انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

لایه های سوخته زندگی


مرد

 
لایه های سوخته زندگی

نوشته » م .ا


     
  
مرد

 
فصل اول : پرندک، باران، وجدان
باران بی‌وقفه می‌بارید. شیشه‌ی جلوی 206 خاکستری مثل پرده‌ای تار، ضربه‌خورده از چوب‌های تیز باران، می‌لرزید. برف‌پاک‌کن، با صدایی خشک و عصبی، شیارهای تند گذشته را پاک می‌کرد؛ اما نه می‌توانست رد انگشتان خدیجه روی صندلی را پاک کند، و نه آشفتگی ذهنش را.
ساعت روی داشبورد: ۱۲:۴۵
یک ربع ساعت از زنگ مدرسه گذشته بود. یک ربع ساعت از انتظار یک دخترک نُه ساله... ربع ساعت از جا ماندن لباس‌های زیرش در خانه‌ای خالی و باران‌خورده در پرندک.
خدیجه، در سکوت، به عقب خم شد. نه برای گرفتن چیزی؛ برای فرار. دستش به دستگیره‌ی در چسبید، انگار بخواهد خودش را پرت کند وسط اتوبان تهران–ساوه. اما فقط یک تصویر، فقط یک صورت کوچک، انگار از شیشه‌ی بخارگرفته بیرون به او خیره بود:
پارمیس. با آن چشم‌های گردِ منتظر.
قفل درب پایین نیامد.
محسن، با حرکتی بی‌کلام، در را از سمت خودش قفل کرد. نه تشر زد، نه دلداری داد. فقط فرمان را محکم‌تر گرفت و گاز داد.
خدیجه، خیره به باران، لرزید. نه از سرما، از لذت مانده در تن، و عذاب نشسته در روح.
پایش روی کفش‌های خیس می‌لغزید. مانتو اش نیمه‌بسته، زیرش فقط یک تی‌شرت چسبیده به پوست. شال سیاه به‌هم‌ریخته، موهاش هنوز بوی خانه را می‌داد، بوی محسن... اما حالا بوی خیانت می‌داد. بوی مادر بد بودن.
خدیجه :
((زودتر برو... به‌خدا زودتر برو))
صدایش در ماشین پیچید، اما نه جیغ بود نه گریه. صدایی مردد، بریده، مثل التماس با خودش.
محسن، بی‌هیچ کلامی، نگاه کوتاهی به او انداخت. شیشه‌ها بخار کرده بودند. خیسی هوا میان‌شان ایستاده بود، نه گرم، نه سرد؛ فقط مرطوب، فقط سنگین. جاده کشیده می‌شد.
ساعت حالا ۱۲:۵۰. خدیجه چشم دوخت به آسمان خاکستری و پرسید:
((چرا باهام این کارو کردی...؟))
جوابی نیامد. فقط صدای گاز ماشین، و دوردست، مثل صدای زنگ مدرسه‌ای که دیگر تمام شده بود.
خدیجه نگاهش را از شیشه جلو برنداشت. انگشتانش هنوز به دستگیره در چسبیده بود. گلویش خشک شده بود و نفس‌هایش بریده‌بریده.
ناگهان سکوت را شکست و مجدد گفت:
«چرا با من این کار رو کردی...؟»
صدایش پایین و خفه بود؛
نه با خشم، نه با نفرت...
فقط صدای زنی که از درون فرو ریخته بود.
محسن برای لحظه‌ای به سمتش نگاه کرد. در چشم‌هایش همان نگاه نرم و مهربان همیشگی بود.
قفل در را باز نکرد، چیزی نگفت...
فقط نگاه کرد، و دوباره چشم دوخت به جاده. خدیجه لبش را گاز گرفت، و کمی بلندتر گفت: «
جواب بده... می‌پرسم چرا؟ چرا اینجوری باهام رفتار کردی؟»
سکوت
. فقط صدای باران بود
. بعد، محسن دستش را از روی فرمان کمی بلند کرد و با احتیاط به سمت خدیجه دراز کرد؛ انگشتانش دست خدیجه را پیدا کرد،
اما خدیجه به سرعت عقب کشید.
و گریه‌اش گرفت.
نه با صدای بلند،
گریه‌اش از چشم‌ها نمی‌آمد،
از دل شکسته‌اش بیرون می‌ریخت. «
....با نقشه منو آوردی اینجا، آره؟! پرندک از قبل توی فکرت بود؟ همه‌چی از اول طراحی شده بود؟
محسن چند ثانیه مکث کرد، بعد خیلی آرام و با صدایی پایین گفت: «
خدیجه... اشتباه می‌کنی. ، من واقعاً دوستت دارم... به خدا دوستت دارم...
این جمله در هوا ماند، نه خدیجه باورش کرد، نه انکار.
فقط سرش را پایین انداخت و اشک‌هایش، این‌بار بی‌صدا، از گونه‌اش پایین ریخت..
محسن نیم‌نگاهی به او انداخت، اما چیزی نگفت. مثل کسی که می‌داند
هر واژه‌ای، خنجر خواهد شد. باد شیشه را لرزاند. و خدیجه، در حالی‌که چشم به ادامه مسیر مدرسه‌ی پارمیس دوخته بود که حالا از دور پیدا شده بود، فقط آهسته دست برد و دستمالی از کیفش درآورد تا عرقش را پاک کند...
باران هنوز می‌بارید. سکوت هنوز حاکم بود. ولی چیزی درون او شکسته بود؛ شکسته و در حال فروریختن بود.
محسن لحظه‌ای، نیم‌رخ خدیجه را نگاه کرد. شال روی سرش افتاده بود، موهای نمدار و به‌هم‌ریخته‌اش بیرون زده بودند، مانتو اش چروک و نیم‌باز بود، تی‌شرت تنگ زیر آن حالتی نداشت، حاله سینه های درشت هویدا ، چهره‌اش رنگ‌پریده، چشم‌ها پر از اشک و تنش. «
محسن :
با این وضع، صلاح نیست بری جلو مدرسه دنبال پارمیس...
» صدایش آرام اما قاطع بود. – «
بذار من برم بیارمش. تو فقط یه اشاره کن تا نترسه... ببینتت، ولی با من بیاد تا ماشین.» خدیجه به سختی سرش را تکان داد
چند بار دست کشید به صورتش، سعی کرد لبخند زورکی بزند، شال را کمی مرتب کند. اما چیزی درست نمی‌شد.
همه‌چیز درهم بود، از صورت تا ذهن.
محسن در را باز کرد و رفت. قد بلندی‌اش، حدود یک متر و نود و پنج، شانه‌های پهن، ریش مشکی مرتب‌شده، و قدم‌هایی محکم، در نگاه یک دختر ۹ ساله مثل پارمیس، مثل هیبتی غول‌پیکر می‌آمد.
پارمیس، با کوله‌ای بزرگ‌تر از خودش، زیر سایه‌ی درخت، به دیوار مدرسه تکیه داده بود. وقتی مردی غریبه را دید که سمتش می‌آید، نه لبخند زد، نه جلو آمد. فقط قدمی عقب رفت.
اما صدای مادرش، لرزان ولی آشنا، از پشت شیشه‌ی ماشین رسید: «
مامان... پارمیس جان... بیا عزیزم... بیا
...» دخترک تردید کرد،
چشم‌هایش بین مرد و ماشین می‌چرخید، ولی بالاخره جلو آمد.
چیزی در نگاه خدیجه بود، چیزی شبیه «امنیت»، حتی در آن آشفته‌گی.
محسن درِ صندلی عقب را باز کرد. پارمیس بی‌کلام نشست، کوله را روی پاهایش گذاشت و با کنجکاوی کودکانه، به صورت هر دو آن‌ها نگاه کرد. در ذهنش، هزار فکر کوچک می‌گذشت.
آیا این آقا، همان دوست باباست؟
یا یک دکتره که مامان را برده درمانگاه؟
یا شاید هم پلیسه و مامان کاری کرده...
اما نه چیزی پرسید، نه چیزی گفت. فقط با چشم‌های درشت و پرسشگر، به سقف ماشین نگاه کرد و بعد به پنجره‌ی بخار گرفته. تا رسیدن به خانه، هیچ‌کس چیزی نگفت.
خدیجه در صندلی شاگرد، با دست‌های سرد در هم گره‌خورده، محسن با نگاهی متمرکز به جاده، و پارمیس، با تخیل کودکانه‌اش، در صندلی عقب، ساکت، ولی بیدار.
صدای در خانه آرام بسته شد. پارمیس به اتاق خودش رفت. بی‌خبر. بی‌حواس. با کوله‌پشتی‌اش که مثل همیشه به کنجی پرتاب کرد و گفت: «مامان من می‌خوام یه ربع دراز بکشم، بعد تکالیف...»
خدیجه فقط سرش را تکان داد. نه صدایی درآورد، نه حتی لبخند ساختگی.
در را آرام بست. کفش‌هایش را همان دم در کند، بی‌آنکه مثل همیشه جفت‌شان کند. وارد اتاق شد.
     
  
مرد

 
ساکت. ومچاله. همان‌جا کنار تخت نشست. دست‌ها روی زانو. یک خط باریک از باران هنوز از پیشانی‌اش سر می‌خورد و روی گونه‌اش خشک می‌شد. چشم‌ها باز بود ولی هیچ نمی‌دید. تصویر محسن، بوسه‌ای بر گردنش، صدای خس‌خس نفس‌ها، بوی قهوه‌ی تلخ و تن داغ، بعد آن دست که از روی قفسه سینه پایین رفت
... و حالا، حالا خدیجه احساس می‌کرد یک چیزی درون او نجس شده. نه فقط در تن، که در جان. دست‌هایش را باز کرد و روی سینه‌اش گذاشت
. «آخ...» درد. کبود. سیاه و آبی...
سردتر از آبیِ کبودی، ترس بود. ترس از دیده شدن.
اگر محمدرضا بفهمد؟
اگر شب بیاید و بخواهد دست بزند؟
اگر پارمیس در حمام بیاید و چیزی ببیند؟
اگر... اگر... بلند شد.
سرش گیج رفت. از درون خالی بود. مثل بشقابی که لبریز بود، ولی حالا شکسته.
لباسش را کند. مثل پوست انداختن. و وارد حمام شد. آب را باز کرد. داغ. بخار بالا رفت. در آینه چیزی ندید. یا شاید نمی‌خواست ببیند. زیر دوش نشست. نه ایستاد. نشست. زانوها را بغل گرفت. چانه را روی زانو گذاشت. و آب، بی‌امان روی او ریخت. اشک آمد، بی‌اجازه. گریه با نفس‌های کوتاه و بریده. گاهی همراه با ناله‌ای خفه. گاهی با کلماتی زیر لب: «
خاک بر سرم... من چرا؟ من چم شده بود؟... کثافت شدم... حالم از خودم به هم می‌خوره
...» دست کشید روی سینه. همان‌جا که محسن دهان گذاشته بود. درد. و باز اشک. نه فقط برای امروز، برای همه‌ی لحظه‌هایی که داشت در ذهنش شکل می‌گرفت.
برای آن هفت ماه گفت‌وگو... برای خودش، برای مادری که بود، زنی که بود، و چیزی که حالا حس می‌کرد: هیچی. دست کشید به تنش، با شامپو، با لیف، با قدرت. انگار بخواهد چیزی را پاک کند، بخراشد، بسابد
... اما نمی‌شد.
این آلودگی، با آب نمی‌رفت. نیم ساعت بعد، با حوله‌ای دور تن، ایستاده بود جلوی آینه. صورت پف‌کرده، چشم‌ها قرمز، پوست هنوز بخارآلود. و باز به یادش آمد...
صدای محسن در آن لحظه: «قسم می‌خورم فقط می‌خواستم ببینم هنوزم می‌تونی زن باشی...
» خدیجه زیر لب گفت:
«نه محسن... زن نبودم، هیچی نبودم... فقط برده بودم، مطیع...»
خدیجه تازه از حمام بیرون آمده بود. بخار گرمی که هنوز درون موهایش حبس شده بود، به‌نرمی بر پوستش می‌نشست و هوا را سنگین‌تر می‌کرد. حوله‌ای به دور خود پیچیده بود اما حالا مقابل آینه‌ی قدیِ کنار تخت ایستاده بود، در اتاقی نیمه‌روشن که نور کم‌رمق خورشید غروب از لای پرده‌ها بر کف چوبی افتاده بود. چشمانش دوباره به تن خود افتاد. بر سینه‌اش، هنوز ردِ میک های محسن، کبود و مشخص بود؛ نقطه‌هایی بنفش و پنهانی از یک روز بی‌فکر و بی‌مرز. نگاهش در آینه لغزید. از گردن تا شانه‌ها، از میان ران‌ها تا پشت زانو. آن زنِ در آینه، آیا خودش بود؟
آن زنِ عریان، نه شبیه یک مادر بود، نه زنی با گذشته‌ای آرام. دردی در دلش چنگ زد. همان وجدانِ لعنتی... یادش آمد.
"من یک مادرم... چطور تونستم...؟" چند لحظه چشم بست. نفس عمیقی کشید. به سمت تخت رفت تا لباس بپوشد اما ناگهان ذهنش به چیزی پرید؛ شورت و سوتینش. در آن عجله‌ی صبح، وقتی محسن او را بوسید و..........
از خانه‌ی پرندک با عجله بیرون شدن ، لباس زیرش همان‌جا، جا مانده بود.
با دلهره سمت موبایلش رفت. خواست به محسن پیام دهد که باید فورا اونها رو
بهش پس بده ، اما قبل از آن‌که بتواند چیزی تایپ کند، چشمش به نوتیفیکیشن
تلگرام افتاد.
پیام از طرف دکتر لیلا صبوری بود.
مشاوری که ماه‌ها قبل با او آشنا شده بود. دقیقاً هفت ماه پیش، همان روزهایی که محسن را برای اولین‌بار دیده بود. در آن دوران، یکی از هم‌کلاسی‌هایش در دانشگاه روان‌شناس جوانی را معرفی کرده بود که جلسات مشاوره را به‌صورت آنلاین در تلگرام برگزار می‌کرد. خدیجه کنجکاو شده بود و برای بار اول فقط با نام مستعار با دکتر صبوری حرف زده بود. حالا، همان دکتر، بعد از مدت‌ها سکوت، پیامی فرستاده بود. پیامی که ذهن آشفته‌ی خدیجه را لحظه‌ای از کابوس شب گذشته جدا کرد...
در این لحظه، دوربین ذهن به عقب می‌چرخد. بازگشت به هفت ماه قبل. جایی که قصه‌ی سقوط آغاز شده بود...
نگاه کرد به گوشی‌اش که روی تخت بود. تلگرام باز بود. و آخرین چت دکتر صبوری هنوز روی صفحه:
"خدیجه جان، مهم نیست چند بار زمین بخوری... مهم اینه که بلدی بلند شی یا نه؟"
خدیجه گوشی را برداشت. دستش لرزید. آیا حالا وقتش بود بنویسد؟ آیا وقتِ اعتراف بود؟ نه... هنوز نه. او هنوز در زیر دوش خاطرات بود.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
هفت ماه پیش شب در خانه
– «شب‌های مشاوره با دکتر صبوری» ۷ ماه قبل – ساعت ۲۱:۴۵ / تلگرام
صفحه موبایل خدیجه روشن بود.
صدای تلگرام آمد: «
دکتر
سلام خدیجه عزیز، امیدوارم پیامم مزاحم‌تون نباشه. من لیلا صبوری هستم، دکترای روان‌شناسی سلامت و مشاور خانواده و سکس تراپیست . از طریق یکی از گروه‌های تلگرامی خانم‌ها با اسم شما آشنا شدم و اگر تمایل داشته باشید، خوشحال می‌شم شنونده‌تون باشم.
» خدیجه اول شک کرد. مکثی کرد. صفحه پروفایل را باز کرد. تصویر پروفایل زنی با روسری ساده و لبخند محو. بیوگرافی نوشته بود: «
دکترای روانشناسی سلامت – مشاور روابط زناشویی و اختلالات هویت جنسی – آموزشگر خودآگاهی»
با خودش گفت: «
الان همه شدن مشاور...
از کجا معلوم واقعی باشه؟
» ولی انگشتش رفت روی دکمه «Reply» و نوشت:
خدیجه:
سلام. ممنون. البته من عضو فعالی نیستم توی اون گروه‌ها... نمی‌دونم چطور اسم منو دیدید
. چند لحظه بعد:
دکتر:
حق با شماست. من معمولاً با ادمین‌های گروه در تماس هستم چون بعضی از خانم‌ها به‌صورت ناشناس با من درد دل می‌کنن. فقط حس کردم شاید نیاز به شنیده شدن دارید... اگر حس اشتباهی بوده، عذر می‌خوام
خدیجه چشم تنگ کرد. نگاهی به اتاق تاریک انداخت. صدای پارمیس از اتاق کناری می‌آمد که داشت با خودش حرف می‌زد. دستی به موهایش کشید و نوشت:
خدیجه:
نه اشتباه نبود. واقعاً شاید نیاز داشتم. ولی خب... راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم .
دکتر:
از هرجا که راحت‌ترید... می‌تونید فقط چند جمله بگید. یا حتی فقط احساستون رو الان بنویسید. همین‌قدر کافیه برای شروع. چند دقیقه سکوت. بعد بالاخره:
خدیجه:
من خدیجه‌ام. متولد ۵۷. متأهل، یک دختر دارم. پارمیس. کلاس پنجم. همسرم پسرعمومه. اسمش محمدرضا. ما با عشق ازدواج کردیم، ولی خب... بعد از یه مدت یه مشکل جدی پیش اومد توی زندگیمون. مشکل جنسی... البته از سمت اون.
حس کرد قلبش تند می‌زنه. برای اولین‌بار این جمله رو برای کسی نوشت. حتی زینب و لادن دوستان صمیمی مدرسه‌اش هم اینو نمی‌دونستن. چند ثانیه بعد پاسخ آمد
دکتر:
ممنون که بهم اعتماد کردید خدیجه جان. اینکه تونستید همین و بنویسید، خیلی شجاعانه‌ست. من قضاوت نمی‌کنم. فقط اینجا هستم تا گوش بدم و اگر خواستید، کمک کنم بهتر ببینید خودت ونو. اگه اجازه بدید، فقط یه سؤال کوچیک بپرسم...
خدیجه
: بفرمایید...
دکتر:
الان... احساستون نسبت به شوهرتون چیه؟ عمیق‌ترین حس واقعی‌تون. بدون سانسور.
چند دقیقه خدیجه تایپ کرد... حذف کرد... دوباره تایپ کرد. آخر سر نوشت:
خدیجه:
دوستش دارم. ولی حس می‌کنم دیگه نمی‌خوام باهاش بخوابم. نه فقط بخاطر اون مشکل... بخاطر اینکه انگار... دیگه منو نمی‌بینه... نمی‌فهمه
... و اینجا، اولین پیام واقعی از دلش بیرون ریخت.
دکتر:
ممنون که گفتی. ببین خدیجه جان... اینکه حس کنی دیده نمی‌شی، درد خیلی عمیقیه. شاید خیلیا بگن مهم نیست، ولی این حس باعث می‌شه آدم کم‌کم خودش رو هم نبینه... من اینجایم که کمک کنم دوباره خودت رو ببینی. اگر اجازه بدی، جلسات‌مون رو ادامه بدیم. آروم، قدم‌به‌قدم. بدون عجله. فقط تو و خودت
. خدیجه مکث کرد... لبخند محوی زد... و برای اولین بار بعد از مدتی طولانی، حس کرد شاید کسی هست که واقعاً می‌شنود.
خدیجه:
قبول. ولی فقط شب‌ها. وقتی دخترم خوابه.
دکتر صبوری:
وای یه دختر داری چه خوب موافقم. شب‌ها، تو و من. برای خودت.
آن شب، خدیجه با گوشی در دست خوابش برد.
     
  
مرد

 
– شب دوم پنجشنبه ساعت ۲۲:۴۶ | چت خصوصی تلگرام
خدیجه:
سلام خانم دکتر می‌تونم یه سوال بپرسم، اگه بی‌ادبانه نیست؟
دکتر صبوری:
تو هر سؤالی بخوای می‌تونی بپرسی عزیزم. هیچ خط قرمزی بین من و تو نیست. مخصوصاً وقتی مربوط به خودته.
خدیجه:
خب... یعنی ببخشید ولی... واقعاً شما دکتری؟ یعنی روان‌شناس واقعی؟ چون یه سوال جنسی دارم، ولی نمی‌خوام بهم بخندید یا فکر بدی کنید
. دکتر صبوری:
کامل درکت می‌کنم. بله من دکتری روان‌شناسی سلامت دارم و تو زمینه جنسی و مشاوره زناشویی هم کار می‌کنم. و قول می‌دم هیچ‌وقت هیچ‌چی ازت نمی‌پرسم که اذیتت کنه. و هیچی که بگی، باعث قضاوت من نشه.
خدیجه:
باشه... فقط می‌خوام بدونم... واقعاً زن و مرد این‌قدر با هم فرق دارن؟ یعنی از نظر تحریک شدن؟ من احساس می‌کنم یه‌جورایی من زیادی تحریک‌پذیرم... یا زودتر می‌رم سمت فانتزی...
دکتر صبوری:
سؤال خیلی مهمیه خدیجه. و جوابت یه کلمه‌ست: آره، کاملاً فرق دارن. و بدون که این چیزی نیست که "غیر طبیعی" باشه. تو فقط داری یه زن نرمال با یه بدن زنده و فعال رو زندگی می‌کنی
. خدیجه:
ممنون. می‌تونی یکم بیشتر توضیح بدی؟ خیلی کوتاه ولی واضح
. دکتر صبوری:
حتماً. بذار اول از پایه بگم، خیلی ساده و خلاصه: وقتی بچه تو شکم مادر شکل می‌گیره، همه جنین‌ها اولش یه ساختار مشابه دارن ،یعنی نه پسرن نه دختر. ولی از هفته ششم به بعد، یه هورمون به اسم تستوسترون شروع می‌کنه تعیین کردن که
جنین پسر باشه یا نه
اگه این هورمون زیاد باشه → بچه پسر می‌شه
اگه نباشه یا کم باشه → بدن می‌ره سمت دختر شدن
حالا چرا این مهمه؟ چون هم مغز، هم اندام‌های جنسی، هم مسیرهای عصبی تحریک، توی زن و مرد از همون زمان جنینی شروع به متفاوت شدن می‌کنن.
خدیجه:
اوووه یعنی حتی مغز زن و مرد هم فرق داره؟
دکتر صبوری:
آره عزیزم. مغز زن‌ها معمولاً بیشتر روی جزئیات، احساس، خیال‌پردازی و ارتباط تمرکز داره. ولی مغز مردها مستقیم‌تره. سریع‌تر تحریک می‌شن، ولی سریع‌تر هم تخلیه می‌شن. توی زن‌ها، میل جنسی خیلی وابسته‌ست به:
حس ارزشمندی
امنیت عاطفی شنیده شدن
خیال‌پردازی
خاطره‌ی بدن
خدیجه:
وااای... حس می‌کنم دقیقا همین‌ام... یعنی واقعاً من اگه یه جمله قشنگ بشنوم، بیشتر تحریک می‌شم تا اینکه فقط بوسم کنن!
دکتر صبوری:
این خیلی طبیعیه. و اتفاقاً یه چیز قشنگه. و حالا بذار یه چیز دیگه بگم که خیلی مهمه: مراحل تحریک و رسیدن به ارگاسم در زن‌ها و مردها متفاوته. یه توضیح خیلی ساده‌ش رو برات می‌نویسم. اسمش هست: چهار مرحله جنسی (مدل مسترز و جانسون)
- ۱. مرحله اول: برانگیختگی (Excitement) بدن شروع به پاسخ دادن می‌کنه. ضربان قلب بالا می‌ره، تنفس تند می‌شه در زن‌ها: خیس شدن واژن، سفت شدن نوک سینه در مردها: نعوظ یا همان شق شدن الت
زن‌ها معمولاً کندتر از مردها به این مرحله می‌رسند- به تعبیری زن ها هم مثل مردها عضوی دارند که بتونند نعوظ کنند
خدیجه :
یعنی چی ؟!
دکترصبوری :
یه عضوی بالای لبهای واژنت داری داخل لبها اون قسمت بالا اون رو بظر
یا چوچوله و اصطلاح علمیش کلیتوریس هست که حسش مثل الت مرد هست که بعدا بهت میگم بزار اول این مطلبم تمام بشه بعد
خدیجه :
چه جالب ممنون اره ادامه بدین
دکتر صبوری :
- ۲. مرحله دوم: اوج تحریک (Plateau) بدن به حالت آماده‌باش کامل می‌رسه در زن‌ها: واژن گشادتر و حساس‌تر می‌شه، کلیتوریس ( چوچوله) حساس‌تر در مردها: فشار در بیضه‌ها و مجرای خروجی
- ۳. مرحله سوم: اوج لذت (Orgasm) انفجار لذت در زن‌ها: انقباض عضلات واژن و لگن، گاهی همراه با لرزش یا گریه در زنان : انزال زن‌ها می‌تونن چند بار پشت سر هم ارگاسم داشته باشن. مردها نه.
خدیجه :
می تونم یه سوال بکنم ؟
دکتر صبوری :
بله عزیزم چرا که نه ؟!
خدیجه :
بعضی وقتها من توی فیلم ها دیدم که زن توی اون شرایط اوج لذت گریه می
کنند پس نه به خاطر درد هست به خاطر لذت هست؟
دکتر:
دقیقا فقط به من بگو مگه خودت تا حالا این حس رو نداشتی
خدیجه :
با کمی مکث نه
دکتر:
اوکی پس باید بیشتر در این باره با هم حرف بزنیم اجازه بده مطلبی که شروع کردم تمام بشه بعد در این مورد صحبت می کنیم
خدیجه:
بله حتما
دکتر:
مرحله چهارم: برگشت (Resolution) بدن به حالت عادی برمی‌گرده در زن‌ها: ممکنه هنوز تحریک‌پذیر باشن در مردها: وارد دوره "غیرقابل تحریک شدن" می‌شن که بین چند دقیقه تا چند ساعت طول می‌کشه .
خدیجه:
: وااای! چقدر قشنگ توضیح دادی... تا حالا هیچ‌کس اینجوری برام نگفته
بود... یعنی الان منم یه‌جورایی دارم خودمو بهتر می‌فهمم
. دکتر:
دقیقاً هدفم همینه عزیز دلم. بدون اینکه از خودت خجالت بکشی، بتونی خودتو بفهمی، دوست داشته باشی، و با آگاهی تصمیم بگیری. تو حق داری بدونی چی می‌خوای. تو زنی. و زن یعنی یک جهانِ حساس، پیچیده، پر از لایه‌های احساس و لذت
. خدیجه:
مرسی لیلا جون... حس می‌کنم یه دری باز شده... میشه امشب فقط همین‌قدر باشه؟ دلم می‌خواد رو همین چیزایی که گفتی فکر کنم
دکتر صبوری:
حتماً عزیزم. این فقط شروعه. شبت آروم باشه... و یادت نره: تن سالم، ذهن سالم، روح آزاد... یعنی زن کامل.
     
  
مرد

 
شب سوم ساعت ۲۳:۳۸ | چت خصوصی تلگرام
خدیجه:
امشب یه سوال دارم... ولی باز هم معذرت می‌خوام اگه بد برداشت کنی... فقط چون یه چیزی همیشه تو ذهنم مونده از اون موقع که تو مدرسه بودم
. دکتر صبوری:
بپرس عزیزم. گفتی شب‌هامون قراره واقعی باشه نه سانسور شده. این یعنی اجازه داری هر چی تو ذهنته، بی‌خجالت بگی. مخصوصاً وقتی سوال مهمیه.
خدیجه:
من اولین بار توی مدرسه، از دوتا دوستم یاد گرفتم که اصلاً یه چیزی هست تو بدن زن به اسم... کلیتوریس... که شما دیشب در موردش صحبت کردین و اینکه با لمسش آدم یه حسی پیدا می‌کنه. اونا اسمشو نمی‌دونستن، ولی می‌گفتن وقتی خودتو می‌مالی یه حالی داره. من اولش خجالت کشیدم... ولی بعد امتحان کردم... و از اون موقع تا سال‌ها، انگار فهمیدم بدنم چی دوست داره. ولی همیشه با خودم فکر می‌کردم چرا اینجای بدن زن این‌قدر حساسه؟ و چرا مردها انگار فقط با یه‌جا تحریک می‌شن ولی زن‌ها اون‌جاشون اصلاً "تو" نیست؟
دکتر صبوری:
سوال خیلی مهمی پرسیدی خدیجه. آفرین. جوابش هم دقیقاً هم علمی هست، هم زنونه. بذار خیلی ساده برات بگم:
هم کلیتوریس در زن هم آلت تناسلی مرد (آلت و سر آن) از یک بافت مشابه توی جنینی ساخته شدن. یعنی چی؟ تو هفته‌های اول بارداری، همه جنین‌ها یه‌جورایی "زن" هستن. اگه جنین پسر بشه، اون بافت تبدیل می‌شه به آلت مردانه. ولی اگه دختر بمونه، اون بافت تبدیل می‌شه به کلیتوریس. یا همون چوچوله کلیتوریس در واقع معادل همون آلت مردونه‌ست فقط کوچیک‌تر، مخفی‌تر، ولی چند برابر حساس‌تر
خدیجه:
چند برابر؟ یعنی واقعاً حساس‌تر از آلت مرده؟
دکتر صبوری:
دقیقاً. کلیتوریس حدود ۸ هزار پایانه عصبی داره در حالی که آلت مرد حدود ۴ هزار تا. یعنی کلیتوریس، یکی از حساس‌ترین نقاط بدن انسانه. نه فقط زن، بلکه انسان. و نکته مهم‌تر اینه که: کلیتوریس هیچ کاربردی جز لذت نداره. نه برای تولید مثل نیازه نه برای ادرار فقط برای لذت جنسی طراحی شده
. خدیجه:
وای یعنی خدا یه نقطه ساخته فقط برای لذت؟ یعنی زن هم قرار بوده لذت ببره؟
دکتر صبوری:
نه فقط "قرار بوده" بلکه حقش بوده. زن بودن یعنی داشتن یک دکمه‌ی لذت خصوصی، مخصوص خودت. حیف که تو خیلی از فرهنگ‌ها، زن‌ها از این حقشون شرم دارن.
خدیجه:
واقعاً منم همیشه از خودم بدم میومد اگه دستم رفت سمت اونجا... با اینکه حالم خوب می‌شد، ولی بعدش عذاب وجدان می‌گرفتم... الانم... با اینکه دیگه سال‌ها گذشته، هنوز گاهی ناخودآگاه اون خاطرات میاد سراغم. ولی همیشه فکر می‌کردم یه چیز پنهانیه، گناهیه، ممنوعه‌ست.
دکتر صبوری:
نه عزیزم... اگه کسی به بدنت دست بزنه بدون اجازه‌ات، اون گناهه. اما اگر خودت بدن خودتو بشناسی، لمس کنی، درکش کنی ، این اسمش آگاهیه. و کلیتوریس، نشونه‌ی زیبای همون آگاهیه. فقط مهمه که بدونی:
کی داری این کار رو می‌کنی؟
چرا داری این کار رو می‌کنی؟
و آیا بعدش احساس آرامش داری یا پشیمونی؟
خدیجه:
من همیشه بعدش یه حس ترس داشتم... که نکنه یکی بفهمه، یا نکنه دیگه زن خوبی نباشم... ولی تو الان یه کاری کردی که انگار دارم یه چیز مقدس رو کشف می‌کنم... نه یه چیز کثیف.
دکتر صبوری:
تو فقط داری خودتو کشف می‌کنی، نه چیز دیگه‌ای. و بدون خدیجه جان... کلیتوریس همون جاییه که لذت زنانه ازش شروع می‌شه. وقتی شوهرت، یا هر مردی بخواد تو رو تحریک کنه، اگه کلیتوریس رو نشناسه، انگار راه ورودی به دنیای زن رو نمی‌دونه.
خدیجه:
خیلی زیبا هست همه حرفهات ولی خیلی دیروقت شده می خوام بقیه رو جلسه شب بعدی
دکتر صبوری:
اوکی گلم هرطور مایل هستی شب خوبی رو برات ارزو می کنم
     
  
مرد

 
خوانندگان ارجمند این داستان بلندی از از سرنوشت همین خانم که در سه فصل کلی اینجا بیان خواهد شد و واقعی است بنابراین اگر صرفا دنبال صحنه های سکس هاردکور هستید باید دنبال کنید و صحنه های اینچنین خواهیم داشت و بخش تراپی با دکتر صبوری هم بخشی از آموزش کتاب هست لطفا صبور باشید
با تشکر م.ا
     
  
مرد

 
شب چهارم ساعت ۲۳:۱۲ | تلگرام
خدیجه:
لیلا جون، امشب اصلاً دلم نمی‌خواد بخوابم... از اون شباس که مغزم آروم نمی‌گیره. یه سوال دارم... یه کم عجیبه...
دکتر صبوری:
اینجا هستم. بگو عزیزم، از عجیب‌ترین سؤال‌هات شروع کن.
خدیجه:
من فکر می‌کردم همیشه بدن زن تحریک می‌شه وقتی لمس بشه... ولی این‌روزی فهمیدم که حتی اگه یه تصویر یا یه حرف خاص یا یه خاطره از یه آدم خاص بیاد تو ذهنم، بدنم یه‌جوری می‌شه... یعنی... ذهن ما این‌قدر قوی‌تر از بدنه؟
دکتر صبوری:
دقیقاً همین‌طوره خدیجه. تو یکی از دقیق‌ترین نکات زن بودن رو فهمیدی.
بدن زن از «ذهن» شروع می‌شه، ولی بدن مرد از «چشم» یا «تماس» شروع می‌شه. برای همینه که گاهی یه جمله، یه لحن، حتی یه نگاه خاص می‌تونه تمام وجود یه زن رو بلرزونه، ولی شاید مرد تو همون لحظه دنبال لمس باشه نه لزوماً فهم
. خدیجه:
وای... پس من عجیب نیستم؟ من از یه جمله، یه جمله مهربون... یا حتی یه تهدیدِ عاشقانه... می‌تونم یه لرزش حس کنم که هیچ لمسی نمی‌تونه برام بسازه.
دکتر صبوری:
نه‌تنها عجیب نیستی، خدیجه، تو دقیقاً همون زنی هستی که خیلی‌ها هنوز نمی‌فهمنش... تفاوت فانتزی‌های زن و مرد ،بذار یه چیزی بگم که شاید توی هیچ کتابی ساده نگفتن: فانتزی‌های جنسی مرد اغلب تصویریه. مثل صحنه‌ای توی فیلم یا بدن خاصی که می‌بینه.
فانتزی‌های جنسی زن عمیق‌تره. زن معمولاً یه «سناریو» تو ذهنش داره: یه رابطه، یه قصه، یه حس قدرت یا تسلیم، یه نقش بازی کردن... و این دقیقاً دلیل همینه که: یه زن ممکنه با چَت یا صدا یا خیالِ کسی ارضا بشه حتی بدون
لمس ولی یه مرد بیشتر با تصویر و لمس زودتر واکنش می‌ده.
خدیجه:
دقیقاً... من وقتی با محسن حرف می‌زدم... گاهی فقط صدای آرومش یا لحن مطمئنش باعث می‌شد شب نتونم بخوابم. بدون اینکه اصلاً لمسی تو کار باشه... حالا می‌فهمم چرا... چون مغزم داشت وارد یه دنیای دیگه می‌شد
. دکتر صبوری:
آفرین... و اینجاست که یه نکته خیلی مهم باید بدونی:
رابطه بدون پیوند عاطفی برای زن، یه درد پنهان می‌سازه. چرا؟
چون زن وقتی رابطه فیزیکی داره، احساسِ وصل شدن پیدا می‌کنه،
ولی اگر اون پیوند واقعی نباشه، بعدش یه «خلأ» توی دلش جا می‌مونه
خدیجه:
دقیقا... انگار یه لحظه گرم شدم و بعد یه سقوط... یه جور پوچی... بدن پر بود، ولی دل تهی...
دکتر صبوری:
این همون چیزیه که خیلیا نمی‌فهمن. می‌گن: "خب لذت بردی که!"
ولی نمی‌فهمن لذت فیزیکی بدون پیوند روانی، واسه زن، یعنی بی‌حسی
... یعنی بعدش، باید با دست خودت خودتو جمع کنی...
خدیجه:
لیلا... امشب انگار خودمو از بیرون دیدم... انگار یکی داره با صدای آرومش منو از توی خودم بیرون می‌کشه... من نمی‌دونم تو کی هستی، ولی حس می‌کنم دارم از نو می‌فهمم کی‌ام
دکتر صبوری:
تو فقط داری برمی‌گردی به خودت خدیجه جان... بدون قضاوت، بدون عجله، فقط با آگاهی.
     
  
مرد

 
ساعت 23 شب بعداز روز حادثه خانه پرندک تلگرام
خدیجه:
لیلا... یه چیزی می‌خوام بگم... ولی نمی‌دونم از کجا شروع کنم. نمی‌خوام بگی بی‌وفام... یا خراب... ولی می‌خوام بدونی چی شد که با محسن... اون روز... چرا؟
دکتر صبوری:
نفس بکش عزیزم. اینجا نه برای قضاوته، نه سرزنش. فقط یک جا برای شنیدن. بگو... من هستم
خدیجه:
راستش... همه‌چی با یه جزوه شروع شد... اون محسن... همکلاسی‌م بود... افسر کلانتری پرند... همیشه مشغول... اما نمی‌دونم چرا... با اون حس امنیت داشتم... حس مرد بودن واقعی... حسی که محمدرضا... شوهرم... هیچ‌وقت نداشت.
دکتر صبوری:
می‌فهمم... اگه بخوای، از محمدرضا برام بگو. از اول... از بچگی... اون کی بود؟ چطور شد باهاش ازدواج کردی؟
خدیجه:
محمدرضا پسر عمو مه... از بچگی می‌شناختمش. همیشه یه جور خاصی با من بود، نه خیلی گرم... نه خیلی بی‌تفاوت... من... توی دبیرستان، تازه با مفهوم رابطه آشنا شده بودم. از لادن و زینب شنیدم چیزایی... درباره بدنمون... درباره رابطه... اون موقع تازه کنجکاو شده بودم... و محمدرضا اولین مردی بود که حس کردم شاید می‌فهمه منو.
دکتر صبوری:
و اون واقعاً می‌فهمید؟
خدیجه:
نه اون‌قدرها... ولی اون موقع فکر می‌کردم چون پسرعمومه، امنه. ازدواج کردیم، بعد از دیپلم. زندگی شروع شد... ولی کم‌کم فهمیدم یه مشکلی هست... از اول... محمدرضا توی رابطه‌مون بی‌حال بود. نه پیش‌قدم می‌شد، نه واکنش نشون می‌داد. بعدها گفتن اسپرمش ضعیفه... دو بار... باردار شدم... دو بار سقط... خودم رو نمی‌بخشیدم.
دکتر صبوری:
چرا؟ تو که تقصیری نداشتی...
خدیجه:
چون اون همیشه می‌گفت به کسی نگو. این یه راز بود... من شدم حامل یه رازی که هر روز عذابم می‌داد. رفتم دکتر، هورمون گرفتم، آمپول‌های زهرآگین زدم... باید هر روز یه سوزن گنده می‌رفتن توی شکمم، مستقیم به رحمم... دو سال، هر روز. حتی یه بار توی پارک گریه‌ام گرفت چون سوزن شکست. دکتر صبوری:
عزیزم... تو یه جنگجوی واقعی بودی
خدیجه:
ولی هیچ‌کس نفهمید... حتی محمدرضا فقط ساکت بود. دلم می‌خواست بگه
"متشکرم"، بگه "قربونت برم"، ولی همیشه فقط گفت: "به کسی نگو، خجالت
می‌کشم."
بعد از پارمیس... همه چی ظاهراً خوب شد. ولی... من تغییر کرده بودم.
دکتر صبوری:
تغییر؟ چطور؟
خدیجه:
اون داروها... دکتر گفت بعضی زن‌ها بعد از هورمون‌درمانی، میل جنسی‌شون بالا می‌ره... من همون بودم. بدنم دیگه خاموش نبود. ولی محمدرضا... هنوز خاموش بود. من... موندم با یه تن داغ... و یه شوهر یخ...
دکتر صبوری:
و بعد، محسن
خدیجه:
آره. محسن فقط لمس نکرد... اون شنید... باهاش حرف زدم، درد کشیدم... و امروز... وقتی بردنم پرندک
... من نه "نه" گفتم،
نه "بله"... فقط تسلیم شدم.
انگار بدنم، با یه جهان حرف نگفته، داشت فریاد می‌زد.
دکتر صبوری:
نه خدیجه، اون تسلیم نبود. اون فقط "خسته" بود... از سال‌ها جنگیدن، سال‌ها ساکت بودن، و سال‌ها وانمود کردن که خوبه...:
خدیجه... می‌خوام برگردیم به محمدرضا.
می‌دونی گفتی که "سرده"، ولی بعد گفتی "دوستم داره"... این تضاد رو بیشتر برام بگو. اون دقیقاً چطور آدمیه؟ وقتی کنارت می‌خوابه؟ وقتی نگاهت می‌کنه؟ خدیجه:
راستش... محمدرضا اصلاً آدم سردی نیست. حتی برعکس... بعضی وقتا نگاهش می‌کنم، می‌بینم از ته دل عاشقمه. یه‌جور خاصی دوستم داره که انگار یه گنجی‌ام که فقط خودش پیدام کرده...
دکتر صبوری:
خب پس چرا این‌همه خلأ تو رابطتون هست؟
چرا اون نزدیکی‌ای که دلت می‌خواد، نیست؟
خدیجه:
همین سؤاله که منو دیوونه می‌کنه... محمدرضا یه‌جوری از رابطه جنسی می‌ترسه... همیشه با یه دلسوزی عجیبی می‌گه: "نمی‌خوام اذیتت کنم..." "نمی‌خوام مثل اینجور ادما بشم..."
دکتر صبوری:
مثل کی ا؟ تا حالا بیشتر توضیح داده که چرا اینو می‌گه؟
خدیجه:
آره... یه شب توی تاریکی، وقتی داشت با من دردل می کرد "مامانم همیشه ناله می‌کرد... نه از لذت... از درد..." گفت: "یادمه هر شب، صدای تخت، صدای مامان، صدای نفس بابا... بعد صدای مامان که می‌گفت بسّه دیگه... بسّه..."
دکتر صبوری:
و اون موقع چند ساله بوده؟
خدیجه:
فکر کنم شش، یا شاید هفت ساله... می‌گفت توی تاریکی پتو رو می‌کشیده رو گوشاش... ولی باز هم می‌شنیده...
دکتر صبوری:
خدیجه جان، تو می‌دونی که این یه نوع تروما یا زخم روانیه، نه؟ اسمش رو می‌ذارن: مشاهده‌ی رابطه‌ی جنسی پدر و مادر بدون آمادگی ذهنی کودک. خیلی‌ها اینو تجربه می‌کنن، ولی چون کسی جدی‌ش نمی‌گیره، بعداً می‌شن یه بزرگ‌سال ترسیده... بزرگ‌سالی که وقتی عاشق می‌شه، نمی‌تونه نزدیک بشه... چون می‌ترسه عشقش رو اذیت کنه.
خدیجه:
آره... دقیقاً همین رو ازش حس می‌کنم. اون حتی یک بار گفت: "
اگه قرار باشه تو هم مثل مامانم بعدش ازم متنفر بشی، پس چرا از اول نزدیک بشم؟"
دکتر صبوری:
این جمله رو بذار قاب بگیری خدیجه. چون می‌تونه کل راز محمدرضا رو برات باز کنه. محمدرضا در واقع:
نه بی‌میل جنسیه،
نه بی‌احساسه،
نه سرد یا خسته‌ست...
اون فقط "شرمنده"‌ست.
از اینکه مبادا لذت تو، مثل درد مادرش تعبیر بشه... از اینکه صدای نفس‌هات، مثل صدای ناله‌ی مادرش، توی ذهنش زخم بزنه...
خدیجه:
وای لیلا... من هیچ‌وقت این‌جوری بهش نگاه نکرده بودم... من فقط فکر می‌کردم نمی‌خواد یا براش مهم نیست...
دکتر صبوری:
گاهی آدم‌ها از شدت دوست داشتن، عقب‌نشینی می‌کنن. نه از بی‌علاقگی... بلکه از ترس تکرار خاطرات زشت.
دکتر صبوری:
خدیجه جان... اگه آماده‌ای، می‌خوام یه کم برگردیم عقب‌تر... می‌خوام بدونم محسن چطور وارد زندگی‌ت شد؟
یعنی اون لحظه‌ای که دیدیش، حرف زدین، و اولین بار حس کردی یه چیزی داره تکونت می‌ده... اون نقطه شروعو برام تعریف می‌کنی؟ ---
خدیجه:
آره... دانشگاه آزاد پرند بود... ترم آخر جامعه‌شناسی بودم، خسته، گیج... یه مرد قدبلند با فرم پلیس و دست‌های خشن اومد کنارم نشست، توی کلاس "نظریه‌های جامعه‌شناسی". اولین چیزی که دیدم جزوه‌ش بود... به‌هم‌ریخته، ناقص، انگار هیچی ننوشته.
دکتر صبوری:
و تو چی گفتی؟
خدیجه:
لبخند زدم و گفتم: "
اگه فقط با اتکا به این جزوه بخوای نمره بگیری، فکر نکنم موفق شی." اونم خندید...
گفت: "می‌دونی چند تا پرونده قتل و سرقت دارم رو میزم؟ اینجا اومدم فقط واسه ارتقاء درجه... ولی خب، جزوه‌تو می‌خوام."
اون لحظه نگاهش کردم. جدی بود، ولی مهربون. بعد یه چیزی گفت که هنوز یادمه:
"تو با بقیه فرق داری." ---
دکتر صبوری:
و تو باور کردی؟
خدیجه:
نه همون لحظه. ولی اون جمله، مثل یه دونه افتاد توی دلم... هر بار می‌دیدمش، یه‌جور خاص رفتار می‌کرد. خیلی مودب، خیلی شمرده... حتی یه بار دیدم نگاهم می‌کنه ولی وقتی چشم‌تو‌چشم شدیم، نگاهش رفت سمت جزوه
. دکتر صبوری:
یعنی از اول شروع رابطه‌تون، با احترام و فاصله بود؟ یا زود صمیمی شدین؟
خدیجه:
نچ... خیلی با وقار شروع شد. حتی ماه اول فقط در حد جزوه گرفتن بود. بعد یه روز دم در کلاس گفت
: "اگه وقت داشتی یه روز با هم درباره این نظریه‌ها حرف بزنیم، بد نمی‌شه." اون روز رو هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. آفتاب می‌تابید، اون لباس شخصی پوشیده بود، دستاشو کرده بود تو جیبش، یه لبخند مردونه... همون لبخندی که هیچ‌وقت از محمدرضا ندیدم.
دکتر صبوری:
و چه چیزی باعث شد بهش اعتماد کنی؟
خدیجه:
اولش اینکه متأهل بود... عجیبه، نه؟ ولی فکر می‌کردم همین یعنی خط قرمز داره، دنبال بازی نیست. دوم اینکه... نمی‌دونم... اون یه‌جوری نگام می‌کرد که انگار من زن کاملم... نه یه مادر، نه یه خسته، نه یه شکست‌خورده... فقط یه زن. و من، سال‌ها بود زن نبودم... فقط همسر بودم، مادر بودم، مریض بودم. دکتر صبوری:
و اولین‌بار کی احساس کردی قلبت داره از مدار خودش خارج می‌شه؟ نه از روی ترحم... از روی کشش واقعی
خدیجه:
یه شب، بعد کلاس، داشت بارون می‌اومد. اون با 206 سفیدش جلوی در نگه داشت و گفت
: "سوار شو برسونمت."
یه صدایی توی سرم گفت:
نه... ولی پام رفت. بارون خورد به شیشه، اون یه دستمال برداشت داد بهم گفت: "
بارونو پاک کن، نمی‌خوام تار ببینمت." همون‌جا بود. اون جمله، صدام زد... و از همون‌جا شروع شد.
دکتر صبوری:
خب خدیجه... تو گفتی کم‌کم اون نگاهِ "تو یه زنی" توی محسن برات پررنگ شد... ولی یه چیزی می‌خوام بدونم: چه حرف یا رفتاری از محسن، باعث شد حس کنی "زن خاصی" براش هستی؟
نه فقط یه همراه یا یه همکلاسی.
خدیجه:
سؤال خوبیه... زیاد بودن اون حرفا، ولی یه‌شب، یادمه دقیق... ، روی مبل لم داده بودم ، یه پیام ازش اومد
...: "می‌دونی چرا انقدر جذب تو شدم؟"
من چیزی ننوشتم
. خودش نوشت
: "من از زنای سفید خوشم نمیاد... زن باید تنش رنگ داشته باشه... بوی آفتاب بده... برنزه باشه... سبزه باشه مثل جنوبیا... مثل تو..." ---
دکتر صبوری:
و تو اون لحظه چی حس کردی؟
خدیجه:
یه‌جوری حس کردم دارم برای اولین‌بار توی زندگی، نه با آرایش، نه با لباس... با پوست و رنگ طبیعی خودم جذاب به نظر میام.
میدونی لیلا... تا قبل از اون، همیشه فکر می‌کردم سبزه بودن یه نقطه‌ضعفه. همه تو فامیل سفید بودن، نسرینم حتی از من روشن‌تره... ولی محسن کاری کرد که حس کنم همین بدن من... همین رنگ من... همین تنم... "خواستنیه". --- دکتر صبوری:
یعنی برای اولین‌بار، بدن واقعیت ستایش شد؟ نه چیزی که ساختی، نه نقابی که زدی
خدیجه:
دقیقاً... حتی یه بار گفت: "اگه بدونی وقتی عرق می‌کنی و بوی تنت می‌پیچه، چطور دیوونه می‌شم... هیچ عطری نمی‌تونه اون بوی پوست برنزه‌ی خیس رو بده."
من خشک شده بودم
دکتر صبوری:
این حرف‌ها فقط تحریک‌کننده نبودن، خدیجه... اون داشت به تو "هویت جنسی" می‌داد. چیزی که شاید تو سال‌ها زیر پوست مادر بودن، همسر بودن، نادیده گرفته بودی... و این خطرناکه.
چون وقتی یه زن "برای اولین‌بار" احساس کنه به خاطر ذاتش – نه ظاهرش – خواستنیه، وابستگی می‌تونه خیلی عمیق و گمراه‌کننده باشه.
خدیجه:
آره... منم گم شدم لیلا. چون بعدش هر بارچت می کردیم گرم تر و احساسی تر پیش می رفت تا اینکه ببخشید رسیدیم به چت های که تصویری با هم صحبت می کردیم .
دکتر صبوری :
یعنی اینکه رفتی توی فضای احساسی و از تنت بهش نشون دادی؟
خدیجه :
((یه علامت سرخ شدن >> اره خوب من هم نیاز داشتم اصلا نمی دونم چرا .
دکتر:
خوب دیگه چی شد
خدیجه :
کم کم احساسات جنسی خودش رو بیان کرد و گفت که زنش سرده و درکش نمی کنه .و دو تا پسر دوقلو داره . و....
دکتر:
نه بهم بگو چطور شد که تو زنانگی خودت رو در چت به معرض محسن گذاشتی
خدیجه :
راستش نمی دونم ولی حس می کردم خیلی بهش اعتماد دارم .همین
دکتر:
یعنی به همین راحتی در جلو دوربین موبایلت تن لخت و عریان بهش نشان دادی
خدیجه : (( باز علامت قرمز شدن ))
نه اونطوری ولی خیلی دلش می خواست تنم رو ببینمه من هم چندتا عکس از خودم براش فرستادم البته بدون صورت
دکتر»
یعنی از تن لخت ؟!
خدیجه :
اره خوب می خواست خیلی التماس کرد.
دکتر:
خوب بعد چی شد ؟
خدیجه :
بعد بیشتر تطبیق می کرد و ازم می خواست با لباس زیر مختلف براش عکس بفرستم .
یه روز که توی دانشگاه دیدمش یه بسته کادو بهم داد . ازش سوال کردم "" این چیه "" گفت بعدا بازش کن . خونه که رسیدم بازش کردم دیدم یه شورت زنونه نازک توری خیلی سکسی .
شب توی چت اصرار کرد که براش بپوشم . و من پوشیدم و اون شد که هر روز برام یه لباس زیر جدید دنبال رنگ‌هایی که برنزه‌بودنم رو بیشتر کنه. یه بار گفت: "با قرمز آتیشی زیر این پوست، می‌شی آتشفشان..." اون شب بود که
دیگه کامل افتادم توی تله اون
. دکتر:
و از اون‌جا به بعد، رابطه‌تون فقط جنسی نبود... تو داشتی خودتو توی آینه‌ی نگاه اون بازتعریف می‌کردی...
اعتراف‌نامه‌ای برای دکتر ساعت ۰۱:۴۹
خدیجه:
لیلا... می‌خوام یه چیزی رو برات تعریف کنم. شاید بعدش ازم متنفر شی، شایدم دل‌سوزی کنی. ولی قول دادی قضاوت نکنی
دکتر صبوری:
قولم سر جاشه عزیزم. من فقط شنونده‌ام.
خدیجه:
بالاخره امروز محسن گفت: "بیا بریم پرندک. یه جایی هست که خلوت و آرومه. فقط یه ساعت حرف بزنیم."
من نمی‌خواستم. ولی خودمو قانع کردم که فقط یه حرف زدن ساده‌ست...
وقتی رسیدیم، یه خونه‌ی کوچیک بود، شبیه خونه‌های سازمانی خالی. در که بست... همه چی عوض شد.
دکتر صبوری:
اون لحظه حس ترس داشتی یا هیجان؟
خدیجه:
هر دو. ترس از اینکه دارم راهو اشتباه می‌رم... هیجان از اینکه... بالاخره یکی می‌خواست منو، نه فقط به‌عنوان همسر، یا مادر، یا زنِ خسته... منو... با تنم، با صدای نفس‌هام، با بوی عرقم... اون، منو زن دیده بود.
دکتر صبوری:
و اونجا چی شد؟ مرز شکسته شد؟
     
  

Streetwalker
 
نمیدانم نویسنده تمایلی به انتشار نظرات دارد با خیر اما اولین نظر را من میگذارم تا چراغ میکده را روشن کرده باشم.
اول باید به نویسنده تبریک گفت.داستان در چند زمان و در بین چندین کاراکتر در حال سوییچ شدن است.
نوشتن این قبیل داستانها بسیار دشوار است.حفظ و مدیریت ارتباط بین کاراکترها در زمانهای مختلف...
معمولا نویسنده های داستانهای اروتیک در یک خط زمانی حرکت میکنند و داستانهایشان چیزی جز سکس یک سوپرمن ضد انزال با تعداد بیشماری فاحشه بیش نیست اما در اینجا داستانی داریم که یکی از شخصیتهایش یک روانشناس و متخصص روابط زناشویی است پس انتظار دارم داستان آموزنده ای در پیش روی خود داشته باشیم.چیزی که به آن واقعا نیاز داریم و در این ژانر داستانهای ایرانی اصلا دیده نمیشود..
هر کجای زندگیم را که نگاه میکنم درد میکند...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

لایه های سوخته زندگی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA