ارسالها: 299
#63
Posted: 29 Mar 2025 20:47
ماه و پلنگ (قسمت نوزدهم)
دو ماه پیش با سند خونه پدری، که مادرم وثیقه گذاشت، از زندان اومدم بیرون و امشب بعد مدتها اومدم پیش دایی. حس میکنم به کنارش بودن نیاز دارم. با اینکه هشتاد سه سالشِ، اما هر وقت میام پیشش کلی بهم انرژی میده. از در که وارد میشم به استقبالم میاد و دست میده. میکشمش توی بغلم و پیشونیش رو میبوسم.
میگه: خیلی خوش اومدی شهروز جان. یخزدی. برو یه چایی برا خودت بریز گرم بشی.
از دفع قبل که دیده بودمش ضعیف¬تر شده. بسختی راه میره و کمی خمیده¬تر شده! ته قلبم از دیدنش تو این حالت میسوزه. میرم طرف آشپزخونه و یه چایی میریزم. مثه همیشه چاییش آماده و تازه دمِ. برمیگردم و میام کنار تختش که خودش بروش لم داده مینشینم. یه مهمون داره، که مردیِ حدود شصت سالِ و نشسته پشت منقل و بافورش دستشِ. دایی معرفی میکنه و میگه: آقا پیروز از دوستای من. اینم شهروز که شرحش رو برات گفتهم.
با خودم فکر میکنم، که دایی چه شرحی از من برای این مرد گفته؟! داروک میگه: چی خودشیفته؟ خوشت میاد پشت سرت ازت تعریف کنند؟
-خفه شو داروک. از کجا معلوم تعریفم رو کرده باشه؟
تی وی روشن و اینترنشنال داره انقلاب ملت رو نشون میده.
آقا پیروز حال و احوال میکنه و با لحنش نشون میده، که شناختی نسبی از من داره! پیروز با صورتی تکیده که از اعتیاد گونه¬های استخونیش بیرون زده و دهنی تقریبا بی دندون داره، سعی میکنه از بالای عینک پنسیش به صورتم با دقت بیشتری نگاه کنه و لبخند بزنه.
دایی من رو مخاطب قرار میده و میگه: پرتو چطور؟
یه لحظه شوکه میشم! حالا جواب دایی رو چی بدم؟! بگم پدرش رو زدم و اونم ترکم کرده؟ دارم با خودم کلنجار میرم که مجبور به دروغ گفتن نشم، که آقا پیروز به دادم میرسه و میگه: هادی خان فهمیدی این پسره که اعدامش کردند لحظه اعدامش چی گفته؟
منظورش از پسره "محسن شکاری" که صبح امروز اعد امش کردند و وقتی من خبر رو فهمیدم، یه شکم سیر گریه کردم. گریه کردن هیچوقت برام مشکل نبوده. اما اینروزا مثه زمانی که نادیا فوت کرد، روحیهم اونقدر ضعیف شده، که با کوچکترین تلنگری ناخواسته سیل اشک از چشمام راه میافته.
دایی نگاه میکنه به پیروز و حواسش از پرتو پرت میشه. من نفس راحتی میکشم. دایی در جواب پیروز میگه: نه پیروز جان.
پیروز ادامه میده: گفته اگه میدونستم میکشیدم، چند نفرتون رو میکشتم..
دایی میگه: از تیپ و قیافه ش پیداست، که از اون گنده لاتها و بزن بهادرها بوده. حرومزاده ها این پسر رو به عنوان اولین نفر اعدام انقلاب مردم انتخاب کردند، چون تیپ و قیافه و ابهتش خیلی تو چشمِ. میخواستند داغ سنگین¬تری به دل مردم بذارند.
من بازم بغض گلوم رو پر میکنه و میگم: با اینکار گور خودشون رو سریعتر کندند.
لحظاتی بعد صدای جیز جیز تریاک روی بافور پیروز بلند میشه و اون بوی مسخ کننده تریاک تو فضا می¬پیچه!
ساعت از چهار صبح گذشته. دایی روی تختش خوابیده و صدای خرناسش تمام فضای خونه رو گرفته. ویرم میگیره بنویسم. با گوشی. برام سخت اما تو دلم جوشیده. داروک میگه: اینوقت سحر؟!
-مگه چه فرق میکنه؟ اگه حالا ننویسم خیلی جملات از ذهنم میپره.
سر شب از طریق مسیج با پرتو حرف میزدم و اون بقدری محکم بهم جواب منفی برای برگشتن داد، که هیچوقت اینجوری بهم نه نگفته بود. بهش پیام داده بودم:
پرتو نازنینم، خودت میدونی هیچوقت بند بین منو تو پاره نمیشه. فقط داریم خودمون رو رنج بیشتری میدیم.
جواب داده بود: تو بزرگترین درد و رنج زندگی منی. هیچ کس و هیچ چیزی نمیتونه جای تو رو بگیره. اما هیچکسم مثه تو نمیتونست من رو نابود کنه. اونقدر بهت بی اعتمادم و اونقدر ازت میترسم که دیگه محال برگردم.
-قربونت برم اینجوری حرف نزن! مگه میشه تا ابد از هم جدا باشیم؟
با اینکه دوباره آواره شدم، اما اونقدر ازت دور میشم، که دیگه نتونی قلبم رو بشکنی. تو خیلی پستی شهروز. حتی یه لحظه با خودت فکر نمیکنی، توی این سیزده، چهارده سال چیکار کردی با من، که ایندفعه تصمیم گرفتهم برا همیشه ازت دور بشم.
جواب داده بودم: قربونت برم با دوری از من میتونی با کسی دیگه ارتباط برقرار کنی؟
جواب داده بود: قرار نیست با کسی دیگه ارتباط برقرار کنیم. تو که فکر میکردم بهترین مرد دنیایی، یه چنین عوضی از آب در اومدی. وای بحال دیگران. میخوام تا آخر عمرم تنها بمونم و میدونم که توام همین جوری. باید رنجش رو ببریم. چون تو قدر عشق من رو ندونستی. تو قلبم رو برای بار چندم شکستی.
دیگه پیامش ندادم و ساکت موندم.
بازم به گذشته برمیگردم و تصاویر شش سال پیش مثه فیلم داره از جلوی چشمام رد میشه!
مست مست میرسم خونه. بسرعت وارد هال میشم تا یه لحظه هم شده زودتر از سرما فرار کنم. با عجله و تلو تلو خوران میرم کاپشنم رو میندازم به جا لباسی و برمیگردم.
از دیدن پرتو با موهای کوتاه که زیر نور هالوژنهای آستانه آشپرخونه ایستاده شوکه میشم! دستاش رو گذاشته روی اپن. یه آرایشه تیره کرده و همینطور که صورتش رو بطرف پایین گرفته، زل زده به من!
لباس سیاه بلندی به تن کرده. که بازوها و سینه برهنه و سفیدش، جلوه بیشتری داره. اونقدر از این شوکه شدنم لذت میبره، که میزنه زیر خنده و میگه: چرا اینجوری نگام میکنی؟ -کی اومدی قربونت برم؟
یکساعتی هست.
سپس هر دومون بطرف هم هجوم میبریم. میکشمش توی بغلم و لباش رو به کام میکشم. اون بوی خوب همیشگیش مستم میکنه. عطر نفسهاش رو با همه وجودم استشمام میکنم و بعد یه بوسه نسبتا طولانی پرتو میگه:
کی آدم میشی؟
-فکر میکنی از من آدمتر پیدا میشه؟
میخنده و میگه: این خودشیفتگی مضمنت، داره به حادترین شکل ممکن میرسه!
-مگه تو عاشق همین نارسیسم بودنم نشدی؟
خاک برسرم، چرا متاسفانه. من عاشق یه جونوری شدم، که هیچ ادعایی نداره! هیچ منمی نداره. هیچوقت از خودش تعریف نمیکنه. همیشه سعی میکنه با همه صادقترین آدم باشه. وقتی باش حرف میزنم هیچ غروری نداره. بجز وقتایی که خیلی عصبانی میشه، دائم در حال تلاش برای عشق دادن، چه به خودم و چه دیگرانِ. اما ته چهره¬ش¬ و ته چشماش یه غرور بی اندازه-ایی داد میزنه، که من شکستنی نیستم. لطفا حد خودت رو نگهدار.
-الان من این حرفات رو به پای تعریف بذارم؟
نه، این تعریف نیست. این شخصیت پیچیده¬ایی که از تو میبینم. در عین ساده رفتار کردنت، بسیار غیر قابل پیش بینی. سپس نفس عمیقی میکشه و ادامه میده: سگ تو روحت که اینقدر خودخواهی؟
-چرا خودخودخواهم؟!
چون من رو کاشتی توی خونه و خودت رفتی پی عرق خوری! دهنت بوی لاش الکل میده!
عزیز قلبم، من که نمیدونستم میای. قرار بود تا آخر هفته شیراز بمونی. درضمن تو همیشه میگفتی وقتی دهنم بوی الکل میده دوست داری! سپس دست میکنم لای موهای کوتاهش میگم: درست وقتی توی عکست دیدم موهات رو کوتاه کردی، خیلی دلم سوخت. اما باید اعتراف کنم، که با این مدل مو زیباییت یجور دیگه بی حد شده! چقدر زود برگشتی. تو که میخواستی تا آخر هفته بمونی!
نتونستم بیشتر از ازت دور باشم.
با تمام دهن گشادم بهش لبخند میزنم و میکشمش توی آغوشم.
نفس زنان بعد از یه معاشقه طولانی خودش رو میکشه روی سینه¬ی¬ خیس از عرق من، دستش رو میذاره زیر چونه¬ش و توی چشمام زل میزنه.
بهش لبخند میزنم.
پرتو میگه: شهروز من از این وضعیت خسته شدم.
-یعنی چی؟
دلم میخواد مثل زنی که سامون داره زندگی کنم.
-بازم نمیفهمم چی میگی!
منظورم اینِ که، دلم میخواد حس کنم تو زندگیت نقش جدیتری دارم.
-جدیتر از این که تمام زندگی منی؟!
آره جدیتر میخوام.
-اونوقت جدیتر چیِ؟
میخوام زنت باشم. میخوام وقتی به کسی تو رو معرفی میکنم، محکم و قرص بگم شوهرم شهروز.
پنجه¬م رو میکنم لای موهای کوتاهش و میگم: چرا شما زنا از این کلمه شوهر خوشتون میاد؟! اه،اه خیلی کلمه زننده¬ایی، اوق. درضمن تو خودت کسی بودی که تا قبل بچه دار شدنت و اتفاقی که با اومدن سروش افتاد، بشدت مخالف ازدواج بودی و بعد اون اتفاق هم خودت رفتی تقاضای طلاق دادی. حالا چی شده که یدفعه نظرت عوض شده؟!
نمیدونم. اما دلم میخواد دوباره با هم ازدواج کنیم و ایندفعه به میل خودم.
-پارهی قلبم، ازدواج دشمن عشق من و توئه.
تقریبا عصبانی میشه و با پرخاش میگه: شهروز چرت و پرت نگو. چرا باید ازدواج دشمن عشق ما باشه؟ با این اراجیف میخوای من رو از سر خودت باز کنی.
-باز کنم که چی بشه؟!
چمیدونم، شاید یروزی ازم سیر شدی و خواستی بری با کس دیگه. این همخونه بودن برات مزاحمتی درست نمیکنه.
دست میبرم دور کمرش و با یه حرکت میکشم زیر تنم و همونطور که باز موهاش رو نوازش میکنم و توی چشماش عمیق نگاه میکنم میگم: اولا که تو همخونه من نیستی، بلکه ملکه قلبمی و درضمن، من اگه به ذات آدم وفاداری نباشم، هیچ سند و مدرکی نمیتونه پا بندم کنه.
میدونم. اما اینجوری من میتونم حتی خونوادهم رو متقاعد کنم، شهروز اونقدر برام ارزش قائل که باز ازدواج کردیم.
-میدونی تو توله سگ ترین دختر دنیایی؟
هه، توام میدونی بیشرفترینی؟
-نازنینم، ازدواج باعث میشه که توقعاتمون از هم متفاوت بشه و این یعنی ابتدای ویرانی عشق.
خب ما توقعاتمون رو با عشقمون تطبیق میدیم.
-پرتو تو رو خدا دست بردار. منو مست و تحلیل رفته گیر کشیدی، که مجبور به ازدواجم کنی؟ ما یکبار این راه رو رفتیم!
شهروز اینقدر خودخواه نباش
-تو داری خودخواهی میکنی!
یه سوال ازت بپرسم؟
-بپرس عزیز قلبم.
اگه من یروزی بهت خیانت کنم تو چیکار میکنی؟
-وای لعنت بهت پرتو. این حرفا چی؟! هر چی خورده بودم از کلهم پروندی! بخدا زکریای رازی از دستت ناراضیِ.
جدیتر میشه و میگه: دارم ازت سوال میکنم.
رهاش میکنم مینشینم لب تخت و یه سیگار از بستهش بیرون میکشم و روشنش میکنم و یه کام ازش میگیرم و دودش رو فوت میکنم طرف سقف و میگم: تو نمیتونی به من خیانت کنی. چون توی ذاتت نیست.
خب بیا برعکسش رو فکر کن.
-منم اهل خیانت نیستم. چون اولا خود کلمه خیانت برام معنی نداره. و در ثانی اصلا چشمام زن دیگه رو نمی¬بینه.
یعنی چی؟
-پرتو من امشب حالم خوب نیست. زیادی خوردم و نمیتونم تمرکز کنم و تو هم جواب تمام این سوالهای مسخرهت رو میدونی. اما نمیدونم چه مرگته امشب!
پرتو خودش رو میکشه پشت شونه¬هام و از پشت من رو تو آغوشش میگیره و چونه¬ش رو میذاره روی شونه¬م و صورتش رو میچسبونه به صورتم. فشار سینههای نرمش به پشت شونه¬هام رو حس میکنم و همینطور برانگیختگی در خودم رو! بعد میگه: شهروز باز تنت بوی مولتی ویتامین میده!
-تو که بدت نمیاد!
عاشقشم، واقعا چرا تو گاهی بوی مولتی ویتامین میدی؟!
-نمیدونم عزیزم.
ادامه میده: هیچیت به آدمیزاد نرفته. حتی بوی تنت! اگه به غیر از خیانت من یروزی خطایی بکنم تو چیکار میکنی؟
-هیچ خطایی برای من از طرف تو اونقدر بزرگ نیست، که بخوام کاری بکنم. بجز اینکه بفهمم کس دیگه رو به من ترجیح دادی.
حتی اگه یروزی خونواده¬م رو به تو ترجیح بدم بازم ازم دلگیر نمیشی؟
-دلگیر میشم. اما خیلی زود یادم میره
یعنی عشقت بهم نمیمیره؟
-پرتو عشق مردنی نیست، رها کردنی.
یادته اون شب که من رو کتک زدی؟
کام عمیقی از سیگارم میگیرم و به اونروز فکر میکنم. شرمنده دستام رو میکنم توی موهام و میگم: تو امشب تصمیم داری منو دیوونه کنی
ادامه میده: اون شب قلبم شکست.
-میدونم.
ولی بخشیدمت.
-اگه بخشیده بودی، الان حرفش رو نمیزدی!
-اگه دوباره اینکار رو کردی چی؟
-هنوز که نکردم.
اگه کردی؟
میبینم هر چی ساکت باشم بدترِ. سیگارم رو نصف تو جاسیگاری خاموش میکنم و برمیگردم طرفش. وقتی چهره غمزده¬م رو توی اون نور کم میبینه. یباره برق شیطنت و بدجنسی از چشماش میره و بسرعت صورت من رو میگیره بین دستاش و میگه: غلط کردم همچین حرفی زدم و صورتم رو با همه وجودش میچسبونه به سینهش و ادامه میده: اینجوری بغص نکن قربونت برم.
خود بخود قطرات اشک از چشمام میریزه روی سینه¬ی¬ برهنه¬ش و اون با تموم وجودش از این غمی که برام خریده پشیمون شده. دست خودم نیست. اشک مثه چشمه از چشمام میجوشه و نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم! صدای هق هق زدن پرتو به گوشم میرسه و همینطور که اشکاش میریزه سر شونه¬ی من میگه: تو یبار منو کشتی. اما من خودم رو زنده کردم. برای توی بیمعرفت.
-من بیمعرفت نیستم پرتو. این حرف رو به من نزن. سپس دستام رو میبرم دور کمرش حلقه میکنم و میکشم روی پاهام. سرش روی رونهامِ و نگاهش مستقیم تو چشمای من. صورتش از اشک خیس! لبهام رو میذارم روی لباش، اونم با همه وجودش دهنش رو فشار میده تو دهن من. لبام رو از دهنش جدا میکنم و با پنجه هام فکش رو میگیرم و لپهاش رو فشار میدم، تا لباش جمع میشه و من بازم اونها رو به کام میکشم و بیشتر از چند دقیقه تو این حالت میمونیم. هر دو اشک میریزیم و با همه وجود دهن هم رو میبلعیم. یه جایی رهاش میکنم و میگم: وای پرتو، نه سیر میشم و نه خسته از بوسیدنت. فقط کلافه میشم. هر چی بیشتر میبوسمت، بیشتر میخوامت. اصلا نمیدونم باید چیکار کنم که آز درونم نسبت بهت کم بشه. خسته شدم از بس میخوامت.
پرتو خندهش میگیره و وسط اشک ریختنش شروع میکنه بریده بریده خندیدن. اما اشک هم از چشماش میاد و برای یه لحظه با بغض میگه: مگه دیوونه¬تر از تو هم هست؟ آخه کدوم مردی اینقدر یه زن رو دوست داره؟
-من، فقط منم که به این شدت زنم رو دوست دارم. فکر میکنی مردی پیدا بشه که اینقدر تو رو دوست داشته باشه؟
معلوم که وجود نداره. اما هیچ زنی هم به اندازه من تو رو دوست نداره. گاهی به نادیا که در غیاب من کنارتِ حسودی میکنم.
-عزیزم خودت خوب میدونی، که حس من به نادیا چیِ.
اونم حسش مثه توئه، یا حسش مثه من؟
-مطمئنا مثه من که نیست. اما من تو رو دوست دارم. سپس پاهام رو از زیر سرش بیرون میکشم و تنش رو میچرخونم به شکم روی تخت و قبل از اینکه از زیر تنم در بره سریع رو تنش دراز میکشم و پشت گردنش رو گاز میگیرم. از درد جیغ بلندی میکشه و سعی میکنه من رو از رو خودش پایین بنداره و میگه: وحشی دردم اومد!
-"موهات خیلی زیبا شده. با اینکه دلم میسوزه کوتاهشون کردی، اما با این مدل مو هم محشر شدی" و قسمتی از موهاش رو میگیرم بین دو لبم و محکم میکشم. بازم جیغش در میاد: آخ خیلی پستی شهروز.
پاهام رو میبرم بین پاهاش و هر دو را با فشار از هم باز میکنم. تقریبا عصبانی میگه: میخوای چه غلطی بکنی؟
-هیسسس، دختر خوب.
شهروز اذیتم نکن، من دیگه نمیتونم. آخ، آخ لعنت بهت شهروز.
همینطور که دمر زیر تنم خوابیده، دستم رو میبرم زیر سر و تا جایی که گردنش اجازه میده، صورتش رو بطرف خودم برمیگردونم و باز لباش رو فرو میبرم. بوسه عمیقی ازش میگیرم و صورتم رو میذارم روی صورتش و میگم: بگو که این تن همیشه مال منِ.
نفس زنان با صدایی که درد و لذت در اون ترکیب شده جواب میده: تنم همیشه مال توئه. تا آخر عمرم.
-بگو که هیچ کس دستش به تن تو نمیخوره.
آخ، یواش عزیزم.
-بگو عشقم
با صدایی از ته گلو میگه: محال دست کسی جز تو به تنم بخوره. تنم از اول مال تو بوده و هنوزم هست. همیشه هم فقط مال توئه.
دستام رو از زیر تنش رد میکنم و سینههاش رو میگیرم دستم و فشار میدم.
با لوندی میگه: آخ، دردم میاد عزیزم.
دوباره گردنش رو میکنم توی دهنم و دندونام رو فشار میدم به اون. با تموم دردی که داره میکشه، اما اونقدر تو اوج، که حس میکنم هر دردی رو داره لذت میبره! گردنش رو رها میکنم و نعره میزنم که بگو تا آخر عمر مال من میمونی و از روی کمرش نیم خیز میشم. باسنش رو میاره بالا تا بیشتر در اختیار من باشه.
من تا آخر عمرم فقط مال شهروزم. سیر نمیشم ازت و ناله کنان ادامه میده: شهروز یواشتر عزیزم. دلم درد میگیره.
در اخرین لحظات بازم خودم رو روی تنش میندازم و چنان محکم به خودم فشارش میدم، که حس میکنم، باز ممکن جیغ بزه. اما پرتو حریصتر و با صدای فریاد گونه از ته حلق میگه: من مال توام. هر جور دوست داری بکن منو.
بازم دستام رو میارم زیر تنش و سینههاش رو مشت میکنم و پشت گردنش رو گاز میگیرم و با دهانی که کلامم درست درونش نمیگرده، شروع میکنم هزیانزده، با نعرههای گنگ حرفزدن: درست زیر تن منی. درست من میکنمت. اما تو همه زندگی منی. تو ملکه قلب منی.
بکن عشقت رو عزیزم.
و باز در آخرین لحظه هر دو با صدای بلند به گریه میافتیم.
ادامه دارد...
داروک
آی دی تلگرام
@shahrooz_shahrooz
ارسالها: 299
#64
Posted: 28 Apr 2025 14:54
ماه و پلنگ(قسمت بیستم) نوشته¬ی¬ داروک..
امروز چهاردهم آذر، روز تولد پرتو و روز فراخوان سه روزِ است و همینطور که بطرف مرکز شهر میروم، به خواب شیرینی که قبل از اومدنم دیده بودم فکر میکنم و آهی از اعماق وجودم میکشم! مسیری که میخوام بروم طولانیست و همینطور که گوشه صندلی عقب تاکسی لم دادهم، به گذشته برمیگردم. به شش سال پیش.
بعداز ظهر بود، که فرخی به من زنگ زد و من جواب دادم:
-سلام عرض کردم قربان
سلام شهروز جان، خوبی پسرم؟
-به مرحمت شما بد نیستم. دستور بفرمایید؟
خواهش میکنم عزیزم. میخواستم یکاری انجام بدی.
-جان دلم؟
با صدایی بغض کرده ادامه میده: عزیزم از وقتی نادیا رفتِ، سگهایی که توی باغ ازش یادگاری مونده رو خسرو رانند بهشون میرسید. چند روزِ که خسرو دیگه پیش ما کار نمیکنه و این حیوونیها هم گرسنهاند. هیچکسی هم جرات نمیکنه بهشون نزدیک بشه. فقط کار خودته. تو اولین فرصت بیا کلید باغ رو بگیر برو یه سری بهشون بزن.
نگاه میکنم روی ساعت گوشیم، میبینم ساعت حدود دو بعداز ظهرِ. جواب میدم: "تا یکساعت دیگه خودم رو میرسونم بهتون". اما فرخی جواب میگه: نه، نیاز نیست تو بیای. ماشین شرکت رو با کلید باغ میدم یکی از بچهها برات بیاره، کجایی؟
-من خونه¬ام قربان.
باشه پسرم، تا نیمساعت دیگه کلید و ماشین به دستت میرسه، که برا حیوونیها غذا بگیری. بدون ماشین که نمیتونی غذا بگیری و ببری براشون.
-هر چی دستور بدید.
فعلا خدانگهدار عزیزم.
-خدانگهدارتون.
ارتباط رو که قطع میکنم، میبینم پرتو همینطور که داره موهای کوتاهش رو بروس میکشه از توی آینه زلزده به دهن من! بهش لبخند میزنم و میگم: من فدای اون چشما بشم.
اخماش رو تو هم میکشه و میگه: چاپلوسی نکن. بگو کجا میخوای بری؟
-باید برم باغ فرخی. سگها گرسنه¬اند. کسی نیست بهشون برسه.
تو به من قول دادی امشب جایی نمیری!
-لامصب مگه اصلا من از پیش تو تکون میخورم، که امشب بهت قول داده باشم؟
هر شب به میل خودت هستی. اما میخوام امشب با هم بریم بیرون. پس بیخود برا خودت نقشه نکش.
-پرتو بیا بجای بیرون رفتن، با هم بریم باغ.
پرتو یکم فکر میکنه و میگه: اونجا با خونه چه فرقی داره؟
-عزیزم فرق داره. بلاخره اونجا باغِ. فضاش بهتره. هوا هم ابری و ممکنه بباره. شاید شب باحالی بشه.
از تو زبون بازتر تو دنیا نیست. خوب بلدی چطوری خرم کنی!
-ئه! خرت کنم یعنی چی؟! من مطمئنم که اونجا بهت خوش میگذره. فقط از حالا بگم، اونجا وسیله گرمایشی نیست. اما بجاش یه بخاری چوب سوز هست که محشره.
چشمای پرتو برق میزنه و میگه: واقعا؟ یعنی بریم تا صبح پای آتیش؟
-اگه بخوای تا صبح بیدار میمونیم. کنار آتیش بخاری.
یه لحظه دو دل میشه و میگه: شهروز من رو خر نکن. میدونی که من عاشق یه همچین موقعیتهام. میخوای به این بهونه من رو گول بزنی و نریم بیرون.
-عزیزم حتی اگه نیای بریم هم، من نهایتا یکساعت کار دارم. برم برا سگها غذا بگیرم و سیرشون کنم و برگردم. یعنی فکر کنم اگه خیلی دیر بیام، ساعت پنج خونه¬ام و میتونیم بریم بیرون. اما من میگم بیا بریم باغ. هم فال و هم تماشا.
تماشاش رو قبول دارم، چون میدونم باحالِ. اما حکایت فالش چیِ؟
-ههه، بلاخره باغ و فضای باز و هوای ابری و بخاری چوب سوز و چندتا پیک مشروب و اصلا چرا اینجوری توضیح بدم؟ حافظ گفته: گل در بر می در کف معشوق بکام است! بریم باغ، دقیقا مصداق همین شعر میشه.
لعنت بهت شهروز، که استاد خر کردن منی.
-باز گفت خر کردن من!
پرتو برمیگرده طرف من که لب تخت نشستم و مستقیم توی چشمام نگاه میکنه و میگه: آخ که زیر این چهره¬ی مظلومت چه بیشرفی پنهون!
-بیا بریم فرشته قشنگم. بهت قول میدم فردا صبح بابت شب خوبی که داشتی، ازم تشکر کنی.
پرتو دستش رو میذاره روی سرش و میگه: خدایا یه قدرتی به من بده، که بتونم به این نه بگم.
از جا بلند میشم و بسرعت گونه¬ش رو میبوسم و میگم: من میرم دوش بگیرم. تو هم یکم وسیله جمع کن تا بریم.
پشت در باغ که میرسیم، سگها خودشون رو میرسونند پشت در و با شنیده بوی من شروع میکنند صدای آشنایی دادن! پرتو میپرسه: چرا اینجوری صدا میکنند؟!
-چون فهمیده کی اومده.
چندتا سگ اند؟
-یروزی با مادرشون شش تا بودند. اما حالا سه تا.
یعنی الان میریم تو باغ ما رو نمیگیرند؟
-نه عزیزم، منو میشناسند.
هه، سوال مسخرهایی کردم.
-چرا؟
چون خودت از اونها سگ¬تری
با تعجب بهش نگاه میکنم که منظورش چیِ؟ و پرتو ادامه میده: منظورم از نظر اخلاق عزیزم. خیلی شبیه سگهایی و ریز میخنده.
-عجب! حالا دیگه سگ هم شدم؟!
احمق نشو شهروز، منظورم این که صفت سگانه داری.
کلید رو میکنم توی قفل و در رو باز میکنم و به سگها دستور میدم بنشینند. سگها هم اطاعت میکنند. پرتو با کمی ترس سرک میکشه دخل باغ و می¬بینه سگها مودب نشستند. میپرسه: من بیام تو بهم حمله نمیکنند؟
-نه عزیزم. این سگها جوری تربیت شدند، که به زن حمله نمیکنند.
هه. بخدا اینا بیشتر از تو میفهمند. درست اخلاقت مثه همین¬هاست، اما حداقل اینا میدونند که به زن نباید حمله کنند.
دلخور نگاهم رو از پرتو میگیرم و به سگها اشاره میکنم برند ته باغ و هر سه اطاعت میکنند و پرتو وارد باغ میشه. میفهمه که ناراحت شدم. بسرعت خودش رو از پشت بهم میرسونه و من رو تو آغوشش میگیره و میگه: ناراحت نشو جون پرتو. آخه خودت قضاوت کن، تو هم مثه همین سگها بداخلاقی و مثه همین سگها وفاداری و مثه همین سگها هم گوش به حرف منکه دوستت دارم. اما به من حمله کردی.
بهتر می¬بینم جوابش رو ندم. به محض اینکه وارد محوطه باغ میشم، آسمون شروع میکنه باریدن. پرتو فارغ از حرفایی که به من زده، با دیدن بارش بارون از ته دل ذوق میکنه و میگه: وای شهروز بارون گرفت!
من همینجور که کیسه غذای سگها توی دستمِ و میرم به سمت اتاق اونها که آخر باغِ، به پرتو اشاره میکنم، که میتونه بره توی ساختمان.
غذای سگها رو میدم و از اتاقشون که میام بیرون، می¬بینم بارون بقدری تند شده، که بسرعت کف باغچهها رو آب گرفته! سریع فاصله حدود پنجاه متر تا ایوون باغ رو طی میکنم و میرم زیر سقف ایوون. پرتو هم اونجا ایستاده و با اشتیاق داره فضای پاییزی و بارون زده باغ رو نگاه میکنه. همین وقت گوشیم شروع میکنه زنگ خوردن. نگاه میکنم میبینم فرخی.
-سلام عرض شد.
سلام پسرم. چه خبر؟
-اطاعت امر کردم. سگها رو همین حالا غذا دادم و چون با پرتو اومدم، شب رو هم میمونیم.
شهروز جان، اونجا گرمایش نیست، سرما میخورید.
-نگران نباشید. بخاری چوب سوز رو راه میندازم. گوشه ی ایوون یه کوه چوب خشک هست.
باشه عزیزم. هر جور خودت صلاح میدونی. اگه کاری داشتی تماس بگیر.
-خیالتون راحت باشه.
فعلا خدا نگهدار.
-خدا نگهدارتون جناب فرخی.
نگاه میکنم سمت پرتو که نشسته روی صندلی¬های روی ایوون و محو تماشای باغ. وقتی می-بینه نگاهش میکنم، سعی میکنه مهربونترین لبخند دنیا رو بروی لباش بنشونه و میگه: هنوز از دستم دلخوری؟
-نه پاره قلبم.
چرا تو اینقدر زود هر حرف بدی رو از طرف من فراموش میکنی؟!
-تو حرف بدی نزدی. فقط خصلت¬هام رو یادم آوردی. اما یکی از خصلت¬هام خیلی بد بود! بیشتر از دست خودم ناراحت شدم تا تو.
اولا که اون خصلتت نیست و میدونم که اتفاق بود. دوما هیچ آدمی کامل نیست.
-اما فکر کنم سگ¬ها از من کاملتراند!
پرتو اخمهاش رو میکشه درهم و میگه: بیا نذاریم امشبمون خراب بشه. خیلی باحال.
-موافقم.
راستی امشب باید به من تخت نرد یاد بدی.
-شوخی نکن پرتو، همین امشب؟!
آره، مگه چی؟ اگه نادیا بود که تا صبح هم لازم بود بیدار میموندی تا بهش یاد بدی.
وقتی اسم نادیا رو میاره، با تمام حسادتی که توی لحن و صداش موج میزنه، اما بغض گلوم رو میگیره. پرتو بسرعت میفهمه که باز حرف ناجوری زده. برا همین از جاش بلند میشه و میگه: من برم یه چیزی بیارم بخوریم.
وقتی داره میره طرف سبدی که وسائل توشه میگم:
-پرتو؟
از لحن صدام میفهمه که خیلی ناراحتم. با طومانینه برمیگرده طرفم و میگه: جونم؟
-نادیا دو سال پیش فوت کرد و هیچ حسابی هم بین من و اون نبود. باید از این حرفت...
میپره وسط حرفم و میگه: خودم فهمیدم حرف خوبی نزدم. به رویم نیار و میره طرف سبد.
آخرای شب و من بخاری چوب سوز رو راه انداختم و با پرتو کنارش نشستیم و دارم تخته نرد یادش میدم. چون چراغها رو خاموش کردیم، نور حاصل از سوختن چوبها که از بخاری بیرون میزنه، صورت مثه ماهش رو کمی قرمز کرده، که زیباییش چند برابر شده! برای همین دائم به صورتش زل میزنم و چون اولینبارش که تخته بازی میکنه، گیج بازی در میاره و من مجبورم گاهی بجاش بازی کنم و این شاکیش میکنه و با اعتراض میگه: چرا توی بازی من دخالت میکنی؟ بعد که میبرمت میگی خودم بازی کردم.
-عزیز دلم، دارم ساده¬ترین حرکتها رو یادت میدم، که توی ذهنت بمونه. بستن این دوتا خونه شیش، رکن اصلی بازی تخته¬س. اگه من الان بهت یاد ندم، کلی طول میکشه تا خودت متوجه بشی.
نمیخوام تو بجای من بازی کنی. مگه تو که از شکم مامانت اومدی بیرون تخت بلد بودی؟ خب منم یاد میگیرم.
-اینقدر سرتق و مغرور نباش. سر جام جهانی که بازی نمیکنی. دفع اولتِ و منم سعی میکنم زودتر راهت بندازم، که وقتی بردمت مزه بده.
انگشت فاکش رو بهم نشون میده و میگه: هه، تو منو ببری؟ و به بازی ادامه میده.
-چرا خوشگلا خنگ اند؟
حرف مفت نزن شهروز!
-بخدا جدی میگم، تو خیلی باهوشی، اما یه خنگی خیلی بامزه هم داری، که من عاشقشم. البته همه خوشگلا همینجورند.
باشه قبول. خوشگلا خنگ اند، اما تو چرا دیگه خنگی؟ تو که خوشگل نیستی!
-من خنگم؟
آره، خیلیم خنگی.
-دلیلت برا این حرف چی؟
فکر کن من به یه مرد دیگه بگم با من ازدواج کن، با سر قبول میکنه. سپس صورتش رو کج و معوج میکنه و با لحنی مضحک ادامه میده: اما توی خنگ میگی، ازدواج دشمن عشق! مرتیکه لندههور..
اونقدر بامزه ادا در میاره، که ناخودآگاه میزنم زیر خنده و میگم: توله سگ همینجوری دلم برات آب میشه. اینقدر دلبری نکن.
پرتو میزنه زیر تخت و همه چی رو بهم میریزه و میگه: اصلا تا با من ازدواج نکنی من دیگه بازی نمیکنم و از جاش بلند میشه و ادامه میده: وای شهروز ما هر دومون خنگیم. بارون به این باحالی داره میباره و اونوقت من و تو نشستیم بازی میکنیم! پاشو بریم روی ایوون.
-سرما میخوری عزیزم.
پتو رو می¬پیچیم به خودمون. پاشو بریم.
چند لحظه بعد هر دومون توی بغل هم روی ایوون نشستیم و پتو رو پیچیدیم به خودمون. سگها هم اومدند روی ایوون دراز کشیدند و اونها هم مثه ما محو تماشای بارون.
پرتو همینطور که بین پاهای من بروی سینه¬م لم داده، دماغش رو به بهونه خاروندن میکشه روی سینه¬م و میگه: چقدر خوب شد اومدیم.
-بهت که گفتم خوشمیگذره عزیزم.
کاش میشد تا صبح روی ایوون بمونیم.
-نیمساعت دیگه انرژیت تموم میشه و سرما میرسه به استخونت. اونوقت میگی بریم کنار بخاری.
شهروز، میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
-به چی نازنینم؟
به اینکه اگه اون اتفاق برام نیفتاده بود و میتونستم بچه دار بشم، همین امشب توی همین باغ یه بچه ازت میکشیدم، تا مثه دفع قبل مجبور بشی با من ازدواج کنی.
-پرتو این موضوع ازدواج بدجوری رفته تو مخت! بیخیال شو عزیزم.
نمیتونم، دست خودم نیست. هر بار به خودم میگم "خب منکه شهروز رو دارم، چرا باید ازدواج کنیم؟ یاد خونواده¬م میافتم، که میدونند من و تو ازدواج نکرده کنار همدیگهایم. شهروز خونواده¬م از این موضوع آزار می¬بینند و من واقعا تحملش رو ندارم.
-آخه عروسک قشنگم، شیش سال پیش که با من آشنا شدی، هیچکدوم از این حرفا برات مهم نبود! حالا چی شده که هم ازدواج برات مهم شده و هم بچه؟!
شاید اون موقع به اندازه الانم عاقل نبودم. آدم تغییر میکنه و شعورش بیشتر میشه.
-برای بچه دار شدن من موافقم، پاشو بریم تا صبح تموم تلاشمون رو بکنیم، که بچه دار بشیم. پرتو سرش رو از روی سینه¬م بلند میکنه، توی چشمام نگاه میکنه و یباره میزنه زیر خنده و میگه: خیلی بیشرفی شهروز خیلی بیشرفی و به خندیدنش با صدای بلند ادامه میده. منم با دهانی به گشادی هر چه تمامتر بهش لبخند میزنم.
بعد یه معاشقه دلچسب کنار بخاری چوب سوز، پرتو خوابش برده و من کنارش نشستم و به صورت مثه فرشته¬ش نگاه میکنم و هر نیمساعت که هیزم بخاری رو به تموم شدن، یه کندهی چوب میندازم توی بخاری، که سرد نشه و به خلوتم با چهره پرتو ادامه میدم. هیچوقت نفهمید شبایی که کنارمِ، من بیشتر ساعت شب رو به تماشای اون میگذرونم. گاهی از شبها میگفت: چقدر خوابت سبک! هر وقت من بیدار میشم تو هم بیدار میشی. اما متوجه نمی¬شد، من اصلا نمیخوابم که بیدار بشم و هر موقع از شب که بیدار میشد، اولین چیزی که میدید، لبخند من بصورتش بود.
دم دمای صبح بخاطر اینکه دو شب قبلش هم نخوابیده بودم، خواب چشمام رو میگیره. چندتا تکه بزرگ هیزم توی بخاری جا میدم و کنار پرتو دراز میکشم و همینطور که بصورتش توی نور آتیش زلزدم و به حرفایی که در مورد ازدواج میزد فکر میکنم. نمیفهمم کی خوابم میبره و خواب می¬بینم.
با پرتو دست به دست هم کنار زاینده رود داریم قدم میزنیم. بظاهر داریم میخندیم. اما احساس بدی دارم و حس میکنم موقع راه رفتن لنگ میزنم! پرتو میگه: چقدر یواش راه میای! یکم تندتر بیا و دستم رو محکم میکشه. با کشیده شدن دستم، مجبور میشم تندتر قدم بردارم، که لنگی پام بیشتر به نظر میرسه! یهو پرتو می¬ایسته و میگه: ئه! شهروز کفشات کو؟ نگاه میکنم به پاهام و میبینم فقط یک لنگه دمپایی که اونم پاره¬س به پا دارم! پرتو دستش رو از توی دستم میکشه و میگه: منکه رفتم، تو نمیتونی راه بیای و بسرعت از من دور میشه! چندبار صداش میکنم. اما اون بی توجه به راهش ادامه میده! از شدت ناراحتی بیدار میشم و می¬بینم آتیش بخاری تقریبا رو به خاموش شدنه و اونقدر اتاق سرد شده، که پرتو خودش رو زیر پتو و چسبیده به من مچاله کرده!
همینجور که دارم به خوابم فکر میکنم، سریع چندتا تکه هیزم میکنم توی بخاری و یکم فوت میکنم تا هیزمها روشن میشه. پتو رو دولا و میکشم روی پرتو و مینشینم کنارش و همینطور که بصورتش زلزده¬م بازم به خوابم فکر میکنم. وقتی هیزمها حسابی روشن میشه و باز گرمای بخاری به حدی میرسه که خیالم راحت میشه، پرتو دیگه سردش نیست، از جا بلند میشم و میرم روی ایوون و یه سیگار روشن میکنم و مینشینم روی صندلی. هنوز آسمون داره میباره! صدای داروک رو کنارم میشنوم:
شهروز؟
-هوم؟
چه خوابی بود دیدی؟
-نمیدونم!
تو معنی خوابها رو خوب میفهمی. اعتراف کن عوضی.
-کام عمیقی از سیگارم میگیرم و بازم عمیق فکر میکنم.
شهروز؟
-مرگ
خب دارم ازت سوال میکنم.
-داروک خفه شو لطفا.
میدونم که معنی خوابت رو خوب میدونی.
-نمیخوام بهش فکر کنم.
خاکتوسر بدبختت کنم. از اینکه پرتو یروزی ترکت کنه میترسی! نه؟
-ترس؟ نه.
پس چه مرگته؟
-اون روزیکه پرتو منو تر کنه، در واقع خودش رو ترک کرده.
اوه چه جمله فیلسوفانه¬ایی! مرتیکه متوهم!
-منظورت چی؟ِ
چرا فکر میکنی اگه تو رو ترک کنه، در واقع خودش رو ترک کرده؟
-چون میدونه هیچکس تو دنیا نیست، که به اندازه من دوستش داشته باشه. گذشتن از یه همچین عشقی، یعنی گذشتن از خودش.
سگ تو روحت، که یه وقتایی حرفایی میزنی که حتی منکه خودتم هم نمیفهمم.
-من حرف عجیبی نزدم. تو هم مثه پرتو خنگی.
مرتیکه تو که میگفتی خوشگلا خنگ اند!
بصورت داروک که مغمومِ نگاه میکنم، لبخند میزنم و میگم: هر دومون میدونیم خوابم چه معنی میده. خیلی هم خوب میدونیم.
خب با این وصف بهتر باش ازدواج کنی.
-هه، تو واقعا فکر میکنی ازدواج میتونه مانع این اتفاق بشه؟
نمیدونم، اما فعلا که پرتو بدجور اصرار داره.
-داروکی، میتونی تصور کنی یروز پرتو مال من نباشه؟
احمق منکه خودتم! اما از هیچکس هیچ چیز بعید نیست.
-چی بگم؟
خیال داری خوابت رو بهش بگی؟
-اگه دیگه حرف ازدواج بزنه میگم.
فکر میکنی چی جواب بده؟
-واضح، مثه همه دخترای عاشق میگه: محال چنین اتفاقی بیافته و من تا آخر عمرم کنارتم.
شهروز یه چیزی بپرسم؟
-نه، فقط خفه شو و بذار مغزم آروم باشه و کامی دیگه از سیگارم میگیرم.
کمی که هوا روشن میشه، پرتو بیدار میشه وهمونطور که پتو رو به خودش پیچیده میاد روی ایوون و میگه: هنوز داره میباره؟
بهش لبخند میزنم و میگم: صبحت بخیرملکه قلبم. خم میشه سرم رو میبوسه و میگه: بمیرم تو نخوابیدی؟!
-فکر کنم یکساعتی خوابیدم.
تو کی از اینهمه بیداری خسته میشی؟
-وقتی تو ترکم کنی.
پرتو ابروهاش رو درهم میکشه و میگه: این جمله، صبحونهت بود؟! منو بگو دیشب داشتم یاسین به گوش خر میخوندم! من دارم میگم ازدواج کنیم، اونوقت تو احمق میگی وقتی من ترکت کنم؟
-پرتو من یکساعت یا کمتر خوابیدم، اما خواب بدی دیدم.
پرتو با لحنی تمسخرآمیز میگه: خب خوابتون چی بود حضرت یوسف؟
-یوسفی در چاه این کنعانیان بر سر بازار سودند و زیان
با شعر جواب من رو نده. بدتر گیجم میکنی. بگو خوابت چی بود؟
در به درتر از باد زیستم در سرزمینی که در آن گیاهی نمیروید! ای تیز خرامان لنگی پای من از ناهمواری راه شما بود.
پرتو مشتش رو به علامت زدن پر میکنه و میگه: میگی خوابت چی بود یا بزنم فکت رو بیارم پایین؟
چونهم رو میبرم جلو میگم: بزن منو بکش و بعدش بگو هروئینی بود سقط شد.
از این جمله¬م میزنه زیر خنده و میگه: خیلی دلقکی.
-بده صبح از خواب بیدار شدی میخندونمت؟
منو میخندونی، اما اون غمی که تو چشماتِ رو میخوای چیکار کنی؟
-من غمگین نیستم.
بس کن شهروز! بعد شش هفت سال تو رو نشناسم، باید بمیرم. میگی خوابت چی بود یا به سگا دستور بدم پارهت کنند؟
-آخ، که تو این دنیا اگه کسی به دستور من باشه، فقط همین سگهاند. ههه
کوفت، بیمزه.
پرتو با قهر میخواد از کنارم بلند بشه، که مچ دستش رو میگیرم و میکشمش توی بغلم.
-چی میخوای بدونی؟
خوابت چی بود؟
خواب دیدم منو توی پارک کنار زاینده رود، با یک لنگه دمپایی پاره رها کردی و رفتی.
پرتو با حیرت داره بصورتم نگاه میکنه. انگار برای چند لحظه متوجه نمیشه چی میگم و یهو بخودش میاد و معنای خوابم رو میفهم. بسرعت چشماش پر اشک میشه و میگه: واقعا در موردم اینجوری فکر میکنی؟
-نه دورتبگردم، من اینجوری فکر نمیکنم. فقط یه خواب بود.
اشکاش از روی گونه هاش سر میخوره پایین و میگه: شهروز فقط مرگ منو از تو جدا میکنه. چطور به خودت اجازه میدی در موردم اینجوری فکر کنی؟
دست میندازم دور شونه¬هاش و فشارش میدم به سینه¬م و میگم: تو نفس منی. گفتم که اینجوری فکر نمیکنم و صورتش رو میبوسم و اشکی که روی گونه¬شِ رو مزه میکنم!
امروز چهاردهم آذر و ساعت حدود شش بعد از ظهر و من رسیدم به چهارباغ. اما از چیزی که می¬بینم افسوس میخورم! تمام خیابون چهارباغ رو چهارپاهای حکومتی قرق کردند، بطوریکه هیچ دسته¬ایی نمیتونند بهم متصل بشند و مرتب موتوریهای شاتگان بدست توی کوچههای چهارباغ، بدون هدف شلیک میکنند! هر چقدر اطراف چهارباغ میگردم، میبینم هیچ راه و روزنه¬ایی نیست و البته جمعیت چندانی هم وجود نداره، تا بشه تشکیل یه اجتماع داد! بعد ازحدود یکساعت، ناامید میشم و برمیگردم سمت خیابون شمس آبادی. چشمم میافته ورودی یه پاساژ که تعطیل، می¬بینم پیرمردی از توی جعبه سازش یه کمانچه میکشه بیرون و تا من میام برسم بهش، سرگرم کوک کردنش میشه. وقتی میرسم کنارش شروع میکنه شوشتری نواختن. دست میکنم توی جیبیم یه ده تومنی بیرون میکشم و میندازم توی جعبه سازش و می¬ایستم کنارش و به سازش گوش میدم و مردم رو نگاه میکنم، که خیلی ها چقدر بیتفاوت از کنار اینهمه مصیبیت و همینطور ساز زدن این پیرمرد رد میشند! دسته¬ایی از موتورسواران وحوش هم از خیابون جلوی ما رد میشند و با تهدید اسلحه شون رو سمت ملت میگیرند!
به پیرمرد میگم: حجاز بنواز و اون بسرعت منظورم رو میگیره و شروع میکنه نواختنِ "از خون جوانان وطن لاله دمیده" آخ که تو سینه¬ی من چه غوغایی بپا میشه و ناخودآگاه بغض گلوم رو میگیره و چشمام پر از اشک میشه و اختیار حنجره¬م از دستم خارج میشه و صدام رها میشه!
از خون جوانان وطن لاله، وطن لاله، وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو، جانم خمیده، خدا سرو خمیده
چه کج رفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری نه آیین داری
نه آیین داری ای چرخ.
به خودم که میام می¬بینم، جماعتی گرداگرد من و پیرمرد ایستادند و با افسوس دارند به صدای ساز و من گوش میدند! هیچ شرمی توی وجودم حس نمیکنم! و فقط اشک از چشمام جاری میشه. تا تصنیف رو به پایان میرسونم، یه پیام میاد روی گوشیم. نگاه میکنم می-بینم پرتو نوشته: خوبی؟
جواب نمیدم. چی بگم؟ بگم خوبم؟ اما منکه دروغ نمیگم.
ادامه دارد...
داروک
آی دی تلگرام
@shahrooz_shahrooz