انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 125 از 125:  « پیشین  1  2  3  ...  123  124  125

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
اجاره اتاق با مخلفات (۴)

با بیرون اومدن از خونه غلام حس میکردم کسی داره دنبالمون میکنه. حس اشتباهی نبود و موتور سواری تا امیر کلا دنبالمون اومد و وقتی وارد بابل شدیم و کنار رستورانی نگه داشتیم خیالش راحت شد و برگشت. ناهار را که خوردیم ماشین احسان را تو پارکینگی همان نزدیکی برای یک شب گذاشتیم و به سمت بابلسر حرکت کردیم.
تو راه کلی آرتیست بازی در آوردیم که مبادا با رفتن تو خونه سرور برای اون مشکلی درست بشه. وقتی به سرور زنگ زدم که با زینت بیان بیرون تا بریم و گشتی تو شهرهای اطراف بزنیم مخالفت کرد و دوست نداشت آشنایی تو خیابون ما را ببینه و براش حرف در بیاد.
خوبی خونه سرور این بود که کسی پیشش نمیومد و اگر هم میخواستند بیان قبلش زنگ میزدند. ماشین را خونه دوستش که یک کوچه باهاش فاصله داشت گذاشتیم و قدم زنان رفتیم خونش. ساعت 3 بعد از ظهر بود و باران داشت تندتر میشد و پاکی هوا لذت خاصی داشت. میدونستم با پا گذاشتن تو اون خونه یک رابطه ای را میخوام با زنی چهار سال بزرکتر از خودم شروع کنم که بدتر از خودم تو سکس پایانی نداره. زنی که یکسالی بود رابطه جنسی نداشت و حالا میخواست با هم خیلی چیزها را تجربه کنیم.
شب قبل خیلی با هم حرف زده بودیم و ایده هاش برای رابطه داشتن مثل خودم بود. قرار ما یک دوستی کامل بود و نه ایجاد رابطه عشقی ، چون هم من و هم او میدونستیم امکان عشق و عاشقی برای هردو ما متصور نیست.دوست داشت سکسی نامحدود و متنوع را تجربه کنه و شاید رفتار و روراست بودن من براش موضوعی بود که جالب بود. اما دل بستن سریع سرور را به خودم حس کرده بودم.
از ظهر تا سه بعدازظهر بیش از 7 یا 8 بار زنگ زده بود و دوست داشت زودتر برم پیشش.
میدونستم رو من حساس شده و عشقبازی اون روز صبح که با تمام وجود و احساسش بود ، تاثیر زیادی رو این فکرش داشت. بودن زینت تو خونه سرور میتونست کمک بزرگی باشه تا متوجه بشه رابطمون در چه حد هست و نباید وابسته بشه.
حقیقتش هردو را دوست داشتم و هرکدام ویژگی خودشون را داشتند. زیبایی بی حد زینت و سن کم او و اندام متناسب چیزی بود که هر مردی را شل میکرد. اما سن سرور و مهربانی و روراستی او مزیتی بود که نمیشد بین این دو انتخابی داشته باشی.
وارد خونه که شدیم احسان سریع شلوارک پوشید و رو کاناپه ولو شد. زینت هم بیدار شده بود و نشست کنار حسام و روش لم داد. پیش سرور تو آشپزخونه رفتم و داشت چای دم میکرد. آرام بهم گفت: من روم نمیشه جلو احسان بغلت کنم . خندیدم و گفتم: هر وقت خواستی میریم تو اتاق بغلم کن.
خونه اش دو تا اتاق داشت که اتاق خواب خودش بزرگ بود و احسان با سر مدام اشاره میکرد برو تو اتاق. نمیخواستم به زور رابطه ای که دوست نداشت را به سرور تحمیل کنم. واسه همین گذاشتم شرایط خود به خود پیش بره. زینت اومد تو آشپرخونه و گفت: وحید جون! اگه ناراحت میشی با احسان باشم بهم بگو. گفتم : چرا من ناراحت بشم؟ مگه میخواد منو بکنه؟
سرور با خنده گفت: تا دیروز فکر میکردم ایشون مریم مقدسه اما میبینم تو جنده بازی دست کمی از شبنم نداره! گفتم: شبنم کیه؟ خندید و گفت: چیه رادارت به کار افتاد؟ خندیدم و بوسیدمش گفتم : نه بابا ! اسمش تو این بارون تحریکم کرد!
تعریف کرد که دختر داییشه و تا حالا با داشتن 25 سال سن سه تا شوهر کرده و کلی مهریه از هرکدوم گرفته و الان هم تو خزرشهر ویلا داره و مهمونهای آنچنانی میبره .واسه خودش خانوم رییسی شده.
با خنده گفتم: تو فامیلتون کسی هست که زیرآبی نرفته باشه؟ اخم کرد و گفت: آره .چی فکر کردی.
دیدم بهتره بحث را به برنامه شب بکشم تا ببینم اگه با احسان یار بشه عکس العملش چی میشه.به احسان ندا دادم زینت را ببره تو اتاق و شروع کنند تا من هم سرور را آماده کنم. بار اولی نبود که با احسان گروپ سکس میکردیم. اما این بار حس خوبی که به سرور پیدا کرده بودم منو با تردید روبرو کرده بود. میخواستم سرور با میل خودش این کار را بکنه و اگه تمایلی به تجربه این نوع سکس داره هوسی باشه که زودگذر باشه و کنارش باشم.
با سرور روی کاناپه نشستیم و احسان و زینت تو اتاق خواب شروع کردند. درب اتاق را باز گذاشته بود و ما هم روبروی در نشسته بودیم. وقتی زینت زانو زد و شروع به ساک زدن کرد سرور سرش را انداخت پایین و گفت: پاشو در را ببند. دستش را گرفتم و گفتم: بذار زنده تماشا کنیم. سرش پایین بود که گفت: یکوقت من قاطی میکنم و فحششون میدم. خواستم از اون حس بیاد بیرون و واسه خودش باشه.
سرش را بلند کردم و لبهاش را بوسیدم. احسان و زینت لخت شده بودند و زینت با ولع ساک میزد. دست سرور را گرفتم و رو کیرم گذاشتم. دیگه داشت با دقت سکس اونها را نگاه میکرد. تحریک شده بود و دستم را که بردم تو شورتش کاملاً خیس بود. همدیگر را بغل کرده و کامل لخت شده و سکس احسان و زینت را تماشا میکردیم.
هیچکدام عجله ای نداشتیم و خیلی آرام تو عالم خود سیر میکردیم. نیم ساعتی گذشته بود و اون دوتا مشغول لیسیدن هم بودند که سرور هم شروع کرد. خیلی قشنگ ساک میزد و انگار تمام وجودم را میخواست از کیرم بکشه بیرون. فهمیده بود که با ساک زدن حتی بدون دوپینگ کردن آبم نمیاد برای همین تا تونست خورد و بیضه هامو مکید.
صدای ناله های زینت دیوونه اش کرده بود و خودش پیشقدم شد تا بریم تو اتاق. غول شهوت حاکم شده بود و با داخل شدن تو اتاق و دیدن سر احسان که لای پاهای زینت مشغول خوردن بود باعث شد کنار زینت دراز کشیده و پاهاش را باز کنه تا من هم شروع کنم.
احسان که کس سرور را دید با تعجب به من نگاه میکرد رو به سرور کرد و گفت: فکر نمیکردم تو این سن نانازت به این خوشگلی باشه! سرور که مست لیسیدن من بود لبخندی تحویلش داد که متوجه شدم بدش نمیاد این نوع رابطه را بیشتر تجربه کنه.
شروع به کردن که کردم احسان هم همزمان با من شروع کرد و با اشاره به زینت رفت تا با لب گرفتن سرور را بیشتر تحریک کنه. اول کمی مخالفت کرد اما وقتی زینت شروع کرد دیگه ول کن زینت نبود. زیبایی زینت هر زنی را از مخالفت منصرف میکرد. احساس میکردم کیرم مثل سنگ شده و فقط آرام عقب و جلو میکردم چون میدونستم سرور بیشتر خوشش میاد.
میدونستم باید قبل از اینکه ارضا بشه یارهای خودمون را عوض کنیم تا بعد ارضا شدن پشیمون نشه و کار نصفه نیمه بمونه. جای خودم را به احسان دادم و کنار سرور دراز کشیدم و مشغول سینه هاش شدم. اینقدر مست بود که تا چند ثانیه ای متوجه نشد و وقتی فهمید جلوی صورتش را گرفت و گفت: خدا بگم چکارت کنه وحید! دیگه حشر اجازه نداد حرفی بزنه و آروم در گوشش گفتم: لذت ببر و به چیزی فکر نکن.هر وقت دوست داشتی بگو زینت بره کنار و من و احسان دوتایی بکنیم.
با چشمهای قشنگ و خمارش نگاهی کرد و گفت: نه خوبه . احسان جاش را با من عوض کرد و من شروع کردم. ناله های سرور به فریاد بدل شده بود و داشت ارضا میشد. با ولع کیر احسان را ساک میزد و زینت هم لبهاش را در اختیار من گذاشته بود. با دست کس زینت را میزدم و از اومدن آبم خبری نبود.
سرور و زینت با هم ارضا شدند و احسان هم تمام آبش را رو سینه های سرور خالی کرد. سرور با خنده گفت: دهنت را سرویس میکنم اگه یکبار دیگه بشینی پا منقل! تو که نرمالی دیگه چرا تقویتش میکنی؟
با خنده نگاهشون میکردم که سه تایی مست سکس کنار هم ولو شده بودند و گفتم: نقشه داشتم سه تاییتون را بکنم. دیگه شهوت پایین اومده بود و شوخی و خنده محیط را عوض کرده بود. نمیخواستم هیچکداممون وقتی ارضا میشیم از کاری که کردیم پشیمون باشیم و ترجیحاً فراموش بشه.
سرور خودش را پاک کرد و بلند شد گفت : پاشو کارت دارم و من را کشید برد سمت حمام. تو حمام پشت کرد و گفت : دولا میشم کارت را بکن تا آبت بیاد. نیم ساعتی تو حموم بودیم و دیدن کونش باعث شد بیشتر تحریک بشم و با کون دادن آبم را بیاره. این بار تقریباً راحت تر رفت تو و گرمی و تنگی اون کارم را ساخت!
ساعت 7 شب شده بود و هنوز تو تخت دو نفره چهارتایی دراز کشیده و تو بغل هم بودیم. گپ میزدیم و شوخی میکردیم و دیگه خجالت سرور هم ریخته بود و به خواست من و احسان که میخواستیم لز او و زینت را ببینیم جواب مثبت داد. مدام تکرار میکرد تا حالا این کار را نکرده و زینت با خنده میگفت یادت میدم.
این تجربه را با احسان داشتیم و دو سال قبل بود که تو تهران و نمایشگاه کتاب دو تا دختر خاله اهوازی به پستمون خوردند که وقتی رفتیم گوهر دشت، جاکشها با هم حالشون را کردن و ما تماشاچی بودیم و آخر هم نذاشتن کاری باهاشون بکنیم . انگار که جاخالی میخواستند و ما جاکشی اونها را کردیم!
بلند شدیم و لخت تو خونه میچرخیدیم و تدارک شام را میدیدیم . احسان من را کناری کشید و گفت: دمت گرم. این زن خوبیه و مشخصه که اهل تیغ زدن نیست. حیفه نگهش دار. با خنده گفتم: میخوای تو بگیرش من هم کمکت میکنم! داشتیم میخندیدیم که سرور گفت: چی شده ؟ پشت سر ما حرف نزنید. گفتم: نه دعوا سر اینه که کی زید کی بشه! زینت اومد جلو و گفت: من که زن هردوتای شمام! سرور هم کم نیاورد و گفت: دیدید گفتم این جندست! اصلا حرف نزنید من هنوز خجالت میکشم. به خدا تا حالا چنین کاری نکرده بودم.
احسان رفت و از پشت چسبوند بهش و گفت: حالا بد بود یا خوب؟ سرور برگشت و در حالیکه من را نگاه میکرد گفت: تجربه بی نظیری بود. میترسم بد عادت بشم! رفتم سمت کیفم و بسته ای را که براش به عنوان کادو خریده بودم در آوردم و رفتم جلو. بسته را که بهش دادم بوسیدمش و گفتم: ما تازه با هم شروع کردیم و فکر نمیکنم به این زودی ها از هم سیر بشیم. زینت داشت نگاه میکرد و حس کردم با دادن کادو به سرور حس بدی پیدا کرد. سرور که بسته را باز کرد لباس ابریشمی خواب گل بهی رنگی بود که تا بالای رانش بود و خیلی به پوستش میومد. من را بغل کرد و تشکر کرد و زینت نگاه میکرد.
به طرف زینت رفته و بغلش کردم و لبهاش را بوسیدم و بسته دوم را در آوردم و خودم باز کردم . شورت و سوتین ست و زرد رنگی بود که وقتی سوتین را براش بستم و شورت را پوشید صد برابر خواستنی تر شده بود. بغلم کرد و مدام میبوسید و جلوی آینه قدی خودش را برانداز میکرد.
سرور خنده ای کرد و گفت: اگه تا الان به لز با زینت شک داشتم الان دیگه کاملاً موافقم! هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای زنگ در اومد. همه جا خورده بودیم و سریع لباس پوشیدیم. وقتی ایفون را برداشت قیافه اش بهم ریخت. غلام بود که اومده بود دم در .از قرار معلوم بچه هاش را آورده بود شهر و اومده بود بهش سر بزنه.
میدونستم تو خونه راهش نمیده چون پای آیفون گفت دوستش شهلا از تهران با مادرش اومده نمیتونم بیام بیرون. از قرار اومده بود دنبالش تا شام ببره بیرون و دعوای ظهر را از دلش در بیاره. از پنجره سالن که نگاه کردم تنها بود و به سرور گفتم بره دم در تا شک نکنه.
از آیفون صداش را گوش میدادم که شماره من را میخواست تا زنگ بزنه و واسه دو هفته بعد دعوتم کنه. سرور هم میگفت من ندارم اما اصرار داشت که مهناز گفته بهت شماره داده! میدونستم تحریک از طرف مهناز بوده و او ازش خواسته تا این کار را بکنه.
چند دقیقه بعد که اومد تو کلافه بود و میگفت: غلام گفته آقا وحید از من دلخور شده و میخوام بیاد تا واسش بره سر ببرم! خندیدم و گفتم : شل میومدم ،بره خودش ندا را سر میبرید کس کش!
زینت پرید وسط و گفت: به اون بچه اینجوری نگاه نکنید! با تمام پسر بچه های محل آمپول بازی کرده و مثل مادرش حشریه! احسان با تعجب گفت: آخه سنی نداره که بفهمه کیر چیه! زینت که داشت چای میریخت گفت: به سن نیست، شاید آبش نیاد و از ارضا شدن سر در نیاره ولی تو این سن از مالیدن و مالیده شدن خوششون میاد. من که اینجوری بودم!
خندیدم و گفتم : تو اگه تو اون سن گیرم میفتادی حتماً میکردمت! با خنده و شوخی فضا را عوض کردم تا استرس اومدن غلام از تن سرور بره بیرون. میدونستم قضیه ندا اذیتش میکنه و این را اون روز کاملاً از رفتارش فهمیده بودم. رو صندلی جلو اپن نشستم و در حالی که داشت از یخچال مرغ در میاورد تا شام درست کنه گفتم: شام درست نکن .زنگ میزنیم غذا میگیریم چون با بیرون بودن غلام و مهناز نمیشه بیرون بریم . نشست روبروم و پرسیدم: هنوز تو فکر ندا هستی؟ نگاهی کرد و گفت: آره . نمیخوام این بچه تو اون خونه باشه. گفتم : چیزی هست بگو. میدونستم چیزی غیر از ندا داره اذیتش میکنه. احسان و زینت تو حمام بودن و تنها بودیم.
بعد کلنجار زیاد گفت: من هم سن ندا بودم که تو همون خونه باغ زمانی که بزرگتر بود و هنوز تکه تکه نشده بود از طرف یکی از همسایه ها که زن و بچه داشت سوء استفاده شدم.
حدس میزدم و حساسیتش به این مورد منطقی بود. وقتی همسایه میاد خونشون کسی نبوده و همه سر زمین مشغول کار بودن که او هم میبردش تو اتاق و با لیسیدن و لاپایی بهش تجاوز کرده بود. همین غلام که پونزده سالش بود میاد خونه و میبینه و فرداش به دختر همون همسایه که همسن سرور بود تجاوز میکنه و پرده دختر بچه را میزنه. غوغایی میشه و اون دختر میشه زن اول غلام و میدنش به او.
این وسط سرور داغون میشه جوری که تا سی سالگی از ازدواج فراری میشه و وقتی هم زیر بار حرف مردم ازدواج میکنه سه سال بیشتر دوام نمیاره و جدا میشه. اشک میریخت و تعریف میکرد و وقتی بغلش کردم هق هق میزد. بلندش کردم و بردمش رو کاناپه و میبوسیدمش و میخواستم آرومش کنم.
باید فراموش میکرد اما بیشتر تو این سالها پرورشش داده بود. خودش میگفت: وقتی بزرگتر شدم و شوهر کردم طاقت نیاوردم و بهش گفتم دیگه فامیل شدیم اما اون روز چرا اون کار را کردی بهم جواب داد هر بار که میدیدمت حواسم به کون طاقچه ای تو بود و شلوار تنگ تو تحریکم میکرد.
الان هم میبینم ندا اونجور میگرده عصبی میشم.چون پسرها تو ده به کون گوسفندها رحم نمیکنند و مگه میشه از اون که بر و رویی هم داره بگذرند؟
باید فراموش میکرد اما متاسفانه تجربه نداشتم که تو بچگی سوء استفاده یعنی چی ؟ چون خودم همیشه سوء استفاده چی بودم!!!
وقتی از زن اول غلام پرسیدم متوجه شدم پسر بزرگی داره که بیست و هفت سالشه و از وقتی غلام مهناز را گرفته سه تا بچه زن اولش اصلا سراغش نیومدن.با اومدن مهناز هم زن اول را طلاق داده و زمین و کلی از باغ را داده به سه تا بچه زن اول که پسر بودن. سرور بنگی شدن غلام را هم کار مهناز میدونست و با اومدن ما به اونجا کم و بیش متوجه چیزهایی شده بود.
مهناز به من گفته بود که بیشتر به خاطر کیر غلام که خیلی بزرگه عاشقش شده. از یک دختر سیزده ساله که 23 سانت کیر را ببینه و هضمش کنه انتظاری بیش از این نبود!
بچه ها از حمام بیرون اومده بودند و لخت جلوی ما میچرخیدن. دستش را گرفتم و گفتم: نگران نباش .یک فکری به حالش میکنیم. بلند شدم و احسان را صدا کردم تو اتاق. داشت خودش را خشک میکرد که با سوال من جا خورد.
حاضری بریم زینت و سرور را صیغه کنیم؟ بهت زده نگاهم کرد و گفت: دیوونه شدی؟ تو که اهل تعهد نیستی! گفتم: برای سه ماه صیغه میکنیم اگه مشکلی نبود یکساله میکنیم. این دوتا حیفن و اگه بریم و خبری ازشون نگیریم مخصوصاً زینت زود خراب میشه.
احسان موهاش را داشت مرتب میکرد و گفت: فیلم ایرانی زیاد دیدی شدی آرتیست؟ گفتم :آخه الاغ جون. بچه های خوبی هستن و با داشتن اونها هم ضرر نمیکنیم. میتونند بیان کرج و آخر هفته ها هم بیاییم شمال و دیگه از یک زن چی میخوای؟
احسان نگاهی کرد و گفت: صیغه کنیم دیگه نمیتونیم عوض بدل کنیم ها! گفتم : باشه نکن. من صبح میبرمشون و جایی را پیدا میکنم و هر دو را صیغه میکنم. تو هم خواستی بیا کیر منو بخور!
احسان سرش را پایین انداخت و گفت: راستش میخوام زن بگیرم! شاخ در آوردم و از طرفی خوشحال شدم. گفتم : حالا اون بدبخت کیه که باید با تو کنار بیاد؟ خندید و گفت: خانم محبی !
حدس میزدم که گلوش پیش منشی خودمون باشه و انتخاب بی نظیری بود. از قرار حرفاشون هم زده بودن و عروسی افتاده بودیم.
تصمیم من هم جدی بود و هنوز با سرور مطرح نکرده بودم. میدونستم زینت قبول میکنه و سختی کار سرور بود که ممکن بود هوو شدن با جاری سابقش را قبول نکنه.

نوشته: وحید
نقل از سایت شهوانی
شکست با عزت بهتر از پیروزی با ذلت است
     
  
مرد

 
اجاره ی اتاق با مخلفات (۵)

شب سوم بود که شمال بودم و احسان از خستگی شب قبلش بیهوش رو کاناپه افتاده بود. زینت هم لخت روی تخت خوابیده بود و من و سرور تو آشپزخونه داشتیم شرایط را برای یکشب زنده داری اساسی آماده میکردیم. همراه با آوردن شام از رستوران ، یکی از دوستان سرور برامون دو بطری شراب آورده بود .
خر و پف احسان بلند بود و موقعیت برای پیشنهاد من به سرور فراهم بود. بعد از کلی مقدمه چینی پیشنهادم را بهش دادم.
مثل بهت زده ها نگاهم میکرد و پرسید: تو این مسئله چقدر جدی هستی ؟ گفتم : خیلی. هنوز نگفته بودم که زینت را هم میخوام صیغه کنم و مونده بودم چه جور بهش بگم. زینت قبل از خواب حرفهام را شنیده بود و موافقت کرده بود.حتی حاضر شده بود با من بیاد کرج و پیش من بمونه.
اصل مطلب سرور بود که اگر قبول نمیکرد زینت را هم بی خیال میشدم. سرور سرش را پایین انداخت و گفت: حتی الان که با دوستت هم خوابیدم باز نیتت همینه؟ گفتم :آره . این کار لذتی بود که هر چهارتامون بردیم و تکرار نمیشه. مخصوصاًاگه قبول کنی و رسماً صیغه من بشی.
سرش را بالا آورد و گفت: آخه تو چشمت دنبال زینت بود. با خنده گفتم :اگه قبول کنی هردوتون را صیغه میکنم. خندید و گفت:میترسم رودل کنی! منم با خنده جواب دادم نترس دیدی که از پس هردوتون برمیام!
از پشت اوپن اومد اینطرف و روی پام نشست و خودش را لوس کرد: تو دوراهی عشقی گیر کردی؟ گفتم: به من باشه واسه عشق چهار راه درست میکنم! لبخندی زد و گفت: میتونی از پس هردو ما بربیای ،اما فکراتو کردی؟
بلندش کردم و روبروش ایستادم .در حالیکه لبهاش را میبوسیدم گفتم: تو قبول کن ، من قول میدم نذارم اختلاف و کدورتی بین سه تامون بوجود بیاد. من را بغل کرده و فشار میداد و گفت: نمیخوام مخالفت کنم اما کسی نباید بفهمه هردو ما زن غیر رسمیت شدیم. مخصوصاً اینجا چون اگه سه ماه دیگه خسته بشی واسه ما بد میشه. بغلش کردم و گفتم: من از هیچکدوم شما خسته نمیشم. تو کرج هم چون خونه مال خودمه میتونی بگی خواهرته که با ما زندگی میکنه. منم با همسایه ارتباطی ندارم و خونه هم ویلاییه و مزاحم نداریم. تو را هم به عنوان همسرم معرفی میکنم و با هم شروع میکنیم.
هم او و هم من خوشحال بودیم که برای هم سخت نگرفتیم و سریع به توافق رسیدیم. اون شب آخرین شب مجردی ما دوتا بود و گرچه بحث صیغه بود اما دیگه خیلی کارها را نه من و نه اون قرار بود نکنیم.
ساعت ده را نشان میداد که احسان را بیدار کردم و سرور را فرستادم پیش زینت تا شروع کنند. شراب را باز کردم و 4 تا گیلاس ریخته و مشغول شدیم. وقتی سرور لخت میشد انگار بار اوله که لخت شدنش را میدیدم و حواسم به تمام حرکاتش بود.
روی کاناپه با احسان نشسته و تماشا میکردیم. زینت که بیدار شد با دیدن سرور که لخت تو بغلش رفته بود جا خورد. با دیدن من و احسان شیطنتش گل کرد و خوابالو و لوس گفت: جووون چه بغل گرمی!
یکربع بعد حرارت هردوتاشون بالا رفته بود و 69 شده بودند و ناله هاشون تو اتاق میپیچید. سرور دیلدو شیشه ای را از کمد در آورده و تا ته فرو میکرد تو زینت و در میاورد. هردوتاشون سینه ها و بدن سفتی داشتند و این قشنگی اون سکس را چند برابر میکرد.
دلم به حال احسان میسوخت که فردا میخواست برگرده و چاره ای هم نداشت. اما بیشتر به این خاطر بود که میدونست اونها دیگه رسمی به عقد موقت من در میان .من هم دوست نداشتم به خاطر دوتا زن کار و زندگیم را با احسان بهم بزنم و تو این سالها زیر و بم هم را میدونستیم.
بعد از نیم ساعت طاقتمون تاق شده بود و وقتی به احسان گفتم بریم تو اتاق گفت: داداش تو راحت باش من همینجا میشینم. زینت را صدا کردم و اومد دستش را گرفت و بلند کرد.میدونستم احسان از زینت خوشش میاد. هر چی بود آخرین شب بود و شاید دیگه تکرار نمیشد.
ساعت از دو گذشته بود و هر چهارتای ما خسته از یک سکس بی امان ولو شده بودیم. هرچه تجربه داشتیم روی این دو فرشته پیاده کرده بودیم و وا رفته بودیم. سرور و احسان چند بار از روی تخت به زمین و بالعکس جابجا شده بودند و در تمام این مدت نگاه سرور به من بود و با نگاهش حرف میزد.
اون شب احسان و سرور پیش هم خوابیدند و چون احسان باید ظهر حرکت میکرد ، من و زینت هم تو اتاق دیگر تا صبح با هم حرف زدیم و مشغول بودیم. خوشم میومد هردوتاشون وقتی دست به کار میشدم کوچکترین مخالفتی نمیکردند و حاضر به رکاب بودند!
هوا روشن شده بود که بیدار شدم و به اتاق سرور رفتم. هردو تو بغل هم خواب بودند و کلی دستمال کاغذی کنار تخت رو زمین ریخته بود. صورت سرور را که بوسیدم چشم باز کرد و با لبخند قشنگش نگاهم کرد. بلند شد و منو بغل کرد.
آروم در گوشم گفت: منو به خاطر دیشب ببخش. خیلی شراب خوردم و نمیخواستم شب بغل احسان بخوابم اما دیدم تو میخوای با زینت باشی و خودت گفتی شب آخره و به احسان خوش بگذره. خندیدم و گفتم : تو هم که چقدر بدت اومد!
اومدیم تو سالن و رو کاناپه منو بغل کرد و گفت: فکر میکنی اگه با هم باشیم باز هم از این کار بکنیم؟ بوسیدمش و پرسیدم: خوشت اومده؟ گفت: نه .واسه خوش اومدن نمیگم. یه حس نه خوب و نه بده. اینکه تو را دوست داشته باشم و زیر یکی دیگه بخوابم برام اولش سخت بود.اما حشرم که زد بالا دیگه حالیم نبود.یه حس تازه بود.
گفتم: خوب امروز که احسان میره فکر میکنی من با تو و زینت سکس کنم همین حس بهم دست میده؟ نگاهی بهم کرد و گفت: کوفت بگیری که روی منو به زینت باز کردی و کارهایی دارم میکنم که تا حالا حتی نشنیده بودم!
بوسیدمش و گفتم: چقدر هم تو از زینت بدت اومده! ولت میکردن دیشب تا صبح میخوردیش. بغلم کرد و گفت: خوب دختر خوشگلیه و کار دیشبم باهاش خیلی مزه داشت. دلم میخواد با تو باشم اگه بخواد اون کار تکرار بشه تا تو هم از دیدنش لذت ببری. نگاهش کردم و پرسیدم: واقعاً بار اولت بود؟ سرش را به علامت تصدیق تکان داد و محکم تر بغلم کرد.
پرسید: چرا زن نمیگیری و خونواده تشکیل نمیدی؟ گفتم: نمیخوام چون خودم را میشناسم و نمیخوام کارم به طلاق برسه. اصلاً فکر اینکه تعهدی به زنی داشته باشم که نتونم با زنهای دیگه رابطه داشته باشم واسم سنگینه. پرسید: خوب اگه من و زینت هم صیغه ات بشیم نمیتونی با زنهای دیگه باشی!
کشوندمش رو خودم و رو کاناپه دراز کشیدیم و روی من خوابیده بود. در گوشش گفتم: شما دو تا ایده آل من هستید. اگر هم موردی پیش بیاد مطمئن باش باید از زیبایی و هیکل از شما سر تر باشه که بعید میدونم پیدا بشه.
زل زد بهم و گفت: خیلی بی حیایی! یعنی باشه میکنی؟ خندیدم و گفتم: نه اول میدم تو بکنیش! چشماش را گرد کرد و گفت: اگه کیر داشتم میکردمت!
راست کرده بودم و گذاشتم لای پاش که خیس بود. معلوم بود از این صحبتها خوشش میاد و وقتی فرو کردم تو آهی کشید و بهش گفتم: فکر نمیکنم به این زودی ها از شما دو تا خسته بشم. چشماش خمار شده و شهوت بهش غالب شده بود. با صدای لرزون گفت: منم حس تازه عروسی را دارم که میخواد از صبح تا شب یه کیر تو کسش باشه!
سکس اول صبح را با چاشنی مزه دهنش که ببینم اگه زن و دختر دیگه ای پیدا بشه عکس العملش چیه ، آغاز کردیم. خوشش اومده بود و از طرفی من زنهای زیادی به پستم خورده بود اما سرور مثل یک بره بود و حس میکردم داره عاشق میشه. بیشتر از رفتارم و برخوردم خوشش میومد. من هم عادت نداشتم هیچوقت با زنی که خودش نخواد رابطه برقرار کنم. مصداقش هم منشی دفترمون بود که 5 سال بود پیش ما بود و نه من و نه احسان هیچوقت حتی تو خطابش نکردیم. دختری سی ساله و مودب و قابل احترام.
نود درصد زنها موجوداتی هستند شکننده و زود اعتماد میکنند. خیلی از کسانی که باهاشون رابطه داشتم شاید یکسال دوست بودیم و همکار و همیشه اونها پیش قدم شدند. فقط مشکل جایی بود که من نمیخواستم با یک نفر باشم و خواه ناخواه رابطمون پایان میگرفت.
کارمون که تموم شد ازش تشکرکردم و براش جالب بود. میگفت: چرا بعد سکس همیشه تشکر میکنی؟ خندیدم و گفتم: اینکه افتخار دادین و کس داغی مهمونم کردین مایه مباهات بندست! نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت: چون بچه خوبی بودی یکی را دعوت میکنم بیاد تا ببینیش.
با تعجب نگاهش کردم. گفت: نترس . نمیخوام بکنی فقط میخوام ببینی اون برعکس منه و فقط مردها را واسه پولشون میخواد. میخوام تو را ببینه تا کمی کونش را بسوزونم! مدام با مردهای شصت سال به بالا میپره و فکر میکنه من عرضه دوست پسر داشتن ندارم. موافقت کردم چون برام جالب بود یکی از اون ده درصد زنهای لاشخور را ببینم!
نزدیک ظهر احسان با ما خداحافظی کرد و رفت. براش آژانس گرفتیم تا بره و ماشینش را برداره و مدام میگفت: وحید خوب فکرهاتو بکن. با دوتا همزمان به یکماه نرسیده فسیل میشی! سرور میخندید و میگفت: نترس تا میتونم بهش آب میوه و غذای مقوی میدم تا کم نیاره!
ظهر سرور را فرستادم تا با یکی از آشناهاشون که دفتر ازدواج داشت صحبت کنه و برنامه را برای شنبه آماده کنه. باید کم کم خانواده اش مطلع میشدند و خودش میگفت مشکلی نداره و فقط مسئله زینت بود که باید پنهانی و وقتی رفتیم کرج این کار میشد. زینت هم مادری داشت که از سرور سه چهار سال بزرگتر بود و خودش صیغه یکی از عمده فروش های برنج بود و وقتی به مادرش گفت ، مخالفت نکرد و تاکید کرد تو اونجا عقد نکنیم. من هم با مادرش صحبت کردم تا خیالش راحت باشه و برای شب قرار گذاشتم بریم خونشون تا بیشتر صحبت کنیم. برادر و خواهرش هم سر زندگی خودشون بودند و مشهد اقامت داشتند.
وقتی موافقت مادرش را گرفت پرید تو بغلم و گفت: وحید جون راحت شدم. دلم میخواست از اینجا برم و دور باشم. با اومدن سرور تصمیم گرفتیم بریم ناهار بیرون. دیگه مشکلی نبود و خیالم راحت بود که اگر کسی هم من را با بچه ها ببینه براشون مشکلی نیست. سرور که زنم میشد و زینت هم قرار بود با دوست من عقد کنه!!!
خانواده من هم که استرالیا بودن و فقط باید به برادر کوچکم که 32 سال داشت و متاهل بود خبر میدادم تا اگر یکدفعه خواستن بیان ایران سورپریز نشن و من تدارک جابجایی بچه ها را بدم!
با اومدن سرور زدیم بیرون تا ناهاری بخوریم. داخل رستوران که شدیم هنوز پشت میز ننشسته بودیم که موبایل زینت زنگ خورد. مهناز بود که از زینت خواست براشون مهمون اومده و بره پیش اونها. وقتی زینت مخالفت کرد و گفت داره عقد میکنه مهناز دادش به هوا رفت. مدام میگفت: با کی میخوای عقد کنی؟ نکنه وحید بهت وعده داده؟ شاید هم احسان سر راهت نشسته؟ بهش گفت: برادر یکی ازدوستاش که ساری زندگی میکنه دیروز ازش خواستگاری کرده.
داشت به زینت فحش میداد که گوشی را ازش گرفتم. با شنیدن صدای من، مهناز سکوت کرد.انتظار نداشت من باشم واسه همین گفت: حدس میزدم کار تو باشه. میخوای صیغش کنی و بعد 6 ماه بندازیش دور؟ وقتی بهش گفتم من و سرور میخواهیم عقد کنیم داغ کرد. جیغ میزد و فحش میداد. حق داشت منبع در آمدش تو یکماه گذشته زینت بود و کسی به او برای یک شب 50 تومن هم نمیداد.
خلاصه قید ناهار را زدیم و بردمشون دم خونه غلام تا برای همیشه این غائله ختم بشه. در را که باز کرد فکر نمیکرد من باشم و سرور و زینت تو ماشین نشسته بودند. لال شده بود و میترسید آبرو ریزی راه بندازم .مدام میگفت بیا تو صحبت کنیم.غلام هم اومد دم در و اخم کرده بود و نگاه میکرد.
گفتم :این آخرین باریه میام در این خونه .اگر کوچکترین اهانتی به سرور که داره زن من میشه بکنید حیثیت شما را به باد میدم. زینت هم دیروز براش خواستگار اومده و مادرش میدونه. از قبل با مادر زینت هماهنگ کرده بودم که چی بگه.
ندا تو حیاط بود و از دور دست تکان میداد. چقدر دلم میخواست این بچه را از این خونه دور کنم. برای اولین بار دلم میخواست دختر ناز و قشنگی مثل او داشته باشم. داشتم نگاهش میکردم که مهناز دعواش کرد که بره تو اتاقش. نگاهی به غلام کردم و گفتم: ما که داریم میریم اما لیاقت داشتن اون بچه را جفت شما ندارین. اگه قدرتش را داشتم اون طفل معصوم را از شما میگرفتم.
غلام نیشخندی زد و دستش را روی کیرش گذاشت و به سرور نگاه کرد. گفت: اگه کیر میخواستی میگفتی خودم بهت میدادم. با خنده اش دهان گشاد و بی دندونش باز شد و وقتی گفتم تو اگه کیر داشتی زنت زیر من و احسان نمیخوابید ، نیشش بسته شد.
صدامون داشت بالا میرفت و چند تا زن همسایه توجهشون به ما جلب شده بود. شاید میدونستند تو اون خونه چه خبره و شاید های دیگه. اما نگاه هاشون نشان از بی تفاوتی از اتفاقاتی داشت که جلو چشمشون میگذشت.
مهناز گریه میکرد و گفت: فکر کردم دوستای خوبی برای هم میشیم. تو این دو روزه با هم خوب بودیم .تقصیر سروره که ما را جلوت خراب کرد. گفتم: تقصیر خودت بود اون هم وقتی اون طفل معصوم را به من پیشنهاد دادی. ریدم تو مادری و پدری جفتتون. دلم میخواست دعوا راه بندازم و غلام را مثل سگ بزنم. غلام که رفته بود تو آلاچیقش نشسته بود گفت: بذار برن. الان مهندس و دوستاش میرسن، اینها اینجا نباشن بهتره. زنگ بزن به اون دوستت که بابل زندگی میکنه بیاد.
سری تکان دادم و سوار ماشین شدم. مهناز اومد و دم پنجره گفت: شمارتو دارم .به غلام ندادم. عصر زنگ میزنم اگه موافق بودی واسه آخرین بار میام پیشت. با من این کار را نکن. سرور جان تو بهش بگو . تو که وضعیت منو میدونی. سرور سرش را پایین انداخت واسه همین بود به زنها اعتماد نداشتم و این تجربه ها من را به زنها بدبین میکرد. ته دلم به سرور و زینت هم اعتماد کامل نداشتم اما حسی بهم میگفت این دو تفاوت دارند.
مهناز تو سکس بی نظیر بود و گرچه چهره خیلی معمولی داشت اما میتونم بگم سکس با او تمام وجود آدم را به آسمان میبرد. بی کلامی حرکت کردم.
اشتهامون کور شده بود واسه همین زدیم تو جاده. ساعت سه شده بود که نزدیک نوشهر بودیم .ناهار را خوردیم و دوباره برگشتیم. باید خونه زینت میرفتیم و میخواستم هوا تاریک باشه تا کسی ما را نبینه. تو ماشین از پشت سر مدام منو سرور را میبوسید و خوشحال بود. سرور هم دیگه باهاش راحت تر شده بود وحس خوبی بهش داشت. تازه فهمیده بود وقتی بهش گفتم زینت مثل یک دختر 15 ساله شاداب و بی ریاست دروغ نگفتم.
هر سه دلمون میخواست زودتر بریم خونه و تو بغل هم آروم بگیریم. بیشتر دلم میخواست این دو تا فرشته را ببوسم و بغل کنم. آرامشی را با زینت و سرور تجربه میکردم که گفتنی نیست. تصمیم خودمون را گرفته بودیم که تا وقتی از هم خسته نشدیم با هم باشیم و اگر روزی این حس بهمون دست داد بنشینیم و راه حل منطقی پیدا کنیم.
ساعت نزدیک هفت بود که دم خونه زینت بودیم. در را باز کرد و ماشین را بردم تو حیاط. خونه باغی بزرگ و شیک و تمیز .برخلاف خونه غلام که ریخت و پاش بود معلوم بود زن این خونه حسابی کدبانوست. با ورود به خونه مادر زینت به استقبالمون اومد. زنی حدود 45 ساله که اولین چیز که به چشمم خورد چشمان سبزش بود که زینت هم به ارث برده بود. دسته گل و جعبه شیرینی را که گرفته بودم دادم به زینت و مادرش وقتی باهام دست داد و تعارف کرد بالا برم حس خوبی داشتم. حس داشتن آدمهایی که واسه خودم باهام ارتباط دارن و مهمون نوازیشون خیلی بی ریاست.
اکرم خانوم مادر زینت با سرور رابطه خیلی خوبی داشت و تو اون خونه تنها زندگی میکرد. شوهرش 15 سال قبل تو تصادف فوت کرده بود و از چهار سال قبل صیغه حاج مراد یکی از تاجرهای اون منطقه شده بود. مثل زینت خوش خنده و بی آلایش بود. یکساعت بعد که بحث صیغه شدن زینت پیش اومد مخالفتی نکرد و همه چیز را به خودمون سپرد. تنها تاکیدش این بود که تو اقوام کسی نفهمه که با سرور زندگی میکنه و هر دو صیغه یک نفر شدن.
اون شب تنها بود و اصرار داشت پیشش بمونیم اما من روم نمیشد و راحتی خونه سرور را به جایی نمیدادم. زینت هم مدام غر میزد که زودتر بریم و میدونستم با سرور بد نقشه ای برای اون شب واسم کشیدن!
اکرم خانوم تمام مدت زیرچشمی من را میپایید و به سرور گفته بود هر دو تای شما به آقا وحید میایید. وقتی سرور بهم گفت که ازش پرسیده شبها میخواهید چه جوری با هم کنار بیایید و با زینت دعواتون نشه، سرور هم بهش گفته بود وحید دوست داره سه تایی کنار هم باشیم. صدای غش غش خنده اکرم خانوم بلند شده بود و نگاه معنی داری بهم میکرد.
به زینت گفتم :اگه امشب خونتون بمونیم قول میدم مادرت به جمع ما اضافه نشه! میخندید و میگفت: اون از خداشه! آقا مراد هفته ای دو شب میاد.
ساعت یازده گذشته بود که خداحافظی کردیم و وقتی دست اکرم خانوم را بوسیدم جا خورد و پیشانی منو بوسید. گفت: وحید جان زینت را میسپارم دستت .اون یتیمه و دل پاکی داره. با هم مهربون باشید و قول بهت میدم تو را آزرده خاطر نکنه. هنوز عین جمله اش تو ذهنمه و خوشحالم که تعبیر این مادر اشتباه نبود.
بیش از یکسال از اون روزها میگذره و گرچه فردای اون روز سرور دوستش را که میگفت دعوت کرد و اومد اما هیچ تمایلی به اون نداشتم. شاید هم او را آورده بود تا ببینه من چقدر بهشون وفادارم. چیزی را که میخواستم پیدا کرده بودم. چهره های زیبا و اندامی بی نظیر و بدن هایی مثل سنگ سفت و مثل عسل شیرین و مهمتر از اینها ذات سفید مثل برف این دو که هنوز حتی یکبار صدایمان برای هم بلند نشده.
تو این یکسال چند بار هر دو را امتحان کردم که ببینم اگه موقعیت و کسی پیدا بشه چکار میکنند. اما هر بار بلافاصله موضوع را بهم گفتند و اساسی تو پوز طرف زده بودند. یادتون باشه زن تو زندگی آرامش میخواد و تامین. سکس هم که مهمترین اصله.
من خیلی رفیقه داشتم اما انصافاً چنین فرشته هایی را انتظار نداشتم تو شمال و یک ده نسبتاً کوچک پیدا کنم. دو تا زن نه چندان روستایی که بمب معرفت بودند و هنوز هم هستند. تو این یکسال نه تنها علاقمون به هم کم نشده بلکه بیشتر وابسته شدیم. سرور و زینت مثل دوتا خواهر به هم دلبسته شدن و روزها هم با هم هستیم و بخشی از کارهای دفتر شرکت ساختمانی را به اونها سپردم.
زندگی میگذره و انگار هنوز تو روز اول سه تایی گیر کردیم. هنوز شیرینی سکس ما نه مثل اولین بار که بهتر و متنوع تر از قبل هم شده. آخر هفته ها میریم شمال و فقط یکبار تو این یکساله مهناز را به اصرار سرور آوردیمش خونه و زمانی که زینت خونه مادرش مونده بود یک تجربه جدید با مهناز ساختیم. اون هم به اصرار سرور بود که میخواست سکس کردن مهناز را ببینه و واقعاً با دیدن شهوت و دیوانگی مهناز تو سکس کم آورد!
تو این یک ساله هر فانتزی و هوسی که تو ذهنمون بود را سه تایی با هم اجرا کردیم. شاید باور نکنید اما باحال ترین اون زمانی بود که سرور و زینت برام نقش دوتا جنده را بازی کردن و گرچه با خنده و ادا همراه بود اما خیلی به سه تاییمون چسبید. واسه همین میگم جنده ها پرواز نمیکنند! مخصوصاً اگر پرهاشون را قیچی کرده باشی و اهلی شده باشند!
ندا کلاس پنجمه و هنوز هیز و چشم چرون! غلام هم کلاسش رفته بالا و حشیش و شیشه را با هم میزنه! دیگه کنترل حرف زدن دست خودش نیست و یاوه زیاد میگه.
احسان هم سه ماه قبل زن گرفت و با منشی شرکت که دختر خیلی نازنینی هست ازدواج کرد. ظاهراً تا هفت ماه دیگه هم پدر میشه . فقط نمیدونم با اون کیر کجش چه جوری شکم خانومش را بالا آورد! دنیا را چه دیدید؟ شاید من هم به سرم زد و دو تا مادر تو خونه خودم داشتم!
تنها سختی این زندگی اینه که نمیدونم وقتی میخوام شروع کنم از کدوم یکی شروع کنم ! خیلی انتخاب سختیه! امیدوارم همه شما تو چنین انتخابی گیر کنید تا بفهمید چقدر کار سختیه!!!
مثل همیشه:
کیرتون تو کس و کس هاتون همیشه پرآب!

ادامه...

نوشته: وحید
شکست با عزت بهتر از پیروزی با ذلت است
     
  
مرد

 
خانواده توکلی
نوشته : Aria1997
قسمت اول

من محمدم پسر خانواده توکلی
۱۹ سالمه ... خانواده ما چهار نفره هستش ... مامانم مریم 43 سالشه و مدیر یک مدرسه دخترانه و پدرم آقا رضا 55هم دبیر علوم هستش و سال های آخر تدریسش رو میگذرونه... من یه خواهر بزرگ تر هم دارم به اسم مرجان که از من 5سال بزرگ تره و دانشجو...
خانواده ما و خالم در یک ساختمان سه طبقه زندگی می کنیم ... طبقه اول ما هستیم و طبقه دوم خالم اینا و طبقه سوم هم مدت هاست خالیه و برای خالم ایناست ،در واقع شوهر خاله خدا بیامرز این ساختمان رو ساخته و مادرم برای اینکه کنار خواهرش باشه به بابام اصرار می‌کنه که یک واحدش رو بخره ...
خانواده خالم شامل امیر میشه که یه پسر ورزشکار و البته دوست صمیمی من ... در واقع ما باهم بزرگ شدیم و باهم مدرسه رفتیم همیشه در یک میز بودیم. خاله منا هم 3 سال از مامانم کوچیکتر و آرایشگاه داره و بعد از فوت شوهرش کلی باغ و زمین به خاله و امیر رسیده ...

من و محمد باهم رشته روانشناسی دانشگاه آزاد می رفتیم...

هفته اول دانشگاه بود که خاله برای امیر یه 206 خرید و این ماشین شد وسیله دختر بازی و البته رفت و آمد من و امیر به دانشگاه...

آخرین امتحان ترم دوم دانشگاه رو هم دادیم و به همراه امیر به سمت خونه حرکت کردیم ،در این دو ترم من و امیر تجربه های زیادی کسب کردیم ... خیلی چیزا بینمون دیگه عادی شده بود ... شاید بپرسید چیا ؟ براتون تعریف می کنم...

همون روز های اول من و امیر وارد کلاسی شدیم پر از دختر ... باهم هماهنگ کردیم تا آخر تحصیل حداقل نصفشون رو بکنیم و به زمین بزنیم ... دخترای خوشگلی که انگار اومده بودن عروسی نه دانشگاه ...
امیر موفق تر از من بود و تونسته بود دو نفری رو تا پایان ترم اول زمین بزنه ... هر دو نفر رو هم برده بود طبقه سوم خونه و حسابی کونشون گذاشته بود... امیر عادت داشت از سکس هاش فیلم بگیره... در واقع چون دسترسی آزاد به پول داشت طبقه سوم رو پر کرده بود از دوربین مخفی .... اما من ترسو بودم در واقع از مامانم میترسیدم... چون طبقه اول بودن و اگه لو میرفتم کونم میذاشتن ... جز با یک نفر و اونم چند تا ساک زدن داخل ماشین چیزی نصیبم نشده بود... من برای دیدن فیلم سکس های امیر میرفتم طبقه سوم و اونجا نگاه میکردم و جغ میزدم .. همین باعث شده بود که در چشم امیر بشم یه جغی ..‌

گاهی شروع میکردم به جغ و امیر می‌آمد کل شلوارک و شورتم رو در میآورد و شروع میکرد با رون و کون سفیدم ور رفتن و بازی کردن...

کار من شده بود جغ زدن با فیلم هایی که امیر نقش اولش بود و داشت دخترک ها رو جر میداد

امیر هم در این مدت به خودش جرئت بیشتری داده بود دستش رو میبرد لای کونم و با سوراخم بازی میکرد ... منم چیزی نمیگفتم ... در واقع بدم نمیومد

نزدیک عید بود و مدتی از ترم دوم گذشته بود ... اون روز دانشگاه رفتم و رفتم پیش دوست دخترم تا یه سکس مالشی داشته باشیم... وقتی برگشتم از خونه سر و صدا می‌آمد ... مامان داشت داد و بیداد میکرد ...
+ پسره عوضی ... جنده آوردی به این خونه... نمیگی اینجا خانواده زندگی می کنه ؟؟ هم تورو درست می کنم هم اون جنده خانم رو ...

انگار مامانم مچ امیر و دوست دخترش ساناز رو گرفته بود ... ساناز از دانش آموز های مادرم بود و اون دوران هم می‌شنیدم که مامانم باهاش مشکل داره

خلاصه مادر من اون چند روزه به خالم گفت و زنگ زد به خانواده اون دختره و بهشون اطلاع داد ... همش پشت تلفن می گفت دخترتون جنده شده ... من بهتون اون موقع هم گفت که سر و گوشش می جنبه و باید جلوش رو بگیرید حالا که جنده شده به فکر باشید

مامانم ول کن قضیه نبود پیش خالم هم این حرفا رو تکرار میکرد و ازش میخواست که حواسش به امیر باشه .... خالم سعی داشت مامانم رو آروم بکنه و بهش میگفت که اینا جوووونن حالا یه اشتباهی کردن .. تو پیگیرش نباش ولش کن ...

امیر بالاجبار چند روزی حبس شده بود و اعصابش تخمی شده بود ... حق نداشت حداقل تا آخر عید از ساختمون بره بیرون ...
این تنبیهی بود که خالم مثلا گذاشته بود تا مامانم آروم بشه ..

سه روز از این قضیه گذشته بود ... امیر با من هم قهر کرده بود به خاطر مامانم ... جواب پیام هام رو نمی‌داد

روز چهارم بود که یه پیام برام اومد ... امیر بود ... پیام داده بود که بیا خونه ما ... با دیدن پیامش سریع رفتم بالا ... در خونه خاله رو زدم و امیر در رو باز کرد ... نشستیم روی مبل ... گفتم امیر چی شد ... چه طور مامانم فهمید ؟ + نمی‌دونم ... چرا اومده بود بالا ... این دختره هم از بس سر و صدا کرد مثل جنده ها ... حتما از صداش فهمید و اومد بالا ... یکی نیست به مامانت بگه به تو چه ... سرت به زندگی خودت باشه ... - خاله چی بهت گفت ؟؟ + مامانم به چپش هم نبود فقط برای اینکه به مامانت احترام بذاره گفته من نرم بیرون و دانشگاه... - اوه خوبه خاله اوکیه... + اره مامانم اوکی ولی نمی‌دونم مامانت چرا گوه خور شده ... به تمام اشناهای اون دختره زنگ زده و ابروش رو برده .... - می‌دونم خودم چندتاش رو شنیدم پای تلفن... + سگ توی این وضعیت در هفته حداقل چند تا سکس توپ داشتمااا... مامانت رید به همه چیز ... دیگه هم نمیشه رفت طبقه بالا ... مکانم رو از دست دادم

- حالا دختره رو خوب گاییدی یا نکرده مامانم زهر مارت کرد... + اره بابا پس چی میگم صداش بلند بود ... کونده خانم انکار بار اولش بود کون میداد ... - جووون بابا ... فیلم هم گرفتی ببینم ؟؟ + اره بیا بریم توی اتاق

توی اتاق امیر رفتم و روی تخت نشستم و مشغول دیدن فیلمشون شدم ... اوووف چه کونی داشت این ساناز ... چه عشق بازی میکردن ... طبق عادت شلوارو شورت در آوردم مشغول زدن شدم ... امیر هم اومد کنار مشغول بازی با کونم شد... این بار از روی شهوت کونم رو میمالید ... نفس هاش عمیق بود ...‌انگشت به سوراخم رسونده بود و سعی داشت بکنه داخل ... خوشم اومده بود سوراخم به خارش افتاده... حرکت انگشت امیر و دیدن کون ساناز که امیر داشت توش تلمبه میزد و موج هایی که ایجاد میشد ... اینا باعث میشد به اوج شهوت برسم ... آه کشیدم و آبم پاشید روی صفحه لپ تاپ...

+ گند کشیدی به لپ تاپ ... این دستمال بگیر پاکش کن ... خم شدم رو به جلو تا پاکش کنم ... تقریبا داگی بودم که امیر دیگه کامل دستش رو گذاشت لای قاچ کونم ... + اوووف چه کونی داری تو پسر ... دراز بکش لازم نیست تمیزش کنی...
نمی خواستم دراز بکشم اما امیر دستش رو گذاشت رو کمرم و مجبورم که بخوابم ...
+ پسر تو از دخترا هیچی کم نداری ...
امیر شروع کرد به در آوردن تیشرتش ...
- چه کار داری می‌کنی امیر ...
خوابید روی بدنم و شروع کرد به خوردن گردنم ...+ جوووون پسر ، تو مال خودمی - امیر بخیال شو منم محمداا بذار بلند شم...
تقلا کردم که بلند شم اما هر بار امیر با زور بیشتری مجبورم میکرد توی همون حالت بمونم

-امیر امیر امیر ... نکن این کارووو + اه خفه شو خفه شو ... حالا که مامان جونت نمی‌ذاره دختر بیارم ... پسر جونش باید جای اون دخترا رو پر کنه ... - امیر میخوای چه غلطی بکنی + خفه شو و لذت ببر - امیر تورو خدا.... آخ جرررر خوردم ... درررش بیار + کونی خفه شو فقط سرش رفته - تورو خدا امیر نکن داخل + آه چه تنگی تو پسر - آااااااای پاره شدم
از درد برای چند دقیقه بیهوش شدم ... وقتی بیدار شدم دیدم امیر داره تو کونم تلمبه میزنه...+
بیدار شدی کونی خان ... جرررت دادم ... جووون چقدر تنگی تو پسر ... کیرم داره اون داخل آب میشه
نای حرف زدن نداشتم ... امیر چند تا تلمبه زده و کامل روم خوابید ... + آه آه جووون ... آبم اومد ... خالی کردم تو کونت که مشتری بشی ممد جوووون ...
آب امیر رو توی کونم حس میکردم ... داغ داغ بود ...
امیر از روم بلند شد و رفت دستمال برداشت ... سر کیرش خونی بود ... پارم کرده بود ... خودش رو که تمیز کرد ... دستمال و شورتم رو انداخت توی صورتم + خودت رو تمیز کن کونده
با کلی درد خودم رو تمیز کردم .. اشک تو چشمام حلقه زده بود .. شلوارم رو پوشیدم و اومدم از اتاق برم بیرون که امیر گفت + جنده بازی در نیازی بری به مامان سلیطت بگیااا.. اگه بری فیلم کون دادنت رو داخل دانشگاه پخش می کنم ...
فیلم ؟ وااای نه امیر از سکسمون فیلم گرفته بود ...‌ - تورو خدا امیر چرا فیلم گرفتی ... پاکش کن تورو خدا + خفه شو ... برای دفعه های بعد احتیاج ... بهت پیام دادم میای که رستم جووون رو ( اسم کیرش) آروم بکنی کونده ...
با بغض رفتم از خونه بیرون و توی راهرو نشستم و گریه کردم ... آخه این چه اتفاقی بود افتاد ... پسرخالم بهترین دوستم کونم گذاشت و حالا مجبورم می‌کنه بازم بهش بدم ...

از کسانی که کاکولد هستند و تجربه داشتند دعوت میشه تا با ارسال پیام به نگارش ادامه داستان کمک کنند
     
  ویرایش شده توسط: Aria1997   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
لیلا مادری فداکار زندایی مهربان

قسمت اول

بعداز اینکه پدربزرگم فوت کرد. مادربزرگم هم شوهر کرد، مادرم و خاله ام رو عموی مادرم ، بزرگ کرد. بچه عموش همگی (خواهر) صداش میکردن .ماهم دایی و خاله صداشون میکردیم چون واقعا دایی نداشتیم .دایی قدرت یکی از اونا بود که با زنش لیلا و دوتا پسرش محمد و میلاد تو ی شهرک زندگی میکردن که، کارخونه ای توش کار میکرد خونه بهش داده بود. لیلا ده سالی از دایی قدرت کوچکتر بود .پوست سفید، اندامی درشت و صورت زیبای داشت.از اونجایی که دایی وزنش خیلی مارو دوس داشتن هر سال تابستون منو چن هفته میبرد خونه شون که همبازی بچه هاش باشم. منم راهنمایی بود تازه با جق حال کردن اشنا شده بودم .مدرسه که میرفتم کیرمو اندازه گرفتیم اندازه مداد سیاه بود تقریبا. تو کف محمد بودم ی سال از خودم کوچیکتر بود قرارم بود هرجور شده بکنمش ولی چون میدونست خر کیرم بهم نمیدی داد. .رفتیم فوتبال وقتی برگشتیم لیلا خانم گفت: نوبتی برید حمام رفتیم من تا محمد رفت من پشت سرش رفتم داخل حمام . تا زندایی لیلا فهمید غر زد ولی گفت همو لیف بزنید بیاید .منم به بهونه کف مالی کردن محمد، شورتشو در اوردم گذاشتم لاپاش و هی میگفت نکنی توش منم کفری شدم لاپاش تلمبه میزدم حس کردم زندایی لیلا شنید بعد زد بدر گفت پسرا زود بیرون . ترسیدم شب دیدم ی طوریه هی میخواست بگه نمیگفت انگار مطمن نبود .



فرداش میلاد رفت نون بگیره محمد هم رفت کلاس کاراته . دیدم اول ی کمی حرف زدو گفت: تو حمام چه خبر بود؟ گفتم: هیچی گفت :محمد صبح بمن همچیزو گفته. منم ترسیدم گفتم باهم بازی میکردیم. گفت: بسه نمیخواد ساکت برو ی شورت ورزشی بیار شلوارت پاره اس بده بدوزمش، تو کمده
رفتم اوردم برم حمام عوض کنم گفت: همینجا عوض کن منم با ترس و لرز کشیدم پایین صدام زد وقتی برگشتم خوب کیرمو نگاه کرد گفت: شورت نمیخواد صبر کن بدوزمش دیدم چشمش ب کیرمه منم موندم تا دوخت و پوشدم گفت :دیگه محمد رو اذیت نکنیا گفتم: چشم
گفت: ب کسی از امروز چیزی نگی
گفتم: حتمآ؛ میدونم نباید بعضی چیزا رو جلوی بقیه نگم

بعد از ظهر وقتی رفتیم فوتبال زیر زبون محمد رو کشیدم گفت: مامانم همه چیز رو میدونست منم کامل براش توضیح دادم گفت "مامانم پرسید :چرا گفتی نکنی توش چیشده بود منم گفتم اخه مامان خیلی بزرگه"
تازه دلیل نگاه زندایی لیلا رو فهمیدم
فرداش دوباره بچه هاشو دک کردو من موندم لیلا گفت: بدنت بو گرفته لخت شو برو توی حمام خودم باید حمامت کنم منتظر بودم کوس کونشو دید بزنم ولی دیدم که دیدم با لباس اومد تو حمام . داد زد لخت شو شورتمو در نیاوردم چون کیرم سفت سفت بود. بدنمو کف مالی کرد و حسابی کیرمو به بهونه اش مالوند کف زد تو صورتم گفت چشماتو باز نکنی بعد دستاشو حسابی مالید به کیرم بعدش بدون اینکه سرمو خیس کنه منو شست و فرستاد بیرون خودش حمام کرد.
بهم گفت: اگه نگی میگم داییت بیشتر بزاره بمونی
منم بخاطر موندن چیزی نگفتم

دوسه روز خبری ازش نبود. ی روز که رفته بود خرید محمد رو با من تنها نمیزاشت چون میترسید بکنمش منم توکفش بودم . میلاد جونشو که3.5 ازم کوچیکتر بود پیشم گذشت .
فکرشو نمیکرد میلاد رو کاری داشته باشم. به بهونه کشتی شروع کردیم وقتی خوابندمش شروع کردم به تلمبه زدن
گفت :اگه میخوای بکنی زودتر تا مامانم نیومده و شلوارشو در اوردم عجب کون سفیدی داشت حسابی با کرم انگشتش کردم اما از بش تنگ بود فایده نداشت کون سفید آقا میلاد رو بیاد کون مامانش کردمش البته لاپایی .
چند روز بعد زندایی بچه هارو فرستاد کلاس تابستونه میدونستم خبریه .دیدم دامن گشاد پوشیده بود ؛صبحونه خوردم گفت: برو بخواب منم گفتم :خوابم نمیاد بزور خوابندم پتو رو کشید رو صورتم شروع کرد مالوند کیرم وقتی حسابی بلند شد کیرم بلند شد نشست رو کیرم کلاهک کیرمو انگار فرو کردن توی اب داغ
بعد شروع کرد به تکون خوردن. من بی حس شده بودنم دلم میخواست ببینم کوس چطوریه چون کس ندیده بودم اما دوتا دستشو دوطرف سرم گذشت بود و پتو رو نگه داشت بود رو صورتش
حدودا ده دقیقه طول کشید تا با چند ناله محکم ی جیغ محکم بی‌حال افتاد روی من.
وقتی از روم بلند شد روی شکمم پر اب کسش بود ...

ادامه دارد.....
     
  
مرد

 
تاوان ۱

با بی میلی چایی رو گذاشتم رو میز اونم طبق روال این چند روز روشو ازم برگردوند ، دیگه صبرم داشت تموم می شد یکی دو روز اول فکر میکردم دوباره مشکلی در محل کارش هست و طبق قراری که با هم داشتیم نباید از کارش سوال میکردم(مرتضی تو یک نهاد امنیتی کار میکرد البته به همه میگفتیم تو قوه قضاییه است و فقط خونواده هامون از کارش خبر داشتن) ، ولی اینبار برخلاف دفعات گذشته سعی میکرد باهام چشم تو چشم نشه و یا به تلویزیون خیره میشد یا از پنجره به بیرون نگاه میکرد، هربار که مشکلی تو محل کارش یا بواسطه کارش پیش میومد حتی تو آبان 98 که بدترین روزها رو میگذروند اصلا صحبتی ازش نمیکرد ولی با من مهربون بود اینبار کلا عوض شده بود بهمین دلیل فکر کردم حتما موضوع مربوط به منه و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که پای زن دیگه ای درمیونه، نشستم روبروش و گفتم: مرتضی چیزی شده؟ زیر لب گفت: چیزی نیست ، دوباره پرسیدم: مربوط به محل کارته ، آروم گفت: آره. گفتم پس چرا با من اینطوری میکنی ، چرا نگام نمیکنی هیچی نگفت و به بیرون خیره موند منم بلند شدم رفتم تو اتاق درو بستم و شروع به گریه کردم.
چند دقیقه بعد در باز شد اومد تو و صدام کرد گفت : فاطمه بیا کارت دارم.
برگشت تو حال ، رفتم نشستم کنارش ؛ از شدت استرس قلبم داشت از جا در میومد.سرشو انداخته بود پایین و زیر لب یک چیزایی میگفت که نمیفهمیدم ، مثل اینکه داشت به یکی فحش میداد.
ف: میگی چی شده.
م: میگم فقط قول بده عصبانی نشی و تا آخر گوش کنی تا ببینم چکار میتونم بکنم.
با این حرفش تقریبا شک من به یقین تبدیل شد که حتما پای یک زن دیگه در میونه با اینحال گفتم: قول میدم.
همینطور که سرش پایین بود شروع کرد:
م: دوشنبه که رفتم سر کار حاج مهدی نبودش (حاج مهدی رییس مرتضی و مدیرکل استان بود) از سید پرسیدم حاجی کجاست گفت صبح قرار بود بره تهران جلسه داشت ، احتمالا امروز نمیاد، منم رفتم تو اتاقم صندلیم رو چرخوندم رو به پنجره ؛ گوشی رو از جیبم درآوردم و شروع کردم واتس اپ رو دیدن بعد رفتم سراغ عکسایی که جمعه ویلای علی اینا (برادرم) گرفتیم ، داشتم نگاه میکردم و اونایی که اشکال داشت رو پاک میکردم، روی عکس تو با نازنین (زن برادر من) که رسیدم دیدم یک دست حاجی روی شونم قرار گرفت با دست دیگش گوشی رو از دستم در آورد و گفت قرار ما این نبود(مرتضی حق نداشت تو محل کارش گوشی هوشمند ببره و یک گوشی ساده برای کارهای ضروری بهشون داده بودن) و همینطور که داشت به عکس روی صفحه نگاه میکرد از اتاق رفت بیرون.
داشتم قبض روح میشدم ، از ترس شنود خیلی تاکید کرده بودن گوشی داخل اداره ممنوعه ، ممکن بود سر این قضیه اخراج بشم جرات رفتن پیش حاجی رو هم نداشتم تا ظهر خودم رو مشغول کردم ولی همه فکرم پیش گوشیم و حاجی بود، ظهر داشتم وضو می گرفتم که امیر رییس دفتر حاجی منو دید و گفت : حاجی گفت بری اتاقش، بیخیال نماز شدم و با استرس رفتم سمت اتاق رییس ، در زدم با همون لحن آمرانه گفت بیاید تو، رفتم داخل و سلام کردم همینطور که مشغول خوندن نامه ای بود علیک گفت ، دیدم گوشیم با صفحه روشن که عکش شما رو میشد دید رومیزش بود، سرش رو بلند کرد و گفت: پسر حاج عزت از تو انتظار نداشتم، من با بابات کلی رفیقیم این چه کاری بود؟ شروع کردم به التماس که ببخشید و دیگه تکرار نمیشه اشتباه شد و ... صحبتم رو قطع کرد و گفت: من برای کمتر از این بچه ها رو فرستادم رفتن، تو چند ساله داری اینجا کار میکنی میدونی باید باهات چه برخوردی بکنم ، حالا برو تا راجع بهت یک تصمیمی بگیرم، بیا گوشیت رو هم ببر ، حتما خاموش بشه ، گفتم: چشم ، اومدم گوشی رو بردارم که گفت این دوتا خانم تو عکس کی هستن؟ اولش از سوالش جا خوردم، انتظارشو نداشتم ولی خودم رو جمع و جور کردم و چون لباس تو و نازنین لختی بود نخواستم بگم زنم و زن برادرش هستن ، گفتم: زن برادر خانمم و خواهرش هست ، با یک لبخندی گفت پس نا محرمن و تو داشتی با این دقت براندازشون میکردی ، عیال از این موضوع خبر داره؟ سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم ، همینطور که گوشی رو سمت من گرفت گفت:این پیراهن صورتیه اسمش چیه؟ گفتم: ناهید، گفت: سه شنبه هفته بعد این ناهید خانم رو بیار باغچه،اونقدر غیرمنتظره بود که هنگ کردم نمیدونستم چی بگم، از یک طرف تو رو بجای خواهر نازنین؛ناهید معرفی کرده بودم ازطرفی همین الان هم سرم زیر گیوتین اخراج بود، حاجی هم آدمیه که حرفش نباید دوتا بشه ، همینطور با دهان بازداشتم نگاهش میکردم که گوشی رو داد دستم و گفت برو دیگه نمازت دیر شد.
نفهمیدم چطوری اون روز گذشت تا غروب هزارتا نقشه کشیدم اول گفتم میگم نمیاد فوقش اخراجم میکنه ، بعد یادم افتاد دودقیقه ای یک حکم میزنه برای پاره ای توضیحات احضارت میکنه هر چند اسمت واقعیت رو نگفتم ولی پیدا کردنت مثل آب خوردنه و چون تنظیمات گوشیم هم تغییر کرده بود مطمئن بودم اطلاعات و عکسهام رو کپی کردن ، حتی فکر کردم ول کنیم از این شهر بریم باز یاد یکی از بچه افتادم چند سال پیش زنش اومده بود دم اداره دنبالش ، حاجی دیده بودش و خواسته بود براش ببره ،طرف شبانه جمع کرد رفت تهران ، یکماه نشد گرفتن آوردنش خودشو که فرستاد ناکجا آباد زنشم تا همین چند وقت پیش زیر دست و پای بچه های عملیات بود.
فردا صبح از دفتر حاجی صدام کردن رفتم، دفتر دارش گفت: برو تو کارت داره ، رفتم داخل حاجی گفت به به آقا مرتضی ، ماموریت انجام شد؟ ، گفتم بله حاج آقا گزارشش رو هم دادم دفتر ، گفت: مثل اینکه تو باغ نیستی پیرهن صورتی رو میگم . باز مثل دیروز دستپاچه شدم ولی با توجه به اینکه امروز یکم خندان بود به خودم جرات دادم سرمو انداختم پایین و آرام گفتم: آخه حاج آقا طرف شوهرداره ، ح: خوب داشته باشه جزام که نداره؛ شوهر داره ، تازه من با شوهرش چکار دارم یک دو ساعت سه شنبه صبح بیارش باغچه یکسری خورده کاری انجام میده و میره، اگر نمیتونی آدرس بده من بگم سید اینا برن بیارنش ، فقط چون فامیله گفتم خودت هماهنگ کنی ، اگر جایی هم کار میکنه زنگ بزن اون روز رو براش ماموریت رد کنن. بسلامت
فاطمه الان چهار روزه از اون روز لعنتی میگذره ، روزی صد بار به خودم لعنت میکنم با این کارم و وضعیتم ، میخواستم خودم رو بکشم دیدم حرامه مشکل هم حل نمیشه، فکر کردم برم به بابام بگم پا در میونی کنه از یک طرف روم نمیشد بگم حاجی گفته تو رو ببرم ،از طرفی دیدم عکس تو و نازنین رو با اون لباس لختی ببینه شر میشه، شایدم نتونه جلوی حاجی رو بگیره، خلاصه روزگارم سیاه شده...
مرتضی به اینجا که رسید گریه امونش نداد، منم با دهان باز داشتم نگاش میکردم و حرفایی که شنیدم برام قابل هضم نبود، نزدیک سه سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم ، مرتضی از همه نظر خیلی همسر خوبی بود هیچگاه بهم تندی نمیکرد ، نجیب و مودب بود ، با اینکه خونواده جفتمون مذهبی بودن وقتی تو مهمونی های هم سن و سالهای خودمون بودیم به لباس و آرایش من گیر نمیداد ، مجموعا شوهر ایده آلی بود، نمیتونستم ناراحتی اش رو ببینم ، از طرفی موضوع مربوط به من بود اولش عصبانی شدم ولی وقتی دیدم چقدر ناراحته خودم رو کنترل کردم و بهش گفتم : صبر کن فکر کنم یه راهی براش پیدا میکنیم؛ حالا اینقدر خودت رو ناراحت نکن...
حاج مهدی از پدر من هم بزرگتر بود ، همه شهر روسرش قسم میخوردن و چندین سال بود همسرش مرده بود پیش خودم گفتم شاید برای کمک به کارهای خونه کسی رو میخواد وگر نه اونکه با این سن نمیتونه کاری بکنه اونم با یک زنی که چهل سال ازش کوچکتره.
شب تا نزدیک صبح خوابم نبرد، فردا جمعه بود، سعی میکردم موضوع به روی خودم نیارم، مرتضی رفت نماز جمعه منم خودم رو تو خونه مشغول کردم ولی واقعا کلافه بودم هر چی فکر کردم چاره ای بنظرم نرسید مرتضی که برگشت نهار رو در سکوت خوردیم و بعد از نهار به مرتضی گفتم :نمیشه یجوری موضوع رو با تهران در میون بذاری شاید راه حلی براش پیدا کنن؟
م: تهرانیا همشون با حاج مهدی رفیقن و هر چند وقت یکبار ویلای حاجی مهمونن، از طرفی اونا مدیرکل استان رو ول نمیکنن طرف یک کارمند ساده رو بگیرن ، باز میفتم گیر حاجی ، از اول انقلاب اینهمه دولت عوض شده حاجی از جاش تکون نخورده خیلی گنده تر از این حرفاست.
ف: پس چکار کنیم ؟
م : نمیدونم صبرکنیم ببینیم چی میشه.
چشم بهم زدیم دوشنبه بود ، این چند روز نه حوصله و نه حواس درست و حسابی داشتم تو مدرسه با کوچکترین چیزی سر شاگردا داد میزدم و حتی مدیر هم یکبار ازم پرسید چیزی شده؟ که گفتم چیزی نیست یکم کسر خواب دارم.
شب که مرتضی اومد خونه با بغض گفت حاجی امروز دیدش و گفته ساعت نه صبح دم باغچه حاجی باشیم،عین آدمایی که امیدشون از همه جا بریده نگام کردو گفت : چکار کنیم؟
ف: تنها راهی که به فکرم میرسه اینه که خودم برم باهاش صحبت کنم بگم من نمیخوام، تو کارمندشی و ازش حساب میبری ، من که کارمندش نیستم ، هیچکس هم به زور نمیتونه چیزی بهم تحمیل کنه. اصلا شاید برای کمک تو کارهای خونه کسی رو میخواد وگر نه اونکه با این سن نمیتونه کاری بکنه اونم با یک زنی که چهل سال ازش کوچکتره.
مرتضی با بیچارگی بهم نگاه کرد و گفت : تو تا حالا حاجی رو از نزدیک ندیدی ، کسی نمیتونه رو حرفش حرف بزنه از طرفی چاره دیگه هم نداریم.
اون شب هم به زور قرص خوابیدم ، صبح زنگ زدم مدرسه مرخصی گرفتم و با ماشین مرتضی (پژوی اداره دستشه) رفتیم سمت باغچه حاجی ، مرتضی کاملا مسیر رو بلد بود و اونطور که میگفت هر سه شنبه و گاهی هم پنجشنبه ها حاجی اونجاست و نامه ها و مدارکی رو که باید امضا کنه یا ببینه براش میارن اونجا ، باغچش منطقه ییلاقی اطراف شهر بود که خیلی هم فاصله ای با شهر نداشت ، یک ربعه رسیدیم و تو مسیر هیچکدام حرفی نزدیم.
دم در زنگ زد و گفت رسیدیم ، بعد گفت پیاده شو برو داخل ، منم گفتم: این رئیستو باید سرجاش نشوند، منتظر باش الان برمیگردم.
از در که وارد شدم یک پارکینگ مانند بود با درخت های زیبایی که سایه انداخته بودن روش ، بعد در ورودی ساختمون رو باز کردم و وارد راهرویی شدم ، ساختمون قدیمی ساز بود ولی ظاهرا تازگی بازسازی شده بود از راهرو ورودی که رد شدم هال، آشپزخونه و یک درب که بنظر سرویس بهداشتی میومد سمت چپ و دوتا اتاق هم سمت راست بود ، از تو اتاق صدایی مردونه گفت : درب رو ببند دختر بیا اینجا، رفتم سمت صدا، اتاق نسبتا بزرگی که به سبک خانه های قدیمی کلا فرش شده بود و چند پشتی هم در کنار دیوارها قرار داشت و جلوی اونها پتو تا شده برای نشستن گذاشته بودن، روی یکی از همین پتوها مرد درشتی با ریشهای سفید و لباس راحتی با دو بالش در زیر دستش یک لم افتاده بود، جلویش یک پارچه برزنتی سفره مانند پهن بود و یک منقل با ذغال های گداخته و وافوری که در کنار آن قرار داشت (پدرم گاهی تریاک می کشید) و یک لپ تاپ که کنار سفره باز بود.
حاج مهدی گفت : چادر و مانتوتو آویزون کن به اون گیره تو حال بیا اینجا.
بروی خودم نیاوردم و گفتم: سلام علیکم حاج آقا، واقعیت اینه که من نیومدم بمونم ، آقا مرتضی گفتن میخواهید منو ببینید،چون شما جای پدر من هستید برای احترام ، اومدم ببینم فرمایشتون چیه و رفع زحمت کنم.
ح: اولا در مقابل خانمی به زیبایی شما من عرض میکنم ، ثانیا کجا با این عجله یکی دوساعتی اینجا بمون قول میدم بد نگذره، با هم خوش میگذرونیم خاطره میشه...
پریدم تو حرفش و با عصبانیت گفتم: از شما بعیده ، من شوهر دارم تازه شوهر هم نداشتم از نظر شرعی اینجا بودن و موندنم هم جایز نیست ، شما که باید بهتر از من اینا رو بدونید، من نمیدونم چطور به خودتون...
ح: تند نرو فاطیما خانم

نویسنده :فاطمه
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
مرد

 
تاوان ۲

پریدم تو حرفش و با عصبانیت گفتم: از شما بعیده ، من شوهر دارم تازه شوهر هم نداشتم از نظر شرعی اینجا بودن و موندنم هم جایز نیست ، شما که باید بهتر از من اینا رو بدونید، من نمیدونم چطور به خودتون...
ح: تند نرو فاطیما خانم

این اسمی که حاجی گفت آب یخی بود که رو سرم ریختن، مرتب تو سرم تکرار میشد فاطیما ، فاطیما ...
هزار تا فکر بهم هجوم آور ، شاید منظورش همون فاطمه بوده ، ولی اون که اسم منو نمیدونست مرتضی بهش گفته بود ناهید ، این اسم رو از کجا فهمیده همه زورمو جمع کردم و با لکنت گفتم: اسم من ناهیده فکر میکنم اشتباه گرفتید.
ح: یعنی تو و مرتضی فکر کردید با بچه طرفید من مخزن اطلاعات شهرم فکر کردید من بدون شناخت کسی رو تو خونم راه میدم، دیگه نمیخوام تعاریفی که سعید ازت کرده رو تکرار کنم اون موقع خام بودی... ، حالا چادر و مانتوت رو آویزون کن، گاز رو خاموش کن او کتری رو هم بردار بیا اینجا.
...
قبل از ازدواج من تو یک شهر دیگه دانشجو بودم چون چادری بودم و بزرگ شده خونواده مذهبی یا کسی طرفم نمیومد یا من به کسی پا نمیدادم تا ترم آخر که به واسطه هم خونه ای و دوستم نازنین با رضا که هم دانشگاهی بود (البته تو یک رشته دیگه) دوست شدم ، نازنین از ترم پیش با سعید(هم خونه ای رضا) دوست بود، اوایل رابطم با رضا خیلی محدود بود تا اینکه چند بار منو دعوت کرد خونشون که با سعید گرفته بودن اغلب با نازنین میرفتم و چون اون دوتا (نازنین و سعید) رابطشون خیلی پیشرفته بود بمحض ورود دوتایی میرفتن تو اتاق و صداشون خونه رو برمیداشت، منو رضا هم مثل این اسکلا از فیلم و کتاب صحبت میکردیم ، اواخر سال بود که یکبار رضا گفت دوست داری ما هم؟ مونده بودم چی بگم از یک طرف دوست داشتم از طرفی روم نمیشد تا حالا هم تجربش رو نداشتم، نهایتا بعد از کلی شرط و شروط الکی با هم صحبت کردیم قرار شد فرداش که سعید نیست رضا کلاسهاش رو بپیچونه بیایم خونه ، فرداش اولین تجربه سکس مقعدی رو داشتم ، دردناک، بدون لذت...
وقتی برگشتم خونه نازنین تازه رسیده بود، منو که دید پرسید چی شده افتادم تو بغلش و گریه امونم نداد.خلاصه اونشب براش ماجرا رو با جزئیات تعریف کردم ؛ صحبتهام که تموم شد خندیدو گفت استاد اینجا نشسته چرا ازم نپرسیدی؟ گفتم روم نشد. یکسری راهکار مثل تمیزکردن و چرب کردن و ... بهم یاد داد که دفعه بعد واقعا بکار اومد و سکسمون تا حدی لذت بخش شد. از اون موقع دیگه کار ما شده بود آنال سکس که تازه اسمشو یاد گرفته بودم من که تا اون سن با محدودیت جنسی بزرگ شده بودم یک دفعه خودم رو توی یک شرایط جدید میدیدم. با نازنین هم از تجربه ها مون تعریف میکردیم اون همیشه از سکسشون و کار بلدی سعید میگفت،
ایام امتحانهای پایان ترم چون ترم آخر هم بودیم تعطیل کردیم تا درسا رو با نمره بالا پاس کنیم ، بعد از وقفه سه هفته ای قرار شد دوتایی بریم خونه رضا و سعید،که همون روز نازنین پریود شد پریودش هم طبق معمول خیلی سخت و دردناک بود واقعا روز اول و دوم از خونه تکون نمیتونست بخوره، گفتم زنگ میزنم کنسل میکنم اصرار زیاد کرد که تو برو پیش رضا مهم نیست منم چند روز دیگه با سعید قرار میزارم.زنگ زدم به رضا ماجرا رو گفتم ، قرار شد برم اونم سعید رو رد میکنه بره بیرون ؛ هرچند که با هم ندار بودیم و بارها صدای سکس همدیگرو شنیده بودیم. وقتی رسیدم دیدم سعید هم اونجاست، چیزی نگفتم داشتن سریال ترکیه ای میدیدن اسم دختره تو سریال بود فاطیما ، یکدفعه سعید گفت تو چقد شبیه این دختره ای از این به بعد فاطیما صدات میکنیم (این شد که اسمم رو رضا و سعید از اون به بعد گذاشتن فاطیما)، بعد خوش و بش و چایی با رضا رفتیم تو اتاق و من رفتم رو تخت بحالت داگی (اسم اینم بعدا یاد گرفتم)مشغول شدیم هنوز رضا کامل فرو نکرده بود که سعید سروشو از لای در آورد تو گفت: اجازه هست من نگاه کنم؟ یکم معذب شدم ولی شهوته غلبه کرد چیزی نگفتم ، سعید هم از خدا خواسته اومد تو (بعداً فهمیدم با رضا هماهنگ بوده)، کناری وایساد شروع کرد با خودش ور رفتن همزمان با چشماش داشت منو میخورد، رضا هم آروم آروم مشغول تلمبه زدن شد ، آه و اوهم هوا بود که کیر کلفت سعید رو جلوی صورتم دیدم، واقعا از کیر رضا درازتر و کلفت تر بود(البته بعدها فهمیدم مال رضا کوچیک بوده) ناخودآگاه دستم و بردم سمتش و لمسش کردم تو چشاش که نگاه کردم کیرش رو لبام بود، آروم هل داد داخل دهنم شروع کردم با ناشی گری براش لیس زدن، آروم دستشو آورد زیر چونم یکم دهنمو باز کرد و گفت موظب باش دندونت نخوره ،دوتایی از جلو و عقب مشغول شدن، همون موقع رضا با فریاد آبش اومد، ریخت داخل دستش و دوید سمت دستشویی، من هنوز ارضا نشده بودم سعید سریع رفت پشتم و شروع کرد کسم رو خوردن تا بحال تجربش رو نداشتم واقعا عالی بود، شدید ارضا شدم شروع کردم به جیغ کشیدن! سعید دهنمو گرفت و در گوشم گفت تروخدا الان کل ساختمون میریزن اینجا، رو ابرا بودم که کیر کلفت سعید رو روی سوراخم حس کردم تا اومدم بگم نه نصف کیرش تو بود و سوراخم میسوخت ، با التماس سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:آخ، تروخدا درد داره، نگاهی به باسنم کرد و گفت: فاطیما من حاضرم بابت این کون بمیرم، جون سعید تحمل کن الان باز میشه. و همون جا نگه داشت، حس اولین بار که به رضا دادم سراغم اومده بود ولی سعید کار کشته تر از این صحبتا بود انقدر نگه داشت تا سوراخم شروع کرد دل زدن ، روغن رو برداشت، آروم کیرشو کشید بیرون روغن رو ریخت و دوباره فرو کرد اینقدر اینکار رو تکرار کرد که بیخ کیرشو رو سوراخم حس کردم،به آرومی شروع کرد به تلمبه زدن به دو دقیقه نکشید دوباره ارضا شدم ولی ایندفعه جلوی خودم رو گرفتم تا جیغ نزنم... سعید همچنان تلمبه میزد، خسته شدم دمر شدم اونم اومد روم فرو کرد جون جون گفتنش قطع نمیشد تا بالاخره اومد و همشو خالی کرد داخل ، به رضا گفته بودم دوست ندارم بریزه تو ولی سعید اولین بارش بود خودم هم بدم نیومد نبض کیرش که قطعات آب داغش رو میریخت داخل مزه میداد، خسته افتاد روم، سرمو برگردوندم دیدم رضا تو در وایساده میگه بیاید شیرموز درست کردم بخورید جون بگیرید.
موقع برگشت به خونه درست راه نمیتونستم برم، وارد که شدم از همونجا پیچیدم تو حمام تا با نازنین روبرو نشم، واقعا روی نگاه کردن تو چشماشو نداشتم، چی باید بهش میگفتم ، "رفتم با دوست پسرت سکس کردم تازه خیلی هم حال داد!" ، از طرفی به خودم میگفتم دیگه کاری که شده بهتره همونطوری که سعید و رضا گفتن اصلا با نازنین مطرحش نکنیم، همین کار رو هم کردم ، موضوع رو مسکوت گذاشتم وقتی هم نازنین با خنده ازم پرسید چرا اینقدر داغونی و بد راه میری بهش گفتم رضا نمیشد مدتها رو کار بود.با نازنین بچه محل بودیم و از بچگی با هم بزرگ شدیم بجز این مورد آخر از همه چی هم خبر داشتیم.
از شانس خوب یا بد من چند روز بعد برادر نازنین اومد دنبالش و برش گردوند شهرمون، منم از خدا خواسته دیگه هرروز پیش بچه ها بودم، به سکس و مخصوصا سکس سه نفره عادت کرده بودم، روز میشد تا شب سه بار با هاشون سکس میکردم، اونا هم فاطیما جون از دهنشون نمیفتاد، خودم حس میکردم هیکلم داره زنونه میشه باسنم و سینه هام بزرگتر شده بود... هر شب باید برمیگشتم خونه چون مامانم سپرده بود به زن صاحبخونمون اونم مثل بی بی سی آمار میداد بهش.این ماجرا ادامه داشت تا مامانم مادر نازنین رو میبینه و خبردار میشه که درسش تموم شده و برگشته، تلفنها شروع شد که شما که همه درساتون با هم بود چرا نازنین اومده و تو نمیایی نکنه افتادی؟ هر چی دروغ گفتم که کار آموزش دارم و دانشگاه کاآموزیم!! مونده بخرجش نرفت و گفت تا آخر هفته کارات رو جمع کن بابات میاد دنبالت.
زنگ زدم به نازنین اول کلی قرزدم که چرا گفتی درسات تموم شده و ... کلی گفتیم و خندیدیم، ولی اونم شاکی بود میگفت سعید اکثر مواقع ها جواب تلفنش رو نمیده و باهاش سرد شده از من میخواست از رضا بپرسم سعید چشه ؟ با کس دیگه ای دوست شده؟ ... نمیدونستم چی بهش بگم ولی میدونستم دوستی نازنین همیشگی است و این سکسها موقتی پس سعی کردم یکم ذهنش رو آماده کنم ، گفتم فکر میکنم با یکی دیگست ولی بروش نیار میفهمه من گفتم. یکم ناراحتی کرد و گفت دوستش داشته ولی میدونسته که این دوستیا به جایی نمیرسه، گفتم پسرا تو این دوران دنبال یک سوراخ میگردن بکنن توش حالا هم احتمالا یکی دیگه گیر آورده...
تا آخر هفته خودم رو خفه کردم دیگه عملا صبح اول وقت پیش سعید اینا بودم تا غروب، حالتی نبود که امتحان نکنیم، اینقدر پشتم باز شده بود که رضا بدون مقدمه و روان کننده فرو میکرد دردم هم نمیومد، حتی یکبار دوتایی سعی کردن با هم بکنن که نشد ، مال رضا کوتاه بود و نمیتونست ، روز آخر مثل بازیگرهای فیلم سکسی آبشون رو هم خوردم...
همون شب پدرم اومد، وسایلم رو جمع کردم و خونه رو تحویل دادیم و فرداش برگشتیم، تا رسیدم خونه بعد از رو بوسی اولین جمله ای که مامانم گفت این بود که خوش گذشته و آب دویده زیر پوستت ماشالله چاق شدی! مطمعنم یه شکایی کرده بود ولی به روم نمی آورد.
یک چند وقتی با رضا و سعید در ارتباط تلفنی بودم، ولی دیگه فرصت نشد هم رو ببینیم، یکبارم که برای کارای دانشگام رفتم پدرم باهام اومد و برگشت.از برگشتنم دوماه نگذشته بود که خونواده مرتضی اینا اومدن خواستگاری، پدر مرتضی (حاج عزت) بازاری بود و دوست پدرم، خونواده خوبی بودن به ما هم میومدن، بعد از موافقت من، به سرعت عقد و یک سال نشده عروسی کردیم، زندگیم با مرتضی آروم و خوب بود ، در حین مراسم عقد و عروسی ما برادرم فاضل که تازه از سربازی برگشته بود از نازنین خوشش اومد و پاشو کرد تو یه کفش که براش برن خواستگاری ، اولش که مطرح شد من مخالف بودم هر چی هم پرسیدن الکی گفتم چون من و نازنین با هم دوستیم و مثل خواهرمه و ... ولی واقعیت چیز دیگه ای بود تا یکبار پیش خودم کلاهم رو قاضی کردم و گفتم هر کاری نازنین کرده منم بدترش رو کردم تازه فاضل که میخواد زن بگیره از کجا معلوم دختر دیگه ای که انتخاب میکنه گذشتش بهتر از نازنین باشه حداقل این یکی رو میشناسم، تازه شاید هم جواب رد بده. نهایتا خواستگاری انجام شد و یکسال بعد از عروسی ما نازنین شد زن برادرم، برعکس خونواده ما و مرتضی اینا ، خونواده نازنین اصلا مذهبی نبودن و به سرعت فاضل هم شبیه اونا شد.

نوشته: فاطمه
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
مرد

 
تاوان ۳

وقتی به خودم اومدم دیدم دستمو به چهار چوب در گرفتم که نیوفتم، حاجی داشت با زغالها منقل بازی میکرد یادم افتاد ازم چی خواسته آچمز شده بودم، به ناچار چادرم رو از سرم برداشتم انداختم سر گیره لباس توی هال، اومدم برم سمت آشپزخونه که کتری رو بیارم، حاجی با تحکم گفت مانتو و روسریت هم در بیار بذار همونجا، زیر لب گفتم: آخه لباس زیرش مناسب نیست، با خنده گفت: خوب اونم در بیار ...، مانتو و روسری رو آویزون کردم و چند لحظه بعد با کتری آب جلوی حاجی وایساده بودم و داشتم فکر میکردم کتر آب جوش رو بریزم روش و فرار کنم ولی جراتش رو نداشتم، سرشو آورد بالا و با تحسین هیکلم رو برانداز کرد و گفت این لباس رو میگفتی مناسب نیست این که خیلی قشنگه به هیکلت هم میاد ... کتری رو گرفت و گذاشت گوشه منقل و گفت: دستت درد نکنه لطف کن از تو آشپزخونه اون دوتا استکان و قاشق چای خوری و نبات وگز و قوری که روی کابینت ها هست رو بذاز تو سینی بیار خجالت رو هم بذار کنار راحت باش.
آوردم و با اشاره ای که کرد نشستم، روی نمایشگر لپ تاپ دوربین های مختلف نشون داده میشد که درب و جاهای مختلف باغچه بود و بعضی هم بنظر اداره میومد، ماشین مرتضی هنوز جلوی در بود، حاجی که دید من دارم به نمایشگر نگاه میکنم برگشت سمت لپ تاپ و گفت: این مرتضی که هنوز دم در منتظره، مثل اینکه خیلی دوستت داره دلش نمیاد یکی دوساعت هم پهلوی من باشی، بعد گوشی رو برداشت و شماره گرفت بعد گفت: آقا مرتضی این ناهید خانم یک چند ساعتی اینجا کار داره و مشغول انجامشه شما برو کارش تموم شد یا با خودت تماس میگیرم یا با یکی از بچه ها تا برسونتش،... نگران نباش اینجا هم مثل خونه خودشه...آره من چون یکنفر مطمعن میخواستم کارای خونه رو انجام بده گفتم بگی بیاد آدم به هر کسی نمیتونه اعتماد کنه ... برو بسلامت زنگت میزنم.
گوشی رو قطع کرد و وافور رو برداشت و شروع کرد به گرم کردن بعدش هم یک تکه تریاک چسبوند بهش با یک سوزن میزونش کرد و شروع کرد و با انبر زغالی برداشت شروع کرد به کشیدن، چند پک که زد و دودش را به هوا داد کتری جوش آمده بود چای را دم کرد و همان گوشه منقل گذاشت و مجددا شروع کرد.
بعد گفت :تو هم یک زنگ بهش بزن بگو یکم کار خونه و تمیزکاری هست حاجی هم گفته گوشیت رو خاموش کن نگران نشو، بالاخره مرده غرور داره. زنگ زدم مرتضی سریع گفت چه خبر با دلخوری حرف های حاجی رو براش تکرار کردم و بعد گوشی رو خاموش کردم گذاشتم تو کیفم.
دو زانو نشسته بودم و بلاتکلیف منتظر دستور تا چیزی ببرم یا ظرفی را آماده کنم، به خودم دلداری میدادم با توجه به چیزهایی که به مرتضی گفت یکم کمک تو کار خونه میخواد شاید هم یکم دست مالی کنه... توهمین فکرا بودم که گفت: نمی پرسی ماجرای سعید رو ازکجا فهمیدم؟ بعد ادامه داد اون روز که عکست رو تو گوشی مرتضی دیدم خیلی ازت خوشم اومد بعد که مرتضی گفت اسمت ناهیده شک کردم، پروندشو خواستم وتو عکسایی که از عروسیتون همکارا برای درج در پرونده گرفته بودن دیدم عروس خانم هستی و همسر خودش، با یک بررسی سوابق ساده همه پروسه زندگیت در اومد ، ظاهرا همه چی مرتب بود بجز یک مورد، چند ماه پیش یک سربازی بنام سعید... تو پادگان چیزی میدزده وقتی میگیرنش با دوتا کشیده اول خاطرات کودکی تا اون روز رو اعتراف میکنه که قسمتی هم مربوط به فاطمه خانم ما بود تا اسمت رو تو سیستم بررسی سوابق زدم اعترافات این آقا سعید که با جزعیات همه چیز و توضیح داده بود نمایان شد، البته میدونم جوون بودید، نگران هم نباش این اطلاعات دست هر کسی نیست و حتی مرتضی و رده بالاتر از اون هم نمیتونن ببیننش.
با اضطراب گفتم : حاج آقا ترو خدا غلط کردم زندگیم از هم میپاشه آبرو خودم و خونوادم هم میره.
خندید گفت: دختر سینه من مخزن اسراره، اگر قرار باشه اطلاعات هر کسی رو لو بدم دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه، این ماجرا برای هیچ کس بازگو نمیشه و اگر دختر خوبی باشی اعترافات اون کره خر رو هم از تو سیستم پاک میکنم. بعد همینطور که به پهلو خوابیده بود یکم خودش رو جابجا کرد بغلش رو باز کرد و گفت بیا اینجا.
گفتم آخه، گفت آخه نداره زود ...
بلند شدم به آرومی تو بغلش خوابدم، حدودا دو برابر من بود و تو بازوهاش گم شدم با توجه به سنش هیکل سفت و ورزیده ای داشت، چند لحظه بعد از جاگیر شدنم دوباره شروع کرد به کشیدن، بازوی چپش زیر دستم بود ولی بدون مشکل وافور رو حرکت میداد و با دست راستش انبر رو بهش نزدیک میکرد انگار نه انگار که من میون بازواش بودم، دود اذیتم می کرد که سر بافور رو سمت من گرفت و گفت بکش...
گفتم : نه مرسی نمیخوام ،من تا حالا نکشیدم
ح : اینجا نمیخوام و نمیدم و اینا نداریم ، من چیز بد بهت نمیدم بکش
میترسیدم با اینحال سر وافور رو گذاشتم دهنم نمیدونستم باید چکار کنم یکم مک زدم ولی حاجی گفت اول فوت کن بعد مک بزن همین کارو کردم که به سرفه افتادم.یکم صبر کرد و دوباره سر وافور رو به لبام نزدیک کرد اینبار آرومتر کشیدم تا کم کم عادت کردم بعد وافور رو گذاشت کنار منقل و گفت فعلا بسه، دو تا چایی ریخت با نبات هم زد یکیش رو داد دستم و گفت بخور فشارت نیفته.
اولش چیزی حس نکردم ولی چند دقیقه بعد بنظرم اومد سرعت گردش خونم زیاد شد، یک حس خوشی زیر پوستم داشتم،دست حاجی شروع کرد به بازکردن دکمه های پیراهنم با آرامش سعی کردم دستش رو بگیرم تا ادامه نده ولی انگار نه انگار به کارش ادامه داد تا دکمه های پیراهنم کامل باز شد، آرام پیراهنم رو از تنم در آورد و شروع کرد به در آوردن پیراهن خودش ، حالا بالا تنم لخت بود و با یک سوتین تو بغل پر از موهای سفیدش خوابیده بودم ، از تماس با بدنش یکجورایی چندشم میشد داشت ارام بدنم رو میمالید و زیر لب گفت همونی که فکر میکردم...
خیلی با حوصله شروع کرد به در آوردن سوتینم و بعد دست انداخت برای ساپورتم ، با التماس سرمو بالا بردم و بهش نگاه کردم، چشماش واقعا جدی بود و بی هیچ حالتی، تسلیم شدم ، خودم رو بلند کردم تا ساپورت رو راحتتر دربیاره ، شرتم هم با ساپورت کشید پایین، یکی از دستام که جلوی سینه هام گرفته بودم رو بردم جلوی کسم گرفتم و بسختی جلوی گریم رو گرفتم ، حالا کاملا لخت تو بغلش بودم، شروع کرد سینه هام رو ماساژ دادن ، واقعا وارد بود حالت گریه کم کم ازم دور داشت میشد و خودم رو سپرده بودم دست حاجی ، تا کارش زودتر تموم بشه
فکر میکنم اثر تریاک بود که با ماساژ بدنم لذتی میبردم که تا بحال تجربش نکرده بودم، هر لحظه که متوقف میشد دلم میخواست بگم ادامه بده ولی روم نمیشد، کلی همه جای بدنم مخصوصا سینه هام رو مالید، بی شرف خیلی حرفه ای بود...
بعد دستش رو برد عقب و شلوارکش رو درآورد و دستش رو از پشت گذاشت وسط پام، فکر کردم میخواد از پشت کسم رو ماساژ بده که دیدم دستش راستش رو آورد گذاشت رو سینم با دست چپش هم داشت اونیکی سینم رو ماساژ میداد...
با تعجب به پایین نگاه کردم ببینم پس این چیه وسط پام، دیدم سر یک کیر کلفت از جلوم زده بیرون، واقعا برام باور کردنی نبود من باسن نسبتا بزرگی دارم ولی کیر حاجی از جلوم در اومده بود... اولین واکنشم وحشت بود ، اینکه چطور میخوام اینو تو خودم جا بدم و تعجب از اینکه چطور مردی با این سن کیر به این سفتی داره! ولی با گذشت چند دقیقه یک حسی تو وجودم جریان پیدا کرد یک حس لذت همراه با میل به تجربه، مطمعنم ماساژ بی وقفه دستای حاجی و تریاک بی تاثیر نبود، پاهام رو بهم فشار دادم تا بیشتر حسش کنم، همون موقع وسط پام داشت خیس می شد، کسم داشت برای اون کیر دلبری میکرد و آب از لباش جاری بود... دوباره وافور جلوم بود و اینبار بدون ناز کردن چند پک زدم، چای نبات رو پشت سرش آماده کرد و بهم داد.
چشمم به ساعت توی هال افتاد، یک ساعتی بود اونجا بودم...
دست حاجی پایین رفت و خودش رو کمی پایین کشید و کیرش رو به بالا هدایت کرد درست جلوی کوسم، بی اختیار نفسم بند اومد منتظر بودم فشار بده داخل ، ولی همونجا رهاش کرد و دستشو آورد بالا...
حالا چند دقیقه ای سر کیر حاجی جلوی کسم بود، بدون هیچ فشاری و خودش داشت با سینه ها و بازوهام بازی میکرد و حشری شده بودم کسم باز و بسته میشد، از طرفی دوست نداشتم من شروع کننده باشم ولی میل به تجربه جدید اختیارو از دستم خارج کرد و به آرومی خودم رو فشار دادم پایین ، اونقدر آب ازم رفته بود که براحتی سر کیر وارد شد، دهانه کسم کش اومده بود درد داشت ولی نه اونقدر که فکر میکردم، بی حرکت موندم میترسیدم بیشتر فرو کنم...
جالب بود حاجی نه تنها هیچ فشاری نمی آورد بجز مالش بدنم حرکتی هم نمیکرد، خیلی حرفه ای بود، چند لحظه که گذشت دردش افتاد و دوباره کسم شروع کرد به نبض زدن، باز کمی فشار دادم اینبار خیلی بیشتر از حد انتظار رفت تو ، هم درد داشت هم لذت، تو فشار بعدی حس کردم سر کیرش به یک جایی تو دلم خورد که درد گرفت، حاجی بالاخره بصدا دراومد و گفت بیشتر نده تو آسیب میبینی، فکر میکردم بیشتر کیرش تو کسم جا شده ولی وقتی دستم رو بردم پایین دیدم خیلیش هنوز بیرونه!
جرات حرکت دادن نداشتم همه کسم کش اومده بود و با کیر پرشده بود، حس خاصی بود حس زن بودن حس تصاحب شدن توسط یک نر قوی ، نمیدونم تا بحال تجربش نکرده بودم، طی مدتیکه ازدواج کرده بودم سکس کم نداشتم از روزایی اول که هرروز بود تا این اواخر که هفته ای دو سه بار رو با مرتضی داشتیم ولی این فرق میکرد، نمیدونم چی این سکس بهم لذت میداد و آیا واقعا این حس لذت بود یا ... هر چی بود خوب بود دوست داشتم خودم رو تسلیمش کنم اگر ترس پاره شدن نبود داد میزدم و میگفتم فروکن همشو محکم...
تو همین حال بودم که حاجی کیرش رو آرام کشید عقب یک لحظه حس کردم پوست داخل کسم داره با کیرش میاد بیرون ،کمی سوزش و درد داشتم کیرش رو در آورد و دوباره به آرامی تا همونجا فرو کرد، با رفت و آمد بعدی اومدم ،بی اختیار داد زدم وناخونام رو توی دست حاجی که روی سینم بود فرو کردم، چند لحظه ای لرزیدم و بعد شل شدم
سرم رو گذاشتم روی بازوی حاجی اونم شروع کرد به نرمی موهام رو نوازش کردن، با اینکه سکس طولانی ای نبود ولی انرژیم تموم شده بود نمیتونستم سرم رو بلند کنم بنظرم یک ربعی خوابم برد، وقتی بیدار شدم دیدم کیر حاجی هنوز اون توئه و خودش هم داره از بالا نگام میکنه وقتی دید بیدار شدم لبخندی زد و گفت اجازه هست؟،اون لحظه منظورشو نفهمیدم جواب لبخندشو دادم و گفتم خواهش میکنم، تلمبه اول که زده شد تازه فهمیدم اجازه چی رو گرفت. همینطور با ریتم یکنواخت و آرام تلمبه میزد و باهام ور میرفت یک ربعی همینطور ادامه داد منم دوباره سر کیف شدم و داشتم لذت میبردم بدون اینکه هماهنگ کنه کیرش رو داخل نگهداشت و آب داغش رو تو کسم خالی کرد، من مدتها بود قرص میخوردم مرتضی کاندوم دوست نداشت کنترل خوبی هم رو خودش نداشت و ناگهان وسط سکس می اومد بهمین خاطر قرصم قطع نمیشد، ولی این دلیل نمیشد حاجی ازم نپرسه ...
به آرومی خودم رو کشیدم جلو و بلند شدم دستمالی برداشتم و جلوی خودم گرفتم و دویدم سمت دست شویی، شستشو که تموم شد روی بیرون اومدن اونم لخت رو نداشتم ، انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتم بهش میدادم! از تو حموم یک حوله پیدا کردم دور خودم پیچیدم و با هر زحمتی بود اومدم تو حال،... نیم ساعت بعد تو ماشین مرتضی داشتم برمیگشتم سمت خونه،
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
مرد

 
تاوان ۴

بازم مثل صبح هیچکدام حرفی نمیزدیم، هر کدوم تو افکار خودمون غرق بودیم من فکر اینکه ساعتی پیش با یکی بغیر از شوهرم سکس کردم و علی رغم اینکه با زور و میل باطنیم رفته بودم ولی لذت بخش بود هم عذاب وجدان داشت برام و هم تجربه خاصی بود مرتضی رو نمیدونم ولی قیافش مثل این بود که انگار من اونو بردم به رئیسم بده!
رسیدیم در خونه تا پیاده شدم بدون خداحافظی گازش رو گرفت و رفت، سریع دوش گرفتم یکم هم خودمو معاینه کردم ، لبه های کسم هم قرمز شده بود هم بنظرم یکم ورم کرده بود و بیرونتر از همیشه نشون میداد.ولی مجموعا مشکل حادی نداشت. دوش گرفتن آرومم کرده بود و از استرس صبح دور شده بودم، فقط یکم منگ بودم و دولا که میشدم تعادل نداشتم فکر کنم بخاطر تریاک بود، دوساعتی خوابیدم.
وقتی بیدار شدم جمله حاجی وقتی داشتم میومدم بیرون هنوز تو گوشم بود، " این اولین بار بود اومدی با هم بودیم انشالله که آخرین بار نباشه و به توهم مثل من خوش گذشته باشه اگر دوست نداشتی بیای یک پیام رو این شماره بده وگرنه سه شنبه دیگه منتظرتم فقط قبلش برو به این آدرسی که روی کارت نوشته، معتمده" همزمان یک کارت بسمتم گرفت که بدون اینکه نگاش کنم انداختم تو کیفم و اومدم بیرون. همه فکرم این بود که پیام بدم دیگه نمیام چند بار هم دستم رفت سمت گوشیم نمیدونستم چی بنویسم ، ولی یک چیزی هم ته دلم میگفت کو تا سه شنبه بعدا پیام میدی...
با اینحال رفتم سر کیفم تا شمارش رو از رو کارت اضافه کنم تو گوشیم، دستمو که داخل بردم دستم خورد به جعبه ای که کادو داده بود جعبه رو در آوردم و باز کردم یک دستبند ظریف طلا بود ، دور دستم پیچیدم واقعا زیبا بود ، ... همینطور که هی دستم رو نگاه میکردم و از درخشش طلا روز مچ سفیدم لذت میبردم از تو کیف کارت رو بیرون آوردم شماره ای با خودکار پشت کارت نوشته شده بود که فکر کردم شماره حاجیه، کارت رو که برگردوندم اسم دکتر نسرین ... متخصص زنان و زایمان روش بود
مرتضی شب دیر اومد بدون حرف وضو گرفت رفت مسجد ، وقتی برگشت شامش آماده بود زیر لب جواب سلام داد و نشست پای شام ، تا وقت خواب تلویزیون نگاه کرد و حرفی نزد موقع خواب هم پشتش رو کرد بهم و خوابید.
هم میخواستم باهاش حرف بزنم ، هم نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بگم ترجیح دادم من هم سکوت کنم. صبح وقتی پاشدم رفته بود. اون روز هم مثل هرروز مدرسه ، خونه ، پخت و پز و ... شب که مرتضی برگشت دیگه اون چهره دیروزی رو نداشت زیر لب جواب سلامم رو داد و خیلی دلخور بنظر نمیرسید، ولی خیلی هم حرفی نزد تا فرداشبش که شب جمعه بود وقتی رفتیم تو رختخواب علتش رو فهمیدم ، دوتا سکه بعنوان پاداش و ارتقاع شغلی بهش داده بودن، بعد از گفتن اینا از پشت بغلم کرد و خیلی آروم درگوشم گفت حالا راستش رو بگو اونروز چی شد؟ فقط دروغ نگو که ناراحت میشم ، اینها رو برای نظافت خونه نمیدن.
خیلی غیر منتظره بود ، مونده بودم چی بگم، از واکنشش میترسیدم، بطور کلی گفتم یکم دست مالی و سکس کرد. نذاشت ادامه بدم گفت من حدس میزنم چی شده پس با جزئیات تعریف کن نگران هم نباش تقصیر من و کارمه از طرفی من خودم بردمت.
بجز قسمت اول ماجرا که بجاش گفتم خانوادم رو تهدید کرد و اونم زیرلب یک فحش داد، بقیه داستان رو تعریف کردم البته احساسات خودم رو سانسور کردم، چیزی که باعث تعجبم شده بود این بود که مرتضی در حین صحبت خودش رو چسبوند بهم و کیرش کاملا بلند شده، صحبتهام که تموم شد دستم رو بردم پشتم تو شرتش و کیرش رو گرفتم همون موقع آبش اومد. مرتضی یکم زود انزال بود ولی نه با این سرعت. وقتی رفت دوش بگیره به این قضیه فکر کردم ولی پیش خودم گفتم شاید استرس داشته یا نمیدونم...
فردا شبش هم اومد برای سکس (مدتها بود دوشب پشت سر هم سکس نداشتیم میگفت نمیتونم) بدون مقدمه با تف کیرش رو فرو کرد و شروع کرد با زمزمه سوال پرسیدن در مورد حاجی و سایز کیرش و ... همینطور که داشتم بهش میگفتم داغی آبش داخلم حس کردم باز هم زود شد، دیگه واقعا تعجب کردم که چشه ، با توجه به سوالاش موقع سکس و زود شدنش حس میکردم وقتی از حاجی و سکسم باهاش میگم خیلی تحریک میشه، ولی آخه چرا؟
تا یکشنبه هم با خودم کلنجار رفتم که پیام بدم سه شنبه نمیام، ولی به خودم که اومدم جلوی مطبی بودم که کارتش رو داده بود. وقتی رفتم تو کلی خانم نشسته بودن و منشی با کلی آرایش و مژه مصنوعی انگار الان قراره بره عروسی، پشت چشمی نازک کرد گفت وقت گرفتید و در جواب پاسخ منفی من گفت وقتهامون پره و برای سه هفته دیگه وقت میتونم بدم، گفتم من باخانم دکتر کار خصوصی دارم یکی از آشنایانشون من رو فرستاده، با یکم مکث گفت بشینید تا بیمارشون بیاد.
بیمار که یک خانم فکر کنم پا به ماه بود از مطب اومد بیرون و منشی گوشی رو ورداشت و بعد از مکالمه ای کوتاه به من گفت: برید داخل فقط زود کلی بیمار اینجا تو نوبتن
از در مطب که تو رفتم یک خانم نسبتا جوان با روپوش سفید و عینک، چشم و ابرو مشکی و بسیار زیبا پشت میز نشسته بود، لبخندی زد و گفت: شما با من کار داشتید
ف: بلی من رو حاج مهدی فرستاده
تا این رو شنید بلند شد و وایساد دستشو بطرفم دراز کرد و گفت پس فاطمه خانم که دل حاجی رو برده تویی، گفت میای
باهاش دست دادم گفت بشین، گوشی رو برداشت و به منشی گفت فعلا کسی داخل نفرست.
بعد از صحبتهای اولیه خوش و بش ، از سن و سابقه بیماری و کیفیت اولین سکسم با حاجی پرسید و اینکه بعدش مشکلی داشتم یا نه ؟
همه رو بهش گفتم، و در آخر آروم گفتم که آلت حاجی همش جا نشد!
بلند خندید و گفت چه خوش اشتها، پس تو هم خوشت اومده، نگران نباش به مرور و با کمی دارو و پشتکار جاش میکنه. البته خیلی دل به حاجی نبند، خیلی سروگوشش میجنبه،هیچ زن خوشگلی از زیر دستش در نمیره.
از حرف خودم خجالت کشیدم خودم باورم نمیشد اینقدر بی حیا راجع به سکس با یک مرد غریبه با زنی که اولین بار بود میدیدم صحبت کنم ولی همین حرف یکم یخ بینمون رو آب کرد.
بعد هدایتم کرد روی تخت کنار اتاق که با یک پرده جدا شده بود، شلورام و شرتم رو درآوردم و به پشت خوابدم روی تخت ، پاهام رو گذاشت بالای دوتا پایه که دوطرف تخت بود و شروع کرد به معاینه.
اول گفت وضع واژنت که خوبه، پارگی یا التهابی نداره، آلت شوهرت بزرگه یا قبلا تجربه سکس با آلت بزرگ از جلو داشتی؟ وقتی جواب منفی من روشنید گفت پس خوب تحمل کردی، بعد از معاینه داخل واژنم، رفت سراغ سوراخ پشتیم تا نگاه کرد خندید و گفت ولی عقبی کارآزمودست، شوهرت مقعدی دوست داره؟ با خجالت گفتم نه مال قبل از ازدواجمه. لبخندی زدو گفت حاجی بدونه خوشحال میشه ، عاشق آناله اونم مال تو که توپره ، تو دلم گفتم میدونه.
گفت بلندشو لباست رو بپوش ، بعد از توی یک کشو دوتا بسته درآورد گفت یکی از اینا دیلدوئه برای جلویی با این ژلی که بهت میدم هرروز استفاده میکنی اون کوتاهه که پایه داره هم بات پلاگه برای پشتی، اونم یکی دو ساعت قبل از اینکه بری با این یکی ژله چربش کن بزار تو مقعدت فقط قبل از سکس با حاجی حتما درش بیار وقتی تو هست واژنت رو تنگ میکنه ، البته اگر میخوای برای شوهرت تنگتر باشه میتونی موقع سکس با اون استفاده کنی. یه چند تا قرص و دارو هم نوشت، آخرش گفت هر مشکل جنسی داشتی این شماره خصوصی منه زنگ بزن دفعه بعد هم با همین شماره تماس بگیر هماهنگ کن بیا.
راجع به هزینه پرسیدم که گفت حاجی گفته خودم حساب میکنم.
از اتاق که اومدم بیرون قیافه همه شاکی بود منشی هم انگار وقت اونو گرفتم چپ چپ نگام میکرد، برام مهم نبود زدم بیرون.
دوشنبه که از مدرسه میخواستم بیام مدیر صدام کرد و با یک حالت کلافه ای گفت از اداره نامه فرستادن که داری تو یک پروژه مهم همکاری میکنی و هروقت مرخصی خواستی بهت بدم، قضیه چیه؟ گفتم : چیز خاصی نیست باید سه شنبه ها از صبح برم برای ترجمه یکسری متون دفتر رییس اداره، ببخشید یهویی شد. گفت دختر زودتر میگفتی بیا این برگ مرخصیت امضا شده هوای ما رو هم داشته باش و خندید. از دروغی که سر هم کرده بودم خودم تعجب کردم ، معلما خیلی تو مدرسه باهام خوب نبودن، هم برای اینکه تا حدودی بو برده بودن کار شوهرم چیه و یکی دوتاشون هم خونواده شوهرم رو میشناختن که خیلی مومنن، خودم هم براشون جانماز آب می کشیدم، و اصلا جرات نمیکردن جلوی من حرف سیاسی بزنن یه وقتایی هم که داشتن باهم صحبت میکردن تا من میومدم تو دفتر حرف رو عوض میکردن.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
مرد

 
تاوان (۵ و پایانی)

سه شنبه صبح زود دوش گرفتم ، بازم مرتضی رسوندم درب باغچه حاجی، برخلاف دفعه قبل حتی نه ایستاد تا برم تو و گازش رو گرفت و رفت، اینبار میدونستم کجا میرم و قراره چکار کنم ولی هم دلم میخواست و هم نمی خواست.نهایتا هوس غلبه کرد و زنگ رو زدم.
تو که رفتم همه چی مثل هفته قبل بود با این تفاوت که بساط چایی رو خودش آورده بود.
بعد از سلام و جواب گرم حاجی ، چادر و مانتو و روسری رو آویزون کردم رفتم دستشویی، بات پلاگ که بین پاهام بخاطر تحریکش خیس بود رو در آوردم، خودم رو تمیز کردم یک تجدید آرایش مختصر اومدم تو اتاق.
حاجی گفت در بیار اون لباسارو بیا اینجا، هرچند دلم نمیخواست اول کاری لخت شم ولی چاره ای نبود شلوار و تاپم رو در آوردم و با یک ست شورت و سوتین که دیروز خریده بودم رفتم جای هفته قبل تو بغل حاجی، حاجی که تو این فاصله پیراهنش رو درآورده بود خودش رو عقب کشید و جا برام باز کرد، جریان هفته پیش اینبار بدون بحث شروع شد وافور و ماساژ بدنم ، تازه گرم شده بودم که حاجی پرسید نسرین خیلی ازت تعریف کرد، میگفت هیکلت و کس و کون خوبی داری بعد بلند خندید و گفت البته اینطوری نگفت با اون اصطلاحای پزشکی خودشون ولی لب کلامش این بود که زیر کار جواب میدی. از لحن و کلماتی که حاجی میگفت خوشم نیومد ولی بناچار باید باهاش کنار میومدم، بعد ادامه داد حالا در عمل باید ببینم چه کردی.
شروع کرد به بازکردن سوتینم و بلافاصله ماساژ سینه هام دیگه از کسم آب سرازیر بود شورتم رو کشید پایین و با بالا آوردن پاش از پاهام درآورد ، شلوارکش رو هم داد پایین و دوباره اون کیر بزرگش رو گذاشت لای پام، دوست داشتم زودتر تو خودم حسش کنم ولی حاجی خیلی صبرش زیاد بود. ماساژ سینه و بدنم قطع نمیشد، دستاش واقعا بزرگ و ورزیده بود، پاهام رو به هم فشار دادم تا حسش کنم خندید و گفت دوستش داری؟ سرم رو با خجالت به علامت مثبت تکون دادم
کمرش رو داد پایینتر و آروم با دستش سر کیرش رو میزون کرد جلوی کسم و دوباره صبر کرد، خودم رو سر دادم پایین یکدفعه خیلی فرو رفت، آخم در اومد کاملا باز شدم اومدم بیارمش بیرون دستش رو گذاشت رو شونم و گفت صبر کن جا باز میکنه، مجبور شدم صبر کنم ، راست میگفت بعد از چند دقیقه کسم عادت کرد و هنوز مدتی از افتادن درد نگذشته بود که هوس کردم بیشتر بدمش تو آروم خودم رو سر دادم پایین ، باز هم درد و حس باز شدن، صبر ، عادی شدن و دوبار فرو کردن ، خیلی تحریک شده بودم اینو حس میکردم خیلی از دفعه قبل بیشتر توم فرو رفته وقتی دستم رو بردم پایین و باقیمانده کیرش رو لمس کردم حسم تایید شد، حدود چهار انگشت از انتهای کیرش فقط بیرون بود، واقعا دیگه جا نداشتم و حس میکردم اگر بیشتر فرو کنم یه جایی رو پاره میکنه، اون هم فشار نمی آورد.
انگار نه انگار داره سکس میکنه، داشت وافور رو تمیز میکرد و با یک تیغ مانندی روش و میتراشید بعد از یک قوطی یک تکه تریاک برداشت سر وافور را گرم کرد چسبوند، در حالی که حس میکردم تک تک سلولهای کسم دور کیرش کش اومده با آرامش کامل با انبر ذغالی برداشت و پکی زد و بعد سمت من گرفت، واقعا تو حال کشیدن نبودم ولی اجبارا دوتا پک زدم، چایی نبات رو لبم بود کمی هم چای خوردم، که یک تلمبه زد و وقتی دید راحت رفت و اومد شروع کرد آروم تلمبه زدن، اینبار هم با شدت تمام شدم حالت فریاد زدن داشتم ولی سعی کردم خودم رو نگه دارم تا جیغ نزنم، وافور رو گذاشت کنار و شروع کرد ماساژ دادنم و شونه هام رو مالید. واقعا بیحال شده بودم کمی دیگه چایی اینبار با باقلوا بهم داد تا حالم سر جا اومد. دوباره شروع کرد به تلمبه زدن چند تا تلمبه که زد همینطور که کیرش تو بود چرخید و به پشت خوابد و همزمان من رو مثل یک عروسک اورد بالا، با دست هدایتم کرد که حالت چمباتمه زده بشینم روی کیرش ، پشتم بهش بود و پاهاش رو میدیدم همزمان مواظب بودم خیلی پایین نرم ، آروم شروع کردم به بالا و پایین شدن کردم ، خیلی خوب بود کنترل دست خودم بود و داشتم لذت میبردم، چند دقیقه ای بالا پایین شدم که یک لحظه وقتی اومدم پایین کمرش رو داد بالا، حس کردم تا آخر کیرش رفت توم ، دردم اومد ولی نه اینقدر که انتظار داشتم ، دیگه اینکار رو تکرار نکرد ولی من خودم سعی کردم بیشتر فروش کنم تا جایی که بیخ کیرش رو حس میکردم ، باور اینکه این کیر داره کامل توم میره واقعا برام سخت بود ولی تونسته بودم، وقتی تا آخر فرو رفت و نشستم روش موهای دور کیرش و گرمی تخمهاش حسی خوبی به لبه کس تازه شیو شدم میداد، آروم یک حرکت ریز دورانی به خودم دادم، داخل کسم مخصوصا قسمت های پایینترش ماساژ باحالی دیدن خیلی حال میداد ولی یکجایی اون بالا زیر نافم درد میگرفت، بعد از چندبار تکون ریز دادن نهایتا با هدایت دستهای حاجی بلند شدم.
برم گردوند و دمر خوابوندم و از پشت آروم داد داخل، با اینکه وقتی بالا بودم تقریبا کامل رفته بود توم ولی این زیر که بودم وقتی از نصفه رد شد تحمل نمیتونستم بکنم، درد داشت و فشار بهم میومد حاجی هم اینو حس کرد چند تا تلمبه نصفه نیمه زد و بلند شد رفت تو اون اتاق، داشتم فکر میکردم که چرا پاشد که با یک کرم برگشت، وقتی به سوراخ کونم مالید فهمیدم کرم نبود ژل بود، آروم با انگشتاش که هرکدوم اندازه خیار بود شروع کرد سوراخ کونم رو ماساژ دادن و آروم فرو کردن انگشت توش ، بات پلاگ کار خودش رو کرده بود و به راحتی دوتا از انگشتاش رفتن تو ، دیواره های کونم رو با انگشت اشاره کاملا ژل مالی کرد بعد انگشتاش رو درآورد و بجاش کیرش رو فرستاد تو، ناخونام رو تو پتوی زیرم فرو کردم و دندونام رو فشار دادم تا جیغ نکشم، واقعا بزرگ بود و اصلا کیر سعید نصف این هم نبود برعکس اول سکس که آروم کار میکرد بدون توجه به وضعیت من حدود نصف کیرش رو جا کرد و خوابید روم... برای لحظاتی از حال رفتم دوبار که حالم جا اومد درد و سوزش کونم سرجاش بود و حاجی بدون اینکه فشار بیاره یا بدنش رو روم بندازه روم بود و کیرش تو.
شروع کرد شونه و کتفم رو مالیدن و از پهلو دستش رو می آورد کنار سینه هام رو ماساژ میداد. اینقدر ادامه داد تا درد پشتم کم شد، کشید بیرون، روی کیرش دوباره ژل ریخت سر ژل رو گذاشت در کونم و داخل رو پر کرد ژل رو گذاشت کنار ، مجددا فرو کرد اینبار تا خایه، درد داشتم ولی نه به اندازه اول، تکون نداد تا دردم کم شد و خودم یک حرکت ریز دادم، شروع کرد تلمبه زدن، اوایلش واقعا دردناک بود کم کم خوشم اومد، یک حس دیگه داشت، آروم ارضا شدم و شل، ارضا شدنش هم با کس دادن فرق میکرد، حاجی یکی دوتا تلمبه دیگه زد بعد تا خایه فرو کرد نگه داشت و با جون جون گفتن آبش رو خالی کرد انتهای کونم، ضربان تخلیه آب و حرکت ریز کیرش او تو خیلی خوب بود. با این سن یک زن تو سن من رو دوبار به اوج رسوندن عجیب بود.
بعد ولو شد روم، داشتم اون زیر له میشدم، یک دو دقیقه بعد که یکساعت برام گذشت خودش رو سر داد کنار و گفت عجب کس و کونی داری تو دختر.
وقتی خواستم بلند شم تازه فهمیدم درد یعنی چی؛ به سختی پا شدم یک دستمال کاغذی گذاشتم پشتم و با لنگ های باز رفتم دستشویی، کمی خون و سوزش حاصل کاری بود که با کونم کرده بود، هر طوری بود خودم رو شستم و با حوله دور بدن اومدم بیرون، حاجی هم رفت و اومد تو این فاصله لباسهام رو پوشیدم، وقتی اومد بیرون پرسید دوست داشتی، زیرلب گفتم بله
گفت هفته دیگه من نیستم دولت و رئیسا عوض شدن باید برم تهران ، گفتم احتمالا من هم پریودم، خندید و گفت پس دو هفته دیگه سه شنبه تازه و تروتمیز میای، بعد از پریود تا نیومدی به اون مرتضی کس حروم کن هم نمیخواد بدی و بلند خندید.
گفت رانندگی بلدی که، منتظر جوابم نشد دست کرد تو کیفش یک سوئیچ با یک کارت در آورد گرفت سمتم گفت اون 206 سفیده که تو کوچه پارکه دستت باشه،
شروع کردم تعارف که نه نمیشه ، لازم نیست و درست نیست ... ، که گفت اولا هنوز بنامت نکردم دوما مال ادارست مال من نیست، وردار برو حیفه اینقدر آویزون مرتضی باشی یا تو این خیابونا معطل تاکسی.در ضمن میخوام دستت رو تو اداره بند کنم کم کم شغلت رو عوض کنی، به امثال تو اونجا نیاز دارم.
باورم نمیشد، کلی تشکر کردم ، آخرسر هم یک بوس از لبش گرفتم که غر زد حالا لوس نشو برو ، بسلامت.
توراه با خودم جشن گرفته بودم ، کلی ذوق کردم تا رسیدم دم خونه...

شب هرچی به مرتضی گفتم خسته ام گوش نداد و اومد چسبید بهم و از پشت با تف فرو کرد و آروم دروگوشم شروع کرد به پرسیدن اینکه باید تعریف کنی چجوری به حاجی حال دادی که بهت ماشین داده، واقعا نمیدونستم چی بگم ، برام عجیب بود اصولا باید الان شاکی میشد که زنش هر هفته میره زیر یکی دیگه میخوابه ولی اینقدر با هوس و ذوق میپرسید که براش تعریف کردم هرچند شروع نکرده آبش اومد...
اون هفته و هفته بعد بجز عشق بازی مرتضی با داستان حال کردن حاجی مورد خاص دیگه ای نبود، پریود که شدم اونم قطع شد، دوشنبه ای که سه شنبش با حاجی قرار داشتم رفتم حسابی شیو کردم ، شب مرتضی که اومد موقع شام گفت راستی رییس جدید برامون اومده.
پرسیدم رییس مستقیمت؟ گفت نه جای حاجی .
از تعجب دهنم وا موند ، حاجی از اول تا الان حدود سی و چند سال رئیس این اداره بود، همه میومدن و میرفتن ولی حاجی سرجاش مستقر بود. فکر کردم ارتقا دادنش به معاون یا وزیری.
پرسیدم پس حاجی چی شد؟
مرتضی : از وقتی رفته تهران هیچکس ازش خبر نداره، بچه ها میگن حاجی رفته تاوان بده، ظاهرا یکی از کسایی که تو دولت جدید پست بالایی گرفته قبلا اینجا فرماندار بوده، حاجی هم تو کل دوران که طرف اینجا بوده زنشو کشیده بوده زیر خودش، قدیمیای اداره کاملا میشناختنش میگن زنه خیلی خوشگل و خوش هیکل بود تو همه مهمونی هایی هم که حاجی برای رئیسا میگرفته حاضر بوده و سرویس میداده، سید میخندید میگفت احتمالا طرفم الان برا حاجی تو اوین مهمونی گرفته داره جبران میکنه.
الان ماهها از اون ماجرا میگذره، از حاجی دیگه کسی خبری نشنیده، ما هم تقریبا برگشتیم به روال عادی زندگی بجز بعضی شبا که موقع سکس مرتضی دوباره یادش میفته و میخواد که براش از سکسم با حاجی تعریف کنم، منم هر دفعه یکم پیاز داغش رو زیادتر میکنم تا حال کنه، دیگه حاجی و اون ماجرا داره کم کم فراموش میشه.
ماشین رو اداره پس گرفت ولی سمت مرتضی تغییری نکرد.

پایان

نوشته: فاطمه
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
صفحه  صفحه 125 از 125:  « پیشین  1  2  3  ...  123  124  125 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA