انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 22 از 26:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  25  26  پسین »

پر از زندگی



Streetwalker
 
ziguratt:
کاش مدیر این پیج یکم احساس مسؤلیت داشت

شما که احساس مسئولیت داری به ما بی مسئولیت ها یک راهکار ارائه بده!
ziguratt:
به نظرم اگه قراره داستانی تو سایت گذاشته بشه اول کل داستان نوشته بشه بعد توی سایت قرار بدن

یک داستان سکسی چیزی تو مایه های سریالهایی ترکیه ای است! گاهی سی،چهل قسمت و یکسالشون طول میکشه! چطور نویسنده کل داستان را تکمیل کنه و یکجا بذاره؟
نویسنده ها یکی مثل من و شما هستند.شاید فکر میکنی با ژول ورن و داستایوفسکی و چارلز دیکنز و ویکتور هوگو طرفی؟
ziguratt:
چرا با روح و روان مردم بازی میکنید؟!

موافقم که داستانهایی نیمه کاری معظلی برای انجمن شده.برای همین تکمیل داستانهایی نیمه کاره را به کسانی که علاقمند باشند خواهیم داد.
اگر کسی راهکار بهتری داشته باشه هم ازش استقبال میکنیم.
هر مردی در درونش یک دیوث درون و هر زنی در درونش یک جنده درون دارد چرا که خیانت قوی ترین مسکن دنیاست.
     
  
مرد

 
سلام بر همه دوستان
اللن به قصد نوشتن یه تیکه متن عذرخواهی
اومدم
که بگم ببخشید یه مدت هست
امکان نوشتن و گذاشتن متن و نداریم
که دیدم خیلی دوستان شاکی شدن
حق دارن
معذرت
بنا به دلایلی یه سری مسائل برامون پیش اومده
واقعا از صمیم قلب از همه معذرت میخوایم که
فاصله افتاده توی داستان
ولی مطمئن باشید نصفه و نیمه نمیمونه
یکم باید به آرامش برسیم
واقعا باز هم معذرت میخوایم
     
  
مرد

 
Streetwalker
ببخشید که فاصله افتاده
و ممنون که از ما حمایت کردین
مشکلات و مسائل ناخواسته ای که برای هر کسی تو زندگی ممکنه پیش بیاد
یک چیز طبیعی هست
سعی می‌کنیم
مسائل حل بشه
و باز هم ممنون
     
  ویرایش شده توسط: Samasaraali   
↓ Advertisement ↓
مرد

 
پر از زندگی
فصل دوم
قسمت نهم
مثل آدمهای مست دنیا داشت دور سرم چرخ میزد، تو دلم به خودم، کارم، زندگیم و به همه مادر جنده هایی که میشناختم فحش میدادم دست سولماز رو گرفته بودم میکشیدم و با سرعت از بین مردمی که هر کدوم تو دنیای خودشون بودن حرکت میکردم سولماز دستش درد گرفت دستشو کشید گفت بابا چیکار میکنی دستم درد گرفت دستشو از تو دستم درآورده بود با ناراحتی داشت مچ دستشو میمالوند. صدای یه مرد مسن رو از پشت سرم شنیدم برگشتم و بهش نگاه کردم با لبخند ازم خواست تا راه رو براش باز کنم با آرامش و لبخند از کنارم رد شد طوری که انگار مردک حروم زاده هیچ مشکلی تو دنیا نداشت. به سولماز نگاه کردم مثل من ناراحت بود، یه نفس عمیق کشیدم تا آرامش از دست رفتمو شاید بدست بیارم دستمو سمت دختر خوشگلم دراز کردم دست کوچیک و خوشگلشو تو دستم گذاشت، گفتم بریم بشینیم رو صندلیمون ولی سولماز دوست نداشت حرکت کنه، یهو بدون مقدمه گفت بابا بیا برگردیم دیگه چرا اخه اینجوری یهو باید بریم؟ ای قربون دختر خوشگلم بشم هنوز امید به برگشت داشت صورتشو نوازش کردم موهاشو انداختم پشت گوشش گفتم عزیزم کاش میتونستم اما قبلا که بهت گفتم ، شاید مجبور شیم برگردیم ایران. انگار حرفام نتونسته بود قانعش کنه راستش قرار هم نیست قانع شه. دستمو سمتش دراز کردم دوباره دستشو گرفتم با لبخند گفتم ای تخم سگ، سولماز خندش گرفت. دو تا صندلی توی بخش درجه یک گرفته بودم بعد از نشستن رو صندلی عرق سردی رو پیشوونیم نشست توی ذهنم همه چیزو مرور میکردم ولی ذهنم بدجور قفل کرده بود. سولماز صندلی کنار پنجره رو انتخاب کرده بود اما انگار داشت گریه میکرد. صدای موتور های هواپیما به گوش میرسید مهماندار اومد بهم گفت که کمربندمو ببندم، یادم رفته بود، کمربندمو بستم سرمو به صندلی تکیه دادم چشمامو بستم تا یکم ذهنم آروم بشه اما بدتر ذهنم مشغولتر میشد. یادمه تو دفترم نشسته بودم که صدای تلفن روی میزم سکوت اتاقو از بین برد یکی از کارمندهای شرکتم بود و بدترین خبر ممکنو داد، اجناسمون تو گمرک ایران گیر کرده بود و ترخیص نمیشد. من شرکت صادرات و واردات دارم که توی ایران فعاله که اغلب همه چیز صادر میکنیم و یه شرکت تولید لباس زیر که زیر نظر منو برادرم رامین. تو آمریکا تاسیسش کردیم من تو امریکا میمونم اینجا خیلی بهتر از اون جهنمیه که مردمو فله ای و گله ای اعدام میکنن. وضعیت هردوتا کارخونه خیلی خوبه البته کار توی امریکا به مراتب سخت تر از ایرانه، توی ایران یکم زرنگ بازی دربیاری دو نفر کسکش گردن کلفت تو دستت داشته باشی نونت تو روغنه حتی میتونی بازار خاصی رو انحصاری برای خودت داشته باشی اما اینجا دیگه از این خبرا نیست باید کلی جون بکنی و رقابت کنی، جر بخوری تا بتونی سر پا بمونی. زنگ زدم ایران کلی با مدیر شرکت حرف زدم ولی اون احمق بی عرضه هیچ کاری نتونست بکنه و جنس ها تو گمرک گیر کردن تلفونو قطع کردم، این مامورای کمرک همشون یه مشت بیشرف چفیه به گردنن. یه گله حرومزاده های دستمال کش مذهبی که از حسینه ها و مسجد ها، سمت های اداری مهم رو تصاحب میکنن. چند بار تا حالا دیدم که این برادران بسیجی تو گمرک پست و سمت داشتن حتی نمیتونستن یه بارنامه و یا برگه ترخیص ساده بنویسن از اون طرف بی‌نهایت پررو و پرمدعان، یجوری که ادعاشون کون پرنده های در حال پرواز رو جر میده الانم بخاطر حماقت همین بیغیرتای مذهبی فکر کنم بار به مشکل خورده این بار اول نیست که یه رئیس اداره گمرک اجازه ورود جنسای ما رو نمیده. تو همین فکرا بودم که رامین برادر بزرگترم بهم زنگ زد با کلی خوشحالی شروع کرد به حرف زدن اونقدر خوشحال که من برای چند لحضه یادم رفته بود تو چه درد سری افتادیم. داداشم همش حرف میزد چون قرار بود یه معامله جدید با یه شرکت جدید انجام بده برای خرید مواد اولیه. این شرکت رو من پیدا کرده بودم رئیسش یه ایرانی به اسم محمد بود. پارچه هایی که تولید میکرد واقعا عالی بود با ارزون ترین قیمتی که میشد پیدا کرد این معامله برامون کلی سود داشت اونقدر که میتونست برامون سکوی پرش به سمت قله موفقیت باشه. رامین بعد کلی فک زدن ساکت شد بدون هیج مقدمه ای گفتم حاضری حالتو بگیرم؟ رامین با تعجب گفت رحمان باز چی شده؟ گفتم هرچی جنس فرستادیم ایران تو گمرک گیر کرده. با گفتن این حرف، رامین مثل یه بمب ترکید بعد کلی دادو بیداد آروم شد گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم نمیدونم زنگ زدم ایران اگه اونا نتونن کاری بکنن مجبورم خودم برگردم ایران کارارو راستو ریست کنم. بعد یکم صحبت تلفونو قطع کردم. ما قسمتی از جنس هامونو میفرستیم ایران چون اینجا تو امریکا رقابت شدیدی وجود داره اما تو ایران چندان رقیبی نداریم. کت و پالتومو برداشتم کلاهمو گذاشتم سرم از دفترم بیرون اومدم همه چیزهای لازمو با منشی هماهنگ کردم و از کارخونه زدم بیرون تا برگردم سمت خونه. ظهر شده بود هوا به شدت داغ بود بنز صفر کیلومتر مشکی رنگ من اونطرف حیاط کارخونه پارک شده بود خندم گرفته بود صبح اونجا پارک کردم دیگه همونجا موند. همه طول حیاط به اون بزرگی رو رو باید تو این گرمای مادر سگ پیاده برم. سریع رفتم سمت ماشین سوار شدم. با اینکه ماشینو تو سایه پارک کردم بازم توش گرم شده بود. استارت زدم کولر عالی و خنک ماشینو روشن کردم دنده رو گذاشتم رو حالت حرکت و گاز ماشین خوشگلمو گرفتم، کاست رو انداختم تو ضبط، تخته گاز رفتم سمت خونه. ماشینو تازه خریدم خیلی خوشگلو باحاله از این ماشینای آمریکائی اصلا خوشم نمیاد این آلمانیای مادرجنده یجور ماشین رو آروم و نرم میسازن که روح و روان آدمو ارضا میکنه. رسیدم خونه و پارکینگو باز کردم ماشینو بردم تو، اومدم تو خونه، اولین چیزی که خونه رو پر کرده بود صدای ناله های دخترم سولماز بود. بازم دوست پسرشو آورده خونه دارن با هم سکس میکنن. این دختر دیگه واقعا شورشو درآورده. وسایلمو گذاشتم رو مبل رفتم طبقه بالا تا حال این دخترو بگیرم دختره تازه سیزده سالشه رسما داره جنده بازی درمیاره. بهش اجازه دادم دوست پسر بگیره نه اینکه شورشو دربیاره. رسیدم دم در اتاقش ناله هاش واضح تر شنیده میشد چون درو نبسته بود و در نیمه باز بود یجورایی پشیمون شدم آخه تقصیر خودمم هست صدای ناله های دخترم اونم کنار گوشم توی چند متری من داشت توسط یه پسر داشت گاییده میشد آروم دزدکی سرک کشیدم پسره خوابیده بود رو تخت سولماز کاملا لخت روی کیرش نشسته بود داشت خودشو بالا پایین میکرد اولین باره دارم دخترمو اینجوری لخت میبینم بدنش مثل یه تیکه بلور سفید رنگ بود پشتش به من بود و منو نمیدید در نیمه باز بود من صورت پسره رو نمی دیدم پس قاعدتا اونم منو نمی دید پاهای لخت پسره دیده میشد که کون دخترم روش بالا پایین میشد. سولماز واقعا مثل یه جنده داشت روی کیر پسره بالا پایین میپرید و صدای نازک ناله هاشو تو گوشم می‌فرستاد. پسره همون جور که سولماز رو کیرش نشونده بود کمر دخترمو گرفت و شروع کرد به تلمبه زدن. سولماز داشت به شدت گاییده میشد و محکم ناله میکرد. سولماز خم شد تا از پسره لب بگیره. وقتی خم شد کسو کونش بالاتر اومد کیر خیس و قرمز رنگ پسره از کس سولماز زد بیرون داشتم کس و کون دخترمو دید میزدم،کسش گوشتی و صورتی بود سوراخ کونش هم صورتی و خوشگل بود لمبر های کونش بزرگتر از سنش بود کلا دخترم یخورده اندامش پره. پسره با دستش کیرشو گرفت یه کیر کوچولو بود با خودم گفتم واسه این هسته خرما اینجوری داری ناله میکنی؟ پسره کیرش قرمز شده بود معلوم بود خیلی حشریه. کیرشو گذاشت جلوی سوراخ کس سولماز کیرشو کرد تو کس سولماز. جلوی چشمم یه کیر قرمز و خیس مستقیم رفت تو کس دخترم. پسره کیرشو تو کس دخترم عقبو جلو میکرد و سولمازو میگایید من با چشمام داشتم گاییده شدن کس دخترمو میدیدم. سولماز همراه با ناله هی قربون صدقه پسره میرفت. خون تو سرم جمع شده بود صحنه حشری کننده ای بود حتی با اینکه دخترم بود. آروم آروم داشتم داغ میشدم. پسره ممه های کوچولو سولمازو میمالوند و تو کسش تلمبه میزد. نمیدونستم چیکار کنم کلا بیخیال همه چیز شده بودم. چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم و آروم از اونجا دور شدم اومدم پایین کمی داغ شده بودم یعنی در اصل به شدت حشری شده بودم هرجوری شده باید سوزان رو پیدا کنم. در خونه رو باز کردم که برم سراغ سوزان که دیدم سوزان جلوی دره. گفت سلام رمان. نمیتونست اسممو درست تلفظ کنه بجای رحمان میگفت رمان. گفتم سلام سوزی بیا تو. سوزان اومد داخل درو بستم حمله کردم از پشت بغلش کردم دستمو رسوندم به کسش. سوزان برگشت سمتم لبامو گذاشتم رو لباش همراهش کسشو میمالوندم سوزان سریع منو بغل کرد و باهام همراهی کرد. سوزان دوست سولمازه دوست دختر منم هست. من خیلی سوزان رو دوست دارم. سال پیش تقریبا از وسطای دوازده سالگی بهش علاقه مند شدم. لباسای باز و خوشگل میپوشید طوری که بیشتر وقتا فقط یه شورت و تاب تنش بود دخترای نوجوون دیگه اجازه نداشتن اینجوری لباس بپوشن اما سوزان از هفت دولت آزاد بود. پدر و مادر سوزان هردوتا سرمایه گذارای بزرگین، خیلی سرشون شلوغه صبح میرن سر کار و شب دیر وقت برمیگردن و بعضی موقعها فقط یکیشون برمیگرده. سوزان هیچ برادرو خواهری نداره برای همین سوزان همیشه تنهاست فقط چند تا رفیق داره یکی از دوستای صمیمیش سولماز بود و البته من. حتی منم جزو دوستاش بودم چون خیلی سعی میکردم باهاش صمیمی بشم خیلی روش کار کردم خیلی تلاش کردم تا این جواهر خوشگل رو عاشق خودم کنم و بالاخره موفق شدم. این دختر رو مال خودم کردم اولین باری که باهاش سکس کردم بدنش داشت میلرزید منم مثل سوزان میلرزیدم هردوتامون میلرزیدیم اما نه بخاطر سوز یا سرما، بخاطر هیجان هم آغوشی با هم. وقتی پردشو زدم احساس مالکیت خاصی روش پیدا کردم. اما بخاطر یه اشتباه کوچیک، یه سهل انگاری احمقانه سولماز به رابطه منو سوزان پی برد. اولش خیلی ناراحت شد اما خب دختر خودمه و کاملا اهل معاملس یا بهتره بگم باج. سولماز به این شرط اجازه داد منو سوزان با هم رابطه داشته باشیم که خودش هم دوست پسر داشته باشه بهش اجازه دوست پسر داشتنو نمیدادم اما خب چیکار باید میکردم نمیتونستم عشقم سوزانو از دست بدم. الان اشتباه جبران ناپذیر من اون بالا داره کس دخترمو میکنه تا من عشق خوشگلمو بغل کنم. لبامو از رو لبای سوزی برداشتم سوزی گوشاشو تیز کرد و صدای ناله های سولماز که از طبقه بالا میومد رو شنید. خندش گرفته بود، همونطور که تو بغل من بود کونشو چنگ انداختم خودشو بهم چسبونده بود دست دیگم روی کس کوچیکش. یه شورت کوتاه سفید رنگ پوشیده بود. قربونش برم مثل همیشه لخت بودن رو انتخاب کرده بود. دستشو برد روی کیرم گفتم دوستش داری؟ گفت دلم میخواد کیرتو ساک بزنم. نشست جلوم کیرمو از تو شلوارم دراورد با دستهای ظریفش کیرمو گرفت سر کیرمو بوسید آروم شروع کرد به لیسیدن کیرم. تازه یاد گرفته. سر کیرمو میکرد تو دهنش اما کیر کلفت من تو دهن کوچیکش جا نمیشد. من بینهایت حشری شده بودم. داشت سر کیرمو میلیسید بدجور داغ شده بودم صدای ناله های دخترم توی گوشام بود کیرم توی دهن عشقم سوزی. اخخخخ سوزی بخور کیرمو بخور قربون صورت نازت بشم عزیز من. از اون پایین تو چشمام نگاه میکرد و من یه فرشته میدیدم سوزان سعی میکرد بیشتر کیرمو بکنه دهنش اما نمیتونست. سوزانو بلندش کردم لبامو گذاشتم رو لباش. قدش از من کوتاه تره و خیلی سبک. برای همین مثل یه توله سگ کوچولو تو بغلم گرفتمش. دستمو انداختم زیر کونش لبامون رو لبای همدیگه بود. سوزان پاهاشو دورم قفل کرد تا کاملا بهم بچسبه. همش تو ذهنم درگیر بودم که چیکار کنم چون نمیخواستم برم توی اتاقم که چسبیده به اتاق سولمازه. اخرش تصمیم گرفتم برم گاراژ توی ماشین. رفتم سمت گاراژ سوزی با تعجب داشت نگام میکرد انتظار داشت مثل همیشه بریم اتاق من. بهش گفتم حاضری اینبار تو ماشین گاییده بشی جنده کوچولوی من؟ فرشته سفید و ناز من که انگار خوشش اومده بود لبامو بوسید. وارد گاراژ شدم درو پشت سرم بستم سوزانو بغل کردم و لباشو بوسیدم اروم رفتم سمت ماشین. در عقب ماشینو باز کردم سوزان رو صندلی عقب دراز کشید. پاهای نازو سفیدش سمت من بود یه شورت دخترونه تنش بود. سرمو بردم لای پاهاش از روی شورت کس نازشو میلیسیدم سوزی حشری شده بود هر دوتا شورتشو از تنش دراوردم کس نازو صورتی رنگش میون پاهای سفیدو بلوریش جلوی صورتم بود حمله کردم رو کسش مثل دیووونه ها میخوردمش سوزان ناله هاش بلند شده بود چشماشو بسته بود و لباشو گاز میگرفت و از شدت شهوت به خودش میپیچید اومدم بالاتر تاب صورتی رنگش که مثل کسش صورتی بود رو از تنش دراوردم یه تیکه الماس درخشان . لخت لخت شده بود ممه هاش تازه دراومده بود وقتی ممه هاشو میلیسیدم از ناله لبشو گاز میگرفت و تو ته گلوش ناله میکرد این کارش بدتر حشری ترم میکرد. صورتمو بردم نزدیک صورتش گونه هاش سرخ شده بود چشماش خمار. موهای بلند و طلایی رنگش روی صندلی پخش شده بود. با چشمای خمارش تو چشمام نگاه میکرد. لبامو گذاشتم رو لبای داغش، با دستاش صورتمو لمس میکرد و با اشتیاق لبامو میخورد. همونجور که غرق لبای شهوتناکش بودم شلولرمو درآوردم کیرمو گرفتم تو دستم تنظیم کردم جلوی کس کوچولوش. از شدت شهوت داشت نفس نفس میزد منم کیرمو میمالودنم به کسش گفتم سوزی؟ سوزان با شهوت زیادی گفت بله عشقم؟ این حرفش دیوونم کرد سر کیرمو به کس داغش فشار دادم. کسش خیس خیس بود سر کیرم رفت توی کسش. فرشته من چشماش بسته بود دهنشو باز کرده بودُ داشت لذت میبرد و کیر داغ من کسشو باز کرده بود. سر کیرم تو کس تنگو داغو خیسش بود. فشار دیواره کسشو رو سر کیرم حس میکردم. اروم شروع کردم به تلمبه زده کیرمو درمیاوردم و دوباره میکردم تو کس صورتیش. سوزان نفس نفس میزد و با صدای آرومی ناله میکرد صدای ناله های نازک و دلنوازش بیشتر حشریم میکرد سرعتمو بیشتر کردم کیرم بیشتر رفت توی کسش سوزان با حرکت کیرم داشت میلرزید بدن سفیدش منو دیووونه میکرد. کیرم تا ته تو کسش فرو رفته بود سوزان چشماشو به هم فشار میداد و ناله میکرد. بدنمو با دستای نازش چنگ مینداخت بدون اینکه خودش متوجه بشه پیراهنمو گرفته بود و بالا کشیده بود داشتم تو گرمای داخل ماشین و داخل بدنم میسوختم. یکم آروم شدم تا نفسی بکشم. سوزان خوشگلم چشماشو باز کرد شهوت تو چشمای خمارش موج میزد لبامو گذاشتم رو لباش و با هم لب گرفتیم. یکم بعد از ماشین بیرون اومدم، سوزان رو صندلی دراز کشیده بود و من از تماشا کردنش سیر نمیشدم. از ماشین بیرون اومد من به سرعت بغلش کردم. کاملا لخت با کس خیسش و چشمای خمارش احساس میکردم یه فرشته توی بغلمه لبای همدیگه رو میخوردیم کیر من لای پاهاش بود و به کسش برخورد میکرد. نشستم روی یه مبل دو نفره قدیمی. بلور درخشان من جلوم ایستاده بود با دستم کسشو نوازش کردم چشماشو بست و نفساش تندتر شد کشیدمش رو خودم نشست رو پاهام کیرمو روی کسش تنظیم کردم با کس کوچولوش نشست رو کیرم و کیرمو بلعید اینبار مثل یه جنده شروع کرد به بالا و پایین شدن. ممه هاشو میمالوندم بعضی موقعها هم میلیسیدم تصویر گاییده شدن دخترم میومد جلوی چشمم که چطور داشت با کیر دوست پسرش حال میکرد. سایه ای کنار در گاراژ توجهمو به خودش جلب کرد. در فرعی ورودی گاراژ به داخل خونه، حالت نصف در و نصف شیشه مات داشت. سایه سولماز از پشت شیشه به وضوح دیده میشد. دختره جنده داشت ما رو دید میزد فکر کنم نمیدونست که به راحتی دیده میشه. نمیدونم پسره کجا بود چون فقط سایه سولماز دیده میشد. سولماز صورتشو به شیشه چسبوند تا مارو ببینه اما نمیتونست چون شیشه کاملا مات بود اما میتونست سایه ای از ما رو ببینه عشقم داشت رو کیرم بالا پایین میشد و من داشتم به دخترم نگاه میکردم بینهایت حشری شده بودم. یه لحضه متوجه سوزان شدم ناله هاش شدید تر شد توی بغلم شروع کرد به لرزیدن و اورگاسم شد. بیحال تو بغلم جا خوش کرده بود دستامو دورش حلقه کرده بودم تا به من بچسبه. جنده کوچولومو بغلش کردم خوابندومش رو مبل کیرمو دوباره جلوی کسش تنظیم کردم و شروع کردم به گاییدنش و اخرش اب کیرمو رو شکمش ریختم یه دستمال از تو ماشین برداشتم ابمو از رو شکم فرشتم پاک کردم، برگشتم به در نگاه کردم سولماز رفته بود. چند دقیقه همونجوری نشستیم تا به خودمون بیاییم. لباس پوشیدیم از گاراژ بیرون اومدیم. سولماز تو اشپز خونه بود با یه لبخند گنده داشت به ما نگاه میکرد. رفتیم آشپزخونه سولماز برای هر کدوممون یه آب پرتقال ریخته بود داد دستمون با پررویی تمام به انگلیسی، طوری که سوزان هم بفهمه گفت خسته نباشین. دختره رو ببین جنده به من تیکه میندازه. سوزان از خجالت لپش گل انداخته بود. من به فارسی گفتم شمام خسته نباشین خونه رو گذاشته بودی رو سرت.سولماز خندش گرفت یکم خجالت زده شده بود. برگشت سمت سوزان با لبخند شیطانی گفت سوزی بریم بیرون. سوزان هم خندید گفت باشه. شربتو خوردم پرسیدم نهار داریم؟ سولماز با دست به یخچال اشاره کرد گفت پیتزا از دیروز مونده و با سوزان دووید رفت بیرون. از پشت به سولماز نگاه کردم اندامش یکم پر تر از سوزانه .یه شورت صورتی چسبون که کاملا به کونش چسبیده بود و حتی کمی هم تو چاک کونش رفته بود با یه تاب که از مال سوزان هم باز تر و لخت تر بود و حتی از پایین هم کوتاه بود طوری که به شورتش نرسیده بود و کمی از کمرشو میشد دید. این لباس تقریبا هیچ فرقی با لخت بودن نداره. احساس کردم هیچ فرقی با خانواده سوزان ندارم منم دخترمو تنها گذاشتم و ازش غافلم. شب حتما باید با این جنده هرجایی حرف بزنم. نشستم پیتزا یخ زده و مونده رو خوردم. پاکت های نامه رو میز اشپزخونه بود یکی یکی برداشتم چنتا نامه مالیاتی و فیش. بینشون یه پاکت نامه زرد رنگ مربوط به دادگاه بود. نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن نتیجه نامه طلاق رو میخوندم، طلاق رسمی شده بود من الان رسما از زنم جدا شدم. دوستش داشتم بینهایت زیبا بود اما نمیدونم چی شد که ارتباط ما سرد شد هر روز سرد تر و بی روح تر. دعواها بینمون شدت گرفت و الان نامه طلاق رو تو دستم دارم. نمیدونم چه اتفاقی برای زنیکه حرومی افتاد اما همه چیرو ول کردو رفت حتی میتونست به راحتی حضانت سولماز رو بگیره و سولماز منو هم با خودش ببره اما نبرد بی توجه به دخترش گذاشت و رفت. اصلا این زنا رو نمیشه فهمید. تا شب چنتا تماس با کارخونه گرفتم تا با رامین حرف بزنم یه تماس با اون یارو محمد گرفتم خیلی اصرار داشت معامله رو زود جوش بدیم تا اون بتونه پارچه ها رو سریع تر تحویل بده. پسر کسکش خیلی زبون باز بود، کلی حرف میزد و زبون میریخت. حالم از هرچی مردک زبون بازه بهم میخوره. تا شب چند تا تماس دیگه گرفتم یکم روزنامه خوندم و خوابیدم. با صدای آرومو گوش نواز سولماز از خواب بیدار شدم روزنامه به دست رو مبل خوابم برده بود با همون لباسای بیرون. نامه ها از روی میز جمع شده بود و جاش رو یه پیتزای خیلی دوست داشتنیو تازه گرفته بود با چنتا سس و یکم شامپاین واسه من و نوشابه ای که سولماز واسه خودش ریخته بود هنوز اجازه خوردن مشروبو نداره. یه سفره خوشگل و دو نفره. با خوشحالی نشستم رو صندلی. سولماز گفت بابا دستاتو شستی؟ حالو حوصله دستو رو شستن نداشتم. با بیحالی گفتم بیخیال دیگه چی میشه مگه! سولماز خندید گفت بابایی کثیف. منم خندیدم گفتم خودتی دختره تمیز. شام رو خوردیم. همش سولماز داشت حرف میزد کلی اتفاقات الکی و ساده که تو مدرسه براش اتفاق میافته رو یه جوری با هیجان تعریف میکنه انگار توی مامورین ویژه اف بی آیه و ماموریت های حساس رو عهده داره. اخرای پیتزا بود سولماز حرفاش تقریبا تموم شده بود دیدم بهترین فرصته که یکم باهاش حرف بزنم. پرسیدم امروز با سوزی رفتین بیرون چیکارا کردین؟ سولماز یه خنده رو لبش نشست گفت هیچی یکم حرف زدیم یکم دوچرخه سواری کردیم یکم بازی کردیم با بقیه بچه ها و دختر پسرا. خوب بود چور مگه؟ پرسیدم سولماز بعضی چیزا برات عجیب نبود؟ سولماز با تعجب بهم نگاه کرد گفت چی؟ گفتم مثلا لباس پوشیدنت. سولماز که انگار بیشتر گیج شده بود گفت مگه لباسامون چشه؟ یکم حالت جدی تری به خودم گرفتم گفتم یه شورت تنگ چسبون و نازک و یه تاب کوتاه. این چیزیه که میگم. لباست خیلی باز بود دیگه نباید از این لباسا واسه بیرون بپوشی. از دفه بعد لباسای پوشیده تری میپوشی. سولماز که انگار حالش گرفته شده بود گفت چیه مگه هیچم بد نیست خیلی هم خوبه سوزی هم اینجوری لباس میپوشه. به سولماز خوشگلم نگاه کردم با یه لحن آروم تر گفتم دختر خوشگلم، میدونم! سوزی هم کار اشتباهی میکنه به سوزی هم تذکر میدم، ببین هیچکدوم از دخترا اینجوری لباس نمیپوشن شما دو تا هم از فردا باید پوشیده تر باشین. سولماز با ناراحتی زیر لب گفت خیلی هم خوبه. من گفتم و مورد دوم. سولماز با چشمای قلمبه شده و پر از تعجب بهم نگاه کرد گفت مگه بازم مونده؟ گفتم اره اونم این پسرس، دوست پسرت امروز آورده بودیش خونه. این پسره کیه چیکارس اصلا چند سالشه؟ سولماز با اوقات تلخی گفت ااااا بابا بزار پیتزامونو بخوریم دیگه اه. پریدم وسط حرفش گفتم حرفو عوض نکن. با تاراحتیی که از صورتش میبارید گفت اسمش جورجه پسر خیلی خوبیه، مال مدرسمونه نمیدونم چند سالشه اما احتمالا هفده یا هیجده سالشه. با تعجب به سولماز نگاه کردم سرشو انداخت پایین گفتم این که خیلی سنش با تو فرق داره!!!  اجازه دادم با یه پسر دوست شی اما نه این پسر چرا با یه پسر هم سن خودت دوست نشدی. سولماز با همون حالت ناراحتی گفت بابا پسررای همسن خودم بچن بابا بچه کوچولوعن، هنوز بالغ نشدن که. خودش هم از حرفش تعجب کرده بود یکم چپ چپ به سولماز نگاه کردم سرشو انداخت پایین نمیتونستم چیزی بگم من با یه دختر هم سن سولماز دوست شدم و بیشتر از بیست و چند سال شایدم بیشتر با هم اختلاف سنی داریم الان دارم به دخترم گیر میدم چرا با یه پسر که چهار سال با هم اختلاف سنی داری دوست شدی. یه کاری کردم که خودم هم بدجور توش گیر کردم. به سولماز گفتم باشه عیبی نداره اما ببین دخترم دیگه خیلی داری زیاده روی میکنی. توی این سن اصلا برای تو خوب نیست اینقدر با اون پسره جورج با هم اون کارو انجام بدین. سولماز که انگار یکم از ناراحتیش کم شده بود گفت خب بابا توام با سوزی انجامش میدی. گفتم اره اما زیاده روی نمیکنیم. تو این هفته بار چندمته با اون پسره انجامش میدی؟ سولماز ساکت بود برای اینکه حرفو از زبونش بکشم بیرون گفتم منو سوزی این هفته دو بار انجامش دادیم تو چی. سولماز سرشو پایین انداخت گفت پنج بار. با تعجب به سوزی نگاه کردم گفتم امروز پنجمین روز هفتست یعنی تو هرروز انجامش میدی؟ سولماز که انگار دست پاجه شده بود گفت نه بابا اصلا اینجوری نیست هرروز نبوده اون روزی که شما کلا سر کاری بودی.... حرفشو خورد فهمید سوتی داده. پرسیدم اونروز چی؟ اونروز پنج بار انجامش دادین؟ سولماز سرش پایین بود آروم گفت نه فقط سه بار. من خونه نبودم خانوم تو یه روز سه بار به پسره کس داده. واقعا که بدجور تو تربیت بچم خراب کروم. سعی کردم خودمو آروم کنم واقعا دارم الکی گیر میدم هیج چیز نمیتونم بگم سوزان دست و بال منو بدجور بسته بود. سولماز سرشو پایین انداخته بود آروم گفت خب تو و سوزی هم پنج بار انجامش بدین. این حرفش کیشو ماتم کرد چون هرچی بگم اخرش با سوزان خنثی میشه. کلا بیخیال شدم فکر کنم چاره ای جز قبول کردن همه چیز ندارم. شام رو هم به گند کشیدم یکم از شامپاینمو خوردم برای اینکه جو عوض شه گفتم عیب نداره هر چند بار میخوای انجامش بده اما ممکنه بدن خودتو خراب کنی. دختر کوچیکم با ناراحتی که انگار کمی هم حالت مصنوعیی داشت گفت باشه. گفتم یکم باهاش شوخی کنم تا جو یکم باز بشه آروم از زیر زدم رو پاش با یه حالت شوخی و خنده گفتم ولی خودمونیم شیطون خیلی داشتی سرو صدا میکردی معلوم بود خیلی بهت خوش میگذره. سولماز با تعجب و خنده بهم نگاه کرد. خندش گرفت صورتش گل انداخت گفت سوزانم خیلی سرو صدا میکرد معلوم بود به اونم خیلی خوش میگذشت. خندیدم یکی از تیکه های پیتزا رو برداشتم یکم سس روش ریختم گفتم به منم خوش گذشت مگه از پشت شیشه ندیدی؟ سولماز که فهمید دیدمش از خجالت دستشو با صورتش پوشوند با خنده و خجالت گفت وای بابا مگه دیدی منو؟ گفتم اره مثل چی صورتتو چسبونده بودی به شیشه. حالا بگو ببینم چیا دیدی؟ سولماز که انگار حالش بهتر شده بود چشماشو بست و خندید گفت هیچی شیشه مات بود همه چی تار دیده میشد. با یه شیطنت خاصی گفت اما میتونستم تشخیص بدم یچیزاییو. فکر کنم میخواست بگه لخت بودنمو دیده یا کیرمو. منکه خندم گرفته بود گفتم ولی من کاملا واضح دیدم همه چیزو. سولماز چشماش قلمبه شده بود پرسید چیو؟ گفتم اونقدر عجله کرده بودین که یادتون رفته بود در اتاقتونو ببندین و در نیمه باز بود. سولماز با تعجب پرسید بابا اومدی بالا مارو دیدی؟ منم گفتم اووووه چه جوووورم چه جیغو دادی میکردی چه بالا پایینی میپریدی. سولماز با دستاش سورتشو گرفته بود از شدت خجالت اشکش دراومد گفت بابا خیلی بدی. من فقط داشتم میخندیدم گفتم یاد میگیرین دیگه از دفعه بعد درو پشت سرتون میبندین. سولماز گفت حالا که اینجوریه اصلا همه جارو قفل میکنم. پیتزا تموم شد بلند شدم رفتم سمت مبل گفتم نامه ها رو کجا گذاشتی؟ گفت تو کشو پایینی. پرسیدم اون نامه زرد رو خوندی؟ آخرین تیکه پیتزاشو گذاشت دهنش گفت نه چی بود. گفتم نامه دادگاه مامانت، دیگه رسما از من جدا شد. سولماز یه لحضه چهرش خشک شد اول پیتزاشو قورت داد و بعد بغضشو. قربون فرشته کوچولوم بشم رفتم سمتش سولماز از صندلی بلند شد اومد سمتم محکم همدیگه رو بغل کردیم سولماز اروم داشت گریه میکرد. زنمو از دست دادم اما دختر خوشگلمو پیش خودم داشتم نمیدونم اگه سولماز هم میرفت به چه روزی می افتادم. گفتم فدات شم خوشگل بابا ناراحت نباش بابا قربونت بشه. شروع کردم سرو صورتشو بوسیدم. گفتم حضانت کاملتو به من داده تو دختر خود خود منی برای همیشه، حالا یه بوس به بابایی بده. سولماز لباشو اورد سمتم منم لبشو آروم بوسیدم به شوخی گفتم اه اه اینجارو اون پسره بوسیده من از رو لپت میبوسمت. سولماز خندید. از هم جدا شدیم نامه ها رو برداشتم و رفتم رو مبل نشستم و نامه ها رو برسی کنم. یادم اومد به سولماز نگفتم احتمالا بریم ایران. گفتم سولماز دوست داری ایرانو ببینی؟ سولماز با تعجب بهم نگاه کرد گفت مگه قراره بریم ایران؟ گفتم شاید معلوم نیست. دوست داری ایرانو ببینی؟ سولماز درمورد ایران ازم پرسید منم شروع کردم به گفتن بیشتر سعی میکردم جنبه های مثبتشو بگم که اونجا همه فارسی حرف میزنن و مملکت خودمونه و چنتا مزخرف دیگه، اما وقتی درمورد حجاب بهش گفتم یا مدرسه هاش که دخترو پسر جدا از همن یا کمیته که صدای ترانه ضبط ماشینو میشنون دیوونه میشن و رگ گردنشون باد میکنه. قیافه سولماز دیدنی بود باور نمیکرد این چیزایی که میگم واقعی باشه. هی میگفت مگه میشه همچین چیزی اخه چرااا. بهش گفتم مثلا بعد انقلاب  یک بار این کمیته بیشرف ماشین ما رو نگه داشت گفت ضبط ماشینتو روشن کن ببینیم چی گوش میدی. سولماز داشت شاخ درمیاورد بلند شد میز غذا خوری رو تمیز کنه گفت وای بابا اینجوریه که مردم ایران خیلی بدبختن، چرا مثل ما نمیان امریکا. حوصله نداشتم نیم ساعت توضیح بدم که چرا نمیان برای همین گفتم نمیدونم حتما مجبورن بمونن همه که مثل ما پولدار نیستن که. سولماز داشت میز رو تمیز میکرد با یه لحن تهدید واری با صدای جدیی گفت من نمیام ایران زندگی کنما خودت تنهایی برو. خندیدم بهش نگاه کردم یه شورت کوتاه پوشیده بود با یه تاب. کلا همین دوتا تیکه. این دختره شرم و حیا نداره کلا اینارم نپوشه سنگین تره
     
  
مرد

 
نویسنده این داستان همون نویسنده داستان کتایونه. با یه اسم دیگه اومده که بهش گیر ندن وگرنه همونچوری نامرتب و دلبخواه میاد مینویسه. داستانو بخونی یه شباهتایی داره.
     
  
مرد

 
داستان خیلی شبیه زندگی کتایون
     
  
مرد

 
Capout
نه والا ، یکم گرفتاریم . شرایط ما رو نمیدونین ، سعی خودمون و میکنیم که برگردیم به روال ولی این یه ماه و هم ما رو تحمل کنید ممنون میشیم . اون داستان و هم اصلا نخوندم . و ما یه گروه ۳ نفره هستیم ، نه یه نفر واسه همین هماهنگی یکم سخت شده ،
من گرفتار یه سری اتفاقات شدم
علی گرفتار یه امتحان خیلی مهم برای زندگی
نیلو هم حامله هست .
😅😅😅
باز هم معذرت از همه دوستان
     
  
مرد

 
پرا از زندگی
فصل دوم
قسمت دهم

دنیا با سرعت زیادی در حال تغییره. تغییری که ممکنه سریع تر از چیزی باشه که فکرشو میکنیم کند بودن و دست روی دست گذاشتن اسمش صبر کردن نیست، بعد از ظهر قرار دادو با اون یارو محمد میبندیم قال ماجرا کنده شه الان کلی بدهی عقب افتاده داریم بانک و مالیات کوفتی داره بهمون فشار میاره. رحمان باور کن اگه نتونیم به موقع پرداختشون کنیم چاره ای نداریم جز فروش داراییهامون باید خونه ها و ماشینای خوشگلمونو بزاریم برای فروش جناب آقای رحمان. رامین همینجور داشت ور میزد ولی من ذهنم درگیر سوزی خوشگلم بود با اون موهای طلایی و خوشگلش که تا کمرش ادامه داره. رامین هواسمو پرت خودش کرد تا مزخرفاتشو تحویلم بده اصلا حوصله هیچ شرو وری رو ندارم بیحالو خسته مثل پیرمردهای هشتاد ساله به یه استراحت طولانی احتیاج دارم. سنگینی زیادی رو روی شونه هام احساس میکنم بدجور خستم این چند سال بعد از انقلاب و خروج از ایران برام سخت بود احساس میکنم یکی وایساده رو شونه هام و من باید همه جا با خودم ببرمش. تنها دلخوشیم دخترم سولمازو عشقم سوزانه. تو فکر بودم که رامین گفت گرفتی چی میگم؟ یه نگاه بهش انداختم گفتم هرچی خودت صلاح میدونی فقط این محمد چرا پولو نقد میخواد؟ رامین که دستشاش رو میز بود و کمی به سمت جلو متمایل بود به صندلیش تکیه داد انگار به فکر فرو رفته بود چند ثانیه بعد گفت همه جیکو پوک شرکتشو درآوردم شرکت اسم و رسم داریه. یجورایی خوشم میاد ازش انگاری پسر با عرضه اییه! رحمان میگم اگه جور شد چرا شرکتامونو با هم ادغام نکنیم ؟ یعنی میگم میتونه برای هر دو شرکت خیلی عالی باشه فکر کن دیگه لازم نیست جنسامونو با هزار درد سر بفرستیم ایران همینجا هم میتونیم به راحتی بفروشیمشون. نظرت چیه؟ با بیحالی به رامین گفتم فکر خوبیه همین کارو میکنیم اما تو ذهنم اصلا از این یارو محمد خوشم نمیومد یجورایی میترسم اگه با هم ادغام بشیم یجورایی ما بشیم زیر دست اون. من این شرکتو با چنگو دندون نساختم که بخوام زیر دست یکی دیگه شم. از رو مبل بلند شدم گفتم یه سر میرم به کارگرا سر بزنم. یه لحضه مکث کردم از رامین پرسیدم همه پولو نقد حاضر کردین که رامین خندیدو گفت مگه احمقم. یک میلیون دلار از سه میلیونو بعد از ظهر بعد از قرار داد بهش میدیم بقیشم شیش ماه دیگه! نگران نباش همه فکرارو کردم. مسئولیت این قرارداد با رامینه برای همین اون همه کارای این قرار دادو انجام میده. سیصدو بیستو چهار تا کارگر البته سیصدو بیست و سه تا و نصفی چون یکی از کارگرای بخش انبار قدش خیلی کوتاهه ولی دل بزرگی داره به کوتوله بودنش هم نیست جزو بهترین کارمندای شرکته، پر انرژی و شاد همش بهش گیر میدم که ازدواج کن و اونم اصلا درک نمیکنه که چرا من دارم تو مسائل شخصی زندگیش دخالت میکنم اما باید بیاد ایران ببینه این حرفا عادیه و به هرکی که رسیدی اولین چیزی که ازت میپرسن سوالات شخصی و خصوصیه زندگیته، ازدواج کردی؟ بچه داری؟ و کلی مزخرف دیگه، آدمایی که مرده و زندت براشون مهم نیست اگه امروز بمیری میشینن حساب میکنن که چند شنبه باید بیان برای سوم و هفتمو چهلم تا شکمی از عزا درارن یه پلو خورشت رستورانی مفت بخورن.
همه سر کارشون بودن و کارشونو درست انجام میدادن باهاشون کلی رفیق شده بودم یجورایی انگار خیلی وقته میشناسمشون، مدیریت این همه آدم واقعا سخته. ته سالن خیاطی یه خانوم میانسال از اون آمرکایی های جذاب و به قول خودشون میلف داشت با چرخ خیاطیش کشتی میگرفت نزدیکش شدم منو دید با اخم که معلوم بود کمی هم اعصابش خورد شده بهم نگاه کرد. پرسیدم چی شده. ابروهای نازکشو که تازه مد شده بودو جمع کرد با اخم کفت این چرخ خیاطی ها مردن و دیگه نمیشه ازشون استفاده کرد. صدای اونیکی کارگرا هم دراومد و همش داشتن از قدیمی بودن چرخ خیاطی ها شکایت میکردن کاملا هم حق با اونا بود از وقتی کارخونه راه اندازی شده یعنی نزدیک به ده ساله داریم از همین چرخ خیاطی ها استفاده میکنیم که هم عملکرد پایینی دارن نسبت به نسل جدیدشون هم راندمان کار رو خیلی پایین آوردن. با این قرار داد مطمعنا میتونیم دستی به سر گوش کارخونه بکشیمو کمی نو نوارش کنیم. کارگرارو آرومشون کردم گفتم درک میکنم چی میگین اما همینه که هست هرکسی اعتراض کنه اخراج میشه. کارگرا همه با هم خندیدن چون این تیکه کلام من واسه شوخی با اونا بود. بعد از خنده کوتاهشون گفتم داریم یه قرار داد جدید میبندیم که احتمالا بعدش اخراجتون بکنم، نه یعنی بعد از قرار داد این چرخ خیاطی ها رو عوض میکنیم و جاش مدل های جدیدشونو میاریم. صدای جیغ و هورای همه کارمندا بلند شد. برگشتم سمت زن میلف و سکسی و ازش خواستم چند وقت با همین سر کنه فردا میگم سرویس کار بیاد و یه دستی روی اینا بکشه. تو راه خونه بودم هنوز ظهر نشده بود وقتی رسیدم دخترا هنوز از مدرسه برنگشته بودن. رفتم سمت یخچال که مثل مغز رامین خالی خالی بود هیچی تو خونه نداشتیم. تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم پیک برامون پیتزا بیاره که تلفونو جواب ندادن. اونقدر پیتزا خوردم که دارم شبیه یه مثلث درازو نوک تیز میشم. سولماز در خونه رو باز کرد اومد تو کیفو لباس مدرسه با اون دامن خوشگلش به یه فرشته کوچولو تبدیلش کرده بود سلام کرد رفت سمت طبقه بالا سلام کردم گفتم پس بوس و بغل من کو دختره بد؟ سولماز از تو اتاقش داد زد نهار چی گرفتی؟ هیچی نگرفته بودم راستش اونقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت چیزی بگیرم. سولماز از پله ها اومد پایین یه شورتو تاب تنش بود مثل همیشه عاشق لخت گشتنه دختره جنده. گفتم نظرت چیه بریم بیرون نهار بخوریم یه رستوران عالی میشناسم خیلی هم دور نیست. سولماز از خوشحالی پرید تو بغلم گفت برم حاظر شم پرسیدم سوزان کجاست گفت رفت خونه دیگه با لبخند گفتم برو لباستو بپوش خودم خبرش میکنم اونم باهامون بیاد. از خونه خارج شدم رفتم سمت خونه پدر سوزان که کنار خونه من بود اتاق سوزان به سمت خیابون بود وقتی وارد حیاط نسبتا کوچیک جلوی خونشون شدم از پنجره منو دید دوید درو باز کرد رفتم تو بغلش کردم لبامو گذاشتم رو لباش چسبوندمش به خودم همینجا میخوام جرش بدم کس کوچولو رو. یه دل سیر لباشو خوردم گفتم با سولماز داریم میریم رستوران زود لباس بپوش بیا. سوزی از خوشحالی دوباره بغلم کرد ولبامو بدسید. از اونجا زدم بیرون ماشین دم در بود سوار شدم روشن کردم که سولماز خانوم تشریف آوردن مثل همیشه یه شورت و تاب. سوار شد سوزانم مثل سولماز یه شورتو تیشرت بلند تنش بود که کمی از سولماز پوشیده تر بود. هردوتاشون مثل جنده ها لباس پوشیدن منم مثل کسکشا باید همه جا با این تیپ و قیافه ببرمشون. ظهر عالیی بود کلی گفتیمو خندیدیم برای یکی دو ساعت همه چیزو فراموش کرده بودم. باید بازم بیاییم. بعد از نهار برگشتیم خونه رسیدم خودمو انداختم رو مبل یجوری که ولو شدم روی مبل سولماز نشست سمت راستم سرشو گذاشت رو سینم و یجورایی بغلم کرد لبامو گذاشتم رو موهای خوشگلو پرپشتش آروم سرشو بوسیدم. سوزان رو مبل روبرویی نشست دستمو دراز کردم سمتش دعوتش کردم پیش خودم. جلوی سولماز خجالت میکشید اما با زحمت و بدبختی خودشو از رو مبل کند اومد پیشم نشست کنارم یجورایی از سولماز خجالت میکشید. دستمو دور کمر باریکش حلقه کردمو چسبوندمش به خودم مثل دختر خوشگلم چسبیده بود بهم سرشو گذاشت رو سینم منم مثل سولماز سرشو بوسیدم. سرشو بلند کرد و با اون چشمای خوشگلش تو چشمام نگاه کرد زیبایی بینظیرش داشت دیوونم میکرد لبامو چسبوندم رو لبای نازش شروع کردم به خوردن لباش چشماشو بسته بود بی اختیار داشت لبامو میخورد دستمو بردم روی کونش از چاک کونش رسوندم به کس کوچولوش که فقط دوتا پارچه بین منو کس صورتی عشقم فاصله بود.یکم لبای همدیگه رو خوردیم بعد از جدا شدن دیدم سولماز داره با ذوق و خنده بهمون نگاه میکنه سوزان از خجالت سرخ شده بود چشماشو بستو صورتشو چسبوند رو سینم سولمازم فقط داشت میخندید. ساعتو نگاه کردم دیدم دیرم شده و به جلسه نمیرسم. گفتم بدبخت شدم منو میکشن. سولماز با نگرانی و ترس با چشمای از حدقه دراومش پرسید چی شده بابااا. گفتم جلسه دیر شده باید الان راه بیوفتم زود بلند شدم. سولماز با یه نفس عمیق رو مبل ولو شد گفت بابا خیلی بدی، کم مونده بود سکته کنم. لباسامو پوشیدم یه لب خوشگل از سوزی برداشتم یه بوسه لب هم از دختر خوشگلم. سولماز گفت بابا میشه یه چیزی بگم ناراحت نشی؟ عجله داشتم گفتم بگو. گفت جورج قراره بیاد با تعجب نگاش کردم پریدم وسط حرفش گفتم دختر بد همین دیروز انجامش دادی دیگه چقدر مگه؟ گفت نه واسه اون کار نمیاد که همینجوری میاد فقط بریم یکم بگردیم خواستم ازت اجازه بگیرم خب. دختره منو احمق گیر آورده گفتم باشه تو گفتی و منم باور کردم قراره انجامش ندین عیب نداره برو اما مواظب خودت باش. پرید تو بغلم لبامو بوسید. این جنده دیگه کم مونده بیشتر از سوزان باهام لب بگیره با هردوشون خدا حافظی کردم با سرعت زیاد خودمو رسوندم سر جلسه ده دقیقه دیر رسیده بودم از همه عذر خواهی کردم رامینو محمد نشسته بودن و وکلا داشتن متن قرار رو برسی میکردن محمد مثل همیشه شروع کرد به شرو ور گفتن همش داشت زبون میریخت خیلی با رامین گرم گرفته بود. مردک کیری میخواستم با پشت دست بزنم تو دهنش بگم کیرم تو هفت جدو آبادت خفه شو امضا کن. نمیدونم چرا اصلا ازش خوشم نمیاد . اگه مجبور نبودم قرارداد که هیچ نمیریدم تو دهنش مردک لیاقت گوه رو هم نداره با اون قیافه بیریختش. این حرفارو تو دلم میگفتم ولی همش داشتم با لبخند نگاش میکردم اونم با خوشحالی و چرب زبونی بیشتر حالمو به هم میزد. قرار دادو بستیم طبق قرار داد یک میلیون دلار نقد تو یه ساک گنده بهش دادیم اونم گورشو گم کرد. قرار شد محموله اول پارچه ها سه روز دیگه تحویل داده بشه. بعد از رفتنش رامین برای هردوتامون مشروب ریخت تا یه جشن کوچیک برگذار کنیم رفت کنار پنجره ایستاد و به رفتن محمد نگاه میکرد با یک میلیون دلار پول زبون بسته. گفتم عاشق این بزمجه شدی؟ گفت نه بابا اما ازش خوشم اومده پسره باحالیه الان پلو گرفته بود یجوری با سرعت داشت راه میرفت بهش میگم بزار برات چک بکشم میگه نقد میخوام. اینکه گفت داره با سرعت راه میره برام عجیب بود میخواستم ازش بپرسم چطور راه میرفت که تلفن زنگ خورد برداشتم جواب دادم منشی دفترم بود گفت مستر رمان تلفن از ایران دارید گفتم وصل کن. اونم وصل کرد مدیر شرکت ایران بود پشت تلفن با خوشحالی گفت آقا رحمان مژدگونی بده که جنسا رو از تو گمرک کشیدیم بیرون. از خوشحالی داشتم داد میزدم چند دقیقه با اون پیرمرد حرف زدم کلی ازش تشکر کردم بخاطر همه زحمتاش. پیرمرد کار بلدیه، اولش برای جلب توجه یکی از معاونین وزارت بازرگانی استخدامش کردم اخه پسر خاله معاون وزیره. اولاش اصلا ازش خوشم نمیومد با خودم گفتم تا وقتی این یارو معاون وزیره منم پسر خالشو استخدام کنم تا کارام راه بیوفته که همینطورم شد. قبل از استخدامش هر بار بارمونو تو گمرک توقیف میکردن تا شرعی بودن بار رو برسی کنن اخه کسکش شورتو سوتینو چه به شرعو اسلام. این کسکشا از سر بریدن مرغ تا واردات سوتینو میخوان اسلامی کنن. ریدم تو این اسلام. بعد از استخدام این پیر مرد یجورایی خودکار همه چیز شرعی شد. با خودم گفتم تا وقتی پسر خالش معاونه من نگهش میدارم وقتی هم که پسر خالهه رفت اینم از سرم باز میکنم اما این پیر مرد یجورایی نشون داد به پسر خالش احتیاجی نداره و خودش یه پا گردن کلفته و پارتیش میره. رامین که کنارم نشسته بود با خوشحالی بازم برام مشروب ریخت و گفت بیا بزن که دیگه لازم نیست بری ایران. اخخخخ اینو راست میگه اصلا دوست ندارم پامو بزارم تو اون خراب شده. با خیال راحت رو صندلی لم دادمو چشامو بستم یه نفس راحت کشیدم رامین گفت چته؟ گفتم هیچی این رفتن به ایران ریده بود به اعصابم اصلا خوشم نمیاد نظم زندگیم به فنا بره. پاشدم یه کس چرخی تو کارخونه زدم و برگشتم خونه. نزدیکای غروب بود شاد و شنگول رسیدم تو خونه کلید انداختم درو باز کردم رفتم تو. منتظر شنیدن ناله های سولماز بودم. اما با تعجب دیدم با سوزان نشستن تو آشپزخونه تا منو با صورت خندونو خوشحالم دیدن با خوشحالی اومدن سمتم سوزان خوشگلم همون لباسای خوشگلش تنش بود اما سولماز یه شورت تنش بود با یه تاب نازک که ممه هاش به راحتی دیده میشد. هردوتاشونو بغل کردم اونام هردوتاشون محکم چسبیدن به من. سوزان خیلی راحت تر بهم چسبید انگاری یه جورایی دیگه خجالتش ریخته. دستمو دور کمر هردوتاشون حلقه کردم. سولماز صورتشو اورد نزدیک و لبامو بوسید گفت چته بابایی انگاری کیفت خیلی کوکه. لبامو گذاشتم رو لبای سوزان یه بوسه از لبای لطیفش برداشتم. سولماز که انگاری خودشو بیشتر بهم چسبونده بود با خنده گفت یهو بهتون بد نگذره؟ کمی قیافه اخمویی به خودش گرفت و گفت منم بوس میخوام اینجوری. خندیدم به شوخی گفتم نخیر دختره کثافت با این لباسایی که پوشیدی مطمعنم با پسره انجامش دادی درسته؟ سولماز خندید و سرشو چسبوند به سینم گفت بابااا چه عیبی داره مگه. خندیدمو موهای سرشو بوسیدم گفتم داریم رسما از کنترل خارج میشیم. سوزان پرید وسط حرف من و گفت آره با هم سکس کردن اصلا هم نرفتیم بیرون سولماز همون جور که بهم چسبیده بود یه سیلی به سوزان انداخت گفت دختره دهن لق من که وسط این دونفر بودم گفتم چرا به من چسبیدین آخه، پختم از گرما . ازم جدا شدن کتمو درآوردم دادم به دخترم گفتم عزیزم میشه ببریش تو اتاقم رو جا لباسی آویزون کنی. خودمم راحت ولو شدم رو مبل سوزان روبروم ایستاده بود دستامو باز کردم خودشو انداخت تو بغلم کم مونده بود با زانوش بیوفته رو تخمام. محکم بغلش کردم لبامو چسبوندم رو لباش لبای نازشو میبوسیدم و زبونمو میکردم تو دهنش یه دستم دور کمرش بود یه دست دیگمو رسوندم به کس نرمش داشتم با عشقم حال میکردم که صدای پای سولمازو از پله ها شنیدم دستمو از کس داغ سوزی کشیدم بیرون لبامو از لبای نرمش جدا کردم فهمیدم سولماز دید اما خب ببینه دیگه برام مهم نیست یجورایی انگار هممون این سبک زندگی رو قبول کردیم. سولماز اومد دقیقا مثل سوزان خودشو انداخت تو بغلم اما این دختر مثل سوزان لاغر و باریک نیست. انگار یه فیل افتاد روم به شوخی پرتش کردم اونور سوزان و سولماز هردو داشتن میخندیدن. برای اذیت کردنشون گفتم دیگه نمی‌ریم رستوران. جیغو دادهای این دو نفر شروع شد که تو رو خدا امشب هم بریم. سوزان با یه حالت شیطنت آمیز گفت امشب بابا مامانم قراره خیلی دیر بیان. انگار داشت می‌گفت که دلش کیر میخواد گفتم فقط به یه شرط میریم اونم اینه که واسه بیرون دیگه لباس باز نپوشین. سوزان ساکت شد اما سولماز شروع کرد به دادو بیداد دخترونه و نازو اداهای همیشگیش. مبل بزرگ چهار نفره ای که نشسته بودیم به اون اندازه بزرگ بود که من به سمت سولماز حمله کنم و شروع کنم به قلقلک دادن این جنده کوچولوی شیطون. سولماز رو مبل دراز کشیده بودو داشت از خنده زیاد جیغ میکشید منم ولکنش نبودم. همیشه اونقدر قلقلکش میدم که به زحمت میگه غلت کردم فقط در اون صورت ولش میکنم آخرشم به غلت کردن افتاد همون جور که رو مبل دراز کشیده بود منم روش بودم گفتم همین که گفتم لباس پوشیده تر می‌پوشین یا بازم قلقلکت میدم. سولماز اشکای چشماشو پاک کردو گفت باشه. من بالا سر سولماز بودم پشتم به سوزان بود و داشت دیوونه بازی پدرو دخترو نگاه می‌کرد. همون جور که داشتم با سولماز حرف میزدم دست سوزان و لای پاهام حس کردم بدون این که سولماز ببینه دستشو رسوند به کیرم و کیرمو از روی شلوار فشار داد کیر تخمام تو دستش بود بدجور حشری شده بودم اما نمی‌دونستم چیکار کنم از روی سولماز بلند شدم نشستم رو مبل سوزان دستشو از روی کیرم کشید بیرون دلم میخواست به سولماز بگم نیم ساعت برو بیرون من کس سوزانو بگام. کیرم شق شده بود و هیچی به ذهنم نمی‌رسید. هرسه تامون ساکت شده بودیم که سوزان با اون صدای نازو تو دل بروش برگشت به سولماز گفت عزیزم میشه بری خونه ما یه دست لباس پوشیده واسه من بیاری امشب بریم بیرون؟ سولماز که منظورشو فهمیده بود با خنده گفت باشه و سریع بلند شد از خونه زد بیرون همین که درو بست سوزی رو کشیدم تو بغلم بدجور حشری شده بودم دلم میخواست همونجا جرش بدم سوزی گفت بریم اتاق. دستمو گرفت و کشید سمت اتاق من. جلوتر از من حرکت میکرد وقتی داشتیم از پله ها بالا می‌رفتیم کون کوچولوشو واسه من قر میداد دستمو بردم لای پاهاش محکم کونشو چنگ انداختم سوزی با یه آه محکم جوابمو داد بغلش کردم سریع بردمش تو اتاق تا به کس نازو کوچولوش برسم. صدای ناله هاش برای گوشم بینهایت شیرین بود. بعد از سکس بی حال رو مبل دراز کشیده بودم این دختر کل وجود منو از نوک کیرم بیرون کشیده بود . داشتم به بدن لخت بلورین عشقم نگاه میکردم که بلند شد یه چرخ تو اتاق زد جنده داشت دوباره حشریم میکرد. پشتشو به من کرد یکی از شورتاشو پوشید. همون جوری از اتاق رفت بیرون. میخواستم صداش کنم که بیخیال شدم احتمالا اینو سولماز با هم راحتن. با بی‌حالی شروع کردم به پوشیدن لباس یه دست لباس راحت پوشیدم برای بیرون رفتن یه دستی به موهام کشیدم و از اتاق زدم بیرون. سولماز یه شلوار تنگ پوشیده بود با یه تیشرت کوتاه سوزانم مثل سولماز یه شلوارو تیشرت کوتاه پوشیده بودن. یه نگاه بهشون انداختم دوتا فرشته کوچولو. سولماز یه چرخی زد و کونشو چرخوند سمت من گفت خوبه بابا جووون. خیالت راحت شد؟ با حالت کمی بی تفاوت موهاشو ناز کردمو گفتم الان یکم بهتر شد. انگار داره منتشو سر من میزاره دختره خراب. در خونه رو باز کردم از خونه زدم بیرون کوچولو ها هم پشت سرم اومدن قرار شد بریم پارک اما همه جا رفتیم اونقدر که خورشید هم غروب کرده بود اما این دوتا مثل جنده هایی که از کیر سیر نمیشن، از گردش هم سیر نمیشدن. بالاخره اخرای شب رضایت دادن که برگردیم. مادر سوزان با یه عصبانیت خیلی زیادی منتظر ما بود. دم در خونشون نشسته بود و داشت به ما سه نفر نگاه میکرد. ماشین رو جلوی در پارکینگ پارک کردم. پیاده شم. فکر کنم مجبورم با این دیو خشمگین روبرو بشم. با عصبانیت به سولماز و سوزان نگاه کردم. و بعد سه نفری آروم رفتیم سمت اون بمب که انگاری میخواست همونجا بترکه. بهش رسیدم یه زن میانسال به خوشگلی خود سوزان به همون اندازه خوشگلو سکسی. اما قیافه عصبانیش حتی منو میترسوند. همینکه رسیدم شروع کردم به عذر خواهی و صحبت. سعی کردم با چرب زبونی کمی آراومش کنم از این ناراحت بود که چرا سوزان بدون هیچ اطلاعی غیبش زده و بدون اجازه رفته تفریح. نمیدونه که چند ساعت پیش داشت روی کیرم ناله میکرد و کس میداد. یکم با هم حرف زدیم. ازش خداحافظی کردم تا برگردم خونه. خوشگل کون گنده، منو دعوت کرد داخل تا یکم با هم حرف بزنیم منم طبق عادت ایرانیم شروع کردم به تعارف کردن که نه ممنون قصد مزاحمت ندارم. مامان سوزان با یه حالت تعجب که اصلا نمیدونست تعارف چیه راستش خودمم نمی‌دونم تعارف چیه گفت یه نوشیدنی بخوریمو کمی صحبت کنیم، گفتم مهمونتون کنم. منم دیدم که دارم عجیب رفتار میکنم زود قبول کردم و رفتم داخل خونه. درمورد شوهرش پرسیدم که گفت امشب نمیاد و چنتا کار داره. این حرفش خیلی به دلم نشست بودن با یه زن گوشتی تو یه خونه، خیلی حالمو خوب می‌کنه اگه میشد کس این جنده رو هم فتح کنم خیلی عالی میشد. نشستم رو مبل اتاق نشیمن. اخخخخخ که چه خاطره ها دارم با سوزان روی این مبلا. اون اولا که سولماز هیچی در مورد منو سوزی نمیدونست رو همین مبلا میگاییدمش. الان خیلی خوب میشه که مامانشم رو همین مبلا جر بدم. نشسته بودم رو مبل و داشتم تو خاطرات خودم سیر میکردم که مامان کون گنده یه مارتینی برای من و یه شامپاین برای خودش آورد. زیر چشمی نگاهم به اندامش بود یه تیشرت گشاد و یه شلوار گشادتر تنش بود. بدون هیچ خجالت و ناراحتی با لباسهای راحتی نشست جلوم یجورایی شبیه محجبه های ایرانی شده بود. با تعجب و کمی خنده گفت چیشد این دو نفر رو تو شلوار دیدم؟!! این حرفش برام خیلی خنده دار بود. خنده های منو مامان سوزی که تموم شد. گفتم من مجبورشون کردم گفتم برای بیرون رفتن باید لباس مناسب بپوشی. سوزی خنده های خوشگلشو از مامانش به ارث برده‌. خیلی خوبه که سوزان با دختر شما دوسته، و اینکه همیشه هوای دخترمو دارین منو شوهرم همیشه سرمون شلوغه و هیچوقت برای سوزی وقت ندارم راستش خیلی ازتون ممنونم. میخواستم بگم خواهش میکنم خیلی هم خوشحالم که از دخترت نگه داری میکنم و جوری که خودم می‌خوام تربیتش میکنم. ولی گفتم مشکلی نیست بیشتر اوقات با سولماز ول میچرخن هروقت هم خونه باشم خودم حواسم به هردوتاشون هست. خیلی ممنون آقای رمان. اینم مثل دختر جندش منو رمان صدا کرد بیشرفا انتظار دارن انگلیسی سلیس باهاشون حرف بزنیم اما خودشون نمی‌خوان یه فشار به کون گشادشون بیارنو منو رحمان صدا کنن. خیلی ممنون آقای رمان. اما چند روز پیش تصمیم گرفتم برای سوزان پرستار استخدام کنم اینجوری بهتر هواشو داره. این حرفش انگار یه تانکر آب یخ بود که رو من ریختن. هرچی حال خوب داشتمو تو یه لحظه به ریدمان کشید. میخواستم همونجا بهش تجاوز کنم تا بفهمه من از دخترش پرستاری میکنم دیگه لازم نیست یه پرستار بگیره. خودمو کنترل کردمو سعی کردم پوکرفیس باشم. مارتینیمو از رو میز برداشتم و یکم خوردم بعدش گفتم خیلی عالی میشه اینجوری میتونم سولماز رو هم بسپارم به همون پرستار. اما هیچوقت نتونستم به پرستارا اعتماد کنم خودتون که میدونین نمیشه از ظاهر آدما فهمید که چجور آدمین. ممکنه یه بیمار روانی از آب دربیاد یا حتی یه قاتل. مامان سوزی محکم شروع کرد به خندیدن چشماش بسته شده بودو می‌خندید. طوری که ممه هاش داشت می‌لرزید. راستش از وقتی طعم سوزانو چشیده بودم به کمتر از اون قانع نمی‌شم البته مامانش زیادم بد نیست. جنده بعد یه دل سیر خندیدن گفت فکر کنم خیلی فیلمای هیچکاک رو نگاه میکنین. این حرفش برای خود منم خنده دار بود. همون جور که می‌خندیدم یه لحضه به ذهنم اومد که موردی نیست پرستار بگیره من به سوزان و سولماز یاد میدم چجوری کاری کنن و چه بلایی سرش بیارن تا اون پرستاره از خونه فراری بشه. اینجوری حتی اگه پرستارم بگیره نمیتونه منو از سوزانم جدا کنه. نقشه های خیلی عالیی داشت تو سرم میچرخید. جنده خانوم گفت نه آدم مشخصیه و رزومه کاری معتبری داره. منم مارتینیمو برداشتم با خوشحالی و اعتماد بنفس گفتم اینجوریه که خیلی عالیه منم میتونم درمورد سولماز خیالم راحت کنم در ضمن میتونیم هزینه پرستار رو هم با هم متقبل بشیم که مثل گوساله پرید وسط حرفمو گفت نه هیچ مسعله ای در مورد پولش وجود نداره و لازم نیست شما هیچ هزینه ای بزارین. من با خوشحالی بخاطر همه نقشه هایی که هی داشتن تو سرم میچرخیدن گفتم اینجوری که خیلی عالیه و اون جنده فکر میکرد من بخاطر پرستاره خوشحالم. چیزی نمیتونه مانع منو عشق بازی عشقم بشه خودم از سوزان پرستاری میکنم اونجوری که دلم میخواد بهش لباس میپوشونم یا لباساشو میکنم بهش آبمو میدم که بخوره و با کیرم سیرابش میکنم خیلی بهتر از یه پرستار. یه سر تا پا به جنده میلف یا همون مامان سوزی به چشم یه مشتری نگاه کردم واقعا دافیه واسه خودش حتی توی این لباسای گشاد. تو دلم گفتم تو رو مثل دخترت به چنگ میارم کسکش جنده و کنار دخترت میگامت. سولمازو سوزان از طبقه بالا اومدن هر کدوم یه شورتو تاب تنشون بود سوزان اونقدر کس شده بود که همونجا میخواستم جرش بدم. یه نگاه به ساعت انداختم واقعا دیر شده بود به سولماز گفتم عزیزم دیر وقته بهتره بریم. سولماز با یکم ناراحتی گفت یکم دیگه بمونیم بابایی. خندیدمو گفتم بسته دیگه از صبح با همین خسته نشدین؟! پاشدم دست سولمازو گرفتم تشکر کردم و به سمت در خوروج حرکت کردم بدون اینکه به سوزان حتی نگاهی بندازم. چون قرارمون بود که کنار خانوادش با هم غریبه باشیم. داشتم به سمت در حرکت میکردم اخلاق زیبای ایرانی فضولی کردن، داشت تو بدنم قلقلکم میداد. بالاخره نتونستم تحمل کنم و جلوی در پرسیدم شما و شوهرتون فقط تو کار سهام هستین یا تو حوضه های دیگه ای هم فعالیت میکنین؟ زنه با یه مکث چند ثانیه ای گفت نه کارای زیادی میکنیم البته بیشترش همون کار سهامه بعضی موقع ها هم با شرکت های بزرگ شراکت هایی داریم. همین چند روز پیش با یه شرکت قصد همکاری داشتیم که کنسل شد. هرجا پول باشه ما هم اونجاییم. آها راستی صاحب اون شرکت هموطن خود شما بود. با تعجب پرسیدم هم وطن من؟ مشخصات شرکت رو داد دیدم همون شرکت مواد اولیه محمد رو میگه پرسیدم اسمش محمد بود که گفت نه یه چیز دیگه بود فکر کنم راستش زیاد یادم نمیاد اما وضع مالی شرکتش اصلا خوب نبود و کلی بدهی به بانک داشت ما هم وقتی فهمیدیم قرار داد رو باهاش لغو کردیم. اها اسمش رسول بود یادم اومد. بیشتر مشخصات یجورایی شبیه محمد بود البته یه فرقایی داشت دوباره ازش پرسیدم مطمعنی اسمش محمد نبود که گفت آره اطمینان داره. یجورایی میشد فهمید این رسول بدجوری داره ورشکست میشه. ازشون جدا شدیم و سمت خونه برگشتیم. یجورایی تو دلم دوست داشتم با این رسول ورشکسته همکاری کنم اما ریخت این محمد نکبتو نبینم. رسیدیم خونه یجورایی خیلی خسته بودم سولماز منو بغل کرد و خودشو چسبوند بهم بعد اومد از جلو بغلم کرد پرید و پاهاشو دورم قفل کرد گفت خیلی ممنون بابایی امروز خیلی عالی بود خیلی دوستت دارم. من که خسته بودم کمی هم اون مارتینی روم اثر کرده بود و نمی‌تونستم سنگینی سولماز رو تحمل کنم گفتم سولماز حال ندارم ازم جدا شو. انگاری تو ذوقش زدم با ناراحتی ازم جدا شد پیشونیشو بوسیدم و گفتم خیلی خستم عزیزم بریم بخوابیم. گفت باشه بعد حالتشو عوض کرد با حالت لوسی گفت یه بوس بهم بده بعد. الان بوسیدمت دیگه. نه من بوس خوب می‌خوام. لبشو گذاشت رو لبام و منو بوسید. شب بخیر گفتمو رفتم تا جنازمو بندازم رو تخت. امروز روز عالیی بود. یه قرار داد مهم بعدش یه کس صافو داغو خیس. صبح بیدار شدم سولماز مثل همیشه رفته بود مدرسه و خونه خالی خالی بود و جون میداد و کس کردن. فقط ایراد اینجا بود که جنده منم رفته بود مدرسه و خودم مونده بودمو خونه خالی. با شکم گشنه راهی کارخونه شده بودم خواستم تو راه چیزی بگیرم اما حوصله نگه داشتن نداشتم. مستقیم روندم سمت کارخونه تا شاید چیزی اونجا پیدا بشه.وقتی رسیدم یه کادیلاک مشکی جای پارک من نگه داشته بود با عصبانیت پیاده شدم معلوم نیست کدوم عوضییه. پیاده شدم این کادیلاک مال هیچ کدوم از کارمندام نیست شایدم تازه خریده. قرار دادو نبسته همه پولدار شدن. رفتم داخل با دیدن قیافه مضطرب و ترسیده منشی فهمیدم که انگاری اتفاقی افتاده. منشی گفت داخل منتظرتونن. بدون اینکه از منشی چیزی بپرسم رفتم سمت در اتاق. ذهنم سمت هرجایی می‌رفت. شاید اتفاقی برای رامین افتاده یا شایدم سولماز یا حتی کارمندام. درو باز کردم دو تا مرد با کت و شلوار سیاه روی مبل ها نشسته بودن رامین دستش بین سرش بود و خشکش زده بود. یکی از اون دو نفر بلند شد اومد سمت من، نشان اف بی آی رو درآورد و بهم نشون داد خودشو معرفی کرد و گفت از بخش امور مالی اف بی آی اومدن. ما که همه کارآمون روی رروال قانونیشه اینا اینجا چی می‌خوان. قلبم داشت از جاش کنده میشد فشار خونم به هزار رسیده بود. پرسیدم چی شده مامور اف بی آی منو نشوند رو صندلی. گفت که دارن درمورد رسول عباسی تحقیق میکنن. یه نفس راحت کشیدم.به مبل تکیه دادم گفتم این آدم رو نمی‌شناسیم. رامین سکوتش رو شکست گفت همون محمده. پرسیدم چی؟ مامور اف بی آی گفت این محمد که شما باهاش معامله کردین همون رسول عباسیه. خشکم زده بود نمی‌تونستم بهفمم چی داره میگه گفتم یعنی چی این چیه شما میگین. رامین همون جور گیجو منگ سرش بین دوتا دستاش بود با صدایی که انگار داشت از اعماق یه چاه عمیق خارج میشد گفت این یارو که باهاش معامله کردیم اسم واقعیش رسول عباسیه همه پولمونو ورداشته و فرار کرده. همه یک میلیون دلارمونو . ورشکست شدیم. رومو برگردوندم سمت مأمور گیجو منگ تر ازش پرسیدم چطور ممکنه آخه. مامور همه چیزو بهمون تعریف کرد ما تنها شرکتی نبودیم که سرش کلاه رفته بود شرکت های دیگه ای هم بودن که اتفاق مشابهی براشون افتاده بود. این بیشرف سر خیلی ها رو شیره مالیده بود. مامور ها سوالاتشونو پرسیدنو رفتن من موندم و رامینو سکوتی که داشت از ورشکستگی حتمی ما می‌گفت. چند دقیقه بعد منو رامین شروع کردیم به بحث با هم کم مونده بود با هم گلاویز بشیم که چند نفر از کارگرایی که منشی صداشون کرده بود منو رامینو از هم جدا کرد. لیوان آب رو برداشتم تا اب بخورم اما اونقدر دستم می‌لرزید که نمی‌تونستم لیوانو درست تو دستم نگه دارم. اگه این یک میلیون تا چند ماه دیگه جور نشه باید رسماً اعلام ورشکستگی کنیم. سرم داشت از درد میترکید چشمام قرمز شده بود. حواسم پرت رامین شد داشت گریه میکرد و می‌گفت که پدرم همه اینا رو ساخت ما نابودش کردیم. این حرفش کافی بود تا یه جرقه تو ذهنم بزنه. با عجله گوشی رو برداشتم تا به ایران زنگ بزنم. اونقدر اضطراب و دلهره داشتم که چند بار شماره رو اشتباه زدم. بالاخره با ایران تماس گرفتم. مدیر شرکت گوشی رو برداشت با خوشحالی و شادی شروع کرد به احوال پرسی خودمو کنترل کردم تا با آرامش حرف بزنم. نمی‌خواستم این مردک چیزی بفهمه. با آرامش ازش پرسیدم خونه پدری من رو که یادتونه چند بار هم اونجا دعوت بودین. مدیر شرکت با خنده گفت قصر پدرتون منظوره دیگه، بله یادمه چطور مگه؟ پرسیدم قراره یه بخش جدید به کارخونه اضافه کنیم و بودجه کم داریم. الان اونجا رو برای فروش بزاریم به چه قیمتی میشه فروخت. توی ذهنم گفتم اگه اونجا رو یه چند صد هزار دلاری بفروشیم مثلا هفتصد هزار دلار و خونه و ماشینو همه چیزمونو بفروشیم میتونیم شرکتو از ورشکستگی نجات بدیم. مدیر شرکت گفت دقیق قیمتشو نمی‌دونم اما حدودا فکر کنم باید به پول آمریکا چیزی حدود.... یکم مکث کرد و چند ثانیه بعد صدای ماشین حساب رو شنیدم. احمق یه جمعو تفریق ساده رو هم نمیتونه ذهنی انجام بده. بعد کمی موسیقی دکمه های ماشین حساب گفت چیزی حدود دو و نیم تا سه میلیون دلار. برای چند لحظه خشکم زد پاهام سست شد افتادم رو صندلی. یهو بی اختیار پشت تلفن داد زدم چقدر؟ خندید گفت خیلی وقته ایران نیومدین حسابا دستتون نیست این چند سال زمین به صورت نجومی گرون شده. ازش تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم. قضیه رو وقتی که به رامین گفتم از خوشحالی داشت داد میزد. رامینی که مثل بچه ها داشت گریه میکرد اینبار مثل یه بچه داشت داد میزد. اما من بیشتر تو ذهنم داشتم دنبال راه حل می‌گشتم. رامین گفت فردا میرم ایران گفتم خونه به نام منه من باید برگردم ایران، زود پرونده تحصیلی سولمازو از مدرسش بگیر اونم با خودم میبرم نمیتونم بزارم اینجا بمونه تو ایران برنامه تحصیلیشو معادل سازی میکنم. رامین یجورایی با مدیر مدرسه سولماز رفیق بود برای همین این کار براش زیادم سخت نبود. دو روز بعد من و سولماز تو هواپیما نشسته بودم به سمت ایران در حال پرواز بودیم حتی وقت نکردم درستو حسابی از سوزان خداحافظی کنم اما بهش قول دادم زود برگردم...

سلام خدمت همه عزیزان با پوزش از همه عزیزان کمی مشکلات مدرک کارشناسی داشتم که چند هفته قبل حل شد. و تلاش میکنم هر هفته یا هر یکو نیم هفته یکبار، یک قسمت پست کنم. درضمن برای من باعث افتخاره که داستانم شبیه داستان خوبی مثل زندگی کتایون باشه اما من نویسنده اون داستان نیستم.
     
  
مرد

 
9

قسمت ۱۱ فصل ۲

پاهامو از هم باز کردم جورج مثل یه حیوون درنده به سمت کوسم حمله کرد سرشو چسبوند به کسم و شروع کرد به لیسیدن کسم من داشتم حال میکردم سر جورجو به کسم فشار میدادم اونم محکم تر کسمو میخورد. اخخخخ عشقم کسمو بخور کسم مال توعه. اومد بالا لباشو گذاشت رو لبام کیرشو گذاشت جلوی کسم و بعد با آرامش فرو کرد توی من تا منو با کیرش پر کنه چشامو بستمو خودمو ول کردم تا اون هر کاری دلش میخواد باهام بکنه خوابید روم دستامو دورش حلقه کردم جورج شروع کرد به خوردن و لیسیدن گردنم داغی لباشو رو گردنم و داغی کیرشو تو کل وجودم حس میکردم. عشقم بالاخره شروع کرد به گاییدنم. کیرش تو کسم عقبو جلو میشد منم هی میگفتم منو بکن عشقم من مال توام جرم بده بکن منو. اخخخخ اخخخخ دارم زیرش جر میخورم همه وزنشو انداخته بود روم و کسمو میگایید. بعد از چند دقیقه پوزیشنو عوض کردیم من حالت سگی شده بودم و مثل یه سگ که زیر بارون مونده بود خیس خیس بودم اما کسم خیس شهوت بود و بدنم خیس عرق. جورج کیرشو گذاشت جلوی کسم سر کیرشو به کسم میمالید آروم دم گوشم گفت بکنم تو؟ منم گفتم آره بکن عشقم. بکن منو. اما عشقم کیرشو دم کسم نگه داشته بود دوباره گفت بکنم تو کست؟ با ناله و التماس گفتم بکن منو خواهش میکنم منو بکن اخخخخ دارم میمیرم از حشر تورو خدا بکن تو کسم. جورج میخواست همینا رو بشنوه همیشه زیر کیرش دوست داره التماسش کنم التماس کنم که کسمو جر بده تا حشری تر بشه منم وقتی تو کف کیرش میمونم دیوونه میشم. کیرشو محکم تا ته فرو کرد تو کسم اخخخخخ چه حالی میداد. از پشت موهامو گرفت کشید من سرم بالا اومد یکم درد داشتم اما برام لذت بخش بود. جلومو نگاه کردم در کمد مثل همیشه باز بود از سوراخی که تو کمد درست کرده بودیم داشتم چشمای سوزانو می‌دیدم که داره به کس دادن من نگاه می‌کنه من داشتم ناله میکردم سوزان داشت کس دادن منو تماشا میکرد با لبخند بهش نگاه کردم. چند دقیقه بعد ابم اومد و شروع کردم به لرزیدنو جیغ کشیدن و ارگاسم خیلی عالیی تجربه کردم یه دقیقه بعد از من هم عشقم ارضا شد و کنارم خوابید. همدیگه رو بغل کردیم جورج منو از پشت بغل کرد و به خودش چسبوند و ازم تشکر کرد. من به سوراخ کمد نگاه کردم اما سوزان رفته بود.
اتاق من چسبیده به اتاق بابا رحمانمه یه قسمت از کمد اتاق منم به شکل خاصی چسبیده به کمد اتاق بابا رحمان. کمد ها یکم تو دیوار فرو رفتن. یه روز که منو سوزان خیلی فضولیمون گل کرده بود بجایی تو بالای کمد یه سوراخ کوچیک باز کردیم که به راحتی هم دیده نمیشد یجوری که باید خیلی دقت کنی تا سوراخو ببینی سوراخ بالاتر از قد ما بود برای همین باید یه چهار پایه بزاریم زیر پامون بریم بالا تا بتونیم از سوراخی که درست کردیم سکسمونو با عشقامون دید بزنیم سوراخ رو کوچیک درست کرده بودیم تا دیده نشه اما بعد یه مدت وقتی فهمیدیم که اصلا متوجهش نمیشن یکم سوراخو گشاد تر کردیم. اولش فقط از روی کنجکاوی بود اما به مرور خیلی خوشمون اومد من می‌دیدم بابایی داره تو اتاق کیرشو می‌کنه تو کس و دهن سوزان و باهاش سکس می‌کنه. سوزانم سکس منو جورج رو دید میزد. یه مدت که گذشت از اندام لخت بابا رحمانم خیلی خوشم اومد بخصوص کیر خوشگلو شق شدش که بزرگتر از کیر عشقم جورجه دیدن کیر بابایی و یا لخت دیدنش اولش برام عجیب و خنده دار بود اما بعد عاشقش شدم عاشق بابام شدم. کیر عشقم خیلی خوشگله هاا اما کیر بابایی یکم گنده تره اخخخخخ میشد کیرشو بکنم تو کسم زیرش بخوابم تا اونم منو جر بده. چند وقته که پیش بابایی لباسای باز می‌پوشم آخه دلم میخواد حشریش کنم. با خودم گفتم اگه حشریش کنم اون موقع ممکنه به سمتم حمله کنه منو بخوابونه رو زمین منم بگم بابا چیکار میکنی ولم کن اونم کیر گندشو از شلوارش بکشه بیرون منو لخت کنه و کیرشو بکنه تو کسم منم زیرش التماس کنم که ولم کنه اونم منو با کیرش بکنه بعد چند دقیقه بگم بابا منم حشری شدم و اونم منو از کسو کون جر بده. اما برعکس شد. هرچی جلوی بابا لخت تر گشتم بابا روم حساس تر شد که باید پوشیده باشم و از این مزخرفات که حالمو به هم میزنه. کاش میشد تو خونه لخت لخت بگردیم حتی شورت هم نپوشیم. فکر میکردم اگه لباس حشری کننده بپوشم مثل یه شورت نازک و یه تاب اونموقع حشری میشه منو می‌کنه اما حشری نشد که هیچ الآنم داره به لباس پوشیدنم تو بیرون خونه هم گیر میده. اما من سعیمو میکنم که بابایی رو حشری کنم الان یکم خوب شده چند وقت پیش منو لخت دیده که دارم به جورج کس میدم، وایییی وقتی اینو بهم گفت همونجا میخواستم ارگاسم بشم خیلی خوشم اومده بود که بابا منو لخت وسط سکس دیده اما کاش وقتی منو وسط سکس لخت دید میومد تو اتاق منم همون جوری لخت میرفتم کیرشو از تو شلوارش درمیاوردم و ساک میزدم بعدش بابایی و عشقم جورج منو دو نفری میگاییدن واااایییییی خیلی خوب میشد اما حیف که نشد.
من تو همین فکرها بودم که جورج یکی از ممه هامو فشار داد گفت لباس بپوشیم عزیزم من باید یکم دیگه برم. با ناراحتی ازش جدا شدم گفتم کجا میخوای بری تازه اومدی دیگه. جورج بهم نزدیک شد لبامو بوسید گفت عزیزم قرار بود یکم بگردیم بعد من برم دنبال مامانم الآنم باید برم دنبالش چون با ماشین مامانم اومدم اونم یکم حساسه باید سر وقت اونجا باشم. بغلم کرد منو بوسید بعد لباس پوشید و از خونه زد بیرون. همون جور لخت از اتاق بیرون اومدم از راه پله پایینو نگاه کردم سوزان تو هال نبود پس حتما هنوزم تو اتاقه باباست. دستگیره در رو گرفتم و باز کردم دراز کشیده بود رو تخت داشت استراحت میکرد گفتم چطوری عزیزم دیدی سکس منو؟ یه نگاه به بدن لختم انداخت گفت آره عزیزم ولی بیا سوراخو بیاریم پایین کم مونده بود از روی چهار پایه بیوفتم. این حرفش خیلی خنده دار بود اما بیچاره راست میگه خب هر موقع سکسای همدیگه رو دید می‌زنیم خودمونو میمالیم این کار باعث میشه تعادل به هم بخوره. رفتم سمت چهار پایه خودمم همیشه میترسم روش. سوزان فقط یه شورت تنش بود بدن لختش سفید تر از من بود ممه هاشم کوچولو تر. خیلی وقته باهم راحتیم تقریبا از وقتی که سکس های همدیگه رو دید می‌زنیم یا شایدم قبلترش. رفتم جلوی آینه یه نگاه به بدن لخت خودم انداختم همون‌طور که خودمو برانداز میکردم گفتم سوزان خیلی دلم کیر بابامو میخواد می‌خوام بهش کس بدم پاهامو باز کنم اونم بیاد کیرشو بکنه تو کسم. سوزان خندید گفت خاک تو سرت هزار بار بهت گفتم بابات با تو تحریک نمیشه هرچقدرم لخت باشی و خودتو بهش بمالی. پریدم وسط حرفش گفتم مگه اوندفعه که سکس منو جورج رو دیده بود حشری نشده بود. سوزان با یه لبخند گفت آره خیلی حشری شده بود. گفتم خب تونستم بابامو حشری کنم حتما میتونم باهاش سکس هم بکنم. حالا میبینی یه روز کیرشو میکنم تو کسم. سوزان از روی تخت بلند شد شروع کرد به پوشیدن لباساش بهم گفت برو لباس بپوش الان رمان میاد. رفتم سمت کمدم یه شورت نازک و یه تاب بازو حشری کننده واسه شق کردن کیر بابایی مثل دفعه قبل. باید خودمو بیشتر بهش بچسبونم و بیشتر خودمو بهش بمالم وایییی خیلی نازه حتی کسم دیده میشه با این شورت نازکی که پوشیدم. از اتاق بیرون اومدم سوزان تو آشپزخونه بود منو که دید ابروهاش رفت رو هم. فهمیدم ناراحت شده اولش نمی‌خواستم بهش محل بدم اما فضولی نذاشت گفتم چیه چرا ناراحتی؟ سوزان با چهره جدی و اخمو که ناراحتی از همه جاش می‌چکید گفت سولماز اگه بابات باهات سکس کنه بعد منو ول کنه چی ؟! این حرفش برام خنده دار بود بعد از یک دل سیر خنده گفتم بابام عاشق توعه سوزی این چه حرفیه که میزنی. شروع کردیم به حرف زدن من اصلا دلم نمی‌خواست بابا و سوزی از هم جدا شن من فقط دلم میخواست با بابا رحمانم بخوابم اصلا شاید چهار نفری با هم سکس کردیم منو بابا و سوزی جورج. وسط همین حرفا بود که بابا درو باز کرد اومد تو شادو شنگول انگاری کیفش خیلی کوک بود خیلی وقته اینجوری ندیده بودمش. منو سوزی رفتم پیشش بغلش کردیم من خودمو چسبوندم بهش ممه هامو کامل به بدن بابایی میمالوندم لبای ناز بابایی رو بوسیدم و تا اونجا که می‌تونستم سعی میکردم خودمو به بابا بمالم سوزی کاملا متوجه کارام بود. بابا وقتی نشست کتشو داد من براش آویزون کنم رفتم اتاقش کتشو جایی آویزون کردم که جلوی سوراخ رو نگیره. چهار پایه رو برداشتم آروم گذاشتم تو اتاق خودم میخواستم از پله ها بیام پایین دیدم که بابا و سوزی تو بغل هم دارن با هم لب میگیرن دست بابا روی کس سوزی بود تا حالا صد بار این صحنه رو از توی سوراخ کمد دیدم اما بازم برام حشری کننده بود. بابا متوجه من شد و از سوزان جدا شد، کاش من جای سوزان تو بغل بابا بودم و کسمو در اختیارش میزاشتم. رسیدم پیششون خودمو انداختم تو بغل بابا رحمان یکم حرف زدیم بابا برای بیرون رفتن شرط گذاشت که لباس مناسب بپوشیم منم اصلا دوست ندارم لباس بپوشم دوست دارم به دامن کوتاه یا یه شورت یا شورتک با یه تاب کوتاه و سکسی بپوشم اما بابا همش میگه لباس پوشیده. اه سگ تو این شانس من می‌خوام بابایی رو حشری کنم بابا میگه لباس بپوش. انگاری یه تیکه سنگه که نمی‌خواد نرم بشه. من همش داشتم به بابا رحمانم التماس میکردم که بزاره شورت بپوشم که یهو به سمتم حمله کرد و شروع کرد به قلقلک دادنم من از خنده هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم تا نگم غلط کردم هم ولم نمیکنه که آخر به زور گفتم غلط کردم بابایی. بابا ازم قول گرفت که لباس مناسب بپوشم. همون جور که بابا روی من بود دست سوزانو روی رونم حس کردم سوزان آروم داشت رون پای منو نوازش میکرد اومد سمت کسم اما متوقف شد دستشو برد بالاتر و رسوند به کیر بابایی من از قیافه خشک شده بابا به راحتی می‌تونستم بفهمم که حشری شده. وایییییی لبای ناز بابام نزدیک لبام بود و داشت کیرش مالیده میشد دلم میخواد الان لبامو بزارم رو لباش مثل دوتا عاشقو معشوق لبای همو بخوریم. اما بابا بلند شد نشست روی مبل سکوت سنگینی بوجود اومده بود که سوزان اون سکوت رو شکست و بهم گفت میشه بری برام لباس مناسب بیاری. من با همه سرعتم خودمو به اتاق سوزی رسوندم یه شلوار و تیشرت برداشتمو اومدم سمت خونه. آروم اومدم داخل بابا و سوزی رو مبل نبودن آروم رفتم بالا. صدای خنده هاشون از توی اتاق شنیده میشد. در بسته بود من مثل همیشه رفتم تا از سوراخ ببینم. واییییییی بابایی کاملا لخت شده بود کونش به سمت من بود کون بابا رحمان خیلی خوشگله خیلی دوستش دارم اما از همه بیشتر کیر بزرگشو دوست دارم. سوزان هم کاملا لخت شد. من روی چهار پایه داشتم نگاشون میکردم یه دستمو به کمد تکیه دادم یه دستمو بردم سمت کسم من همین چند دقیقه پیش زیر کیر عشقم داشتم به خودم حال میدادم اما دیدن کیر بابا رحمان یه حال دیگه ای داره. سوزی شروع کرد به ساک زدن کیر بابایی و تخماش بازی میکرد من داشتم کسم خیسمو میمالوندم بابا سوزانو خوابوند پاهاشو گذاشت روی شونش کیرشو گذاشت روی کس سوزی و فشار داد آروم انگشتمو کردم داخل کسم خیال میکردم این کیر بابا جونمه داره می‌ره تو کس خیسم اخخخخ بابا بکن منو بابا کیرتو بکن تو کسم بابایی کیرتو می‌خوام بابا جوووونم عاشقتم عشقم بابامه. ناله های بابا و سوزی داشت دیوونم میکرد محکم داشتم کسمو میمالوندم و به تلمبه زدنای بابا جون نگاه میکردم. بابا سوزی رو بغل کرد لباشو گذاشت رو لباش و شروع کرد به گاییدنش لرزش سوزان زیر بابا با ناله های شهوتناکش بابا رو حشری تر کرده بود من با دوتا انگشت خودمو میگاییدم انگار که کیر خوشگل بابامه. اونقدر محکم این کارو کردم که زود ارگاسم شدم. بی‌حال از روی چهار پایه ای که دیگه نمی‌تونستم روش بایستم اومدم پایین. سوزی راست میگه که باید این سوراخو بیاریم پایینتر. رو تخت ولو شدم صدای دلنواز قربون صدقه رفتنای بابا با صدای خوردن کیرش به ته کس سوزی هنوزم برام لذت بخش بود. صدای بابا رو می‌شنیدم که داره ارضا میشه کلی قربون صدقه بابایی رفتم. یکم که حالم سر جاش اومد بلند شدم یه شلوار تنگ و نازک از تو کمدم پیدا کردم که خوب کونمو مینداخت بیرون با یه تاب خوشگل. آروم بدون هیچ دغدغه ای لباسامو پوشیدم آخه بابایی بعد هر سکسش یکم دراز می‌کشه. از اتاق اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین دو دقیقه بعد من سوزی با یه شورتی که تنش بود اومد داشت می‌خندید گفتم خیلی آروم و رمانتیک سکس میکنین اما بازم خوب گاییده شدیا. سوزان که هنوزم داشت می‌خندید یه سیلی آروم سمتم پرتاب کرد رفت لباساشو از روی مبل برداشت و همزمان با پوشیدنش گفت خیلی هم عالی بود، من رمانتیک دوست دارم اصلا هم مثل تو و جورج دوست ندارم حرکات عجیب و غریب دربیارم آدم فکر می‌کنه دارین کشتی میگیرین اه اه اه حال به هم زنه. منم خندم گرفته بود میخواستم جوابشو بدم اما صدای در اتاق بابا حرفمونو قطع کرد از سوزی پرسیدم لباسات چطوره خوشگل انتخاب کردم برات؟ سوزانم گفت آره اما من اون تیشرت صورتیه رو بیشتر دوست دارم. گفتم همینه که هست میخوای خودت برو عوض کن. دختره جنده بجای اینکه ازم تشکر کنه داره ایراد میگیره ازم. بابا از پله ها اومد پایین دلم میخواست جلوش خودنمایی کنم بدنمو نشونش بدم واسه همین کونمو برگردوندم سمتش یکم قمبل کردم گفتم چطوره بابا راحت شدی؟ بابا دستشو گذاشت روی سرم بی‌تفاوت گفت آره خوبه. خیلی ضایع شدم به سوزی نگاه کردم چشماشو بسته بودو بیصدا داشت از ته دل می‌خندید دختره جنده بگیرم کونشو جر بدم. سوار ماشین شدیم رفتیم رستوران از اونجا هم رفتیم شهر بازی و از اونجا با خستگی اومدیم خونه اونقدر بازی کرده بودیم و خورده بودیم که لباسهامون کثیف کثیف شده بودن چنتا لگه بستنی رو لباس من افتاده بود که با انگشت پاکشون کردم اما سوزی بدتر از من لباسش گردو خاکی شده بود. شب دیر وقت وقتی برگشتیم مامان سوزی جلوی در توی تاریکی منتظر ما بود چهره خشمگین و عصبانی منتظر ما بود. بابا با عصبانیت بهمون نگاه کرد گفت شما چیزی نگین خودم درستش میکنم که همون کارم کرد. منو سوزی از دست اون دیو وحشی فرار کردیم رفتیم اتاق کلی درمورد اتفاقای امروز با هم حرف زدیم امروز واقعا عالی بود چون هر دوتامون سکس عالی رو تجربه کردیم بعدشم پارکو رستوران و گشتن و تفریح. هیچ چیز بهتر از این نمیشه. لباسامو همونجا عوض کردم یه لباس بازو سکسی پوشیدم و با بابا برگشتم خونه. همیشه دارم فکر میکنم کجای زندگیم قشنگتره؟ بابای مهربونم با اون اندام خوشگلو کیر بزرگش یا سکسم با عشقم جورج که خیلی وحشی و حشریه یا دوستم سوزی که بهترین دوست تو همه ی دنیاست. عاشق این زندگی عالی دوست داشتنی ام. اما اتفاقی که حتی فکرشم نمی کردم زندگی عالی و بی نقص منو به خراب کرد. فرداش بابا اصلا پیداش نبود فقط شب دیر وقت برگشت خونه ناراحت بود خیلی ناراحت. عصبانی هم بود من تو اتاقم خوابیده بودم اما چشمام هنوز سنگین نشده بود از اتاقم بیرون اومدم سلام کردم یه جواب الکی بهم داد و رفت تو اتاقش. اصلا منو ندید همیشه من میپریدم تو بغلش اما اینبار حتی بهم درست و حسابی سلام هم نکرد و رفت توی اتاقش. در زدم و در اتاق بابا رو باز کردم رفتم کنارش چند وقت پیش بخاطر جدا شدن از مامان اینجوری حالش بد بود شاید الآنم به همون خاطره. از بابا پرسیدم چی شده ؟ بابا بدون اینکه یه کلمه باهام حرف بزنه انگار تو یه دنیای دیگه بود بلند شد رفت سر کمد. یه لحظه بدجور ترسیدم نکنه سوراخ کمد رو فهمیده. از ترس کم مونده بود خودمو خیس کنم که بابا نشست و کشو پایینی کمد رو باز کرد شروع کرد به گشتن تو کشوهای پایین کمد. من یه نفس راحت کشیدم و بازم از بابا پرسیدم چی شده؟ بابا کشو ها رو سر جاش جا داد اومد سمتم پیشونیمو بوسید گفت برو بخواب دیروقته. فرداش اخرای مدرسه منو صدا کردن تو دفتر مدیر. رفتم توی دفتر عمو رامین داشت با آقای مدیر حرف میزد با تعجب سلام کردم و به بسته ای که تو دست عمو رامینم بود نگاه کردم. پرسیدم چی شده. عمو رامین از مدیر تشکر کرد بلند شد و اومد سمتم، صورتمو بوسید گفت تو راه بهت توضیح میدم. رفتیم سر کمدم همه وسایلمو جمع کردم با عمو از مدرسه خارج شدیم پرسیدم چی شده آخه چرا بهم نمیگین. عمو گفت مدرستو عوض کردیم. من اصلا دوست نداشتم این اتفاق بیوفته همه دوستام تو این مدرسن حتی سوزی. گریم گرفته بود هرچی از عمو می‌پرسیدم می‌گفت بابات بهت توضیح میده. رسیدم تو خونه چنتا چمدون پر کف هال خونه جا خوش کرده بود. رفتم سمت بابا با چشمام پر شده بود بابا تو حال و هوای خودش بود و اصلا منو نمی‌دید. بابامو صدا کردم مکث کرد برگشت سمت من قیافه داغونو ناراحتش بغضمو ترکوند بی اختیار شروع کردم به گریه کردن بابا منو محکم بغل کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتنم منو نشوند رو صندلی گفت بهت میگم اما رو حرفم حرف نمی زنی. یکم سکوت کرد و گفت یه نفر یک میلیون دلار پول شرکت رو برداشته و فرار کرده. بی اختیار داد زدم چقدر ؟ بابا یه لحظه خندش گرفت بعد آروم صورتمو نوازش کرد اما من از تعجب خشک شده بودم یک میلیون دلار من تا حالا بیشتر از ده دلاری یجا ندیدم یک میلیون دلار رو دزدیده. بابا گفت باید زود برگردیم ایران ما تو ایران یکم پول داریم اونا رو برمی‌داریم برمیگردیم. پاسپورت هامونو داد به عمو رامین گفت کارای اینا رو زود راه بنداز. عمو پاسپورت ها و مدارکو گرفت و با سرعت از خونه رفت بیرون. چند دقیقه بعد سوزی اومد داخل مارو دید با تعجب پرسید چی شده منم قضیه رو بهش تعریف کردم. بابا وقتی سوزانو دید اومد سمتش محکم بغلش کرد لباشو گذاشت رو لباش و شروع کرد به خوردن لبای سوزان بعد بهش قول داد که زود برمیگریم. یکساعت بعد تلفن زنگ خورد بابا برداشت و گفت باشه و تلفن رو قطع کرد. من هنوز لباس مدرسه تنم بود. بابا دوباره سوزانو بغل کرد سوزان داشت گریه میکرد منم گریم گرفته بود منو سوزان همدیگه رو بغل کردیم هر دوتامون داشتیم گریه میکردیم بهش قول دادم زود برمی‌گردم. ازش جدا شدم و رفتم سمت ایران. توی هواپیما من حالم خیلی بد بود همش داشتم گریه میکردم نمی‌تونستم باور کنم که زندگی عالی و خوبم نابود شد از بابا پرسیدم کی برمیگردیم بابا هم گفت نمی‌دونم شاید یک هفته شایدم یک سال. بابا شروع کرد به توضیحات حجاب تو ایران. اصلا نمی‌دونستم داره چی میگه. آخه چرا همه باید موهای سرشونو بپوشونن یا من چرا باید موهای سرمو بپوشونم تا حالا من اصلا رو سری سرم نکردم اصلا مقنعه چی هست که بابا درموردش داره حرف میزنه!!؟ هواپیما نگه داشت و ما پیاده شدیم برعکس حرف بابا همه راحت مو باز بودن و کمتر کسی روسری داشت.جای خوبو خوشگلی بود با آمریکا فرق داشت اما اونقدر ام بد نبود از بابا پرسیدم بابا اینجا که مثل امریکا همه موهاشون بازه؟ بابا خندید گفت اینجا ترکیست. مستقیم نمیشه از امریکا به ایران رفت بابا چنتا چیز خرید داد بهم گفت اینا روسری هستن ایران لازم میشه. هیچکدوم از چیزایی که بابا گفت رو نمیتونستم باور کنم تا وقتی که فهمیدم واقعا وارد ایران شدم بعد از ظهر بود تو اون هوای گرم یه تیشرت بلند تنم کرده بودم با یه شلوار گرمم بود احساس خفگی میکردم. اگه امریکا بود همین تیشرت بلند رو با یه شورت جین میپوشیدم اما اینجا یه شلوار تو تنم بود بابا روسری رو روی سرم تنظیم کرد و از پایین بست داشتم خفه میشدم از فرودگاه اومدم بیرون انگار وارد کابوسم شدم زنا و مردایی که تو خیابون راه میرفتن انگار جن و غول بودن یه پارچه سیاه و دراز دور خودشون پیچیده بودن که بعداً فهمیدم بهش میگن چادر. بعضی هاشون اون چادر رو نداشتن اما چیزای دیگه ای داشتن که بابا گفت اونم اسمش مانتوعه خیلی گشادو درازو زشت بود روسری خیلی اذیتم میکرد هوا گرم بود. خیلی گرم. توی این روسری بدجور عرق کرده بودم اما اصلا هواسم به خودم نبود هواسم به مردمی بود که تو پیاده رو چادر سیاهو زشت رو دور خودشون پیچیده بودن بعضی هاشون چادر دو طوری دور خودشون پیچیده بودن که حتی صورتشونم دیده نمیشد فقط یه دونه دماغشون دیده میشد و یدونه چشمشون اولین زنی که اینجوری دیدم خندم گرفت زنه یجوری بهم نگاه کرد که از ترس سرمو پایین انداختم و مردایی که شلوار های گشاد و پیراهن های راه راه گشاد پوشیده بودن آخه اینا چرا اینقدر از لباسای گشاد خوششون میاد. دیگه کم کم داشتم ازشون میترسیدم بدجور عرق کرده بودم یکم تو پیاده رو راه رفتیم روسریمو درآوردم با همون روسری عرق سرو صورتمو پاک کردم آمریکا گرمتره اما اونجا ماشین داشتیم و اینجوری هم لباس نمیپوشیدم. بعد یکم راه رفتن متوجه شدم مردا یجوری نگاه میکنن محکم دست بابا رو گرفته بودم و بهش چسبیده بودم بعضی هاشون حتی وقتی که از کنارم رد میشدن از پشت هم بهم نگاه میکردن بابا دید روسریمو درآوردم دستمو کشید برد کنار خیابون دستشو دراز کرد و یه ماشین نارنجی که روش به انگلیسی نوشته بود تاکسی رو نگه داشت مطمعن شدم تاکسیه سوار شدیم راننده یه مرد پیر بود که همون لباس گشاد رو پوشیده بود راننده حرکت کرد بابا بهش یه آدرسی داد گفت برو به این آدرس. داخل ماشین گهم گرم بود. بابا گفت آقا بی زحمت کولر ماشینتونو روشن کنید. پیر مرده که با چشماش میخواست منو بخوره گفت داداش این پیکانه کولر نداره که. و بعد با پارچه قرمز رنگی که جلوی ماشین بود رو برداشت و عرق پیشونی و گردنشو خشک کرد چنتا سوال از بابام پرسید یکم حرف زد که بابا زیاد بهش محل نذاشت و تو خودش بود. ماشین آروم حرکت میکرد من با تعجب همه جا رو نگاه میکردم انگار اینجا یه دنیای دیگست خیلی دلگیر تر همه خونه ها دیوار داشتن دیوار های بلندی که نمیشد ازشون رد شد و هیچ چیزی هم دیده نمیشد همه چیز دلگیر بود. همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم ماشین نگه داشت بابا گفت پیاده شو رسیدیم.نزدیک غروب بود. بعد اینکه تاکسی رفت بابا گفت پشت سرت. به پشت سرم نگاه کردم یه دیوار خیلی بلند با یه در بزرگ. تا حالا در به این بزرگی ندیده بودم. کلید انداخت و درو باز کرد. وقتی وارد خونه شدم با تعجب به بابا نگاه کردم‌. بابا گفت خونه بابا بزرگته. یه حیاط که اندازه یه زمین بازی بزرگ بود پر از درخت و چمن و علف های دراز و بیریخت بعضی جاها گیاها خشک شده بودن بعضی جاها زیاد بزرگ شده بودن. وقتی رفتم تو خونه دهنم باز مونده بود خیلی بزرگتر از خونمون تو آمریکا بود خیلی بزرگتر شاید اندازه چهار تا خونه آمریکا بزرگیش بود. همه جا پر گردو خاک بود کثیف پر از تار عنکبوت با عنکبوتهای چندشش و حال بهم زن. داشتم دیوارهای عجیبو طرح دار خونه رو نگاه میکردم که صدای بابا رو شنیدم که داشت با عصبانیت فحش میداد. ای بیشرف مادر جنده حروم زاده کیرم تو همه کس و ناکست... رفتم پیشش یک قیمت از هال خونه پر بود از اشغالو کثیفی با کلی شیشه های نوشابه و ته سیگار یه پتوی خیلی کثیف با چنتا بالش و چیزای دیگه که اونام کثیف بودن انگار یه نفر داشته اینجا زندگی می‌کرده. بابا یه نگاه به اطرافش انداخت بعد برگشت به سمت من با لبخند گفت می‌دونستی کلی خاله داری که خیلی دوست دارن تورو ببینن میخوای ببینیشون؟ شب هم خونه اونا می‌مونیم. قیافه سورپرایز شدم بابا رحمانو به خنده انداخته بود، دستمو گرفت گفت بیا عاشقت میشن. از خونه رفتیم بیرون شب شده بود پیاده راه افتادیم کمی که حرکت کردیم یه تاکسی زشت قدیمی نارنجی رنگ دیگه دوباره نگه داشت سوار شدیم حرکت کردیم بابا دوباره آدرس داد کل امروز رو اخماش تو هم بود بجز چند بار که به من لبخند زد دیگه لبخندشو ندیدم یا حتی حرف زدنشو. حال منم خراب بود چیزای عجیب غریبو ترسناکی که امروز دیدمو تا حالا ندیده بودم. من بازم تو ماشین روسریمو درآوردم و چند دقیقه بعد متوجه شدم راننده همش داره به من نگاه می‌کنه آروم به بابا گفتم که راننده همش داره به من نگاه می‌کنه. بابا که انگار خیلی ناراحت و عصبانی بود با عصبانیت به راننده گفت جلوتو ببین. راننده هیچی نگفت و تا آخر مسیر هم به من نگاه نکرد. نیم ساعت یا بیشتر بود که داشتیم تو ماشین می‌رفتیم که بالاخره بابا گفت نگه دار. پیاده شدیم هوا تاریک تاریک بود چنتا چراغ کم نور بالای سر ما روشن بود خیلی میترسیدم اما وقتی دستای گرمو قوی بابا رو روی دستم حس کردم احساس آرامش خاصی داشتم. چند تا کوچه رو رد کردیم و جلو رفتیم چراغ ها هم کمتر شد بعضی کوچه ها چراغ نداشت و تاریک بود برعکس خونه بابا بزرگ که خیلی بزرگ بود ای خونه ها کوچیک بود با درهای کوچیک که معلوم بود اینا پولدار نیستن. قسمتی از کوچه که هیچ چراغی نداشت رو کامل به بابا چسبیده بودم. آخر کوچه نور چراغ رو میشد دید با صدای خنده های چند نفر از ته کوچه شنیده میشد. بابا گفت اون کوچه ای که نور داره خونه مامان بزرگ وسطای مامانت تو همون کوچست. هرچی به آخر کوچه تاریک نزدیک می شدیم صدای خنده ها و بگو بخند ها بیشتر میشد. از شوق آخر کوچه تاریک رو دوییدم ته کوچه روشن یعنی یکم دورتر از ماچنتا زنو مرد داشتن با هم احوال پرسی میکردن. من هنوز تو تاریکی کوچه داشتم بهشون نگاه میکردم که غیرممکنترین چیزی که میتونستم رو دیدم، مامانم داشت با چند تا زنو مرد حرف میزد و می‌خندید. اونقدر خوشحال شدم که میخواستم جیغ بزنم مامان مامان من اینجام، اما با دیدن مرد غریبه ای که دستشو به کمر مامان انداخت خشکم زد. یه مرد کتو شلواری دستش دور کمر مامان بود و داشت بلند بلند می‌خندید. بابا کنارم ایستاده بود و داشت با خشم و عصبانیت به این صحنه نگاه میکرد. میخواستم برم سمتشون که بابا دستمو گرفت و منو کشید عقب‌. به بابا نگاه کردم با همون قیافه خشمگین اشک دور چشماش حلقه زده بود. دیدن بابا باعث شد منم گریم بگیره. دلم خیلی پر بود. توی یک روز خونمو مدرسمو دوستامو و همه چیزمو از دست داده بودم و الان با دیدن مامان که چسبیده بود به یه مرد غریبه، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن بابا وقتی گریه منو دید نشست جلو من خودمو انداختم تو بغلش و همش آروم باخودش می‌گفت می‌کشمت محمد. هر دوتامون داشتیم گریه میکردیم نای راه رفتن نداشتم برای همین بابا منو گرفت تو بغلش و بلند کرد و و توی کوچه تاریک به عقب حرکت کرد من تو بغلش داشتم گریه میکردم اونم محکم منو گرفته بود. صبح تو یه اتاق تمیز و کوچیک بیدار شدم. بابا تو اتاق نشسته بود و داشت فکر میکرد.
     
  
مرد

 
مثل همیشه عالی بود ،لذت بردم .ممنون
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
صفحه  صفحه 22 از 26:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  25  26  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

پر از زندگی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA