معلم خصوصی عاطفه 1
سه ماه بود كه معلم خصوصی شده بودم. چاره نداشتم تازه از سربازی اومده بودم و هنوز دنبال كار میگشتم واسه رفع بیكاری بد نبود. حداقل اینطوری می تونستم دم دهن بابا ننمو ببندیم. یه اموزشگاه بود كه بهم كار داده بود.
درامدش زیاد نبود ولی از هیچی بهتر بود. چون تازه كار بودم شاگردهایی كه فاصلشون دور بود رو به من می دادند. شاگرد زیاد داشتم. دختر و پسر همه جور ادم بودند. چادری بلوز شلوار مینی ژوپی، خلاصه ادم تازه پی به اختلاف موجود در بین افراد جامعه میبره.
شاگردی بود كه سر غروب كه میشد ازم خواهش میكرد میگفت نظر كردم نماز اول وقت بخونم. نمی دونم شاید همون كارو كرد كه دانشگاه قبول شد. شاگردی هم داشتم كه روز عید جلوی باباش با هام روبوسی كرد. خلاصه ادم گیج میشه نمی دونه تو این شهر با ادماش چطوری برخورد كنه.دو ماه بود كه خونه عاطفه میرفتم. عاطفه یه خانوده ای داشت نه ازاد و نه مذهبی. یه خانواده معمولی . مادر پدرش اهل نماز بودند ولی مادرش اصلا جلوی من روسری سرش نمی كرد حتی خود عاطفه هم همینطور. البته همیشه عاطفه لباسهای بلند می پوشید. هیچ وقت ندیدم كه دامن بپوشه یا ارایش بكنه. شاگردهای خصوصی اكثر شاگردهای خنگ نیستند بلكه بیشتر احتیاج به تشویق دارند اعتماد به نفس خودشونو از دست دادند اگه معلم زرنگ باشه باید بیشتر روی روحیه و اعتماد اونها كار كنه. كار سختیه ولی چاره ای نیست. درس و بلدند ولی موقع امتحان به علت نداشتن اعتماد به نفس كافی خراب میكنند. عاطفه هم از این جور شاگردها بود. توی امتحان میان ترم یه درس ریاضی افتاده بود ولی با كمك من تونسته بود در اخر ترم نمره خوب بگیره. واسه همین اعتماد خانواده و خودش هم به من بیشترشده بود. موقعی كه بین تدریس استراحت میكردیم از خانوادش برام میگفت. از اون فامیلشون كه میخواست بیاد خواستگاری و عاطفه اصلا اونو دوست نداشت تا اون دوست باباش كه سر باباشو كلاه گذاشته بود و فرار كرده بود رفته بود كانادا
یه روز در بین همین صحبتها بود كه عاطفه ازم سئوال كرد:
- شما دوست دختر دارید؟
- این چه سئوالی میكنی؟
- همینطوری پرسدیم. فضولی نباشه.
زیاد خوشم نیومد. از خودم بدم اومد كه زیادی به شاگردم رو دادم. اونم اینقدر پرو شده كه از معلمش همچین سئوالی میكنه.
- نع
تا اخر كلاس سر سنگین برخورد كردم. چیزی نگفتم. موقع خداحافظی تا دم در اومد بدرقم.
- از دست من كه ناراحت نیستید؟
- برای چی؟
- به خاطر اون سئوالم. ببخشید. نباید میپرسیدم.
- نه خواهش میكنم.
- انگار داغ دلتونو تازه كردم.
دختر پر رو. به توچه. مگه فضول منی؟ جلسه بعد دو روز دیگه بود. یادمه روز پنج شنبه بود و عاطفه هم شنبه یه امتحان داشت. واسه همین هم بود كه مجبور شده بودم زود كلاس بذارم. وقتی زنگ زدم باباش اومد دم در. از دیدن من تعجب كرد. انگار خبر نداشت كه امروز كلاس دارم
- ببخشید امروز كلاس دارید؟
- بله قرار گذاشتیم. چون عاطفه خانم شنبه امتحان دارند واسه همین خودشون خواستند كه امروز هم بیام خدمتشون.
باباش یه دست كت و پلوار شیك پوشیده بود و كراوات زده بود. یه عطری هم به خودش زده بود كه بوی عطر من توی بوش گم شده بود.
- ببخشید من مزاحمتون نشم مثل اینكه می خواستید برید مهمونی
- نه خواهش میكنم. جایی كه نمیریم ولی سرمون شلوغه و مراسم داریم. من تعجب میكنم چطور این دختر یادش نبوده؟
- حالا مسئله ای نیست من می تونم فردا صبح بیام.
- نه بفرمایید تو.تا اینجا تشریف اوردید دیگه
كس كش سر ادم منت هم میزاره. انگار من التماس كردم كه امروز بیام. می دونم كه اینقدر گداست واسه اینكه جریمه لغو كلاس رو به من نده به زور دعوتم كرد توی خونه. وارد كه شدم بوی خیار پوست كنده و ادكلن با هم قاطی شده بود. تا رفتم دیدم به به چه خبره. دو تا زن و دو تا مرد مهمون بودند. همه شق و رق و عصا قورت داده. مشخص بود كه خانواده هستند. پدر و مادر ،دختر و پسر. سلام كردم. همه از جاشون بلند شدند. با مردها دست دادم. پسر خانواده خیلی جوون بود. یه كراوات زده بود مثل كراوات عین الله باقر زاده. اصلا بهش نمیود. از دور داد میزد كه بار اولشه.بابای عاطفه منو بهشون معرفی كرد. ازم خواست كه بشینم روی مبل. خودش هم رفت تو اتاق پیش عاطفه. دو دقیقه نشد كه اومد بیرون.
- بفرمایید خواهش می كنم.
از جام بلند شدم و رفتم به طرف اتاق. باباش جلومو گرفت
- امروز خواهش میكنم یه ساعته كلاسو تموم كنید. ما مهمون داریم. با عرض معذرت
رفتم تو. عاطفه نشسته بود رو تختش و سلام كرد. اصلا بهم نگاه نمیكرد. یه دستمال كاغذی دستش بود . تا منو دید تو مشتش قائم كرد. معلوم بود كه گریه میكرده. چیزی نگفتم. خودمو زدم به اون راه. كاپشنمو از تنم در اوردم.
- خوب اماده ای برای امتحان؟
چیزی نمیگفت. دماغشو بالا كشید. هنوز سرش پایین بود. به نظرم حالا كه گریه كرده بود خوشگل تر شده بود.
- مشكلی هست؟ میخوای من برم؟ من گفتم به بابا من فردا هم میتونم بیام ها
- نه اشكالی نداره. خودم بهتون گفتم بیایید.
از شنیدن صداش تعجب كردم.بدجوری گرفته بود. اصلا نمی تونست حرف بزنه.
- اینا اومدند خواستگاری. اصلا ازشون خوشم نمیاد. بابا اومده میگه از قصد گفتم كه شما بیایید برای تدریس.
- ااا پس من برم. خیلی زشته كه. چه عجله ایه؟ فردا میام.
- نه اصلا. هیچ ایراد نداره من خودم از قصد گفتم بیایید. اینام از شمال اومدند شب هم اینجاند و شام هستند و بعدشم میخوابند.
این دیگه چه جور مراسم خواستگاری بود؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده. یاد قزوینیه افتادم كه با زیر شلواری میره خواستگاری و ....
- پس اگه فردا بیام بازم اینا اینجاند؟
- آره دیگه.منم شنبه امتحان دارم.
- تو كه زودته ازدواج كنی
- اینو به بابام بگید.
- حالا بیا زود اشكالاتو حل كنیم كه من یه ساعته باید برم.
- كجا؟ تروخدا نرید. بذار اینا از حسودی بتركند.
بهش نگفتم كه باباش گفته. چون حتما اوضاع خراب تر میشد. منم میشدم آتیش بیار معركه.
- اخه درس نمی خواییم بخونیم فقط رفع اشكاله. زیاد طول نمیكشه.
شروع كردیم درس خوندن. هنوز یه ربع نگذشته بود كه یهو در باز شد. یكی از همون زنها اومد تو. یه سینی میوه و چایی هم دستش بود. منو عاطفه دوتایی روی یه كاناپه دو نفره نشسته بودیم. تقریبا میشد گفت كه بهم چسبیده بودیم.هردوتامون روی میزی كه جلومون بود خم شده بودیم.
- به به عروس گلم. خسته نباشی. یه خرده استراحت كن. نیومدی پیش ماها؟ یادت باشه.
عجب فضول. اخه ادم مهمون باشه بعد ..... . عاطفه هم با دیدن خانومه یه لبخند مصنوعی زد و حس كردم كه خودشو بیشتر به من چسبوند. بعد یه نگاهی با همون لبخند به من كرد
- اخه من شنبه امتحان دارم و ایشون هم قرار بود بیاند برای تدریس.
من خیس عرق شده بودم. آاخه اگه تو نمی خوای با این خانواده وصلت كنی به من چه؟ منو چرا این وسط خراب میكنی؟ بیچاره دلم برای مهمونشون سوخت. تو دلم میگفتم خدا به داد شوهر این دختر برسه. وقتی از اتاق رفت بیرون دوباره مثل قبل نشست.
- كثافت آشغال. اومده ببینه من و تو توی این اتاق چیكار میكنیم. اینقدر فضوله. بذار از حسودی بتركه.
- اینكه درست نیست. به بابات بگو نمیخوای باهاش ازدواج كنی.
- اینا فامیلای بابان. بابا به خیالش از آسمون افتادند پایین. اگه اینا برند دیگه هیشكی نیست.
كلاسو به زور تموم كردم و رفتم خونه. هفته بعد جلسه بعدی بود. وقتی رفتم دوباره باباش اومد دم در. اینبار با زیر شلواری و زیر پیرهن بود. اینطوری بیشتر بهش میمود تا كت شلوار و كراوات. یعنی من اینطوری بیشتر دوسش داشتم. اصلا بهش نیومد كلاس بذاره. عاطفه هم اومد استقبالم.
- سلام بفرمایید.
رفتیم تو اتاق.
- امتحانمو خیلی خوب دادم. اون جلسه رفع اشكال خیلی خوب بود. هم تو نمرم تاثیر داشت هم تو زندگیم.
فهمیدم كه اون خواستگارای بدبخت دست از پا دراز تر برگشتند شهرشون. ازش نپرسیدم چی شد. زود رفتیم سر درس. عاطفه اصلا دلش نمی خواست درس بخونه. همش میخواست حرف بزنه. منم چیزی نمی گفتم. گفتم بلكه تموم بشه و درس و شروع كنیم. نمی دوم فكر میكرد براش كار مهمی انجام دادم. فكر میكرد وجود من در اون روز باعث شده كه اون خواستگار ها برند.
- فردای همون روز گورشونو گم كردند و رفتند.
من چیزی نگفتم. نه آره گفتم نه نع. بلكه بفهمه كه باید بس كنه.
- البته مامان هم مخالف بودها ولی خوب چیزی نمی گفت می گفت شاید من خوشم بیاد.
ول نمیكرد.
- مامان میدونه كه من از پسر خالم بیشتر خوشم میاد.
پسر خاله دیگه كی بود؟ به من چه.
- با هم خیلی عیاقیم. هم دیگه رو خوب درك میكنیم. حتی سكس هم با هم داشتیم...
اینو كه گفت دیگه حرفشو قطع كردم
- بهتر نیست درس و شروع كنیم؟
جنده خانم هیچی نگم میخواد تا اخر زمون حرف بزنه. به این دادم. واسه اون ساك زدم اون كسمو دیده این كونمو انگشت كرده و ....
اون روز اصلا نه درس درست حسابی خوندیم نه درست و حسابی حرف زدیم. نمی دونم چش شده بود. همش یه ریز حرف میزد. هی وسط حرفشم ازم نظرمو میخواست. كلاس از دستم در رفته بود. منم دیگه چیزی نمی گفتم. كون لقش خودش كه نمی خواد بخونه منم چیزی براش نمی گم. موقع رفتن ازم خواست بشینم. از اتاق رفت بیرون و برگشت. دیدم با مامانش اومده توی اتاق.
- اگه میشه غذا رو با ما بخورید
- نه متشكرم باید برم. دیر میشه
بدم نمیومد باهاشون غذا بخورم. اینقدر بوهای خوب خوب میومد كه گرسنم شده بود.
- حالا اینبارو به ما افتخار بدید. قول می دم اگه دیرتون شده باشه بابای عاطفه شما رو تا یه جایی برسونه.
دیگه چیزی نگفتم.
عجب غذایی. سر میز همه با هم شوخی میكردند. اصلا انگار نه انگار من اینجام . منو از خوشون می دونستند. خوشحال بودم. حس میكردم كارم با موفقیت پیش رفته . هم شاگردم و هم خانوادشون از من راضی بودند.
كلاس بعدی 7 - 8 روز دیگه بود. قرار بود 4 بعد از ظهر برم خونشون.
درست شب قبل از كلاس عاطفه بهم زنگ زد.
- سلام حالتون خوبه؟
- مرسی. بفرمایید.
- می خواستم اگه میشه ازتون بخوام فردا صبح بیایید خونمون.
- الان میگید چرا؟ من فردا صبح كلاس دارم.
- حالا اگه میشه یه كاریش بكنید. اگه نه كه همون ساعت بیایید. ولی سعی خودتونو بكنید.
- تا نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم و جوابشو بهت میگم.
چه می دونم لابد بعدازظهر می خواست بره پاساژ گلستان یا میدون كاج یا بازار صفویه یا .... . اینقدر قمپز اینجاها رو برام دركرده كه دیگه گوشم از این حرفا بود. هرچی هم خرید میكرد میاورد بهم نشون میداد. البته اگه لباس زیر خریده بود جور دیگه رفتار میكرد.
- اینو دیگه نمی تونم بهتون نشون بدم
منم چیزی نمی گفتم
- میخوایید ببینید؟
نمی خواستم حرمت شاگرد و معلمی از بین بره. دوست داشتم یه حدی بین خودمون باشه.
- نه. بیا بشین درسو ادامه بدیم.
به یكی از شاگردهای صبحم زنگ زدم و قرار كلاس و برای یه روز دیگه گذاشتم. اونم قبول كرد. به عاطفه زنگ زدم.
- سلام فردا صبح ساعت 30/10 اونجام.
- دستتون درد نكنه
صبح ساعت 15/10 در خونشون بودم. زنگ زدم. از پشت آیفون خود عاطفه جوابمو داد. درو باز كرد و منم رفتم تو. در ساختمون كه رسیدم دیدم بازم خوشه اومده استقبالم.
- سلام بفرمایید تو
- سلام خوبی؟
وارد كه شدم پشت سرم در و بست و قفل كرد. تعجب كردم ولی چیزی نگفتم.
- مامان نیست؟
- نه كار داشت رفت بیرون. فقط منم خونه.
یه بوی عطری میومد كه نگو. نفسم داشت بند میومد. ضربان قلبم یك میلیون بار در دقیقه شده بود. اصلا نمی تونستم نفس بكشم. عاطفه دامن پوشیده بود و پاهای بدون جوراب. تا حالا ندیده بودم. عجب سفید و توپولی بود. یه دونه مو هم نداشت. پشت پاش عضله ای بود. دلم می خواست یه گاز به پاهاش بگیرم. یه تی شرت تنش بود بدون كرست. راحت میشد از پشت تی شرتش نوك سینه هاشو تشخیص داد. عجب حال و هوایی داشت خونشون. ساكت و آروم. هیچ وقت صبح خونشون نیومده بودم. انگار یه خونه دیگه بود. نور افتاب تا وسط اتاق میومد.
...