انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

عصیان


مرد

 
Ba_1_bak

درود بر شما

از ابراز لطفتون بازم و بارها سپاسگزارم.

سعی میکنم خیلی معطلتون نکنم. اما چیزی که باید بدونید، این نوشته ها حاصل ۱۰ سال و هنوز هم ادامه داره. یعنی زندگی داروک هنوز ادامه داره. پس بفکر این نباشید که تموم بشه و شما یباره همه رو یکجا بخونید.
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
مرد

 
darvack

آرزو می کنم 120 سال دیگه برقرار و پایدار باشید. نوشته های شما چه خاطره باشه چه داستان ارزش صبر کردن را داره .
     
  
مرد

 
darvack
سلام ، نویسنده داستان تباهی هستم میخواستم کمک کنی برای گذاشتن داستان جدیدم.
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
diereytor
درود برشما

خصوصی پیامت میدم.
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   

 
من قبلا رمان بازی شما رو خونده ام تا جایی که پسره میره پرتو رو آزاد میکنه و سازنده ی عکسای تقلبی رو پیدا میکنه و کلا می فهمه که بازی خورده داستان عالی بود. الان هم ادامشو می خونم. واقعا کیف می کنم دستت طلا
راستی بچه ها اسم اون دختر مو قرمزه تو صفحه ی اصلی انجمن چیه؟
     
  

 
اینکه میزاریمون توی خماری خیلی بده
     
  
مرد

 
shahin0111:
اینکه میزاریمون توی خماری خیلی بده

منم هر روز چند بار میام چک میکنم
     
  
مرد

 
عصیان (قسمت هفدهم) نوشته ی داروک..

حالم افتضاح.. دارم تلاش میکنم روی خودم مسلط بشم.. سرم رو بین دستام گرفتم و در تلاشم که خودم رو قانع کنم، اون تصویر یه خیال و یه توهم! اما بی فایده ست..
داروک داره تو وجودم زار میزنه.. حس میکنم توی فضای سینه م خالی و به جاش روی قفسه ی سینه م یه چیزی سنگینی میکنه! اونقدر به شدت دست پاهام در حال لرزیدن، که کنترلش برام غیر ممکنه.. چه حال غریبی دارم! چقدر ضعیفم! پس کو اون غرور که میخواستم باش ناجی خیلی چیزها و خیلی کس ها بشم؟! من که خودم از همه بیشتر به ناجی نیاز دارم! اونقدر این حالات واضح، که همه سکوت مطلق کردند.. داروک همونطور که داره تو وجودم میناله میگه:
پاشو پسر.. پاشو.. باید بری.. تا کی میخوای اینجا بشینی؟ پاشو من کمکت میکنم..
سعی میکنم لرزش پاهام رو کنترل کنم، تا بتونم روشون بایستم و به هر رنجی هست، با تکیه به دسته ی مبل موفق میشم، که از جام بلند شم و برگردم و جو حاکم رو ببینم..
حال پرتو هم دست کمی از من نداره! تو آستانه ی ورودی پذیرایی نشسته و به چهار چوب تکیه داده، زانوهاش رو بغل کرده و سرش رو گذاشته روی اونها.. همه بهت زده دارند من و پرتو رو نگاه میکنند.. اولین قدم رو به سختی برمیدارم و بعد قدم دوم و سومی..
حالا دیگه با تموم ضعفم، میتونم حرکت کنم و میرم طرف پله ها و میرم طبقه ی بالا و میرم طرف اتاق تا کوله م رو جمع جور کنم.. گلوم درد میکنه.. وقتی وارد اتاق میشم، بازم ضعف بهم چیره میشه و روی لبه ی تخت مینشینم..
داروک میگه: پاشو بریم یه جایی که بتونیم گریه کنیم.. پاشو..
از جام بلند میشم و شروع میکنم وسائلم رو جمع کردن.. افروز به سرعت وارد اتاق میشه.. اول یکم من رو نگاه میکنه و بعد میگه:
میشه به من بگی چه اتفاقی داره میفته؟!
بدون این که بهش نگاه کنم، میگم: اون پرتوئه..
چی؟! چی میگی؟! پرتو؟! اون دختر پرتوئه؟!
-آره.. آه..
کولم رو میندازم روی شونه م و میخوام از در خارج بشم، که افروز جلوم می ایسته و بازوهام رو میگیره دستش..
کجا میخوای بری؟
-اصفهان..
با این حال خراب؟
-چیه انتظار داری؟ اینجا بایستمو ببینم، کسی که همه ی زندگیم، دستش تو دست یکی دیگه ست؟!
سپس خودم رو از دستای افروز بیرون میکشم و از اتاق خارج میشم.. به طبقه ی پایین که میرسم، میبینم هنوز کاترینا و همایون توی شوک اند و پرتو همچنان توی همون حالت اونجا نشسته.. بدون این که صدام در بیاد، با دستم برای کاترینا و همایون وداع میفرسم و وقتی میخوام از جلوی پرتو رد بشم، یباره از جاش بلند میشه.. حالا سینه به سینه ایم.. چشماش قرمزه.. قلبم از این همه غمی که توچشماش میبینم سنگینتر میشه.. فقط بهش لبخند میزنم و از رو به روش رد میشم..
افروز بازم خودش رو بهم میرسونه و میگه:
شهروز صبر کن.. فقط یکم بمون.. با این حال نرو..
گوش نمیکنم.. کتونیهام رو به سرعت میکشم توی پاهام و از در میزنم بیرون..
هنوز از خونه ی افروز خیلی دور نشدم، که صدای قدمهای دوان دوانی رو میشنوم که از پشت سرم داره نزدیک میشه.. بخدا که صدای دویدنشم میشناسم.. قلبم چنان داره خودش رو به در و دیوار سینه م میکوبه، که کلافه م کرده.. وقتی صدای دویدن درست پشت سرم تموم میشه، بازوی راستم رو توی دستش حس میکنم.. من رو برمیگردونه.. دستش رو بالا میبره و با تموم قدرت یه چک میزنه زیر گوشم!
تا میام درد سیلی رو حس کنم.. هجوم میاره و لباش رو روی لبام فشار میده.. لابه لای سیلی از اشک.. توی چنان برزخی افتاده م، که واقعا نمیدونم باید چه غلطی بکنم.. طعم اشک و لبهاش داره بازم به بندم میکشه! میخوام فراموش کنم که چند دقیقه پیش دست به دست یکی دیگه دیدمش.. میخوام فراموش کنم که یه مرد دیگه اسم براش انتخاب کرده.. میخوام یادم بره که به پرتوی من میگه مخملی.. ولی محال! بازوهاش رو میگیرم و از خودم جداش میکنم.. توی چشماش نگاه میکنم.. آروم میناله:
کی آزاد شدی عزیز دلم؟
-من هیچ وقت آزاد نمیشم..
بازوهاش رو رها میکنم و شروع میکنم دویدن.. فریاد میزنه.. صبر کن شهروز.. صبر کن.. خواهش میکنم.. اما من میدوم..
میخوام فرار کنم.. میخوام از اون فرار کنم... میخوام از این قلب خسته م فرار کنم.. میخوام از این روح بیقرارم فرار کنم.. میخوام از من فرار کنم.. از این من خودخواه..
اولین تاکسی که میبنم رو دربست کرایه میکنم و میرم طرف ترمینال...
وقتی میرسم ترمینال، اولین اتوبوس در حال حرکت رو سوار میشم و به طبع میفتم آخر اتوبوس.. شاگرد شوفر با من میاد تا آخر و کنار یه پیره مردی با موهای سفید بلند و تیپ اسپرت جا میده..
پیره مرد که در حال کتاب خوندن، کتاب رو میبنده و از جاش بلند میشه تا من برم کنار پنجره بنشینم.. وقتی سر جام قرار میگیرم، بهم لبخند میزنه..
سرم رو یکم خم میکنم و جلد کتابی که توی دستش رو نگاه میکنم.. کتاب رو میشناسم.. یه رمان از رومن گاریه(خداحافظ گاری کوپر) اشاره میکنم به کتاب و میگم رومن گاری! فوق العادست..
خوندیش؟
-بله..
من یبار وقتی جوون بودم خوندمش.. حالا هم اومده بودم مسافرت، آوردمش که باز بخونمش..
-کار خوبی کردید..
بعد سعی میکنم بیرون رو نگاه کنم، که به صحبت کردن خاتمه بدم.. میخوام به اینهمه بدبختی فکر کنم.. دقایقی بعد باز پیره مرد صداش در میاد..
چرا اینقدر توهمی جوون؟!
به اجبار به طرفش نگاه میکنم.. اینبار اونقدر اون رو جذاب میبینم، که ناخودآگاه میخوام بهش اعتماد کنم.. شایدم نیاز دارم که برا یکی حرف بزنم.. پس کی بهتر از این پیره مرد؟ یکم نگاهش میکنم و بعد میگم: امروز روز مرگ عشقم..
ابروهاش میره توی هم. یکم فکر میکنه و بعد میپرسه: منظورت این، زنی که دوستشداری مرده؟
-نه.. اما عشقم بهش مرد..
آهان! و باز ساکت میشه..
بعد از چند دقیقه که من به اعماق افکار مالیخولیایی خودم فرو رفتم، سکوت رو میشکنه و میگه:دوستدارم برام تعریف کنی..
-باز بهش نگاه میکنم و میگم: آخه قصه ش خیلی طولانی.. از کجاش براتون بگم؟
بذار من خودم کل قصه ی تو رو با چند تا جمله بگم.. اگه درست بود، بعد روی راه حلش فکر میکنیم.. چطوره؟
ابروهام رو به علامت شک بالا میبرم و اون شروع میکنه..
خب بذار تو چشمات نگاه کنم.. هههه.. آره.. تو یکیو میخواستی.. اما نتونستی نگه ش داری! و اونم ترکت کرده و حالا با یکی دیگه دیدیش.. هوووم؟
متحیر دارم نگاهش میکنم!
چی؟ چرا ماتت برده؟ هه.. تعجب نکن.. من چیز خاصی نگفتم.. همه ی دلیل روابطی که بین دوتا عشق بهم میخوره همین که گفتم.. باور کن.. فقط ممکنه شخصیت ها جا به جا بشه.. اما تو اصل کار فرقی نمیکنه.. زن و مرد نداره..
بذار یه رازی رو بهت بگم، توی دنیا دوتا جفت واقعی برا هم بودن واقعا استثنایی.. اگه دوستش داری براش خوشحال باش.. مگه تو خوشحالی اونو نمیخوای؟ سعی کن خودتو رها کنی.. منی در کار نیست.. به منم های درونت توجه نکن.. به زمین و زمون فحش نده..

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدرست
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل..
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است!

سپس ادامه میده: پس وقتی اینجوری...

گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور.
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت گوش.
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام.
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش.

فقط مات دارم نگاش میکنم.. میخنده و میگه:
میدونم که میفهمی چی میگم..
حرفاش درست.. یعنی با منطق من جور در میاد.. بعد صداش رو میندازه تو گلوشو آروم میگه:
ببین عزیزم.. هیچ کس رو نمیتونی به زور نگه داری.. اگه دلش باهات بود که باهات میموند.. پس حالا که دلش باهات نیست دیگه چه اهمیتی بود و نبودش داره؟ یه پایه ی عشق شکسته شده.. اگه رابطه ایی هم باقی بمونه، فقط سکس.. میفهمی؟ دلش باهات نیست.. اما سکس با تو رو میخواد و باز ساکت میشه و من تو گفته های پیره مرد غرق میشم..
شاید دوساعتی هست که درگیر افکار مازوخیزیمی و حرفای پیره مرد هستم، که اتوبوس جلوی یه کافه نگه میداره و با پیره مرد میریم بیرون که سیگار بکشیم.. میگه: بیا بریم یه جای خلوت تر و با هم به پشت کافه ی توراهی که تقریبا بیابونی میریم و پیره مرد سیگاری از جیبش درمیاره.. نوکش رو پیچیده.. خب معلوم که سیگاری حشیش یا گرسه.. روشنش میکنه و شروع میکنه کام گرفتن.. به من تعارف میکنه.. دو دلم .. اما ناخودآگاه دستم جلو میره و از دستش میگیرم.. اولین کام رو که میگیرم، سینه م آتیش میگیره و به سرفه میفتم.. اما دومین کام رو لابه لای سرفه هام میگیرم. سرفه ام شدیدتر میشه.. به همین منوال تا آخر سیگاری پیره مرد رو همراهی میکنم و بعد میریم طرف اتوبوس.. سرم به شدت گیج میره.. احساس منگی دارم.. تصاویر فکریم قویتر شده و در نتیجه اعمالم کند. بیشتر از تحرکم فکر میکنم و این درد من رو سنگینتر میکنه.. چون تمام تمرکزم روی پرتو..
جایی حس میکنم، که این حال از من زور شده و به شدت خوابم میاد.. سرم رو به صندلی تکیه میدم و چشمام رو میبند.. به محض بستن چشمام، دنیا شروع میکنه دور سرم چرخیدن.. تا یه حدودیش لذت داره. اما به جایی میرسه که حس پرتاپ شدن و تهوع بهم دست میده و مجبور میشم چشمام رو باز کنم.. با این حالت تا اصفهان سر میکنم.. وقتی توی ترمینال میخوام از پیره مرد جدا بشم، خودش رو هادی معرفی میکنه و آدرسش رو بهم میده و میگه: اگه بهش سر بزنم خوشحال میشه.
منم در آخرین لحظه با نهایت وقاحت و پر رویی ازش میخوام، که یکی دیگه از اون سیگارها رو بهم بده.. اونم با خوش رویی دست میکنه توی جیبش و یک دونه پر شده بهم میده.. ازش تشکر میکنم و جدا میشم و بهش قول میدم که بهش سر بزنم..



****************************************

رسیده م خونه.. خونه ی خودم.. ساکت و آروم.. اما توی سینه ی من غوغاست.. کوله م رو میندازم روی تختم و یکراست میرم تو آشپزخونه سراغ یخچال. هنوز نشئه م. اما میخوام عرق بخورم.. عرق دوآتیشه ی جلفا.. بطر رو برمیدارم. طبق معمول بیشتر مواقع مزه م خیار.. یه دونه بزرگ برمیدارم و برمیگردم تو اتاقم.. وقتی وارد میشم از دیدن داروک روی لبه ی تختم جا میخورم! چشماش قرمز.. آشفته س.. موهاش بهم ریخته و نامرتب..
بهش لبخند میزنم و مینشینم روی صندلی درست رو به روی عکس پرتو و اولین جرعه رو میریزم به کامم. توی سینه م میسوزه.. یه گاز بزرگ به خیاری که توی دستمه میزنم..
داغونی میدونم..
هیستریک شروع میکنم به خندیدن.. با صدای بلند..
ولی من باهاتم..
بازم میخندم و بازم عرق میخورم.. مزه ش داره سرویسم میکنه.. اما تلختر از هلاهل صبح نیست.. پس بازم میخورم.. خونم و سرم گرم شده.. چون شکمم خالی و من یباره عرق زیادی ریختم توش.. بطر عرق رو میذارم زمین و بعد دست میکنم توی جیبم و سیگاری رو بیرون میارم و شروع میکنم کشیدن..
داروک بهم میگه: هی چیکار داری میکنی؟! خفه شو داروک.. فقط امروز.. میخوام هیچی نفهمم.. خواهش میکنم..
باید چیکار کنیم شهروز؟
-ساده س.. اولین زنی که از این در بیاد تو باهاش میخوابم و بعد چند کام دیگه به سیگاری میزنم..
چرا؟!
چند تا کام دیگه و پشت سر هم میگیرم، سیگاری تموم میشه.. اون رو تو جا سیگاری خاموش میکنم و بازم بطر عرقم رو برمیدارم، میریزم توی حلقم، از جام بلند میشم و شروع میکنم لخت شدن و تو همون حال جواب میدم:
ههه.. یه بیسواد احمق گفته:
در رهایی دل از بند عشق، لذتی ست
که آن را عاشق ترین و دلباخته ترین،
میمزد!
-رها شدم داروک.. رها شدم.. رهای رها..
یکباره چنان بغض بهم غلبه میکنه، که با صدای بلند میزنم زیر گریه.. کسی نیست که ازش خجالت بکشم.. میرم کنار داروک و آروم میخزم توی بغلش .. محکم بغلم میگیره و نوازشم میکنه..
-دیگه پرتو رو ندارم.. دیگه تموم شد.. من باید بدون اون چیکار کنم؟
دست میکشه توی موهام و میگه: من باهاتم عزیزم.. نترس.. من بهت وفادارم.. من باهاتم.. تو عشق منی.. تو پسر منی.. تو همه کس منی.. دوستت دارم عزیزم.. باور کن..
-منو فشار بده.. ترکم نکن.. ترکم نکن داروک.. ترکم نکن....
هیچ وقت.. همیشه باهاتم.. تو هم منو داشته باش..

*************************************

از صدای بهم خوردن در پذیرایی بهوش میام.. مستی و نشئگی، معجون عجیبی ساخته! چشمام دید درستی نداره.. ساعت رو از روی میز پا تختی برمیدارم به چشمام نزدیک میکنم، تا به سختی روش رو بخونم. اما بی فایده س همه چی رو تار میبینم!
سعی میکنم حواسم رو جمع کنم.. یعنی کی میتونه باشه؟ حتما مامان و سیمین اومدند.. توان بلند شدن از جام رو ندارم.. هر کی باشه خودش میاد توی اتاقم.. لحظاتی بعد اندام زنی رو توی آستانه ی اتاق میبینم.. سعی میکنم چهره ش رو بشناسم.. اما بی فایده س.. الکل و حشیش داغونم کرده.. خیلی هم مهم نیست که کی باشه.. اصلا هر کی میخواد باشه.. اون زن رو جوری میبینم، که انگار پشت یه شیشه ی مات ایستاده.. داره لباساش رو از تنش در میاره! آروم و با طمانینه..
حالا میتونم تشخیص بدم که لخت لخت! اندامش زیباست.. اما مثه شکل گرفتن اندام با ماده ی اکتوپلاسم! ماده ی اثیر
آروم به طرفم میخزه و خودش رو روی تخت جامیده! تنگ و چسبیده بهم.. با اینکه تنم داغ.. اما گرمی تنش قابل لمس.. نرم و لطیف.. ساکت و پوست تنش رو به پوست من میکشه..
هیچ مقاومتی ندارم.. حس خیانت دارم.. اما لذت میبرم.. دهنش داره همه ی تنم رو لمس میکنه.. زبونش رو زیر گلوم میکشه.. نفسش داغ و تنده و من رو بیشتر مست میکنه.. تسلیمم.. تسلیم .. این لذت رو میخوام.. توی دستاش مثه یه بازیچه م و اون حریصانه، بدون کلمه ایی داره با من معاشقه میکنه.. نمیخوام که حرف بزنه. نمیخوام بدونم اون کی. میخوام که به خیانتم ادامه بدم.. اما خیانت به کی؟! از روی سینه م به پایین میره و باز زبونش داره آتیشم میزنه.. اونقدر هیجان زده م که کنترل خودم برام سخت.. یا به عبارتی کنترلی روی خودم ندارم.. حالا روی تنم نشسته و نزدیکی رو کامل کرده.. اون تن داغ و نرمش رو داره روی تن من حرکت میده و میناله.. صداش آشناست.. اما نمیتونم بفهمم کی! حریصم، اما توان حرکت ندارم.. حتی نمیتونم چشمام رو باز کنم. پس خودم رو بیشتر میسپارم به دستاش.. اونقدر با حرص و هوس داره خودش رو به روی تن من میکوبه، که من دندونام رو روی هم فشار میدم.. توی سینه م چیزی داره میجوشه.. بغضی که از صبح دارم با خودم حمل میکنم، بار دیگه میخواد بشکنه. اشک از چشمام راه میفته و سینه م شروع به خالی شدن میکنه.. صدای نفسهاش به اوج رسیده و منم به اوج خلسه میبره. به اوج حس خیانت.. به اوج حس لذت خیانت.. اونقدر میخوامش که دلم میخواد باهاش یکی بشم.. در آخرین لحظه، دستام رو بلند میکنم و اون تن ظریف رو میگیرم و میکشمش به روی سینه م و زیر گوشش نالان میگم: دوستت دارم.. دوستت دارم و چون توان یکی شدن جسمی وجود ندارم، گریه میافتم..
صدای گریه ی اونم به گوشم میرسه. وای که چقدر صدا برام آشناست! اون به روی سینه م نیمه بیهوش رها میشه و نفسهای ملتهبش رو به زیر گلوم پخش میکنه و هر دو میگرییم و در بین گریه هامون از هوش میرم..

خونه ی افروز توی تخت خوابیدم.. لخت.. در اتاق باز میشه و کاترینا آروم میخزه داخل اتاق.. توی نور شب خواب چهره ش رو میشناسم.. لباس خوابی از جنس حریر به تن داره، که تن مرمرینش از زیر اون کاملا خودنمایی میکنه.. با سر پستانهایی به رنگ قرمز ملایم.. لبخند به لب داره.. بند لباس رو باز میکنه و به طرفم میاد.. هیجان زده م.. اما حس خوبی ندارم.. خودش رو میکشه روی تخت و میچسبه به تن لختم..
-چیکار داری میکنی کاترینا؟!
نترس.. نمیخوام بکشمت..
-کاترینا من متعهدم.. متاسفم..
به کی متعهدی؟
من نمیتونم همه ی مسائل زندگیم رو به تو بگم..
هه.. تو به مخملی متعهدی؟
شوکه میشم.. ادامه میده:
پاشو دنبال من بیا و بعد از روی تخت بلند میشه. دست من رو میگیره و به دنبال خودش میکشه تا من رو از اتاق بیرون ببره! صدای ناله هایی از یکی اتاقها شنیده میشه! همه ی خونه ساکت. پس صدای ناله های زنانی که در حال معاشقه اند به وضوح شنیده میشه!
کاترینا من رو به سمت اتاق میکشه.. دستگیره ی در اتاق رو میگیره و درو باز میکنه.. آهسته و بیصدا و بعد به من اشاره میکنه که داخل اتاق رو ببینم.. سرم رو جلو میبرم و توی نور شب خواب قرمز رنگ، عجیبترین و وحشتناکترین صحنه زندگیم رو میبینم! پرتو و نادیا هر دو دارند با همایون توی یه تخت سکس میکنند.. اونقدر از این صحنه وحشت زده میشم، که ناخوادآگاه شروع میکنم فریاد زدن و از خواب میپرم..
مینشینم توی تختم و داد میزنم.. هیچ چیزی نمیتونم بگم.. فقط نعره میزنم و یباره آروم میشم.. حالا میفهمم که داشتم خواب میدیدم!
قفسه ی سینه م درد میکنه و دارم تند تند نفس میزنم.. سرم درد میکنه.. اما یکم آرومترم..
-وای خدایا شکرت که خواب بود..
حس میکنم کسی کنارم.. نگاه میکنم به کسی که از وحشت رفتار من خودش رو مثه یه جنین جمع کرده و مظلومانه داره نگاهم میکنه.. باورم نمیشه! این تو رختخواب من چیکار داره؟! آخه چطوری؟!..

ادامه دارد؟...
داروک
     
  
مرد

 
مات و مبهوت نوشتنت میشم عالیه
از الان مست مست قسمت های آینده هستم و زندگی پرتو برام ناخوشایند ولی متحیر کنندست
امیدوارم هر چه سریعتر بهتر بشه
احترام و ادب و اخلاق
     
  
مرد

 
سلام جناب داروک واقعا قلمتون فوق العاده هستش
من چند دفعه تصمیم گرفتم که داستان رو نخونم تا تموم بشه بعد شروع به خوندن کنم ولی نمی تونم
میشه سعی کنید سرعت ویرایش و آپلودی که انجام میدید بیشر بشه؟
     
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

عصیان

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA