انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 9 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9

زمهریر


مرد

 
با عرض دروود و خسته نباشی به دوست خوبمون آقا داروک عزیز.. قلم خوب عالی داری رفیق.. یه انتقاد قربونت اگه شرح حال یه قصه واقعی رو نقل و انتقال میدی که هیچ بحثی نیس اما اگه داستان بر اساس جلوه های ویژه ذهنیت خودته زیاد تو جنبه سیاسی کش پیدا نکن خسته کننده میشه.. (نظر بندس) با تشکر 🙋✌
من به عشق منتظر بودن ,همه صبر قرارم رفت..

بهارم رفت ,عشقم مرد, یادم رفت
     
  
مرد

 
زمهریز (قسمت شانزدهم)

بازم یه راه بندون میشه و تاکسی که من درونشم پشت اون گیر میافته.. قلبم میخواد از سینه م بیرون بیاد.. اونقدر بغضی که تو گلوم نشسته سنگین، که دیگه اختیار احساسم رو ندام.. به راننده میگم:
-جون مادرت یکاری بکن.. راننده که حال من رو میبینه، در حالیکه تعجب صورتش رو دگرگون کرده و انگار خودشم فهمیده که موضوع مهم، عصبی و پرخاشگرانه میگه:
چه گهی بخورم؟ میبینی که..
یباره یه گوشه راه باز میشه و راننده هم با چابکی از اون مخمصه در میره.. ماشین شهره حدود دویست متر با ما فاصله داره و از دور میبینم، که وارد یکی از کوچه ها میشه.. راننده تا اونجا که ترافیک راه میده پاش رو روی گاز فشار میده و به دنبال ماشین شهره وارد همون کوچه میشه.. از همونجا میبینم که شهره وارد یه بن بست میشه و وقتی ما هم وارد بن بست میشیم، هیچ اثری از ماشین شهره نیست! راننده ماشین رو نگه میداره و من ناامیدانه سرم رو میگیرم بین دستام..
-حالا چطوری پیداش کنم؟
از ماشین پیاده میشم.. دست میکنم توی جیبم و دوتا اسکناس ده هزار تومنی بیرون میکشم تا بدم بهش..
راننده یکیش رو ازم میگیره.. بعد دست میکنه توی جیب پیراهنش و مقداری اسکناس بیرون میکشه و یه پنج هزاری میگیره جلوی من..
-نه داداش.. نوش جونت.. بروبه سلامت..
چی داری میگی رفیق؟ من از این پولها نخوردم.. همون پنج تومن بسه..
-برو برا بچه هات از طرف من شیرینی بگیر.. میتونم پیداش کنم.. باید پیداش کنم و از تاکسی فاصله میگیرم..
نگاه میکنم به بن بست.. دوتا ساختمان بزرگ چندین واحدی وجود داره، که هر دو درهای پارکینگش هیدرولیک.. واضح که شهره وارد یکی از این دوتا پارکینگ شده.. داروکی صداش درمیاد:
معطل چی هستی؟ همه ی زنگهای واحد ها رو بزن.. یباره یه فکری به ذهنم میرسه.. راننده ی تاکسی که داره دنده عقب میگیره تا از بن بست خارج بشه رو با حرکت دستم متوقف میکنم و میرم کنار پنجره ش..
-میخوام یکاری برام بکنی..
چیکار کنم؟
-میخوام بیای پایین و یه دعوای زرگری سفتی سر کرایه با هم راه بندازیم..
هههه.. ناقلا ! میخوای اینجوری بکشیش بیرون؟
-آره داداش.. بذار مختصر برات بگم: من حدود سه سال پیش همسرمو توی یه اتفاق گم کردم.. فقط این دختر میتونه کمکم کنه.. بیا کمک کن تا بکشیمش از ساختمون بیرون..
لبخند میشینه رو لباش و میگه: با این صورت خیس اشک که اگه کسی ببیندت، فکر میکنه همه حق با توئه و یهو میریزند سرمو پدرمو در میارند..
خنده م میگیره.. میگم: درستش میکنم.. بیا پایین..
دست دراز میکنه چندتا برگ دستمال کاغذی بهم میده و میگه: اول صورتتو خشک کن و آروم از ماشین میاد پایین و دعوای ما شروع میشه..
به چند ثانیه نمیکشه که همه ی اهالی ساختمون از داد و فریاد و فحاشی ما به بیرون میریزند..
مرتیکه خودت گفتی ده تومن میدی.. مرد نیستی؟ منو اینهمه راه کشوندی اینجا که چلغوز کنی کف دستم؟
-همونم که بهت دادم زیادت.. یالا هرررری..
کم کم بزرگترای هر دوساختمون میاند جلو که بین من و راننده واسطه بشند و منم مرتب دارم بین این جمعیتی که حدود سی تا چهل نفرند، دنبال شهره میگردم.. اما بیفایده س! نمیبینمش..
اونقدر به این دعوا ادامه میدیم، تا اهالی ساختمون تصمیمیم میگیرند زنگ بزنند به پلیس 110 و ما همچنان ادامه میدیم.. خوشم میاد از این مرد.. کم نمیاره.. اون طرف در راننده ایستاده و من طرف در شاگرد و داریم هم دیگه رو زیر و رو میکنیم.. اما هر چقدر به این دعوا ادامه میدیم، اثری از شهره پیدا نمیشه!
بلاخره یه گشت موتوری پلیس پیداش میشه و منم که دیگه ناامید شدم به راننده یه چشمک میزنم و کم کم میریم به طرف صلح کردن و وقتی پلیس هم دخالت میکنه به سرعت ماجرا فیصله پیدا میکنه..
از بن بست میام بیرون و پشت سر منم راننده میاد و توی کوچه نگهمیداره، تا من میرم و سوار میشم..
داره از خنده قهقه میزنه.. منم میخندم.. تنها دلخوشیم این که حالا میدونم شهره رو میتونم تو این بن بست پیداش کنم..
پس چرا این خانومه نیومد بیرون؟
-نمیدونم.. اینم از امدادهای غیبی که همیشه شامل حال من میشه..
بابا همه ی اهل دوتا ساختمون اومدند اما اون نیومد!
-شاید منو دیده..
فکر میکنی کاری از دستم برمیاد؟
-آره.. اما باید الاف بشی.. اگه این کار رو بکنی هر چی مزدت بشه رو چشمام میذارم.. چون فقط تو ماشینش رو میشناسی.. من یه گرفتاری بزرگ دیگه هم دارم.. همین حالا یکی که خیلی برام عزیز اونطرف دنیا زیر تیغ جراحی.. باید ازش خبر داشته باشم..
هههه.. ببینم تو نسبتی با آقای گرفتار نداری؟
-من خود خودشم... هههه ..
خب میگی چیکار کنم؟
همینجا کمین کن و اگه از خونه اومد بیرون با من تماس بگیر.. بعد دست میکنم توی جیبم و یه اسکناس پنجاهزار تومنی بیرون میکشم و میذارم رو داشبوردش و میگم:
-نگران هزینه ت نباش..
میخنده و میگه: نیستم آقای لوطی..
شمارم رو بهش میدم و میگم: یه تک بهم بزن و باهاش وداع میکنم.. لحظه ی جدا شدن تو چشماش نگاه میکنم و میگم:
-باور کن که همه ی زندگیم به این موضوع بستگی داره..
بازم میخنده و میگه: یعنی فکر میکنی اونقدر بیمرامم که پولو ازت بگیرمو بذارم برم؟
-نه.. اما میخوام بدونی که با اینکار لطف خیلی بزرگی در حقم میکنی..
برو داداش مارو سیا نکن.. من نون حلال میبرم برا زنو بچه م..
صورتش رو میبوسم و از ماشین پیاده میشم..
یه جورایی خوشحالم.. قلبم امیدوار شده.. نگاه میکنم روی ساعت میبینم حدود دوازده.. صبا بهم گفته جراحیش چهار ساعت طول میکشه.. پس هنوز توی اتاق عمل.. حساب میکنم که حدود سه بعد از ظهر، که از اتاق عمل بیاد بیرون، تا کاملا بهوش بیاد و یادش بیافته که یه نفر هم اینجا منتظرش، احتمالا میشه عصر یا شب.. تازه اگه اجازه ی حرکت بهش بدند که خیلی بعیده.. یه جورایی از اینکه امشب ازش خبر داشته باشم نامیدم.. پس حرکت میکنم طرف دفتر مجله..
وقتی وارد دفتر میشم، سارا رو میبینم که داره برا منشی یه چیزی رو توضیح میده.. حالا دیگه نزدیک سه سال، که داره اینجا کار میکنه و برا خودش کسی شده..
با دیدن من خنده میشینه رو لباش.. میاد طرفم..
سلااااام..
-سلام سارا کوچولو.. چه خبر؟
با ذوق میگه : آقای فرخی با انتقالیم موافقت کرد.. فقط میگه حرف آخر رو باید شهروز بزنه..
-بذار برم پیشش ببینم چی میگه..
شهروز خرابش نکنیا..
-هههه.. بستگی داره به اینکه فرخی برات چه برنامه ایی داشته باشه..
چند ضربه به در اتاق میزنم و وارد میشم.. فکر کنم تنها کسی هستم که بدون هماهنگی با منشی اجازه ی ورود دارم..
مثه همیشه آقای فرخی با اون هیکل تنومندش پشت میزش نشسته و عینکش رو گذاشته روی اون.. سریع عینکش رو برمیداره و میزنه به چشمش.. اما قبلش مثه دفعات قبل از روی صدام من رو شناخته.. خنده مینشینه رو لباش..
-سلام عرض شد..
به به.. شهروز عزیزم.. چطوری پسرم؟
از جاش بلند میشه و میاد طرفم و مثه قبلا من رو تو آغوشش میگیره و روی موهام رو میبوسه و من باز تو بغلش گم میشم..
هر دو مینشینیم روی مبلهای راحتی و فرخی دستور چایی میده..
خب چه خبر پسر؟
-خبر خاصی نیست.. راستش اومدم ببینم برا این دختره سارا چه برنامه ایی دارید.. نگرانشم.. نمیدونم اونجا میخواد چیکار کنه..
نفس عمیقی میکشه و میگه: من از نظر کار و درآمد تامیینش میکنم.. دیگه باقیه ش بستگی به خودش داره و اینکه تو چقدر راضی باشی که بره تهران..
-راضی که نیستم.. اما فعلا هوایی شده.. احساس خوبیم به این قضیه ندارم... مخصوصا به اون کسیکه هواییش کرده..
منظورت داداش مرجان درخشنده س؟
-بله..
خود مرجان که چند ساله داره برام کار میکنه، دختر خوبی.. تا حالا چیز بدی ازش ندیدم.. اما داداششو نمیشناسم..
-میخوام باهاش رو در رو حرف بزنم..
کار خوبیه..
-از سعید مالکی چه خبر؟
اونم خوبه.. طفلک بعد اون کار احمقانه ش، هر بار دیدمش میگه: روی اینکه با شهروز رو به رو بشم رو ندارم..
-نمیدونم چطوری میشه، که یه همچین پسری اینقدر احمق میشه؟ سعید پسر درستیه..
آره.. اما آدمیزاد دیگه.. اشتباه میکنه..
-باید خودم بهش یه سری بزنم. چون یه چیزی هست که باید از دلش در بیارم..
ههههه.. به خاطر چکهایی که زدی تو صورتش ناراحتی؟
-خب حقیقتش آره.. اما مقصر خودش بود..
ولی بازم پسر با حیایی.. چون حتی یبارم به روی خودش نیاورد که تو روش دست بلند کردی..
-از دلش در میارم.. خب پس خیالم از بابت کار سارا توی تهران راحت باشه دیگه؟
آره پسرم نگران نباش.. میدونم اون امونتی نادیاس... بعد این حرفش بازم اشک مینشینه تو چشماش.. منم طبق معمول با به میون اومدن اسم نادیا، بغض گلوم رو پر میکنه.. دقایقی کنار فرخی به خوش و بش میگذرونم و در حالیکه یه گوشه ی ذهنم درگیر جراحی صبا و یه گوشه ی دیگه ی ذهنم درگیر شهره و پرتوئه از دفترش میام بیرون..
سارا رو میبینم که پر تلاطم داره توی سالن انتظار چرخ میزنه.. با دیدن من به سرعت خودش رو بهم میرسونه..
چی شد؟
-چی؟ چه مرگته؟ انگار عاشقیت بدجور داغونت کرده؟
شهروز اذیت نکن.. چی شد؟
-میدونی بعضی وقتا با خودم فکر میکنم، همون شب تو لنگه باید ترتیبت رو میدادم، که دیگه عاشقی از کله ت بپره و حالا اینجور منو درگیر یه نگرانی دیگه نکنی..
خیلی بیشرمی.. هههه..
-باید این پسره رو بیاری من باهاش حرف بزنم.. بعد تصمیممو بهت میگم..
شهروز به خاک نادیا قسمت میدم سخت نگیر..
-چی داری میگی دختر؟ من تو رو از تو دهن یه گله کفتار بیرون کشیدم.. دلم راضی نمیشه همینجور بدون هیچ تاملی اجازه بدم بری.. چرا نمیخوای بفهمی؟
بخدا میلاد پسر خوبی.. اونم مثه خودت خیلی قد.. میترسم یه حرفی بهش بزنی همه چی بریزه بهم..
-بهتر.. خودم میگیرمت..
گمشو.. دلقک..
-ههههه.. نه بابا انگار این پسره زده به ریشه.. یه چشمک بهش میزنم و با یه خنده ی مسخره میگم: ببینم باهاش سر خوردی؟ صورتش از خجالت برافروخته میشه و من جوابم رو میگیرم..
-به به.. حالا کی بچه تون به دنیا میاد؟ برافروخته تر میشه و میگه: اذیتم نکن عوضی..
-سارا من کاری ندارم.. فقط به خاک نادی قسم اگه کوچکترین اتفاقی برات بیفته دودمانشو به باد میدم.. تو اولین فرصت بگو باهام تماس بگیره تا یه قرار ملاقات باهاش بذارم.. خودتم نمیخوام باشی..
نگران جواب میده: باشه.. فقط چیزی بهش نگو که برنجه..
یه جورایی از اینهمه جانب داری سارا دلخور میشم و بدون اینکه باهاش وداع کنم ترکش میکنم.. چند بار پشت سرم صدا میزنه.. شهروز.. شهروز.. اما من بی اهمیت از دفتر مجله خارج میشم..
برمیگردم خونه با کولباری از دلنگرانی برای پرتو و صبا.. حدود شش عصر راننده ی تاکسی باهام تماس میگیره و میگه: هیچ خبری از این خانومه نشد.. بهش میگم ایرادی نداره.. دستت درد نکنه.. برو بکارت برس.. اگه نیاز شد بازم باهات تماس میگیرم.. اگه پولی که دادم کم؟ شماره حساب بده تا برات واریز کنم..
میگه: من توی روز با اونهمه استهلاک همینقدر درمیاوردم.. زیادم هست.. دستتم درد نکنه و وداع میکنیم..

***************************************
تا نزدیکای سحر از دلواپسی برای صبا بیدارم و چون استرس زیادی دارم دنبال یه راه برا رهایی ازش میگردم.. با خودم فکر میکنم، که حتما به صبا اجازه ندادند، که بیاد روی نت.. طبیعی هم هست.. بیماری که تازه از زیر تیغ جراحی اومده بیرون، چطوری میتونه بیاد و به من خبر بده، که حالش چطوره؟ با این توجیهات خودم رو راضی میکنم، که باید فعلا منتظر بمونم.. هزار بار بهش التماس کردم که شماره ی من رو بده به نیما، تا اون من رو تو جریان قرار بده و هزار بارم اون جواب داد: اگه مشکلی پیش بیاد، که نتونم خودم تو جریانت قرار بدم همین کار رو میکنم..

دم دمای صبح دیگه از اونهمه بیخوابی و خسته گی خوابم میبره..

توی خونه م هستم.. یه دختر روی یه ویلچر رو به روم و من نشسته م جلو پاهاش.. سرم رو بلند میکنم و به صورتش نگاه میکنم.. پرتو رو میبینم که نشسته روی ویلچر! بهم لبخند میزنه و من سیل اشک از چشمام روونه.. چهره چهره ی پرتوئه.. اما نمیدونم چرا احساس میکنم صباس! حس عجیبی! درکش نمیکنم.. دستام رو دراز میکنم و میذارم روی زانوهاش و بعد صورتم رو میبرم جلو.. زانوهاش رو میبوسم و دوباره به صورتش نگاه میکنم.. دستش رو میکشه به صورتم و با التماس میگه گریه نکن عزیزم.. میگم:
-تو خوب میشی عزیزم.. من میدونم.. من میدونم تو روی پاهات می ایستی.. میخنده و میگه:
من دارم خوب میشم.. باور کن..
بازم زانوهاش رو میبوسم و میگم:
-اگه دستتو بدی به من، قول میدم از رو ویلچر بلند بشی..
بازم میخنده و میگه:
-گریه نکن قربونت بشم و بازم دستش رو میکشه به صورتم و ادامه میده:
-من دارم خوب میشم.. به جون تو..
از خواب میپرم.. آفتاب بالا اومده.. قلبم داره میترکه.. قفسه ی سینه م درد میکنه.. بازم اشکام راه میفته.. دایی چشماش رو باز میکنه و من رو اونجوری میبنه.. میگه:
نگران نباش پسر.. حتما امروز ازش خبری میشه.. مطمئنا دیروز بهش اجازه ندادند که باهات تماس بگیره..
شروع میکنم خوابم رو براش تعریف کردن.. حیرونم صبا چه ربطی به پرتو داره؟
داروک میگه: خدایا این مرتیکه چقدر خر! صبا کی؟ این خود پرتوئه که یه بازی دیگه راه انداخته..
دایی چشماش پر اشک میشه و میگه: ایشالا خیره.. نگران نباش..
روز جمعه س بیست چهارم فروردین..
ظهر شده اما هنوزم از صبا خبری نیست.. ناامید شدم، که صبا بهم سر بزنه..

بعد از ظهر از خونه میزنم بیرون و میرم ببینم میتونم شهره رو پیدا کنم.. تو قلبم چنان آشوبی بپاست، که توان تفکر منطقی رو ازم گرفته.. دیدن خوابم، حرفای صبا و وجود شهره برام چنان معجون عجیب و غریبی از احساس درست کرده، که یه جا توی خیابون دیگه کم میارم.. می ایستم سرم رو بلند میکنم طرف آسمون و میگم:
-یه روزی از اون بالا میکشمت پایین.. همیشه نمیتونی خدایی کنی.. صبر داشته باش..
تا ساعت نه شب دور و بر اون بن بست پرسه میزنم.. اما خبری نمیشه.. برمیگردم خونه.. وقتی میرسم خونه میبینم دایی حالش خوب نیست..
-چی شده دایی؟
از صبا خبری نشد؟
اشکم باز راه میافته.. نه.. خبری نشد.. دایی هم اشکش راه میافته..
دایی میگه: شهروز من تریاکمو گم کردم.. نمیدونم کجا گذاشتم.. بیا بریم خونه ی دوستم.. ازش یکم بگیرم برگردیم..
کوله م رو میذارم زمین گوشیم رو هم میذارم رو اپن آشپزخونه و میرم صورتم رو میشورم و بعد برمیگردم و با دایی از خونه میام بیرون.. حدود یک ربع ساعت طول میکشه تا بریم خونه ی دوستش و برگردیم..
وقتی بر میگردم.. یاد گوشیم میافتم.. میرم برش میدارم، میبینم دوتا تماس ناموفق دارم و یه مسیج.. از یه شماره ی غریبه!
مسیج رو باز میکنم.. شروع میکنم پیام رو با صدای بلند خوندن.. نوشته..
سلام آقا شهروز.. من مهرداد نادری هستم پدر صبا.. عازم آلمان هستم.. از فرودگاه دوبار تماس گرفتم جواب ندادید.. متاسفانه صبای ما دیروز زیر عمل جراحی... پیام ناقص ارسال شده..
جونم میخواد بالا بیاد.. پاهام میلرزه.. دیگه نمیتونم خودم رو نگه دارم و دراز به دراز میافتم روی زمین و با صدای بلند میزنم زیر گریه.. دایی چون عقبتر از منه همونجا دم در مینشینه روی زمین و اونم اشکش راه میافته.. داغونم.. همونجور که دارم زار میزنم.. شماره رو میگیرم.. اما خاموشه!
دارم بازم تلاش میکنم.. فکر میکنم شاید ایراد از مخابرات.. بین تماسهام بی نتیجه م گوشیم شروع میکنه زنگ خوردن.. بازم یه شماره ی غریب!
با ترس همونجور که دارم اشک میزیزم خطو باز میکنم..
-بله؟
شهروز.. خودتی؟ صدای شهره س.. از جا میپرم..
-واااای شهره.. وااای.. آره خودمم.. کجایی؟ پرتوی من کجاس؟
شهروز من دیگه دلم طاقت نیاورد حقیقت رو بهت نگم.. دیروز دیدمت دم خونه ی دوستم.. اون که باهات به اسم صبا در تماس بود پرتو بود..
میخوام فریاد بشکم.. صدام رو خفه میکنم
-شهره پرتو بود؟ دیگه نیست؟
میزنه زیر گریه.. نه دیگه نیست.. بود.. رفت..
-یعنی چی؟
همونطور که داره زار میزنه میگه: سه سال پیش که از تهران راه افتاد بیاد پیشت.. تو راه تصادف کرد.. همه ی چیزایی که بهت انتقال داده، فقط یه داستان بوده.. اما شرایطش همون بود که برات گفت.. هم رو ویلچر بود و هم حنجره نداشت.. منو ببخش دیگه نمیتونم ادامه بدم . ارتباط قطع میشه.. اینبار حس میکنم تو بهار زمهریر شده.. حس میکنم از سرما دارم قبض روح میشم.. از جام بلند میشم و از خونه میزنم بیرون.. بی هدف.. فقط گریه میکنم و درگاه خداوندی رو مزین به الفاظ جوشیده شده از درونم.. خسته م.. خسته..

ادامه دارد..

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست..
همه دریا از آن ما کن ای دوست..
دلم دریا شد و دادم به دستت..
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست..
کنار چشمه ایی بودیم در خواب..
تو با جامی ربودی ماه از آب..
چو نوشیدیدم از آن جام گوارا..
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب..
تن بیشه پر از مهتاب امشب..
پلنگ کوهها درخواب امشب..
به هر شاخی دلی سامون گرفته..
دل من در تنم بیتاب امشب..
دل من در تنم بیتاب امشب..

پایان بخش زمهریر...

بخش بعدی ( ماه و پلنگ)
داروک
     
  
مرد

 
بعضی وقتا دخترا فکر میکنن دوری بهترین راه حله.تو بشین واس خودت غصه بخور منم میشینم غصمو میخورم اگرم بعد چن وقت نتونستیم بهم برسیم فراموش میکنیم میره.اما نمیتونن یا نمیخوان درک کنن که بیخبری و دوری و بلاتکلیفی از بدترین دردا هستن و فراموشی غیر ممکنه.شاید بدونن که دارن گند میزنن به رابطه ولی این رو نمیدونن که چقد به روانت گند میزنن.فک کن باهاش اشنا میشی و از نظرت بهترین افریده خداس.لمسش میکن بوش میکنی نگاش میکنی بعد یهو همه اینا ازت گرفته میشه.دوس داری خدا رو بیاری پایین صورتشو پر خون کنی و بگی تف تو افرینشت!
جدا از همه اینا.دارم حس میکنم توام یه دختری چون خوب بلدی چطور با نوشته هات روانمو اذیت کنی.
ادامه بده.پیشنهادمم هنوز سر جاشه.تایپیست خواستی ادرس بده.
نگو تمام.تورو جون امام!
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
Darkknight66

درود بر شما..
من نگاهم جنسیتی نیست و نگرشم صرفا نوشتن چیزی که باید بنویسم.

اما باور کنید خیلی سال تو فضای مجازی مرد بودن داروک ثابت شده س🙄😋

خاک راهتونم❤
داروک
     
  
صفحه  صفحه 9 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9 
داستان سکسی ایرانی

زمهریر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA