انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

شیطان اینجاست


مرد

 
قسمت سی و‌چهارم

دیگه احساس میکردم پوست اندامای جنسیم به اندازه یه مو نازک شده به طوری که اگه یه کبریت
.. میرفت توش میسوخت
.. شایان ضربه اخرو زد و بعد کنارم افتاد .. جفتمون از خستگی نفس نفس میزدیم ! دیگه تحمل نداشتم ، دستامو بالا بردم و گفتم : باشه تو بردی ! دیگه نمیتونم .. منم میخواستم همینو بگم - ریختی توم ؟
- .. این آخرین سریو آره - ! قرار بود از این به بعد با کاندوم باشه - .. شونه ی بالا انداخت و گفت : یادم رفت .. پوفی کشیدم و به سمت دستشویی رفتم .. وقتی برگشتم دیدم لباساشو پوشیده چرا لباس مباس تن کردی ؟ - ! سرده - .. به منم یه تی شرت بده - .. شورتمو پوشیدم .. کشو لباساش رو باز کرد ، در کمال تعجب دیدم همشون مشکین کلا با رنگای دیگه میونت خوب نیست نه ؟ - ! یکیشون رو بهم داد و گفت : چرا ولی این رنگ مورد علاقمه .. با هم روی تخت دراز کشیدیم .. خیلی خوابم میومد ، دیشبم که نخوابیده بودم .. چشمام از بی خوابی میسوخت پس بدون هیچ حرف اضافه ای خوابیدم .. با برخورد نور افتاب به داخل اتاق ، چشمام رو از هم باز کردم .. کش و قوسی به دستام دادم و به جهت مخالف تخت برگشتم .. جای شایان خالی بود ولی صداش از بیرون میومد .. داشت به یه زبون دیگه حرف میزد
.. از روی تخت بلند شدم ، پیچ و تابی به بدنم دادم ! بدنم مثل چوب خشک شده بود
گیج و منگ به سمت نشیمن حرکت کردم و شایان رو دیدم که با بالا تنه لخت پشت به من ایستاده و .. پای تلفن با کسی صحبت میکنه
.. لبخندی زدم و از پشت بعلش کردم .. بازم چشمم به اون خالکوبی عجیبش افتاد و کنجکاو شدم
یکم جا خورد ولی دستام رو از پشت گرفت و رو به پشت خطیش چیزهایی گفت که نفهمیدم ، سپس .. تلفن رو قطع کرد و به سمت من برگشت
! بوس ریزی از لبام گرفت و گفت : پس بالاخره بیدار شدی ! اوممم ، خیلی خسته بودم - من خسته کننده بودم ؟ - ! چونشو بوسیدم و گفتم : نه دیوونه دستم رو به روی کمرش کشیدم و با ناز گفتم : راستی یه چیزی بپرسم ؟ ! بپرس - این چیزی که پشت کمرت نوشتی چیه ؟ - ! لبخندی زد و گفت : یه جمله ژاپنیه خب معنیش چی میشه ؟ - ! شیطان اینجاست - با تعجب پرسیدم : چی ؟ ! گونه ام رو نوازش کرد و گفت : بهش توجه نکن ! خمیازه ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم ،
شایان نگاهی به موبایلش کرد و گفت : برای یه کاری باید برم بیرون ، یه ساعت دیگه برمیگردم چه کاری ؟ - ! شخصیه - .. مشکوک نگاهش کردم که خندید و گفت : نگران نباش ، اون نیست برای ناهار برمیگردی ؟ - .. آره ، یه چیزی از بیرون میگیرم -
.. نمیخواد ! خودم درست میکنم - .. به سمت اتاقش رفت و دیگه جوابی نداد .. ده دقیقه بعد با یه تیپ رسمی بیرون اومد و گفت : پس میبینمت .. آ راستی - هوم ؟ - با خجالت پرسیدم : اون فیلمو پاک کردی ؟ یهو موبایلش رو دراورد و جلوی چشمم گرفت و گفت : این ؟ .. هنوز پاک نکردی که - .. خواستم خودت پاکش کنی - .. لبخندی زدم و فیلم رو پاک کردم شایان هم در مقابل لبخندی زد و پرسید : حالا برم ؟ ! لب و لوچم آویزون شد و گفتم : برو وقتی قیافم رو دید نزدیکم شد ، چونم بالا گرفت و گفت : برام لازانیا درست میکنی ؟ دوست داری ؟ - .. عاشقشم - .. سرمو به نشونه آره تکون دادم .. یه لب کوتاه ازم گرفت و بعد تنهام گذاشت .. منم برگشتم به واحدم ، یه دوش سریع گرفتم .. موهامو بافتم و یه پلیور بافت کرم که بلندیش تا زانوم میرسید به همراه یه ساپورت مشکی پوشیدم .. هوا کم کم داشت سرد میشد و لباسای زمستونی منم کوچیک شده بودند .. باید با اولین حقوقم یه سری چیز میز میخریدم ، فعلا که هیچی تو دست و بالم نداشتم .. به واحد شایان برگشتم و لازانیا رو درست کردم .. کارم که تموم شد ، تصمیم گرفتم یه چرخی تو خونه بزنم .. اول از همه هم از اتاق کارش شروع کردم .. یه میز کامپیوتر قدیمی گوشه ای از اتاق بود و فرشی دستبافت روی زمین پهن شده بود
.. یه تابلو با اعداد جبری بالا میز به چشم میخورد و یه کتابخونه معمولی هم در سمت چپ قرار داشت
روی یکی از قفسه های کتابخونه چندتا قاب عکس قدیمی دیدم که پرده ای از خاک روشون نشسته بود ..
.. قاب عکس رو پاک کردم و با تصویر یه پسر بچه بی دندون رو به رو شدم ! خندم گرفت ، شایان چقدر کوچولو بود ! توی عکس موهاش رو چتری زده بود و داشت میخندید ! عزیز دلم .. قاب عکس دوم رو برداشتم ، تو این عکس جمعیت زیادی به چشم میخوردند چندتا پسر قد و نیم قد که فقط یه دختر قد بلند و عصبانی بینشون ایستاد بود و چندتا میانسال هم
.. پشتشون بودند .. بین این میانسلها چندتا سیاهپوست هم دیده میشد ، انگار مال زمانی بود که توی آفریقا بودند .. عکس آخر رو برداشتم و با تصویر یه زن زیبا رو به رو شدم ... چشماش درست شبیه چشمای شایان بود .. نفس عمیقی کشیدم و عکسا رو کنار گذاشتم .. توی کتابخونش چندتا کتاب دعا با خط عبری و انگلیسی هم بود .. شایان خیلی مذهبی بود ، کلا جز کتابای مذهبی چیزی نداشت .. یه شیطان پرست مذهبی ، خنده داره نه ؟ منم اول باورم نمیشد ! نگاهم به گوشه کتابخونه افتاد ، یه کیف گیتار خاکی اونجا بود .. بازش کردم و گیتار مشکی کلاسیکی رو دیدم ! روی بدنه گیتار علامت 666 هک شده بود ، خندم گرفت .. اینقدری که شایان به یاد شیطون بود و بهش بها میداد من به یاد خدا بودم ؟ مسلما نه ! واقعا برام جای تعجب داشت همین شایان اگه اون اتفاق نمیوفتاد عمرا بهم نزدیک میشد .. تعصبات دینیش به طور عجیبی حالم رو
! بهم میزد .. همینجوری به گیتار خیره شده بودم که یهو صداش از پشت سر اومد .. آره ، قبلا میزدم - چرا الان نمیزنی ؟ -
! نمیدونم .. یهو بیخیالش شدم - .. به سمتش برگشتم و پرسیدم : بیا یه امتحانی کن ! مطمئنم مثل اونشب قشنگ میزنی .. لبخندی زد و نزدیکم شد .. گیتار رو برداشت ، یکم کوکاش رو چک کرد و گفت : تقریبا داشت یادم میرفت اینو دارم .. روی میز نشست و منم کنارش نشستم .. یه ضرب کلی زد و بعد با ریتم به نواختن شروع کرد Etefaghi-Erfab kalbod تا بشه نور تا بشه دور دوباره از جلو چشم برو به سر دوباره من تو فکر اون دوتا چشاشم اون که سوخت به زیر شعله نفهمید گناهشم یعنی بهم فکر میکنه نمیدونه من خمارشم من خمارشم من خمارشم تا دیدمت فهمیدم عاشق خندتم دیوونه یه بار بگی دوستت دارم دیگه یاد من میمونه اینکه عاشقتم بهت میگم همیشه میمونم نه تقصیر توعه نه من این اتفاقی بوده .. اتفاقی بوده .. دستاتو بهم بده تا ببرمت بالا حرفاتو بزن به من همین حالا .. از همون روزی که دیدمت ، عاشقتم تاحالا دارم میشم عاشقش نمیبره خوابم اگه شب نکنم فکر بهش نمیره از یادم .. حتی خنده هاش و اون چشماش اگه بیاد سمتم ، میکنم عشقمو ثابتش .. بده به من قول که دیگه یادت نره این شبا رو ، اگه یادت بره تو رو میسپارم به قرص ماهت قرص ماهمی تو ، تک ستارمی تو هرجی دارمی تو ، آرزوی توی خواب و بیدارمی تو .. وقتی آهنگ تموم شد با تعجب بهش گفتم : پس رپ هم میخونی
.. گاهی اوقات یه تیکه ای میام - کاری توی این دنیا هست که شما نتونی انجام بدی ؟ - .. لبخندی زد و گفت : آره ! من که باورم نمیشه - .. گیتار رو کنار گذاشت و گفت : همه آدما یه نقطه ضعفی دارند ، منم یه آدمم سپس بحث رو عوض کرد و پرسید : ناهار درست کردی ؟ آره ، گرسنته ؟ - .. دارم میمیرم - .. سرمیز که داشتم ؼذا رو میکشیدم دیدم داره گیج میزنه .. خیلی ترسیدم و فوری قرصاشو دراوردم .. خندید و گفت : نگران نباش ، فشارم پایینه ! از صبح چیزی نخوردم مطمئنی ؟ - .. سرشو به نشونه آره تکون داد و با اشتیاق مشغول خوردن ناهار شد .. هوا خیلی سرد بود ، بلند شدم و پنجره آشپزخونه رو بستم .. زمستون سردی تو راهه - .. نگاهی به شایان کردم و لبخند زدم .. دور لبش رو با دستمال کاؼذی پاک کرد و گفت : باید چند دست لباس گرم بگیرم .. منم همینطور - کی میری خرید ؟ - ! روی صندلی نشستم و گفتم : هر وقت که حقوق بگیرم مگه هنوز نگرفتی ؟ - .. نمیدونست که کل حقوقم رو برای بیمارستانش خرج کردم پس چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم .. پس کار تو بود - .. مهم نیست ! آخر برج پول میاد تو دست و بالم - چرا اینکارو کردی ؟ -
سرمو بلند کردم و گفتم : چون عشقم تو بیمارستان بود ، توام بودی همینکارو میکردی نه ؟ ! لبخندی زد ، دستم رو گرفت و درحالی که نوازشش میکرد گفت : معلومه .. پس دیگه چرا نداره - .. امروز میریم خرید - خرید چی ؟ - ! خرید زمستونی - دستم رو جدا کردم و با شرمندگی گفتم : لازم نیست ، هنوز یه هفته ای تا زمستون مونده ! تا اون
.. موقع هم خدا بزرگه .. ولی دوست دارم با هم خرید کنیم - .. باشه ولی هروقت که پول دستم اومد - !! نه ، من امروز میبرمت خرید -
شایان واقعا لزومی نداره که اینقدر برام خرج کنی ، ما که تو رویا زندگی نمیکنیم ! من میدونم توام - به این پول نیاز داری ، به هرحال زندگی تو تهران واقعا سخته ، اجاره خونه هم بالاست ! من واقعا .. نمیخوام دردسر درست کنم
! وقتی یه مرد میخواد زن مورد علاقشو ببره خرید یعنی فکر همه چیزو کرده - ! ثروت من افسانه ای نیست ولی میتونم برای زن مورد علاقم چندتا لباس گرم بخرم .. لبم رو کج کردم و گفتم : اینجوری منم باید برات یه چیزی بخرم .. خب اگه از چیزی خوشت اومد ، برام بگیر - .. شونه ای بالا انداختم و گفتم : خیلی خب .. تا عصر اتفاق خاصی نیوفتاد ، لباسامون رو پوشیدم و به سمت فروشگاهی رفتیم .. امروز روز عاشورا بود ، خیابونا کم کم داشتند شلوغ میشدند .. هیئتا و دسته ها تو خیابونا چرخ میزدند ، ما هم از هر راهی برای فرار از ترافیک استفاده میکردیم شایان با خونسردی به این صحنه ها نگاه میکرد ، مثل مردم عادی بود ولی هیچکس از عقایدش خبر
.. نداشت .. یادمه توی ترافیک ، یه جا صدای نوحه و سینه زنی میومد .. دستمو روی قلبم گزاشتم و همزمان با نوحه روی سینم میزدم ! شایان آهنگ ماشینش رو کم کرد
از این حرکتش تعجب کردم و پرسیدم : چرا اینکارو کردی ؟ ! احترام به شخصی که از این دنیا رفته در هر شرایطی واجبه- اوم ، مگه تو امام حسینو میشناسی ؟ - .. بله ، میشناسم - اون برای خدا جنگید ، میدونی ؟ - .. شجاعتش قابل تحسینه ، اون یه سرباز فداکار بود - .. شیطون ازش بیزاره - .. ما تو انجیل شیطان ، بخش لویاتان ، یاد میگیرم به کسایی که قابل احترامن ، احترام بزاریم - جالبه خیلی از ما اینکارو نمیکنیم - .. تو یه بخشی از تاریخ اسلام ، تا اونجایی که خوندم یه سری توی دینشون افراط کردند - .. بهشون میگفتند خارج شده ها خوارج رو میگی ؟ - .. آره ، خوارج ، میدونی که اونا خیلی اهل قران و نماز بودند - ! یعنی دانش قرآنی زیادی داشتند .. تو یه جنگ در مقابل پدرشون قرار گرفتند ، حدس میزنم نهروان بود .. اونا فکر میکردند پدر از دین خارج شده ولی در واقع خودشون افراط کرده بودند منظورت از پدر ، امام علیه ؟ - .. آره ، خودشه ! اونا خانواده شجاعی بودند - خندم گرفت و پرسیدم : آخه تو اینا رو از کجا میدونی ؟ شرط میبندم اطلاعات تاریخی تو از خود
.. مسلمونا هم بیشتره .. من کتابای زیادی مطالعه کردم - خب ، حالا منظورت از بحث خوارج چی بود ؟ - توی کوچه ای پیچید و گفت : تو هر آیینی افراط گر وجود داره ، کسایی که از دین خارج میشن و فکر
.. میکنند دارن کار درستو انجام میدن .. شیطان پرستی هم همینه ، اونا از دین خارج میشن و قوانین انجیل شیطان رو زیرپا میزارند و کی منعشون میکنه ؟ -
.. شونه ای بالا انداخت و گفت : هیچکس ، اینجا یه تناقص پیش میاد
شیطان ما رو برای لذت بردن از مادیات آزاد گذاشته و از طرف دیگه کشتن حیوانات و انسانها رو منع ! کرده
.. اگه یه کسی با خونریزی بخواد خودش رو ارضا کنه ، باید قوانین انجیل رو زیر پا بزاره ! دستمو به روی دهنم گرفتم و گفتم : چه وحشتناک سپس با تردید پرسیدم : چرا تو .. داری این راهو ادامه میدی ؟ .. جوابی نداد شایان تو یه شیطون پرست خوبی ، من همیشه فک میکردم شیطون پرستا کارای بد میکنند ! مثل -
.. قربانی کردن دخترای باکره و
آره ، این به دوران تفتیش عقاید کلیسا تو دوران قرون وسطی برمیگرده ، اونا شر پرستن و - .. جریانشون با ما کلا فرق داره
پس شما بد نیستید ؟ - .. پوزخندی زد و گفت : هیچ آدمی بد مطلق نیست ، همه ما خاکستری هستیم بدی در خوبی و خوبی در بدی ! منظورمو میفهمی ؟ .. سرمو به نشونه نه تکون دادم تاحالا درباره فلسفه یین و یانگ چیزی شنیدی ؟ - اوم ، همونی که شبیه دوتا دایره سفید و سیاهه ؟ - آره ، میدونی فلسفش چیه ؟ - .. نه - .. یین و یانگ نشون دهنده قطبای مخالؾ و تضادای جهان هستند - ! البته این به این معنی نیست که یانگ خوبه و یین بده . میدونی یین و یانگ مثل شب و روز یا زمستون و تابستون یا بخشی از چرخه جهان اند . وقتی تعادل و
! احساس خوبی به وجود میاد که تعادل بین یین و یانگ برقرار باشه .. اوم چه جالب ! تاحالا نشنیده بودم - ! هیچی کاملا یانگ یا کاملا یین نیست ، مثلاً آب سرد در مقابل آب جوش یینه ولی در مقابل یخ یانگه -
یهو وسط حرفش پریدم و گفتم : انسانا هم همینند ! درسته ؟ همشون یین یا همشون یانگ نیستند ! .. انگار فقط همو کامل میکنن
.. لبخندی زد و گفت : درسته ، تا وقتی یین نباشه یانگ هم نیست ! بهش نگاه کردم و گفتم : تا وقتی زمستون نباشه تابستون معنی نداره .. و تا وقتی شر نباشه - .. خیری به وجود نمیاد - .. لبخند معنی داری زد و گفت : درسته ، خیر به وجود نمیاد .. شایان منو به پاساژ خیلی بزرگی برد که اسمش کوروش بود ... آدم سرش گیج میرفت ، با اینکه تعطیلات بود چشم چشمو نمیدید .. با استفاده از پله برقی به طبقات بالا تر رفتیم .. فروشگاه های بزرگی سراسر پاساژ به چشم میخورد .. یکم دور زدیم و من دوتا پیلور گرم و یه پالتو خریدم .. شایان هم یه کت گرم و چندتا بافت گرفت .. واقعا که هرچی میپوشید به تنش میومد ! آخه هم قدش بلند بود و هم هیکل رو فرمی داشت .. من کوتاه بودم اما هیکلم توپ بود توی وسیله ها چشمم به یه جفت دستکش خاکستری افتاد ، خواستم اینو خودم براش بخرم پس وقتی
.. داشت حساب میکرد دستکشو جدا خریدم .. بعد از خرید برای صرف شام به فست فودی رفتیم .. شایان منو رو باز کرد و به شوخی گفت : امشب فقط سالاد میخوریم .. معلومه کؾ گیرت ته دیگ خورده ها - .. آره دیگه ، باید پیاده برگردیم خونه چون پول بنزینم ندارم - .. خندیدم و گفتم : پس بزار به حساب من .. عه ، خب من یه کینگ برگر میخورم - خب چنده ؟ - ! ناقابله ، ٨٠هزارتومن - با تعجب پرسیدم : مگه سر گردنست ؟ ! اینجا نوشته ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت سی و‌پنجم

دستم رو به روی قلبم گذاشتم و گفتم : واییی قلبم ! برای امشب سیب زمینی سرخ کرده هم کفایت
.. میکنه
لبخند کمرنگی زد و پرسید : حالا جدی چی میخوری ؟ ! جدی سیب زمینی میخورم ، خیلی گرونه - .. شوخی کردم ، هنوز جیبم پره - بابا نگه دار شاید آتیش گرفتی چه لزومی داره بیایم همبرگر بخوریم ؟ با یه لقمه نون پنیر -
! سبزی هم آدم سیر میشه برگر سوخاری بگیریم ؟ - .. انگار دارم با دیوار حرف میزنم - .. باشه ، دوتا برگر سوخاری میگیرم - .. پوووووففففؾ - .. از جا بلند شد و به سمت پیشخوان رفت ، مرتیکه احمق ! انگار به ولخرجی اعتیاد داشت وقتی داشتیم شام میخوردیم ، چشمم به یه پسربچه افتاد که کنار دستگاه بستنی سازی
.. ایستاده بود .. مثل اینکه از بچه های کار بود ، سر و وضعش که اینو نشون میداد .. هرکسی بستنی میخرید ، میرفت و قطره آخری که ته سوراخ مونده بود لیس میزد .. این صحنه رو که دیدم دلم ریخت .. شایان پشت به این صحنه نشسته بود و چیزی نمیدید پس بهش گفتم : یه لحظه پشت سرتو ببین برگشت عقب و پرسید : چی شده ؟ .. اون بچه - .. اینو گفتم و با ناراحتی سرمو پایین انداختم .. حتما خیلی گرسنست - .. اشک تو چشمام تو جمع شد و با بغض گفتم : آره ، هم گرسنه و هم خسته شایان نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید : داری گریه میکنی ؟ .. اینو که گفت بغضم شکست و جلوی مردم راحت زیر گریه زدم .. سرمو بین دستام گرفتم تا بقیه بهم نگاه نکنند
! هیش ، آروم باش - اشکامو پاک کردم و پرسیدم : میشه براش یه چیزی بخریم تا بخوره ؟ .. سرشو به نشونه آره تکون داد و بعد از چند دقیقه با یه پلاستیک همبرگر و نوشابه برگشت .. غذام از دهنم افتاد ، به سمت پسربچه رفتیم .. اول نمیخواست قبول کنه ولی بعد با اصرار ما غذا رو گرفت و لبخند شیرینی زد....
.
.. جفت دستامو بالای سرم چسبوند و لاله گوشم رو بوسید گرفت .. آه شایان -
ضربه هاش رو محکم تر کرد ، لباش رو به گوشم نزدیک کرد و گاز ریزی گرفت سپس با لحن خماری جواب داد : بله ؟
.. اومممم .. آه .. بسه .. آیییی - .. چیزی نگفت .. به چشمای که عاشقشون بودم زل زدم و آه غلیظی کشیدم .. اخم کرد .. ته ریشش رو مالیدم و نالیدم : بداخلاق .. آه .. سرشو توی گودی گردنم فرو برد و ضربه هاشو متوقف کرد شونه هاشو بغل کردم و به شوخی گفتم : دیدی امشب کاندوم به کارمون اومد ، بعد تو میخواستی
.. نگیری ..
کس با کاندوم برام لذتی نداره
- عزیزم این پیشگیریه ، تو که دلت نمیخواد تو ۳۹ سالگی بابا بشی ؟
- .. کنارم دراز کشید و گفت : از پدر شدن متنفرم .. بهم اون دستمال کاغذیو بده ، توفیم کردی نکبت - شایان ازجا بلند شد ، لباسش رو کلا پوشید و گفت : سیگار میکشی ؟ .. اهوم - ... میرم تا مغازه ، الان برمیگردم - .. من فقط شورت و تی شرتم رو پوشیدم
! سرم خیلی درد میکرد .. موبایلمو چک کردم ، از طرف عمو ، خانوم جاهدی و استاد موسیقیم پیام داشتم .. اول از همه پیام استادم رو باز کردم ! چه عکس زیبایی - .. از پروفایلم تعریف کرده بود ، خندم گرفت و نوشتم : لطف دارید .. خانوم جاهدی و عمو هم چیز خاصی نگفته بودند ..
شایان بعد ده دقیقه برگشت .. روی تخت نشستیم و سیگارامونو روشن کردیم .. بهش نگاهی انداختم و گفتم : نمیدونستم اهل دود هم هستی .. کم پیش میاد ! تو چی ؟ تاحالا ندیده بودم بکشی - .. اهلش نیستم ولی اولین بار تو دبیرستان کشیدم - .. اینو که گفتم خندم گرفت و ادامه دادم : پشت ساختمون مدرسه ، خیلی ترسناک بود .. که اینطور - دو زانو نشستم و گفتم : تو چی ؟ دبیرستانت چطوری بود ؟ .. همونجوری که به مستقیم خیره شده بود جواب داد : مزخرف .. از اون بچه شرا بودی یا
- .. همیشه ساکت بودم ، سر کلاسا میخوابیدم و از درس خوندن فرار میکردم - .. فکرشو میکردم - ! پسرای دبیرستانی احمق ترین موجودات کره خاکین ، رفتارشون رقت انگیزه - خندیدم و جواب دادم : چرا اینو میگی ؟ مگه تو از شکم مامانت ۳۹ ساله بودی ؟ اونا فکر میکنند با اون عقاید متعصبانه و تو سر و کله هم زدن خیلی باحالن ولی در واقع هیچی -
.. نیستند ! همه میخوان خودشونو ثابت کنند و با قلدری روی بقیه مسلط بشند .. تو از اون کتک خورا بودیااا - .. لبخندی زد و جوابی نداد نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم : اولین بار که سکس داشتی چند سالت بود ؟
.. پونزده
- با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : جدی ؟ .. پسر کنجکاوی بودم - اما آخه .. اصلا کلا تا حالا با چند نفر خوابیدی ؟ - .. این سوالت درست مثل اینه که بخوای تک تک ستارها رو تو آسمون بشمری - ! یعنی چی ؟ اگه هروزم با یکی بوده باشی به اندازه ستاره ها نمیشه - .. پوزخندی زد و جواب داد : مثال زدم ، منظورم اینه که تاحالا نشمردم ! خیلیاشونم یادم نمیاد ! حتی اسمشونم بلد نبودم ، ما فقط سکس .. میکردیم تو تهران ؟ - .. پوکی به سیگارش زد و گفت : همه جا با این وجود تاحالا با هیچکدوم رابطه جدی نداشتی ؟ - .. من از رابطه های جدی فراری بودم - پس من اینجا چیکار میکنم ؟ - .. نگاهی بهم انداخت و گفت : تو ؟ تو فرق داری ! من بهت احساس دارم ! نمیمیری بگی دوسم داری - .. یه بار گفتم - .. چشم غره ای بهش رفتم .. پاهام رو جمع کردم ، چونم رو به روی زانوم گذاشتم و گفتم : دلم میخواست اولی باشم سیگارش رو خاموش کرد ، نیشخندی زد و گفت : پسرای کم تجربه و باکره نمیتونند دخترا رو دیوونه
.. کنند ، مسلما اگه تجربم زیاد نبود تو الان اینجا نبودی
بهش نگاه کردم و گفتم : تو عالی هستی ولی اینکه با صدنفر بودی همیشه تو مخمه ! خصوصا با این .. حرفات
همش میگه غیرت و مالکیت معنی نداره ، اینا یعنی اگه کسی بازم بهت پا بده یا چشتو بگیره .. باهاش میخوابی نه ؟
.. جمله آخرم رو با لحن ناراحتی گفتم .. شایان لبخندی زد ، روی تخت درازم کرد و روم خیمه زد
.. سپس لپم رو بوسید و گفت : با وجود شبایی که برام میسازی فکر نمیکنم به کسی پا بدم
یعنی من هرشب جر بخورم تا اقا فکر خیانت به سرش نزنه ؟ این انصافه ؟ تعهد و مسئولیت پذیری - توی کتاب شیطون پرستا نقشی نداره ؟
من که هرشب نمیکنمت و راجبع سوالتم باید بگم ابلیس ما رو ازاد گذاشته تا از مادیات لذت ببریم ، - .. پس باید کمال استفاده رو کنیم
بدون تعهد یا هرچیزی ! این چیزیه که پدر میگه ! اونایی که مادیات رو میپرستند و دنبال لذت جنسین ! کامل از فرمانش پیروی میکنند ولی من .. میخوام تو سیرم کنی
اینو که گفت تی شرتم رو بالا داد و لیسی به نافم زد و ادامه داد : بدن سفیدت هرشب تشنه ترم میکنه ..
.. یه لحظه سردم شد و احساس مورمور بهم دست داد .. خندیدم ، تی شرتمو پایین دادم و گفتم : برای امشب بسه شایان ؛ دیگه واقعا نمیتونم
بوسی به نافم زد و کنارم دراز کشید ، سرمو به سینش چسبوندم که گفت : امشب خودمم به طرز .. عجیبی خستم
.. نصفه شب با صدای نواختن گیتار از خواب بلند شدم .. چشمای خمارم رو آروم مالیدم و به جای خالی شایان نگاه کردم ! ساعت موبایلم رو چک کردم ، ۲ نصفه شب بود .. پوفی کشیدم و زیرلب گفتم : شایان آخه الان از جا بلند شدم تا به سمت اتاق کارش برم اما همینکه از در بیرون رفتم دستی منو به سمت خودش
.. کشید .. برگشتم و با تعجب دیدم که شایان دستمو گرفته .. قیافش درهم و نگران بود ، از سر و صورتش عرق میریخت و دستای مثل یخ سرد بود ! صدای گیتار همچنان پخش میشد ولی شایان اینجا بود .. آب دهنم رو با صدا قورت دادم و بریده بریده پرسیدم : تو .. تو با وحشت و استرس مبهمی گفت : تو هم اون صدا رو میشنوی ؟
.. با حالی آشفته از خواب پریدم و با چشم دنبال شایان گشتم ! اما باز هم کنارم نخوابیده بود
.. ناگهان با حسی خیسی و زبون زدن شخصی در وسط پام روی تخت دراز کشیدم ! تمام بدنش زیر پتو بود و من اصلا نمیتونستم ببینمش ! پسره دیوونه ! نصفه شب داشت چیکار میکرد .. لبخندی از سر لذت زدم و پاهام رو باز کردم .. آی شایان ، آخ یواش تر - ! ناخونای بلندش رو به روی رونم کشید ، خندیدم و نالیدم : ناخونات از منم بلندترهااا .. اوممم وسط پام رو زبون میزد و به طرز عجیبی میخورد ، انگار داشت خوشمزه ترین خوراکی دنیا رو
.. میلیسید .. شایان امشب خیلی حشری شدیااا ، تاحالا هیچوقت اینجوری نکرده بودی - .. با گازی که گرفت دستام رو زیر پتو بردم تا موهاش رو چنگ بزنم اما هرچی سعی کردم نتونستم .. کم کم تعداد گازاش رو بیشتر کرد ، دیگه لذت نمیبردم و فقط جیػ میزدم ! درد زیادی داشتم شایان ولم کن داری چیکار میکنی ؟ - .. هیچ حرفی نمیزد و فقط کارشو ادامه میداد .. ناخوداگاه متوجه صدای خس خسی از زیر پتو شدم و با نگرانی پرسیدم :چرا اینجوری نفس مکشی ؟ .. اصلا حرف نمیزد ! خیلی ترسیده بودم پتو رو کنار انداختم و با دیدن گورپشتی که سرشو بین پام فرو کرده و از اون ناحیه خون میمیکید جیغ
.. بلندی کشیدم
از شدت ترس نفسم بالا نمیومد ، مدام با پاهام سعی میکردم پسش بزنم ولی اون موجود مثل زالو از .. بدنم خون میمکید
.. با تمام قدرتی که داشتم لگد محکمی به سرش زدم و اون با خشم سرشو بالا آورد .. با دیدن صورت داغون و زخمیش تمام وجودم غرق بیم و هراس شد .. نمیتونستم نفس بکشم ، احساس خفگی بهم دست داده بود .. با آخرین قدرتی که داشتم جیغ خفیفی کشیدم و .. یارا ، یارا .. بیدار شو -
.. با تکون های شدید کسی از خواب پریدم و نفسی تازه کردم
دور گلوم رو بررسی کردم تا مطمئن بشم کسی خفم نمیکنه و با دیدن شایان که با تعجب نگاهم میکرد .. زیر گریه زدم
شایان بدون هیچ حرفی بغلم کرد ، سرمو به سینش چسبوندم و جلوی دهنمو گرفتم تا صدای هق هقمو .. خفه کنم
.. شایان موهام رو نوازش میکرد و کمرم رو میمالید .. نمیتونستم آروم بشم ، خیلی ترسیده بودم و گریه میکردم ! آروم زیر گوشم گفت : چیزی نیست ، فقط کابوس دیدی .. شا .. شایان - بله ؟ - .. تی شرتشو تو مشتم گرفتم و جوابی ندادم .. اونشب بدترین شب زندگیم بود چون تا خود صبح نتونستم درست و حسابی بخوابم تصویر اون گورپشت کریه مدام توی ذهنم تکرار میشد و رعب و وحشتی وصف نشدنی به جونم
.. مینداخت .. شایان تا صبح بغلم کرد ولی حتی اون آغوش گرمش هم نتونست ذره ای از وحشتم کم کنه .. صبح روز بعد با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم .. شایان زودتر از من پاشد ، سریع خودشو جمع و جور کرد و به سمت در رفت ! نفسی تازه کردم و روی تخت نشستم ، خیلی سردم بود ! از بیرون صدایی آشنا شنیدم ، مثل اینکه برامون نذری آورده بودند .. از روی تخت بلند شدم ، سرم خیلی درد میکرد و احتمال میدادم بخاطر کم خوابی باشه .. شایان که در رو بست با صدایی رسا گفت : یارا بیا ناهار بخور توی دلم گفتم : ناهار ؟ مگه ساعت چند بود ؟ .. با بی حالی از اتاق بیرون زدم و دو ظرف غذا دست شایان دیدم این چیه ؟ - ! خانوم جاهدی فرستاده - ! آهان ، غذای امام حسینه .. امروز تاسوعاست -
شایان غذاها رو به روی اپن گذاشت و پرسید : گشنت نیست ؟ .. نه میل ندارم ! تو بخور - .. من این غذا رو نمیخورم - ! پوفی کشیدم و در ظرف رو باز کردم ، عدس پلو هم بود ! چقدرم گوشت داشت .. شایان : اگه نمیخوری بزار یخچال چرا دوتا داد ؟ - .. گفتم خونه نیستی ! غذاتو داد تا من بهت بدم - زیرلب آهایی گفتم و غذاها رو توی یخچال گذاشتم .. یارا - هوم ؟ - میای بریم حموم ؟ - .. روی اپن یه بطری مربا بود ، انگشتمو کردم توش و لیسی زدم سپس در حالی که ملچ ملوچ میکردم پرسیدم : با هم ؟ .. آره ، وان رو پر میکنم - ! اهوم ، باشه - .. تو هر دو طبقه علاوه بر دوش یه وان نقلی هم داشت .. من تاحالا توش ننشسته بودم چون احساس میکردم نمیتونم خودمو بشورم .. شایان اول رفت تو حموم ولی من یکم صبر کردم .. در این بین گوشیم زنگ خورد ، زن عمو بود جان دلم ؟ - سلام گشنیزم ، خوبی مادر ؟ - توی صداش بؽض عجیبی داشت ، یکم نگران شدم و گفتم : من خوبم زن عمو شما چی ؟ شما دارید
گریه میکنید ؟ .. اینو که گفتم فینی کشید و با صدایی لرزون جواب داد : نه مادر ، چیزی نیست الهی من فدات شم عزیزم ، چرا گریه میکنی ؟ - .. والا از تو چه پنهون که الان داشتم به یادت آش امام حسین رو هم میزدم دلم هواتو کرد -
یارا دخترم نذر کردم اگه تو به سر و سامون برسی و امسال شادی هم یه دانشگاه خوب قبول شه تا .. هفت سال تاسوعا آش بپزم
.. دستم رو به روی قلبم گزاشتم و گفتم : عزیز دلمی زن عمو ، من به فدای قلب مهربونت بشم آخه .. ایشالله هرچی از خدا میخوای بهت بده .. من جز خوشبختی تو و شادی چیز دیگه ای نمیخوام - .. ایشالله زن عمو، ایشالله - .. ناگهان صدای عمو از پشت تلفن بلند شد که میگفت : سلام منم به دخترمون برسون .. عموت سلام رسوند عزیزم - .. شما هم سلام من رو به عمو و شادی جون برسونید و از طرؾ من عمو رو یه ماچ گنده کنید - .. زن عمو با شرم جواب داد : دختر تو این حرفا رو کی یاد گرفتی آخه ؟ زشته بخدا .. خندیدم و گفتم : دوستتون دارم ، اگه کاری ندارید نه نه دخترم ، ببخشید مزاحمتم شدم ! برو به کارت برس .. خداحافظ عزیزم - .. خداحافظ - تماس رو قطع کردم و به شایان که حوله ای دور کمرش به چارچوب در حموم تکیه داده بود نگاه کردم
.. نمیخوای بیای ؟ - .. تی شرتم رو دراوردم و گفتم : چرا الان میام .. واقعا به یه دوش جانانه نیاز داشتم ، بدنم شدیدا کوفته بود .. اول شایان توی وان نشست و بعد من رو به روش نشستم کی بود بهت زنگ زد ؟ - .. یکم بیشتر تو آب فرو رفتم ، پام رو به روی گردنش کشیدم و گفتم : زن عمو سپس به ناخونای لاک قرمز پام نگاه کردم و ادامه دادم : خوشرنگه ؟ .. شایان لبخندی زد و من انگشتای پام رو به لبش چسبوندم .. بوسی روشون زد و انگشت شستم رو مکید .. قلقلکم میومد ولی از یه طرؾ برام جالب بود .. پام رو پایین آوردم و به آلتش که از زیر آب معلوم بود رسوندم
یهو شایان بی مقدمه پرسید : خب ، دیشب چه کابوسی دیدی ؟ .. یه کابوس عجیب ، نمیخوام بهش فکر کنم - اون آدم غیرعادی بود نه ؟ - .. با پاهام آلتش رو گرفتم و سرمو به نشونه آره تکون دادم .. پس تو هم دیدیش - با تعجب پرسیدم : چیو ؟ .. دیشب با حس ساک زدن از خواب بلند شدم ، اول فکر کردم تویی ولی بعد - ! خیلی عجیب بود .. با نگرانی گفتم : شایان منم یه همچین خوابی دیدم ، اون گورپشت .. اون غیرعادی بود ! منم اول فکر کردم تو داری اونکارو میکنی .. به نظرت عجیب نیست که جفتمون یه خواب ببینیم ؟ اصلا با عقل جور در نمیاد .. خوابامون که دست خودمون نیست - ! آره ولی همچین خوابی حتما تعبیر داره - میخوای دنبال تعبیر چی بری ؟ لیسیدن یه گورپشت ؟ - .. سرمو پایین انداختم و گفتم : نم .. نمیدونم شایان سرشو به عقب خم کرد ، چشماشو بست و گفت : فقط یه خواب بود ، بهتره دیگه راجبعش فکر
.. نکنی .. بی هوا پرسیدم : ممکنه اون اون چی ؟ - آب دهنم رو با صدا قورت دادم و مردد گفتم : شیطان .. باشه ؟ یهو چشماشو وا کرد و با تعجب پرسید : منظورت چیه ؟ ! شایان باید واقع بین باشیم ، اون گورپشت درست مثل جن و پری بود - .. پس بهتره دعا کنیم اون نباشه - با تعجب پرسیدم : چرا ؟ ! چون خوابمون میتونه به معنای یه زنگ خطر جدی باشه -
زنگ خطر چی ؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت سی و ‌ششم

.. سرشو تکون داد و گفت : نمیدونم یارا ، واقعا نمیدونم....
...
یه هفته مثل برق و باد گذشت ، تعطیلات تموم شد و همگی به زندگی عادی برگشتیم ! امروز ۸ دی بود ، یعنی چند روز روز قبل از تولد شایان ..
اتفاقا تولدش جمعه هم افتاده بود و من کلی وقت داشتم تا یه سورپرایز خوشگل برای آماده کنم توی محل کار مدام فکرم درگیر تولدش بود ، امروز عصر براش میکسر میخریدم و کیک تولد رو هم
.. خودم درست میکردم ! حقوقم برای تمامشون کفایت میکرد
اما دلم میخواست علاوه بر اینا یه کادو دست سازم بهش بدم بنابراین کلی فکر کردم و به این نتیجه .. رسیدم که عکس خودم رو قاب کنم و بهش بدم تا همیشه جلوی چشمش باشم
! دلم میخواست هرچه زودتر قیافه شایانو وقتی کادومو میگیره ببینم
.. ساعت ناهار که شد ، یه سر به شیما و دنیا زدم
.. بدجوری مشؽول خوش و بش بودند
تقی به در زدم و پرسیدم : خانوما ، اجازه هست ؟
.. شیما : آره عزیزم ، بیا تو
.. وارد اتاق شدم و روی یکی از صندلیا نشستم
دنیا : خب داشتی میگفتی ؟
شیما : هیچی دیگه ، منم بهش گفتم با این قد و هیکلت خجالت نمیکشی همچین حرفایی میزنی ؟
خب اون چی گفت ؟ -
.. هیچی بابا اسگل بلاکم کرد -
از شنیدن حرفاشون کنجکاو شدم و پرسیدم : جریان چیه ؟
شیما خندید و جواب داد : هیچی بابا ! دیروز یه پسره پلشت اومده بود دایرکتم میگفت بزار من کف.. پاتو بلیسم ، بیا منو بزن ، بزار من سگت بشم ! کثافط اینقدرم خوشگل بود که نگو
با تعجب پرسیدم : جدی میگی ؟ پسره اینکارو کرد ؟ .. دنیا : اینقدر اینجور پسرا تو اینستاگرام زیادن که نگو ، فکر کنم مریضی چیزی هستند .. من تاحالا ندیدم....
شیما خندید و گفت : خب عزیزم با ۳۶ تا فالوور که همشون هم آشنا هستند چی رو میخوای ببینی ؟ مگه مثل من شاخی ؟
.. اینو که گفت رو به دنیا ادامه داد : راستی گفتم شاخ ، علی نابی رو که میشناسی دنیا دنیا یکم فکر کرد و جواب داد : اوم ، همون پسر شاخه ؟ با اکیپ محمد ایناست ؟ ! آره همون مدل جیگره ، آخر هفته یه پول پارتی تو زعفرانیه گرفته - دنیا با هیجان پرسید : جون من ؟ پول پارتی تو زمستون ؟ .. آره ، استخر سربستست ! ورودیش برای دخترای مجردم مجانیه ولی برای زوجا نفری....- ! وای شیما ، منم میخوام بیاممم - شیما بادی به گلو داد و گفت : منو که دعوت کرده ، گفته دو تا از دوستامم ببرم ! اگه بخواید تو و یارا
.. رو میبرم با تعجب پرسیدم : ببخشید ؟ من ؟ ! آره دیگه ! مفتی مفتی میبرمت یه جای توپ که تاحالا مثلشو ندیدی - ! سرفه ای کردم و گفتم : ببخشید ولی من تاحالا همچین جاهایی نبودم و اصلا نمیدونم پول پارتی چیه .. دنیا و شیما با هم خندیدند ! دنیا : واقعا نمیدونی ؟ بابا استخر پارتیه دیگه استخر پارتی مختلط ؟ چجوری آخه ؟ - شیما : تو دیگه چقدر پرتی یارا ، تاحالا نشنیدی ؟ .. سرمو به نشونه نه تکون دادم دنیا : الان حس توضیحش نیست فقط بدون پارتی تو یه استخر سربسته هست و کلی دختر پسر جیگر
.. میان با مایو ؟ - .. شیما خندید و به تمسخر گفت : نه عزیزم با چادر میایم تو آب
.. از طعنه هاشون خوشم نمیومد ، سرم رو پایین انداختم و گفتم : من نمیتونم بیام شیما : چرا گلم ؟ آقاتون اجازه نمیده ؟ مردد پرسیدم : آقامون ؟
! دنیا به سمت در اشاره کرد و گفت : مستر جیگر دیگه خرشانس .. شایانو میگفتند ! آقام ! چه لوس .. نه اون کاری نداره من خودم از اینجور محیطا خوشم نمیاد - ! دنیا با حرص گفت : وای یارا امل بازی درنیار دیگه .. نه ، واقعا خوشم نمیاد کلی پسر و دختر لخت ببینم و از طرف دیگه آخر هفته برنامه دارم - شیما فوضولی کرد و پرسید : چه برنامه ای ؟ .. تولد کوشاست ، میخوام سورپرایزش کنم - .. دخترا بهم نگاه کردند و یه صدا گفتند : اولالالالا ! شیما : پس حسابی درگیری .. سرمو به نشونه آره تکون دادم در این لحظه شایان تقی به در زد و گفت : میتونم بیام تو ؟ .. دنیا : بفرمایید آقای کوشا شایان با سر سلامی به همه کرد و رو به من گفت : ناهار نمیخوری ؟ .. چ .. چرا - ! ساعت ناهار داره تموم میشه ، اگه میخوای بریم بیرون یه چیزی بخوریم - نگاهی به دخترا که با حسادت نگام میکردند کردم و با خجالت جواب دادم : نه همینجا یه چیزی میخورم
..
.. سرشو به نشونه باشه تکون داد و از اتاق بیرون رفت
چند لحظه بینمون سکوت برقرار شد و منم که جو رو نامناسب دیدم با خداحافظی کوتاهی به سمت در حرکت کردم اما لحظه آخر صدای شیما رو به وضوح شنیدم که با لحن آرومی به دنیا میگفت : دختره .. جنده ، نیومده پسره رو تیػ زده
.. از این حرفشون قلبم شکست و خیلی ناراحت شدم یعنی چون با یه نفر دوست شده بودم ، جندم ؟
تا آخر ساعت دپرس و پکر شدم ، حتی سمیه هم از این تؽییر رفتارم تعجب کرده بود ولی من واقعا .. انتظار همچین تفکری رو از دخترایی که ادعای دوستی میکردند نداشتم
.. ساعت کاری که تموم شد ، شایان طبق معمول اومد تو اتاقم تا با هم بریم .. نگاهی به قیافه بیخیال و سرد سمیه انداختم
.. چقدر با شیما و دنیا فرق داشت .. زیر لب خداحافظی ای کرد و رفت ولی من هنوز وسایلم رو جمع نکرده بودم شایان که قیافه پکرم رو دید یکم تعجب کرد و پرسید : چیزی شده ؟ نفس عمیقی کشیدم و بی مقدمه پرسیدم : به نظرت من هرزه ام ؟ هرزه ؟ - .. آره ، مثلا هیچی نشده با تو ریختم رو هم و ده بار باهات خوابیدم - یه دختر خوب اینکارا رو میکنه یا یه هرزه خیابونی ؟ .. لبخند ملیحی زد ، دستاشو توی جیبش کرد و گفت : خب فکر کنم بدونم چه اتفاقی افتاده اوم جدی ؟ چه اتفاقی ؟ - ! اونا بهت حرفی زدند که فکرتو مشؽول کرده - از روی صندلی بلند شدم و گفتم : فقط یه حرف نبود ، خیلی واضح و روشن بهم لقب هرزه رو نسبت
.. دادند ، اونم بخاطر اینکه با تو میرم و میام اینقدر برات مهمه که اون دخترای از خود راضی چه فکری میکنند ؟ -
شونه ای بالا انداختم و گفتم : نه ، فقط یه سوال پرسیدم ! در هر صورت جامعه ما دختریو که فقط با .. یه نفر باشه و باهاش سکس کنه یه هرزه میبینه
.. تا وقتی ازدواج نکنیم اونا همینو میگن ازدواج ؟ -
لپ تابمو توی کیفم گذاشتم و گفتم : آره ازدواج ، میدونی این نگاهی که جامعه به دخترا داره واقعا .. حالمو بهم میزنه
یعنی یه نگاه به خودت بنداز شایان ، تو با صدتا دختر خوابیدی ولی هنوزم یه مردی و چیزی از .. ارزشت کم نشده اما من که فقط با تو بودم چی ؟ همین الانم ارزشم از سنگ پا کمتره
.. این تفکرتو دوست ندارم -
این تفکر من نیست ، جوریه که بقیه منو میبینند ! تو هرکاری کنی بازم یه مردی و کسی بهت سخت - .. نمیگیره اما من
پوفی کشیدم و گفتم : همین الانشم هر لحظه ای که باهات حرؾ میزنم ریسک کردم ، اگه یه درصد این .. خبر به گوش آقای مدیری برسه چی ؟ همه چیزو به عموم میگه و آبروم همه جا میره
اینا رو میگی تا راجبع ازدواج فکر کنم ؟ -
در کیفم رو بستم و گفتم : نه شایان ، اینا رو میگم تا بدونی تو چه موقعیتی هستم و چقدر برام ارزش .. داری که دارم تمام این ریسکا رو به جون میخرم
ولی تو چی ؟ اینو که گفتم به سمتش برگشتم و ادامه دادم : تو برای من چیکار میکنی ؟ با تردید پرسید : چی میخوای ؟ .. میخوام دست از اون کار بکشی - .. پوفی کشید و جواب داد : توی ماشین در موردش حرؾ میزنیم .. وسایلام رو جمع کردیم و با هم به سمت ماشینش رفتیم .. شایان از ساختمون بیرون زد و گفت : نمیتونم بیخیال وظیفم بشم یارا .. پوزخندی زدم و گفتم : چقدر خودخواهی شایان ، امکان نداره بخاطر بقیه از خودت بگذری ! اینجوریه که من هستم ، نمیتونم کاری کنم - .. سرمو به شیشه چسبوندم و گفتم : خیلی بدی من از این حرفت تعریف برداشت میکنم ، بد بودن که به خودی خودش بد نیست ! یه خصلته -
.. ضروریه .. پوزخندی زدم و گفتم : خدا رو شکر همیشه هم یه جواب تو آستینت داری ! لبخندی زد و جواب داد : بهتره بگی بازی با کلمه رو خوب بلدم .. خودخواه - .. تا خودخواه نباشی به چیزی که میخوای نمیرسی - با معصومیت پرسیدم : پس چرا من نبودم ؟ چرا هیچوقت نبودم شایان ؟ چرا برای من همیشه اول تو
بودی ؟ چرا بخاطرت حاضرم هرکاری کنم ؟ .. چون تو قلب پاکی داری ولی من نه و خب پایان همچین داستانایی چندان خوش نیست - منظورت چیه ؟ - ! طبق معمول جوابی نداد
شب تولد شایان بود ، از صبح تا حالا داشتیم خونه رو تزیین میکردیم مثل اینکه خیلی به تولدش .. اهمیت میداد
یه لباس سفید که بلندیش تا زانوم بود پوشیدم ، تاج گلم رو به روی سرم گذاشتم و از اتاق بیرون .. اومدم
.. همزمان با من شایان هم از اتاق کارش بیرون اومد و با هم در راهرو رو به رو شدیم
! برای لحظه ای نگاهم روی استایلش ثابت موند
.. توی اون کت و شلوار یه دست مشکی یقه انگلیسی چقدر خوشتیپ شده بود
موهای بلند و مشکیش رو از فرق کج گرفته و با ژل و سشوار به بهترین حالت ممکن مدل داده و توی .. گوش سمت چپش که سوراخ بود گوشواره نقره ای انداخته که با دکمه سر دست پیراهنش ست بود
بوی عطرش داشت دیوونم میکرد ، بی اختیار چند قدم بهش نزدیک شدم و گفتم : چه قدر خوب شدی ..
.. تو هم همینطور - ! سپس نگاهی به سر تا پام انداخت و ادامه داد : با لباس سفید مثل فرشته ها میشی
نمیدونستم ازم تعریؾ کرده یا نه پس فقط لبخند زدم و گفتم : دیگه الاناست که مهمونات برسن ، بیا .. کوکتلا رو آماده کنیم
.. سری به نشونه باشه تکون داد
امشب قرار بود چندتا از دوستای شایان رو ببینم ، خیلی هیجان داشتم و از طرفی میترسیدم سوتی هم .. بدم
.. وقتی داشتیم کوکتلا رو حاضر میکردیم شایان بهم گفت : یادت باشه که تو آتئیست هستی با تعجب پرسیدم : بگم بی دینم ؟ .. آره ، نمیخوام چیزی بفهمن ! هرچند که ازت سوالی نمیپرسن ولی دلم نمیخواد سوتی بدی - سرمو به نشونه باشه تکون دادم و با تردید پرسیدم : راستی امشب روناکم اینجاست ؟ آره ، چطور ؟ - .. گفتم شاید بخاطر اون اتفاق - ! پوزخندی زدم و ادامه دادم : هیچی ؛ یادم رفته بود که به خاطر من هیچ کاری نمیکنی بطری شراب رو گوشه ای گذاشت و پرسید : نباید دعوتش میکردم ؟ ! اون میخواست بینمون رو بهم بزنه شایان -
لبخندی زد و گفت : تو چطور میتونی اینقدر حسود باشی ؟ اون فقط یه عکس بهت داد ! اگه میخواست .. میتونست کنارم لخت دراز بکشه ، من اینقدر مست بودم که چیزی حالم نمیشد
.. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : چجوری میتونی همچین حرفی بزنی شایان ، اون
در این لحظه زنگ در به صدا دراومد ، شایان دستی توی موهاش کشید و گفت : بحث رو همینجا نگه .. دار ! ببین امشبم میتونی ناراحتم کنی
دلم از این حرفش شکست ، من که چیزی نگفته بودم ! فقط انتظار داشتم اون روناک عوضی رو دعوت .. نکنه
.. سرم رو پایین انداختم و با قلبی دردمند از مهموناش استقبال کردم .. اتفاقا روناک هم بینشون بود ، به محض ورود از گردن شایان آویزون شد و لپش و بوسید .. از دیدن این صحنه چشمام گرد شد اما به قدری توی شوک بودم که نتونستم کاری کنم اون عوضی انگار که تازه منو دیده باشه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت : چطوری یارا جون ؟ با ناراحتی به شایان که لبخند مسخره ای به لب داشت نگاه کردم ، انگار نه انگار اتفاقی بینشون افتاده
.. باشه .. بهش دست ندادم و فقط صدایی لرزونی گفتم : خوبم
دو پسر دیگه ای که همراه روناک بودند هم به ترتیب خودشون رو معرفی کردند ولی من به قدری .. شوکه و ؼمگین بودم که دیگه هیچی نفهمیدم
.. شایان دستشو دور کمرم حلقه کرد که مثلا بگه ناراحت نباشم ولی قلب من واقعا شکسته بود
تک تک بقیه مهموناش هم رسیدند، اتفاقا بین مهموناش تانی و .. شاهین هم بودند
.. تانی خیلی ناز بود ، چشمای آبی ، موهای مشکی و یه هیکل مانکنی عالی داشت .. البته شاهینم مثل شایان خوشگل و خوشتیپ بود ولی احساس میکردم تانی ازش خیلی سر تره .. تانی خیلی حرف میزد ، از هر دری میگفت ، با همه بگو مگو میکرد و الکی میخندید گاهی وقتا نگاه حسرت بارش رو به روی شاهین احساس میکردم ، انگار وقتی با زنای دیگه میخندید
.. ناراحت میشد ! نمیدونم چرا فکر میکردم عاشق شوهر سابقشه .. و روناک ، روناک از همه بدتر بود چون یه لحظه هم از شایانم چشم برنمیداشت کاملا معلوم بود چشمش دنبال عشقمه ، منم یه بار از حرصش سرمو روی شونه شایان گذاشتم و
.. بازوشو بوسیدم
شایان که به زبون محلی مشؽول گفت و گو با یکی بود از دیدن ای صحنه تعجب کرد اما من تنها لبخند ! کمرنگی نثارش کردم تا خیالش راحت باشه
دخترای مهمونی زیاد نبودند ، فقط من و تانی و اون عوضی و دوتا دختر دیگه بودیم که به نظر خواهر .. بودند
.. تانی وقتی دید من غریب افتادم از کنار شایان بلندم کرد .. خانوما گوشه ای جمع شده بودند ، من و تانی هم بهشون پیوستیم .. اون دوتا دختره که منو دیدند لبخند مهربونی زدند یکیشون که موهای بلند و مشکی داشت و اسمش چیستا بود ازم پرسید : مثل اینکه حوصلت سر رفته
.. بود ! یکم احساس غریبی میکنم -
روناک لبخندی زد و گفت : چرا عزیزم ؟ کنار ما بهت خوش نمیگذره ؟ معلومه ! چون تو مثل ما نیستی نه ؟
.. نمیدونستم چی بهش بگم ، دختره عوضی ! دنبال هر موقعیتی میگشت تا من رو تو مخمصه بندازه
تانی دستش رو دور گردنم انداخت و گفت : دخترم رو اینقدر اذیت نکن رونی ! شرط میبندم تا حالا تو .. مهمونیای ما نبوده
.. چیستا : آره منم ندیدمش ، نمیدونم شایان از کجا این خوشگل خانوم رو پیدا کرده
دختر دومی که موهاش رو از ته زده و کچل بود جواب داد : من یه بار دیدمش ، همون روزی که ! میرفتیم نماز سیاه
مشکی Bmw یکم به قیافه دختره نگاه کردم و تازه یادم اومد این همون دختر مو صورتیه که تو اون .. نشسته بود پس لبخند گشادی زدم و گفتم : اره خودمم
تانی : ببینم تو اینجا زندگی میکنی ؟ ! در واقع طبقه بالا هستم - چیستا : اولالا پس حتما خیلی خوش میگذرونید نه ؟ .. اینو که گفت چشمکی زد ولی من منظورشو نفهمیدم ! دختر کچله که اسمش ویدا بود گفت : شایان تو سکس فوق العادست .. اینو که شنیدم چشمام از تعجب چهارتا شد ! چیستا : موافقم ، اون میدونه باید چیکار کنه تا یه زن دیوونه بشه ! لعنتی .. بریده بریده پرسیدم : شما .. با هم
تانی خندید و گفت : شایان تقریبا همه دخترای انجمن رو کرده ! مطمئنم اگه منم زن داداشش نبودم باید ! تقدیمش میشدم
انجمن ؟ - ! چیستا : مثل اینکه هنوز نفهمیدی دوست پسر عزیزت چه آدم مهمیه ، اون دیویل سه سیونه با تعجب پرسیدم : دیویل سه سیون ؟ .. روناک مقداری شراب نوشید و گفت : اونکه محلی نمیفهمه دخترا ویدا خندید و جواب داد : پس نمیدونه دوست پسرش پسر ابلیسه ؟ آب دهنم رو با صدا قورت دادم و به شایان که تنهایی روی مبل نشسته و بقیه اطرافیان با احترام
باهاش صحبت میکردند نگاه کردم و زمزمه کنان پرسیدم : پسر ابلیس ؟
تانی : قضیه مال خیلی وقته پیشه ، میدونی مادر اون روانی بود ! یه ساحره که ادعا میکرد با شیطان ! خوابیده و شایان رو از اون حامله شده ، برای همینم زنده زنده سوزوندش
! چیستا : شما به اون داستان باور دارید ؟ به نظر من که ماتیا یه جنده روانی تمام عیار بود
تانی شونه ای بالا انداخت و گفت : هیچکس نمیدونه ، همه میگن اون یه جور مالیخویا داشته ! بعد از اینکه فهمید آخرین بچش معلوله شدت هم گرفت چون فکر میکرد شیطان بخاطر اینکه نگفته شایان .. پسرشه نفرینش کرده ! برای همین همه جا این حرفو جار زد
.. واقعا گیج شده بودم ، پس برای همین شایان شیطان رو پدر صدا میکرد .. نمیدونستم چی بگم پس فقط به حرفاشون گوش سپردم ! تانی : باعث تاسفه که یه ساحره احمق مثل اون زن عمو من باشه با تعجب پرسیدم : زن عمو ؟ تو دختر عموی شایانی ؟ ! بله ، دختر عموی شایان و اولین فرزند خاندان - ناگهان یاد اون قاب عکسی که تو اتاق کار کوشا بود و یه دختر عصبانی بین اون همه پسر بچه بود
.. افتادم و زمزمه کنان گفتم : و تنها دختر خاندان ! زدی به هدف - !! پس اون دختر عصبانی تو بودی - تانی با تعجب پرسید : دختر عصبانی ؟ .. یه عکس با پسرا داشتی - .. یهو زد زیر خنده و گفت : آه اون عکسو میگی ! لعنتی ، یادش بخیر
حتی فکر کنم ماتیا روانی هم اون روز بود ، تن هممون لباسای تمیز و تازه پوشونده بودند و ! مجبورمون کرده بودند عکس بگیریم
دخترا با شنیدن این حرؾ خندیدند و چیستا در حالی که محتوای جامش رو تکون میداد گفت : تو دختر .. خوش شانسی هستی یارا
چرا ؟ -
سرش رو بالا آورد ، با چشمای درشت سبز رنگش بهم زل زد و گفت : چون میتونی هرشب باهاش ! باشی ، حال اینکه قیافه و تیپ آنچنانی هم نداری
پوزخندی زدم و گفتم : آره ، من قیافه و تیپ عالی ندارم ولی یه چیزی دارم که شما دخترا هیچوقت به .. دستش نمیارید
سپس به قلبم اشاره کردم و ادامه دادم : من یه قلب پاک دارم و مثل شما فقط دنبال سكس با شایان ! نیستم ، من عاشقشم و میتونم اینو بهتون ثابت کنم
! ویدا : نه بابا ، بلبل زبونم که هستی
تانی که دید نزدیکه دعوامون بشه پا درمیونی کرد و گفت : هعی دخترا ، ادامه ندید ! امشب شب تولد شایانه ، خودتون میدونید که شب تولد هر آدمی چه روز مقدسیه ! پس نباید هیچ نزاع یا مشاجره ای .. باشه
! ویدا : طرف خیلی جدی گرفته ! فکر میکنه چیزی بیشتر از یه اسباب بازیه .. بی توجه به حرفای تانی و ویدا چشم غره ای نثار دخترا کردم و پیش شایان برگشتم
تمام شب دو دستی بهش چسبیده بودم ! هر دختری که اینجا بود چشمش دنبال عشق من بود ، آخه چقدر یه دختر میتونست عوضی و هول باشه که پیش دوست دختر یکی دیگه همچین حرفایی بزنه ؟ اون شب بود که متوجه شدم رقیب من تنها روناک نیست ! بلکه تمام دخترای این جمع چشمشون دنبال .. شایانه ! واقعا نمیتونستم درک کنم که اون با تک تک این دخترا خوابیده
.. تا پایان شب دپرس بودم ... شایان کیکش رو برید و همه ابراز شادی کردند اما من تنها با غم به این صحنه چشم دوختم
مدام حرفای دخترا تو ذهنم مرور میشد ، اینکه همشون میگفتن من فقط یه اسباب بازیم ولی این .. نمیتونست واقعیت داشته باشه چون اونم عاشقم بود
نوبت به کادوها رسید ، هرکسی یه چیز آورده بود ! نمیدونستم با دادن میکسر باید خجالت بکشم یا نه !
آخه هدیه بقیه خیلی فانتزی و شیک بود حتی اون روناک عوضی بهش چنان مجسمه زیبایی داده بود .. که یه لحظه از کادوی خودم شرم کردم
.. بالاخره کادوی منم باز کردند ، شایان با دیدن میکسر لبخندی زد و گونم رو بوسید ! اما من از توی کیف دستیم هدیه دومم رو بهش دادم و زیر گوشش گفتم : اینم دومیشه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت سی و هفتم

برام دوتا کادو گرفتی ؟ -
.. سرمو به نشونه آره تکون دادم .. شایان لبخندی زد و کادو رو باز کرد .. با دیدن عکس من توی قاب کمی جا خودو و نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت لبم رو با شیطنت گاز گرفتم اما روناک ساکت نبود و با تمسخر گفت : از یه بچه یتیم بیشتر از اینم
! انتظار نمیره ، عقده ای .. با تعجب به روناک نگاه کردم ، اون از کجا نکنه شایان بهش گفته بود ؟ .. با چشمای نم دارم نگاهی به شایان که کنارم نشسته بود انداختم و پرسیدم : تو اونو بهش اما شایان حرفم رو قطع کرد و با بی تفاوتی به تانی گفت : میشه کیک رو بیاری ؟ .. تانی هم برای اینکه جو رو عوض کنه با شوخی و خنده به سمت یخچال رفت اما من با شرمندگی سرم رو پایین انداختم ، نگاه تحقیر همه رو روی خودم حس میکردم و اینا فقط
.. بخاطر شایان بود .. از کنارش بلند شدم ، اونم اهمیتی نداد .. گوشه جمعیت کز کردم و به دور از همه سر در گریبان فرو بردم ! تانی کیک رو اورد ، کیکی که من با عشق براش پخته بودم .. روناک جای من نشست و دستش رو دور بازوی عشقم حلقه کرد ! شایان اینقدر بی ارزشم کرده بود که نمیتونستم از جا بلند شم و در مقابل اون دزد بدکاره بایستم .. فقط با چشمای خیسم نظاره گر خنده ها و شوخیاشون شدم .. درست مثل یه زوج عالی به نظر میرسیدند و بقیه هم با تحسین بهشون نگاه میکردند شایان تمام این مدت نیم نگاهی به من ننداخت ، اینقدر غرق شادی بود که اصلا عدم حضور من رو
.. نفهمید .. با خوشحالی کیکش رو فوت کرد و روناک برای بار دوم بوسه عاشقانه ای به روی گونه اش کاشت .. دیگه نمیتونستم تحمل کنم پس بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم و تا اخر شب گوشه ای نشستم .. هیچکس متوجه من نشد ، انگار من رو نمیدیدند .. دلم به حال خودم میسوخت ، بچه یتیما همه جا مظلوم بودند
.. چقدر برای شب تولد شایان ذوق داشتم و چه بی رحمانه رویاهام برای امشب نابود شد
به این ترتیب بعد از صرؾ کیک و شراب مهمونی به پایان رسید و کم کم خونه از ازدحام جمعیت خالی .. شد
.. توی خونه شایان با بی حالی روی مبل نشستم
خیلی خسته شده بودم ، دلم یه خواب راحت میخواست ولی مگه امشب میتونستم از دستش فرار کنم ؟ .. از طرفی هم بخاطر حرؾ دخترا خیلی ناراحت بودم
دلم میخواست امشب دست رد به سینش بزنم ولی اخه تولدش بود ! چجوری میتونستم همچین شبی رو ! کوفتش کنم ؟ اگرچه که اون کوفت کرد و اصلا به روش نیاورد
بالاخره بعد از کلی کلنجار بیخیال احساس زنونم شدم و سعی کردم جوری وانمود کنم که شایان ناراحت ! نشه ولی بعدا به حسابش برسم
.. توی افکار خودم غرق بودم که شایان با یه شیشه شکلات ( نوتلا ) کنارم نشست .. انگشت کوچیکشه کاملا کاکائویی کرد و نزدیک لبم آورد .. با تعجب بهش نگاه کردم که گفت : بخور .. با اکراه انگشتش رو لیسیدم ! چقدرم خوشمزه بود خسته ای ؟ - .. نمیدونستم چه جوابی بهش بدم ، نمیخواستم ازم ناراحت بشه پس به دروغ گفتم : نه زیاد .. اگه بخوای میتونی بری بخوابی - روی پاش نشستم و با شیطنت تصنعی گفتم : بدون سکس شب تولدت ؟ بوسی از گردنم کرد و زیر گوشم گفت : میخوای قبلش یکم داغ بشیم ؟

.. با ناراحتی تو صورتش نگاه کردم و تمام اتفاقای امشب توی ذهنم مرور شد ! یه لحظه دستام رو از دور گردنش باز کردم و اومدم بلند شم که گفت : میخوام باهات چندتا پیک بزنم .. جبهه گرفتم و گفتم : میدونی که نمیخورم....
! لبم رو با انگشت اشاره اش نوازش کرد و گفت : امشب تولد منه پس باید هرچی میگم گوش کنی .. زورگو - .. منو از روی پاش بلند کرد و بعد از چند دقیقه با دوتا جام و یه بطری ودکا برگشت ! اینا رو از کجا میاری ؟ من که تو اتاقت مشروبی ندیدم - .. قرار نیست همه چیزو ببینی - سپس برام یکم مشروب ریخت و بعد انگار که تازه چیزی یادش اومده باشه گفت : سک نمیخوری نه ؟ با تعجب پرسیدم : چی ؟ .. جوابی نداد و بعد از چند دقیقه با یه ظرف ماست و خیار برگشت اینا برای چیه ؟ - .. الکلش بالاست ، ممکنه بهت نسازه ! پس اینا رو هم همراهش بزن - .. سرمو به نشونه باشه تکون دادم .. شایان جامشو بالا گرفت و با لبخند موذیانه ای گفت : به سلامتی .. جاممون رو بهم زدیم ، من بینیم رو گرفتم و یه نفس بالا رفتم .. مزه تلخ الکل تا ته گلوم رو سوزوند پس سریع یه خیار برداشتم خوردم .. به شایان نگاه کردم که انگار داشت آب میخورد .. هنوزم ازش دلگیر بودم ، دلم میخواست بهش بگم چه مرگمه ولی نمیتونستم .. احساس کردم اگه حرفی بزنم دعوامون میشه و ترکم میکنه پس طبق معمول سکوت کردم زبونم رو با دست تمیز کردم و با حرص گفتم : چجوری اینو میخوری ؟ اه حالم بهم خورد ! این چه
! گوهیه .. نباید یه نفس بالا بری - ! خواستم یه سرش کنم - .. جامم رو برای بار دوم پر کرد و گفت : این دفعه آروم تر میشه بپرسم این بساط برای چیه ؟ - ! وقتی مستی لذت سکس دو برابر میشه - .. منظورشو نفهمیدم و عین خنگا بهش زل زدم .. وقتی نگاه من و دید لبخندی زد و گفت : تا نیم ساعت دیگه متوجه میشی
.. به این ترتیب من پیک دوم و چهارم رو سر کشیدم .. کم کم احساس سرگیجه و سرخوشی بهم دست داد ، یکم سردم بود پس به شایان گفتم : سردمه میخوای بریم تو اتاق ؟ - ته دلم راضی نبودم ، همش تصویر اون و روناک جلوی چشمم بود حرفی نزدم ولی شایان دستم رو
گرفت و به سمت اتاقش برد .. .. به محض رسیدن روی تخت ولو شدم و چشمام رو بستم
احساس میکردم رو آسمونام و دارم روی ابرا راه میرم ، الکی پاهام رو بالا و پایین میبردم و میخندیدم ..
.. بیش از حد سرخوش بودم ، دلم میخواست برم فضا و ستاره ها رو بغل کنم .. شایان پیراهنم رو دراورد ، توان هیچگونه حرکتی نداشتم .. فقط با مستی میخندیدم و بهش نگاه میکردم ! انگار همه چیزو از یاد برده بودم ، انگار یادم نبود امشب چه رفتاری باهام داشته .. خیلی سریع لباسام رو دراورد و خودش هم لخت شد .. روی بدنم خیمه زد و از زیر گلوم شروع به بوسیدن کرد .. من فقط آه میکشیدم و به صورت غیر طبیعی از این حس لذت میبردم .. همون یه بوسه اول کافی بود تا کاملا خودمو خیس کنم .. از روی ترقوه ام گاز ریزی گرفت و بعد سراغ سینه هام رفت .. نوکشون رو میکشید و با حرص گاز میگرفت .. من که هیچ حس نمیکردم و فقط از لا به لای چشمای خمارم هیکل بزرگش رو میدیدم شایان زیاد باهام بازی نکرد ؛ امشب میخواست سریع کارو یکسرع کنه پس روی تخت نشست و
.. مجبورم کرد جلوی پاش زانو بزنم .. سرم رو به سمت کیرش هدایت کرد و من درعالم مستی اما با بی رقبتی مشغول شدم .. موهام مزاحمم میشدند ، شایان از موهام رو دور دستاش جمع کرد تا کارمو درست انجام بدم .. تمام کیرش رو با آب دهنم خیس کردم ! نفساش نامنظم شده بود ، میدونستم چقدر دوست داره باهاش ور برم .. لبام دیوونش میکرد
.. داشتم کارمو میکردم که یهو با لحن خماری گفت : یارا میخوام دهنتو بگام...
یعنی چی ؟ - .. زانو بزن جنده کوچولو - .. با ترس به چشمای یخش نگاه کردم و بعد مثل غلامی مطیع روی زمین زانو زدم شایان رو به روم ایستاد و درحالی که کیرش رو به لبام میمالید گفت : میخوام دهنتو بگام ، پس مثل
.. آدم بازش کن ! یادت باشه عق نزنی .. دهنمو با اکراه باز کردم و اون یه ضرب کارشو انجام داد .. موهام رو از پشت گرفت و مشغول جلو و عقب کردن کیرش توی دهنم شد نمیتونستم تحمل کنم ، تا ته گلوم میرفت و داشت حالمو بد میکرد .. .. چشمام از اشک خیس شده بود ، داشتم خفه میشدم ! خواستم پسش بزنم که شایان نزاشت ، سیلی محکمی در گوشم زد و غرید : گفتم عق نزن .. با تمام قدرتم پسش زدم و بعد به سرفه افتادم شایان خندید ولی من با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم : چه مرگته ؟ میخوای منو بکشی ؟ چونم رو بالا گرفت ، به چشمای خیسم زل زد و با جدیت گفت : تو جنده منی یارا ، هر غلطی بخوام
.. باهات میکنم .. با تعجب بهش نگاه کردم ، دستمو روی صورتم گذاشتم و با بهت گفتم : تو منو زدی ! آره زدم ، لازم باشه همه جات رو کبود میکنم - با تعجب به صورت وحشتناکش نگاه کردم و خودمو عقب تر کشیدم که یهو از پشت موهام رو گرفت و
... بلندم کرد .. آی آی آی مووهااااممممم - .. هیش ، خفه شو - اینو گفت و منو از پهلو به دیوار چسبوند .. سپس یه پام رو بالا گرفت و کیرش رو بدون هیچ هشدار قبلی واردم کرد .. جیغی زدم که کل پنجره های خونه لرزید
شایان برای بار دوم به صورتم سیلی زد و گفت : خفه شو میخوای در و همسایه ها هم بدونند داری به من کص میدی ؟
.. اینو گفت و مشؽول تلمبه زدن شد .. اصلا نمیتونستم روی پام بند بشم ، هم مست بود و هم از شهوت زیاد سست شده بودم .. فقط دستمو به دیوار تکیه دادم ، زانو هام کاملا سست و خم شده بودند .. آروم اسمشو صدا میزدم و ناله میکردم .. شایان هم گاهی ناله میکرد و حرفای داغی میزد که شهوتم رو دو برابر میکرد یارا بار چندمه که دارم میکنمت ؟ - .. آه آه .. نمیدونم - دوست داری بازم بهم بدی ؟ - ! خندیدم و با ناله گفتم : اهوم ، هرشب شایان ! هرشب اینو خودم پارش کردم ، نه ؟ - .. آره تو پارش کردی - خندید و با لحن شهوت انگیزی گفت : ولی هنوزم تنگه ، خیلی تنگ و داغه ! دارم حال میکنم جنده
.. کوچولو ! دارم با کصت حال میکنم .. دیگه چیزی نگفتم و فقط آه کشیدم
بعد از پنج دقیقه از این حالت خسته شد ، بدنم رو به روی تخت خم کرد و دوباره از پشت کارشو ادامه .. داد
.. به باسنم سیلی میزد و چنگ میگرفت .. وقتی تو این حالت قرار میگرفت غیرقابل کنترل میشد و منم مجبور بودم بسازم .. درد مضاعفی هم میچشیدم و دم نمیزدم .. توی حال خودم بودم که یهو احساس کردم داره باسنم رو انگشت میکنه .. شایان خواهش میکنم ، پشتم درد میگیره - .. اولین بارت نیست - .. آخرین بار تا دو روز میسوخت ، لطفا - .. امشب شب تولد منه ، پس هرکاری بخوام میکنم - ! باشه منم تو تولد خودم تو رو میکنم - .. اینو که شنید با بی رحمی کرد تو باسنم ، جیغی زدم و روی تخت دراز شدم
.. از پشت لباشو به گوشم نزدیک کرد و گفت : هنوز کاری نکردم که .. با بی جونی گفتم : خواهش میکنم ، نمیتونم شایان .. با لحن خشنی گفت : هنوز ارضام نکردی .. کاندوم بزار - .. نمیخوام - .. پوفی کشیدم و دوباره به حالت داگی ایستادم .. بالاخره بعد از پنج دقیقه ارضا شد و کنارم افتاد از تمام برنامه سکس همین یه قسمت رو دوس داشتم ، همین لحظه ای که بغلم میکرد و منو میبوسید
.. .. امشب چقدر درد کشیدم ، خدا میدونست که آنال چقدر برام مشکل بود اما مجبور بودم خفه بشم .. اینقدر جیغ زده بودم که گلوم میسوخت .. با مظلومیت بش نگاه کردم ، چشمای معصومم رو که دید پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد کجا میری ؟ - ! میخوام دوش بگیرم - .. اینو که گفت ساکت شدم و پتو رو به روی هیکل لختم انداختم ! کاش زودتر میومد و بغلم میکرد وقتی از حموم اومد و کنارم دراز کشید .. مثل یه گربه سرمو به سینش مالیدم و بوسیدمش ... شایان دستاشو زیر سرش ستون کرد و گفت : امشب زیاد خوشحال نبودی ! چرا ، بودم - ! فکر میکردم گرم تر برخورد کنی اما تو کاملا تخریبم کردی - سرمو بلند کردم و با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : من تخریبت کردم ؟ .. روشو برگردوند و گفت : فراموشش کن .. شایان - ! شبخیر - با بهت به این رفتار سردش خیره شدم ، اخه چرا ؟ مگه من چیکار کرده بودم ؟
.. بغضم گرفت دلم به حال خودم میسوخت ! چرا اینقدر ذلیل و بی کس بودم ؟
در کمال بی پناهی از پشت بؽلش کردم و در حالی که از اعماق وجودم میدونستم بی تقصیرم گفتم : .. ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
! ولی کردی - .. قسم میخورم قصدم این نبود شایان من - .. دستامو از دور کمرش باز کرد و با بی تفاوتی گفت : میخوام بخوابم ، شبخیر .. قلبم دوباره درد گرفت .. عشقم اینقدر راحت خوردم میکرد اونم بخاطر هیچی ! اخه چرا ؟ چرا اینقدر بدبخت بودم .. رومو برگردوندم و تا خود صبح گریه کردم ، شایان یه لحظه هم برنگشت گاهی وقتا به عشقش شک میکردم ولی بعد به خودم دلداری میدادم که حتما دلیلی برای سردیاش داره
.. .. اخه چه دلیلی میتونه باعث بشه بزاری دختر مورد علاقت تا صبح با گریه بخوابه ؟ چه دلیلی .. صبح زود بعد از اینکه دوش سریعی گرفتم یه نیمرو حاضر کردم و لباس مرتبی پوشیدم ! شایان هنوز خواب بود ، اگه ولش میکردی تا فردا صبح هم میخوابید .. نمیخواستم حرفای دیشب رو به دل بگیرم و بازم ناراحتش کنم .. اگرچه دیشب با چشمای خیس خوابیدم .. رفتم تو اتاق و دیدم که به شکم خوابیده و سرش رو زیر بالش فرو برده : کنارش نشستم و چند بار کمرش رو بوسیدم و زمزمه کنان گفتم قربونت بشم ، نمیخوای بیدار شی ؟ - ! با صدای بم و خواب آلودش جواب داد : خیلی خستم ، بزار یکم بخوابم .. روی کمرش نشستم و درحالی که شونه هاش رو ماساژ میدادم گفتم : اینجوری از کار عقب میوفتی .. یکم بالاتر - دور گردنش رو مالیدم و پرسیدم : اینجا خوبه ؟ ! آ .. آره -
بوسی به روی گردنش زدم ، از روش بلند شدم و گفتم : صبحانه حاضره ، زود حاضر شو بیا یه چیزی .. بخور
.. بالشت رو برداشت و با چشمای خواب آلودش بهم زل زد .. موهای مشکی پریشون و چشمای آبی زیباش حتی تو این حالت هم هوش از سرم میبرد .. دو لیوان چایی ریختم و برای خودمون روی میز گذاشتم .. تلویزیون رو روشن کردم و مشغول تماشا برنامه ای شدم .. ده دقیقه ای طول کشید تا حاضر بشه ! پسرا همیشه زود حاضر میشن ! دور میر نشست و یه قلپ چایی خورد سپس پرسید : چرا الان بیدارم کردی ؟ تازه ساعت هشته .. دلم میخواست با هم صبحونه بخوریم آخه باید برم باشگاه - کدوم باشگاه میری ؟ - ! نوین ، سه چهارتا کوچه پایین تره - .. خب پس میرسونمت - ! لازم نیست ، خودم پیاده میرم - .. یه لقمه نیمرو برام گرفت و بهم داد سپس با لبخند کمرنگی گفت : میرسونمت .. لقمه رو ازش گرفتم و بوس ریزی به لپش زدم .. سپس درحالی که به لیوان چاییم نگاه میکردم گفتم : راستی دیشب دوستات حرفای جالبی زدند هوم ، چیا گفتند ؟ - ! اینکه تو دیویل سه سیونی - .. پس راجبع اون قضیه هم حرف زدند - ! بله ، تقریبا فهمیدم که دوستات هم عین خودت دیوونن ! آخه پسر شیطان ؟ خنده داره - یه قلپ چایی نوشیدم و ادامه دادم : منظورشون از اون حرفا چی بود ؟ میگفتن مادرت ادعا میکرده با
.. شیطون خوابیده .. آره ، اون میگفت من پسر ابلیسم ! میگفت با شیطان به پدرم خیانت کرده - .. انجمن هم حکم اعدامش رو صادر کرد ، اونو زنده زنده سوزوندند آخه واسه چی همچین حرفی زد ؟ - .. موذیانه جواب داد : کی میدونه ؟ شاید واقعا من پسر ابلیس باشم
! به شوخی گفتم : مطمئنم نیستی ، تو یه آتیشی یا دم و شاخ نداری .. پس حتما مادرم یه جنده دیوونه تمام عیار بوده -
راستی مگه نگفتی انجمن مادرتو سوزونده ؟ پس اون زنی که میگفتی مادرته و کلیپسش تو ماشینت - بود چی ؟
.. لبخندی زد و جواب داد : اون دایمه ، مادر من سینه هاشو بریده بود و اون زن بهم شیر میداد .. چه ترسناک - زندگی من تو رو میترسونه ؟ - .. سرمو پایین انداختم و با تردید گفتم : یکم آره ، آخه این چیزا برام غیرعادین .. عادت میکنی و درباره دیشب - .. با شنیدن این حرف سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم ! نمیخواستم ناراحتت کنم ، خودت میدونی حسم چیه - از شنیدن این حرف کمی دلم اروم شد و با لبخند زورکی جواب دادم : نه عیبی نداره منم به دل نگرفتم
..
شایان دستمو گرفت و درحالی که نوازشش میکرد گفت : تو برای من خیلی عزیزی یارا ، نباید بزاری ! این چیزا اذیتت کنه
.. میدونم فدات شم - شایان لبخندی زد و در جوابم گفت : خوبه .. شایان منو تا باشگاه رسوند و بعد از یه خداحافظی عاشقونه برگشت .. وقتی اینجوری مهربون میشد دلم قیجی ویجی میرفت .. با نگاهم بدرقه اش کردم و بعد به سمت باشگاه رفتم ! چقدر خوب بود که امروز مهربون شده بود .. لباسام رو با یه تاپ و شلوارک زرد ورزشی عوض کردم و موهام رو دم اسبی بستم .. هنرفریمو توی گوشم گزاشتم و تردمیل رو روشن کردم که یکهو دستی شونم رو لمس کرد .. جا خوردم و فوری به عقب برگشتم و با زنی تو پر که لبخند گشادی به لب داشت رو به رو شدم زن نگاهی به سر تا پام انداخت و با ذوق پرسید : یارا یکتا ؟ زبونم بند اومده بود ، این منو از کجا میشناخت ؟
.. به نشونه آره سر تکون دادم و گفتم : ببخشید ، به جا نیاوردم
زن خندید و با خوش رویی گفت : واقعا یادت نیومد ؟ این منم ! الهه شهیدی ! مدرسه نور السادت ، سه سال راهنمایی رو با هم بودیم یادته ؟
وقتی اینو گفت تازه دو هزاریم افتاد و برای لحظه ای چهره اش توی خاطراتم منعکس شد ، خیلی !!! تعجب کردم ! این الهه اصلا اون دختر ۸۲ ۸۱ ساله ای که میشناختم نبود ، خیلی تپل شده بود
.. با این حال لبخند پررنگی زدم و گفتم : آه ، یادم اومد ! چه حسن تصادفی
وای اصلا فکر نمیکردم اینجا ببینمت ! شیراز ! تهران ! دختر تو اینجا چیکار میکنی ؟ -
.. بخاطر کارم نقل مکان کردم -
الهه با ذوق پرسید : پس مشؽول شدی ؟ جدی ؟
آره ، تو یه دفتر معماری کار میکنم ! تو چی ؟ بالاخره به آرزوت رسیدی ؟ -
.. الهه خندید و گفت : تقریبا ، الان توی پزشکی قانونی کار میکنم ولی فعلا کار آموزم
یادمه همیشه دلش میخواست وارد دایره جنایی بشه ، از دوران راهنمایی هم تو بحر این چیزا بود ، کلا .. روحیه ماجراجویانه ای داشت اما بخاطر اخلاق و رفتار مهربونش همه دوستش داشتند
.. بعد از یه ربع ورزش الهه ، روی صندلی ای که کنار هالتر بود نشستم و الهه هم نزدیکم شد
از سر و روش شرشر عرق میریخت ، از دیدنش خندم گرفت ! یادمه توی دوران راهنمایی به قدری ! لاؼر بود که یونیفرم مدرسه توی تنش لق لق میزد اما حالا یه زن تپل مپل شده بود
الهه کنارم نشست ، انگار معنای لبخندم رو سریع فهمید ولی ناراحت نشد و به شوخی گفت : زندگی .. متاهلی بد بهم ساخته ! هیکلو نگاه ، خرسی شدم برای خودم
.. این چه حرفیه ، اونقدرا هم بد نیست - الهه قاه قاه خندید ، مقداری آب از بطریش نوشید و پرسید : تو چی ؟ در چه حالی ؟ هوم ، منظورت ازدواجه ؟ - ! آره دیگه دیوونه -
نمیدونستم چه جوابی بدم ، الهه از اون دسته دخترایی بود که به رابطه قبل از ازدواج اعتقادی نداشت و اگه میگفتم دوست پسر دارم کلی سرزنشم میکرد ! منم که اصلا حال و حوصله نصیحت شنیدن .. نداشتم روی هوا گفتم : خب من تازگیا نامزد کردم
! اینو که شنید خیلی خوشحال شد و گفت : وای عزیزم مبارکه ، ایشالله عروسیت لبخندی زدم و جواب دادم : ممنون ! تو چی ؟ چند وقته ازدواج کردی ؟ ! سه ماهه که با پسرعموم عقد کردم ولی هنوز جشن نگرفتیم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت سی و هشتم

.. نیشم باز شد و با محبت گفتم : عزیزم ، پس بالاخره بهش رسیدی
! آره یادته چقدر ازش حرف میزدم ؟ آخرش هم قسمت خودم شد -
از روی صندلی بلند شدم و بطری آبم رو برداشتم سپس گفتم : اره یادمه وقتی رفته بود خواستگاری .. دخترخالش چقدر گریه کردی ، برات خوشحالم الهه
.. بهم بگو الا ، خودت که میدونی به الهه عادت ندارم - .. با خنده گفتم : یادم نبود ، ببخشید
الهه هم از جا بلند شد و درحالی که به سمت دستگاه دوچرخه میرفت گفت : بعد از باشگاه ، تو رختکن .. بمون ! میخوام شمارتو بگیرم
.. سرمو به نشونه باشه تکون دادم و مشؽول کار با دمبل شدم
بعد از باشگاه ، توی رختکن دوش مختصری گرفتم ، موهام رو با سشوار خشک کردم و آماده رفتن .. شدم البته الهه هم همراهم بود
.. شماره هامون رو با هم رد و بدل کردیم و توی ایستگاه اتوبوس منتظر تاکسی ایستادیم
راستش خیلی خوشحال بودم که بالاخره یکی از هم کلاسی هام رو پیدا کردم ، شاید با الهه توی دوران مدرسه چندان صمیمی نبودم اما بالاخره یه دوست میتونست تو این شهر غریب همدم مناسبی برای من .. باشه
روی صندلی ایستگاه نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم که احساس کردم موبایلم داره ویبره میره پس .. جواب دادم
جانم عزیزم ؟ - یارا کجایی ؟ - .. تو ایستگاه اتوبوس منتظرم - ! میام دنبالت - .. به ساعت مچیم نگاهی انداختم و پرسیدم : دیرت نشه ! نیم ساعت دیگه باید دفتر باشیااا نه ، تو خیابونم ! کدوم ایستگاهی ؟ - ! همونی که تو خیابون باشگاست ، اوم راستی یکی هم همراهمه - کی ؟ - .. یکی از دوستای دوران راهنماییم ! جریانش طولانیه - .. خیلی خب ، الان میرسم -
.. باشه عشقم ، منتظرتم ! فعلا -
شایان تماس رو قطع کرد و من به الا که با لبخند شیطنت امیزی بهم زل زده بود گفتم : نامزدم بود ، ! داره میاد دنبالمون
.. الهه با شرمندگی گفت : وای خدای من این چه کاریه ، خجالت میکشم یارا ! تو خودت برو اصلا این حرفو نزن ، حالا که داره میاد اینجا پس چرا تو رو نرسونیم ؟ - ! آخه خجالت میکشم ، زشته - .. نه بابا کجاش زشته ، شایان اصلا اونجوری نیست - .. الهه یکم دیگه سرخ و سفید شد و بعد با اکراه قبول کرد .. بعد از پنج شیش دقیقه شایان رسید و یکم جلوتر از ایستگاه توقف کرد .. قربون تیپ دخترکشش بشم ! از همین فاصله هم دیوونم میکرد .. من کنار شایان نشستم و الهه هم پشت نشست شایان با خوشرویی باهاش سلام و علیک کرد و الهه هم با خجالت جوابش رو داد کلا دختر آروم و سر
! به زیری بود .. بعد از سلام و احوال پرسی رو به شایان گفتم : ایشون نامزد من هستند ، شایان کوشا ! شایان از شنیدن کلمه نامزد چشماش درشت شد اما من با ایم و اشاره بهش فهموندم که ساکت باشه .. الهه هم با شرم اظهار خوشبختی کرده و خودش رو معرفی کرد .. شایان در جواب تنها سرش رو تکون داد و گفت : منم خوشبختم الهه خانوم
توی راه که بودیم شایان کلا سکوت کرده بود انگار هنوزم از لفط نامزد شوکه بود ! خب چی میگفتم ؟ اگه میگفتم دوست پسرمه که اوضاع خیلی خیت میشد ! با این حال من برای اینکه جو سنگین نباشه بحث رو باز کردم و رو به الهه گفتم : عزیزم خونتون کجاست ؟
.. ما تو ونک میشینیم - راستی چند وقته اومدی تهران ؟ -
از وقتی عقد کردم اومدم اینور چون محمد انتقالی گرفت منم مجبور شدم بیام ، رفت و امد برامون - .. خیلی سخت بود
.. به سلامتی - .. اینو گفتم و رو به شایان ادامه دادم : الهه جون تازه ازدواج کرده و تو پزشکی قانونی کار میکنه .. شایان آینه جلو رو به سمت الهه تنظیم کرد و با لبخند کمرنگی جواب داد : مبارکه الهه خانوم
.. خیلی ممنون آقا شایان - .. بالاخره بعد از یه ربع به خونه ای که الا آدرسش رو داده بود رسیدیم .. دستتون درد نکنه آقا شایان ، بخدا راضی به زحمت نبودم - ! زحمتی نبود - .. الا رو به من کرد و گفت : امشب شام در خدمت باشیم .. فکر کردم داره تعارف میکنه پس با لبخند گفتم : مرسی عزیزم ، ایشالله یه شب مزاحمتون میشیم جدی گفتما ! میدونی که اهل تعارف نیستم یارا ، حالا هم که پیدات کردم نمیخوام دست از سرت -
! بردارم ، تو این شهر غریب هم خیلی تنهام .. آخه الا - .. هیس دیگه حرفی نزن ، امشب شام با آقا شایان منتظرتون هستم ! محمد هم خیلی خوشحال میشه -
از اینکه برای خودش میبرید و میدوخت خیلی حرصم گرفته بود سعی کردم قانعش کنم اما الا فکر میکرد دارم تعارف میکنم و اصرار داشت که مهمونمون کنه ! دست آخر هم من تسلیم شدم و دعوتش .. رو قبول کردم
.. بعد الا با هزارتا تعارف و تشکر از ماشین پیاده شد و رفت
همینکه در ورودیشون رو بست شایان لب باز کرد که چیزی بگه اما من انگشتم رو به نشونه سکوت .. بالا بردم و با کلافگی گفتم : خودم میدونم چه گندی زدم ! لطفا توام کشش نده
لبخند ژکوندی زد و پرسید : آخه واسه چی گفتی نامزدیم ؟
فکر کردی از قصد همچین حرفی زدم ؟ بابا اگه میگفتم دوستیم یه میکروفون برمیداشت و تا آخر - .. ساعت زیر گوشم روضه میخوند ! اصلا این چیزا تو کتش نمیره
.. شایان ماشین رو روشن کرد و گفت : خب حالا نتیجه دروغت رو هم ببین
حالا مگه فرقیم داره ؟ نه اینکه ما اصلا مثل زن و شوهرا نیستیم ! خیلی سخته یه شب نقش شوهرم - رو بازی کنی ؟
.. نه سخت نیست ، فقط میخواستم بدونم چرا همچین حرفی زدی - ! چون حوصله شنیدن نصیحت نداشتم جناب - ! خیلی خب ؛ قانع شدم - .. اینو که گفت خیالم راحت شد ، سرمو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم .. بعد از ساعت کاری دفتر طبق معمول با هم به خونه برگشتیم
شایان یه کادو هم گرفته بود ، نمیدونستم کی بهش داده اما فکر اینکه کار شیما یا دنیا باشه خیلی اذیتم .. میکرد چند بار خواستم ازش بپرسم ولی بعد پشیمون شدم
.. یه پالتو کرم رنگ ، شلوار کتون جذب قهوه ای و بوت های کرمی به تن کردم و آماده مهمونی شدم
از طرفی شایان هم یه پالتو مردونه خاکستری رنگ ، پلیور مشکی و شلوار جین همرنگی به تن کرد ، .. تیپش رو خیلی دوست داشتم ! بهم میومد
.. تند تند به سمت ماشین رفتم و تا ریموت رو زد سوار شدم
! هوا شدیدا سرد شده بود ، امروز فردا بود که برف بباره
گفتم برف ، چقدر دلم میخواست برف ببینم ! توی شیراز زمستونا برف نمیبارید ، فقط سرد بود اما شنیده بودم تهران گاهی اوقات زمستونای برفی طولانی ای داره ! کاش امسال هم از اون زمستونا .. داشته باشه
یکم که موتور ماشین داغ شد شایان بخاری رو روشن کرد ، از خونه ما تا ونک راهی نبود البته اگه ! ترافیک تهران رو در نظر نمیگرفتی
.. بهش گفتم دم یه شیرینی فروشی نگه داره آخه زشت بود برای اولین بار دست خالی بریم خونشون ! شایان یه کیلو شیرینی تر خرید ، بنده خدا هرجایی با من میرفت باید چند تومنی خالی میشد
بالاخره بعد از نیم ساعت به خونه الا رسیدیم ، بهش زنگ زدم و اونام چون ماشین نداشتند اجازه دادند . ما از جای پارکینگشون استفاده کنیم
آپارتمانشون یه ساختمون ۶ طبقه بود و الهه اینا تو طبقه سوم زندگی میکردند ، توی نماش هم سنگ ! شیری رنگ کار شده بود و در کل جلوه مدرن و امروزی ای داشت ، معلوم بود نوسازه
.. بعد از صرف دو سه دقیقه به واحد الهه اینا رسیدیم ، خودش و شوهرش دم در منتظر بودند
.. با دیدن ما خیلی خوشحال شدند و با خوشرویی ازمون استقبال کردند
.. شوهر الهه عینکی بود و موهای کم پشت و جو گندمی داشت
البته این چهره برای من دور از انتظار هم نبود آخه یادمه اون موقع که راهنمایی بودیم قرار بود با .. دخترخالش ازدواج کنه که البته به دلایلی که هیچوقت نفهمیدم خواستگاریشون بهم خورد
الهه ما رو به سمت نشیمن هدایت کرد ، خونه نقلی و تر و تمیزی داشتند ! قشنگ معلوم بود که خونه .. عروس و دوماده
.. همه وسایلاشون تازه و خوش رنگ و لعاب بود و بوی زندگی میداد
عکس عروسیشون هم تو نشیمن زده بودند ، لباس الهه کلا پوشیده بود ، حتی موهای بلوندش هم به .. درستی معلوم نبود
.. یه ژست سر و سنگین کنار شوهرش گرفته بود که اصلا به قیافه مهربون و دوست داشتنیش نمیومد
.. امشب البته یکم نازتر شده بود ، رنگ فندقی به پوست سفید و چشمای عسلیش بیشتر میومد
یه تونیک قرمز رنگ و شال مجلسی مشکی به تن کرده که با آرایش ملیحش هارمونی زیبایی پیدا کرده .. بود
من و شایان کنار هم روی مبل نشستیم و محمد هم رو به رومون نشست ، از همون اول معلوم بود چه ادم خونگرمیه ! انگار از شایان خوشش اومده بود چون خیلی باهاش حرف میزد و سعی داشت به ! طریقی در صحبت رو باز کنه
.. الا برامون نوشیدنی و کیک آورد ، منم که حسابی سردم بود با کمال میل قبول کردم محمد در این بین از شایان پرسید : خب آقا شایان ، جایی مشؽول هستید ؟ .. بله من تو یه دفتر مهندسی کار میکنم - چقدر عالی ! پس مهندس هستید ؟ - ! خیر آرشیتکتم ( معمارم ) - ! الهه کنار شوهرش نشست و گفت : اتفاقا محمد هم تو دفتر مهندسی کار میکنه من با کنجکاوی پرسیدم : جدی ؟ شما هم معمارید ؟ .. نه من پیمانکاری میکنم - .. یکم دیگه حرؾ زدیم و بعد الا هممون رو به صرف شام دعوت کرد شایان و محمد دور میز ناهارخوری نشستند و من تو آشپزخونه رفتم تا به الا کمک کنم بوی خوش قرمه سبزی و سالاد و مرغ توی بینیم پیچید و به شوخی گفتم : اولالالا ، راضی به زحمت
.. نبودیم خانوم .. چه زحمتی ! یه شام درست کردم دیگه - .. سنگ تموم گذاشتیااا خوشگل - .. درد نگیری ورپریده - .. اینو که گفت جفتمون خندیدیم من مشؽول چیدن زیتون تو ظرفا شدم و الهه هم داشت ماستا رو با گلبرگ سرخ و نعنا تزیین میکرد که
پرسیدم : چجوری وقت کردی این همه هنر یاد بگیری ؟ .. دیگه وقتش بود ! خیر سرم میخواستم شوهر کنم - .. یادش بخیر تو راهنمایی بلد نبودیم یه برنج بار بزاریم - .. الهه خندید و گفت : آره یادته ؟ چه دورانی بود ! الان ببین ! جفتمون شوهر داریم
! از شنیدن این لفظ پوزخندی زدم ، شوهر .. الا که پوزخندم رو دید پرسید : چیزی شده ؟ تا اسم شوهر اومد قیافت یه جوری شد .. نه بابا ، چیزی نیست - ای کلک ! دعواتون شده ؟ - .. لبخندی زدم و گفتم : نه عزیزم ، این چه حرفیه ! شایان زیاد اهل دعوا نیست به نظر میاد پسر خوبی باشه ولی خیلی کم حرؾ و ساکته ! خجالت میکشه یا مدلش اینجوریه ؟ - .. کلا اینجوریه - .. ولی یارا قیافه شوهرت برام خیلی آشناس - اینو که گفت خیلی تعجب کردم و پرسیدم : یعنی چی ؟ .. نمیدونم والا ، انگار قبلا یه جایی دیدمش ولی اصلا یادم نمیاد کجا - یکم جا خوردم ، آخه چرا قیافه شایان باید برای الهه آشنا به نظر میومد ؟ یعنی داشت اشتباه میکرد یا
! قبلا همو دیده بودند ؟ فقط خدا جوابشو میدونست .. بالاخره بساط شام رو چیدیم و خودمون هم دور میز نشستیم
من با اشتیاق مقداری برنج ریختم و گفتم : به به ببین کدبانو چی درست کرده ، ماشالله از هر انگشتت .. یه هنر میریزه ها
.. همگی جز شایان خندیدند
الهه و محمد بخاطر رفتار سر و سنگین شایان کمی معذب شده بودند پس منم سقلمه ای بهش زدم که .. سرشو بالا آورد و به من نگاه کرد
با ایم و اشاره ازش خواستم یکم گرم تر برخورد کنه ، اونم فقط به نشونه باشه سر تکون داد ! الان ! اون دوتا فکر میکردند که شایان چه آدم خشکیه ! البته بود ولی خب
من یکم مرغ برای خودم ریختم و مشؽول خوردن شدم ، محمد از وضعیت کارش حرؾ میزد و ما هم .. جوابش رو میدادیم
کم کم بحث به کار الهه رسید و من پرسیدم : کار تو پزشکی قانونی یکم سخت نیست ؟ ! نه تنها سخته بلکه خیلیم خطرناکه - چرا خطرناک ؟ -
محمد : خطرناک نیست یارا خانوم ، الهه جان کلا دوست داره بره تو دهن شیر ! چند بار بهش گفتم ! اینکارو نکن ، گوشش بدهکار نیست که
با تعجب پرسیدم : وا ، مگه اتفاقی افتاده ؟
الهه پوفی کشید و گفت : بابا محمد داره پیاز داغشو زیاد میکنه ! سه چهار ماه پیش بود که تو سازمان استخدام شدم و اولین پروندمون هم همین قتلای اون خدا نشناس کاف بود ، اسمشو که شنیدید ؟
با شنیدن این اسم مو بر تنم سیخ شد و به نشونه آره سرتکون دادم که الهه ادامه داد : اون زمان تازه ! قتل اون دختر ۱۸ سالهه رو انجام داده بود ، همونی که تو چیتگر پیداش کردند
.. آهان ، من اون موقع شیراز بودم و شادی خبراشو برامون میخوند -
آره همون ، منم که تازه استخدام شده بودم گفتم برم تتوی این قضیه رو دربیارم پس سر صبح دور - .. از چشم محمد رفتم سر محل جرم
چشام از تعجب گشاد شد و پرسیدم : الا ، جدی اینکارو کردی ؟
آره بابا ، میخواستم ببینم سرنخی چیزی گیرم میاد ! آخه این پرونده کارش دیرتر انجام میشد من فقط - .. میخواستم بفهمم داستان چیه
.. محمد مقداری نوشابه نوشید و گفت : نتیجه بی فکریت هم دیدی خانوم خانوما ! وای الا چی شد ؟ نگو که کاف رو دیدی -
الهه خندید و گفت : نه بابا ، کاف چیه ! داشتم از صحنه عکس برداری میکردم که یهو صدای پا شنیدم .. اما تا برگشتم عقب یه پتک گنده خورد به کلم و از حال رفتم
!! خدا مرگم بده !!! دختر تو دیوونه ای -
الهه خندید و گفت : خب چه میدونستم قاتلمون قراره برگرده سر صحنه جرم ، اونم سر صبح ! چه قاتل ! بی محلیه
با تردید پرسیدم : حالا از کجا میدونی قاتله بود ؟
فقط حدس میزنم ! آخه کی جز اون قاتل روز بعد از جرم میتونه برگرده سر صحنه و یه زن بی دفاع - .. رو با پتک بزنه ؟ حالا شانس آوردم نگهبان پارک زود رسید ، وگرنه الان الا بای بای بود
! وای خدا نکنه ، این چه حرفیه - شایان که تمام این مدت سکوت کرده بود پرسید : نگهبان از کجا فهمید شما اونجایید ؟ .. والا مثل اینکه صدای چرخای ماشینم رو شنیده بود ، اون موقع یه پراید سفید داشتم - .. شایان زیر لب آهایی گفت و دوباره سرش رو پایین انداخت
محمد در ادامه حرفای الهه گفت : تا دو هفته سرش باد کرده بود ، معلومم نبود با چی کوبیده بی شرؾ .. ! ولی همینکه اون نگهبانه رسید جای شکر داره وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش میومد
به پلیس جریانو گفتید ؟ -
الهه مقداری سالاد خورد و گفت : آره ولی چه فایده ؟ بیشتر وقتمون رو هدر دادیم چون اون روانی بعد .. از اون دوتا قتل دیگم انجام داد
.. با تاسف گفتم : یکیشون تو دو قدمی ما هم بود .. همون منشیه ؟ الهی بمیرم ! خبرش همه جا پیچیده بود - .. آره ، خانوم صالحی ! زن خیلی خوبی بود - ! محمد : خدا بیامرزتش نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی پرسیدم : واقعا هدؾ اون روانی چیه ؟ چیو میخواد ثابت کنه ؟ الهه دست از ؼذا کشید و با تردید گفت : سر شامم هستیم و درست نیست که من این حرفا رو بزنم ولی
! به نظرم انگیزه مذهبی داره با تعجب پرسیدم : مذهبی ؟
محمد : بابا الهه چندبار بهت گفتم که شیطان پرستا تو ایران نمیتونن همچین کاری بکنند ، اون تو .. خارجه که میان قربانی میگیرن ، ما که تو ایران کلیسای شیطانی جایی نداریم
وقتی این حرفا رو شنیدم ، بند دلم از ترس پاره شد و با شک به شایان که با خونسردی کنارم نشسته .. بود نگاه کردم
الهه : خب بابا این که نظر من نیست ، استادم هم همینو میگه ! آخه من قبلا چندتا پرونده قتلای .. شیطان پرستا رو تو سایتای خارجی دیدم ، اونا قلبشون رو درمیارن
! ولی این قاتله دست و پاشون رو میبره -
اره دیگه مشکل همینجاست ! نمیدونم چرا اینکارو میکنه ولی احتمال میدم انگیزه قتلا مذهبی باشه - آخه همه دخترایی که انتخاب میکنه سه تا ویژگی دارند ، هم باکره اند ، هم جوون اند و هم پوست .. سالمی دارند
منظورت از پوست سالم چیه ؟ -
الا به آهستگی و جوری که فقط من بشنوم گفت : یعنی لک یا جوشی روی بدن ندارند ، مثل اینه صاؾ !
.. زیر لب آهایی گفتم و به دزدکی به شایان نگاه کردم
یعنی اون چیزی میدونست ؟ نمیدونم چرا احساس خوبی به این قضیه نداشتم ! اگه قضیه قتلا به شیطان پرستا مربوط میشد چی ؟
.. شایان در کمال خونسردی و آرامش شامش رو میل کرد و بعد با خوشرویی از الهه تشکر کرد
! اونا هم دیگه بحث قتل رو ادامه ندادند آخه وجهه خوبی هم نداشت
خلاصه اینکه بعد از صرف شام من و الهه ظرفا رو جا به جا کردیم و یکم از بچه های دوران مدرسه .. حرؾ زدیم
در عین حال که با الهه حرؾ میزدم حواسم به شایان بود ، داشت با محمد شطرنج بازی میکرد ، فکر .. نمیکردم شطرنج بلد باشه ولی شایان تو هرکاری یه دستی داشت
بعد از اینکه آشپزخونه رو تمییز کردیم الهه برامون شربت و میوه آورد ،و .. میدونستم که این آخرین وعده غذاییمونه
بازی شایان و محمد هم تموم شد و اونا صفحه رو جمع کردند ، محمد که از دیدن بازی شایان تعجب .. کرده بود گفت : فکر کنم گفتید تازه کارید آقا شایان ولی راحت منو مات کردید
.. شایان لبخندی زد و جواب داد : شانسی بود ! اما من خوب میدونستم که هیچ شانسی در کار نبوده
من و شایان کنار هم نشستیم ، شایان دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو بیشتر به خودش چسبوند ، با .. لبخند به صورت جدیش نگاه کردم و ته دلم خالی شد
یهو الهه بی مقدمه ازمون پرسید : اگه خدا بخواد کی عروسی میگیرید بچه ها ؟ ماشالله بزنم به تخته .. خیلی بهم میاید
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم ، میترسیدم دهن باز کنم و حرفی بزنم که ازش پشیمون بشم با این حال تا اومدم کلمات رو تو ذهنم جفت و جور کنم و جوابی تحویل الهه بدم شایان با اطمینان جواب داد : این .. بهار رسما ازدواج میکنیم
با دهن باز بهش نگاه کردم ، این چه حرفی بود که زد ؟؟ آخه بهار دو ماه بیشتر باهامون فاصله ! نداشت
.. محمد : به سلامتی ، پس حتما دارید سور و ساط عروسی رو میچینید دیگه
شایان لبخند کجی زد ، نگاهی به من که از تعجب چشمام گرد شده بود انداخت و با آرامش گفت : بله ، ! تو فکرش هستیم
الهه : ایشالله که خوشبخت بشید ، اینقدر دلم هوای یه عروسی کرده ! دو سه سالی هست که جشن آشنا نرفتم ولی یارا جون قراره جبران کنه دیگه ، ببینم ما هم دعوتیم ؟
دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم پس فقط سر تکون دادم و شایان جواب داد : بله ، معلومه که دعوتید ! .. دوستای یارا ، دوستای منم هستند
.. الهه و محمد لبخند زدند و برامون آرزوی خوشبختی کردند .. بعد از صرف شربت و شیرینی از اونها خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
واقعا باورم نمیشد که شایان همچین حرفایی زده ! الکی الکی آبروم پیش الهه رفت ، حالا چجوری باید این گندکاری رو جمع میکردم ؟ اگه میفهمید بهش دروغ گفتم خیلی ناراحت میشد و کلی سرزنشم میکرد و همه اینا هم تقصیر شایان بود
به محض اینکه ماشین راه افتاد و توی کوچه پیچید با حرص گفتم : واسه چی اون حرفا رو زدی شایان ؟ بابا من آبرو دارم ! چرا اینقدر خالی بستی ؟ من و تو قراره بهار ازدواج کنیم ؟ شایان دوماه دیگه بهاره ! خدای من الهه همه چیزو میفهمه ، من تازه یه دوست پیدا کرده بودم و تو همه چیزو بهم ! زدی
شایان با آرامش دنده ماشین رو جا به جا کرد و پرسید : چرا اینقدر غر میزنی ؟ ! بخاطر اینکه توی بی عقل منو بازیچه قرار دادی - .. این دروغ خودت بود که گفتی نامزدیم ! منم برای اینه طبیعی جلوه بدم اون حرفا رو زدم - با عصبانیت جواب دادم : میتونستی بگی هنوز برای عروسی برنامه ای نداریم ! آخه چرا گفتی بهار
شایان ؟ .. از کجا معلوم ؟ شاید بخوام باهات ازدواج کنم -
با تعجب پرسیدم : چی ؟ چی داری میگی ؟ حالت خوبه ؟ الان وقت مسخره بازیه ؟ تو که میدونی حرف .. مردم چقدر برام مهمه شایان
یهو کنار خیابون نگاه داشت و پرسید : فکر میکنی دارم مسخره بازی درمیارم ؟ با تعجب به صورت جدیش نگاه کردم و پرسیدم : نصفه شبی زده به سرت نه ؟ نه ، اتفاقا کاملا حالم خوبه ! اگه بخوام باهات ازدواج کنم ، باید به کسی جواب پس بدم ؟ - ! پوزخندی زدم و گفتم : مثل اینکه یادت رفته من چی هستم .. نه یادم نرفته ، من همه چیز یادمه و میدونم دارم چیکار میکنم - انگار جدی جدی داشت ازم خواستگاری میکرد ، آب دهنم رو با صدا قورت دادم و گفتم : داری جدی
حرف میزنی ؟ .. برای لحظه ای به مردمک لرزون چشمام خیره شد و بعد با لبخند کمرنگی گفت : نه
انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم ، با حرص ازش رو برگردوندم و گفتم : خیلی بی مزه ای .. ! احمق
اینو دوست داری ؟
- چیو ؟
- .. اینکه رسما زنم بشی....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
ادامه نداره؟
     
  
مرد

 
قسمت سی و نهم‌

دستمو الکی تو هوا تاپ دادم و به تمسخر گفتم : برو بابا ، مگه دیوونه شدم ؟
.. چیزی نگفت ، ماشین رو روشن کرد و تا انتهای راه با هم حرف نزدیم ! صبح زود ، ساعت شیش از خواب بلند شدم ، جدیدا سحرخیز شده بودم
اتاقم رو جمع و جور کردم ، اینقدر خاک گرفته بود که داشت حالمو بد میکرد ، با خودم تصمیم گرفتم .. تو اولین فرصت یه دستی به سر و روی خونه بکشم
.. صبحونه مختصری خوردم و یکم تلویزیون تماشا کردم
زیر دلم شدیدا درد میکرد ، امروز یا فردا مطمئنا عادت ماهیانم شروع میشد ولی آخه من که هیچوقت .. تو این دوره درد نداشتم
لباسای اداریم رو تنم کرد و به سمت واحد شایان رفتم ، جدیدا چقدر پروو شده بودم ! نمیدونستم .. اینکارم درسته یا نه ولی شایان اصرار داشت که خودش منو برسونه و اگه تنها میرفتم شاکی میشد
.. در رو باز کرد و با کیف سامسونتش بیرون اومد .. زیرلب صبح بخیری گفت و منم دکمه آسانسور رو زدم
با هم سوار ماشین شدم و به سمت دفتر حرکت کردیم ، توی ماشین زیر دلم تیر کشید و قیافم در هم .. رفت
.. تا کمر خم شدم و دستام رو به روی دلم گذاشتم شایان که این حالمو دید پرسید : مشکلی پیش اومده ؟ .. نه چیزی نیست - .. به نظر خوب نیستی - ! چشمام رو از درد بستم و گفتم : مشکلات زنونه هست دیگه .. که اینطور - !! معمولا اینقدر درد ندارم !! انگار یکی داره به دلم مشت میزنه .. آخخخخ مامان - .. تو زنی و این خیلی زیباست - با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : درد کشیدن من زیباست ؟ .. اینکه هر ماه بهت یادآوری میشی تو مبدا آفرینشی و همچنان میتونی بچه دار بشی - .. شایان اینقدر درد دارم که حرفاتو اصلا متوجه نمیشم !! پس لطفا چیزی نگو - .. یه دفعه بغل یه داروخونه نگه داشت و چند دقیقه بعد با قرص مسکن و یه بطری آب معدنی برگشت ! اینا رو بخور ، خوب میشی
.. سرمو به نشونه باشه تند تند تکون دادم و قرص رو با آب بالا انداختم .. بعد از نیم ساعت به دفتر رسیدیم ، حالم خیلی بهتر شده بود پس از شایان تشکر کردم .. متین دیگه کمتر سر به سرم میزاشت اما با نگاهش همچنان منو میخورد ، خیلی ازش بدم میومد اوایل فکر میکردم مرد خوبیه ولی کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که اون هیچی جز یه عوضی
.. نیست .. با این حال رابطش با شایان خیلی خوب بود و همین منو حرص میداد .. خوبه اول داشت زیرآبشو پیش من میزد و حالا .. توی اتاق مشؽول کار بودیم و از طرفی شیما هم حرف میزد پسره پروو ، دو روزم نشده با هم رل زدیم بهم میگه با داداشیات حرف نزن ! که چی آخه ؟ تو کی -
هستی که واسه من تعیین تکلیف میکنی ؟
.. دنیا : والا ، اینقدر بدم میاد از اینجور پسرا
شیما پرونده اش رو ورق زد و گفت : حالا خوبه فقط سعید و رضا رو تو فرندام دید ، وگرنه دیگه جدی جدی قاطی میکرد ! بابا هعی بهش میگفتم داداشمن باورش نمیشد که ، اگه جاست فرندام رو میدید چیکار میکرد ؟
من با تعجب پرسیدم : مگه تو با چند نفر دوستی ؟
شیما با ناراحتی جواب داد : وا ! یارا این چه سوالیه ؟ مگه من هرزه ام که همچین چیزیو میپرسی ؟ ! معلومه دیگه فقط با میثمم
.. آخه داشتی از رضا و اینا - ! یهو وسط حرفم پرید و گفت : بابا اونا داداشیامن .. خب داداشای واقعیت که نیستن - ! شیما پوفی کشید و گفت : ولش کن تو نمیدونی ! حسش نیست توضیح بدم .. از شنیدن این حرف یکم ناراحت شدم اما چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم برام سوال بود که شیما چطور میتونست با یه نفر باشه و اینقدر دوست و داداش داشته باشه ؟ به نظرم
.. کار درستی نبود
دنیا که جو ساکتمون رو دید گفت : حالا دیروز من با مهدی رفتم بیرون ، دوست پسرم نیستااا ! دوست اجتماعیمه ! بعد منو برد فلافلی ! یعنی همون جا که فهمیدم منو داره میبره فلافلی چنان کیفم رو تو .. سرش کوبیدم که نگو
شیما خندید و جواب داد : وای واقعا ؟ چه پسر چیپیه ( بی کلاسیه )
همینو بگو ! من کمتر از لمزی و سالار ( دو رستوران گرون قیمت در تهران ) غذا نمیخورم ، این - .. منو برده بود کجا ! یکم فهم هم بد چیزی نیستاااا
یه لحظه خواستم بگم مگه مهمه که کجا غذا میخورین ؟ مهم اینه چقدر بهتون خوش میگذره ولی بعد .. از این حرفم پشیمون شدم چون حتما تیکه های بدی میشنیدم
دنیا و شیما اصلا شبیه من فکر نمیکردند ..
برای ساعت ناهار چون غذا باب میلم نبود با شایان رفتیم بیرون ، اتفاقا چون یه مغازه فلافلی .. نزدیکمون بود منو برد اونجا
خندم گرفت ، راستی اگه من دنیا بودم باید با کیفم میزدم تو سرش ؟
جدیدا رابطمون جوری شده بود که همه فهمیده بودند ولی نمیدونستم آقای مدیری خبر داره یا نه ، دلم .. میخواست خودم قبل از اینکه کسی به عمو اینا بگه بگم ولی موقعیت مناسب رو پیدا نمیکردم
به نظرم پای تلفن درست نبود و بهتر بود ماه دیگه که عمو اینا میان اینجا باهاشون موضوع رو در .. میون بزارم ، هرچند که نمیدونستم چجوری
به شایان که با اشتیاق به ساندویچش گاز میزد نگاه کردم ، راستی اگه میگفتم چی ؟ شایان که .. نمیخواست باهام ازدواج کنه ! فقط خودمو خراب میکردم
ولی اگه مخفیم نگه میداشتم بالاخره یکی به گوششون میرسوند ، خیلی آشفته و مردد بودم و .. نمیتونستم غذا بخورم
شایان که حالمو دید پرسید : هنوزم مشکلات زنونت اذیتت میکنه ؟ .. نه فقط یکم تو فکرم - تو فکر چی ؟ - ! رابطمون - شایان صاف نشست و با لبخند پرسید : توی رابطمون چیز خاصی هست که آزارت میده ؟ سرمو به نشونه آره تکون دادم و گفتم : شایان ، رابطمون مثل روز روشن شده و تقریبا همه ازش بو
.. بردن .. احتمالا آقای مدیری هم امروز فردا میفهمه و بعد از اون عموم
اگه اونا بفهمن مشکلی ندارم ، چون من یه دختر بالغم اما اگه بفهمن رابطمون بخاطر ازدواج نیست .. مشکل پیدا میکنم
.. منم میخواستم درباره همین مسئله باهات صحبت کنم -
با تعجب پرسیدم : چه مسئله ای ؟ .. یکم مکث کرد ، نگاهش رو ازم دزدید و با لحن آرومی گفت : ازدواج قلبم ریخت ، یعنی چی میخواست بگه ؟ با تردید پرسیدم : چیزی شده ؟ .. به نظرم اینجا جای مناسبی برای این موضوع نیست ، امشب راجبعش حرف میزنیم - ! ولی من تا امشب دق میکنم شایان - .. لبخندی زد و گفت : ساعت ۱ آماده باش میخوایم کجا بریم ؟ - .. میفهمی - .. اینو که شنیدم نیشم باز شد و توی دلم آشوبی شد ! یعنی چی میخواست بگه ؟ خیلی هیجان داشتم .. شایان به غذام اشاره کرد و گفت : بخور ، تا شب خیلی مونده وای قلبم داشت از شدت هیجان از تو سینم بیرون میزد ، یعنی میخواست ازم خواستگاری کنه ؟ یعنی
جدی جدی امکان داشت ؟ آخه چجوری ؟ مگه امکان داشت ؟
لبخندی زدم و از این افکار شرمم گرفت ، سرم رو انداختم پایین و زیر چشمی به شایان که ساندویچ .. میخورد نگاه کردم
.. دلم میخواست زودتر شب شه و من مقصودش رو بفهمم
یکهو نگاهم به پشت پنجره مؽازه افتاد و با دیدن صحنه رو به روم ماتم خشک شد ! مردی با شنل ! سیاه داشت بهمون نگاه میکرد ، تمام صورتش با کلاه شنل پوشیده شده بود ! خیلی ترسناک بود
شایان که نگاه خیره ام رو دید به عقب برگشت و با تردید ازم پرسید : یارا چی شده ؟
چند بار پلک زدم و تصویر اون شخص محو شد ، انگار توهم زده بودم پس با لبخند زورکی جواب ! دادم : هی .. هیچی
.. ساعت کاریم که تموم شد به همراه کوشا از دفتر بیرون اومدم .. آسمون ابری و گرفته بود و برف نم نم میبارید
دلم غش رفت ! تاحالا از نزدیک برف ندیده بودم ، بی اختیار شیشه ماشین رو پایین دادم و دستم رو .. بیرون بردم تا دونه های برف رو شکار کنم
.. هوا واقعا سرد بود پس عطسه ای کردم
شایان شیشه رو بالا داد ، بخاری رو روشن کرد و گفت : اگه تا آخر امشب برف بباره فردا همه جا ! سفید میشه
اوممم چه خوب ! بعدش میتونیم بریم برف بازی ؟ - .. نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که من گفتم : خب مگه چیه ؟ تاحالا برف بازی نکردم .. منم همینطور - کؾ دستام رو بهم زدم و با ذوق گفتم : پس چه بهتر ! جفتمون میریم برف بازی و بعد یه شیرکاکائو
.. گرم میخوریم .. شایان لبخندی زد و دیگه جوابی نداد
توی خونه یکم موهام رو آرایش کردم و لباس گرمی پوشیدم ، نمیدونستم قراره کجا بریم اما چون هوا .. سوز داشت و احتمال میدادم قدم بزنیم یه پالتو پشمی مشکی تن کردم
چکمه های چرمی مورد علاقم رو که دوسال پیش خریده بودم پوشیدم و یه شال زرشکی هم سرم کردم ..
در آخر تیپ مشکی - زرشکی ام رو با یه رژ لب جیگری براق تکمیل کرده و سورمه ای به زیر چشمام .. کشیدم
.. کیؾ دستی زنونم رو برداشتم و به سمت پارکینگ رفتم
! شایان مثل همیشه زودتر از من منتظر بود سوار ماشین که شدم نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت : میخوای از راه به درم کنی ؟ ! خندیدم و گفتم : چشاتو درویش کن بی ادب دنده اش رو جا زد و ماشین به راه افتاد .. توی راه بودیم که ازم پرسید : بریم اول شام بخوریم یا نه زیاد گشنم نیست ! برنامه دومت چیه ؟ - .. داشبورد رو باز کن - ! مشکوک نگاهش کردم که لبخند زد و گفت : نگران نباش ، چیز بدی نیست ! در داشبورد رو که باز کردم چشمم به دوتا بلیط افتاد ؛ انگار مال شهربازی بود خندم گرفت و با تعجب پرسیدم : شوخی میکنی ؟ سرزمین عجایب ؟ عجیبه ؟ - ! شایان اینجا مال بچه هاست - ... ما جایی میرم که بزرگا میرن ، تیراندازی ، سینما چند بعدی و - دست به سینه شدم و گفتم : درسته قورتت میدم بابا ، فکر کردی این چیزا برام کاری داره ؟ ! خب امتحانش میکنیم - ! پوزخندی زدم و سرم رو به شیشه چسبوندم ، پسره دیوونه .. شایان دستم رو گرفت و با هم از ورودی شهربازی گذشتیم .. شهربازی سر بسته سرزمین عجایب طبقه اخر یه پاساژ بزرگ بود .. انواع و اقسام بازیای رایانه ای تفننی در کنار هم چیده شده و سر و صدای بدی به پاکرده بودند اول با فکر اینکه با تنها آدم بزرگای اینجا هستیم خیلی خجالت کشیدم اما با دیدن دختر و پسرای ۳۸ تا
.. ۳۶ ساله خیالم راحت شد ! تعداد آدم بزرگا از بچه ها بیشتر بود
اکثر بچه کوچیکا با پدر و مادرشون در راسته چپ شهربازی مشؽول بودند اما جوونا تو راسته رو به .. رو ؼلؽله ای کاشته و انواع بازی های رایانه ای و دستی رو قرق کرده بودند
شایان با صد تومن کارت شهربازیمون رو فعال کرد و من با شوق و ذوق به سمت ایستگاه تیراندازی .. حرکت کردم
! خلاصه چندتا وسیله رو بازی کردیم ، خیلی بهم خوش گذشت
تاحالا با یه دوست به همچین جایی نیومده بودم ، با شایان بهم خیلی خوش میگذشت چون تو همه بازیا .. پایه ام بود و کم نمیاورد
.. تو سینما چند بعدی کلی جیغ زدم و تو ایر هاکی دو سه دست ازش بردم .. احساس کردم بهم آوانس میده اما همینم برام شیرین بود
دست آخر که شارژ کارتمون داشت تموم میشد و فقط میتونستیم یه بازی بکنیم ازش خواستم برام با .. اون دستگاه های بازی که با چنگک اسباب بازی بالا میارن ، یه اسب تک شاخ بیاره
واقعا صحنه حساسی بود چون چند نفر دورمون جمع شده بودند و اگه میباخت خیلی ضایع میشد اما .. شایان با کمال خونسردی درخواستمو قبول کرد و آخرین شارژ کارتمون رو استفاده کرد
هرچقدر چنگک به اون اسباب بازی نزدیک تر میشد ضربان قلبم بالاتر میرفت ، یعنی میتونست موفق بشه ؟ حالا انگار داشت چه کار مهمی انجام میداد ! من واقعا اهل اسباب بازی نبودم ولی اگه قرار بود .. این اسب تک شاخ اولین هدیه شایان به من باشه با جون و دل قبولش میکردم
وقتی چنگک باز شد چشمام رو بستم تا شکستش رو نبینم اما با دست و هورا جمعیت چشمام رو باز .. کردم و دیدم که شایان تک شاخه رو از باجه دستگاه برداشت و بهم داد
اون لحظه به قدری خوشحال شدم که بی توجه به جمعیت محکم بؽلش کردم و با ذوق گفتم : مرسی ! عشقم ، این بهترین هدیه زندگیمه
.. شایان یکم پشتم رو مالید و جوابم رو با بوسه ای به پیشونیم داد .. تک شاخه رو به روی میز غذا گذاشتم و شایان یه پیتزا و دوتا سیب زمینی سرخ کرده سفارش داد .. طبقه پایین همون پاساژ رستورن های متعددی قرار داشت و ما تصمیم گرفتیم همونجا شام بخوریم ! عاشق این تک شاخ سفید و خپل شده بودم ، قیافش خیلی خنگ و بامزه بود ! یه شاخ طلایی خوشگل داشت و یالای فانتزیش هم صورتی رنگ بود .. مثل بچه ها بهش زل زده بودم شایان با فیش غذا برگشت و با دیدن قیافه ذوق مرگ من گفت : اینقدر دوسش داری ؟ خب این اولین هدیه تو به منه ! نباید دوسش داشته باشم ؟ - .. اگه میدونستم برات هدایای بیشتری میگرفتم - ! خب الان که فهمیدی - .. خب کوچولو ، از این به بعد تک شاخای بیشتری برات میگیرم
.. زبونم رو براش درآوردم و خندیدم که یهو صدای مسیج موبایلش بلند شد شایان دور از نگاهم صدای موبایلش رو سایلنت کرد اما من با فوضولی پرسیدم : کی بود ؟ ! پیامای تبلیؽاتی لعنتی - ! مگه رایتل هم از این پیاما میده ؟ فکر کردم فقط ایرانسل اینجوریه - .. نه ، همه اپراتورای ایران دنبال خالی کردن جیب ما هستند -
گارسون شماره فیشمون رو خوند و بعد شایان بعد از چند دقیقه با اون پیتزا استیک خوشمزه و سیب .. زمینی سرخ کرده برگشت
.. به قدری گرسنه بودم که حد نداشت پس با ولع مشؽول خوردن شدم ! من عاشق سیب زمینی سرخ کرده بودم و امکان نداشت از خیرش بگذرم شایان که این شور و اشتیاق منو دید پرسید : میخوای یه برگر هم بگیرم ؟
.. نه همین خوبه ، من زیاد پیتزا نمیخورم ! فقط دلم سیب زمینی میخواد -
خلاصه اینکه شاممون رو بین شلوغي و سر و صدا جمعیت میل کردیم و بعد با هم از پاساژ خارج .. شدیم
! دیگه کم کم وقتش بود تا شایان سر صحبت رو باز کنه چون صبر خودمم به سر اومده بود
ازم خواست تا کمی در پیاده رو قدم بزنیم ، از قصد ماشین رو دورتر از پاساژ پارک کرده بود که .. همچین موقعیتی نصیبمون بشه
.. منم پیشنهادشو قبول کردم و با هم مشؽول پیاده روی شدیم .. برف همچنان میبارید و لایه لایه زمین رو سفید میکرد ! سکوت برؾ زیبا بود و صدای قرت قرت خشک و پودهای پای ما هم از اون زیباتر .. دستم رو دور بازوی شایان حلقه کرده بودم و کنار مرد مورد علاقم قدم برمیداشتم ! ناخواگاه چشمم به دستاش افتاد ، دستکشای مشکی رنگی پوشیده بود که به نظر نو بودند یکم ناراحت شدم ، تاحالا دستکشایی که من براش گرفته بودم نپوشیده بود پس اینا از کجا اومده بودند
؟ .. حلقه دستم رو محکم تر کردم و بوسه آرومی به بازوی قوی و مردونه اش زدم ! چقدر کنارش آرامش داشتم
سرشار از احساس خوشبختی بودم ، حس میکردم من خوش شانس ترین زن دنیام که مردی مثل .. شایان رو کنارم دارم
با تمام جون و دلم عاشقش بودم و دلم میخواست شایان هم امشب عشقش رو با حرفای ناگفته اش ! ثابت کنه
شایان کمی تو فکر بود اما بالاخره سکوتی که بینمون بود رو با جمله : نظرت درباره رابطمون چیه ؟ ! شکست
.. من عاشق این رابطم ، به نظرم رابطه ما دوتا عاشقانه ترین و قشنگترین حس دنیاست -
فکر میکنی میتونی کنارم بمونی ؟ -
.. اهوم ، تا ابد ! یه لحظه هم شک نمیکنم شایان ؛ خودت که میدونی چقدر عاشقتم -
نفس عمیقی کشید و جواب داد : تو این مدت اتفاقای مختلفی بینمون افتاده ، تو هم تحت فشار زیادی .. بودی ! من میتونم درکت کنم ، چون سنت داره میره بالا خانواده مذهبیت اصرار دارن ازدواج کنی
! چیزی نگفتم ، ترجیح دادم سکوت کنم تا ببینم حرف حسابش چیه
من قبل از تو آدمی نبودم که دنبال ازدواج باشم ، در واقع همیشه از قید و بند رها بودم ! اما حتی - ! ابلیس هم ما رو به ازدواج و تشکیل خانواده توصیه کرده
.. اینو که گفت ضربان قلبم بالا رفت و سرجام ایستادم .. شایان هم سینه به سینه ام ایستاد و با چشمای خوشرنگ آبیش بهم زل زد دستم رو به روی قلبم گزاشتم ، یعنی میخواست چی بگه ؟ .. شایان دستش رو توی جیبش برد و یه جعبه قرمز رنگ کوچیک بیرون آورد من و من کنان پرسیدم : این .. این چیه ؟ با آرامش در جعبه رو باز کرد و گفت : یه پیشنهاد ساده بهت میدم یارا ، میخوای من مالک تو باشم ؟ با دیدن حلقه تک نگینی که توی جعبه بود خون توی بدنم منجمد شد ، نمیتونستم باور کنم که داره بهم
!!! پیشنهاد ازدواج میده
به قدری شوکه و متحیر بودم که نمیتونستم لبام رو از هم باز کنم پس با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : میخوای .. باهم .. ازدواج .. کنیم ؟
! آره - .. اینو که گفت از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم و از گردنش آویزون شدم
شایان که انتظار این واکنش رو نداشت سکندری ای خورد اما فوری خودش رو نگه داشت و دستاش .. رو دور کمرم حلقه کرد
.. بلند بلند میخندیدم ، اصلا برام مهم نبود وسط خیابونیم و کلی آدم ما رو میبینن ! از ته قلبم شاد بودم ، دلم میخواست پرواز کنم شایان سعی میکرد آرومم کنه ولی مگه میتونستم ؟ ! اشک شوق میریختم و گردنش رو فشار میدادم ، تو خوابم هم همچین شبی رو نمیدیدم ! خدایا شکرت .. آروم باش یارا ، داری گردنم رو میشکنی - ! شایان نمیدونی که باهام چیکار کردی ! هیچوقت اینقدر خوشحال نبودم - خب حالا نمیخوای حلقتو بگیری ؟ - از گردنش جدا شدم و با شرم گفتم : آخه اینجوری که نمیشه ، باید با عموم هم صحبت کنی !
.. خواستگاری و ! بین حرفم پرید و گفت : اونا فرمالیتست ، مهم اینه خودت راضی باشی خندیدم و با شوق گفتم : مگه میشه نباشم ؟ .. سپس حلقه رو دستم کردم و با به دستای ظریف و سفیدم خیره شدم به خونه که رسیدیم ، از همون دم در آسانسور منو بوسید و تا رسیدن به واحدش لحظه ای از لبام جدا
! نشد ! هول هولکی در رو باز کردیم و وارد خونه شدیم ، همه جا تاریک بود .. شایان برق رو روشن کرد و من برای لحظه ای همون مرد شنل پوش مشکوک رو پشت سرش دیدم قلبم از کار افتاد و دیگه تو لب بازی با شایان همکاری نکردم ، چشامو بستم ولی وقتی باز کردم
! تصویر اون مرد ترسناک ناپدید شد شایان که بی میلیم رو دید به پشت سرش نگاه کرد و پرسید : چیزی شده ؟ ! یکی .. تعقیبمون .. میکنه - کی ؟ - شالم و مانتوم رو درآوردم و با سردرگمی گفتم : نمیدونم ، مثل یه توهمه ولی خیلی واقعی به نظر میاد
! ! فکر کنم بخاطر هیجان زیادته - ! نه شایان ، این غیرعادیه -
.. کاپشنش رو درآودد و گفت : اخه کی میتونه تعیقبمون کنه یارا ؟ اینجا خونه من....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهل

.. به سمت جایی که مرد رو دیدم یعنی کنج نشیمن رفتم و دستی به دیوار کشیدم
مطمئنم یکی اینجا بود ، شک ندارم ! انگار همش داشت زاغ سیاهمون رو چوب میزد ولی آخه کی جز شایان میتونست توی خونش بیاد ؟
توی افکارم غرق بودم که دستاش دور کمرم حلقه شده و با بی تابی مشغول بوسیدن گردن و شونه .. های لختم شد....
امشب شب مهمی بود و من نباید به این راحتی خرابش میکردم پس با فکر اینکه فقط یه توهم ساده .. بوده به سمت شایان برگشتم و لباش رو بوسیدم
.. شایان روی تخت دراز کشید و من بین پاهای لختش نشستم و خودم رو تکون تکون دادم
چشمام از فرط لذت سیاهی میرفت ، حس فوق العاده ای داشتم ! درسته که این اولین رابطمون نبود .. ولی من بخاطر امشب به قدری خوشحال بودم که احساس شهوتم دو برابر شده بود
.. موهای فر و بلندم رو بالا میدادم و با سینه های لختم بازی میکردم .. شایان داغ شده بود ، تنش مثل کوره گرم بود و ناله میکرد .. روی لباش خم شدم و بوسه ای کوتاه ازش گرفتم .. لبخندی نثارم کرد و آلتش رو درآورد ! بینیم رو به بینیش مالیدم و با ناز گفتم : وقتی خانومت بشم دیگه به کاندوم نیازی نداری سپس کنارش دراز کشیدم و با دستمال کاغذی بدنم رو تمیز کردم ، شایان هم کاندوم استفاده شده رو
.. درآورد و لای دستمال کاغذی گذاشت سرمو روی سینه اش گذاشتم و پرسیدم : قراره هرشب رو این تخت بخوابیم ؟ .. آره - تو این خونه ؟ - ! اگه ازدواج کنیم اینجا نمیمونم - با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : پس کجا میریم ؟ .. یه جای بهتر - ! بگو دیگه - .. بهم نگاه کرد ، نگاهش ناراحت بود ! نمیدونستم چرا امشب اصلا خوشحال نیست
من که کار بدی نکرده بودم ولی شایان تمام شب ناراحت بود و حتی کوچکترین واکنشی به خوشحال .. من نشون نداد
مثلا قرار بود زنش بشم پس چرا اینقدر بی احساس رفتار میکرد ؟ این افکار داشت آزارم میداد پس پرسیدم : مطمئنی میخوای ازدواج کنیم ؟ .. درحالی که به سقف زل زده بود گفت : آره به نظر خوشحال نیستی ، من کار اشتباهی کردم ؟ - ! نه ! من فقط یکم خستم - .. که اینطور - میشه بخوابیم ؟ - .. سرمو به نشونه آره تکون دادم ، شایان آغوشم رو رها کرد و پشت به من خوابید با غم به این صحنه خیره شدم ، آخه چرا اینجوری میکرد ؟ پوفی کشیدم و منم در جهت مخالفش خوابیدم ، کاش میدونستم تو مخش چی میگذره ! واقعا آدم پیچیده
! ای بود .. نصفه شب با احساس سرما از خواب بلند شدم
به بغلم نگاه کردم ، شایان نبود ! انگار شوفاژ ها هم خاموش شده بودند چون خونه مثل عصر یخبندان سرد بود منم که لخت خوابیده بودم از ترس اینکه سرما نخورم یه لحاف دور بدنم پیچیدم و صدای پچ .. پچی که از نشیمن میومد دنبال کردم
آروم آروم از راهرو بیرون اومدم و هیکل شایان رو تو نشیمن دیدم که داشت پشت به من با گوشی .. حرف میزد
پاورچین پاورچین به سمتش قدم برداشتم تا متوجه حرفاش بشم اما از بخت بدم پام به میز خورد و .. شایان فوری برگشت
.. انگشتم خیلی درد گرفت و قیافم در هم رفت شایان بی خداحافظی تماس رو قطع کرد و پرسید : حالت خوبه یارا ؟ در حالی که انگشت شصتم رو میمالیدم گفتم : آه آره ، چیزی شده ؟ نه ، چطور ؟ - نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم : آخه ساعت سه نصفه شب داشتی پچ پچ میکردی ! گفتم حتما
.. مسئله مهمی پیش اومده .. شایان لبخندی زد و گفت : چیزی نبود ! شوفاژا چرا خاموش شدند ؟ دارم یخ میزنم -
.. الان درستش میکنم ، تو برگرد تو تخت -
.. سرمو به نشونه باشه تکون دادم و دوباره به اتاق برگشتم
.. شایان یکم با شوفاژ ور رفت و بعد کنارم دراز کشید و دستاش رو از پشت دور کمرم حلقه کرد
با کی حرف میزدی ؟ -
.. هیشکی -
.. بهم دروغ نگو شایان ! از این مخفی کاریات بدم میاد -
.. مطمئن باش اگه مسئله خاصی بود بهت میگفتم -
! دیگه چیزی نگفتم ، چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنمو از هر فکری پاک کنم
.. صبح روز بعد ، برا خودم و شایان صبحونه ای مفصل حاضر کردم
.. کره ، مربا ، املت ، نون تست و همچی روی میز مهیا بود
نگاهی به حلقه تک نگینم انداختم و ناخوداگاه لبخندی زدم ، هنوزم نمیتونستم اتفاقات دیشب رو هضم کنم ! یعنی داشتم خواب میدیدم یا شایان جدی جدی بهم پیشنهاد ازدواج داده بود ؟
باید هرچه زودتر این مسئله رو به عمو اینا میگفتم چون اینجوری هیچ دلهره ای نداشتم و با رضایت .. خانوادم به طور رسمی میتونستم باهاش ازدواج کنم اما
ناگهان یادم افتاد که شایان شیطون پرسته ، خب اگه اینجوری باشه که ما نمیتونیم تو محضر عقد کنیم ، یعنی اون فکر این قسمتا رو نکرده بود ؟
.. هیچ جوابی برای سوالم نداشتم و ترجیح دادم از خودش بپرسم
شایان دوش سریعی گرفت و با لباس مرتب دور میز نشست ، با خوش رویی ازش استقبال کردم ولی او .. جوابم رو به سردی داد
.. آخه چرا اینجوری رفتار میکرد ؟ کم کم داشتم دیوونه میشدم .. بی توجه به من مشغول خوردن صبحونه شد .. منم آهی کشیدم و مقداری چای نوشیدم ! اصلا بهم نگاه هم نمیکرد ، با این کارش داشت قلبم رو تیکه تیکه میکرد و خبر نداشت ! تا خواستم لب باز کنم و چیزی بگم دوباره صدای نحس مسیج موبایلش بلند شد ! شایان پیام رو باز کرد و لبخند کمرنگی زد حرصم گرفت ، یعنی کی بهش پیام داده بود ؟
به حالت طعنه گفتم : مطمئنی فقط رایتل بهت پیام میده ؟ این لبخندت چیز دیگه ای رو نشون میده هاا ..
موبایلش رو سایلنت کرد و توی جیبش گذاشت سپس بی توجه به من از روی صندلی بلند شد و گفت : .. تا ده دقیقه دیگه پایین باش
شایان معلوم هست تو چته ؟ - ! اصلا بهم گوش نکرد و از خونه بیرون رفت با تعجب به این صحنه نگاه کردم ! مردک دمدمی مزاج ؛ آخه اون چش بود ؟
توی راه یه کلمه هم باهام صحبت نکرد ، کم کم داشت دقم میداد ! آخه مشکلش چی بود ؟ دیگه طاقت نیاوردم و بهش توپیدم و گفتم : میشه بگی دلیل این کم محلیات چیه ؟ من چیکار کردم که اینجوری رفتار میکنی ؟
با صدای نسبتا بلند من کمی جا خورد اما خونسردیش رو حفظ کرد و گفت : بابت تک تک کارام باید بهت جواب پس بدم ؟
! بابت این رفتار بیخود و بی جهتت آره - ! من رفتارم عادیه ، این تویی که فکر میکنی همه باید ۳۱ ساعته ناز و نوازشت کنند -
پوزخندی زدم و گفتم : شایان من قراره زنت بشم ، تو دیشب بهم پیشنهاد ازدواج دادی و ما یه مرحله تو رابطمون پیشرفت کردیم ! این چیزا برات اهمیتی نداره ؟ اینقدر بی احساسی ؟
.. چیزی نگفت ، این سکوتش بیشتر حرصم میداد
بغضم گرفته بود ، از پشت شیشه به منظره برفی و سفید خیابون چشم دوختم ، تمام دیشب برف باریده .. و زمین از فرط سرما یخ بسته بود
.. قطره اشک سمجی از گوشه چشمم چکید و روی گونه ام افتاد
.. من مستحق این بی تفاوتی نبودم ، من مستحق این همه بی مهری نبودم
قلبم درد میکرد ، دیگه داشتم از این رفتارای ضد و نقیض شایان خسته میشدم ! چرا تکلیفمو مشخص نمیکرد ؟ چرا بهم نمیگفت احساس واقعیش چیه و راحتم نمیکرد ؟ یه روز مثل یه عاشق واقعی رفتار .. میکرد و وقتی خرش از پل میگذشت دوباره همون آدم سرد و بی تفاوت سابق میشد
تا کی باید این رفتاراشو تحمل میکردم ؟ تا کی ؟
تمام طول راه بی صدا گریه کردم و مطمئنم که شایان تک تک اشکام رو دید و دم نزد ! شاید تقصیر .. من بود که اینقدر سریع وا داده بودم ، شاید تقصیر من بود که هیچ ناز و ادایی نداشتم
.. شاید مقصر همه این اتفاقا خودم بودم
توی دفتر دخترا حلقمو دیدند ، خیلی تعجب کردند و حرفایی زدند که همش از سر حسادت و کینه دوزی بود ! تبریکاشون هم به قدری مصنوعی بود که اگه نمیگفتند سنگین تر بودند ، معلوم بود آتیش حسادت داره وجودشون رو میسوزونه ولی چه فایده ؟ چرا به آدمی مثل من حسادت میکردند ؟ اونا که .. از دلم خبر نداشتند و فقط ظاهر داستان رو میدیدند
نمیدونستند شایان یه آدم چند شخصیتیه ! نمیدونستند دارم چی میکشم ، نمیدونستند این بی تفاوتیاش .. داغونم میکنه و همچنان بهم حسودی میکردند
.. تمام طول روز با احساساتم درگیر بودم ، به شایانم که حرفی میزنم بهم میپرید .. نمیدونستم چی درسته یا چی ؼلط ! نمیدونستم مشکل از کجاست و فقط فکر و خیال میکردم
نزدیک ساعت ناهار پشت لپ تابم نشسته بودم و کار میکردم که دوباره چشمم به حلقه ظریف و تک نگینم افتاد ، ناخوداگاه آهی کشیدم که از نگاه سمیه دور نموند پس سرش رو بالا آورد و پرسید : چرا آه میکشی ؟
تعجب کردم ، سمیه عادت نداشت اینجوری حرف بزنه و خیلی کم پیش میومد که ازم سوال غیرکاری ! بپرسه
.. سرمو به چپ و راست تکون دادم و با لحن گرفته ای گفتم : هیچی .. مثل اینکه آقای کوشا بهت پیشنهاد ازدواج داده - .. آه ، آره ! یه مدته رابطمون جدی تر شده - و تو قبول کردی ؟ - .. لبخند تلخی زدم و سرمو به نشونه آره تکون دادم سمیه با تاسف سر تکون داد و گفت : چطور پیشنهاد ازدواج مردیو قبول کردی که کمترین شناختی
! ازش نداری از شنیدن این حرف یکه خوردم ، چشمام رو ریز کردم و با تعجب پرسیدم : ببخشید ؟ من واضح و رک حرف میزنم یارا ، تو کوشا رو نمیشناسی ! چطور همچین حماقتی کردی ؟ - چه دختر بی ادب و گستاخی بود ! این چه طرز حرف زدن با یه همکاره ؟ انگار تمام ادب و شخصیتش
! رو فراموش کرده بود
اصلا کم نیاوردم ، جبهه امو حفظ کردم و به تندی جواب دادم : خانوم رشیدی من واقعا دلیل این حرفا ! رو نمیفهمم ، شما حق ندارید با من اینجوری صحبت کنید
سمیه پوزخندی زد و گفت : دلم برات میسوزه که بهت همچین حرفیو میزنم ! چون تو نمیدونی داری چیکار میکنی ، فکر میکنی عاشقته ؟ فکر میکنی همه کاراش از سر عشقه ؟ تو باید باهوش تر از این .. حرفا باشی خانوم یکتا
من تا امروز سکوت کردم که ببینم تا کجا میخوای پیش بری و بالاخره کی چشمای کورتو باز میکنی ! ! اگه فکر میکنی شایان عاشقته سخت در اشتباهی دختر کوچولو
تاب و تحملم از شنیدن این حرفا سر اومد ، با خشم از جا بلند شدم و ؼریدم : شخصیتت رو حفظ کن ! من با شما شوخی ندارم ! این چه طرز حرف زدنه ؟ انگار اینجا همه عادتشونه برای دیگران تعیین .. تکلیف کنند ! شما نه منو میشناسی نه شایانو ! از رابطه ما هم هیچ خبری نداری پس بهتره خفه
در مقابل سمیه هم از جا بلند شد ، حرفم رو قطع کرد و با خونسردی گفت : تو فکر کردی چی هستی ؟ .. شاهزاده خانوم رویاهاش عشقت ؟ تو اولین زن زندگیش نیستی یارا ، آخری هم نمیشی
چرا نمیفهمی که اون داره ازت استفاده میکنه ؟ چرا نمیفهمی که تو براش ارزشی نداری ! یارا شایان ... اونی نیست که تو فکرشو میکنی ، اون
.. به اینجا که رسید یهو حرفش رو خورد و چند لحظه به عقب زل زد .. رد نگاهش رو گرفتم و به شایان که پشت سرم با لبخند ایستاده بود رسیدم ! چرا سمیه حرفشو قطع کرد ؟ انگار میخواست بهم یه چیزی بگه ولی نتونست شایان با لحن خونسردی گفت : خانوم رشیدی ، میتونیم خصوصی صحبت کنیم ؟ .. قطره ای اشک از گوشه چشم سمیه ریخت و با بغض گفت : من .. من .. با تعجب بهش نگاه کردم ، آخه این یهو چش شد ؟ دیگه جدی جدی داشتم شاخ درمیاوردم .. شایان تنها لبخند میزد و به اشکای سمیه نگاه میکرد دختر بیچاره دیگه نمیتونست جو رو تحمل کنه و گریه کنان از دفتر خارج شد اما تا اومدم دنبالش برم
.. شایان جلوم رو گرفت و منو تو آغوش کشید
چرا گریش گرفت ؟ چرا اینجوری رفت ؟ چی میخواست بهم بگه ؟ مدام از خودم سوال میپرسیدم اما .. نمیتونستم جوابی براش پیدا کنم
.. لحظه اخر وقتی تو بغل شایان بودم متین رو دیدم که با قفل فرمون از دفتر خارج شد
کنجکاویم بیش از بیش تحریک شده بود ! رفتارای ضد و نقیض شایان ، حرفای سمیه و هزاران سوال ! دیگه چنان ذهنمو درگیر کرده بود که احساس میکردم کلم داغ شده
شایان موهام رو نوازش میکرد و سعی میکرد آرومم کنه اما این دفعه نمیخواستم اینجوری آرومم بشم ! ! تنها چیزی که این بار منو آروم میکرد حقیقت بود ! حقیقت واقعی شایان و اطرافیانش
.. بعد از ساعت کاری با شایان به خونه برگشتم .. درد بدی توی سرم داشتم و شایان اینو فهمیده بود پس بهم یه قرص و آب داد
بعد از خوردن اون قرص کمی آروم شدم ولی این دفعه من محلش ندادم و هرچقدر سعی میکرد به .. طریقی بحث رو باز کنه جوابش رو سر بسته میدادم
.. دست آخر هم که دید محلش نمیدم سکوت کرد و تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ! با بی تفاوتی از هم خداحافظی کردیم و من به واحدم برگشتم
توی دلم گفتم : بالاخره میفهمم تو کی هستی شایان ولی فقط اگه بفهمم تو اونی که فکر نیستی ، این .. بار برای همیشه تمومش میکنم ! پس بهتره چیزیو ازم مخفی نکرده باشی جناب کوشا
.. دم در که رسیدم ، بسته ای نظرم رو جلب کرد این دیگه از کجا اومده بود ؟ ! اون بسته یه کارتن بزرگ و ضخیم بود که روش برچسب اداره پست زده شده بودند .. شونه ای بالا انداختم و کارتن رو به داخل بردم لباسام رو عوض کردم ، غذای دیشب رو گرم کردم و بعد از صرؾ شام به سمت اون کارتن مرموز
.. رفتم
آدرس و نشونی من که دقیق بود ! یعنی مطمئن بودم اشتباهی نشده اما آدرس فرستنده چی ؟! حتی .. معلوم نبود از کجا فرستاده بودند ! من چقدر خنگم که زودتر اینو ندیدم
! با تردید بسته رو باز کردم ولی فقط یه چمدون قدیمی و نامه ای سفید رنگ رو دیدم : ابتدا نامه رو برداشتم و نوشته رو خوندم از حجره تاریکی به سمت نور نگاه کن .. این چمدون همه چیز رو میدونه ! ازش خوب مراقبت کن یارا ، تو تنها کسی هستی که میتونی خودت رو نجات بدی .. از طرف ناشناس .. از خوندن متن پیام ترس و دلهره ای به جونم افتاد ولی به آرومی در چمدون قدیمی رو باز کردم ! اما با دیدن عکسی که تو چمدون بود چشمام از تعجب گشاد شد !!! این که عکس دسته جمعی شایان بود همون عکسی که چندتا بچه قد و نیم قد کنار هم ایستاده و بزرگترها هم پشتشون بودند اما این چه
ربطی به من داشت ؟
چند بار عکس رو نگاه کردم و به تک تک صورتا خیره شدم تا شاید چهره آشنایی ببینم ولی هیچی ! .. هیچکدوم رو نمیشناختم
.. پوفی کشیدم و عکس رو گوشه ای انداختم
عکس بعدی رو برداشتم ، بازم شایان بود ! همون عکسی که توش میخندید و دندوناش پیدا بود ! آخه .. این عکسا چه ربطی به من داشت ؟ هیچکدوم برام آشنا نبودند
.. آخرین عکس ، همونی عکسی بود که من از پدر و مادرم داشتم کی میتونست این عکسو داشته باشه ؟ چرا همه چیز اینقدر پیچیده شده بود ؟
اما همه چیز به همین جا ختم نشد چون توی اون چمدون یه دفترچه قدیمی هم بود که باید میخوندمش ..
.. دفترچه رو برداشتم و روی کاناپه نشستم .. ورق اول رو که باز کردم با جمله ای بزرگ که انگار با خون نوشته شده بود مواجه شدم ! یه جمله عجیب و به زبونی ناآشنا خیلی ترسیدم و برگه ها رو تند تند ورق زدم اما تمام برگه ها شبیه بهم بود و یه جمله رو تکرار
! میکرد که معنیشو نمیفهمیدم
از ترس بغضم گرفته بود ، با چشمای اشکی ورق میزدم ولی انگار صفحات اون دفترچه مرموز تمومی !! نداشتند
.. قلبم گروپ گروپ میزد و تنم مور مور شده بود .. فقط ورق میزدم و جمله عجیب خونی رو میدیدم ! سعی میکردم دفترچه رو کنار بندازم اما انگار دستام چسبیده بودند ! انگار نمیتونستم جم بخورم یه لحظه مکث کردم و دست از ورق زدن برداشتم و چشمام رو بستم ولی احساس کردم دستی مچم رو
.. لمس میکنه .. چشمام رو با تردید باز کردم و با دیدن همون گورپشت ترسناک و کوتوله گریه ام شدت گرفت .. گورپشت کریه خنده ای شیطانی سر داد و با یه دست قلبم رو از سینم بیرون کشید توان هیچگونه حرکتی نداشتم ، چشمام باز مونده بود و به قلب خونی و قرمزم که توی دستای اون
.. گوژپشت شیطانی فشرده میشد چشم دوختم .. دستم رو به روی سینم گذاشتم و با دیدن جای خالی قلبم جیغ بلندی کشیدم یارا ؟ یارا ؟ - .. با صدای کوبیده شدن در چشمام رو به آرومی باز کردم و پلکام رو مالیدم .. خمار خواب بودم و نمیتونستم موقعیت مکانیم رو ارزیابی کنم به دور و برم نگاه کردم ، من تو خونه خودم بودم اما کی روی کاناپه خوابم برد ؟ .. صدای شایان از پشت در میومد ، همینجوری تق تق میکوبید و صدام میکرد ! به نظر نگران بود ! با حالت خماری از جا بلند شدم و به ساعت نگاه کردم ، 6 شب بود
.. در رو باز کردم ولی کسیو ندیدم پس شایان کجا رفته بود ؟ یعنی توهم زده بودم ؟ .. شونه ای بالا انداختم و اومدم در رو ببندم که چیزی مانع شد ! به زمین نگاه کردم ، یه بسته بندی مرموز روی زمین بود .. بسته رو توی خونه آوردم ، کش و قوسی به بدنم دادم ، انگار صد سال بود که خواب بودم ! بسته آدرس فرستنده نداشت و همین منو مشکوک کرده بود .. کارتن رو باز کردم و با نامه ای سفید و چمدونی قدیمی رو به رو شدم : اول نامه رو برداشتم و نوشته اش رو خوندم از حجره تاریکی به سمت نور نگاه کن .. این چمدون همه چیز رو میدونه ! ازش خوب مراقبت کن یارا ، تو تنها کسی هستی که میتونی خودت رو نجات بدی .. از طرؾ ناشناس .. از خوندن همچین نامه ای استرس بدی به جونم افتاد نامه رو کنار گذاشتم و چمدون رو باز کردم اما در کمال تعجب چشمم به همون عکس دسته جمعی از
.. شایان افتاد ! این صحنه ها برام خیلی آشنا بود ، انگار قبلا هم تو این زمان بودم .. توجهی نکردم و عکس دوم و سوم رو دیدم .. در آخر چشمم به دفترچه قدیمی ای افتاد روی کاناپه نشستم و دفترچه رو باز کردم اما روی اولین صفحه نوشته مرموز و خونی رنگی رو دیدم
..
من قبلا هم اینجا بودم ! مطمئنم بودم ولی یادم نمیومد که قراره چه اتفاقی بیوفته پس به سرعت برگه .. ها رو ورق زدم
.... یه لحظه چشمام رو بستم و وقتی باز کردم .. داشتم شام درست میکردم و با زن عمو پای تلفن حرف میزدم که صدای زنگ درم بلند شد .. باشه زن عمو ، من دیگه میرم ! فعلا - بعد از خداحافظی پیش بند آشپزیم رو درآوردم و در رو باز کردم اما کسی رو ندیدم ، ناخودگاه چشمم
.. به کارتنی که جلوی پام بود افتاد .. چمدون رو باز کردم ولی تا اومدم دفترچه رو بردارم سرمای عجیبی در وجودم رخنه کرد
.. به دفترچه دست نزدم و از جا بلند شدم .. با تردید به دور و بر نگاه کردم ، اینجا برام آشنا بود ! ساعت دو نصفه شب رو نشون میداد ، انگار زمان تکرار میشد .. بدو بدو توی آشپزخونه رفتم و با دیدن غذای دیشب که روی میز بود یخ کردم .. من که همین الان داشتم شام درست میکردم پس چرا .. در این لحظه صدای مهیبی از چمدون به گوشم رسید ، آروم و با شک به عقب برگشتم ! انگار یه چیزی توی چمدون خرخر میکرد نفسم توی سینه حبس شده بود ، با دستای لرزون و اضطراب مفرطی در چمدون رو باز کردم و
.. دفترچه رو برداشتم .. اولین برگه رو که ورق زدم دستی زشت و شیطانی با ناخون های بلند و کثیف مچم رو گرفت و بعد
.. پلکام رو به آرومی باز کردم و به سقف نورانی که بالای سرم بود زل زدم من مرده بودم ؟ اینجا بهشت بود ؟ من داشتم خدا رو میدیدم ؟ سرمو کمی کج کردم و با دیدن شایان که بالای سرم ایستاده بود پرسیدم : تو هم مردی ؟ یه دفعه مردی سفید پوش وارد اتاق شد و گفت : هیچکس نمرده خانوم کوشا ، شما و همسرتون
! حالتون کاملا خوبه خانوم کوشا ؟ همسرم ؟ همسرم کیه ؟ - .. شایان لبخند ملیحی زد و اون موقع بود که خاطراتم دوباره زنده شد .. مرد سفید پوش که انگار دکتر بود فشارم رو چک کرد و یه آمپول به سرمم زد سپس نسخه ای به دست شایان داد و گفت : اینم داروهاشونه ، میتونید از داروخونه بیمارستان تهیه
! کنید .. ممنون - حال خودتون بهتره ؟ - .. شایان دستی به بخیه کوچیکی که روی سرش بود کشید و گفت : بله ، بهترم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهل و یکم

. خدا رو شکر ، بیشتر مراقب خودتون باشید ! تا بعد -
.. دکتر اینو گفت و از اتاق خارج شد ، اصلا از حرفاشون سردرنمیاوردم من اینجا چیکار میکردم ؟ مگه ما تو راه برگشت به خونه نبودیم پس چرا از حال رفته بودم ؟ شایان روی صندلی کنارم نشست ، انگشتم رو میون انگشتاش قفل کرد و پرسید : بهتری ؟ .. با تعجب بهش نگاه کردم ، انگار از نگاهم همه چیزو خوند و با تاسف گفت : تصادف کردیم بریده بریده پرسیدم : ت .. تصادف ؟ اره ، توی راه اصلا تکون نمیخوردی ! انگار از حال رفته بودی سعی کردم بیدارت کنم اما کنترل -
.. ماشین رو از دست دادم
نمیدونستم چرا احساس میکنم داره بهم دروغ میگه ! درد شدیدی رو پشت کلم حس میکردم پس .. پرسیدم : چرا پشت سرم
.. حدس میزنم وقتی تصادف کردیم خورده به جایی - ماشین کجاست ؟ - نگران ماشینی ؟ - ! آره خب کلی پول خورده - پوزخندی زد و گفت : اونوقت من چی ؟ اصلا حالمو پرسیدی ؟ دارم میبینم که خوبی ! چرا باید ازت سوال بپرسم ؟ - .. از جا بلند شد و گفت : فراموشش کن ! من برمیگردم خونه با حالتی معترض پرسیدم : میخوای منو تنها بزاری ؟ .. اصلا بهم گوش نکرد و از اتاق خارج شد .. دیگه مطمئن شدم یه جای کار داره میلنگه ! هیچ تصادفی در کار نبوده و اینا همش یه بازیه کثیفه ! من میفهمیدم جریان چیه ، بالاخره میفهمیدم روی کاناپه نشستم و به فضای بهم ریخته خونه نگاه کردم ، تو این مدت کنترل اوضاع خونه خودمم
.. نداشتم ولی الان الویتم فهمیدن هویت واقعی شایان بود....
روی کاناپه دراز کشیدم و چشمام رو بستم ، هنوزم فکرم درگیر اون خواب عجیب و غریب بود ! چرا مدام یه صحنه تکرار میشد ؟ یعنی اینا همش یه جور هشدار بود ؟
.. اون نوشته ! اون جمله خونی ! انگار قبلا هم دیده بودمش ولی یادم نمیومد کجا
کمی مکث کردم و سعی کردم خاطرات گذشتم رو عمیق تر مرور کنم و ناگهان یاد اون نوشته روی ! پنجره اتاق دفتر افتادم
! مثل برق گرفته ها از جا پریدم و گالری گوشیم رو باز کردم ، مطمئن بودم ازش عکس گرفتم
بالاخره بعد از چند دقیقه بالا و پایین کردن عکسام به عکس پنجره رسیدم ، حدس درست بود ! این نوشته مثل همون نوشته توی خوابم بود ولی چجوری باید معنیشو میفهمیدم ؟
! (گوگل ترجمه) استفاده کنم Google translater یه دفعه فکری به سرم زد و تصمیم گرفتم از ! اینترنتم رو روشن کردم و جمله رو نوشتم ، انگار به زبون آفریقایی هم بود .. کمی صبر کردم تا گوگل معنی کنه ولی با صدای در از جا پریدم و موبایلم از دستم افتاد .. صفحه اسکرینش کلا سیاه شد ، زیرلب فحشی نثار خودم کردم و به سمت در رفتم ! شایان پشت در بود چشم غره ای تقدیمش کردم و پرسیدم : فرمایش ؟ شوهرتو توی خونه دعوت نمیکنی ؟ - از کی تاحالا شوهرم شدی ؟ - .. دست چپم رو بالا گرفت و گفت : از وقتی اینو کردی تو دستت .. دستمو پس کشیدم و جواب دادم : تا وقتی اسمت تو شناسنامم نره همچین نسبتی با هم نداریم لبخندی زد و پرسید : چرا اینقدر ازم عصبی هستی ؟ ! میخوای بدونی چرا ؟ چون تو تمام این مدت باهام عین یه اشغال رفتار کردی - .. اگه بخاطر قضیه بیمارستان میگی که -
پوفی کشیدم ، به سمت نشیمن رفتم و گفتم : من ازت انتظار زیادی ندارم شایان ، نمیخوام برام ادای عاشقای روانی رو دربیاری من فقط یکم توجه و اهمیت میخوام که خدا رو شکر فقط زمانی که خرت رو پل گیر میکنه نصیبم میکنی ! این قراره رابطه زن و شوهری ما باشه ؟
شایان هم متقابلا وارد خونه شد ، در رو بست و گفت : حداقل بزار دو روز بگذره بعد این حرفا شروع ! کن
.. تو منو درک نمیکنی -
نزدیکم شد ، سینه به سینه ام ایستاد و گفت : تو برای من خیلی مهمی یارا ، من سعی میکنم اینو بهت ثابت کنم ولی تو همیشه یه چیز بیشتری میخوای
.. تو منو گیج میکنی شایان -
! گونم رو نوازش کرد و گفت : چیزی برای گیج شدن نیست ، من همون ادم همیشگیم .. لحظه ای مکث کردم و به چشمای سرد و بی روحش خیره شدم
شایان لباش رو بهم نزدیک کرد ، لبامون تنها چند میلیمتر با هم فاصله داشت که انگشت اشاره ام و به روی لبش گذشتم و با تردید گفتم : تو کی هستی ؟
انگار از حرفم جا خورد چون پرسید : منظورت چیه ؟ .. این نگاه یه مرد عاشق نیست -
با این حرف دست نوازشگر سردش رو گرفتم و ادامه دادم : این دستای یخ دستای یه مرد عاشق نیست ..
پوزخندی زد و گفت : خب که چی ؟ .. ازش دور شدم ، پشت بهش ایستادم و از توی شیشه تلویزیون بهش نگاه کردم .. چرا اینقدر سردی و بعد ادعا میکنی که دوسم داری - ! امروز خیلی عجیب شدی - به سمتش برگشتم و با بغض گفتم : چون میترسم ! تو نمیفهمی چون جای من نیستی ! شایان من
! میترسم ! تو منو میترسونی .. تا اومد جوابی بده موبایلش زنگ خورد ، انگار فوری بود چون جواب داد
نمیفهمیدم چی میگه چون داشت محلی حرف میزد اما نگران و مشوش به نظر میرسید انگار خبر بدی .. بهش داده بودند
.. هول هولکی خداحافظی کرد و رو به من گفت : باید برم کجا ؟ - ! با ناراحتی جواب داد : داریان ، داریان تو بیمارستانه با تعجب پرسیدم : برادرزادت ؟ آخه چرا ؟ سرش رو به نشونه نمیدونم تکون داد و با عجله به سمت در رفت اما منم دنبال رفتم و گفتم : ببین منم
! باهات میام .. تو کجا - حرفش رو قطع کردم و گفتم : نمیخوام تنهات بزارم شاید بتونم کمکی کنم
سرشو به نشونه باشه تکون داد ، نگران تر از این بود که بخواد چیزیو برام توضیح بده یا مانعم بشه ..
.. فوری مانتو و شالی تنم کردم و با شایان سوار آژانسی شدم
احساس میکردم نباید تو این موقعیت تنهاش بزارم و از طرفی هم میخواستم به طریقی دستش رو ، رو ! کنم
.. به محض ورود به بیمارستان تانی دوباره زنگ زد و گفت بریم طبقه دوم
شایان نگران بود ، منم از این حالش ناراحت شده بودم ! آخه چه اتفاقی برای یه بچه ۶ ساله افتاده بود ؟
وقتی وارد راهرو طبقه دوم شدیم تانی رو دیدیم که گوشه دیوار دستاشو جلوی صورتش گرفته و داره .. گریه میکنه
تانی تا شایان رو دید خودشو توی بغلش انداخت و با عجز نالید : پسرم .. پسرم رو نجات بده .. داریان ! داره میمیره
با تعجب به این صحنه خیره شدم ، چه اتفاقی افتاده بود ؟
شایان سعی میکرد تانی رو اروم کنه ولی مگه اروم میشد ؟ من مادر نبودم اما میتونستم نگرانی و حساسیتش رو درک کنم ! اون فقط یه بچه داشت و حتما تحمل همچین مصیبتی براش خیلی سخت بود ..
.. شایان تانی رو به روی صندلی انتظار نشوند و ازش پرسید که چه اتفاقی افتاده
تانی نمیتونست درست حرف بزنه ، همش گریه میکرد و سکسه اش گرفته بود پس شایان بهم گفت که .. برم و براش یه آب بخرم منم بهش گوش دادم
وقتی یکم آب خورد آرومتر شد و با صدای گرفته و بؽض الودی گفت : اونا میخوان پسرمو بکشن ، .. شایان اونا بچمو میشکن
! وقتی این حرف رو ادا میکرد دستاش میلرزید و چشماش خیس و سرخ شده بود .. دلم براش سوخت ، کنارش نشستم و سعی کردم ارومش کنم .. شایان با اخم از روی صندلی بلند شد و پشت به ما ایستاد .. تانی سرش رو به روی شونه من گذاشته بود و آروم آروم گریه میکرد من که نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و نمیتونستم حرف خاصی بزنم پس فقط ازش میخواستم اروم باشه
.. .. شایان به دیوار رو به رومون تکیه داد و چشماش رو بست ! کی میخواسته داریان رو بکشه ؟ کی همچین کاری میکنه ؟ اون فقط یه بچست .. توی حال خودمون بودیم که ناگهان شاهین از دور پیدا شد
تانی تا شاهین رو دید از جا بلند شد و با غضب به سمتش رفت ، شاهین انگار که انتظار همچین چیزیو داشته باشه اومد بغلش کنه اما تانی مشتای بی جونی نثار سینه اش کرد و با عجز نالید : بچم داره .. میمیره .. تو کجایی .. تو کجا بودی عوضی ! پسرم داره میمیره ! بچم
شاهین که شرمنده و متاسف به نظر میرسید سعی میکرد تانی رو کنترل کنه و مانع مشتاش بشه اما .. نمیتونست
.. شایان با خونسردی نگاشون میکرد و هیچ قدمی برای جدا کردنشون برنمیداشت .. بالاخره بخاطر سر و صدایی که به پا کرده بودند چندتا پرستار اومدند و جداشون کردند
شاهین هم حال میزونی نداشت ، اونم پدر بچه بود و مطمئنا از این قضیه ناراحت بود ولی نمیدونستم ! تانی چرا اینقدر ازش عصبانیه
.. پسرا روی صندلی انتظاری که رو به روی ما بود نشستند و من و تانی هم کنار هم نشستیم شاهین شقیقه هاش رو مالید و با یاس پرسید : کی این اتفاق افتاد ؟ تانی که دیگه جونی براش نمونده بود پوزخندی زد و گفت : برای تو چه فرقی داره ؟ ! مثل اینکه من پدر اون بچم - .. تانی اومد تا دوباره به سمت شاهین حمله کنه اما من مانعش شدم و ازش خواستم اروم بگیره
بغض زن دوباره شکست و میون گریه های دردناکش گفت : تو پدرشی ؟ تو یه آشغال به تمام معنایی ! اون زمانی که اون افراطیایی حرومزاده بچمو زدند و مثل یه حیوون تو پارکینگ ولش کردند کجا بودی که الان ادعای پدر بودن میکنی ؟ هان کجا بودی ؟ پی الواتیات ؟
.. شاهین با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت ! انگار از خودش خجالت میکشید و سرافکنده بود
کرم کنجکاویم کم کم داشته پروانه میشد پس بیش از این خودمو معتل نکردم و از تانی پرسیدم : مشکل چیه ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
اون افراطیای لعنتی وقتی من داشتم تو خونه کار میکردم و پسرم تو حیاط مشغول بازی بود ریختند و - .. داریان رو مثل یه سگ کتک زدند
با شنیدن این حرف دلم خالی شد ، دستم رو به روی دهنم گرفتم و بریده بریده پرسیدم : آخه .. چجوری .. اون .. فقط .. یه بچست !؟
تانی با قلبی پر از درد وغم مادری سر تکون داد و گفت : فقط چون بچم آلبنیسم ( بیماری زال که طی این بیماری موهای فرد کاملا سفید میشه ) داره اونو نفرین شده میدونند ! اون بچه منه ! هرچی که هست بچه منه و من عاشقانه میپرستمش ! اما افراطیا میگن ابلیس قبل از این دنیا حبسش کرده و اون ! از دروازه جهنم فرار کرده
با شنیدن این حرفا چشمام درشت شد ، بچه حبس شده ؟ دروازه جهنم ؟ جالبه حتی شیطون پرستا هم .. میتونستند خرافاتی بودند
شاهین : قبلا هم این اتفاق افتاده بود ، وقتی داریان بچه تر بود اونو دزدیده بودند تا به ابلیس تقدیم .. کنند
! میخواستند پسرمون رو تو اتیش بسوزونند
بند بند دلم با شنیدن این حرف پاره شد و جهالت و حماقت این مردم متاسف شدم پس پرسیدم : بعدش چه اتفاقی افتاد ؟
.. شایان از جا بلند شد ، نفس عمیقی کشید و گفت : من نزاشتم تو چجوری جلوشون رو گرفتی ؟ - .. من پسر ابلیسم و هنوزم هوادارای خودم رو دارم - .. با تعجب بهش نگاه کردم ، اصلا سر از حرفاشون درنمیاوردم ! تانی : اون زمان هنوز از مقامش طرد نشده بود و یکی از دوازده راهب اصلی بود چه جالب ، من هیچکدوم از اینا رو نمیدونستم ! پس بخاطر همین اینقدر مذهبی بود و تمام انجیل های
! شیطان رو حفظ میکرد .. تانی از جا بلند شد و رو به شایان گفت : فقط تو میتونی بچمو نجات بدی .. نمیتونم ، من که دیگه اونجا نیستم و افراطیا هروز دارن بیشتر میشن - .. شاهین هم متقابلا ایستاد و گفت : خودت میدونی اونا ازت چی میخوان تا تو رو برگردونند .. پوزخندی زد و گفت : اونقدرام که فکر میکنید آسون نیست تانی نالید : اون بچمه شایان ، تو هنوز هواداری خودتو تو انجمن داری و میتونی این اوضاع رو سر و
! سامون بدی ! فقط کافیه بهشون ثابت کنی کی هستی ببخشید میشه یکی به منم بگه اینجا چه خبره ؟ -
با شنیدن این حرف همگی به سمت من برگشتند و شایان با لبخند گفت : فقط یه بحث تکراری و خسته .. کنندست
! در این لحظه پرستاری بهمون نزدیک شد و گفت که داریان بهوش اومده .. همگی با خوشحالی به سمت اتاقش رفتیم ! پسر کوچولو نگون بخت زیر سرم و سیم اکسیژنی بوده و سرش هم چندتا بخیه خورده بود .. تانی با عشق بچشو بغل کرد و شاهین مشغول ناز و نوازش دستش شد
! داریان با گیج و منگی به اطراف نگاه میکرد و هنوز هم خمار خواب بود
از دیدن موهای سفید و پوست برفیش یکم جا خوردم ، پس بخاطر همین اون افراطی ها این بلا رو ! سرش اورده بودند چون زال بود
بعد از اینکه عشق بازی پدر و مادر و بچه تموم شد ، شایان با خوشرویی کنار بچه نشست و گفت : قهرمان کوچولو من چطوره ؟
.. بچه با خماری جواب داد : خوبم عمو سپس نگاهی به من انداخت و پرسید : شما منو خوب کردید ؟ .. لبخندی زدم ، کنارش ایستادم و با محبت گفتم : نه من دکتر نیستم شایان دستمو گرفت و گفت : این دوست دختره منه داریان ، قراره زن عموت بشه ! دوسش داری ؟ .. داریان نگاهی بهم انداخت و گفت : یکم زشته ولی دوسش دارم .. از شنیدن این حرف خندم گرفت و شایان هم لبخند مهربونی به سمتم زد ساعت نزدیک۸شب بود ، من و شایان کنار هم روی صندلی انتظار نشسته بودیم و تانی هم پیش
.. بچش بود .. شاهین هم کارای پزشکی پسرش رو انجام میداد
توی دلم خدا رو شکر کردم که جون یه بچه بی گناه الکی از دست نرفته ! اون فقط ۶ سالش بود و .. هنوز هیچ درکی از این زندگی نداشت
توی حال و هوای خودمون بودیم که صدای زنگ گوشی شایان بلند شد اما تا اومد جواب بده تانی از .. اتاق داریان بیرون اومد و به شایان گفت که کار واجبی باهاش داره
.. شایان هم از سر غفلت و نگرانی موبایلش رو به روی صندلی گذاشت و به سمت تانی رفت ! نفس عمیقی کشیدم و زیرلب با خودم گفتم : خدا بخیر بگذرونه ، معلوم نیست اینا چشونه ! موبایل شایان مجددا به صدا دراومد ، این بار پیامک بود .. کنجکاو شدم یه سری تو موبایلش بکشم اما ادبم اجازه نمیداد از یه طرفي احساس کنجکاوی داشت قلقلکم میداد و از طرف دیگه با خودم میگفتم که اینکار درست
! نیست و اگه شایان منو ببینه خیلی بد میشه ! یکم با خودم کلنجار رفتم ولی دست اخر تسلیم حس کنجاویم شدم و موبایل رو برداشتم
جالب بود که گوشیش رمز نداشت انگار خیلی به اطرافیانش اعتماد داشت اما نمیدونست که یه دوست .. دختر فوضول گیرش اومده
.. با این فکر ریز خندیدم و به پس زمینه گوشیش که عکس یه صلیب وارونه بود نگاه کردم
.. آی آی از دست تو شایان ، حتی تو موبایلت هم بیخیال این چیزا نمیشی .. داخل واتس اپش رفتم تا ببینم منو چی سیو کرده
اما با دیدن چیزی که سیوم کرده بود چشمام گرد شد ، این دیگه چه معنی ای میداد ؟ اسم منو به نام سیو کرده بود ! خب شاید به زبون محلی معنای عشقمی عزیزمی چیزی میداد ! موبایل vervloekte خودم که ناقص شده بود و نمیتونستم این حرف رو ترجمه کنم اما با فکر اینکه عشقم سیو کرده دلم .. قیجی ویجی رفت
توی دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که یه پیام از طرؾ شخصی ناشناس روی صفحه واتس اپش اومد .. ! انگار اینترنتش روشن بود
! سیو شده بود باز کردم و با دیدن پیامش دستم یخ زد R چت اون فرد که اسمش .. عزیز دلم ، چرا جوابمو نمیدی ؟ خیلی نگرانتم - چیزی که میدیدم باور نمیکردم ، کی داشت مرد من رو عزیز دلم خطاب میکرد ؟ .. یک آن احساس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه ! چتای قبلیشون رو نگاه کردم ، برای یه ماه پیش ، دوماه پیش ، پنج ماه پیش نفسم بالا نمیومد ، این زن کی بود ؟ کی بود که شایان عشقم خطابش میکرد ؟ کی بود که شایان دم به
.. دقیقه بهش میگفت دوستت دارم ! هیچوقت به من این حرفا رو نزده بود
اشکم داشت درمیومد ، نمیخواستم باور کنم ! گفتم شاید یکی از فامیلاشونه ولی با دیدن عکسی که بین ! چتاشون بود فهمیدم که هیچ نسبت فامیلی ای در کار نیست و اون زن روناکه
توی عکس شایان و روناک کنار هم لخت لخت روی تخت دراز کشیده بودند و روناک داشت سلفی .. میگرفت
عکسشون برای همین یه ماه پیشم بود و روناک زیرش نوشته بود : كص من خوشمزه تره یا اون جنده ؟
و شایان متقابلا جواب داده بود : تو که میدونی اون جنده برام چه حکمی داره ! پس چرا سوال میپرسی ؟
.. قطره ای اشک از دیدن این حرف روی گونم چکید یکم پایین تر روناک بهش گفته بود : دستکشای جدیدمو دوس داری ؟
و شایان یه عکس از همون دست کشای نو و مشکی فرستاده و براش نوشته بود : هرچس سلیقه تو .. باشه محشره و روناک هم در مقابل جوابش رو به زبون محلی داده بود
دلم برای خودم میسوخت ، اینقدر از این اتفاق شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم گریه کنم ! انگار .. هنوز باورم نشده بود
.. موبایل رو کنار گذاشتم و پوزخندی به حالم زدم .. توی یه حالت خلسه فرو رفته بودم ، مؽزم فرمان نمیداد ! عصبانی نبودم ، ناراحت نبودم ، فقط شوکه بودم .. انگار قلبمو منجمد کرده بودند چون ضربانش رو حس نمیکردم .. گوشام کر شده بود و هیچی از هیاهو بیمارستان نمیشنیدم .. جفت پاهام فلج شده بودند و نمیتونستم از جام تکون بخورم توی ذهنم مدام یه جمله تکرار میشدو اونم این بود : چرا من ؟ چرا من ؟ چرا من ؟ چرا من ؟ - .. اصلا متوجه اوضاع و احوال دور و برم نمیشدم و کاملا توی خودم غرق شده بودم نفهمیدم کی شایان اومد کنارم ، کی پیشم نشست اما وقتی حالم رو دید انگار نگران شد یا بهتره بگم
ادای آدمای نگران رو دراورد و پرسید : حالت خوبه یارا ؟ ! برای چند لحظه به صورتش خیره شدم ، این آدم ارزش یه قطره اشک منم نداشت
دلم میخواست توفی توی اون صورت مصنوعیش بندازم و به اندازه تمام این چند ماه که تحقیرم کرده و .. منو بازیچه خودش کرده بود ازش انتقام بگیرم
.. شایان گونه ام رو نوازش کرد و لبخند مزخرفی زد .. سرم رو کمی کج کردم و به چشمایی که تا همین یه ساعت پیش تمام زندگیم بودند خیره شدم .. چه ساده از چشمم افتاد ، چه ساده ازش بیزار شدم ! از چشمای آبیش که هیچوقت مثل یه مرد عاشق به نظر نمیرسیدند بیزار شده بودم ! چشمایی که تمام این مدت حقیقت رو فریاد میزدند ولی من احمق نفهمیدم .. دستش رو با سردی پس زدم و از جا بلند شدم شایان هم که از این رفتارم جا خورده بود از جا بلند شد و پرسید : چیزی شده ؟ .. پوزخندی زدم و با خونسردی جواب دادم : نه سپس به موبایلش که همچنان روی صندلی بود اشاره کردم و با طعنه گفتم : عشقت نگرانته آقای کوشا
، نمیخوای بهش جواب بدی ؟ ! با این حرف رنگ نگاه شایان عوض شد
برای اولین بار احساس کردم ترسیده ، آب دهنش رو با صدا قورت داد و اومد چیزی بگه که دستم و .. شل کرده و جلوی همه سیلی محکمی نثارش کردم
.. همون لحظه تانی و شاهین هم سر رسیدند و هردونفر این صحنه رو دیدند ! انگار خیلی تعجب کرده بودند
چند نفر دیگه که تو اون راهرو بودند به سمت ما برگشتند و پچ پچ ها شروع شد ولی دیگه برام مهم .. نبود
! نه آبرو ، نه غرور شایان ، نه عشق .. به هیچی اهمیت نمیدادم
برای چند لحظه صورتش رو که از شدت ضربه سیلیم کج شده بود صاف نکرد و فقط و فقط سکوت ! کرد ! انگار لال شده بود
چیزیم میتونست بگه ؟ هیچ دفاعی داشت ؟ .. حلقه ازدواجم رو با حرص از دستم دراوردم و پرت کردم كف راهرو
سپس انگشت اشاره ام رو به نشونه تهدید بالا آوردم و با لحن قاطع و محکمی گفتم : اگه فقط یه بار ! دیگه ، نزدیکم بشی جوری میکوبمت که ندونی از کجا خوردی بی شرف
سپس راهمو کشیدم و جلوی چشم همه به سمت راه پله راه رو حرکت کردم اما یه دفعه انگار که چیزی یادم افتاده باشه به سمتش برگشتم و گفتم : در ضمن ، جنده اون دوست دختر عوضیته که هرشب زیر ! یکیه نه من که فقط با توی حرومزاده بودم
.. سپس با بیخیالی پوزخندی زدم و به سمت طبقه اول رفتم .. اما همه اینا تازه شروع بدبختیام بود و اینو تا وقتی که سوار تاکسی شدم نفهمیدم .. به محض اینکه سوار ماشین شدم تمام غرورم محو شد و با حال غیرمعمولی شروع به گریه کردم انگار تازه فهمیدم چه ضربه ای خورده بودم ، مثل کسی که دستش میشکنه و بعد از چند ساعت متوجه
.. دردش میشه .. اما درد من شدیدتر بود ! ایکاش دستم میشکست و این روز رو نمیدیدم .. قلب من مثل شیشه خورد شده بود و تازه الان دردش رو حس میکردم ! نمیتونستم به راحتی نفس بکشم و مؽز و استخونم از درد این قلب میسوخت .. حرکت خون رو توی رگام حس نمیکردم ، از بس حالم بود که امکان داشت هر لحظه از حال برم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهل و‌ دوم

راننده که حالمو دید اصرار کرد که منو به بیمارستان برگردونه ولی من نمیخواستم جایی که اون کثافط
توش قدم میزاره باشم ! حتی نمیخواستم برم خونه ! بی کس و تنها توی این شهر پست گیر افتاده بودم .. ، از همیشه تنهاتر بودم و هیچ پناهی نداشتم
با این حال بی اختیار آدرس خونه الهه رو به راننده دادم ؛ احساس میکردم فقط اون میتونه کمکم کنه ! احساس میکردم اون تنها کسیه که تو این شهر میتونه به دادم برسه آخه من دردم رو به کی میتونستم بگم ؟ آخه به کی میتونستم بگم که شایان روح و جسمم رو نابود کرده ! به کی میتونستم بگم ؟ از کی ... میتونستم کمک بخوام ؟ از کی
.. پیشونیم به صندلی ماشین چسبوندم و دستام رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای نالم رو خفه کنم ! من نابود شده بودم ، احساس میکردم در هم شکستم و هیچ راه فراری نداشتم تو که میدونستی من دوستت دارم تو که خبر داشتی از قلبم و احساسم حالیت بود اون حسی که بهت داشتم هیچکسو جز تو من نمیخواستم هرکاری کردی تو رو بخشیدم باز تو رو دوستت داشتم وقتی ازت رنجیدم من که همه جوره به پات وایستادم پس چرا اینه جوابم هعی خیانت دیدم و بازم تو رو بخشیدم باز تو رو دوستت داشتم وقتی ازت رنجیدم هرکاری کردی به پات وایستادم پس چرا اینه جوابم من هنوزم هرشب با فکرت بیدارم اما دیگه باید بری تو از یادم ... مطمئنه قلبم باز میای یه روزم اما اون من نیستم اون من دیروزی و .. زنگ آیفون رو فشار دادم و کمی صبر کردم ساعت از ٨هم گذشته بود ، من اینجا چیکار میکردم ؟ چقدر بی کس بودم که تو این ساعت اومده
.. بودم پیش الهه معلومه الان خواب بودند ، چرا من فکر هیچ جا رو نکرده بودم ؟ .. اهی کشیدم و یه قدم به عقب برداشتم که یهو صدای الهه از پشت ایفون بلند ش
بله ؟
از شنیدن صداش بؽضم گرفت ؛ لبم رو گاز گرفتم تا بؽضم رو خفه کنم و با لحن گرفته ای نالیدم : الهه .. ، منم .. یارا
یارا جون تویی ؟ چی شده عزیزم ؟ - می .. میشه بیام تو ؟ - .. آره آره ، حتما ! بیا - .. با گفتن این حرف در رو باز کرد و من وارد خونش شدم الهه لباس راحتی به تنش کرده بود و از موهای ژولیده و چشمای خسته اش معلوم بود که خواب بوده
.. خیلی خجالت کشیدم که این وقت شب مزاحمش شدم ولی مگه چاره ایم داشتم ؟ .. الهه با نگرانی منو به داخل دعوت کرد ، محمد هم از اتاق بیرون اومد ! نصف شبی زابراهشون کرده بودم .. وقتی چشمای سرخ و صورت پف کرده منو دیدند خیلی تعجب کردند ، نمیدونستم چی باید بگم .. نمیتونستم بگم شایان باهام همچین کاری کرده ، فقط آبروی خودم رو میبردم .. دلم نمیخواست جلوی الهه و محمد حقیر بشم پس داستانی توی ذهنم جور کردم و تحویلشون دادم الهه بهم یه لیوان آب داد و من تعریف کردم : امشب با شایان دعوام شد ، خیلی عصبی شدم و از
.. خونه اومدم بیرون .. نمیدونستم باید کجا برم ، جز شما کسی رو نداشتم ! واقعا ببخشید .. فقط دلم میخواست ازش دور باشم اینو که گفتم بغضم ترکید و درحالی که با انگشتام بازی میکردم ادامه دادم : مزاحم شما شدم ، نمیدونم
.. با خودم چه فکری کردم
الهه کنارم نشست و درحالی که شونه هام رو میمالید با محبت گفت : اشکال نداره عزیزم ، همه زن و .. شوهره با هم دعوا میکنند ؛ اصلا از قدیم و ندیم گفتند دعوا نمک زندگیه ! گریه نکن قربونت بشم
محمد هم دنباله حرف الهه رو گرفت و گفت : الهه درست میگه یارا خانوم ، اصلا عیبی نداره شما .. مراحمید
.. سرمو به شونه الهه چسبوندم و با عجز برای بدبختیم گریه کردم .. نمیدونستم باید چیکار کنم ! هنوزم تو شوک حقیقت بودم و بی اختیار اشک میریختم
.. محمد اتاق مهمان رو برام حاضر کرد و من با خجالت ازش تشکر کردم
چجوری باید این لطفشون رو جبران میکردم ؟ فقط دروغ تحویلشون داده بودم اما اونا چی ؟ همیشه .. باهام خوب رفتار میکردند
.. روی تشک نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم ، هنوز حتی مانتو و شالم رو هم درنیاوردم
چرا باید این بلا سر من میومد ؟ مگه من چیکارش کردم ؟ من که هر وقت هرچی ازم خواست براش نه .. نیاوردم
.. من باکرگیمو دادم و احساساتم رو به پاش ریختم که نگهش دارم .. حاضر بودم جونم رو بدم تا اون زنده بمونه اما شایان عوضی منو جز یه جنده خیابونی چیزی نمیدید
چرا نفهمیدم ؟ چرا اینقدر خر بودم ؟ اون پچ پچای شبانه اش و غیب شدنای یهوییش بویی جز خیانت .. نمیداد ولی من خر مثل جفت چشمام بهش اعتماد داشتم
.. توی افکار ندامت گر خودم فوطه ور بودم که الهه با تقی به در وارد شد
.. سرمو بلند کردم و با چشمای خیس و لبخندی تلخ بهش خیره شدم
.. الهه کنارم نشست و گفت : دلم طاقت نیاورد اینجوری ولت کنم
.. گفتم شاید دلت بخواد با یکی درد و دل کنی
! اما .. تو الان خسته ای -
.. نه زیاد خسته نیستم ، راستش امشب منم با محمد یکم بحثم شد و پیشش نخوابیدم -
! دلم میخواد یکم فکر کنم ، گاهی وقتا جدایی لازمه
.. سرمو به نشونه آره تکون دادم و اشکام رو پاک کردم
.. فکر نمیکنم فقط یه دعوای ساده بوده باشه -
.. به صورت مهربونش نگاه کردم و با ناراحتی گفتم : مهم نیست
! مگه میشه نباشه ، اون شوهرته -
یاد اون لحظه ای که حلقمو وسط راهرو بیمارستان انداختم افتادم و گفتم : گاهی وقتا به یه جایی .. میرسی که دیگه هیچی برات مهم نیست ، نه عشق ، نه شوهر ، نه آبرو
و تو به اینجا رسیدی ؟ - ! حتی فکرشم نمیکنی که چی دیدم - .. نمیخوام ازت بپرسم چی دیدی چون مطمئنم بیشتر عذابت میده - ! پوزخندی زدم و گفتم : خب ممنون ! حداقل تو درک
به نظرت میتونید حلش کنید ؟ - !! نه ، ما دیگه به آخرش رسیدیم - .. الهه شونم رو مالید و گفت : شما حتی عروسی هم نکردید شاید بهتر باشه به رابطتون یه فرصت ! بین صحبتش گفتم : همچی تمومه ، من نمیتونم ! دیگه بریدم ! من نابود شدم .. با این حرفا دوباره بغضم گرفت و بی اختیار گفتم : الهه من زندگیمو دادم .. جسم من دیگه پاک نیست ! من و شایان .. به اینجا که رسیدم بغضم ترکید و با یادآوری اتفاقات بینمون با صدای بلندی گریه کردم
الهه که انتظار شنیدن همچین حرفی از جانب من رو نداشت با تعجب بهم نگاه میکرد ، حتما داشت توی ذهنش قضاوتم میکرد و بهم انگ هرزگی میچسبوند ولی خدا شاهده که من فقط بخاطر احساسم همچین .. کاری کردم
من دوسش داشتم و میخواستم اونم دوسم داشته باشه ، فکر میکردم با اینکار میتونم نگهش دارم ولی ! فقط خیالبافی میکردم
من فقط براش حکم یه حنده خیابونی رو داشتم چون تنم رو در اختیارش گذاشتم ! کسی که میگفت اینا همش تابوئه و سکس یه نیازه فقط شعار میداد تا منو رام کنه ! چقدر خر بودم که نفهمیدم هر وقت .. میخواد ازم استفاده کنه باهام مهربونه
! چقدر خر بودم که نفهمیدم حرفای عاشقانش همش کشکه
شایان بخاطر من حتی حاضر نشد از دعوت نکردن روناک بگذره ! همونجا باید میفهمیدم که چقدر .. براش بی ارزشم
اون فقط میخواست از من سواستفاده کنه ، فقط میخواست کمرشو یه جا خالی کنه و من احمق تمام این .. مدت فکر میکردم سکس عشق میاره ! نه اینا همش الکیه ! هیچ عشقی در کار نیست
ما فقط با هم بازی میکنیم ، جدایی حکمه و عشقا دروؼه ! حکم اینه اخرش یکی توی تنهایی و تاریکی جون بده و اون یکی با معشوقش توی تخت حال کنه و ککش هم نگزه که دختری این گوشه داره بخاطر اشتباهات تو میمیره ! ککش هم نگزه که این دختر برای تو از چیزایی که براش مهم بودند ! گذشته
برای شایان هیچی جز خودش اهمیت نداشت و من چقدر احمق بودم که با وجود تمام هشدارایی که همه حتی اون روناک عوضی هم میدادند چشمام رو بستم و کور کورانه به دنبال مردی رفتم که فقط تن منو .. میخواست
الهه کنارم دراز کشیده بود و موهام رو نوازش میکرد تا شاید بتونه آرومم کنه ولی مگه من به این راحتی بود ؟
.. حالا که به گذشته فکر میکردم حقیقت هر لحظه برام روشن تر ميشد
.. تمام این مدت فقط بازیچه بودم و کاش اینقدر ساده نبودم تا میفهمیدم .. کاش به بقیه گوش میدادم .. عشقش کورم کرده بود و جز اون کسیو نمیدیدم همش تقصیر خودم بودم و نمیتونستم به کسی خورده بگیرم ، من چشمام رو بسته بود و این تاوان
... کسی بود که کور کورانه روی آتیش راه بره : صبح روز بعد الهه دوتا چایی خوشرنگ روی میز گذاشت و گفت : مدرسه ای که توش درس میخوندیم یادته ؟ لبخند کمرنگی زدم و جواب دادم : آره ، یه حیاط فوق العاده با درختای خرمالو ، یه آب خوری قدیمی که شیرای زنگ زده ، ! یه دروازه فوتبال وسط حیاط آسفالت .. یادش بخیر ، دلم برای اون دوران تنگ شده از بچه هامون کیا رو یادته ؟ - ! کمی فکر کردم و بعد جواب دادم : کوکب ، زهرا ، ترلان و نسیم الهه خندید و پرسید : یادته نسیم از خرمالو میترسید ؟ ! آره هروقت بهش نشون میدادیم جیغ میزد - .. دختر مهربون و خوش خنده ای بود ، همه معلما دوستش داشتند - .. یادمه دوستای صمیمی بودید - .. سرش رو پایین انداختم و لبخند تلخی زد ! یکم جا خوردم پس پرسیدم : شنیدم سال اخر ازدواج کرد .. آره ، سال اخر با یکی ازدواج کرد و از شیراز رفت - هنوزم باهاش حرف میزنی ؟ - الهه کؾ دستاش رو به لیوان چایی چسبوند و گفت : با بدبختی شمارشو گیر آوردم ، وقتی اومدم
.. تهران اولین کاری که کردم دیدن نسیم بود اوم ، چه خوب ! حالش چطور بود ؟ -
الهه نفس عمیقی کشید و گفت : اول که زنگ خونش رو زدم منو نشناخت اما وقتی خودمو معرفی .. کردم خیلی خوشحال شد
با نسیم چند سال پیش خیلی تفاوت داشت
.. بیخودی میخندید ، حواسش سر جاش نبود !
غم عجیبی رو توی چشماش حس میکردم
با تردید به الهه نگاه کردم و گفتم : اون خوب نبود ، نه ؟
الهه سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و گفت : بهم گفت پنج سالی هست جدا شده ، تنها زندگی .. میکرد ! تو یه خونه ویلایی قدیمی که پنجره ای به سمت حیاط همسایه داشت
خونش خیلی تاریک و دلگیر بود ، یادمه ازش پرسیدم چجوری تنها اینجا زندگی میکنی و نمیترسی ؟ .. اونم جواب داد چرا بترسم و خندید .. بی اختیار به حیاط همسایه نگاه کردم ! تو حیاطشون پر .. از .. درختای .. خرمالو .. بود .. از شنیدن این حرفا احساس غریبی بهم دست داد و برای چند دقیقه جو ساکتی بینمون حکمفرما شد اما با صدای زنگ در اصلی جفتمون از حال و هوای ساکت بیرون اومدیم و الهه گفت : من در رو باز
.. میکنم تو بشین ، سپس چادری به سر کرد و به سمت در رفت ... به چایی خوش رنگ و لعابی که جلوم بود نگاه کردم ، هنوز هم تو شوک اتفاقات دیروز بودم .. هضم همچین چیزی برام سخت بود ، باید یه تصمیم اساسی برای زندگیم میگرفتم .. دیگه بچه بازی کافی بود ، باید چشمام رو باز میکردم و راه درست رو انتخاب میکردم .. با صدای آشنایی که از سمت نشیمن میرسید گوشام رو تیز کردم !!انگار شایان بود !! اینجا چیکار میکرد ؟؟ با فکر اینکه اون وقیح بی چشم و رو اومده اینجا خونم به جوش اومد و با توپ پر از جا بلند شدم و
... به سمت در رفتم .. حدس درست بود ، شایان پشت در ایستاده و با الهه صحبت میکرد اما با دیدن من لبخند کمرنگی زد
از دیدن لبخند کریهش حرصم گرفت و داد زدم : اینجا چه ؼلطی میکنی بی شرؾ ؟ مگه من نگفتم نمیخوام دور و برم ببینمت ؟؟
الهه نگاهی به من انداخت و با شرم لبش رو گاز گرفت ولی برای من هیچی مهم نبود من فقط ... میخواستم شایان رو به ازای تمام بلاهایی که سرم اورده بود تحقیر کنم
! آبرو چیه ؟ شرم چیه ؟ من احساسم مرده بود .. شایان دستی توی موهاش فرو برد و با خونسردی گفت : میخوام باهات صحبت کنم ! من هیچ حرفی با تو ندارم حرومی - .. الهه به سمت من برگشت و با نگاه سرزنشگرش بهم چشم دوخت
.. ولی من باهات حرفای قشنگی دارم خانوم یکتا - .. از شنیدن لحن تمسخرآمیزش صبرم لبریز شد و با مشت بهش حمله ور شدم
الهه با دیدن این صحنه چنگی به صورت زد و اومد منو جدا کنه اما اتیش خشمم به قدری داغ و شعله .. ور بود که هرآن امکان داشت الهه رو هم بسوزونم
شایان الهه رو کنار زد و سعی کرد مشت و لگدای منو خنثی کنه اما من هر دفعه با ضربه محکمتری .. بهش حمله ور میشدم و جیغ میزدم
الهه فقط داد میزد : بسه یارا ، نکنید تو رو خدا ، یارا .. آقا شایان ! بسه نکنید زشته ! بخدا ما اینجا ! آبرو داریم ! بیاید تو حلش کنیم ! تو رو خدا جلوی همسایه ها زشته
.. شایان علارقم تمام مشتا و لگدای من داخل خونه شد و در رو بست
من که فقط جیغ میزدم و بهش فحش میدادم ، انگار دیوونه شده بودم ! شایان دیوونم کرده بود چون .. هیچ کنترلی روی رفتارای ؼیرعادیم نداشتم
.. با این حال اون تمام مدت سکوت کرده بود و اجازه میداد خودمو خالی کنم .. الهه گریش گرفته بود و با سردرگمی دنبال موبایلش میگشت تا به محمد زنگ بزنه ! کثافت ، حرومزاده ، میکشمت ! میکشمت - .. یارا آروم باش ، برات توضیح میدم - چنگی به صورتش انداختم که انگار سوزش بدی داشت چون برای لحظه ای چشماش رو بست و بعد با
.. عصبانیت سیلی ای نثارم کرد .. قدرت دستش به قدری زیاد بود که روی زمین افتادم و بؽضم گرفت .. الهه از دیدن این صحنه نگران شد و دوید و کنارم نشست شایان از عصبانیت نفس نفس میزد ، وقتی صورت وحشتناکش رو دیدم یاد اونروزی که تصادف کرده
.. بودیم افتادم و برای لحظه ای سست شدم
الهه سعی میکرد آرومم کنه اما من میخواستم شایان رو بکشم ، این تصمیمم حتمی بود ! حاضر بودم .. برم زندان اما قبلش همچین موجود کثیفیو رو از روی زمین پاک کنم
شوری خونم رو گوشه حس میکردم با این حال از جا بلند شدم و با خشم ؼریدم : تو به چه حقی منو میزنی هان ؟ با چه حقی روی من دست بلند میکنی ؟ مرتیکه بی شرف ! یه گوهی خوردی دو قورت و .. نیمتم باقیه
.. الهه : یارا تو رو خدا ! برو اونور الهه ! برو ببینم این اشغال چی میخواد بگه -
شایان که هر لحظه بیشتر عصبی میشد از شنیدن این حرؾ دندون قروچه ای کرد و گفت : درست .. حرؾ بزن ! من نیومدم اینجا باهات دعوا کنم ولی انگار تن تو خیلی میخاره
! من با تو هیچ حرفی ندارم ! فقط میخوام بمیری میفهمی ؟ میخوام بمیری مرتیکه بی ناموس -
مچ دستم رو با غیظ گرفت و غرید : میخوای منو بکشی ؟ آره ؟ بیا ببینم جرعتشو داری یا فقط حرف ! میزنی
با گفتن این حرف منو به دنبال خودش توی اشپزخونه کشید و یه چاقو از روی میز برداشت و بهم داد ..
الهه فقط التماس میکرد تموم کنیم ولی کو گوش شنوا ؟
چاقو رو که بهم داد ، لباسش رو توی تنش جر داد و با دستای باز داد زد : بزن ، جرعت داری بزن ! ! بزن بکش
.. از شدت تؽیر چشمام به رنگ خون دراومده و عقلم فرمان نمیداد ! چاقو توی دستم میلرزید ، نمیتونستم بزنم ! نمیتونستم .. بؽضم گرفته بود و با چشمای اشکی به شایان نگاه میکردم ! به صورت کبود و رگای متورمش .. دلم نمیومد همچین کاری کنم ، من خیلی ضعیف بودم .. چاقو از دستم افتاد و همزمان بغضم ترکید .. شونه هام رو بغل کردم و با درموندگی زار زدم شایان چند لحظه بهم خیره شد و بعد در یه حرکت غیر منتظره بؽلم کرد اما حتی یه ثانیه هم توی بغلش
.. نموندم و سریع پسش زدم .. نمیخواستم ببینمش ، حالم ازش بهم میخورد .. در همین لحظه محمد با آشفتگی وارد اشپزخونه شد ... لباس کار تنش بود ، برای لحظه ای از خودم خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم ! تو دو دقیقه چه آبروریزی ای راه انداخته بودم اشکام تمام صورتم رو خیس کرده بودند ، هر چهارنفرمون تو نشیمن نشسته بودیم و محمد و الهه
.. سعی داشتند آشتیمون بدند .. هیچکدومشون نمیدونستند چی تو دلم میگذره ، هیچکدومشون حسم رو درک نمیکردند
سرم رو کمی بلند کردم و با ؼصب به شایان که خونسرد و بی روح رو به روم نشسته بود و چای .. مینوشید نگاه کردم
دلم میخواست بپرم و گلوش رو جر بدم ! هر وقت تو صورت نفرت انگیزش نگاه میکردم خون جلوی چشمم رو میگرفت کاش همین یه ساعت پیش که فرصتشو داشتم با چاقو سینه اش رو میشکافتم و به .. ازای تمام بدی هاش زجرش میدادم اما حیؾ که جربزه همچین کاری رو هم نداشتم
محمد فاز نصیحت برداشته بود و سعی میکرد راممون کنه ! بدبخت تقصیری هم نداشت اخه هیچکدوم .. نمیدونستند شایان چه اشتباه بزرگی مرتکب شده همگی فکر میکردند یه دعوا الکی اتفاق افتاده
چی بهشون میگفتم ؟ اینکه شایان منو ×نده خطاب کرده و من با چشمای خودم عشق بازیش رو با یه زن دیگه دیدم ؟ اگه اینا رو میگفتم کی بیشتر خورد میشد ؟ ؼرور من یا شایان ؟ مردا که براشون مهم .. نیست ! این زن ها هستند که همیشه باید خیانت رو تحمل کنند و دم نزنند
این زن ها هستند که ؼرورشون له میشه و کسی صداش درنمیاد ، حالا اکه یه زن خیانت کنه چی ؟ حتما میگن هرزه یا بی کس و کار بوده اما وقتی یه مرد خیانت میکنه کسی نمیگه جنس خودش کثیؾ بوده ! ذاتا پست فطرت بوده ! همیشه همه کاسه کوزه ها سر زن داستان میشکنه چون حتما اون کم .. گذاشته ، اون بی لطفی کرده
هیچس از شبایی که این زن تا صبح اشک میریخته یا کم محلی هایی که میدیده و دم نمیزده خبر نداره ..
.. هیچکس از دل این زن با خبر نیست ، هیچکس احساسم رو نمیفهمه
اینکه شایان چه جرمی در قبال احساسم مرتکب شده ، اون حس منو کشته بود ! اون قاتل احساسات ... من بود
.. اون مقصر بود نه من ، من براش کم نزاشتم .. من زندگیمو به پاش ریختم ، عاشق و دلباخته اش بودم ولی حالا چی ؟ فقط بازنده این داستانم .. یه بازنده که حتی نمیتونه لب باز کنه و از حقش دفاع کنه .. یه بازنده بی اختیار که بقیه سرزنشش میکنند در حالی که نمیدونند این بازنده از کجا به اینجا رسیده .. چه زجرایی رو تحمل کرده ، چه دردایی کشیده همه آدما فقط با چشماشون قضاوت میکنند بدون اینکه بخوان بفهمن تو چی دیدی ، داستان تو چی
.. بوده
.. این آدما خیلی بی رحمن ، خیلی بی رحم
.. محمد ازمون خواست بریم تو اتاق و خصوصی صحبت کنیم
من چه حرفی با قاتل احساسم داشتم ؟ چی میخواستم بگم ؟ اون چی میخواست بگه ؟ اصلا اینقدر رو .. داشت که حرفی بزنه ؟ خیلی دلم میخواست بدونم چه حرفی داره که امروز بخاطرش اومده
.. پس در کمال بی میلی با شایان به اتاق مهمون رفتم و رو به پنجره ایستادم
.. شایان در رو بست و گفت : پس بالاخره تنها شدیم
زیاد طول نمیکشه ، چون نمیخوام بیشتر از پنج دقیقه کنارت بمونم ! بهتره زود حرفاتو بزنی و گم - .. شی بیرون
حالا چرا اینقدر خشن ؟ -
از این بی چشم و روییش جری تر شدم ، به سمتش برگشتم و گفتم : ببخشید که باهات نمیگم و نمیخندم جناب کوشا ، آخه این ×نده هنوز اونقدرام احمق نشده ! عشق و حالتو که باهام کردی ، چرا برنمیگردی پیش روناک جونت ؟
! پوزخندی زد و گفت : پس حسادت کردی
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : تو بهم خیانت کردی عوضی ! تو با روناک خوابیدی اونم چند ماه قبل از اینکه منو بشناسی ! اونم میدونست عوضی هستی ولی اینقدر بی ؼیرته که در مقابل هرزه ! بازیات بهت چیزی نگفته اما من اینجوری نیستم شایان خان
اینو که گفتم انگشتم رو به نشونه تهدید بالا آوردم و ادامه دادم : تا به امروز هر ؼلطی خواستی باهام کردی ، هرچقدر اذیتم کردی دم نزدم ، بی توجهیات رو دیدم و آخ نگفتم ، تا صبح زیرت جون دادم و صدامم درنیومد ولی دیگه بسه ! دیگه دوره تاخت و تازت تموم شد جناب کوشا ، دیگه نمیتونی منو .. برگردونی
.. از این به بعد هم باید تو رویاهات دنبال من بگردی چون یارا مرد ، تو کشتیش
اینو که گفتم بؽضی راه گلوم رو بست و با صدایی لرزون اما قاطع ادامه دادم : تو منو کشتی شایان ، .. من مستحق این چیزا نبودم
! من دختر بدی نبودم ، تو ازم استفاده کردی .. اشکام کم کم داشتند راه خودشون رو پیدا میکردند .. شایان با خونسردی جلوم ایستاده و با نگاه سردش بهم زل زده بود انگار داشت یه نمایش مسخره تماشا میکرد ، از این حسش حالت انزجار پیدا کردم و با گریه گفتم :
.. حالم ازت بهم میخوره ، تو روانی هستی ! کاش بمیری
لبخند کمرنگی زد و چند قدم بهم نزدیک شد ، دست دراز کرد تا اشکام رو پاک کنه اما من با قاطعیت .. دستش رو کنار زدم و گفتم : دیگه بهت اجازه نمیدم لمسم کنی
فکر میکنی برای لمس تن زن خودم ازت اجازه میگیرم ؟ - .. با تعجب به این بی شرمیش نگاه کردم و به تمسخر گفتم : یا خری یا خودتو زدی به کوچه علی چپ
شایان لبخند موذیانه ای زد و گفت : نکنه فکر کردی با چهارتا حرؾ میتونی ولم کنی ؟ تو رسما قبول .. کردی زن من بشی و دیگه راه برگشتی نداری
خفه شو ! من اون موقع نمیدونستم چه ذات کثیفی داری بیشرؾ اما حالا فهمیدم و دیگه نه تو نه - ! هیچکس دیگه ای نمیتونید منو وادار به ازدواج کنید
.. شایان با لحن محکمی و جدی ای گفت : اما تو دیگه نمیتونی حرفتو عوض کنی ! با حرص جواب دادم : چرا میکنم ! خوبم میکنم تا بفهمی فقط هول تو نیستم .. اینقدر عجولانه تصمیم نگیر یارا ، تو نمیفهمی داری چیکار میکنی -
چند قدم ازش دور شدم و با خنده هیستریکی گفتم : تو فکر کردی کی هستی که برای من تعیین تکلیؾ میکنی ؟ بابامی ؟ عمومی ؟ تو فقط یه اشؽالی که من خر بهش اعتماد کردم اما الان ارزشت از نوار ! بهداشتیمم کمتره ، شنیدی ؟ از نوار بهداشتیم
! لبش رو گاز ریزی کرد ، انگار خندش گرفته بود
! مرتیکه مازوخیسم از توهینام لذت میبرد
نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و بعد با تردید پرسید : فاصله این اتاق تا نشیمن چند متره ؟
! با تعجب بهش نگاه کردم ، چقدر پرت حرؾ میزد
تا اومدم حرفی بزنم دستشو به نشونه سکوت روی لبش اورد و درحالی که اروم اروم بهم نزدیک .. میشد گفت : فکر کنم ۲,۱ متری فاصله باشه و به نظرم همین فاصله هم کافیه
.. هرچقدر که شایان بهم نزدیکتر میشد من عقب تر میرفتم
.. رنگ چشماش و لحن صحبتش واقعا ترسناک بود و ضربان قلبم رو بالا میبرد
کار به جایی رسید که من به دیوار چسبیدم و شایانم رو به روم ایستاد سپس با یه است جلوی دهنم رو گرفت و زیر گوشم زمزمه کنان گفت : تو همین فاصله میتونم بدون اینکه کسی بفهمه یا حتی شک کنه و فقط در عرض چند دقیقه خفت کنم ! دستامو روی گلوت بزارم و اینقدر فشار بدم که چشمات از حدقه
.. بزنه بیرون و رنگ این پوست خوشگلت کبود کبود شه
نه عمویی هست به دادت برسه و نه اون احمقا میفهمن چیکارت کردم چون به محض اینکه بیرون برم .. سراغ تو رو ازم میگیرن و منم با با این
حرفاش که به اینجا رسید چاقوی ضامن داری از توی جیب کتش دراورد و درحالی که جلوی چشمم میچرخوند ادامه داد : با این خوشگله سینه جفتشون رو جر میدم و تو همین خونه هر سه تاتون رو .. دفن میکنم
! بعدش هم راهم رو میکشم و هیچکس نمیفهمه که شما سه چجوری به درک واصل شدید با وحشت به مردمک آبی چشماش نگاه کردم ، اون چی میگفت ؟ چرا اینجوری حرؾ میزد ؟ .. انگار ترس رو توی چشمام دید چون دستش رو برداشت و چاقو رو توی جیبش فرو برد
نمیتونستم حرفاش رو تجزیه تحلیل کنم ! داشت باهام شوخی میکرد یا امکان داشت دست به همچین .. کاری بزنه ؟ شوکه و گیج بودم
شایان نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت : همین الان با من برمیگردی خونه ، به محمد و الهه میگی .. که اشتباه کردی و منم فراموش میکنم چه حرفایی بهم زدی
! ما با هم ازدواج میکنیم و تو رسما زن من میشی
چشمام از اشک خیس شده و از طرؾ دیگه توی شوک حرفاش ؼرق شده بودم پس فقط با لحن سردی جواب دادم : تو چی میگی ؟ انگار اصلا نمیفهمی چیکار کردی ! شایان .. من دیگه نمیخوام باهات ! ازدواج کنم
لبخند کمرنگی زد و درحالی که گونه هام رو نوازش میکرد گفت : خوب میفهمم اما این هیچ تؽییری تو .. رابطه ما ایجاد نمیکنه چون من تو رو میخوام
! تو با روناک خوابیدی شایان ، تو ×نده خطابم کردی -
میتونم بیخیالش بشم ، مگه نمیخوای برات یه کاری انجام بدم ؟ میتونم روناک رو از زندگیم پاک کنم - ..
سرم رو پایین انداختم و با گریه گفتم : تو ؼرورم رو شکستی ، جلوی چشم من هرشب با اون پچ پچ .. میکردی ! نمیتونم ببخشمت شایان نمیتونم
.. اما تو عاشق منی - .. دست نوازشگرش رو پس زدم و گفتم : چون عاشقتم تن به هر ذلتی نمیدم
حرؾ آخرم اینه شایان ! من برنمیگردم و به هیچکسم دروغ نمیگم ! رابطه ما تموم شده ، نمیخوام .. ببینمت
شایان برای چند لحظه سکوت کرد و بعد با لحن جدی و وحشتناکی گفت : کاری نکن که زندگی ای رو ! که خودم برات ساختم با دستای خودم نابود کنم
پوزخندی زدم و جواب دادم : تو ؟ تو این زندگیو ساختی ؟ مشکلت چیه توهم داری ؟ .. من طعم لذت رو بهت یاد ندادم که به این راحتیا ولم کنی - ! اگه پسم بزنی زندگیتو نابود میکنم یارا ، دارم بهت هشدار میدم با تاسؾ سری تکون دادم و گفتم : تو دیوونه ای ، برای خودم متاسفم که با همچین ادمی رابطه داشتم
! .. با گفتن این حرؾ به سمت در حرکت کردم که صداش میخکوبم کرد .. کاری میکنم تا دوباره پیش خودم برگردی و التماسم کنی - .. جهنم واقعی رو جلوی چشمات رسم میکنم و تو رو توی آتیش خشم و نفرتم میسوزونم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

شیطان اینجاست

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA