انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

داستانهای افسانه


زن

 
گرداب شهوت
قسمت سوم: نگاه‌های زوئی

کارش که تموم شد با همون کیر آویزون سمت رودخونه رفت و خودش رو شست، اصلا هم از دوستش خجالت نمیکشید. منم که دیگه کاملا خالی از هوس شده بودم، پشت درخت خودمو قایم کردم تا زوئی رو نبینم. حس بدی داشتم، خجالت میکشیدم و یجورایی از اینکه تن به خواسته‌ی آنا داده بودم پشیمون شدم. یکم بعد بلند شدم و رفتم سر و صورتمو با آب سرد رودخونه شستم. آنا اومد پیشم و پرسید:
حالت خوبه؟ همه چیز خوب بود؟
خیلی آروم گفتم:
جلوی دوستت خجالتم دادی آنا.
آنا گفت:
خیلی سخت میگیری افسانه چیزی نبود.
واقعا عصبانی شده بودم، بهش گفتم:
میتونستیم یکم بریم اونورتر.
آنا گفت:
به اندازه کافی دور شدیم. بعدشم زوئی کاملا قابل اعتماده.
من گفتم:
دوست داشتی اون مارو ببینه نه؟
گفت:
دیوونه شدی؟ معلومه که نه. تو زیادی سخت میگیری.
ادامه ندادم و یکم که اونجا نشستیم رفتیم پیش بقیه. دو سه تا ماهی هم گرفتیم.
خیلی نزدیک زوئی نمیشدم و حرف نمیزدم. اونم چیزی نمیگفت ولی چیزی که مشخص بود این بود که یه نگاه سنگینی بین ما بود. وقتی داشتم غذا میخوردم ازم پرسید:
ماهی خوب شده؟
منم بدون اینکه خیلی بهش نگاه کنم گفتم:
آره مرسی خوشمزه س
بهم صمیمی نگاه میکرد، انگار اون منو کرده. گفت:
بخور که بهش احتیاج داری. امروز حسابی خسته شدی.
یه لبخند بهم زد. منظورش واضح بود، خیلی سرد ازش تشکر کردم.
موقع برگشتن همه خسته بودن و کسی زیاد حرف نمیزد. من اصلا حرف نمیزدم و با آنا هم یکم سنگین گرفته بودم. راستشو بگم حتا آماده بودم که رابطمو باهاش تموم کنم. ازین عصبانی نبودم که جلوی دوستش منو کرده بود ازین ناراحت بودم که داشت منو خر فرض میکرد و به روی خودش نمیاورد.

موقع برگشتن یجا اتراق کردیم و تا یکم استراحت کنیم. زوئی داشت آب میخورد منم یکم اونورتر نشسته بودم. آنا داشت از توی کولش لباس درمیاورد. زوئی برگشت و بهم گفت:
یکم آب میخوای؟
منم گفتم:
آره تشنمه.
دستشو سمتم دراز کرد و ظرف آبشو بهم داد. دستش به دستم خورد. یکم حسش عجیب بود. پوستش کاملا شکلاتی بود و برق میزد. دستاش لاغر بود و رگاش بیرون زده بود. آبشو دهن زدم و خوردم بهم گفت:
انرژیت خالی شد بعد از ظهر.
گفتم:
آره دیگه خسته شدم.
گفت:
بنظر یکم عصبی میای.
گفتم:
نه فقط یکم خستم.
داشت نگام میکرد ولی من سرم پایین بود و داشتم با بطری آب ور میرفتم. گفت:
از من که ناراحت نشدی؟
گفتم:
از تو؟ برای چی؟
یکم دستپاچه شد و بعد گفت:
من بعضی وقتا زیاد احساس صمیمیت میکنم گفتم شاید معذب شده باشی.
گفتم:
نه ازت ناراحت نیستم. هیچ مشکلی بین ما نیست.
لبخند زد و بعدش گفت:
راستی تو و آنا خیلی کنار هم باحالید. حسابی بهم میاین.
متوجه نشدم که داره به سکسمون اشاره میکنه یا نه. ازش تشکر کردم و دیگه حرف نزدیم و رفتیم خونه.
اون شب خیلی حوصله حرف زدن با آنا رو نداشتم. اونم همینطور خیلی زود خوابید و منم رفتم تو اتاقم.
رو تختم ولو شده بودم و داشتم به روزم فکر میکردم، نگاه های زوئی مدام میومد جلو چشمام. نمیدونم چم شده بود ولی بیشتر از اینکه با آنا چه رابطه ای داشتم این برام جالب بود که زوئی منو تو چه حالت هایی دیده. یه حس کوچیک شدنی داشتم که بعد سکس ازش خجالت میکشیدم. حسش عجیبه، پارتنرت تو رو سرپایی مثل یه حیوون جلوی یکی دیگه که همون نزدیکیاست میکنه. تو اینبار نه فقط جلوی پارتنرت جلوی دوستش هم کاملا تسلیمی. انگار که سکس یه مسابقه است، من کونده و اون بکن، اونوقت یه داوری هم بین ما بود که به دادن و کردن پیش خودش امتیاز میداد.
تو این فکرا بودم که سارا، همون دختر مصریه بهم پیام داد. مثل همیشه حال و احوال و بعد درخواست سکس تصویری.
حوصله نداشتم و بهش گفتم نمیتونم. اونم گفت:
راستش پیام دادم که بگم میتونم تا آخر این ماه بیام شهر شما.

چند بار پیامشو خوندم تا مطمئن بشم واقعا این حرفو زده یا نه. سارا آدمی نبود که تو تمام این مدت بخواد بیاد پیش من ازش پرسیدم:
چرا یهو تصمیمت عوض شد؟
اونم گفت:
فکر میکنم که باید واقعا تورو بکنم و اگه اینکارو نکنم حس پشیمونی بهم دست میده.
از حرفش خوشم اومد ولی من توی اون چند وقت انقدر کیر دیده بودم و گاییده شده بودم که دیگه از سکس سیر بودم. آنا همیشه بهم کیر میداد و گاهی واقعا خستم میکرد.

مجبور شدم همه چیز درباره آنا رو بهش بگم. اصلا دلم نمیخواست نه به سارا و نه به آنا دروغ بگم. راستش یکمم میترسیدم، نمیخواستم آنا رو بخاطر این چیزا از دست بدم، حالا دیگه اونقدرام ازش ناراحت نبودم.
سارا آخر حرفامون بهم گفت:
پس دیگه نباید بهت پیام بدم؟
منم جواب دادم که باید با آنا حرف بزنم.

تعطیلات آخر هفته بعد خیلی برام عجیب شروع شد. صبح شنبه تازه از خواب بیدار شده بودم و تو رختخوابم دراز کشیده بودم. آنا یهو درو باز کرد و اومد تو. کاملا لخت بود و داشت کیرشو میمالید. چشمش به گوشی بود. داشت پورن میدید و جق میزد. ما قبلا باهم پورن دیده بودیم برام عادی بود. حتا یبارم موقع جق زدن یهو رفته بودم پیششو ناخواسته خفتش کرده بودم. اما اینکه یهو آنا تو اوج لذت با جق زدن بیاد سراغم خیلی عجیب بود. اومد عجولانه رو تخت و پاهاشو گذاشت دو طرف سینمو کون لختشو گذاشت روم. بعد بهم گفت:
اینو برام نگه دار.
منم گوشیشو نگه داشتمو اون یه دستشو گذاشت پشت سرم و با یه دست دیگش کیرشو مالید. اصلا از من نپرسید که اوکیم لا این کارش یا نه. یه وقاحت و بی شرمی داشت که منو جادو میکرد. اصلا به من نگاه نمیکرد و فقط فیلمو میدید. من صدای دو تا دخترو میشنیدم که از سکس لذت میبردن و همینطور صدای کیر آنا که با تف لیز شده بود. خیلی زود منی کیرشو ریخت تو صورتم، انگار سر صبح آب پاشیده باشم به خودم، صورتمو کلا خیس و لزج کرد. بعد بهم گفت این پورنه عالیه.
دم ظهر پورنشو باهم توی نمایشگر تلوزیون دیدیم. قسمت ساک و خوردن که تموم شد منو تو همون پوزیشنای کونی فیلم نگه داشت و دقیقا مثل فیلم منو گایید و تا آخرشم ادامه داد.
غروبم گفت:
بیا بریم بار با دوستام خوش بگذرونم.
گفتم دوستات کیان؟ اونم چند تا اسم گفت که زوئی هم توشون بود.
shemale
     
  
مرد

 
afsanesan
یکنواخت نبودن داستانت منو جذب می‌کنه. ممنون 🌹🌹
     
  
زن

 
گرداب شهوت
قسمت چهارم: آنای مست
یه لباس معمولی پوشیدم و رفتیم سمت بار. یه میز پنج شیش نفره با صندلی های راحتی رزرو کرده بودیم. بچه ها میخوردن و میخندیدن. منم بیشتر گوش میدادم و به کافه نگاه میکردم. اونجا پاتوق افراد تراجنسیتی بود، آدمای جذاب توشون زیاد بودن، چندتایی هم ترنس خوشگل به چشمم اومدن. ادمای عادی هم میومدن، جو صمیمی داشت و همه با هم اوکی بودن ولی من از تموم اون آدما فقط یه نفرو میخواستم کی؟ معلومه آنا.
آنا کاملا مست بود، صورت سفیدش حسابی قرمز شده بود و چشماش خمار بود. تا حالا مست ندیده بودمش و بنظرم واقعا جذاب میرسید. شوخیاش همه رو میخندوند و منو بیشتر. خودمو بهش چسبوندم و تو گوشش گفتم:
دوست دارم آنا.
اونم منو بوسید و جوابمو داد. خیلی کم پیش میومد بهم این حرفو بزنیم، معمولا تو اوج شهوت از دهنمون در میرفت. یکم بعد بچه ها بلند شدن که برقصن. به منم گفتن برم ولی من رقصیدن رو دوست نداشتم برای همین سر جام نشستم. داشتم رقصشونو تماشا میکردم که متوجه شدم زوئی یجوری نگام میکنه. تقریبا هر یه دقیقه با لوندی نگام میکرد و اشوه میومد. یکی دوبار اول بهش لبخند زدم ولی بعد کم کم ناراحت شدم. منتظر بودم که آنا بیاد پیش من ولی اون اصلا حواسش نبود و داشت پایین بالا میپرید.
گرمم شده بود و بوی دود اذیتم میکرد. صدای موزیکم خیلی زیاد بود. تصمیم گرفتم برم تراس یکم هوا بخورم. چند دقیقه اونجا موندم که یکی اومد و سیگار روشن کرد. گفت:
عه توم اینجایی؟
صداشو شناختم، زوئی بود. گفتم:
آره اومدم هوا بخورم.
گفت:
منم. میشه باهم هوا بخوریم؟
اومد کنارم و به دیوار تراس تکیه زد و پایین و نگاه کرد. همزمان سیگار روشن کرد و من گفتم:
اومدم هوا بخورم نه دود سیگار.
زوئی خندید و گفت:
آره راست میگی.
سیگارشو گذاشت تو پاکتش و بهم گفت:
افسانه تو واقعا باحالی.
گفتم:چطور مگه؟
گفت: کلا باحالی بقیه ازت خوششون میاد. شخصیتت قویه، حرفات مهمن و همیشه توجه همه بهت جلب میشه. آنا خیلی ازت تعریف میکنه و میگه خیلی کنار تو بهش خوش میگذره. راستشو بخولی افسانه از وقتی با توعه حس میکنم خیلی سر حال تر شده.
حسابی از حرفای زوئی خوشم اومد. بهش گفتم:
آنا خودشم عالیه. منم همین حسارو بهش دارم.
خندید و گفت: آره میدونم. تو تقریبا حاضری براش بمیری.
گفتم: آره یجورایی درسته.
زوئی یکم ساکت موند و بعد گفت:
همیشه دلم میخواست یه پارتنر مثل تو داشته باشم.
گفتم: چرا مثل من؟
یکم با خودش کلنجار رفت. میخواست یچیزی بگه ولی انگار خجالت میکشید. بهش گفتم راحت باش و اون گفت:
اون روز تو جنگل....
گفتم: اون روز تو جنگل چی؟
گفت: ببین تو خیلی پایش بودی. اگه دوست دختر من بود کلی ناز میکرد ولی تو....
هی حرفشو میخورد من جدی بهش گفتم:
زوئی راحت حرفتو بزن من مشکلی ندارم.
گفت: خب تو تسلیم آنا شدی. حتا صداشم کردی. وقتی ازت خواست کشیدی پایین و گذاشتی... ببخشید اینجوری میگم ولی گذاشتی هر جور که میخواد بکنتت. میدونم نزدیک من برات سخت بود ولی از خودت گذشتی، از غرورت بخاطر انا. ولی افسانه اینا مهم نیست، مهم اینه که تو بجای خجالت کشیدن سرتو بالا میگیری و حتا بهش افتخار میکنی و اصلا ازش خجالت نمیکشی. کلا از چیزی که هستی خجالت نمیکشی.

ولی من خجالت میکشیدم، خیلی هم خجالت میکشیدم ولی همیشه با خودم میگفتم من ادم ضعیفی نیستم و زوئی از همین خوشش اومده بود. گفتم:
اون روز یکم همه چیز بهم ریخته بود وگرنه همیشه اونجوری نیستم.
زوئی گفت: ولی بنظرم بی نظیر بودی اونجوری که آنا....
بازم حرفشو خورد. گفتم:
من میرم داخل دیگه.
دستمو از مچ‌ گرفت و گفت:
باشه میگم. اونجوری که آنا میکردت و تو محکم و قوی وایساده بودی واقعا شگفت انگیز بود. حس کردم برای اینکه مفعول باشی خیلی قوی هستی‌.
گفتم: داشتی تماشا میکردی درسته؟
گفت: آره
گفتم: چرا؟ آنا ازت خواسته بود؟
گفت: آنا میخواست پز تو رو بهم بده، میخواست بهم بگه ببین پارتنرم چقدر خوبه. افسانه میتونم بهت یچیزی بگم؟ اونجوری که تو بهش کون میدادی و اونجوری اون میکردت هنر خالص بود.
گفتم: خودم حدس زدم که هدفش چیه ولی اون چیزی به من نگفت.
زوئی گفت: لطفا چیزی بهش نگو.
گفتم: نگران نباش مرسی که بهم راستشو گفتی.
برگشت و خمار یه نگاه بهم کرد. گفت:
تو واقعا اون روز تماشایی بودی.
گفتم: مرسی. توم حسابی نگام کردی
گفت: وقتی کونتو کشید عقب و کرد تو سوراخت دلم میخواست برای همیشه تماشات کنم.
سرم داغ شده بود و چشمای خمار زوئی داشت منو مثل به گرداب میکشید داخل. گفتم:
از نگاهت معلوم بود.
گفت: کاش میتونستم اون لحظه نزدیکت باشم.
بهم خیره شد. یه حسی توم میگفت که باید برم، آنا اومد جلوی چشمم، اون برام همه کار کرده بود، اون بهترین پارتنر من بود و من نباید یه هوس زودگذر رو با آنا که همیشه روحمو لمس میکرد عوض میکردم. گفت:
اگه بخوای میتونیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید زوئی نباید این حرفا بین ما باشه، حس بدی میگیرم.
خودشو عقب کشید و گفت: آره درست میگی ببخشید. من یکم مستمو نمیدونم چی میگم.
سرمو تکون دادم و رفتم تو. خون به مغزم نمیرسید، آنا داشت وسط سالن میرقصید، صدای موزیک خیلی زیاد بود. نزدیکش رفتم و تو گوشش گفتم: آنا بهت احتیاج دارم.
خندید و گفت: دارم میرقصم افسانه.
گفتم: آنا باید منو بکنی اصلا حالم خوب نیست.
گفت: شب میبرمت خونه....
دستمو جلو دهنش گذاشتم و و تو گوشش داد زدم. گفتم:
آنا باید منو بکنی اونم همین حالا.
سرشو تکون داد و بعد حس کردم همه چیز و همه کس و فراموش کرد و تمام حواسش برگشت پیش من. منو از لای جمعیت کشید دنبال خودش و برد توی دسشویی بار. صدای موزیک محو شده بود، چند نفری توی دسشویی بودن ولی دیگه مهم نبود. در یکی از کابینارو باز کرد و گفت:
بفرما بهترین جایی نیست که میتونم ببرمت ولی اینجا به بهترین شکل میکنمت.
رفتم داخل و گفتم:
با تو همه جا بهترینه.
پشتم اومد تو و گفت: اوه اینطوریه؟
بعد عجولانه پیرهن بلندشو کشید بالا و کیرشو از توی شرتش درآورد و گرفت دستش. من جلوش وایساده بودم گردنمو کج کردم و بهش لب دادم. خیلی زود سرمو برگردوند و گفت خم شو. منم عجولانه دکمه های شلوار جینمو باز کردم و شلوار و شورتمو باهم کشیدم پایین. آنا منو خم کرد. گفتم:
مثل اون روز تو جنگل منو بکن.
وحشی شد و کیرشو گذاشت لای چاک کونم. گفت:
خیلی کیر میخوای آره؟
خندیدمو گفتم:
دارم میمیرم.
گفت: از لرزش بدنت معلومه. بیا... اینم از این... بگیرش تا آروم شی.
همزمان با این حرفا کیر کلفتشو که با تف خیس کرده بودن نرم و عمیق جا کرد تو سوراخ کونم. یهو یه حجم داغ و کلفت وارد سوراخم شد و انگار بدنم آروم گرفت. چون تو همون حالتی قرار داشت که میخواست، بدنم با کیر آنا توش تو بهترین حالتش بود.
یکم خم شد و نیمه بعدی کیرشو با یه تقه سرسختانه رو به بالا انداخت تو سوراخم. من گفتم:
آخ آنا بهترین حس دنیاست.
دستاش اومد رو شونم و کیرش دورخیز کرد و تق فرو رفت تو سوراخم. بعد انگار که سیل شهوت آنا یهو شروع شده باشه شروع کرد به تلمبه زدن. شق شق تو کونم تلمبه میزد و صدا کل دسشویی رو برداشته بود. اصلا برام مهم نبود بقیه کین و کجان. حتا میتونستم وسط جمعیت به آنا کون بدم و اگه کسی با نگاه تحقییر نگام میکرد میگفتم: من همینم که هستم جنده ها به کسیم ربطی نداره.
حس میکردم رو هوام، آنا مست بود و من از با کیر آنا از اون مست تر. تو خلسه‌ی تلمبه های آنا بودم، پاهام رو زمین نبود به هیچی جز آنا و کیرش فکر نمیکردم. بوی بدنشو حس میکردم، گرمی دستاشو، خیسی عرقشو و شهوت وحشیانشو که انگار داشت از طریق کیرش اونو به وجود من منتقل میکرد. تمام تنم داشت میلرزید، توی قله هوس بودم و آنا با تلمبه های کیرش منو از قله پرت کرد پایین. حتا وقتی رو هوا معلق بودم هم منو میکرد. از شدت لذت تو خودم مچاله شدمو کمرم صاف شد و پوزیشنم بهم خورد. ولی آنا مثل یه زالو تشنه خون بهم چسبیده بود و با انعطاف تلمبه میزد. حس پرواز داشتم حس کردم شهوت از تو کیر آنا اومد تو کونم و از تو کون رفت تو عمیق ترین سوراخی که آنا میتونست بکنه بعد از اونجا تو رگای تنم رفت و تو همه تنم پیچید و آخر سر از راه کیرم پاشید بیرون. آبم بدون دست زدن به کیرم پاشید هوا. حسمو دقیق یادم نیست ولی داشتم از لذت جیغ میزدم. یهو آنا تو همین لحظه ها تلمبه هاش عمیق شد و سرعتش کم. میزد تو کونم و ناله میکرد:
آه بگیرش کیرمو بگیر
بعد آخرین تلمبشو کوبید تو سوراخمو تو عمقش نوک کیرشو مالوند به دیواره سوراخم. هی قدماشو جلوتر میاورد، انگار که میخواست تو عمیق ترین جای سوراخم آبشو بپاشه. بعد منو محکم بغل کرد، من رو نوک پنجه پام بودم. دیگه منو نمیکرد، با کیر سوراخمو‌ نوازش میداد و بعد همه شهوتش تو تنم خالی شد آنا مثل یه اسب خسته روی تنم به نفس نفس افتاد.
shemale
     
  
↓ Advertisement ↓

 
لحظه شماری برای ادامه این داستان زیبا و جذاب
کاش بیشتر از این داستان ها نوشته میشد😍😍😍😍😍😍
Saeed..
     
  
مرد

 
afsanesan
جذاب و زیبا، مرسی که زود به زود می‌ذاری 🌹❤️
     
  
مرد

 
گرچه اصل داستان با موضوع شیمیل در لوتی جدید و تازه هست، ولی به نظرم هیچ چیز به اندازه پرداخت‌های بی‌نظیر و تجسم لحظه به لحظه اتفاقات با جزییات کامل و تصویرسازی میلیمتر به میلیمتر هیجانات و لذت جنسی روی بدن افسانه و آنا، این داستان رو جذاب نکرده...
in search of way to escape
     
  ویرایش شده توسط: AmirSalman   
زن

 
گرداب شهوت
قسمت پنجم: اعتراف
از سرویس اومدم بیرون یه نفر داشت دستاش رو میشست. مارو که دید یه ابرویی بالا انداخت و خندید. معلوم بود صدامونو شنیده، برام حسش لذت بخش بود که منو آنا رو کنار هم ببینه و بهمون فکر کنه. حتا یه متلکی هم بهمون انداخت که لاعث خندمون شد. گفت:
لعنتی شما دو نفر رو آتیش بودید.
وقتی رفتیم پیش بقیه دیگه شهوتم خالی شده بود. بازم زوئی برام نامرئی شد. چند باری باهام حرف زد اما من خیلی تحویلش نگرفتم، فقط چند تا نگاه مشکوک بینمون رد و بدل شد که نشد کنترلش کنم.
تو راه وقتی داشتیم برمیگشتیم به آنا گفتم:
آنا این دوستت زوئی رفتارش یجوریه.
آنا هنوز مست بود ولی یکمی از سرش پریده بود. گفت:
چجوری؟
گفتم: یطوری نگام میکنه انگار که چیزی بینمون باشه.
گفت: چیزی بینتون هست؟
گفتم: نه ولی از طرز نگاهش میفهمم دنبال یچیزایی هست.
آنا حرفمو‌جدی نگرفت و گفت:
افسانه زوئی کلا دختر خون گرمیه تو نباید حساس بشی.
گفتم: آنا من فرق خونگرمی و بقیه چیزا رو میفهمم حرفمو جدی بگیر.
گفت: باشه حرفتو جدی میگیرم.
گفتم: فقط همین؟ نمیخوای بهش چیزی بگی؟
گفت: چی بگم افسانه، تو جذابی طبیعیه که بقیه جذبت شن.
دیگه چیزی نگفتم، به یچیزایی شک کرده بودم و اون لحظه حس کردم شاید آنا میخواد منو وارد رابطه های دیگه کنه یا بدتر منو پاس بده به بقیه. برای اینکه مطمئن شم بهش گفتم:
آنا اون دختر مصریه بود که بهت گفتم یادته؟
گفت: آره. چیه بازم باهم ارتباط دارید؟
گفتم: چند روز پیش پیام داد و درخواست ویدئو کرد. من قبول نکردم، بعدش هم گفت میخواد بیاد اینجا.
آنا با کنجکاوی پرسید: خب تو چی گفتی؟
منم گفتم: من بهش گفتم نه. بعدم قرار شد باهات حرف بزنیم ببینم چی میگی.
گفت: اوکی
گفتم: آنا اگه چیزی هست بهم بگو.
گفت: چیزی نیست، من فقط... ببین افسانه من با این قضیه مشکلی ندارم.
حس کردم مستیش پریده، یهو میلش واسه حرف زدن بیشتر شد. من ازش توضیح بیشتر خواستم و اون گفت:
اگه باهام رو راست باشی مشکلی نیست.
با تعجب پرسیدم: یعنی تو مشکلی نداری که من با کس دیگه ای باشم؟
گفت: نه بشرطی که بهم بگی.
پرسیدم: آنا خودتم دوست داری با بقیه باشی نه؟
خجالت کشید و حرفی نزد. منم دیگه چیزی نگفتم. فکرم خیلی درگیر حرفای آنا شد. اون شب نتونستم درست و حسابی بخوابم.
از فرداش کار و بار و روزمرگی شروع شد. تا غروب میرفتم سرکار و بعد باشگاه و میگرفتم میخوابیدم. تو ذهنم چیزای زیادی بود اما بیشتر از همه این بود که آنا خیلی هم دوسم نداره. راستش ناراحت بودم، من بهش نگفتم ولی دلم میخواست رابطه ما جدی تر باشه نه باز و بی بند و بار. با این حال چیزی به سارا نگفتم. منتظر بودم که با آنا مفصل دربارش حرف بزنیم اما آنا خیلی میلی نشون نمیداد. رابطمون کمی باهم سرد شد، تو اون هفته فقط دو بار رابطه داشتیم که هر دو بار خیلی طول نکشید. یبار وقتی بود که از باشگاه اومدم و اون تن عرقیم رو لخت کرد و سرپایی منو کرد. دفعه دومم وقتی بود که داشتیم فیلم میدیدیم و یهو دلش خواست. ولی دیگه خبری از شور و اشتیاق قبل نبود. یچیز سنگین بین من و آنا بود که هر دو نادیدش میگرفتیم.
آخر هفته بود و من تو اتاقم دراز کشیده بودم. آنا در اتاقمو باز کرد و ازم خواست باهاش شام برم بیرون. بی چون و چرا قبول کردم. شام خوبی خوردیم و تو راه برگشت وقتی داشتیم از جاده جنگلی تاریک رد میشدیم آنا به حرف اومد و بهم گفت:
چه خبر از دوستت؟ کی میاد پیشت؟
گفتم: هنوز بهش چیزی نگفتم.
گفت: چرا؟ من که گفتم با این قضیه اوکیم.
من گفتم: خودم اوکی نیستم.
گفت: چرا؟
منم گفتم: چون تو برام کافی هستی. ولی متاسفم که من برات کافی نیستم.
خیلی جدی گفت: چرا فکر میکنی تو برام کافی نیستی؟
گفتم: چون نمیخوای فقط باهم باشیم. حس میکنم میخوای منو پاس بدی به دوستات.
یهو عصبانی شد و داد زد: این چه حرفیه میزنی افسانه مگه من حیوونم؟
گفتم: از حرفات اینجوری برداشت کردم.
گفت: بیخود کردی احمق خنگ. منظور من این نبود فکر کردی من کیم؟ ها؟
سرمو انداختم پایین و گفتم: باشه حالا دعوام نکن.
یکم صداشو آورد پایین و گفت: واقعا که احمقی افسانه.
گفتم: باشه ببخشید. ولی بهم بگو منظورت ازین حرفا چیه؟
چیزی نگفت، یکمی صبر کرد. و بعد که به شهر رسیدیم آروم شده بود. بهم گفت: بخاطر این نیست که تو برام کافی نیستی، بخاطر اینه که دلم میخواد با تو چیزای جدید رو تجربه کنم.
گفتم: یعنی چی آنا؟
اونم یکم فکر کرد و گفت: دلم میخواد مرز رابطمون رو گسترش بدیم میفهمی؟ من دلم نمیخواد با کس دیگه ای باشم دلم میخواد با تو با کسای دیگه ای باشیم.
من یکم گیج شده بودم، ازش توضیح بیشتر خواستم. اونم یهو زد کنار و گفت: مثلا دلم میخواد جلو بقیه بکنمت، دلم میخواد بقیه مارو ببینن، همونطور که زوئی مارو دید. دلم میخواد به بقیه نشون بدم چقدر خوبی، میخوام دیگران رابطه خصوصی مارو ببینن ولی نه هر کسی.
گفتم: اینو که خودم بعد اون روز فهمیدم.
گفت: آره دلم میخواد تو هم منو با کس دیگه ببینی، برات جذاب نیست؟
یه نگاه بهش کردم، راستش دلم نمیخواست مال کس دیگه ای باشه. انگار صدامو شنید و جواب داد:
منطورم این نیست که کس دیگه ای پارتنرم باشه، منظورم اینه که تو یه رابطه کنترل شده بتونم با کس دیگه باشم. شاید باورت نشه ولی برای من کردن یکی دیگه لذت زیادی نداره اما اینکه تو ببینی که من دارم یکی دیگه رو میکنم دیوونم میکنه.
بالاخره حسشو درک کردم. آنا گفت:
اگه نخوای مشکلی نیست. و اینکه ببخشید از اول بهت نگفتم.
بعد راه افتادیم سمت خونه، من بدجوری تو فکر فرو رفتم. حرفای آنا هم برام ناراحت کننده بود و هم هیجان انگیز. راستش موقعی که تو کف آنا بودم له له میزدم که یبار دوست دخترشو بیاره خونه و من حتا بتونم صدای سکسش رو بشنوم. نزدیکای خونه بودیم که پرسیدم:
آنا دوست داری منو هم با کس دیگه ببینی؟
چشاشو رو هم گذاشت با اعتراف گفت: خیلی.
گفتم: چرا برام توضیح بده.
گفت: اینکه ببینم یکی تو رو میکنه من رو به اوج میرسونه، من وقتی تورو میکنم نمیتونم خوب تماشات کنم ولی اگه یکی دیگه اینکارو بکنه میتونم قشنگ نگاهت کنم. دیدن تو وقتی داری گاییده میشی برام لذت بخش ترین چیز دنیاست.
من فقط نگاهش کردم. رفتیم تو خونه بهم گفت:
افسانه اگه دلت نخواد هم همین رابطه رو ادامه میدیم، من مشکلی ندارم. حاضر نیستم تو رو بخاطر این چیزا از دست بدم.
من بهش گفتم: واقعا نمیدونم آنا.
داشتم لباس عوض میکردم و یه شرت کالوین کلین پادار تنم بود. نشست رو تختم و گفت: مشکلی هست؟ باهام رو راست باش.
کنارش نشستم. گفتم: نمیدونم میخوام یا نه. از اینکه پیش یکی دیگه لخت شم خجالت میکشم.
دست گذاشت رو رانم و فشارش داد. گفت:
میخوای یه چیز ساده تر رو امتحان کنیم که ببینی خوشت میاد یا نه؟
دستمو رو دستش گذاشتم و پرسیدم: مثلا چی؟
گفت: از رابطمون برای دوستت فیلم بگیریم.
یهو دلم شروع کرد گروم گروم تپیدن. گفتم: کی؟
گفت: الان.
گفتم: نمیشه آنا. دلم نمیخواد اینجوری یهویی بهش بگم.
گفت: میخوای وانمود کنیم که تو از چیزی خبر نداری؟ مثلا من به یکی از دوستام بگم که میخوام تو رو بکنم و ازت فیلم بگیرم؟
گفتم: این بهتره، فقط کدوم دوستت؟
شروع کرد به مالیدن رانم و گفت: زوئی
سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: باشه آنا، هر چی که تو بخوای.
shemale
     
  

 
جوووونم کاش زودتر باقیشو بزاری
کاش هیچ وقت تموم نشه 😍😍😍😍😍😍
با اختلاف بهترین نویسنده دنیا💯💯💯💯💯
Saeed..
     
  
مرد

 
afsanesan
به به، چه جذاب شده😁😁
     
  
زن

 
مرسی بچه ها
shemale
     
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستانهای افسانه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA