انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

زمهریر


مرد

 
gytygaz
دادا بدهکارمون نیست که لطف میکنه و وقتشو میزاره مگه قراره حقوق بهش بدیم که طلبکار باشیم
Nima63mn
     
  
مرد

 
Nima63mn:
دادا بدهکارمون نیست که لطف میکنه و وقتشو میزاره مگه قراره حقوق بهش بدیم که طلبکار باشیم

داداش منم طلب کار نیستم در ضمن بهمون حقوق نمیده که داستانشو بخونیم ما هم لطف میکنیم و وقت گرانبها رو میزاریم و داستانشو میخونیم.
نخواست هم میتونه مثل بعضی ازین نویسنده ها وقتی که خواننده پیدا کردن مشکل دار شدند و هنوزم وعده سر خمن میدن بعد از یکسال منم حرف بدی نزدم گفتم هر موقع تونستی بزار ادامشو وعده پوشالی نده حوصله بحث کردن با شما رو هم ندارم بای
     
  
مرد

 
زمهریر (قسمت هشتم) نوشته ی داروک..

از خونه میزنم بیرون و با یه تلفن عمومی زنگ میزنم به سرگرد..
-سلام..
سلام شهروز جان..
-چه خبر؟
محموله رسید.. نگران نباش..
-خوبه.. پس من سعی میکنم کمتر تماس بگیرم.. اما اگه خودتون تونستید بهم خبر بدید..
نگران نباش پسر..
-باهات در تماسم..
مواظب خودت باش..
-بدرود..
برمیگردم خونه و میرم روی نت.. صبا هنوز رو خط..
-خب. صبا خانوم چطوره؟
خوبم.. مرسی..
-رشت با کی زندگی میکنی؟
تنهام..
-تنهای تنها؟
آره تنهای تنها.. البته یکی از آشناها اینجا زندگی میکنند، که گه گداری بهم سر میزنیم..
-تنهایی خوبه.. آدمو پخته میکنه..
آره درسته..
-شاغلی؟
بله..
شغلت چیه؟
من، نرسم..
-جدا؟! چه شغل با ارزشو سختی!
همین کاره که منو نگهداشته.. از دیشب که باهاتون حرف زدم شروع کردم نوشتن.. اما خیلی کار سختی..
-مهم نیست. یواش یواش دستت رون میشه..
دارم با خودم فکر میکنم که شماره م رو بهش بدم.. شاید بتونم قانعش کنم که تماس بگیره.. بازم داروک داره بهم میخنده!
دیوونه ی خنگ، کی میخوای باور کنی این خود پرتوئه؟! میگی نیست؟ شماره ت رو بهش بده.. اگه تماس گرفت اونوقت معلوم میشه..
-راستی صبا جان، این شماره ی من.. اگه دوستداشتی میتونی تماس بگیری..
مرسی.. لطف داری.. اما قولی برا تماس گرفتن نمیدم.. راستش در حال یه خونه تکونی عاطفی هستم. برا همین خواهشم این که فعلا افتخار دوستی مجازی شما رو داشته باشم..
داروک میزنه زیر خنده.. حالا دیدی؟ میخواد یه بازی دیگه راه بندازه.. حواستو جمع کن..
صبا ادامه میده:
ببخشید اگه اجازه بدین من برم؟
-خواهش میکنم . اما چرا یباره داری میری.. میخوای بری بیرون؟
بیرون که باید برم . اما فعلا نمیتونم ادامه بدم..
-باشه.. بدرود.. اما اینجوری داری نگرانم میکنی.. جوابی برنمیگرده و آی دیش خاموش میشه! و من بیشتر از قبل به این موضوع فکر میکنم..
صدای زنگ گوشیم من رو به خودم میاره.. نگاه میکنم میبینم شماره ی ساراست!
-جونم؟
سلام
-سلام عزیزم.. خوبی؟
صداش بغض داره! و میگه:
شهروز باید بیای دفتر مجله..
-چیه؟ چه خبر شده؟
من دیگه نمیتونم اینجا بمونم و میزنه زیر گریه!
-سارا ؟ چی شده؟
فقط بیا دفتر مجله.. خواهش میکنم..
-باشه باشه.. گریه نکن.. حالا راه میفتم..
شروع میکنم لباس پوشیدن.. دایی یه نگاهی بهم میندازه و پوزخندی میزنه و میگه: خدا آخرو عاقبتت رو بخیر کنه..
وقتی وارد دفتر مجله میشم، صدای آقای فرخی رو از اتاقش میشنوم که داره تقریبا فریاد میکشه! چشمم میفته به منشیش که رنگش پریده و با دیدن من انگار یکم خوشحال میشه! با سرم به منشیش اشاره میکنم به معنای اینکه چه خبره؟ با چشم ابرو به اتاق سارا اشاره میکنه..
میرم طرف اتاق سارا.. در بازه.. با انگشتم تلنگری به در میزنم و وارد میشم.. میبینم سارا سرش رو گذاشته روی میز و داره اشک میریزه!
-هان چته سارا کوچولو؟
سرش رو از روی میز بلند میکنه و میپره در اتاق رو مینده و با صدای بغض دار درحالیکه صورتش از اشک خیس میگه: شهروز به خدا من جاشو درست کرده بودم.. نمیدونم چی شده!
-چی داری میگی؟ اول گریه نکن. بعد برام درست توضیح بده بفهمم..
سعی میکنه رو خودش مسلط بشه.. یه دستمال کاغذی از جعبه ی روی میز میکشم بیرون و میدم دستش.. شروع میکنه صورتش رو خشک کردن.. اما بی فایده است.. از اینطرف صورتش رو خشک میکنه، از اونطرف سیل اشک از چشماش راه میافته! سعی میکنه توضیح بده..
چک یکی از قراردادها رو دیروز خودم گذاشتم توی کشوی میزم و درشو قفل کردم.. مبلغش بالاست.. ده میلیون.. صبح که اومدم دیدم چک سر جاش نیست.. هر چی گشتم پیداش نکردم.. آب شده رفته توی زمین.. مجبور شدم به آقای فرخی خبر بدم.. از وقتی خبر رو شنیده بیچاره م کرده.. آبرو برام نذاشته.. میگه باید تاوانشو بدی.. ولی به جون تو اطمینان دارم که چک رو همینجا گذاشتم.. تو این کشو.. درشم قفل کردم.. نمیدونم چی شده..
میرم طرف کشویی که سارا بهش اشاره میکنه.. مینشینم تا بهتر بتونم ببینمش.. دقت که میکنم، میبینم لبه ی چوبی کشو، رد یه ابزار جا مونده.. مثه اینکه یکی با یه وسیله ایی مثه پیچ گوشتی اون رو باز کرده باشه!
-ببینم، مگه نمیگی کشو رو قفل کرده بودی؟
آره بخدا.. وقتی هم اومدم قفل بود..
-تا حالا این کشو رو با چیزی به زور بازش کردی؟
نه.. کلیدشو دارم.. دوتا هم دارم. که یه وقت مشکل درست نشه..
-هر دوتا کلید رو داری؟
آره.. سپس دست میکنه تو جیبش و هر دوتا کلید رو که جدا از هم بیرون میکشه و کف دستش بهم نشون میده..
-وقتی کارت تموم میشه و میری، در اتاقت رو قفل میکنی؟
نه.. آخه دلیلی نداره.. هیچ کس در اتاقشو قفل نمیکنه..
مینشینم لبه ی میز و میگم: مگه باقیه هم مسولیت مالی تو این دفتر دارند؟
خب، به جز حسابدار و من که مسوول ثبت قراردادها و دریافت وجوهم، کس دیگه ایی کار مالی نمیکنه..
-پس باید در اتاقت قفل باشه.. هان؟ باز اشکهاش راه میافته..
آره حق با توئه.. اشتباه کردم.. حالا چیکار کنم؟ بعد صورتش رو با دستاش میپوشونه و با هق هق تکرار میکنه: حالا چیکار کنم؟
خنده م میگیره..
چرا میخندی؟! انگار اصلا برات مهم نیست تو چه دردسری افتادم!
-ههههه.. درست میشه.. نگران نباش..
به نظر میاد از این خونسردی من عصبی شده..
من تو رو خبر کردم که بیای یه فکری بکنی.. نه اینکه تازه تو دلمو خالی کنی..
-گفتم درست میشه.. پیداش میکنم.. از روی میز بلند میشم و از اتاقش خارج میشم و میرم طرف اتاق آقای فرخی.. دیگه صدای داد و بیدادش نمیاد.. در میزنم و وارد میشم..
نشسته پشت میزش.. کاملا عصبانی عینکش رو از چشمش برداشته گذاشته روی میزش.. چون چشماش خیلی ضعیف، برای تشخیص اینکه چه کسی که وارد اتاق شده مجبور عینکش رو به چشمش بزنه.. اما من زوتر سلام میدم و اون از روی صدام میشناستم.. همونطور که میخواد عینکش رو به چشماش بزنه لبخندی روی لباش مینشینه و از جاش بلند میشه..
شهروز عزیزم.. خوش اومدی..
حرکت میکنه طرفم.. وقتی بهم میرسه، دستاش رو باز میکنه و من رو میگیره تو آغوشش. با این اندام ظریف تقریبا تو بغلش گم میشم.. روی موهام رو میبوسه و به سرعت بغض میکنه.. میفهم چی تو سرش میگذره.. داره به نادیا فکر میکنه..
چطوری پسرم؟
-بد نیستم..
دستم رو میگیره و من رو میکشه طرف مبل راحتی..
بیا بابا.. بیا اینجا بشین.. چقدر خوب شد که اومدی عزیزم..
به وضوح چند قطره اشکی که از گوشه ی چشماش سر میخوره روی گونه ش رو میبینم.. با پشت دستش پاکشون میکنه.. دلم به شدت میگیره.. آهی عمیق میکشه و میگه: تو هم داره سنت بالا میره عزیزم.. روزی که برا اولین بار اومدی دفتر رو کاملا یادمه.. ای روزگار.. یادت هست؟ خیلی جوون بودی..
-بله.. کاملا یادمه.. اون وقت فقط بیست و یک سالم بود..
آره.. اما تو نوشتن ادعای یه آدم چهل ساله رو داشتی؟ البته از حق نگذریم خوب مینوشتی..
-لطف دارید..
خب، چه خبر؟ تعریف کن ببینم.. با دوستت چیکار کردی؟
-پرید.. ردش کردم اونطرف آب..
خوبه..
خودت چیکار میکنی؟
-هیچ.. روزامو شب میکنم . شبامو روز.. بدون هدف.. بدون انگیزه..
تو که اینجوری نبودی! سرشار از انرژی.. پر از انگیزه.. چرا اینجوری شدی بابا؟
با دست موهام رو از توی صورتم میدم کنار و میگم: تقریبا همه چیو باختم.. پرتو.. نادی.. دوستام.. انگیزه ایی برا هیچ کاری ندارم.. حس پوچی دارم..
اینجوری فکر نکن عزیزم.. تو خیلی جوونی هنوز.. سی و چهار پنج سال که سنی نیست.. هنوز راه داری برا رفتن.. حیف اون استعدادت نیست، که بذاری هدر بره؟ شروع کن برا مجله نوشتن.. حدود پنج ساله برامون ننوشتی.. ولی هنوزم خواننده های قدیمیت.. اوناییکه باهام در ارتباطند سراغتو میگیرند.. وقتت رو تلف نکن.. بنویس..
-دارم مسیر نوشتنمو تغییر میدم.. یه جور دیگه دارم مینویسم..
پس داری مینویسی؟
-آره.. اما یه جور دیگه و یه جای دیگه..
خب بگو کجا مینویسی تا منم بخونم؟
میخوام آدرس سایت رو بهش بدم، اما راستش خجالت میکشم.. با خودم فکر میکنم، اگه اینکار رو بکنم، در موردم چی فکر میکنه؟ حتما میگه پسره شده یه هرزه.. برا همین جواب میدم:
-اجازه بدید به یه جایی برسونمش، بعدا آدرس رو بهتون میدم.. با خودم فکر میکنم خدا کنه که قانع شده باشه.. که خوشبختانه میبینم دنباله ش رو نمیگیره..
-آقای فرخی.. این قضیه ی چک چیه؟
چی میخوای باشه پسرم؟ چک رو دختره ی سر به هوا گم کرده.. ده میلیون پول گم شد! چطوری باید جبرانش کنم؟
-من کشوی میزشو چک کردم.. مطمئنم یکی رفته سر کشو..
فرخی با تعجب به دهنم زلزده!
مطمئنی شهروز؟
-اونقدر مطمئنم که اسمم شهروز..
یعنی میگی چک دزدیده شده؟
-صد درصد..
اما این سابقه نداره! تا به حال چنین موردی نداشتیم..
-خب ده میلیون پول کمی برای بعضیها نیست.. ممکنه خیلیها رو وسوسه کنه..
با این حساب باید چیکار کنیم؟
-دارم فکر میکنم.. اما فعلا شما به صاحب چک خبر بدید، که اعلام سرقت کنه و حسابشو مسدود کنه، تا ببینیم چی میشه..
همون وقت فرخی گوشی تلفن رو برمیداره و با صاحب چک شروع به حرف زدن میکنه و متقاعدش میکنه که حسابش رو مسدود کنه..
منم از جام بلند میشم اجازه میگیرم و میگم میرم یه چرخی تو دفتر بزنم.. ببینم چه خبره و از اتاق خارج میشم.. تصمیم دارم برم یه سری به سعید بزنم.. میرم پشت در اتاقش و در میزنم..
بفرمایید؟
درو باز میکنم و وارد میشم..
تا چشم سعید بهم میافته، حس میکنم یکم خودش رو میبازه.. به سختی از جاش بلند میشه.. میفهمم از اون کاری که با سارا کرده بود خجالت زده ست..
-سلام سعید خان.. چطوری داداش؟
با هم دست میدیم.. دستش یخ کرده ست!
-هههه.. اومدم تسویه حساب.. خودت لب میدی یا به زور ازت بگیرم؟
هههههه.. چی میگی شهروز؟!
-بلاخره باید این موضوع یه جوری صاف بشه.. مثه اینکه باید به زور مثه خودت لبو بگیرم..
بهم تعارف میکنه و من مینشینم روی یه صندلی..
-چه خبر سعید خان؟ تعریف کن؟
خبری نیست داداش.. فقط بخدا خیلی شرمنده ی اون حرکتی که کردمم.. کارم احمقانه بود.. ببخش..
-من چیکاره م که ببخشم؟ سارا باید ببخشه.. درضمن یه پیشنهادی برات دارم.. اون سبیلای لاتی رو بزن.. تا از این به بعد اگه دختری رو بوسیدی، از سیبیلت حالش بد نشه.. هههه..
چشماش گشاد شده و به من زلزده..
-چیه؟ چرا داری اینجوری نگام میکنی؟
شهروز اینو جدی گفتی؟ از سبیلم بدش میاد؟
-خب، اینجور به من گفته..
یعنی اگه سبیلمو بزنم نظرش عوض میشه؟
در نهایت بدجنسی دارم تو دلم میخندم..
-آره ممکنه خوشش بیاد..
بخدا همین امشب ترتیبش رو میدم.. فقط خدا کنه که مشکلش سبیلم باشه..
دیگه دلم میخواد قهقهه بزنم.. داروک میگه: بی ذات بچه مردمو نذار سرکار..
-خفه شو داروکی، خیلی وقت نخندیدم.. بذار بزنه ببینم چه ریختی میشه..
آخه تو چرا اینفدر پستی؟
-اووووه حالا مگه چیه؟ اصلا شاید قیافه ش بهتر شد.. بذار کارمو بکنم..
خیلی کثیفی شهروز..
-هههه..
با صدای سعید به خودم میام..
شهروز باش صحبت کن.. شاید نظرش عوض بشه.. بخدا خیلی دوستش دارم..
-حالا که حالش خیلی خراب.. قضیه ی چک رو که میدونی؟
آره آره.. فهمیدم یه چک مبلغ بالا گم کرده.. بخدا اگه بهم نه نگه، تاوان اون چک رو من میدم ..
-باریکلا پسر لوتی! خب من با اجازه ت میرم.. دوباره میام میبینمت و از جام بلند میشم.. سعید هم از جا بلند میشه و با هم دست میدیم و من از اتاق خارج میشم. به محض اینکه در رو پشت سرم میبندم.. یباره داروکی میگه: برگرد تو اتاق سریع..
یهو درو باز میکنم و میگم: سعید؟
میبینم خم شده از توی کشوی میزش، یه برگه برداشته و همونطور که داره کشو رو میبنده، با دست چپش داره اون رو تو کیفش، که روی میزه فرو میکنه.. با اولین نگاه میفهمم که اون برگه یه چک.. حس میکنم تنم میلرزه.. سعید هم خشکش زده.. دستش که برگه ی چک رو داره بلا تکلیف مونده و خودشم بهم زلزده! آروم وارد اتاق میشم.. در رو پشت سر خودم میبندم.. میرم جلو و با تحکم چک رو از دستش میگیرم و مبلغش رو میخونم.. بعله.. ده میلیون!
همونطور که دارم توی چشماش نگاه میکنم چک رو تا میکنم و میذارم توی جیبم.. خودش رو باخته.. حتی توان حرف زدن هم نداره.. دستش رو میگیرم و از پشت میزش آروم میکشمش بیرون.. خب قدش از من بلندتره و همینطور قویتر از من.. اما اونقدر خودش رو باخته، که حس میکنم هیچ توانی نداره!
چنان چکی بهش میزنم، که اگه توی دفتر شلوغ و پر سر و صدا نبود، از صدای سیلی همه میریختند توی اتاق.. میخواد حرف بزنه.. اما اونقدر وحشی شدم که بی اختیار یه چک دیگه شم میزنم.. بعد دست میذارم روی سینه ش و با یه فشار مجبورش میکنم بنشینه سر جاش..
-ببین مرتیکه عوضی.. من خوب میدونم که تو دزد نیستی و میدونم که چرا این کارو کردی.. میخوای برا سارا خود شیرینی کنی، که مثلا تو چک رو پیدا کردی.. اما اگه یادت باشه، پشت تلفن بهت گفتم، که ببینم چشماش گریونه وای به حالت.. آبروت رو نمیبرم.. اما مطمئن باش همینطور ساده هم ازش نمیگذرم.. خودت بساطت رو جمع میکنی و همین حالا از مجله میزنی به چاک.. بعد هم استعفات رو ایمیل میکنی برا فرخی.. وگرنه شب از دیوار خونتون میام بالا و اون لب رو از خواهرت میگیرم.. میدونیکه چه دیوونه اییم؟ همین حالا گورتو گم میکنی..
داروکی میگه: مرتیکه با خواهرش چیکار داری؟ اون چه گناهی کرده؟
-خب تو هم خفه شو حالا.. برا من شد معلم اخلاق.. دستم رو بلند میکنم تا یه چک دیگه هم بزنم.. اما پشیمون میشم.. بازم داروک میگه: هان چی؟ حال میکنی هی بزنی تو گوش این بدبخت؟ عقده ایی!
از اتاق خارج میشم و یراست میرم اتاق فرخی.. چک رو میدم بهش و میگم مشکل این چک رو خودتون گردن بگیرید، که ابروی این پسره نره.. اما به نظر من ردش کنید بره و یا بفرستیدش اون یکی دفتر.. چون اصلا تحملش رو ندارم.. بیام اینجا ببینمش.. حالم بد میشه.. اونوقت راه به راه میخوام بزنم زیر گوشش و به سرعت از اتاق فرخی میام بیرون و میرم طرف اتاق سارا..
وقتی وارد میشم، میبنم هنوزم داره اشک میریزه..
-بسه دختر.. پاشو برو پیش فرخی کارت داره..
با ترس از جاش بلند میشه و میگه: چی شده؟ میخواد چیکارم کنه؟
-چیزی نیست.. چک پیدا شده..
از شنیدن این خبر شوکه میشه و میگه:
چک پیدا شد؟ چطوری؟ کجا بود؟
همینطور که داره سوال میکنه و از کنارم میخواد رد بشه بهش لبخند میزنم و دستم رو میندازم دور شونه هاش و سرشو میبوسم..
-نگران نباش عزیزم.. گفتم که پیدا میشه.. برو فرخی منتظرت.. اگه عصبانی بود زیاد اهمیت نده.. باشه؟
باشه! هر چی تو بگی..
از اتاق سارا میام بیرون و میرم طرف اتاق سعید.. در رو باز میکنم.. میبینم نیستش.. میفهمم که رفته.. در رو میبندم و از دفتر میام بیرون و راه میافتم که برم طرف خونه بابا..

مثه همیشه سیمین درو به روم باز میکنه..
-دختر تو خجالت نمیکشی همه ش تو خونه ایی؟! بیا یکم برو بیرون از خونه.. شاید یه خری پیدا شد زنش بشی..
خیلی پرویی شهروز.. سالی یبار بهمون سر میزنی، هر بارم که میای فقط تیکه بار من میکنی!
-به حق چیزای نشنیده! من کی تا حالا تیکه بارت کردم؟ طول دالون خونه رو طی میکنیم و وارد حیاط میشیم.. مادرم تو آستانه در اتاق ایستاده و داره ما رو نگاه میکنه.. از وقتی بابا رفته، حس میکنم یکم سریعتر داره میشکنه.. این خاصیت بی عشقی!
-سلام مامانی..
سلام عزیزم.. چه عجب یاد ما کردی!
منکه حداقل هفته ایی یبار سر میزنم بهتون.. با هم وارد اتاق میشیم.. سیمین میره طرف آشپزخونه..
خوب شد اومدی مادر.. میخواستم بهت زنگ بزنم..
مینشینم روی راحتی و میگم: چه خبره؟ خیر باشه..
خیر مادر.. آخر هفته برا سیمین خواستگار میاد.. احتمال زیاد شدنی..
-هههه.. آخ جون.. بلاخره از شرش راحت میشیم..
اینجوری نگو مادر.. مگه اون چه آزاری داره؟ بچه م از صبح تا شب فقط تو اتاقشه و داره کتاب میخونه و یا فیلم میبینه.. همه ی کارای خونه رو هم انجام میده.. بخدا خیلی دختر خوبی..
-آره دختر خوبی.. فقط یکم زبونش دراز.. حالا این پیره مرد کی که میخواد آبجی نزدیک سی و شش سال منو بگیره؟
تورو خدا شهروز جلوش حرف بی ربط نزنی.. همینجوریشم با هزار مکافات منو سپیده و سارا راضیش کردیم.. دختره ی احمق میگه من ازدواج نمیکنم.. یه وقت چیزی نگی مادر دوباره لج کنه ها.. بذار ببینیم چی میشه..
-ههههه.. باشه باشه.. حالا طرف کی؟
یه پسر حدود چهل و یکی دوساله..
-پسر چهل و یکی دوساله؟! اونوقت کی تضمین میده پسر باشه؟ ههههه..
منظور از پسر، یعنی اینکه ازدواج نکرده..
-آهان.. خب کی معرفی کرده؟ چیکاره ست؟
از دوستای مهرداد.. مهرداد که خیلی تعریفشو میکنه.. میگه خونواده داره.. پسر سنگینو با وقاری.. سیمین چند بار خونه ی سارا اونو دیده.. ظاهرا ازش بدش نمیاد.. شغلشم خوبه.. کارمند بانک.. وضع و روزگارش بدک نیست.. این دخترم که اهل کار بیرون و این حرفا نیست.. بهم میاند..
همین وقت سیمین وارد میشه و ما حرفمونو قطع میکنیم..
یکی دوساعت خونه ی بابا میمونم و با قرار برا آخر هفته برمیگردم که برم خونه ی دایی..

*********************************

حدود دو ماهه که دائم با صبا در ارتباطم.. شبانه روز.. شبها دیرترین وقت ممکن میخوابیم و صبحها اولین وقت ممکن با همیم و من همچنان دنبال یه نشونه از پرتو میگردم.. هر چی بهش اصرار میکنم که با من تماس بگیره طفره میره و بهونه میاره! و این من رو مشکوک تر میکنه.. نوشتنم کند شده و صبا هم مرتب داره بهم غر میزنه که پس بنویس..

دارم سعی میکنم بنویسم که صبا میاد روی نت..
سلام ..
-سلام.. خوبی خانومی؟
خوبم.. مرسی.. اومدم بهت بگم بی گدار به آب نزن..
-یعنی چی؟ منکه سعی میکنم مواظب خودم باشم!
نه نیستی..
-چطور؟
ببین بهت گفته بودم که من دارم یه رشته ی دیگه رو هم تو دانشگاه ادامه میدم..
-آره گفته بودی..
دیروز چند تا از دخترای دانشگاه داشتند در مورد سایتی که توش مینویسی و همینطور تو حرف میزدند.. منم بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم و نزدیکشون ایستادم.. یکیشون میگفت: من با داروک دوستم و اون توی پیج فیسبوکم.. به قول این بی ادبا داشت چسی میمود..
-هههه.. حالا من خیلی مهمم که کسی بخواد در موردم لاف بزنه؟
خب من اومدم اد لیستت رو چک کردم.. البته نه پیج داروک رو.. بلکه پروفایل واقعیت.. دیدم بله.. طرف درست میگه! چون توی لیستت بود.. اسمش نسرین.....
یادم میاد اون اوائلی که تو سایت شروع به نوشتن کرده بودم.. بر حسب یه اتفاق و روی یک جمله ایی که یادم نبود، بهش اجازه دادم که وارد لیستم بشه.. برا همین به صبا میگم:
-آره آره میشناسمش.. خیلی وقت.. شاید نزدیک یکساله.. خب دیگه چی میگفت؟
چیز خاصی نمیگفت.. فقط همینایی که گفتم.. فقط بهت گفتم که بیشتر حواست رو جمع کنی..
-ممنونم عزیزم.. پیگیر میشم ببینم چرا این کارو کرده؟
بعدا توی یه فرصتی نسرین رو باز خواست میکنم و اون قسم میخوره که هیچ اطلاعات شخصی به کسی نداده.. اما خیلی حالش رو میگیرم..
هر چقدر به صبا اصرار میکنم که باهام تماس بگیره اون زیر بار نمیره و من یباره به این فکر میافتم که خب میتونم از نسرین استفاده کنم و اطلاعات صبا رو بیرون بکشم، تا ببینم واقعا کی.. برا همین موضوع رو با نسرین در میون میذارم و اونم ظرف دوازده ساعت خبرایی برام میاره که شوکه میشم! بازم داروک داره تو گوشم وز وز میکنه:
چقدر خنگی؟ اینا همه ش بازی.. نسرین کی؟ صبا کی؟ بخدا این خود پرتوئه.. صبر کن بهش میرسی..
تو اولین تماسم با صبا، همه چیزایی که نسرین برام گفته رو میگم و صبا چنان عصبانی میشه، که توی یکی از بحث هاش با من، هر چی از دهنش در میاد بهم میگه:
برای من جاسوس گذاشتی؟ منکه خودم داشتم همه چیو بهت میگفتم.. مرتیکه ی عوضی.. خدمت اون دختره هم میرسم که برات خبر آورد.. میرم سراغش صبر کن.. پست، پست، پست، پست،و آیدیش رو خاموش میکنه و میره!
تصمیم میگیرم برم رشت.. من باید ته این موضوع رو در بیارم.. روزا صبا میاد روی مسنجر، ولی به هیچ عنوان جواب من رو نمیده.. بلاخره بهش میگم اگه جواب ندی، مجبورم میکنی بیام اونجا.. جواب میده:
اگه این کارو بکنی، دیگه هیچ وقت هیچ نشونی ازم پیدا نمیکنی و هیچ وقت هم اینقدر مصمم نبودم..
بازم خلع سلاح میشم.. تصمیم میگیرم که با نوشتن نظرش رو جلب کنم و شروع میکنم دیوار رو نوشتن.. کم کم با شروع شدن دیوار سر و کله ش توی سایت پیدا میشه و یواش یواش باهام آشتی میکنه.. به قسمت چهارم دیوار که میرسم، با مدیرای سایت بحثم میشه و کلا سایت میریزه بهم.. چنان جنجالی توی سایت راه میفته که عملا برای یکی دوهفته فعالیتهای سایت متوقف میشه.. مرتب پستهای اعتراضی خواننده ها و حذف شدن پست ها و همینطور بی ادبی کساییکه به اسم مدیر توی اون سایتند، جو رو متشنجتر میکنه و همینطور مسدود کردن آی دیها که هر روز بیشتر میشه و این میونه صبا از همه بیشتر داره اونا رو میکوبه.. کار به جایی میرسه که دیگه از نوشتن توی اون سایت انصراف میدم و ادامه ی نوشته ها رو با مطلع کردن بچه ها میبرم فیسبوک.. ظاهرا همه هم راضی اند که من توی فیس بوک بنویسم.. همه میگند که جای من توی اون سایت نیست!
بلاخره بعد از مدتی صبا رو قانع میکنم، که به نوشتن زندگیش ادامه بده...

ادامه دارد...
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
درود به همه

خب یبار دیگه بابت تاخیر و منتظر گذاشتن شما عزیزان یه عذرخواهی بزرگ میکنم.

باور کنید هیچ قصد و غرضی در تاخیر نیست بجز گرفتار شدن تو برخی از موضوعات. گاهی زندگی چنان پیچیده میشه که انسان از خیلی مسائل عقب میفته.
من رو ببخشید و صبور باشید.

خاک راه ایران زمین
داروک
داروک
     
  
مرد

 
یدونه ای دست خوش شما فقط بنویس
﷼﷼
     
  
مرد

 
darvack:
درود به همه

خب یبار دیگه بابت تاخیر و منتظر گذاشتن شما عزیزان یه عذرخواهی بزرگ میکنم.

باور کنید هیچ قصد و غرضی در تاخیر نیست بجز گرفتار شدن تو برخی از موضوعات. گاهی زندگی چنان پیچیده میشه که انسان از خیلی مسائل عقب میفته.
من رو ببخشید و صبور باشید.

خاک راه ایران زمین
داروک

سلام مشکلی نیست مرد بزرگ
هر موقع خودت اوکی بودی بنویس و بزار
     
  

 
darvack:
درود به همه

خب یبار دیگه بابت تاخیر و منتظر گذاشتن شما عزیزان یه عذرخواهی بزرگ میکنم.

باور کنید هیچ قصد و غرضی در تاخیر نیست بجز گرفتار شدن تو برخی از موضوعات. گاهی زندگی چنان پیچیده میشه که انسان از خیلی مسائل عقب میفته.
من رو ببخشید و صبور باشید.

خاک راه ایران زمین
داروک

درود جناب داروک‌ وقتتون بخیر.
درخواستی داشتم ازتون، اگر اجازه میدین داستان روزان ابری رو ادامه بدم و فصل دومش رو‌ بنویسم...
بسیار زیاد با این داستان ارتباط گرفتم و علاقه مند شدم بنویسمش، کلا به این سبک داستان ها که بیشتر جنبه درام و عاشقانه دارن علاقه مندم، تا حالا ننوشتم و بدون تردید مانند شما قلم گیرا و جذابی ندارم، اما علاقه دارم با ادامه این داستان شروع کنم، چند قسمتش رو نوشتم و اگر اجازه بدید میذارم در تالار...
امیدوارم کم و کاستی ها رو ببخشید و کمکم کنید که ایراداتم رو بر طرف کنم.
منتظر اجازه شما میمونم...
با سپاس
آرتمیس
     
  
مرد

 
ArtMiis

درود بر شما

والا نمیدونم چی بگم؟ اگر برای مخاطب این تصور بوجود نیاد که بنده نوشتم هیچ اشکالی نداره. یعنی تیتراژ نوشته هاتون توضیح داده بشه که نوشته داروک نیست.

داروک
     
  

 
darvack:
درود بر شما

والا نمیدونم چی بگم؟ اگر برای مخاطب این تصور بوجود نیاد که بنده نوشتم هیچ اشکالی نداره. یعنی تیتراژ نوشته هاتون توضیح داده بشه که نوشته داروک نیست.

بله حتما در تیتراژ و قبل از شروع داستان اشاره میکنم که نوشته شما نیست و توضیحات کامل رو قید میکنم، هرچند بعد از خواندن داستان هرکسی متوجه میشه قلم‌ شما نیست...
سپاسگزارم از لطفتون...بسیار برام با ارزش و‌ باعث افتخاره که اجازه دادین نوشتنو با داستان مورد علاقم شروع کنم..
پایدار باشین.
     
  
مرد

 
زمهریر (قسمت نهم) نوشته ی داروک..

سلام..
-سلام.. خوبی عزیزم؟
خوبم مرسی.. ببین من قسمت اول زندگیمو نوشتم..
-خوبه بده بخونم..
چطوری بهت بدم؟
-برو روی اکشن و ...
اومد؟
-آره گرفتمش.. میرم بخونمش و برمیگردم..
باشه منتظرم ببینم چی میگی..

صبا(1)
وقتی از مسنجر خارج میشم.. بازم بغض دارم.. نگاه میکنم روی ساعت.. حدود دو صبح! چشمام خسته س.. عادت ندارم این همه وقت روی مانیتور زوم کنم.. الکل چند تا پیکی هم که سر شبی خوردم, کم کم از رگهام پریده و بیشتر کسلم کرده! دارم به حرفام با داروک فکر میکنم..
این بهترین فرصت که خودم رو یه محکی بزنم.. اگه این پسره بگه خوب مینویسم، ادامه میدم.. اما اگه متقاعدم کرد که خوب نمینویسم، اونوقت میدم خودش بنویسه.. دستی به روی موهام میکشم. کشش رو در میارم و یباره دیگه میبندم.. از این باز و بسته شدن یه لذت خاصی مینشینه توی پوست کله م! ویلچرو به حرکت در میارم و میرم طرف آشپزخونه..
فکر میکردم حرف زدن باهاش کار سختی باشه.. ولی خیلی راحت من رو به حریمش راه داد! هه.. من حالا همه چیه داروک رو میدونم.. اما اون چی؟ جالبه برام! وقتی به قول خودش اعتماد کرد.. همه چی رو گفت.. اما هنوز حتی نمیدونه فامیل واقعی من چی! آدم ساده ایی به نظر میاد!
چراغ آشپزخونه رو خاموش میکنم و برمیگردم میرم طرف دستشویی.. مسواکم رو برمیدارم. ولی لوله ی خمیر دندون از دستم میفته کف دستشویی.. اهههه.. حالم بهم خورد.. حالا چطوری برش دارم! خمیر دندون سر خورده رفته زیر پایه ی روشویی! برا همین از روی ویلچر خم شدن و برش داشتن، بهم زور میگه.. دیگه خسته شده م از این وضعیت.. تا کی روی این صندلی چرخ دار؟ آخه این چه زندگی که من دارم؟ حتی برا برداشتن یه چیز ساده از روی زمین هم مشکل دارم! اههههه.. بلاخره با هر زحمتی هست خودم رو میرسونم به لوله ی خمیر دندون و برش میدارم و میگیرمش زیر شیر آب و با صابون میشورمش.. سعی میکنم مسواک زدن رو یه جوری سنبلش کنم.. واقعا خسته م! چه انرژی داره این پسره! هر وقت میرم روی نت، هستش! بعد م چونه ی آدم که باهاش گرم میشه دیگه سخت میشه ولکرد!
میرم طرف اتاق خوابم.. چون تا فردا ظهر قصد دارم بخوابم، پس یه لباس فوق العاده راحت نیاز دارم.. ویلچر رو میبرم کنار دراور و از توی کشوش یه لباس خواب راحت و سبک برمیدارم و برمیگردم طرف تخت خواب. دستام رو میذارم روی تخت. خودم و بالا میکشم و بالا تنه م و میچرخونم و مینشینم روی تخت و با دستام جای پاهام و درست میکنم.. شروع میکنم لباسهام رو درآوردن.. اما قسمت مشکلش درآوردن شلوارم.. بلاخره با هر جون کندنی هست درش میارم و لباس خوابم رو میپوشم.. آخیش.. راحت شدم.. بعد آروم میچرخم روی تختم و ولو میشم و بعد با دستام جای پاهام و درست میکنم. توی کمرم احساس آرامش میکنم.. انگار یه بار سنگین از روی کمرم برداشته شده! موجی از لذت من رو با خودش میبره! آروم وارد افکارم میشم..
خب من به داروک گفتم که زندگیم رو مینویسم.. پس باید بنویسم.. اما از کجا باید شروع کنم؟ دستم و میبرم بالای سرم و چراغ رو خاموش میکنم..
وقتی اتاق تاریک میشه، حس میکنم. چقدر تنهام! یباره دلم به شدت میگیره.. واقعا چرا من اینقدر تنهام؟ درسته خودم خواستم تنها باشم... اما دیگه خیلی تنهام! اشک از گوشه چشمام راه میفته..
هی صبا خانوم باختی زندگیو..
بغضم میشکنه و تو تاریکی اتاق هق هقم میپیچه.. دلم میخواد جیغ بزنم.. اما وقتی ح۱نجره ایی نداری چطوری میخوای جیغ بزنی؟ پس جیغ نزن.. هوارم نکش.. آروم بشکن.. نذار کسی بفهمه.. هجومی از افکار گذشته توی مغزم آشوب به پا میکنه.. یادم میاد به تقریبا هفت سال پیش.. اونوقت که دانشگاه رشت قبول شدم..

*****************************************

چشمام رو که باز کردم، بوی نون داغ میشنیدم.. دلم ضعف رفت.. نشستم سر جام.. حس میکردم چشمام بیش از اندازه پف داره.. اما خیلی انرژی دارم.. صدای بابام بلند شد که.. صبا.. صبا خانوم.. بیا صبحونه بابا.. دستام رو میکشم بالای سرم. نگاهی به فضای صورتی رنگ اتاقم میندازم.. یکم ریخت و پاشه! باید مرتبش کنم.. داشتم با خودم فکر میکردم..
-خب.
-آقا مهرداد،
ایندفعه دیگه کارت تمومه.. امروز هر جور شده باید راضی بشی.. آخه باید برای ثبت نام اقدام کنم. فرصت زیادی ندارم.. اگه مامان یکم بیشتر همراهی میکرد کار درست میشد.. اما بدبختی این که اونم یه وقتایی طرف بابا رو میگیره.. از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه تا موهام و ببندم.. اولین چیزی که میبینم. یه دختر با چشمای درشت و قهوه ایی که از خوابیدن زیاد پف کرده و یه برق شیطنت هم توشون نمایونه! موهاش درست شده بود عین جودی آبوت!
چون موهام مجعده و منم توی خوابیدن آروم و قرار ندارم و هی وول میخورم! وقتی بیدار میشم، هر دسته از موهام یه طرف سیخ شده! برسم رو برداشتم و شروع کردم موهام و برس کشیدن و با خودم توی آینه حرف زدن..
ببین آتیشپاره.. امروز باید جواب مثبت آقا رو بگیری و تموم.. تو که خوب بلدی خودت و براش لوس کنی.. تمومش کن دیگه..
موهام رو با کش بستم و نگاهی به سر تا پام انداختم، که با یه بلوز شلوار نخی خواب با گلهای صورتی پوشونده شده بود..
هی دختر.. حواست باشه.. انگاری داری خیک میشیا!
یه لبخند به خودم تحویل دادم و سریع رفتم طرف دستشوی.. جیش، مسواک و رفتم که برم آشپزخونه..
طبق معمول آقا مهرداد صبحونه رو آماده، اول مادرم و بعد من و صدا کرده بود.. حالا هم خودش پشت به در روی صندلی، پشت میز صبحونه نشسته بود..
سلام میکنم و از پشت، سرش رو بغل میگرم..
صورتم و میبوسه و میگه:قربونش برم دختر خوشگلم و..
عاشق بوی کله شم..
-آقا مهرداد چطوری؟
همونطور که داشت چاییش رو که با شکر میخوره، هم میزد متفکرانه جواب میده: چی؟ دوباره کارت گیر کرده؟ پول میخوای؟
-خیلی بدید بابا ! من کی تا حالا از شما پول خواستم؟
خب وقتی خودم دارم دائم بهت پول میدم، که نیاز نیست تو بگی..
همین وقت مادرمم وارد میشه.. من با یه لحن محتاط گفتم:
-بابا.. امروز با مامان میریم خرید کنیم برا دانشگاه..
یباره پدرم منفعلانه فنجون چاییش رو گذاشت روی میزو گفت: حرفشم نزن صبا..
من خطاب به مادرم با صدایی بغض کرده.. ئه.. ببین مامان! بابا ادامه داد:
من نمیتونم اجازه بدم دخترم توی یه شهر غریب تنهایی زندگی کنه.. میفهمی؟ از شیراز تا رشت نزدیک بیست ساعت راهه.. من نمیتونم اینو قبول کنم.. تو یه دختر بچه ایی..
-بابا من نوزده سالمه.. یعنی چی یه دختر بچه م؟! ای خدا! چرا این مردا فکر میکنند مالک مطلق ما زنهاند!
بلاخره انگار یکی تخم کفتر میندازه دهن مادرم.. چون بعد این مدت به حرف اومد گفت:
حالا شما هم اینقدر بزرگش نکن آقا مهرداد.. مگه قرار همه ش تو این راه بره و بیاد؟
بابا برافروخته میگه:
به به.. همین تو رو کم داشتم، که بگه ایشون درست میگه! بعد یباره صداش و آروم میکنه و با افسوس میگه: اون از نیما! اینم از این!
مادرم میگه:
مگه نیما جاش بده؟ مهم این که بچه ها راضیند.. بچه م داره درسش و میخونه.. این دخترم رشته ش رو دوستداره.. حالا هم که دولتی قبول شده.. پس چرا جلوش رو بگیریم؟ اصلا اگه لازم باشه خودمم میرم پیشش..
بابا کلافه تکیه میده به صندلی نفس عمیقی میکشه و میگه: پس با هم دست به یکی کردید؟!
من نمیدونم.. هر کاری میخواید بکنید.. اما یادتون باشه مجبورم کردید و باز ادامه میده به خوردن چاییش..
- بخدا قول میدم یه ساعتم ازم بیخبر نباشید..
بلاخره بعد بیشتر از یک ماه تلاش بی وقفه، تونستم موافقت بابا رو با رفتنم به رشت بگیرم! تو دلم یه شور عجیبی بود! وقتی با خودم فکر میکردم، که میتونم یه زندگی مستقل داشته باشم. موجی از خوشی دلم رو با خودش میبرد!
از آشپزخونه اومدم بیرون تا برم سمت اتاقم، که صدای زنگ آیفون بلند شد.. از مانیتور نگاه کردم.. دیدم پیمان!
با صدای بلند پدرم رو خطاب قرار میدم و میگم: بابا.. پیمان!
درو باز کن تعارف کن بیاد تو..
دوستش دارم.. شش سال از من و نیما بزرگتره. از بچه گی با هم بزرگ شدیم.. یه پسر ایدآل، واسه هر دختری.. دندون پزشکی میخوند. فوق العاده مودب.. مهربون و راحت.. پدرش با پدرم سالهاست که شریکند.. یه شرکت بازرگانی دارند.. من و نیما و پیمان از کوچیکی با هم بودیم.. همیشه حس میکردم دوتا برادر دارم..
در باز شد و پیمان تو آستانه ش هویدا شد.. یه تیشرت آبی باز با جین تیره ست کرده بود.. خوب میدونست چی بهش میاد. مثه همیشه تمیز و مرتب.. موهای قهوه ایش رو یه طرف میزد و چشمای تقریبا روشنش یه برق شیطنت خاصی توش بود.. قامتش یکم از خودم بلندتر بود. بسیار خوش لباس و خوش تیپ..
به به.. صبا خانوم.. ههه.. لباساشو نگا!
-چیه خب؟ لباس خوابه دیگه..
آره، اما خیلی بامزه شدی! برنامت چی؟
-باید با مامان برم بیرون..
مامان از آشپزخونه میاد بیرون و خطاب به پیمان میگه: بیا آشپزخونه صبحونه بخور..
سلام خاله.. خوبید؟
سلام
باید زود بریم خاله.. عمو بیاند رفتیم..
بعد خطاب به من گفت: عصر میای بریم بیرون؟
-اگه برای شام دعوتم میکنی آره میام..
جهنم.. باشه.. شام هم میدم...
-منت میذاری؟ برو بابا اصلا نخواستم.. برو دوست دخترات رو ببر..
هههه.. حالا کی گفته من دوست دختر دارم؟
-به.. یعنی میخوای بگی دوست دختر هم نداری؟! پس خیلی بی عرضه ایی.. ههههه..
پیمان که یکم برافروخته شده بود و گفت: شایدم دلیلش چیز دیگه باشه..

-به نظر من، پسرا باید تلاش کنند دوست دختر داشته باشند. دخترا هم باید تلاش کنند دوست دختر کسی نشند.. اما اگه یه پسر دوست دختر نداشته باشه بی عرضه ست.. فقط همین..
مامان که داشت کل کل ما رو نگاه میکرد گفت: اصلا هم اینطور نیست.. پیمان از شرافتش که با دختری دوست نمیشه..
صورتم رو به تمسخر مچاله کردم و گرفتم طرف پیمان..
-پیمان؟
بله؟
-با اینکه مامانم قضیه رو شرافتیش کرد، اما من بازم نظرم در موردت همونه.. هههههه..
یباره پیمان شروع کرد کفشاش رو از پاهاش درآوردن.. فهمیدم وقت فرار.. اون فقط یکار بلد بود و اونم خیس کردن.. تا رفت طرف آشپزخونه، من دویدم طرف اتاقم و درش رو بستم.. دیگه خبری نشد.. فهمیدم دنبالم نکرده.. هر بار اذیتش میکردم، کلی انرژی میگرفتم.. خوشم میومد حال این پسرا رو بگیرم.. اما نیما رو نمیشد مثه پیمان اذیت کرد.. اون خودش سوهان روح بود.. یعنی اونقدر خونسرد برخورد میکرد که آدم رو از کل کل پشیمون میکرد!
باید خبر موافقت بابا رو به نیما میدادم.. نیما برادر دو قولومه. فقط پنج دقیقه از من بزرگتره. یه پسر خیلی آروم و منطقی.. بر عکس من که زمین و زمون از دستم ذله بودند!
نیما هم توی راضی کردن بابا سهم داشت و میدونستم که اگه بهش خبر بدم، کلی خوشحال میشه.. نگاه کردم روی ساعت.. حدود هشت صبح بود.. نیما اون موقع خواب بود.. نمیشد بهش زنگ زد.. اونجا ساعت پنج نیم صبح بود.. دلم میخواد به یکی خبر بدم که بلاخره بابا رو راضی کردم.. اما همه خوابند!
اهههه. چرا هر وقت من با این دنیا کار دارم خوابه؟!
کلافه میشم و خودم رو روی تختم جمع میکنم و میرم توی رویا..
چندتا ضربه به در اتاق خورد و به دنبالش صدای بابا..
صبا؟
-بله بابا؟ بفرمایید..
در اتاق باز و بابا تو آستانه ی اون ظاهر شد! تمام تلاشش رو میکرد تا نشون بده به حد انفجار عصبانی.. ههه.. اما من این حالتش و خوب میشناسم... سریع نشستم روی تخت و گفتم: به به قدم رنجه فرمودید.. یکم بربر من رو نگاه و بعد وانمود کرد که داره سعی میکنه عصبانیتش رو کنترل کنه و گفت: صبا جان.. من میگم اصلا نمیخواد بری دانشگاه.. یعنی امسال نمیخواد بری.. بشین بخون.. سال دیگه شاید یه رشته ی بهتر قبول شدی.. خدا رو چه دیدی؟ ایشالا همین شیراز قبول میشی..
با لحن همیشگی که میدونم بابا در برابرش تسلیم گفتم: چی بابا؟ اصلا نگران نباشید.. بخدا نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره.. مگه به من اعتماد ندارید؟ بخدا بابا من عاشق پرستاریم.. دوست دارم این رشته رو.. نمیخوام چیز دیگه ایی بخونم..
بابا دستی به سرو صورتش کشید و گفت:لا الله الا... و بعد از اتاق رفت بیرون..
آروم سرم رو از لای در اتاق آوردم بیرون و گفتم:
-بابا.. پس با مامان برم برا خرید؟
صدای مردونه ش تو خونه پیچید.. هر کاری میخوایند بکنید..
تو دلم قند آب میکردند! بازم زوقزده شدم و شیرجه رفتم روی تختخوابم...
من باید به یکی بگم.. اونقدر هیجان زده بودم که تا به خودم اومدم دیدم شماره ی نیما رو گرفتم و چند تا بوق هم خورده.. تا بلاخره نیما با صدای خواب آلود جواب میده:
بله؟
-سلام.. بیدارت کردم؟
دختر اینجا ساعت پنج و نیم صبح!
-ای وای ببخشید.. اما باید یه چیزی رو بهت میگفتم..
با اکراه میپرسه: چی شده؟
-نیما بابا قبول کرد که من برم رشت..
چی بابا قبول کرد؟
-آره به خدا.. همین حالا گفت با مامان برید برا خرید.. یباره لحن نیما عوض شد و عصبانی گفت:
نخیر نمیشه.. تو نباید بری رشت.. من نمیذارم..
-ئه چی داری میگی ؟!
همین که من گفتم.. همین حالا زنگ میزنم به بابا.. نباید بذار تنهایی تو رشت زندگی کنی.. من همین حالا زنگ میزنم به بابا..
منکه دیدم حالا همه چی میریزه بهم. افتادم به التماس:
-نه تو رو خدا خرابش نکن.. حالا که بابا اوکی داده، تو دیگه خرابش نکن.. خواهش میکنم..
ههه.. نترس دیوونه.. من خودم کلی با بابا حرف زدم.. اما حواست باشه دختر خوبی باشیا..
-بچه پرو رو ببین! یه جوری حرف میزنه که انگار پدر بزرگمه!
آبجی خانوم من بزرگتر از شمام.. باید به حرفم گوش بدی.. هههه.. هر چی باشه من پنج دقیقه بزرگترم..
-ههه.. بزرگتر بودن به پنج دقیقه ست؟ باشه باشه بابا.. اصلا پشیمونم کردی از اینکه خبرو بهت دادم.. من بگو گفتم خوشحال میشی!
خب معلومه که خوشحال شدم.. اما مطمئنا اگه ساعت پنج و نیمه صبح نبود و یه موقعه ی مناسب بود حتما یه جشن میگرفتم..
-باشه.. برو بخواب.. چیکارت کنم؟ تو هم اونجا چشمت افتاده به این دختر فرنگیا، آبجیتو اینجا یادت رفته..
نگاش کن حقه باز چطوری خودشو برام لوس میکنه!
-منم میرم یکی دیگه رو پیدا کنم باش حرف بزنم.. خدانگهدار و سریع گوشی رو گذاشتم..
صدای خداحافظی بابا رو شنیدم.. از جام پریدم طبقه ی پایین پیش مامان..
-خب مامان خانوم کی بریم برای خرید؟
مامان همنطور که داشت آشپزخونه رو جمع جور میکرد گفت: حالا بیا کمک من اینجا ها رو مرتب کنیم. تا بعد ببینیم خدا چی میخواد..
منم که از کار آشپزخونه متنفر! با اکراه رفتم کمک مادرم...

ادامه دارد..
داروک
     
  
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زمهریر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA