انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

ده قدم تا آرزو


مرد

 
کشش داستانت خیلی عالیهاما سعی کن زودتر آپ کنی
     
  

 
قدم هفتم
قسمت اول


سالها از دوستی شهاب و حمید می‌گذشت اما شهاب مطمئن نبود که حمید را کاملاً می‌شناسد. در طی این شرط بندی حمید داشت بخشهای تاریک ذهنش را برای او باز می‌کرد. و او هر بار بیش از قبل شگفت زده می‌شد. از طرفی شهاب متوجه شد که خودش را هم به خوبی نمی‌شناخته. یک سال پیش حتی تصور اینکه بتواند به رابطه جنسی اینگونه نگاه کند را نداشته چه برسد به اینکه خودش وارد چنین روابطی شود. دخترهایی که حمید نشان می‌کرد در بیشتر اوقات مایه حیرت او می‌شد. نه به این دلیل که او آن‌ها را ندیده بود. بلکه به این دلیل که نمی‌توانست تصور داشتن رابطه با آن‌ها را در حالت عادی به ذهنش وارد کند. استادش و یا مسئول آموزش دانشگاه و یا همین پرستار، این‌ها با اخلاقیات دست و پا شکسته‌ای که او داشت جور در نمی‌آمد. اما بدتر اینکه در عمل همه به او راه داده بودند. این‌ها چیزهایی بود که در ذهنش نمی‌توانست با آن‌ها به راحتی کنار بیاید. اما همه موارد قبل یک طرف و این مورد هفتم یک طرف. می‌دانست وضع مالی حمید خوب نیست و به این پول احتیاج دارد. اما این پول آنقدر هم نبود که آدم به هر چیزی تن بدهد. و شاید ماجرا چیز دیگری بود. ذهن سیاه حمید را او هنوز خوب نشناخته بود.

بعد ترخیصش از بیمارستان به اواخر سال نزدیک می‌شدند و تعطیلات عید. یکی از روزهای اسفند در مسیر بازگشت از دانشگاه بودند که حمید مورد بعدی را گفت.
-ندیدش ولی این عید می‌بینیش. دختر زیبایی هست. موهای سیاه. موهایش رو معمولاً بلند می‌کنه. الان بلنده. چشمهای سیاه و درشتی داره. چند سالشه؟ ۲۴ باید باشه. خیلی شیطونه ولی به هیچکی راه نمیده! البته تو اونجایی که من خبر دارم. قدش؟ ۱۰ سانت از من کوتاه‌تره. پوستش؟ سبزه؟ سایزاشم میخوای؟ .. نه ... باشه. دیگه چی؟ آهان دانشجوی تاتر هست. دوست پسر؟ آره فکر کنم ولی شایدم با یکی دو تا و یا بیشتر از دوست پسرهایش رابطه داشته. این چیزیه که تو میتونی برام مشخص کنی...آره که اینکه رابطه داشته یا نه.
... چرا این برام مهمه... اینو بعداً می‌فهمی.
حمید طوری برای او شرح می داد گویا قصد انتقام گیری از این دختر را داشت. جالب اینکه یک درخواست دیگر هم داشت، او هم می خواست به چشمش صحنه را ببیند.

حمید دیگر چیزی از این‌ دختر ناشناس نگفت تا اینکه تعطیلات عید شروع شد. در تعطیلات پیش رو شهاب و حمید قرار بود به خانه پدری حمید بروند. شهاب گمانه‌هایی زده بود. می‌توانست همسایه حمید باشد و یا شاید دختری در فامیلشان. فقط می‌دانست که اسمش شراره بود. کنجکاویش برای دیدن این شخص او را مشتاقتر و تشنه کرده بود. اما حتی تصور نمی‌کرد حمید برایش چه خوابی دیده است.

خانواده حمید مذهبی نبود به همین دلیل داخل خانه کسی حجاب نداشت. پدر و مادر حمید از آن‌ها استقبال کردند و چون وقت غذا بود آن‌ها را به سمت میز غذاخوری هدایت کردند. کمی بعد نشستن همگی دختری وارد شد و حمید با اشاره به او گفت:
شراره خواهرم...شهاب دوستم..
     
  

 
قدم هفتم
قسمت دوم


شهاب شوکه شده بود. با دستی لرزان با شراره دست داد. شراره تنها خواهر حمید و دختری لاغر و ظریف بود. همانطور که حمید توصیفش کرده بود. با موهای سیاه و با یک پیراهن حلقه آستین که سینه های کوچکش را به خوبی پنهان کرده بود. یک شلوارک جین پوشیده بود که به نحو عجیبی کوتاه بود. به طوری که تمام ران لخت او را شهاب می دید. دختر که از تاثیرش روی شهاب لذت می برد برای اذیت کردن بیشتر چرخی جلوی آنها زد و به سمت اتاقش برگشت و در مسیر نمایش تحریک آمیزی برای پسرها با راه رفتن سکسی‌اش اجرا کرد. شهاب با حیرت به حمید نگاه کرد.شراره در صندلی مقابل شهاب نشست و مادر حمید شام را با کمک حمید روی میز چید. در تمام این مدت شهاب با دقت وصف ناپذیری به ماجرایی که پدر حمید از گران شدن ماست تعریف می‌کرد گوش می‌داد. می‌خواست فقط این شب به خیر بگذرد و او از این خانه فرار کند. موقع شام همه چیز عادی بود تا اینکه شهاب متوجه چیزی شد. شراره داشت از زیر میز پاهای او را با انگشتانش می مالید. در ظاهر اما خیلی معصومانه داشت غذا می خورد. شهاب نگاهی کرد و شراره چشمکی زد. اما تا همینجا کار تمام نشد. شراره آرام آرام روی پاهای شهاب را مالید تا به میان پاهایش رسید و درست روی آلت شهاب را فشار داد. شهاب کمی جابجا شد. قلبش داشت از دهانش بیرون می آمد. درست کنار پدر و مادر و برادرش داشت این کار را می کرد و از ترس شهاب لذت می برد. کاری که برای شهاب کمترین لذت را نداشت. کم کم متوجه شد که حمید او را در چه مخمصه ای انداخته! تا پایان شام از ترس لو رفتن ماجرای زیر میز داشت عرق می‌ریخت. طوری که مادر حمید فکر کرد گرمی‌اش کرده و رفت برایش دوغ بیاورد و پدر حمید کمی شک کرده بود. با اینحال در نهایت به خیر گذشت و شام تمام شد. در اینجا بود که او متوجه ابعاد تازه نقشه حمید شد.

پدر و مادر حمید در این شب بلیط داشتند برای سفر به مشهد. حمید بلند شد که آن‌ها را برساند. در‌واقع شرایط برای اجرای افکار پلید حمید، هر چه که بودند، مساعدتر می‌شد. پس از توصیه‌های طولانی پدر و مادر حمید در مورد امور خانه و مسائل متفرقه بالاخره خداحافظی کردند. خواهر و برادر برای بدرقه با آنها رفتند و او در خانه تنها شد تا برگردند. در این مدت فرصت خوبی بود که گشتی در خانه بزند. همانطور که انتظار داشت خانه بزرگی نبود. یک آپارتمان دوخوابه بود. برای او اتاق شراره جذابیت بیشتری داشت. داخل اتاق بوی عطر خاصی می‌آمد. کمی نامرتب بود. یک سوتین سفید روی تخت افتاده بود و روی دیوارها پوسترهایی از بازیگران معروف هالیوود. در گوشه‌ای از اتاق آینه‌ای بود با انبوهی لوازم آرایش و زیورآلات بدلی و عطر. آنسوی اتاق کامپیوتری قدیمی بود و در کنارش یک کتابخانه کوچک. که البته پر بود از کتاب‌های درسی مربوط به سینِما و بازیگری. در بین این‌ها توجه او به یک کتابچه بی‌نام سیاه جلب شد که پشت ردیفی از کتاب‌ها مخفی شده بود. بازش کرد. چیزی شبیه دفتر خاطرات بود.

ورق زد تا یکی از صفحات توجهش را جلب کرد.

... امروز باز عاشق شدم. واقعاً مفهوم عاشق شدن چیست؟ به این سادگی و با یک نگاه مگر چقدر می‌شود یک نفر را شناخت. من اما با همان یک نگاه چیز دیگری را یافتم. گویا او را سالها بود می‌شناختم. این پسر خجالتی اما من را ندید....دیروز وقتی به زور بوسیدمش داشت از حال می‌رفت...وقت زیادی نداشت ولی کارش را کرد..(چه کارهایی؟ ننوشته بود).. از او متنفرم. چه احمق بودم که عاشقش شده بودم.
صفحه‌ای بعد...
..اولین تجربه متفاوت من.. حتی فکرش را هم نمی‌کردم، ترنم سالها با من دوست بوده اما آن روز که موقع احوالپرسی و روبوسی به جای لپم لبم را بوسید یک چیزی تغییر کرد. من که خوشم آمده بود دفعات بعد هم همینطوری بوسیدم. به همین سادگی بدون اینکه چیزی بین ما در این مورد گفته شود یک چیزی بین ما شروع شد...همایش اهواز برای ما دو تا مثل یک ماه عسل بود. وقتی فهمیدیم اتاقهای دو نفره جدا می‌دهند خیلی خوشحال شدیم... خاطره آن شب را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. اما نمی‌خواهم ادامه دهم. بهتر است در حد همان خاطرات بماند. و یا گه و گاه تجدید خاطرات!...
...دیروز حمید را دیدم در حال آن کار. پسره احمق نفهمید من آمده‌ام. از درز باز در اتاقم دیدمش. صورتش به سمت مقابل بود ولی می‌دیدم چه می‌کند. کمد لباسهای مرا باز کرده بود و داشت با خودش ور می‌رفت...یکی از شورتهای مرا داشت به خودش می‌مالید. بیچاره حتی در دانشگاه هم سرش بی‌کلاه مانده بود. ای کاش می‌توانستم کاری برایش بکنم...
     
  
↓ Advertisement ↓

 
قدم هفتم
قسمت سوم



وقتی خواهر و برادر برگشتند شهاب جلوی تلویزیون مشغول تماشای شبکه خبر بود. یک برنامه خسته‌کننده در مورد روستاییان و مشکلاتشان. شهاب منتظر بود شراره برود تا او بتواند تکلیفش را با حمید مشخص کند اما این اتفاق نیافته. شراره بعد در آوردن مانتو و برگشتن به همان لباس راحتی‌اش برگشت. حمید یک فیلم گذاشته بود و سه نفری نشستند به دیدن. شراره وسط نشست و پسرها در دو طرف. فیلم انتخاب حمید بود. زیبایی آمریکایی فیلمی که اصلاً مناسب این جمع نبود. البته این نظر شهاب بود.
نگاه کردن فیلم در کنار شرار و برادرش اما به سختی کارهایی که شراره می‌کرد نبود. در میان فیلم دختر برای کاری بلند شد و در برگشت چراغهای سالن را خاموش کرد. بلافاصله بعد نشستن هم دست برد به سمت آلت شهاب. شهاب جلوی راست شدن خود را نمی‌توانست بگیرد. حتی یکی دو بار سعی کرد دست دختر را پس بزند. بار دوم البته دختر دست او را گرفت و گذاشت میان پاهایش. و پوست لخت دختر چنان لطیف و داغ بود که شهاب دستش را طوری عقب کشید گویا به آتش دست زده است. کمی بعد اما دختر با لحن عشوه ناکی پرسید:
- آقا شهاب میشه سرم رو بگذارم روی پاهاتون.
و جواب نشنیده سرش را گذاشت روی پای شهاب و از آن سو پاهایش را انداخت روی پاهای حمید. شهاب با نگاه وحشت زده‌اش رو به حمید کرد و با لبخند ترسناک حمید مواجه شد. در حالیکه سر این دختر داشت او را تحریک می‌کرد پاهایش خود آگاه یا ناخودآگاه داشت برادرش حمید را تحریک می‌کرد.

وقتی فیلم تمام شد و دختر شب به خیر گفت و رفت شهاب نفسی کشید و بلند شد که برود. حمید که باورش نمی‌شد شهاب جا زده باشد به دنبال شهاب رفت. شهاب خیلی عصبانی بود. حاصل یک ربع جر و بحثشان دم در این شد که شهاب حداقل آن شب را بماند. شهاب هم عصبانی بود و هم مردد. از طرفی تحریک شده بود و از طرفی دچار تضاد اخلاقی شده بود. خیلی ساده بود. خواهر دوست نزدیکش یک خط قرمز بود. اما از طرف دیگر این خود حمید بود که او را در این موقعیت قرار داده بود. چه باید می‌کرد. شاید باید به این بازی ادامه می‌داد تا هر چه پیش آید. هنوز مطمئن نبود که آیا این چراغ سبزهای شراره از سر اذیت کردن است و یا واقعاً می‌خواهد. در این میان حمید چه می‌کرد. حداقل حرفهایش نشان نمی‌داد که در صورت موفقیت او ناراحت می‌شود.

شب بلندی در پیش داشتند. صدای موسیقی ملایمی از اتاق شراره می‌آمد. شهاب روی کاناپه می‌خوابید و حمید روی زمین جایش را انداخته بود. در تاریکی صحبتشان ادامه یافت.
- ... ببین حمید. من حاضرم ادامه بدم به یک شرط. اینکه توضیح بدی چرا می‌خوای این کارو کنی؟
- باشه می‌گم. به شرطی که جا نزنی؟ ببین مساله این هست که من یک فانتزی از سالها قبل داشتم که با شراره... یک کاری بکنم. واقعیت این هست که نه جراتش رو ندارم و از طرفی مطمئنم باعث آبروریزی میشه. از طرفی شراره تا تونسته تو این سالها من رو اذیت کرده. بارها بدن لخت خودش رو به من نشون بده. همیشه مثلاً تصادفی بوده. با اینکه من بزرگترم تا تونسته از لحاظ جنسی تحقیرم کرده. مثلاً عکس یکی از دوستاش... ترانه.. رو لخت نشونم داده گفته میخوای اینو جور کنم برات. وقتی می‌گم آره گفت: شاسکول کی با تو حاضره بده... و یا یدفعه که دوست پسرش رو آورده بود خونه. جلو من شروع کردند به لب گرفتن و یا همین امشب...
- خب اینکه من باهاش بخوابم که باز مثل موردهای قبلی میشه.
- این فرق داره. تو دوست نزدیک من هستی. از طرفی اینکه من این ماجرا رو ترتیب دادم. اینکه اراده من باعثش شده. میدونی چقدر فرق داره با اینکه حس کنم اونه که داره منو سر کار میگذاره.
-به نظر من تو نیاز به درمان داری.
... سکوت حمید
- منظورم این نیست البته .. اما باشه سعیم رو می‌کنم.
     
  

 
قدم هفتم
قسمت چهارم



نیمه‌های شب شهاب بیدار شد. هنوز صدای موسیقی می‌آمد. حمید خواب بود. بلند شد و به طرف اتاق دختر رفت. در نیمه باز بود. نور مانیتور اتاق را روشن کرده بود و او در این نور آنچه می‌دید را نمی‌توانست باور کند. به‌خصوص که هنوز دیدش تار بود. دختر لخت مادر زاد روی تخت دراز کشیده بود و به آرامی داشت میان پاهایش را می‌مالید. چشمانش را بسته بود و در خلسه‌ای شهوانی فرو رفته بود.

شهاب حمید را بیدار کرد: - ده دقیقه بعد بیا دم در اتاقش.
برگشت و در اتاق را باز کرد. دختر هنوز متوجه او نشده بود. جلوتر رفت. بهتر او را داشت می‌دید. سینه‌های زیبایی داشت. با دست چپش به پستانش داشت چنگ می‌زد و از آن سو داشت چوچوله‌اش را حسابی می‌مالید. یکباره متوجه حضور شهاب شد و با جیغ کوتاهی از این حالت در آمد و به گوشه تخت کز کرد و ملافه را روی بدن برهنه‌اش کشید. شهاب جلوتر آمد و روی لبه تخت نشست. انگشتش را به نشانه سکوت روی دهانش برد و گفت. حمید بیدار میشه!
- خب خانم شیطون داشتی چه کار می‌کردی.
- تو داری تو اتاق من چیکار می‌کنی؟
- من اومدم کاری که شب شروع کردی تموم کنی.
- من کاری رو شروع نکردم. آقا پسر! ضمناً بهتره خودت تمومش کنی.
- چطوری؟
- مگه دست نداری؟ ازکل!
(شهاب که از لحن شراره داشت عصبانی می‌شد و متوجه حس حمید می‌شد. سعی کرد آرام باشد)
- دارم ولی دستای تو گویا ماهرتره؟
- دستای من برای خودمه!

ساعت دو بود و حمید پشت در اتاق خواهرش بود. شهاب لبه پتو را گرفت و از روی شراره کنار زد. حمید باورش نمی شد. شراره کاملاً برهنه بود. همانطور به حالت جنینی جمع شده بود و به شهاب چشم دوخته بود.
شهاب گفت:
-خب دختر خانم با حیا! تا حالا نشدی دختره با من ور رفته باشه و بعد تا آخر باهاش نرفته باشم. منظورم رو می‌فهمی دیگه؟
- نه!
- کارتو ساده می‌کنم. من بهت می‌گم چی‌کار کنی و تو هم اون کار رو می‌کنی. باشه؟
- اگه نکنم؟
- تو می‌کنی... خودت خوب می‌دونی که می‌کنی. الان تمام بدنت فقط یک چیز میخواد... توجه...
برای اثبات حرفش دستش را جلو برد و گونه دختر را نوازش کرد. خیلی سطحی و ملایم. و بعد روی رانهایش دستش را راند. دخترک ناخودآگاه ناله‌ای کرد و چشمانش را بست. انتظار دیگری داشت. مثلاً اینکه وحشیانه بپرد روی او و شروع کند به فرو کردن به داخل او. همیشه چنین انتظاری داشت از سکس. با تمام بی‌تجربگیش فکر می‌کند باید اینطور باشد. از فیلمهایی که دیده بود یا داستانهایی که شنیده بود یاد گرفته بود. اما این چیز دیگری بود.
شهاب دستانش را گرفت و او را نزدیک کرد. روی لبته تخت نشاند. دستی به سینه‌های داغش کشید. شکم نرمش. میان پاهایش. رانهای لخت و لطیفش. می‌خواست دختر را ببوسد و در آغوش بکشد اما خودش را کنترل کرد. این دختر هر لحظه که احساس می‌کرد بر او کنترل دارد از دستش می‌رفت. باید موقعیت خود را حفظ می‌کرد.
     
  

 
قدم هفتم
قسمت پنجم



حمید از آن سو نظاره‌گر بود. شهاب چیزی گفت و بعد شراره را دید که روی تخت جلوی شهاب نشست و شروع کرد به باز کردن شلوار شهاب و بعد آن را در آورد و سپس آلت شهاب را در دست گرفت. شهاب چیزهایی می گفت و او اجرا می کرد. آلت را بوسید و لیسید و بعد شروع کرد به ساک زدن. به وضوح بی‌تجربه بود و نیاز داشت به کمک. بعد یک ربعی که شهاب از تلاش لذت بخش شراره سیراب شد دستانش را پشت سر شراره گذاشته بود و بی هیچ رحمی او را به سمت خود می‌فشرد تا در دهان بی‌تجربه شراره لذت عمیقتری را تجربه کند. حمید به شدت تحریک شده بودو داشت خودش را می‌مالید. از طرفی دلش به حال خواهرش می‌سوخت و از طرفی داشت از این صحنه لذت می برد. شهاب بالاخره کوتاه آمد. باقی لباسها را درآورد. شراره می‌دانست شهاب می‌خواهد چه کار کند. آن پایین، میان پاهایش خیس بود و آماده. اما مشکلی وجود داشت. آیا باید می‌گفت؟ شهاب رویش دراز کشیده بود و داشت گردن و سینه‌هایش را می‌بوسید.
- یک چیزی رو باید بهت بگم.
- چی؟
- من باکرم.
-چی؟
شهاب به یکباره متوقف شد. نوک آلتش دو سانتی داخل بود. فقط یک فشار کافی بود تا وارد شود و احتمالاً پرده را بزند.
- اما اگه میخوای... منو مال خودت کن.
- میخوام ولی.
کمی فشار داد. بدنش با تمام وجود می‌خواست. اما هنوز ذره‌ای شک مانده بود.
بلند شد. از روی دختر و پهلوش دراز کشید. در حالیکه با سینه‌هایش ور می‌رفت و آلتش را به کنار رانش می‌مالید گفت:
- شاید بهتر باشه این رو نگه داری برای یک آدم خاص تر.
- باشه.

حمید متوجه گفتگوهای آن‌ها نبود. فقط دید که شهاب شراره را به حالت سگی درآورد. روی لبه تخت. پشتش ایستاد و اول کمی با بدن دختر بازی کرد و بعد چیزی به دختر گفت. حمید با کمال تعجب خواهرش را دید که چگونه تماماً تسلیم شهاب است. شهاب شروع کردن با انگشتش و اب دهانش مسیری را میان باسن دخترک باز کردن. حمید باورش نمی شد. مطمئن بود این یک کار را شراره هیچوقت نکرده, شهاب عجله نداشت با صبر و حوصله با انگشتانش ور رفت و حتی به نرمی شروع کرد به نوازش پشت و موهای شراره. شاید نیم ساعتی در این حالت بودند تا اینکه بلند شد و روی شراره خوابید و با دستش آلتش را میان کپلهای لاغر دختر جا داده و آرام و آرام فرو کرد. شاید کل پروسه ده دقیقه طول کشید تا جاییکه تا ته فرو رفت. واکنش شراره خیلی کمتر از انتظار حمید بود. چشمانش را بسته بود و فقط گاهی با دستانش چنگی به ملافه ها می زد که حاکی از ناراحتی و درد بود. اما آرام آرام که ریتم شهاب زیاد شد او حتی باسنش را بالا می داد تا با شهاب همراهی کند در نهایت هم شهاب به ارگاسم رسید و تمام مایع منی اش را داخل روده های دختری که زیرش بود خالی کرد. حمید دیگر ادامه ماجرا را ندید. بلند شد که لباس زیرش را عوض کند.

صبح سر میز صبحانه همه عادی بودند و حمید با تعجب به شراره نگاه می کرد که چطور خیلی عادی است. حمید حس خوبی نداشت. هنوز همان حس بد را داشت. هنوز همان احساس حقارت که حال بدتر هم شده بود.
     
  
مرد

jems007
 
خوبه ادامه بده
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

 
عالیه.. فقط کاش واقعی بود جذابیتش بیشتر بود.. موفق باشی
من به عشق منتظر بودن ,همه صبر قرارم رفت..

بهارم رفت ,عشقم مرد, یادم رفت
     
  
مرد

 
ادامه نمیدی؟؟؟؟؟؟؟
     
  

 
قدم هشتم
مقدمه


در زندگی خط‌های ناپیدایی هست که آدم وقتی رد کند متوجه می‌شود که راه برگشتی ندارد. در آن لحظه همه چیز عادی است اما وقتی زمان می‌گذرد اثرات آن تصمیم روشن می‌شود. این اتفاقی بود که در مورد این دو دوست افتاد. حمید هم از خودش متنفر شده بود و هم از شهاب که آن کار را کرده بود. شهاب هم به همین ترتیب از کارش و اینکه حمید از او خواسته بود این کار را کند ناراحت بود. تغییر رابطه آن دو به‌قدری برای همکلاسیهایشان آشکار بود که خیلی زود هر کسی یکی از آن دو را می‌دید از علت این جدایی می‌پرسید. ماههای آخر سال تحصیلی گذشت و امتحانات آخر سال هم طی شد ولی آن دو کاملاً همدیگر را فراموش کرده بود. حتی نمی‌خواستند در این مورد فکر کنند.


دوستی سعیده و آرزو به کلاس کنکور قلم‌چی بر می‌گشت. هر دو در یک کلاس بودند و بعدها برای درس خواندن به خانه هم می‌رفتند و با هم برای کنکور می‌خواندند. وقتی هم که نتایج آمد رتبه‌هایشان آنقدر نزدیک بود که هر دو توانستند در یک دانشگاه قبول شوند. سعیده تک فرزند بود. پدرش فرش فروشی داشت. روی همین حساب هم به بهانه بهتر درس خواندن و در‌واقع برای مستقل شدن پدرش را راضی کرده بود که یک آپارتمان مجردی برایش بگیرد. از همان ابتدا خانواده آرزو مخالف خانه مجردی بودند. خانه خودشان نزدیک دانشگاه بود و دلیلی نداشت. اما در عمل در طی سالهای بعد دانشگاه آرزو بیشتر همراه سعیده بود.

آرزو چادری بود. اعتقاداتش البته آنقدر جدی نبود، در حد اعتقاد به خدا و نماز و روزه. چادر بیشتر یک رسم خانوادگی بود. او دختری زیبا بود و به خودش خوب می‌رسید. قد بلندی داشت و بدنی خوش فرم. این ناشی از شنا بود. در دبیرستان قهرمان شنای منطقه شده بود و بعد دانشگاه هم به طور منظم ادامه می‌داد. برعکس سعیده بود که کمی چاق بود. بر خلاف آرزو سعیده اصلاً اعتقادی به حجاب نداشت و روسری‌اش را هم به زور روی سرش نگه می‌داشت. این دو همیشه از لحاظ لباس قرینه هم بودند. در حالیکه آرزو چادر و مقنعه از سرش نمی‌افتاد و شلوار بلند جین می‌پوشید، سعیده شلوار تنگ و این اواخر ساپورت با مانتویی کوتاه و روشن و روسری کوچکی که موهای بلندش را کمی پوشانده بود. آرایش غلیظش را باید مرتب تازه می‌کرد و همیشه چندین النگو و انگشتر رنگارنگ به دست داشت.

آرزو و سعیده یک راز کوچک داشتند که ترجیح می‌دادند برملا نشود. این راز البته مانع نمی‌شد که به پسرها علاقه نشان ندهند. این دو دختر دورادور از شهاب و حمید خوششان می‌آمد. سعیده از حمید و آرزو از شهاب خوشش می‌آمد. اما تا حال نه آن دو پسر متوجه شده بودند و نه کسی پا پیش گذاشته بود. فاطمه در سالهای اول دانشگاه مدتها با پسری به نام بهزاد دوست بود و حتی قصد ازدواج داشتند اما رابطه‌شان خیلی زود به هم خورده بود.

یک هفته بعد امتحانات بود و یک صبح تیر ماه. سعیده داشت از خواب صبحگاهی لذت می‌برد که با سر و صدای آرزو بیدار شد.
- بیدار شو تنبل!
- چی شده؟
آرزو روی لبه تخت نشسته بود. با مانتو کامل و با یک پوشه و چند بروشور در دست.
- پاشو بابا!!
و ملافه را از روی سعیده کشید. سعیده که به عادت معمولش لخت بود فقط پشتش را به او کرد.
- دختر گوش کن ببین چی به فکرم رسیده!
سعیده در حالیکه بیشتر خودش را جمع می‌کرد گفت:
- باز این صبح رفت باشگاه ایده به ذهنش رسید..
- پاشو پاشو!
سعیده که دید چاره‌ای ندارد بلند شد و با چشمان خمارش به آرزو چشم دوخت:
- چته!
آرزو نگاهی به بدن برهنه او انداخت و گفت:
- نمی‌خوای چیزی بپوشی؟
- نه گرمه! بگو چته!
- یک فکری به ذهنم رسیده ...
- خب...
- در مورد حمید!
سعیده به ناگهان چشمانش درشت شد و گفت:
- می‌شنوم.
- تو هنوز تو فکرشی؟
- چطور مگه؟ ازدواج کرده؟
- نه!
- ولی یک راهی به ذهنم رسیده که بهش نزدیک بشی..
- بگو دیگه چه راهی؟
- ببین،‌این دو تا دعوتنامه رو... نسترن و مجید دارن میرن سفر خارجه و نمیان. امروز صبح دیدمش نسترن رو. گفت ویزاشون دیشب اومده و وقت ندارن این‌ها رو پس بدن واسه همین دادش به من که بدم به بچه‌های دانشگاه. خب به این بهانه می‌تونیم بدیمش به حمید و ...
- شهاب.
- خب آره دیگه.
- فقط یک مشکلی هست این دو تا گویا دعواشون شده.
- میدونم. ولی فکر کنم این بهانه خوبی بشه که آشتی بکنن.
- من در حیرتم از تو آرزو. از یک طرف جواب سلام این‌ها رو به زور میدی از اون طرف داری نقشه براشون میچینی؟
آرزو که سرخ شده بود گفت:
- حالا نظرت چیه؟
- سنگ مفت گنجشک مفت. فوقش نمیان دیگه خیال ما هم راحت میشه از این دو تا پسر احمق!


حمید وقتی گوشی را زمین گذاشت هنوز در حیرت بود. به زور جلوی لکنت زبانش را گرفته بود. اول که شماره سعیده را دید فکر کرد برای پس دادن آن جزوه باشد اما وقتی پیشنهاد را شنید می‌خواست از خوشحالی داد بزند.

روز مسافرت با یک چمدان بزرگ جلوی ترمینال غرب بود که با تعجب شهاب را از دور دید که نزدیک می‌شود. خیلی سرد سلام و علیک کرد و گفت:
- به سلامتی کجا؟
- رشت، برای این همایش...
- پس هم سفریم. از بچه‌ها کس دیگه‌ای هم هست؟
- من فقط از آرزو و سعیده خبر دارم.
- ببینم خودت ثبت نام کردی یا..
- آرزو بهم داد اینو.
- ظاهراً این دو تا مونده بود رو دستشون و ...
- میدونم.
در سکوت منتظر دخترها ماندند. بعد این چند ماه جوش دادن این رابطه واقعاً سخت بود.
تا اینکه دخترها جیغ و داد کنان (به خصوص سعیده) پیدایشان شد. در اتوبوس طبق عرف حمید و شهاب کنار هم نشستند و در سمت دیگر دخترها. حمید و سعیده در سمت راهرو بودند و این فرصتی شد تا حسابی حرف بزنند. در این میان شهاب و آرزو از مناظر بیرون لذت می‌بردند. موقع ناهار اما یخ بین پسرها کم کم آب شد. حمید که از اینهمه توجه سعیده شاد بود دیگر ماجرای شهاب و خواهرش را به یاد نیاورد و خیلی زود همان دو دوست قدیمی شدند. آن شب وقتی اتاقها را تحویل گرفتند دخترها یکی از مباحث جذابشان همین آشتی دادن پسرها بود و اینکه چطور در طول روز توانستند آن‌ها را از قهر درآورند. در این میان چیزی که نمی‌دانستند علت ناراحتی میان آن دو بود.
     
  
صفحه  صفحه 6 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ده قدم تا آرزو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA