انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

زمهریر



 
سلام
داستانتو توی 24 ساعت گذشته خوندم
همین الان وفقط برای همین سوال عضو این سایت شدم

چقدر یا بهتره بگم چند درصد از وقایا ، روابط و بازه های زمانی توی کل این چار قسمت زاییده ذهنت نیست؟
     
  
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓

 
سلام
لطفا به این سوال پاسخ بده
چقدر یا بهتره بگم چند درصد از این داستان ها خیالی نیست؟
     
  
مرد

 
همیشه عالیه داستانت دمت گرم داداش
امضا بلد نیستم انگشت می زنم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
زمهریر (قسمت دهم) نوشته ی داروک..

حدود ساعت نه صبح و من توی رختخوابم.. بعد از یه شب بیداری کامل، دارم خرغلت میزنم.. دایی هم از جاش بلند شده و داره چایی دم میکنه.. برا چند لحظه چشمام گرم میشه و دارم از هوش میرم، که صدای باز شدن آی دی میشنوم.. رو مانیتور نگاه میکنم.. خود به خود خنده مینشینه رو لبام.. صبا از خواب بیدار شده.. چراغ من خاموش.. شروع میکنه پیام دادن..
صبح بخیر..
جواب نمیدم و میذارم ببینم چیکار میکنه..
داروک خان خواب تشریف دارند؟ خرس گنده خجالت نمیکشه.. لنگ ظهر.. پاشو تنبل خان به جا خوابیدن، چند خط بنویس، این مردمو از خماری در بیار..
دیگه طاقت نمیارم و جواب میدم..
-صبح شمام بخیر خانومی..
ئه.. تو که بیداری!
-خب آره..
من فکر کردم حتما خوابیدی.. چون همیشه این وقت خوابی..
-داشت خوابم میبرد..
پس من مزاحم نمیشم.. بخواب..
-نه دیگه نمیتونم بخوابم.. خوابم پرید..
تو از اینهمه بیداری خسته نمیشی؟ مریض میشی بخدا..
-نگران نباش من پوستم پوست کرگدن.. با این چیزا از پا در نمیام..
ههه... آقای کرگدن.. من میرم که بخوابی..
-اگه بخوام که بمونی بازم میری؟
به جای اینکه با من لاس خشکه بزنی.. بشین بنویس.. اگه من میدونستم ارتباط منو تو باعث میشه که تو نوشتن کند بشی، هیچ وقت باهات حرف نمیزدم.. تو بشین بنویس، منم میرم یه دوش بگیرم.. در حمام رو باز میذارم.. پسر خوبی باشو چشم چرونی نکن..
-هههه.. باشه.. اما زود برگرد..
داروک میگه: ببین چه فیلمی بازی میکنه! شهروز به جون خودت این خود پرتوئه.. شک نکن.. پاشو بدون اینکه بهش بگی برو ببینش.. ببین اصلا چنین شخصی وجود خارجی داره یا خود پرتوئه.. هان؟
-ولکن داروکی.. فعلا نمیشه.. بذار ببینم میخواد چیکار کنه..

صبا (2)

آخر شب و تقریبا بخش خالی.. همینطور که نشسته م تو ایستگاه پرستاری، دارم با داروک چت میکنم.. اولینبار که توی این سه سال، دارم با یه مرد حرف میزنم، که بعضی وقتا حرفامون رنگ و بوی جنسیت به خودش میگیره! خودم هم متعجبم که چطوری به خودم اجازه میدم، یکم بیشتر از عرف یه دوستی ساده باهاش جلو برم.. اما یه چیزیکه برام جالبتر این که، با تموم لحن شوخی و مزاح توی کلامم. با اینکه میدونم اون کاملا حس میکنه حرفایی که خارج از روابط ساده س فقط شوخی، اما بازم سعی میکنه حتی شوخی سکسی هم نکنه و چون میبینم روی این مساله حساسیت داره، ویرم میگیره که بیشتر سر به سرش بذارم و اون فقط میخنده و میگه:
خیلی شیطونی! دختر جون زیاد با من کل کل نکن.. یباره میبینی یه چیزی میگم و یا یه کاری میکنم که اصلا انتظارشو نداری..
-نه بابا. منکه فکر نمیکنم یه قورباغه هنر زیادی داشته باشه.هههههه..
انگار بدت نمیاد که بزنم جاده خاکی؟ هان؟
-این اعتماد به نفست منو کشته!
صبا کاری نکن که دیوونه گیهامو نشونت بدما..
-همه ش حرف.. حرف.. اگه راست میگی عمل داشته باش..
ببین داری یه کاری میکنی که یه شب یباره از خواب بیدار بشی ببینی بالای سرتم..
-دوباره منو تهدید کردی؟
نه جدی میگم.. اگه یه شب بیدار بشی ببینی بالای سرتم چیکار میکنی؟
-زنگ میزنم 110..
باشه اگه فرصت کردی این کارو بکن..
-نه بابا.. مگه سنگ تو سرم خورده که این کارو بکنم؟ اگه بیدار بشم ببینم بالای سرمی، یکی میزنم تو سرت میگم: به جای اینکه بشینی منو نگاه کنی بیا بغلم کن..
ههههه.. نه دیگه.. اونوقت فقط پیشونیتو میبوسمو میرم.. فقط میخوام نشونت بدم که چه دیوونه اییم، که زیاد با من کل کل نکنی..
-همین دیگه.. وقتی میگم فقط حرفشو میزنی یعنی همین.. منو بگو با خودم فکر کردم، حتما میای که به قول یارو تو سریال دایی جان ناپلئون یه سفر باهم بریم سانفرانسیسکو..
هههه.. دختره ی پر رو..
من پرو ام؟.. آقای دون ژوان تو نوشته هاش از سر هیچ کس نمیگذره، اونوقت به من که میرسه میشه پسر امام جمعه..
صبا با من کل ننداز کار دستت میدما..
-به به.. تازه میخواد کار هم دستم بده.. نه بابا لاف نزن.. اینکاره نیستی.. شما همون دختره ی دیوونه پرتو به دردت میخوره..
وسط این کل کل ها یباره برای اتاق عمل پیجم میکنند.. با داروک خداحافظی میکنم. ویلچر رو به حرکت در میارم و میرم اتاق عمل..
حدود چهار صبح خسته و بی رمق از اتاق عمل میام بیرون و میرم توی ایستگاه پرستاری.. بازم میرم روی نت.. جالب که هنوز داروک رو نت! بهش سلام میدم..
به به.. خانوم نرس.. خسته نباشید..
-ممنونم..
خب چه خبر؟
-هیچی، فقط پنچ نفر به بدبختای این دنیا اضافه شدند.. خیلی خسته م.. میرم یکم بخوابم..
خوبه، برو استراحت کن..
-تو نمیخوای بخوابی؟
چرا منم کم کم میرم برا خواب..
-پس شب بخیر.. ببخشید صبح بخیر..
هههه.. صبح تو ام بخیر..
از ایستگاه میام بیرون و میرم آسایشگاه.. خودم رو میکشم روی یکی از تختها و دراز میکشم.. خیلی خسته م، اما به محض اینکه چشمام رو میبندم، بازم خاطرات گذشته هجوم میاره به ذهنم..

************************************

کارهای ثبت نام دانشگاه تموم شده بود و بابا و مامان هردو دائم بهم سفارش میکردند، که مواظب خودم باشم.. هیچ وقت گوشیم خاموش نباشه. تنهایی بیرون نرم. و و و و.. یه جورایی اینهمه سفارش و نگرانی اذیتم میکنه.. آخه چرا نمیخواند بفهمند من دیگه بچه نیستم! خوب و بد رو تشخیص میدم.. اما اونقدر از این نیم استقلال خوشحالم، که تموم سفارشهاشون رو تایید میکنم.. قرار میشه فعلا توی خوابگاه دولتی که توی هر اتاق شش نفربودیم استقرار پیدا کنم..
همونطور که توی رستوران نشستیم و داریم نهار ماهی سفید میل میکنیم بابا میگه:
دخترم فعلا تو همین خوابگاه باش، تا یکم جا بیفتی و بعد برات یه فکر دیگه میکنم.. درضمن هر وقت کار خاصی داشتی میتونی روی خونواده ی ریاحی حساب کنی..
خونواده ی ریاحی از اقوام خیلی دورمون هستند، که قرار من با دخترشون سمیرا که از اتفاق هم دانشگاهی هم هستیم ارتباط برقرار کنم.. بعد از نهار میریم به سمت خونواده ی ریاحی.. خیلی زود با سمیرا اخت میشم و دیگه از این بابت که تنها هم نیستم خیال بابا و مامان راحت میشه..
مدت کوتاهی گذشت که با سمیرا حسابی جفت و جور شدم و دیگه به ندرت میرفتم خوابگاه.. بیشتر شبها خونه ی اونها بودم و خیلی هم بهمون خوش میگذشت.. سمیرا دختر گرم و دوستداشتنی بود. با چهره ایی نسبتا خوب و بسیار شیطون.. تموم تلاشم رو میکردم که توی محیط دانشگاه وقارم رو حفظ کنم.. با همه خوب و گرم بودم.. حتی با پسرا.. اما به هیچ کس اجازه نمیدادم که بیشتر از حد هم کلاسی بهم نزدیک بشه.. اونقدر اعتماد پدر و مادرم برام مهم بود، که به هیچ وجه دلم نمیخواست بهشون خیانت کنم.. البته توی دانشگاه هم کسی رو نمیدیدم که نظرم رو جلب کنه..
حدود شش ماه از زمان شروع دانشگاهم گذشت، که یه خوابگاه خصوصی پیدا کردم، که امکاناتش خیلی بهتر از دولتی بود.. پس با بابا صحبت کردم و اونم قبول کرد که من به اون خوابگاه برم.. حالا دیگه محیط آرومتر بود. چون فقط دو نفر هم اتاقی داشتم..
دو سال اول هیچ اتفاق خاصی توی زندگیم نیفتاد و منم تمام فکر و ذکرم درس خوندن بود.. با بچه های دانشگاه مرتبا میرفتیم اردو.. دختر و پسر.. روزای قشنگی بود.. دخترا اکثرا دوست پسر داشتند و میتونم بگم من جزو معدود دخترایی بودم که به هیچ وجه به این موضوع فکر نمیکردم.. یعنی رویاهام خیلی قویتر از داشتن دوست پسر بود.. دلم میخواست با کسی باشم، که اول عاشقم کنه و هرچی به دور و برم نگاه میکردم، هیچ کدوم از پسرا چنگی به دلم نمیزد.. دخترا یه جورایی سر این موضوع من رو دست مینداختند، که چی با خودت فکر کردی؟

****************************

از کلاس که اومدم بیرون دیدم سمیرا پشت در کلاس ایستاده..
سلام خوشگل خانوم..
-سلام.. خوبی؟
اووهووم.. اومدم دنبالت بریم تریا دانشگاه..
-بریم..
با هم حرکت کردیم..
صبا؟
-جونم؟
تو چرا از پسرا فراری؟
-کی گفته؟
مگه لازمه کسی بگه؟ خودم تو این دو سال دارم میبینم.. میگم شیطون نکنه لزبین تشریف دارید؟
-خفه شو سمی..
خب آخه چرا با کسی دوست نمیشی؟ اینهمه پسر خوشتیپ، که منتظر یه اشاره از طرف تو هستند.. خب با یکیشون دوست بشو تا وقتی با امیر میریم بیرون لنگ نباشی..
-تو به من چیکار داری؟ دلم نمیخواد با کسی ارتباط داشته باشم..
آره والا.. همون بهتر که با این اخلاق سگیت، با کسیم دوست نشی.. بدبخت اون پسری که با تو باشه..
فقط به طعنه بهش خندیدم و وارد تریا شدیم.. چند تا دیگه از بچه ها هم حضور داشتند.. همه گی نشستیم سر یه میز و لیچار گفتنها و شوخیها شروع شد.. صدای خندهامون سکوت تریا رو بهم ریخته بود.. تو همین هیری ویری، میبینم جلالی، یکی از پسرای دانشگاه وارد تریا میشه.. جلالی بچه ی اردبیل بود.. یه پسر ساده و معمولی با یه لهجه ی علیظ آذری.. مدتی بود که هر بار میدیدمش حس میکردم بهم گرایش داره.. ولی خجالتی تر از این حرفا بود، که بخواد به روم بیاره.. فقط نگاهش پر از تمنا بود..
آروم و با طومانینه اومد طرف میز ما و رو به روی من ایستاد.. رنگش پریده بود و معلوم بود که استرس زیادی داره.. با تعجب به صورتش نگاه کردم.. اونقدر هیجانزده به نظر میرسید، که حس میکردم تنفسش مشکل پیدا کرده! بعد چند لحظه که ساکت جلوی من ایستاده بود، بلاخره با لکنت زبون باز کرد و گفت:
ببخشید خانوم نادری.. میخواستم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم..
واضح بود که چی تو سرش میگذره.. خنده م گرفته بود.. همه ی بچه ها هم ساکت شدند، تا ببینند جلالی چی میخواد بگه..
-بفرمایید؟
ببخشید.. اما میخواستم اگه امکان داره باهاتون خصوصی حرف بزنم...
-شرمنده م.. هر چی میخوایند بگید همینجا در حضور جمع بگید.. اینها دوستای نزدیک منند و من چیزی ازشون پنهون ندارم..
جلالی باز چند لحظه سکوت کرد.. میدونستم داره با خودش ریز و واریز میکنه، که حرفش رو بزنه یا نه.. اما بلاخره با خودش کنار اومد و یباره دست برد زیر کتش و یه شاخه ی گل رز سرخ از جیب بغلش بیرون کشید! درست شده بود مثه شعبده بازها که یباره از تو کلاشون یه خرگوش بیرون میکشند.. اونقدر این وضعیت جالب بود، که صدای هیچ کسی در نمیومد و همه منتظر ادامه ماجرا بودند..
جلالی با شرم و خودباختگی زیادی، شاخه ی رز رو گرفت طرف من و با همون لهجه ی غلیظ بدون مقدمه گفت:
خانوم نادری با من ازدواج میکنید؟
-راستش خودم هم خیلی جا خورده بودم! چون فکر اینکه بخواد ازم خواستگاری کنه رو نمیکردم.. تو این فکر بودم که حتما مثه باقیه ی پسرا که توی این دوسال خورده ایی به طرق متفاوت بهم پیشنهاد دوستی داده بودند، این پسر خجالتی هم میخواد بهم پیشنهاد دوستی بده.. اما حالا با این کار، یه جورایی شوکه شده بودم! یکم با خودم فکر کردم که چی جوابش رو بدم.. ولی نمیدونم چرا یباره انگار یه موجود شیطون سادیسمی درونم متبلور شد و برا یه لحظه تصمیم گرفتم که کنفش کنم.. برا همین با یه زهر خند گفتم:
-باشه.. من حرفی ندارم.. اما باید لهجه ت رو عمل کنی...
مثه اینکه جلالی درست متوجه نشد، که من چی گفتم.. چون بلافاصله جواب داد.. باشه حرفی ندارم.. هر دکتری که خودتون میدونید بهم معرفی کنید..
تا جمله ی جلالی تموم شد.. صدای شلیک خنده ی بچه ها تریا رو جا کن کرد.. همه شروع کردند قهقه زدن و جلالی که تا اونوقت رنگ و روش مثه گچ سفید بود، به سرعت صورتش شد تشت خون! حس کردم از خجالت داره آرزوی مرگ میکنه.. اونقدر از این حرفم پشیمون شدم، که خودم بغض کردم! حالا دیگه بچه ها دست بردار نبودند و دیگه نمیتونستند جلوی خندیدنشون رو بگیرند.. هر چقدر من تلاش کردم که آرومشون کنم، بیفایده بود.. جلالی اونقدر از نظر شخصیتی توی جمع خودش رو خرد شده حس میکرد، که بدون یه کلمه حرف، برگشت و از تریا بیرون رفت!
اونقدر از این کار خودم حالم گرفته بود، که از جمع جدا شدم و رفتم دستشویی.. بغض داشتم.. خودم رو توی آینه که دیدم از خودم بدم میومد..
-آخه دختره ی چشم سفید چطور تونستی یه پسر ساده رو اینجوری دست بندازی؟! واقعا که.. باید از خودت خجالت بکشی.. پدر و مادرت تو رو اینجوری تربیت کردند؟ خیلی بی شرمی.. بلاخره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و چند قطره اشک از چشمام راه افتاد.. همون وقت تصمیم گرفتم که هر جور شده از دلش در بیارم.. بدجور دلش رو شکسته بودم..
از اون روز به بعد، مرتب دنبال یه فرصت بودم، که جلالی رو جایی گیرش بیارم و یه عذرخواهی حسابی ازش بکنم.. اما هر چی من بیشتر دنبال این ماجرا رو میگرفتم، کمتر میدیدمش! و هر بارم که میدیدمش یه جوری به سرعت مسیرش رو عوض میکرد، که با من چشم تو چشم نشه و این موضوع بیشتر من رو عذاب میداد..
یه روز صبح خوابم برد و دیر به دانشگاه رسیدم.. برا همین تصمیم گرفتم برم تریا تا هم صبحونه بخورم و هم یه جوری وقت کشی کنم، تا کلاس بعدیم.. وقتی وارد تریا شدم، چشمم افتاد به جلالی، که تنها نشسته بود و داشت چایی میخورد.. تا من رو دید، به وضوح دست و پاش رو گم کرد.. این بهترین فرصت برا عذرخواهی بود.. خودم از استرس حال چندان خوشی نداشتم.. فکر اینکه بخوام از یه پسر عذرخواهی کنم، داشت آزارم میداد. ولی وقتی به خود خودم نگاه میکردم، چاره ایی برای راحت شدن از این عذاب وجدان نداشتم.. برا همین تصمیمم رو قاطع کردم و رفتم طرف میزش..
وقتی دید من دارم مستقیم میرم طرفش، ناخودآگاه از جاش بلند شد.. من رسیدم کنار میزش و گفتم:
-صبح بخیر..
جلالی باز هم با لکنت و دست پا گم کرده در حالی که صورتش بازم از شرم برافروخته شده بود. همونطور که نگاهش رو به زمین دوخته بود جواب داد:
صبح شما هم بخیر خانوم نادری..
یکم دست دست کردم تا بتونم جملاتی که میخوام بگم رو دنبال هم ردیف کنم..

-آقای جلالی، راستش نمیدونم چطوری بگم.. من میخوام بابت حرف اون روزم از شما عذرخواهی کنم.. باور کنید من دختری نیستم که کسیو به تمسخر بگیرم.. نمیدونم اون روز چطوری اون حرف اومد به زبونم.. از اون روز تا حالا خیلی ناراحتم و همه ش دنبال یه فرصت بودم که بابت اون حرف بچه گونه م ازتون عذرخواهی کنم و خواهش کنم که منو ببخشید..
تا این جملات رو تموم کردم، حس کردم که مردم و زنده شدم!
جلالی همونطور که نگاهش رو به زمین دوخته بود، با همون لهجه ی بامزه ش جواب داد:
اختیار دارید خانوم نادری.. من خوب شما رو میشناسم و میدونم که چه خانوم محترم و خانواده داری هستید و میدونم که اون حرفتون بی منظور بود و فقط یه لحظه شیطنتتون گرفت..
-به هر حال آقای جلالی اگه حتی لازم میدونید، من جلوی همون جمع از شما عذرخواهی میکنم.. بخدا این مدت آرامشم گرفته شده بود و هر بار به اون روز فکر میکنم از خودم خجالت میکشم.. به اینجا که رسید جلالی سرش رو بلند کرد و با یه لبخند ساده گفت:
یعنی شما جوابتون مثبت؟
وای که تو دلم از اینهمه ساده بودن این پسر چه آشوبی بپا شد.. سعی کردم خودم رو کنترل کنم که باز یه حرف و یا رفتاری نکنم، که کارو خرابتر کنم.. برا همین بدونه اینکه تو صورتش نگاه کنم جواب دادم:
-آقای جلالی من نامزد دارم و باید بهتون بگم: که خیر جواب بنده نمیتونه مثبت باشه.. امیدوارم که یه دختر خوب، اونجور که خودتون دوستدارید بیاد توی زندگیتون.. حرفام تموم شده بود.. اما حس کردم یبار دیگه این پسر ساده از درون شکست.. دیگه بیشتر از این تحمل نداشتم. به سرعت خداحافظی کردم و از تریا زدم بیرون..
عصر که کلاسهام تموم شد. مثه هر روز سمیرا منتظرم بود.. وقتی بهم رسیدیم گفت:
شیطون خانوم، داری زیر آبی میری؟ شنیدم صبح توی تریا با جلالی خلوت کردی!
-خفه شو سمی.. فقط داشتم بابت اون روز ازش عذرخواهی میکردم..
چی؟ درست شنیدم؟! صبا خانوم و عذرخواهی؟ اونم از یه پسر؟ عجیب!
-سمی باور کن از اون روز خیلی حالم بد بود.. باید یه جوری از دلش در میاوردم..
اوه اوه.. خانوم با وجدان! یخیال خانومی دیگه بهش فکر نکن.. راستی هفته ی دیگه تولدم.. یادت که نرفته؟
-نه.. مگه میشه یادم بره؟ میخوای جشن بگیری؟
آره.. درضمن میخوام روز تولدم مثه فرشته ها باشی.. میخوام حسابی خوشگل کنی..
-وا.. چه خبره؟
هیچی.. فقط چون همه ی فامیل بابا و مامانم هستند، میخوام به همه معرفیت کنم.. پس حسابی به خودت برس..
از این خواسته ش یکم گیج شدم.. آخه سابقه نداشت که به من برا جذابتر بودنم سفارش کنه!
-باشه.. حالا تا هفته ی دیگه..

********************************

چشمام رو که باز میکنم، میبینم حدود هفت صبح و من حتی برا چند لحظه هم خوابم نبرده! از اتاق عمل که اومدم بیرون، تا حالا فقط تو خاطراتم غرق شده م! آخ که چه روزایی بود.. باید راه بیفتم برم خونه.. شاید خونه تونستم یکم بخوابم.. البته اگه این پسره که مثه جن افتاده تو زندگیم بذاره....

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
alireesf

درود بر شما.

چی بگم آخه؟ شما فکر کن همه ش زاده خیال. چه فرقی میکنه؟ اگه لذت میبرید بخونید.
داروک
     
  
مرد

 
دادا نیستی میدونم مشکلات زیاده اگه میتونی زودتر اپ کن
Nima63mn
     
  
مرد

 
زمهریر (قسمت یازدهم) نوشته ی داروک..

حدود نیم ساعت گذشته که باز صبا پیام میده..
هنوز نخوابیدی؟
-ههه.. نه گفتم که دیگه بیدارم..
چشم چرونی که نکردی؟
-اگه میشد که خوب بود..
پر رو..
-من پر رو ام؟!

ببین بذار یه چیز جالب برات بگم.. چند دقیقه پیش هنگامه از بیمارستان زنگ زد.. همکارم.. اولش از بس میخندید نمیتونست حرف بزنه.. اونقدر خندید تا عصبیم کرد.. بلاخره بعد کلی خندیدن یه چیز عجیب گفت..
-چی؟
گفت نیمه شب یه آقا رو آوردند بیمارستان.. اونجاش شکسته بوده! ظاهرا خانومه بد عمل کرده، زده اونجای آقا رو شکسته. احمق میخندید و میگفت: اونجای آقاهه شده بوده عین بادمجون..
یه لحظه با خودم فکر میکنم اونجام بشکنه. کله م سوت میکشه!
-ههههه.. خب؟
هیچی دیگه دارم کارامو میکنم برم بیمارستان.. دارم از فضولی میمرم..
-چیه میخوای بری اونجای آقاهه رو ببینی؟
نه خره.. میخوام برم خانومه رو ببینم.. میخوام ببینم این شیر زن کی بوده که این کارو کرده..
-تو دیوونه ایی صبا.. هههه..
نه به اندازه ی تو.. کاری نداری برم موهامو خشک کنم و لباس بپوشم برم..
-ای جاااااان.. یعنی حالا لختی؟
کوووووفت.. بی غیرت.. نخیر حوله تنمه.. فعلا خدا نگهدار..
-بدرود.. خوش باشی..

صبا (3)

از حمام که اومدم بیرون تلفن خونه شروع کرد زنگ خوردن.. میدونستم که سمیراست.. پریدم و گوشی رو برداشتم.. بله؟
درد و بله.. مگه قرار نبود تو زودتر از همه اینجا باشی؟! مسخره..
-خب.. تو هم .. انگار تولد ملکه ی انگلیس.. میام..
خیلی نامردی صبا.. اینقدر بهت سفارش کردم..
-خوابم برد سمی.. چیکار کنم؟
آره همش مثه کوالا خوابی! زود باش تا عصبانی نشدم ..
-باشه.. باشه.. زود میام.. فعلا بای
ارتباط رو که قطع کردم، نمیفهمیدم چرا برا رفتن به جشن تولد سمیرا یکم اضطراب داشتم! رفتم جلوی آینه میز آرایشم نشستم روی صندلی.. پوستم برق میزد و سر گونه هام یکم قرمز بود.. حوله ایی که پیچیدم به سرم رو باز کردم. سشوار رو روشن و گرفتم توی موهام.. از حرارتی که به پوست سرم می خورد لذت میبردم . کم کم موهام از خیسی کامل بیرون اومد و من شروع کردم با برس بهشون حالت دادن.. بلاخره از موهام فارغ شدم و از جام بلند شدم تا لباس بپوشم.. نگاه کردم رو ساعت.. نزدیک هفت بعد از ظهر.. باید یکم عجله کنم.. حولم رو باز کردم و شروع کردم لباسهای زیرم رو پوشیدن.. یه لحظه توی آینه چشمم به اندام برهنه م افتاد.. از اینکه خودم رو بدون هیچ حجابی توی آینه دیدم خجالت کشیدم و از برابرش کنار رفتم.. اما حس میکردم خون تو رگهام بیشتر جریان داره.. دلم میخواست بازم به اندامم نگاه کنم..
هی دختر بی حیا، چی؟!
-خب دلم میخواد بازم خودمو نگاه کنم..
خجالت بکش.. چیو میخوای ببینی؟ سریع لباستو بپوش..
بعد رفتم سر کمد لباسهام.. میدونستم چی قرار بپوشم.. چند ماه قبل نیما رفته بود ایتالیا و از اونجا برام سوغاتی آورده بود.. لباس رو از کمد بیرون میکشم میندازمش روی تختخوابم و اول یکم نگاهش میکنم.. یه تاپ دکلته که روی سینه ش تنگ میشد و شلوارش که دم پاهاش کیپ میشد به رنگ بنفش سیر و یه کت نیم تنه، که لخت بودن تنم رو میپوشوند. اونم به رنگ بنفش باز.. خداییش سلیقه ی نیما خیلی خوب بود.. یعنی منکه خیلی دوستش داشتم.. به سرعت پوشیدمشون و رفتم جلوی آینه.. از دیدن خودم تو اون لباس، یه لذتی خاص تو دلم نشست.. حس میکردم لباسم خیلی بهم اومده.. شده بودم شبیه دخترایی که توی فیلمهای افسانه ایی مثه شهرزاد هزار و یک شب لباسهای اینجوری میپوشند. جلوی آینه چرخی زدم و همه جام رو خوب برانداز کردم..
هی.. دختر داره دیر میشه.. چی؟ خودشیفتگی داری؟
-گمشو.. دارم لباسم رو نگاه میکنم.. به نظرت خوشگل نیست.. بعد سریع مینشینم رو به روی آینه و سعی میکنم ملایمترین و ملیحترین آرایش رو روی صورتم انجام بدم.. چند دقیقه بیشتر طول نکشید.. یکم رژ به رنگ صورتی خواب و یه خط چشم ساده بدون گوشه.. هر چی به صورتم نگاه کردم.. دیدم هر کار دیگه اضافه ست.. بعد عطرم رو برداشتم و روی خودم خالی کردم.. تقریبا دوش گرفتم..
به سرعت بلند شدم و یه آژانس خبر کردم.. تا مانتو و شالم رو بپوشم آژانس اومده..

از در خونه ی ریاحی ها که میرم تو، میبینم مثه اینکه آخرین نفرم.. سمیرا و پدر و مادرش، برای استقبالم اومدند توی حیاط..
سمیرا اومد جلو و با یکم اخم صورتم رو بوسید و گفت:
هر چند از دستت خیلی عصبانیم، ولی واقعا مثه فرشته ها شدی..
-کادوش رو میدم دستش و میگم:
-خب بابا تو هم.. آدم ندیده..
خفه شو صبا.. امشب هر چی پسره اینجا دیوونه میکنی..
-ههههه.. پس پسرای فامیلتونم دختر ندیده ند..
جوووون.. اگه خودم پسر بودم.. میدونستم چیکارت کنم..
با پدر و مادر سمیرا هم احوال پرسی کردم و سپس رفتیم داخل ساختمون..
صبا بیا بریم طبقه ی بالا مانتو رو دربیار.. از پدر و مادر سمیرا اجازه گرفتیم و رفتیم طبقه ی بالا، که یه طبقه ی کاملا مجزا بود.. اونجا وقتی مانتوم رو در آوردم یباره سمیرا یه سوت بلند کشید و گفت:
آخ جون.. من میخوام این دختره ی خوشگلو..
اخمش کردم..
وای چه لباس خوشگلی پوشیدی دختر!
بعد با افسوس ادامه میده.. البته باید به اونکه میپوشه هم بیاد.. من این لباس رو بپوشم تو تنم زار میزنه.. زود باش بریم پایین و دست من رو گرفت و کشید به دنبال خودش..
جمع نسبتا بزرگی بودند! صدای موسیقی خونه رو جا کن کرده بود.. دوتا پسر جوون یکیشون داره ارگ میزد و یکی دیگه میخوند.. فضای سالن پذیرایی خونه خوشگل تزیین شده و یه نور پردازی خوب جذابش کرده بود.. دور تا دور سالن صندلی گذاشته بودند. ولی کمتر کسی روش نشسته بود و تقریبا همه در حال رقصیدن بودند.. فقط تعداد کمی از بزرگترا روی صندلیها جاگیر شده بودند.. سمیرا به نوازنده اشاره کرد و موسیقی قطع شد.. بعد با صدای بلند گفت:
خب، این خانوم خوشگله صباست.. نزدیکترین دوست منه.. به افتخارش..
همه شروع کردند کف زدن.. یه لحظه حس بدی پیدا کردم.. اصلا از اینجور رفتارها رضایت ندارم.. خب حالا من باید با همه دست بدم؟ چه کار سختی!
با اون لباس فانتزی، حس میکنم خیلی مورد توجه م.. با پسرا که دست میدم، انگار دلشون نمیخواست دستم رو ول کنند و دخترا هم یه جور خاصی بهم نگاه میکنند! انگار هووشون رو دیدند! سمیرا یکی یکی معرفی میکنه و منم بدون توجه چندانی فقط تند تند دست میدم و میرم جلو.. شیرین دختر عمه م و یاسر شوهرش.. ناهید خانوم عمه ی خوشگلم.. سپیده دختر اون یکی عمه م.. علی داداشش.. میترا خانوم زن داییم.. شهرام پسرشون..
وقتی دستم تو دست شهرام قرار گرفت.. نمیدونم چرا برا یک لحظه حس برق گرفتی بهم دست داد! تو صورتش نگاه کردم.. فوق العاده بود.. یه پسر حدود سی سال.. بلند قد. با اندامی درشت.. چهره ایی جدی.. جوریکه به راحتی میشد تو صورتش بخونی، که نفوذ درونش کار بسیار سختی.. با کت و شلوار سرمه ایی و کراوات زرشکی.. پسرای زیادی دور و برم بودند.. اما تو همون لحظه به خودم گفتم این چیز دیگه ست.. با لبخند دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم.. اما اون حتی لبخند هم نزد!
به همین صورت با همه ی مهمونا دست دادم و وقتی معرفی تموم شد.. باز موسیقی به راه افتاد و مجلس گرمی خودش رو پیدا کرد..
چندتا از بچه های دانشگاه حضور داشتند.. خودم رو بهشون رسوندم و سرگرم حرف زدن تو اون سرو صدای زیاد شدیم.. هر کدوم از بچه ها یه تیکه ایی بهم انداختند و قهقه میخندیدند!
یکی یکی بچه ها به جمع در حال رقص پیوستند و من تنها موندم.. سمیرا خودش رو بهم رسوند و گفت: پاشو برقص..
-نه سمی اصلا حسشو ندارم..
پاشو خودتو لوس نکن..
-گیر نده سمی.. میدونیکه وقتی بگم نه.. یعنی نه..
کشتی منو با این چس کلاسیهات.. اهههههه..
همین وقت کیک تولد رو آوردند و همه شروع کردند به سوت کشید و کف زدن.. یه لحظه دیدم چشمای سمیرا برق زد و گفت.. حالا درستت میکنم..
کیک رو روی میز قرار دادند.. یه شمع بزرگ به عدد بیست دو روش خود نمایی میکرد.. موسیقی قطع شد و شمع رو مادر سمیرا روشن کرد..
ترانه ی تولد تولد به صورت کر توسط جمع شروع به اجرا شد.. سمیرا هم آروم تو گوش مادرش زمزمه ایی کرد و رفت پشت کیک قرار گرفت و با تشویق جمع شمع رو فوت کرد.. چند لحظه بعد دیدم، مادر سمیرا چاقوی بریدن کیک رو از روی میز برداشت و آروم آروم همونطور که لبخند رو لباش بود اومد طرف من.. نفس تو سینه م گره خورد.. انگار میخواستند با اون چاقو سرم رو ببرند..
صبا جون.. رقصش با توئه..
-وای نه.. بخدا من نمیتونم..
پاشو دختر.. اینقدر ناز نکن.. یعنی چی که نمیتونم.. میخوای روی منو زمین بذاری؟
توی بد مخمصه ایی افتاده بودم.. ولی چاره ایی نداشتم.. با خودم فکر میکردم، که اگه قبول نکنم، ممکنه خیلی از دستم برنجند.. به اجبار چاقو رو از دست مادر سمیرا گرفتم و سعی کردم روی خودم مسلط بشم.. هیچ وقت از رقصیدن به این صورت خوشم نیومده بود.. قلبم اونقدر سریع میزد، که حس میکردم هر لحظه ممکنه سینه م رو بشکافه.. نگاهی به جمع منتظر انداختم.. همه شروع کردند به دست زدن و بلافاصله باز صدای موسیقی فضای سالن رو پر کرد.. خودم رو رها کردم و آروم و نرم شروع کردم به رقصیدن.. خودم رو به میز کیک رسوندم.. سمیرا با نگاهی پیروزمندانه و لبخندی شیطنت بار داشت نگاهم میکرد.. اخمش کردم و چاقو رو جلو بردم و لحظه ایی که سمیرا خواست بگیره کشیدم عقب و برگشتم و دوباره به وسط سالن برگشتم.. کم کم گرم شده بودم.. یخم شکسته بود و دیگه خجالت نمیکشیدم.. هر چه زمان بیشتری میگذشت از این حالت بیشتر لذت میبردم.. با اون لباس خاص و اون چاقوی بزرگ توی دستم، فانتزی دختر افسانه ایی که گردا گرد آتیش با خنجر میرقصه تو ذهنم بیشتر نقش میبست.. باز با رقص برگشتم تا جلوی میز و اینبار پدر سمیرا برای شاباش چندتا هزاری توی دستش گرفت و من اونا رو گرفتم. اما چاقو رو ندادم.. این بازی برام جالب شده بود.. استرس جاش رو به لذت اینهمه مورد توجه بودن داده بود.. تو آخرین دور رقصم بلاخره رضایت دادم و با گرفتن شاباش از دست مادر سمیرا چاقو رو تحویل سمیرا دادم و ساکن شدم.. موسیقی قطع شد.. برای چند لحظه سکوت همه ی سالن رو گرفته بود.. با لبخند برگشتم طرف جمع.. گرمم شده بود و عرق کرده بودم.. انگار یباره جمع از شوک بیرون اومد و همه شروع کردند به دست زدن.. بازم خجالت و استرس نشست توی تنم.. یه لحظه چشمم به شهرام افتاد که با اون قیافه ی جدیش بهم زل زده! نگاهش خریدارانه بود و من به سرعت از زیر بار اون برانداز کردن خودم رو نجات دادم و رفتم پیش دوستام..
شام سرو شده بود و کم کم بزرگترا از مجلس رفته بودند و جمع تقریبا جوون شده بود.. سمیرا صداش در اومد..
خب صبا خانوم حالا وقت خوندنه..
بهش اخم کردم..
لوس نکن خودتو دیگه بخون برامون..
-چی؟ امشب مطرب آوردی تو جشنت! هم برقصم هم بخونم؟
چندتا دیگه از بچه ها هم شروع کردند به اصرار.. یکی از پسرا پرسید:
مگه صداشونم خوبه؟ بچه ها با هم گفتند: اوه چه جور! بعد همه با هم..
یالا بخون برامون.. یالا بخون برامون..
منم که دیگه یه جورایی جو زده شده بودم از کلاس گذاشتن دست برداشتم و شروع کردم خوندن..
صبر دل من سر اومده باز..
مهتاب در اومد و نیومده باز..
وای که انتظار میکشه منو آرزوی یار میکشه منو..
وای وای میکشه منو دل بیقرار میکشه منو..
منو پریشون میکنه چشمامو گریون میکنه..
فکر پشیمون شدنش داره منو داغون میکنه..
وای که انتظار میکشه منو دل بیقرار میکشه منو..
وای وای میکشه منو آرزوی یار میکشه منو..
..............
وقتی ترانه تموم شد. حس کردم همه ی دهن ها از تعجب باز مونده! و بار دیگه همه از سر ذوق شروع به تشویق کردند.. تو این بین نگاه شهرام از همه با نفوذتر بود! سعی کردم بهش بی توجه باشم. بازم حس خجالت نشست تو دلم.. اما جمع اصرار کردند که بعدی رو بخونم و منم تسلیم در برابر خواسته شون!

***********************************

آخر شب بود که خودم رو به خونه م رسوندم.. خسته اما مسرور.. به تک تک لحظه های جشن که چطور همه رو شوکه کرده بودم فکر میکردم و آروم آروم شروع کردم به بیرون آوردن لباسهام از تنم.. جلوی آینه.. بار دیگه خودم رو برهنه توی اون دیدم.. دیگه اینبار به غرغر صبای درونم توجه نکردم و خوب خودم رو برانداز کردم.. از رضایت لبخندی نشست روی لبهام و بعد لباس راحتیم رو به تن کردم و رفتم که آماده بشم برای خواب..

دو روز بعد وقتی از در دانشگاه وارد شدم . سمیرا منتظرم بود..
سلام خوشگل خانوم..
-سلام عزیزم.. خوبی؟
صبا یه خبر برات دارم..
-هوووم؟
همونطور که با هم هم قدم شدیم سمیرا شروع کرد به حرف زدن در مورد شب تولد و باز تعریف از من و اینکه
چقدر مهموناشون از من خوششون اومده..
-واقعا؟ اینقدر جذاب بودم؟
آره دیوونه.. اما تازه قسمت مهمش این که.. شهرام رو که یادته..
با اینکه منظورش رو فهمیدم.. اما گفتم:
-شهرام؟! کی هست؟
بدجنس رو ببین! یعنی میخوای بگی یادت نمیاد؟! اونهمه اونشب همه دخترا با حسرت تو کفش بودند، اونوقت تو نمیدونی کیو میگم؟! چقدر مغروری صبا بخدا ! شورشو در آوردی با این اخلاق گندت..
-خب.. حالا بنال ببینم چی میخوای بگی؟
اصلا این پسره ی احمق سنگ خورده تو سرش! اینهمه دختر.. یکاره از تو خوشش اومده!
با این حرف سمیرا توی دلم لرزید..
-یعنی چی؟ از من خوشش اومده؟!
آره.. هر چیم من بهش گفتم: بابا این اخلاق نداره به دردت نمیخوره گوش نکرد..
-دیوونه.. منو جلوی فامیلت خراب کردی؟
هههه.. تو که برات مهم نبود.. وای صبایی میخواد ببیندت و باهات حرف بزنه..
-بهتره بره با خونواده م حرف بزنه..
سمیرا با حرص صورتش رو کج و معوج کرد و با یه لحن معترض و مسخره گفت:
خب معلومه که این کارو میکنه! فقط یه جلسه بیا با هم حرف بزنید.. اصلا ببینید با هم میتونید کنار بیایند.. بعد تصمیم برا چیزای دیگه بگیرید.. صبا احمق نشو.. پسره خیلی مال.. دیوونه مهندس.. تو مالزی برا خودش شرکت داره.. وضعیت مالیش فوق العاده س.. تیپ و قیافه شم که دیدی.. با وقار.. خونواده شم که دیدی.. بخدا همه آرزو دارند که این پسر گوشه چشمی بهشون نشون بده.. حالا تو اینهمه دختر چشمش توی تحفه رو گرفته.. لگد به بخت خودت نزن..
دیگه کلافه م کرده بود و برا اینکه دست از سرم برداره گفتم:
-ای لال بشی، که اینهمه زبون میریزی.. چه غلطی باید بکنم؟
هیچی من باش قرار میذارم برا عصر امروز.. بهت خبر میدم..
-باشه.. هر غلطی دلت میخواد بکن.. ولی اینو بهت بگم من تنهایی باهاش جایی نمیرم.. حتی رستوران..
نترس خودمم میام..
دیگه وارد کلاس شدیم و صحبتها تموم شد..
حدود ساعت یک بعد از ظهر رسیدم خونه.. خسته بودم.. داشتم لباسام رو عوض میکردم که تلفن زنگ خورد..
-بله؟
سلام بداخلاق..
-وای دوباره تویی؟
گمشو.. چقدر بی معرفتی! من خر بگو که فکر تو ام.. فقط زنگ زدم بگم برا ساعت پنج جلوی هتل کادوس باش.. با شهرام میایم دنبالت.. خداحافط و گوشی رو قطع کرد..
هههه بهش برخورده بود..

*********************************************

سعی کردم ساده لباس بپوشم و توی صورتم هم دست نبردم.. من همینم که هستم..
یکم زوتر از ساعت پنج رسیدم سر قرار.. هنوز چند لحظه بیشتر منتظر نبودم که یباره دیدم.....

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
عالی مثل همیشه
﷼﷼
     
  
مرد

 
عالی فقط تو قسمت اول "صبا " اون خودش را روی ویلچر معرفی کرد. بنظر نمیاد هنوز از ویلچر استفاده کنه!
     
  
مرد

 
زمهریر (قسمت دوازدهم) نوشته ی داروک..

تازه یکی از قسمتهای دیوار رو تموم کردم و آپ کردم. دایی رفته خونه ی دوستش، دو تا کوچه پایین تر. نگاهم روی گربه های دایی، که یک جفتند، خیره مونده و دارم رفتارشون رو با دقت نگاه میکنم.. یکی از گربه ها سیاه سیاه و نره.. اون یکی سفید سفید، بدون حتی یه خال و ماده! هر دو هم سن اند. سال اول بلوغشونه و گربه ی نر داره تلاش میکنه که با ماده جفتگیری کنه.. اما گربه سفید بهش اجازه نمیده! روز قبل که درموردشون با دایی حرف میزدم، میگفت: گربه ی ماده به خاطر این بهش اجازه نمیده، چون دنبال قویترین نر میگرده! صحنه های جالبی.. گربه ی نر تمام تلاشش رو میکنه، تا ماده رو گیر بندازه و درست در آخرین لحظات غافلگیری، ماده با چنان خشونتی به گربه نر حمله میکنه، که برای چند لحظه اون رو بیخیال میکنه.. من و داروکی هم تو دلمون از خنده ریسه رفتیم!
آی دی صبا روشن میشه!
زودتر از اونکه چیزی بگه براش پیام میدم..
-سلام خانوم نرس..
سلام.. خوبی؟
-بد نیستم.. تو چطوری؟ دیر کردی؟
مگه قولی داده بودم؟
-خب نه.. اما اینقدر هم دیر نمیومدی رو نت..
خوابیده بودم..
-آهان!
قسمت جدید آپ کردی؟
-آره..
حالا داشتی چیکار میکردی؟
-ههه.. داشتم راز بقاء بصورت زنده میدیدم..
مزاحم نشم؟
-هههه.. نه میبینم..
حالا این راز بقا چی هست؟
براش مختصر و سریع توضیح میدم..
هههه.. نویسنده ایی دیگه.. از هر چیزی الهام میگیری..
-نه بابا چه خبره!
من میرم قسمت جدید رو بخونم..
-باشه..
فعلا..

صبا (4)

شهرام رو میبینم.. پشت یه مرسدس بنز نقره ایی آخرین مدل! اونطرف خیابون درست روبه روی من ایستاده و داره من رو نگاه میکنه! عینک زیبایی به چشمش.. از شیشه های دودی ماشین به سختی سمیرا هم قابل دیدن.. چند لحظه ماشین ساکن میمونه و یباره به سرعت کل خیابون رو دور میگیره و میاد چند قدمی من می ایسته! شهرام ازش پیاده میشه.. ماشین رو دور میزنه میاد سمت در عقب و اون رو باز میکنه و من نیمه شوکه حرکت میکنم طرف ماشین.. این رفتار جنتلمن گونه بد جوری تو دلم رو خالی میکنه.. نگاه میکنم به خود شهرام که با اون قامت بلند و اون اندام مردونه ش و اون تیپ اسپرت محشرش، لبخند به لب در رو باز کرده و منتظره من سوار بشم.. عینک زیبایی که به چشماشه رو برمیداره تا من بتونم خندیدن چشماشم ببینم.. از اون تیپ مردایی بود، که خیلی کم میخنده.. اما تا میخندید همه ی اجزاء صورتش خندون میشد! بلاخره زیر بار نگاه اون چشمای مشتاق و اون چشمای حیرت زده ی مردم، از رفتار این آقا خوش تیپه، به هر زحمتی هست زیر لبی سلامی میکنم و خودم رو میکشم توی ماشین و شهرام در رو میبنده.. چشمم میفته توی پیاده رو.. میبینم خیلی از چشمها از دیدن این صحنه متحیر! مخصوصا از دیدن ماشین و راننده ش..
سمیرا برمیگرده روبه من و میگه: سلام خوشگل خانوم..
-سلام سمی..
چیه؟ چرا شوکه شدی؟
-نه ! چرا شوکه؟!
شهرام میاد پشت رل مینشینه و بدون کلامی راه میافته!
سمیرا میگه: شهرام بریم بام لاهیجان..
باشه.. اما باید بگی از کدوم طرف برم..
میگم.. همین مسیر رو برو..
عطر شهرام اونقدر خوشبو بود، که به سرعت مست مستم کرده بود! و من تو این اندیشه که چه اتفاقی داره تو زندگیم میافته؟! این کجا بود دیگه؟ چرا اینقدر رفتارش همون چیزیه که من میپسندم؟! تیپش! قیافش! سلیقه ش! هیچی کم نداره! خدا آخرش رو بخیر کنه.. احساس ضعف دارم در برابرش!
وقتی به خودم اوممدم. دیدم تمام مدت مسیر رو توی یه خلسه ی لذت بخش به بیرون از ماشین زلزدم..
بلاخره یه جایی ماشین رو متوقف کرد و سمیرا گفت: من پاهام درد گرفته، میرم یکم راه برم و از ماشین پیاده شد!
شهرام به طرف من چرخید و گفت:
شما خوبید صبا خانوم؟
حس میکردم از نگاهش صورتم گر گرفته!
-خوبم.. ممنونم..
همونطور که میدونید من از دختر عمه م سمیرا جون خواهش کردم، یه قرار ملاقات با شما بذاره.. شاید اگه شما رو نمیدیدم، حالا حالا ها به فکر این چیزی که میخوام بگم نمی افتادم.. من توی مالزی یه شرکت دارم. بنابراین کارم اونجاست.. اما شما رو که دیدم.. احساس کردم بهترین مورد برا ازدواج هستید و این که تصمیم گرفتم حرف دلم رو بهتون بزنم.. کوتاه و مختصر عرض میکنم:
بچه ی تهرانم.. آدم خود ساخته اییم.. از اول روی پاهای خودم بودم.. بدون کمک از طرف خونواده. حتی یک ریال.. خودم درسم رو خوندم و حرکت کردم طرف جلو تا رسیدم به یه موقعیت عالی از نظر مالی و امکانات، که آرزوی هر جوونیه.. از شما خوشم اومده و دلم میخواد با هم بیشتر آشنا بشیم و البته این به خواست شما هم بستگی داره..
اونقدر این چند جمله رو با اعتماد به نفس و ادبیات روونی بیان کرد، که فکر میکردم، هیچ مردی نمیتونه اینقدر خوب حرف بزنه! ساکت بودم و داشتم به حرفاش فکر میکردم و همینطور حس میکردم درونم بلوایی به پا شده! با صدای شهرام به خودم اومدم..
شما نمیخوایند چیزی بگید؟
اما من چیزی برای گفتن نداشتم! یعنی تا اون زمان چیز خاصی توی زندگیم اتفاق نیفتاده بود که قابل گفتن باشه! فقط شروع کردم مختصری در مورد خونواده م توضیح دادن..
از آرزوهاتون برام بگید؟
-بازم فکری کردم.. آرزوی خاصی نداشتم.. اونقدر زندگیم تو آرامش بوده، که به چیز خاصی فکر نمیکردم! برا همین به همین سادگی این موضوع رو مطرح کردم..
لبخند زیبایی رو لباش نشست و گفت:
میخوام اگه اجازه بدید با هم تلفنی در ارتباط باشیم.. من فردا برمیگردم تهران و آخر هفته هم میرم مالزی..
با تعلل و خجالت شروع کردم شمارم رو گفتن که گفت:
نیاز نیست.. من شمارتون رو از سمیرا گرفتم.. ولی تا از خودتون اجازه نمیگرفتم، محال بود زنگ بزنم..
تو دلم به سمیرا فحش دادم.. اما این آقای جنتلمن رو تحسین کردم..
شهرام من رو خطاب قرار داد و گفت:
اگه صحبت خاصی ندارید سمیرا رو صدا کنم و برگردیم..

***********************************

هیچ بهونه ایی برای مخالفت با حس درونم نداشتم! بهترین بود.. چیزیکه هر دختری براش رویایی.. یه پسر خودساخته. با یه تیپ فوق العاده.. حس میکردم خوشبختیم رسیده به حد اعلا.. تا آخر هفته هر روز شهرام تلفن میزد و هر بار ساعتی رو با هم میگذرونیدیم.. شیفته ی رفتار و گفتارش شده بودم.. انگار برا رفتار با دختر سالها آموزش دیده بود! یه جنتلمن واقعی.. وقتاییکه باهاش حرف میزدم، تمام تلاشم رو میکردم که بهترین نوع جمله بندی و ادبیات رو داشته باشم.. دیگه حالا فقط یه حس گیج و گم نسبت بهش نداشتم.. حسهای زنونه هم درونم بیدار میشد! و این من رو حیرت زده میکرد! یادم نمیومد که به اندام هیچ مردی توی این سالها فکر کرده باشم.. اما هر بار به شهرام فکر میکردم، تنم داغ میشد و احساس نیاز میکردم! دلم میخواست بگیرتم تو بغلش و با تموم قدرت تنم رو فشار بده! دلم بوی عطرش رو میخواست! خیلی زود دلتنگ صداش میشدم! اون صدای بم مردونه و آرومش..
شهرام توی یکی از تماسهاش بهم خبر داد، که برای آخر هفته یه مهمونی ترتیب داده.. مهمونی خداحافظی و گفت که برای من و سمیرا بلیط هواپیما گرفته و ازم خواست که هر جور خودم میدونم با خونواده م هماهنگ کنم.. کار سختی نبود.. توسط خونواده ی سمیرا با پدرم هماهنگی شد و من و سمیرا آخر هفته به تهران رفتیم..
صبح زود بود که فرودگاه مهرآباد از هواپیما پیاده شدیم.. فقط نیم ساعت پرواز بود.. وقتی وارد سالن خروج شدیم.. شهرام رو دیدیم.. با یه تیپ اسپرت مشکی.. قلبم از هیجان به شدت میزد.. هنوز برام باور اینکه قراره با این مرد ازدواج کنم سخت بود.. هنگام سوار شدن به ماشین، اینبار شهرام در جلو رو برای من باز کرد! و ما سوار شدیم.. به محض جاگیر شدن.. سمیرا با پوزخندی گفت: بعله دیگه..
منم قبل از اینکه شهرام سوار بشه برگشتم و زدم تو سرش و گفتم زهرمار..
وقتی وارد خونه پدری شهرام که توی یکی از خیابونهای فرعی شریعتی بود شدیم.. خیلی تعجب کردم! یه خونه ی نسبتا قدیمی. با مبلمانی خیلی ساده.. که هیچ همخوانی با ماشین شهرام نداشت!
مهمونی که کاملا معلوم بود برای معرفی من به خونواده و تعدادی از اقوام شهرام ترتیب داده شده بود، به خوبی برگذار شد و فردای اون روز برای بدرقه ی شهرام به فرودگاه (خمینی) رفتیم.. توی چشماش پر از عشق بود و قلب منم بی تابانه خودش و به درو دیوار سینه م میکوبید! به نظرم میومد که شهرام یکم دستپاچه ست و قصد داره یه چیزی بهم بگه و بلاخره بعد یکم این دست و اون دست کردن بهم گفت:
صبا خانوم من ریال ندارم و موقعه ی برگشتن به ایران ممکنه نیازم بشه.. اگه ممکنه یکم پول بهم بدید و همینطور شماره ی حسابتونو.. قول میدم تا دو روز آینده توسط دوستم این پولو به حسابتون برگردونم..
از لحن تقاضاش و اینکه قول میداد برای برگردوندن پول خنده م گرفت.. منم پنجاهزار تومن بهش دادم و تو این فکر بودم، که چرا اینکارو کرد؟! چون خیلی راحت میتونست از بانک خود فرودگاه پول تعویض کنه! به هر حال شهرام رفت و من توی رویای دنیای آینده ی خودم با اون فرو رفتم..

روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم به شهرام فکر میکردم، که گوشیم شروع کرد زنگ خوردن.. نگاه کردم روی گوشیم.. دلم لرزید و خنده نشست رو لبام!
-سلام..
سلام صبا خانوم.. چطوری دختر؟
-خوبم به لطف شما..
دلم برات تنگ شده خوشگلم..
حس کردم خون به صورتم هجوم آورد.. با شرم جواب دادم:
-منم دلم تنگ شده..
تو کجا بودی یباره تو زندگی من؟ فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری گرفتار یه دختر بشم!
اینجوری که حرف میزد دلم براش ضعف میرفت.. باورم نمیشد اون کوه غرور که به زور لبخند رو لباش مینشست این حرفا رو به من بزنه! به من که تا حالا هیچ مردی نتونسته بود حتی برا چند لحظه نظرم رو جلب کنه.. اونقدر به سرعت تنم گرم میشد، که از این همه هیجان حیرت میکردم! هیچ وقت خودم رو اینجوری نمیشناختم.. حتی بعضی وقتا که دخترای دیگه از دوست پسراشون حرف میزدند و حسشون به اونها، برام خیلی غریب بود! اما حالا خودم رو میدیدم، که با شنیدن فقط اسم یه مرد، چنان قلبم به تب و تاب میفتاد و چنان موجی از هوس تو دلم مینشست، که از خودم خجالت میکشیدم! وای خدا این چه حس عجیبی که من دارم! فکر میکنم عشق همین باشه! با صدای شهرام به خودم اومدم..
خانومی رفتی حسابت رو چک کنی؟
-نه..
خب برو این کارو بکن..
-چی؟ فکر میکنی من نگران پنجاهزار تومنم؟ مهم نیست ندادی هم ندادی.. هههه..
دختر زبون دراز..
-خب، آخه یه جوری میگی برو حسابتو چک کن، که انگار یه مبلغ هنگفتی بهم بدهکاری و عذاب وجدان داری!
صبا خانوم برو حسابتو چک کن.. میخوام ببینم دوستم پولو ریخته به حسابت یا نه.. باشه؟
-باشه..
میدونی دوستتدارم؟
-نه.. هههه..
دلم میخواست هزار بار بهم بگه که دوستم داره! دلم میخواست مطمئن بشم که این یه خیالبافی نیست.. ترس این رو داشتم که یهو به خودم بیام و ببینم که من رو بازیچه ی دستش کرده.. مثه خیلی از دخترای دیگه.. من تحملش رو نداشتم.. برا همین تا میگفت دوستتدارم، نگرانیم بیشتر میشد!
دوستتدارم صبا..
یکم مکث کردم.. داشتم ریز و واریز میکردم، که منم جوابش رو بدم یا نه. که انگار اختیار زبونم از دستم در رفت و ناخودآگاه گفتم:
-منم دوستتدارم..
ای جان.. بلاخره دیدیم که صبا خانوم دست از خجالت بردارند.. حالا واقعا دوستم داری؟ یا جواب حرف من از روی ادب بود؟
-ئه.. اذیتم نکن..
فدای تو.. پس سریع حسابتو چک کن.. من بعد از ظهر دوباره تماس میگیرم ببینم چی شده؟
-باشه..
فعلا من باید برم به کارام برسم.. بازم باهات تماس میگیرم..
دلم نمیخواست ارتباط رو قطع کنه! دلم میخواست تا وقتی دوباره برمیگرده ایران و حضوری میبینمش، مدام صداش توی گوشم باشه..
بعد از اینکه ارتباط قطع شد.. توی یه خلسه ی شیرین فرو رفتم و خودم رو کنار شهرام تصور کردم و یه دنیا عشق و هیجان..
به خودم که اومدم حدود دوساعت بود، که داشتم با رویاهام معاشقه میکردم.. یادم اومد که به شهرام قول دادم حسابم رو چک کنم.. لجم در اومده بود.. آخه مگه پنجاهزار تومن پول حساب چک کردن میخواد؟ دلم نمیخواست از خونه بیرون برم که مبادا اون رویاها رو باد ببره..
وقتی پیرینت موجودیم رو از عابر بانک گرفتم، به شک افتادم! هر جور عدد رو میخوندم جور در نمیومد! بیست میلیون و پنجاهزار تومن! بازم یه پرینت دیگه گرفتم و باز هم همون عدد.. خیلی جا خورده بودم! حالا متوجه شدم چرا اصرار داشت که حسابم رو چک کنم.. یه جورایی بهم برخورده بود! یعنی چی که اینهمه پول ریخته سر حساب من؟! مگه من نیاز به پول اون دارم؟! عصبی شده بودم.. معنی اینکارش رو نمیفهمیدم.. سریع برگشتم خونه.. خواستم باهاش تماس بگیرم.. اما غرورم اجازه نداد.. با خودم گفتم بذار خودش تماس بگیره.. چندان زیاد هم طول نکشید که باز تماس گرفت..
سلام دختر شیرازی..
-سلام..
چیه؟ چرا یه جوری جواب میدی؟!
-من منظورت رو از این پولی که ریختی به حسابم نمیفهمم!
هههه.. چیز خاصی نیست.. میخواستم برات یه هدیه بخرم.. اما چون فرصت نشد، پولو ریختم به حساب خودت، که هر چی دوستداری بخری.. درضمن اگه کم آوردی بهم بگو تا بازم واریز کنم..
یه جورایی با به میون کشیدن هدیه آرومم کرده بود..
حالا بخند دیگه دختر.. من رو بگو! با خودم فکر کردم خوشحالت میکنم..
-آقا شهرام.. درست که مرد متمول خوشایند هر دختری.. اما من برای پول..
پرید وسط حرفم و گفت:
میشه درمورد این موضوع دیگه حرف نزنیم؟
چیزی نداشتم بگم و خودم بهتر دیدم که قائله ختم شه..
باز دلبریها و زبون ریختنهاش شروع شد و من رو موجی از لذت و رضایت با خودش برد و به کلی فراموش کردم که از دستش دلخور بودم!

*******************************************

مدتی بود که همه ی زندگیم شده بود شهرام.. تلفن و اینترنت.. دیگه درس و دانشگاه رو کم کم رها کرده بودم و اهمیت چندانی نمیدادم.. از اونطرف روز به روز بهش بیشتر وابسته میشدم..
خبر بی اهمیت شدن درس و دانشگاه رو سمیرا به شهرام داده بود و اونم انقدر عصبانی شده بود، که نه دیگه جواب تلفنم رو میداد و نه جواب ایمیلهام رو! اعصابم بهم ریخته بود.. یکهفته بود که التماسهای دنیا رو بهش کرده بودم، تا شاید جوابم رو بده و اون هیچ اهمیتی نمیداد! دلم میخواست که سمیرا رو خفه کنم.. بلاخره بعد از یکهفته جوابم رو داد و با قول گرفتن برای اهمیت دادن به درس و دانشگاه، باهام آشتی کرد.. منم که حسابی تنبیه شده بودم . دیدم شوخی بردار نیست و اصلا تحمل یک روز قهرشم ندارم.. پس به ناچار چسبیدم به درسم..
توی یکی از تلفنها بهم خبر داد، که برای تعطیلات ژانویه به ایران میاد و قصد داره برای صحبتهای اولیه به همراه پدرو مادرش به شیراز بیاند.. از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم.. توی یه تعطیلات سه روزه تصمیم گرفتم که به شیراز برم و پدرو مادرم رو آماده کنم..
وقتی رسیدم خونه اوضاع رو بهم ریخته دیدم.. پدر پیمان من رو برای اون از پدرم خواستگاری کرده بود و با توجه به تموم شدن درس پیمان و گرفتن مدرک دندون پزشکی و همچنین شناخت کامل و جامع ایی که از خودش و خونوادش داشتیم شرایط سختی به وجود اومده بود..
تصور اینکه با کسی غیر از شهرام ازدواج کنم دگرگونم میکرد! پس شروع کردم روی مادرم کار کردن و خیلی زود تونستم نظرش رو جلب کنم و به واسطه ی اون بابا مهرداد رو تحت فشار قرار دادیم.. روزای سختی بود.. ولی بلاخره من بردم و تونستم پدرم رو متقاعد کنم، که اجازه بده شهرام و خونواده ش برای خواستگاری به شیراز بیاند...

**********************************

بلاخره انتظار به سر اومد و همونطور که شهرام قول داده بود تعطیلات ژانویه به ایران اومد و به اتفاق خونواده ش برای خواستگاری رسمی به شیراز اومدند و صحبتهای اولیه انجام شد.. شب بعله برون.. شهرام برگه ی کاغذ سفیدی رو به همراه پدرش امضا کردند و دادند دست پدرم و گفتند: هر چی که صلاح میدونید خودتون توش قید کنید..
پدرم لبخند تلخی زد و گفت:
این مدلش رو دیگه ندیده بودیم!
به سرعت مراسم عقد کنون برگزار شد و سر سفره ی عقد به غیر از مهریه که هزار و سیصد و شصت و چهار سکه ی بهار آزادی و سند شش دانگ یک واحد آپارتمان توی یکی از بهترین مجتمع های مسکونی شیراز، برای زیر لفظی هم سوییچ یک دستگاه پژو دویست و شش هم بهم تحویل داده شد..
وقتی عاقد خطبه رو خوند و شهرام تعلل پدرم رو برای بعله دادن دید.. لبخندی زد و گفت:
حاج آقا برا اینکه خیال پدر عروس خانوم راحت بشه، عدد سکه ها رو ضربدر دو کنید.. نفس حیرت تو سینه ی همه گره خورد و عاقد نیز دستور شهرام رو عملی کرد...

ادامه دارد..
داروک
     
  
صفحه  صفحه 6 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زمهریر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA