که تا روی سینه های خودم پرتاب شد. چشمامو بستم و برای چند لحظه انگار نفس کشیدن یادم رفت و پریسا آروم آروم کیرمو که داشت توی دستاش کوچیک میشد و با آب خودم برام ماساژ میداد. توی اون لحظه من و پریسا هزاران فرسنگ از اون دنیای زشتی که توش زند گی میکردیم فاصله داشتیم.

نفهمیدم کی خوابم برد. چشمامو باز کردم ولی پریسا پیشم نبود. من هنوز لخت بودم و حوله ی پریسا روم بود. هوا تازیک شده بود تقریبا. داشتم بلند میشدم که دیدم ساناز از اتاق اومد بیرون و فقط یه تیشرت تنش بود یه دستش به پشتش یه چیزی رو قایم کرده بود.
اومد نشست کنار من. گفتم: چی قایم کردی؟
-پاشو کم کم مامانم میاد. زشته تو رو ببینه لخت با حوله من خوابیدی وسط خونه.
-پریسا کی رفت؟
-دید تو خوابیدی اومد از من خداحافظی کرد و رفت. دلش نیومد تورو بیدار کنه.
-ناراحت بود؟
-نه چرا؟ ظاهرا خیلیم بهش خوش گذشته بود.
-من عذاب وجدان گرفتم ساناز. اون هنوز شوهر داره.
-چه فایده وقتی عملا زن و شوهر نیستن. گیزی نمونده تا شهرام طلاقش بده.
-احساس میکنم دوست دارم بازم ببینمش.
ساناز دستشو از زیر حوله اروم رسوند به کیرم و کمی نوازشش کرد و گفت: منم بودم دوست داشتم. تنگ بود حالا؟
- نه دیوونه به خاطر سکس نمیگم. از شخصیتش خوشم اومده. احساس میکنم همدیگرو میفهمیم.
یادم افتاد که نتوستم یه دل سیر بدن سفیدشو ببینم. حالا دیگه نمیتونستم به اون بدن بلوری و هیکل بی نقصش فکر نکنم.
-چی شد؟ رفتی تو فکر. پس داداش ما عاشق شده. ساناز همینطور که داشت کیرمو میمالید و باعث شده بود کم کم بزرگ شه گفت: پس چی شد؟ میخواستیم با هم بریم سراغ فانتزیامون. یادت رفته؟
-نه یادم نرفته. ولی این چند روز انقدر فکرم مشغول پریسا بوده که از اون حال و هوا اومدم بیرون.
دستم و گذاشتم روی رون تپل ساناز و اروم نوازش کردم. کیرم دیگه کامل بیدار شده بود. گفتم؛ نگفتی چی پشتت قایم کردی؟
گفت: حالا میبینی. از پشتش یه‌ چیز کرم رنگ اورد بیرون. بله دیلدو بود.
-اینو از کجا اوردی؟
خب خریدم. بیا بگیرش.
اولش به جوری شدم. جنسش پلاستیک بود ولی نرم بود و خم میشد. عجیب بود برام که خیلی کوچیک بود. قطرش کم بود و به ده سانت نمیرسد. گفتم: این که خیلی کوچیکه؟ کست اذیت نشه یه وقت؟
-نه عزیزم. این برای یه جای دیگس! دستشو اروم از زیر برد و رسوند به سوراخ کونم و با انگشتش فشارش داد.
-اوه پس بگو. میخوای به خودت دو طرفه حال بدی.
-هنوز یکم سخته ولی کم کم جا باز میکنه.
-جا باز کنه برای چی؟
ساناز خندید. فهمیدم داره به چی فکر میکنه. هوس کرده کم کم راه کونش رو هم باز کنه. یا...
گفتم: ببینم نکنه هوس کردی جفتشو باهم..
-تا ببینیم. منم فانتزیای خودمو دارم. تو چی؟ هنوز یادم نرفته با چه هوسی کیر دانیال رو میخوردی. هنوزم به همجنست فکر میکنی؟
-راستش یه وقتایی بدجوری دلم میخواد با هم جنس خودم باشم. از یه طرف بهش فکر میکنم چندشم میده. ازونطرفم وقتی تو کیرمو میخوردی دلم میخواست من جات بودم. خودمم نمیدونم. نمیتونم انکارش کنم.
-وقتی یه هوسی درونت هست هرچی سرکوبش کنی بیشتر شعله ور میشه. باید بهش جواب بدی تا کار دستت نداده.
ساناز دستش رو از زیر حوله کشید و بیرون و با دیلدو یکم بازی کرد و گفت: این میتونه واقعی باشه! دوست داری امتحانش کنیم؟
گفتم:کم کم به اونم میرسیم. تو امتحانش کردی؟
-یکمی. خیلی سخت تر از اونیه که فکرشو میکردم.
-راستشو بگو. ما که دیگه خجالتم نمیکشیم از هم. دوست داشتی همزمان با دو نفر بودی؟ چه فانتزیای دیگه ای داری؟
-آره. دلم میخواست همزمان میتونستم با دونفر سکس کنم. ولی‌ سوراخ کونم خیلی تنگه.
-خب‌ ؟
-و اینکه یه نفرش تو باشی. دوست دارم یه نفرو رو پیدا کنیم که فک کنه ما خواهرو برادریم یا زن و شوهر.
-خب این که فانتزی منم هست. فکر کردن بهشم منو تحریک میکنه. راستش تحریک کردن یه نفر که از همه جا بی خبره خیلی لذت بخشه.
-عملیش میکنیم به شرطی که پریسا باعث نشه تو سرد بشی.
-من داغ تر از اونیم که سرد بشم. دیلدو رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم: شاید این به کار منم بیاد.
-پس واقعا کونت میخاره؟
-گفتم که واقعا بعضی وقتا بدجوری دلم میخواد بدن یه مرد رو کشف کنم. یکی که همجنس خودم باشه.
روم نشد به ساناز بگم که چقد دلم میخاد کیر یه نفر رو با تمام وجود حس کنم. یه زمانی معتاد فیلمای پورنوی گی بودم. دوست داشتم گرمای کیر یه نفر و آبش رو توی دهنم حس کنم. چهرم نشون داد که رفتم تو فکر. گفتم: البته نمیدونم میتونم مفعول باشم یا نه.
-نترس کم کم میتونی اونم امتحان کنی.
ساناز حوله رو از روی پام کنار زد. کیرم داشت کم کم میخوابید که وقتی ساناز شروع کرد به خوردنش دوباره بیدار شد. پاهامو از هم باز کرد و نشست بینشون. زبونش رو از پایین میکشید تا بالا و سرش رو میکرد توی دهنش و با زیونش باهاش بازی میکرد. انگشت اشاره‌ش رو اورد نزدیک صورتم و کرد توی دهنم. چند باری انگشتشو مکیدم. انگشتشو برد پایین و رسوند به سواخ کونم و آروم آروم فرو کرد تا ناله هام بلند تر شدن. همزمان برام ساک میزد و انگشتشو توی کونم عقب جلو میکرد من توی فضا بودم. یهو کیرم رو از توی دهنش دراورد و با یه شیطنت خاصی توی چشمام ذل زد. گفت: دوست داشتی الان یه مرد جای من بود؟ من که از اتیش‌ هوس داشتم میسوختم گفتم:آره.
-دوست داشتی یه مرد کیرشو میمالوند به سوراخ کونت؟
با چشمای نیمه باز گفتم: آره.
ساناز همینطور که با نوک زبونش‌ روی کیرم میرقصید گفت:
دوست داشتی یه مرد سوراخ کونت رو میلیسید؟
-آخ اره.
اینو که گفتم ساناز یهو انگشتشو دراورد که باعث شد داد بزنم. با زبونش افتاد به جون سوراخ کونم. پاهامو بردم بالا و خودم کیرمو میمالیدم. دیگه داشتم ارضا میشدم. گفتم: سانااااز.
سرش رو اورد بالا: جوونم. دوست داشتی؟
دوباره شروع کرد به خوردن کیرم.
گفتم: انگشتت....
ولی ساناز ایندفعه دیلدوی کوچولوشو راورد و یکی دوبار توی دهنش عصب جلو کرد و گذاشت دم سوراخ کونم. اروم فشارش داد و منم یا یه آه بلند همراهیش کردم و جشمامو بستم. آروم آروم دیلدو رو کرد توی کنم.
-وای لعنتی. جرم دادی. وای ساناز دارم میمیرم.
ساناز هم نامردی نمیکردو دیلدو رو بیشتر فرو میکرد. من دیگه نزدیک ارضا شدن بودم. نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
با ناله گفتم: ساناز من کیر میخوام. کاش من جای تو بودم. دلم میخواد یه کیر سفتو بخورم. انقد بخورم تا ابش‌ بیاد. ساناز سرعتشو بیشتر کرد و من دیگه نتونستم مقاومت کنم. ابم رو با تمام وجود خالی کردم توی دهنش. سانازم با لباش محکم دور کیرمو گرفته بود و با زبونش‌ با نوک کیرم بازی میکرد. نذاشت ابم بریزه بیرون. دیلدو رو خیلی اروم از کونم کشید بیرون. آبم رو توی دهنش نگه داشته بود. با انگشتش اول به دهنش اشاره کرد و بعد به من و سرش رو به حالت سوالی تکون داد. منم جواب مثبت دادم بهش. اومد روی من. اروم دهنش رو از کرد و ابم کم کم از دهنش ریخت توی دهن خودم. گرما و تلخی خاصی داشت. یکم که از ابم ریخت لباش رو گذاشت روی لبام و شروع کرد به لب گرفتن از من.
یکمی که گذشت دراز کشید کنارم. باز حس بی حالی و پشیمونی بعد ارضا شدن اومد سراغم. سرمو چرخوندم سمت ساناز و گفتم: ببخشید من... ساناز که هنوز ابم از گوشه لبش میچکید گفت: هیچی نگو. لازم نیست خجالت بکشی. لبخندی زدو باز لباشو گذاشت روی لبام.
just do it
     
  
مرد

 
آلزایمر دوازدهم و سیزدهم

وقتی که به فانتزیام فکر میکنم از خودم بدم میاد. یا وقتی که به پریسا فکر میکنم دلم نمیخواد بدونه که چی توی سرم میگذره. فقط با سانازه که میتونم و جرات میکنم خواسته هامو بروز بدم.

ازونطرف ولی حال بابا هیچ بهبودی پیدا نکرده بود و مامان پری تصمیم گرفته بود که شبانه روز پیشش بمونه. من و سانازم مرتب بهش سر میزدیم. شهرام هم تقریبا راضی شده بود که طلاق پریسا رو با مهریه‌ش بده. رابطه من و پریسا هم بد پیش نمیرفت. هرچی بیشتر همدیگرو میشناختیم بیشتر به هم نزدیک میشدیم.
انگار وقتی یک نفرو ارضا میکنی وارد مرحله‌ی جدیدی از اعتماد و علاقه میشی. هر روز تقریبا با هم صحبت میکردیم و کارای طلاقشم داشت کم کم جلو میرفت و منم تصمیم گرفتم این یکی دو هفته رو صبر کنم وقتی کامل جدا شد با خیالت راحت بهش نزدیک بشم.
بعد از اون شب دیگه با هم سکس نداشتیم. جفتمون به خاطر اینکه اون هنوز طلاق نگرفته بود انگار ته دلمون عذاب وجدان داشتیم. گرچه من بعد از اون شب در حسرت این بودم که تمام بدن بی نقص و خوش تراشش رو کشف کنم. ولی تصمیم گرفتم عجله نکنم و برای رسیدن بهش صبر کنم. از طرفی ساناز بهم کمک میکرد شهوتم کمتر شعله ور بشه و با شیطونی های که میکردیم امیدوار بودم بتونم با پریسا یه رابطه‌ی جدی و عادی ای رو شروع کنم و دست از پرداختن به فانتزیام توی سکس بردارم. اما نمیدونستم که بعضی از حس ها اونقدر عمیقن که نمیشه فراموششون کرد.
چند روز بود که هوس یه شیطونی جدید به سرم زده بود. تو فکر یه سناریو بودم که به عنوان خواهر برادر یا زن و شوهر یه نفر سومی رو هم وارد رابطه کنیم. از ساناز خواهش کرده بودم که فقط موهای پاش رو و کونش رو شیو کنه و به کسش و زیر بغلش دست نزنه. بعد یکی دو هفته که دیگه بلند شده بود فکر میکرد که من شوخی میکنم و میخواست شیو کنه که من مانعش میشدم. کم کم بهش گفتم که دنبال تنوع هستم و میخوام با یه نفر دیگه هم رابطه داشته باشیم. ساناز هم بدش نمیومد من رو همراهی کنه.
تقریبا موفق شده بود با دیلدویی که خریده بود راه کونش رو باز کنه و هر موقع که سکس داشتیم من دیلدو رو هم توی پشتش میذاشتم. اما هنوز راضی نشده بود که من باهاش از پشت سکس کنم. شاید اگه نفر سومی میومد راضی به اینکار هم میشد. مسئله این بود که ساناز میخواست همزمان با دو نفر سکس کنه. افراد مختلفی رو امتحان کرده بودیم یا از سر شوخی اذیتشون کرده بودیم. وقتی که با هم خرید میرفتیم ساناز زیر مانتوی جلو بازش ساپورت یا حتی جوراب شلواری میپوشید با تاپ تنگ که گاهی لبه‌ی سوتین رنگیش از داخل یقه تاپ بیرون میزد. وقتی که جوراب شلواری میپوشید قسمت بالای رونش که کش میومد به خوبی پاهاش و رونهای توپولش رو نشون میداد.
بدون استثنا ۹۹ درصد مردایی که میدیدیم چشم چرونی میکردن ولی کسی که واقعا بخواد دنبالش راه بیفته نبود. البته شاید چون منم همراهش بودم.
یکبار رفتیم توی یک مانتو فروشی که یه فروشنده‌ی مرد داشت با موهای جو گندمی و زنجیر طلا و بهش میخورد که اهل حال باشه.
ساناز یکی دو تا مانتو رو برداشت و در اتاق پرو رو باز کرد. مانتوی خودش رو دراورد. زیرش جوراب شلواری سورمه ای نسبتا ضخیمی پوشیده بود ولی هم توی نور برق میزد هم حجم و سفیدی رون هاش رو جاهایی که کش اومده بود به خوبی نشون میداد و شورت قرمزش هم کاملا مشخص بود. زیرش هم یه تاپ بند نازک مشکی داشت که بالای سینه‌ش توری بود و قسمت بالای سینه‌ش توی سوتین قرمزش و بندای خوشگلش خود نمایی میکرد. من بیرون اتاق پرو ایستاده بودم و فروشنده هم عقب تر از من کنار میزش که ساناز اومد بیرون تا مانتوش رو به من نشون بده. تا اینجاش مشکلی نبود تا اینکه ساناز که یه مانتوی دیگه دستش بود رفت سمت فروشنده حین رفتن جلوی مانتو باز شد و چشم فروشنده به پاهای ساناز و سینه هاش افتاد.
ساناز مانتویی که دستش بود رو داد به فروشنده.
-ببخشید میشه اینو عوض کنی؟ ساده ترش رو داری که سر آستینش گلدوزی نداشته باشه؟
-بله حتما. اینو بدید به من. این مدل رو امتحان کنید ببینید نظر همسرتون چیه.
-برادرمه. البته سلیقش بد نیست. میشه اون شال طرح داره رو هم بدید؟
فروشنده شالی رو که ساناز میخواست بهش داد. ساناز اومد سمت من و رو به فروشنده گفت: میشه بلندیشو برام اندازه بگیرید؟ همینو میخوام ولی میخوام یه مقداری کوتاه تر بشه.
فروشنده مترش رو برداشت و اومد نزدیک اتاق پرو. ساناز ولی نرفت توی اتاق. همونجا مانتوشو دراورد و داد به من. شالش هم که از سرش افتاده بود رو دراورد و داد به من و مانتوی جدید رو از فروشنده گرفت و پوشید.
-تا کجا میخوایید باشه؟
-تا یکمی زیر زانوم.
فروشنده از کنار مترو گرفت و توی ایینه به ساناز گفت: تا اینجا خوبه؟
-بله ممنون.
تازه توی ایینه دیدم که ساناز جلوی مانتوشو نبسته و نور چراغ افتاده روی ساپورتش و فروشنده توی ایینه کامل رونای سانازو میتونه ببینه که از زیرش برق میزنه. فروشنده داشت پایین مانتو رو سنجاق میزد که ساناز برگشت سمت من و گفت: این شال قشنگه به نظرت. با برگشتن ساناز به سمتم مطمئن شدم که کسش از زیر شورت قرمزش الان جلوی صورت فروشندس. فروشنده که فک کنم به خوبی پاهای سانازو سیاحت کرده بود بلند شد و گفت تمومه.
ساناز تشکر کرد و همونجا مانتوش رو دراورد. دستاشو برد بالا که شال جدیدش رو سر کنه که چشمای فروشنده تا بیاد از دیدن سینه های سانازو سوتین قرمزش لذت ببره افتاد به زیر بغلش که دو هفته شده بود شیو نشده بود و الان عرقم کرده بود. رو به من گفت:
-این چطوره؟
نگاه کردم به فروشنده و گفتم: نظر شما چیه؟
فروشنده اب دهنش رو قورت داد. ساناز گفت: نمیخوای بهمون اشانتیون بدی؟
فروشنده من من کنان کفت: قیمت مقطوعه خانوم.
ساناز گفت: خب باشه. رفت سمت اتاق پرو. دولا شد که چوب لباسی مانتو رو از روی زمین برداره که این باعث کش اومدن جوراب شلواریش شد و تمام کونش توی اون شورت قرمز نمایان شد.
ساناز بلند شد و دست فروشنده رو گرفت و کشوندتش توی اتاق پرو و چسبوندتش به اینه. فروشنده زبونش بند اومده بود. ساناز زانو زد و دکمه و زیپ شلوار فروشنده رو باز کرد و تا ا‌ون به خودش بیاد کیرش توی دهن ساناز بود. من در مغازه رو بستم و برگشتم پیششون و تازه چشمم به کیر تر و‌ تمیز فروشنده افتاد که کامل شیو کرده بود. ساناز یه لحظه کیرو از دهنش دراورد و رو به من کرد و گفت: خوشمزسا. فروشنده با تعجب به من نگاه کرد. هنوز مطمئن نبودم که اماده ام یا نه. با تمام عطشم برای لمس کیرش راضی نشدم. ساناز یکمی دیگه ادامه داد تا اب فروشنده توی دهنش خالی شد. بهش دستمال دادم تا توی دستمال خالی کنه و خودشو تمیز کنه.
تا خونه حرفی نزدیم ولی خونه که رسیدیم ساناز گفت: چطور بود؟ دوست داشتی؟ چرا نیومدی جلو؟ من که میدونم ته دلت چی میخواستی.
چیزی نگفتم. وارد اتاق که شدیم هولش دادم روی تخت و دستاشو دادم بالا و افتادم به جون زیربغلاش که خیس از عرق بود و شروع کردم به لیسدن زیربغل پر موش. دادزد: وای دیوونه چیکار میکنی.
حسابی که لیسش ازدم تاپش رو از سرش دراوردم و نشستم روش و کیرمو از زیر سوتینش گذاشتم لای سینه هاش. ساناز خودش سینه هاشو جمع کرد و بعد از فقط سه چهار بار عقب جلو کردن ابم بین سینه هاش و زیر گلوش خالی شد. ولو شدم کنارش. اروم کیرمو که داشت میخوابید نوازش کرد و گفت: اینم از این داداشی. دوست‌ داشتی.
لبخند زدم. هنوز ولی دلم میخواست ببینم کیر فروشنده چه طعمی داشت.
کمی موهاشو نوازش کردم و نوک انگشتامو رو روی سینه هاش میچرخوندم.رفتم پایین و با موهای کسش بازی میکردم.
-خب من پاشم برم خودمو بشورم و بیام.
-یکمی صبر کن.
-میخوای با هم بریم؟
-نه، ساناز، راستی پریسا در مورد داداشش بهت چیزی گفته؟
-آره یه بار خیلی سر بسته در موردش گفته بود. چطور؟
-میدونی از وقتی که پریسا ازدواج کرده چون خونوادش مخالف بودن یه جورایی طرد شده از خونوادش. از اون طرفم داداشش چند ساله که با خونوادش رفت و آمد نداره. پریسا ولی دوست داره ببینتش هنوز.
-خب مشکلش چیه؟
-راستش داشتم فکر میکردم ازش بخاییم دفعه بعد با برادرش بیاد. میدونی برادرش چند ساله که از خونشون رفته.
-چرا؟ گفته بود که با هم مشکل داشتن.
-اسم برادرش نویده. از سن بلوغش کم کم میفهمه که به پسرا علاقه داره و سمت دخترا نمیره. خونوادش خیلی سعی کردن که مجبورش کنن و حتی پیش روانشناسم بردنش. وقتی میبینه نمیتونه کاری بکنه از یه جا به بعد تصمیم میگیره که دیگه خونوادش رو ترک کنه.
-ای بابا طفلکی. الان تنها زندگی میکنه؟
-یه مدتی با پارتنرش بود و قرار بود که از ایران برن. ولی مثل اینکه پارتنرش رفت و فعلا تنهاست. البته با پریسا در ارتباطه. ولی پریسا بخاطر گی بودنش پنهانش میکرد. گفتم حالا که به پریسا نزدیک تر شدم ازش بخاییم اگه موافق باشه نویدم یبار دعوت کنیم.
-ببینم نکنه میخوای با برادرشم ...
-نه نه .. نمیخوام پریسا چیزی از این موضوع بفهمه. تمایل من به رابطه با همجنسم فقط یه هوسه که مطمئنم زودگذره. راستش رابطه‌م که با پریسا جدی بشه میخوام دور شیطونیامونو کم کم خط بکشیم.
-ینی دور منم میخای خط بکشی؟
-معلومه که نه دیوونه. ولی احساس میکنم میتونیم با پریسا یه رابطه جدی داشته باشم. توام که داری میشی سنگ صبور اون. میتونه روی تو حساب کنه.
-باید اول بیینیم و بشناسیمش این اقا نوید رو. اخر هفته پریسا قراره بیاد اینجا. میتونیم اخر شبم هماهنگ کنیم تو و نویدم بیایید که با هم اشنا بشیم.
-باشه من باهاش صحبت میکنم.
-من دیگه برم یه دوش بگیرم. میخام خودمم شیو کنم. به اندازه کافی بخاطر شما بلندشون کردم. خندیدم و بدن زیبای ساناز رو برانداز کردم که به سمت حموم میرفت و لرزش کونش و چربیای پشت رونش باز هم من رو هوسی میکرد.
پنجشنبه من از صبح بیرون بودم. وسط هفته تلفنی با پریسا صحبت کزدم و ساناز بهش گفته بود که به نوید بگه که شام بیاد پیش ما. راستش کم کم داشت به ساناز حسودیم میشد. پریسا رابطش با من خیلی خوب بود ولی انگار قصد نداشت تا از شهرام جدا بشه با من سکس داشته باشه. منم نمیخاستم به هیچ وجه مجبورش کنم. میترسیدم از خودم برنجونمش.
پنجشنبه من بیرون بودم و پریسا قرار بود از ظهر بیاد پیش ساناز. منم عصری برمیگشتم تا نویدم برای شما بیاد پیش ما.
وقتی اومدم درو با کلید باز نکردم. زنگ زدم و ساناز درو باز کرد. یه شومیز حریر یقه هفت مشکی خردلی بدون آستین پوشیده بود که سوتین مشکیش از زیرش دیده میشد. یقه‌ش اونقدر باز بود که در حالت عادی هم حداقل ده سانت از خط سینه ش رو به نمایش بزاره. شومیز تا یه وجب بالاتر از زانوش بود و دیگه شلوارم نپوشیده بود. من فقط تو این فکر بودم که یجوری سردربیارم ببینم این دوتا امروز باهم سکس داشتن یا نه.در اتاق ساناز بسته بود. پرسیدم مهمونات نیومدن؟
ساناز گفت: پریسا که تو اتاقه داره لباس عوض میکنه نوید هم کم کم باید پیداش بشه. با خودم گفتم حتما پریسا لباس راحتی داشته که الان میخواد عوض کنه. وقتی پریسا از اتاق اومد بیرون من میخکوب شدم.
یه لباس بلند پوشیده بود تا روی زانو و یقه‌ای که شونه های سفید و استخونیش رو نشون میداد. چیزی که من رو میخکوب کرد آرایشش بود. این بشر بدون آرایش مثل یک فرشته بود ولی الان همون خط چشمش کافی بود تا دل من براش ضعف بره. موهای مشکیش رو هم بالای سرش بسته بود. بغلش کردم و گونه‌ش رو بوسیدم.
-سلام عزیزم. چقدر خوشگل شدی؟
پریسا خندید و گفت: ممنونم، تو همیشه به من لطف داری
-من هرچی بگم بازم کمه.
ساناز پرید وسط و گفت: خوبه حالا وقت دلو قلوه‌دادن نیست. برو توام یه لباس خوب بپوش تا کم کم نوید جان میاد.
از یه طرف با بودن پریسا دل توی دلم نبود، ازونطرف یاد این افتادم که اصلا چرا اصرار داشتم با نوید صمیمی بشیم.
لباس که عوض کردم نوید اومد.
این خواهر و برادر انگار دوقلو بودن. همون چهره فقط با مشخصات مردونه. ظاهر خیلی‌موقری‌ داشت و نشونه خاصی نداشت که بتونی بگی این ادم حتما همجنس بازه. این منو بیشتر جذبش میکرد.
نشستیم و با هم کمی صحبت کردیم و من از شخصیتش خوشم اومد.
برام جالب بود که هیچ نگاه خاصی به ساناز و اندامش نداشت. وقتی که ساناز دولا میشد تا چایی تعارف کنه تمام سینه های بزرگش از توی یقه‌ش دیده میشدن یا وقتی مینشست و پاش رو مینداخت روی پاش نمیشد به ساقای توپرش که جای موهای شیو شدش چشمک میزد یا رونای هوس انگیزش چشم ندوخت. نوید اما ذره ای توجه نداشت.
بعد شام که هوا خنک شده بود ساناز گفت بریم توی پارک بغل خونه قدم بزنیم که من و نوید اظهار خستگی کردیم و گفتیم میخایی با هم گپ بزنیم. ساناز و پریسا هم وقتی که به حرف میفتادن حداقل یک ساعت طول میکشید، حتی با اینکه امروز توی خونه با هم بودن. بچه ها که رفتن من برای خودم و نوید قهوه دم کردم.
توی اون یه ساعتی‌ که با هم بودیم انقدر گفتیم و خندیدیم که انگار خیلی وقته همدیگرو میشناسیم.

نوید پسر خوبی به نظر میرسید. همیشه توی تصورم پسرایی که همجنس باز بودن باید حتما گوشواره داشته باشن یا موهای دستشونو زده باشن. ولی نوید کاملا عادی بود. پوستش روشن بود. شکم نداشت ولی انچنان بدن ورزیده ای هم نداشت و مثل خودم معمولی بود. باز کردن سر صحبت و کشوندنش به سمت مسائل جنسی سخت بود. صرف این که اون همجنس باز بود دلیل نمیشد که به راحتی با من رابطه داشته باشه. بیشتر قصدم این بود که خودمو کنجکاو نشون بدم، که واقعا هم کنجکاو بودم. صحبتمون از موضوعات معمولی که تموم شد ازش پرسیدم:
-نوید جان یه سوال داشتم. البته میدونم تا حدی شخصیه. ولی کسی رو ندیده بودم یا نمیشناختم که ازش بپرسم.
نوید کمی تعجب کرد. فنجونش رو گذاشت زمین رو پرسید:
-بپرس، اگر بدونم یا بتونم کمکت میکنم.
-اگر دیدی خیلی شخصیه بی تعارف بگو.
احساس کردم تو این مدت اونقدر باهاش صمیمی شدم که جرات کنم ازش بپرسم.
-راستش من میدونم تو خیلی سختی کشیدی. تا شخصیت خودتت رو به خانواده و دوستات ثابت کنی. حتی طرد شدی از سمت خیلیا. راستش من ... میخواستم بدونم از کی احساس کردی که... یعنی از کی فهمیدی که ...
-که گی ام؟ اینو با خنده گفت. -ببین حتی گفتن کلمه‌ش برات سخته. چون فکر میکنی چیز بدیه.
-نه نه، فقط نمیدونم .... راستش منم ... بزار باهات رو راست باشم.
من راستش...
نوید که انگار حدس زده بود چی میخام بگم گفت: به جنس موافقت حس خاصی داری؟
سرم و انداختم پایین و گفتم: آره راستش چند وقتیه که به جنس موافق گرایش دارم. اما تمایلم رو به جنس موافق از دست ندادم. یه وقتایی بدجوری دوست دارم نیازم رو با همجنس خودم برطرف کنم. یه عطشی که نمیتونم خاموشش کنم. راستش میدونم که یه نیاز جنسیه و نه عاطفی.
- خب این که چیز بدی نیست. باید این تابو رو توی ذهنت بشکنی.
-سعی میکنم. اما چون راهی برای ارضاش پیدا نکردم احساس کردم بهتره فراموشش کنم.
-منظورت اینه که کسیو نداشتی که باهاش درمیون بزاری؟
-ببین من نمیتونم با همجنس خودم وارد رابطه عاطفی بشم. نمیتونم هم به کسی بگم که فقط بخاطر امتحان رابطه جنسی میخام باهاش باشم. نمیدونم اصلا اگر اتفاق بیفته دوست دارم ادامه بدم یا فقط توی تخیلمه و شهوته. گفتم شاید بتونی راهنمایی کنی منو. که چیکار کنم.
-اگه کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشی چی؟
چیزی نگفتم. امیدوارم بودم غیر مستقیم منظورم رو فهمیده باشه. نمیخاستم بهش تحمیل کنم. میدونستم نوید دنبال کسیه که باهاش وارد رابطه جدی بشه نه فقط سکس.
-جوابمو ندادی. اگه بتونی بهش اعتماد کنی چی؟
دستش رو گذاشت روی پامو من قطرات عرق رو حس میکردم که روی بدنم پایین میومدن.
ازم سوال کرده بود. نمیدونستم چی بگم. دستم رو گذاشتم روی دستش.
جواب مثبت رو ازم گرفت.
گفت: به من اعتماد کن. هر موقع که احساس خوبی نداشتی بگو.
گفتم: میشه بریم توی اتاقم؟
رفتیم نشستیم لبه‌ی تخت. قلبم بدجوری میزد. دستش رو اورد دم تیشرتم و از سرم دراورد. منتظر نشد و تیشرت خودشم دراورد.
گفت: به زمان و مکان فکر نکن. حتی به این فکر نکن که من کی هستم، تو کی هستی. بزار قلبت هر کاری میخاد بکنه. حتی اگه احساس کردی میخای من اینجا نباشم، راحت بگو.
با سرم جواب مثبت دادم.
با دوتا دستاش پهلو هامو گرفت و اومد نزدیکم و روی شونه م رو بوسید. سرش رو اورد روبروی صورتم. نفس گرمش میخورد به لبام. لباش رو اروم گذاشت رولبام که یهو یی کاملا ناخودآگاه صورتمو کشیدم کنار.
-ببخشید، دست خودم نبود.
لبخند زد و منو خابوند و سینه و شکمم رو بوسه بارون کرد. رفت پایین ترو شلوارم رو دراورد. بلند شدن کیرم رو نمیتونستم پنهان کنم.
داخل رونهام رو میبوسید و اومد روی شورتم. یکمی با دستش کیرمو از روی شورت مالید و اروم درش اورد. شروع کرد به بوسیدن کیرم. از پایین. از بیضه هام به بالا. بعد اروم زبونش رو میکشید از پایین به بالا. دیگه طاقتم تموم شده بود تا کیرم رو کرد توی دهنش و اروم میمیکد.
یه دستش رو از زیر رسون به کونم و چنگ زد. کم کم شروع کردم به ناله کردن خودمم کمی کیرموبالا پایین میکردم توی دهنش.
پاهامو از هم باز کردم تا به سواخ کونم دسترسی داشته باشه.
با انگشتش کمی روی سوراخمو مالید. دیگه خجالتی برام نمونده بود. دستشو گرفتم و اوردم سمت دهنمو انگشتشو مکیدم و خیسش کردم. میدونست باید چیکار کنه. همینطور که برام ساک میزد انگشتشو اروم اروم فرو میکرد توی کونم. انگشتش از انگشت ساناز کلفت تر بود. ناله هام بلند تر شده بود. دستمو رسوندم به سوراخ کونم تا حس کنم انگشتش چقدر رفته تو. فشارش رو بیشتر کرد و داد من رفت هوا. چیزی نمونده بود ارضا شم، کیرمو از دهنش دراوردم و نیم خیز شدم و رفتم به سمتش. چند لحظه توی چشماش نگاه کردم و صورتم رو بردم جلو ازش لب گرفتم. چشمامو بستم و با ولع بیشتری لباش رو میخوردم و کم کم زبونامون با هم بازی میکردن. کاری که هیچ وقت فکر نمیکردم توی عمرم بکنم. همینطور که سعی میکردم لبم از لبش جدا نشه شلوارش رو درواردیم. هولش دادم که دراز بکشه و نشستم روی پاش. کمی مکث کردم و شورتش رو دراوردم.
بدنش خیلی مو نداشت. به قدری تحریک شده بودم که اصلا به این فکر نمیکردم که این واقعا منم که دارم با یه مرد عشق بازی میکنم. جرات نداشتم حتی به پریسام فکر کنم.
خم شدم روی بدنش و شروع کردم به سینه هاش و کناره های شکمش بوسه زدن. انگار عطر بدن یه مرد کلا متفاوت از بدن زن هاست.
بدنش موهای زیادی نداشت. بی مو نبود ولی ازار دهنده هم نبود. رسیدم به شورتش و کامل از پاش در اوردم. کیرش از کیر من خیلی روشن تر بود. موهای کمی هم اطرافش بود ولی روی سفیدی پوستش زیبا بود. کیرش فکر کنم ۱۶ یا ۱۷ سانت بود و کامل قد کشیده بود. نمیدونستم از کجا شروع کنم. اروم صورتم رو بهش نزدیک شدم. هم دوست داشتم گرمی و نرمیش رو توی دستام حس کنم، هم دوست داشتم توی دهنم حسش کنم و به صورتم بمالمش. این حس ها به قدری برام عجیب و جدید بودن که انگار مکثم طولانی شده بود. نوید گفت: اگه دوست نداری مجبور نیستی.
از اون پایین نگاهش کردم و گفتم: نه، اتفاقا خیلی منتظر این لحظه بودم.
کمی با نوک انگشتام لمسش کردم و اروم دستم رو دور کیرش حلقه کردم. خیلی نرم بود. گرمیش رو دوست داشتم، اروم دستم رو بالا و پایین بردم و شروع کردم براش جق زدن. با دست دیگمم پوست نرم بیضه هاشو کمی مالوندم. یکم برای عجیب بود. همینطور که کیرشو میمالیدم داخل رون هاش رو میبوسیدم و میومدم بالا و به کشاله رونش رسیدم. دیگه وقتش بود. پاهاش رو بیشتر باز کردم و کناره های بیضه‌شو بوس کردم. کیرش رو گرفتم توی دستمو اروم به صورتم مالیدم. چقدر گرم و نرم بود. شروع کردم از پایین به بوسیدن تا بالا. بعد با نوک زبونم از پایین شروع کردم به لیس زدن ولی طاقت نیاورم و اخر سر کله‌ی کیرش رو کردم توی دهنم تا آهش بلند شد. بی نظیر بود. نرمی کلاهک کیرش توی دهنم رو حس میکردم و سعی میکردم با زبونم باش بازی کنم و زبونم رو میچرخودنم روش و کم کم شروع کردن براش ساک زدن. خیلی نمیتونستم توی دهنم ببرمش ولی مطمئن بودم کمتر از خود نوید لذت نمیبرم. انقدری فیلم بلوجاب دیده بودم که بتونم خوب اجرا کنم. گاهی درش میاوردم و میلیسیدم و با دستم میمالوندم و دوباره میکردم نوکشو تو دهنم و با دستمم پایینش رو میمالیم. غرق لذت بودم و ا تموم وجودم کیرش رو میخوردم. اهش بلند شده بود که کیرش رو کشید بیرون. . گفتم
-چی شد، اذیت شدی؟
- نه ابم نزدیک بود بیاد.
- میخام تا اخرش برم. بدت نمیاد اگه توی دهنم ارضا بشی؟
-هر جوری که تو‌دوست داری.
داشتم به یکی از بزرگترین ارزوهام میرسیدم.
ادامه دادم به خوردن و تمرکزم روی قسمت بالای کیرش بود تا نوید دادش بلند شد من جهش اب داغ و لزجش رو توی دهنم احساس کردم. یه مقداریش رفت ته گلوم و نزدیک بود سرفه کنم. جهش ابش ادامه داشت تا تموم شد. من که اب نوید از لب و لوچه‌م آویزون بود دوباره شروع کردم خیلی اروم کیرش رو میخوردم اب سفیدی که روش رخته بود و باز میلیسیدم. چقدر گرم بود.
کیر خودم داشت از شهوت منفجر میشد.
اطراف کیرشو زیر شکمش هم کمی خیس بود که شروع کردم با ولع به لیسیدنش تا کم کم کیرش کامل خوابید.
نوید چشماشو بسته بود. رفتم بالا طرفش.
اروم چشماش رو باز کرد و گفت: ممنونم، خیلی خوب بود. اومد من رو ببوسه که یهو یادم افتاد که دهنم رو تمیز نکردم. گفتم: عه ببخشید الان تمیزش میکنم. اومدم دستمال بردارم که دستم رو گرفت و تا به خودم بیاد شروع کرد به خوردن لبای خیسم. چشمامون بسته شد و همونطور که لبامون توی لبای هم بود دراز کشیدیم.
-چطور بود؟
گفتم -عالی بود. مدت ها بود توی خیالم اینکارو میکردم. خیلی بهتر از اونی بود که فکر میکردم. اروم دوباره دستمو رسوندم به کیر خوابش که چسبناک شده بود و میمالوندمش.
-ممنونم که بهم اعتماد کردی.
-کاری نکردم. به من که بیشتر چسبید. خوشحالم بتونم کمکت کنم که احساس واقعی خودت رو بشناسی و سرکوبش نکنی.
لبخند زدم. نگاهش به کیرم افتاد که داشت کم کم میخوابید.
-تو که ارضا نشدی. چرا نزاشتی ارضات کنم؟
-میترسیدم حس و‌حالم بره. دلم میخواست اول یه دل سیر حسش کنم.
با خنده گفت: کیرمو؟
راحت نبودم هنوز ولی سعی میکردم که بیشتر باهاش خودمونی بشم. گفتم: آره، کیر خوشمزه‌تو.
-کونم چی؟ دوست داری بکنی؟
تعجب کردم. انتظاری ازش نداشتم. و مطمئن نبودم که نوید فاعله یا مفعوله یا دوطرفه‌س.
-من راستش نمیخوام تورو... یعنی مجبور نیستی. تا همین حدم که با من جلو اومدی برام خیلی ارزش داره.
-نترس من که دفعه اولم نیست. اون مرحله رو رد کردم و کلی هم لذت میبرم.
دولا شدم روش و یکم لباشو بوسیدم و اونم کیرمو با دستش میمالید تا دوباره سرحال شد. بیشتر از اینکه هوس داشته باشم تا بکنمش دوست داشتم کونش رو هم مثل کیرش کشف کنم.
حمید برگشت به پشت و منم شروع کردم به بوسیدن لپای تا کم کم با دستام کونش رو باز کردم و سوراخش رو دیدم. از پهلو هاش گرفتم تا خودش حالت قنبل گرفت و سوراخ کونش پدیدار شد. باز سطح شهوتم به بالاترین حد خودش رسیده بود. باز شروع کردم به بوسیدن کونش و رفتم نزدیک سوراخش که تمیز تمیز بود و موهای دورش رو انگار دو سه روز پیش تراشیده بود که یکمی بلند شده بود. کم کم از زبونم استفاده کردم. چشامو بستمو زبونم رو میکشیدم دور چینای سوراخش و تا دیگه به خودم جرات دادم و زبونم رو فشار دادم به سوراخش و دست دیگمو از زیر رسوندم به کیرش. کیرش سفت شده بود و منم غرق لیسیدن و خوردن کونش شده بودم. واقعا تمیز نگهش داشته بود و به صورتی میزد. نمیدونم چقد براش لیس زدم ولی‌وقتش بود که بکنمش. برش گردوندم. بلند شد چنبار برام ساک زدو دوباره دراز کشید و پشتشو تکیه داد به مبل و باهاشو باز کرد و سر کیرمو اروم گرفت و هدایتش کرد به سمت سوراخ کونش. اروم اروم فشارش دادم به سمت داخل تا صداش بلند شد. من تاحالا از کون سکس نداشتم، خیلی برام خاص بود، داغی داخل سوراخش رو حس میکردم و تنگیش که کل مساحت کیرمو در بر گرفته بود. به زور تونستم سه چهار بار عقب جلو کنم و با فریاد ابمو توی کونش خالی کردم. توانم رو از دست داده بودم و افتادم روی سینه‌ش. اروم کیرمو کشیدم بیرون و ولو شدم کنارش.
قلبم به شدت میزد. یهو ترسیدم اذیت شده باشه. دستمو بردم سمت سوراخ کونشو یکم براش‌ مالیدم که دیدم اب داغم داره اروم اروم ازش خالی میشه. سرمو گذاشتم روی سینه‌ش و دستمو زیر سوراخ کونش نکه داشته بودم که روی تخت نریزه.
صورتمو نزدیکش کردم باز داغی لباش رو چشیدم. چشمامون بسته بود که صدای باز شدن در ورودی مارو به خودمون اورد.
نفهمیدیم چجوری لباس پوشیدیم و تنها چیزی که بفکرم رسید این بود که لپتاپ ساناز که دم دستم بود و الکی بازش کنم تا بگم مثلا داشتم فیلم میدیدم.
سر راهشون بستنی خریده بودن و خوشبختانه پریسا رفته بود توی اشپزخونه و فقط ساناز اومد سمت اتاق. من و نویدم خودمونو مرتب کردیم و رفتیم پیششون تا شب که اونجا بودن دیگه با نوید کاملا عادی رفتار میکردم.
پریسا از اینکه میدید من و ساناز انقدر با نوید خوب برخورد میکنیم و انقد با هم راحتیم دیگه همه چیزو فراموش کرده بود.
مثل چهار تا دوست بودیم که انگار مدتهاس همدیگرو میشناسیم. من بی اینکه پریسا هواسش باشه محو تماشای چشماش میشدم، لباش، محو خنده هاش و برقی رو توی چشماش کاملا حس میکردم از اینکه کنار برادرشه چقدر خوشبخته.
خنده هاش... دیگه نمیتونستم کتمانش کنم. من عاشق پریسا بودم.
just do it
     
  
صفحه  صفحه 123 از 125:  « پیشین  1  ...  122  123  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA