انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

دختر پسرنما


مرد

 
(قسمت شانزدهم)

همون موقع یهو گفت:اها پیدات کردم !
دستم گذاشتم رو قلبم هنوز تو اتاق نیومده بود لابد رفته بود تو اتاق مهران! در کمدو اروم
بستم و حالت اماده باش گرفتم که تا اومد سمت کمد با چون بزنم تو سرش .
یه در دیگه رو بازکرد وگفت:اینجايي؟ :_ اخ اخ اخ توحموممکه نیستي! پس تودستشوين؟
تو دلم داشتم بهش فحش میدادم. یه دستمو محکم گرفته بودم رو دماغ و دهنم تا صدای نفس های بلندم که نشونه ترس بود بيرون نره !
حس کردم در اتاق باز شد. صدای امير توگوشم پیچید:اینجايي؟کجا قایم شدی؟پشت وسیله ها؟؟بیا بيرون عزیزم کاری باهات ندارم! فقط یه بوس کوچولو صدای قدماش هر لحظه نزدیک تر میشد دیگه نفسام به شمارش افتاده بود که یه دفعه صدای بلند مهرانو شنیدم:از خونه من گمشو بيرون. با خیال راحت چشمامو بستم! صدای امير بود:چته بابا ترسیدم! _:به چه حقي تو خونه منو میگردی هان؟ صدای عصبي مهران بهم ارامش میداد!
_:باشه باشه رفتم بابا! فقط میخواستم این عروسکتو پیدا کنم! _:بروگمشو تا نزدم شل و
پلت کنم! مثه این که خیلی بهت رو دادم! _:چرا داد ميزني؟
_ مهران با صدای بلند تری گفت:بيرون!
فهمیدم امير از اتاق رفت . مهران اروم گفت:بیا ب ريون رفت! بعد در اتاقو بست با احتیاط از کمد اومدم بيرون با خیال راحت نفس عمیقي کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. دستمو رو سینم مشت کردم و گفتم:عوضي! عوضي!عوضي!
بعد سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا اینا چه موجوداتين که تو افریدی .
تو حال خودم بودم که یه دفعه در باز شد نا خود اگاه حالت تدافعی به خودم گرفتم مهران اومد تو و گفت :نترس منم!
با خیال راحت نگاهش کردم .
سرشو تکون داد وگفت:خوب شد نیومدی بيرون! هر چند با این قیافه قابل تشخیص
نیست ولي امير خیلی تيزه!
من:صد رحمت به گرگ !
خندید و گفت:خب حالا که رفت ولي کلا یادت باشه دورو بر امير نباش اون واسش مهم نیست دختر باشي یا پسر تو راهی میکشونتت که دیگه نمیتوني ازش بيرون بیای !
من:پس چرا باهاش دوستي؟ خندید و گفت:یه جورايي کارم پیشش گيره! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:بپا نندازتت تو اون راها !
سرشو تکون داد و گفت:خب بیا برو یه چيزي بخور !
یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:امروز خیلی کار داریم !
یه نگاه به لباسام انداختم و گفتم:چيزي شده؟
همون طور که از اتاق ميرفت بيرون گفت:باید بریم واست لباس بخریم اینجوری نمیتوني بیای مطب من !
دنبالش راه افتادم و گفتم:راستي من كي وسایلمو بیارم؟ همون طور که به سمت اشپزخونه خونه ميرفت گفت:اونا به دردت نمیخوره!باید نو بخری ! من:اما همونا واسه من کافیه ! برگشت سمتم و گفت:میخوای بری بالا رو ببني؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم !
به ميز اشاره کرد و گفت:تا یه چيزي میخوری منم ميرم اماده میشم باید بعدش بریم بيرون
به سمت در رفتم و گفتم:سرکار نميري؟
:_ نه مرخصي گرفتم !
پاکت شيرو برداشتم و یه لیوان شير برای خودم ریختم و خوردم!یه لقمه کوچیک هم نون و پنير درست کردم !
بعد ميزو جمع کردمو و از اشپز خونه اومدم بيرون. مهران لباساشو عوض کرده بود. مونده
بودم این ادم چقد لباس داره که هیچوقت تکراری نمیپوشه عوضش من همیشه یه دست لباس تنم بود !
همون طور که یقه کاپشنشو صاف میکرد گفت:اه دور لبتو پاک کن ! چشمامو لوچ کردم سمت لبمو گفتم:چیه مگه؟ صورتشو جمع کرد و گفت:با دهنت شير میخوری یا با صورتت؟ پشت دستمو کشیدم رو لبم و گفتم:پاک شد؟ دندوناشو فشرد رو همو گفت:دختره ي کثیف برو صورتتو بشو حالمو به هم زدی ! بعد بدون این که بهم نگاه کنه به دستشويي اشاره کرد ! خندیدم و رفتم تو دستشويي! صورتمو شستم بعد تو اینه به خودم نگاه کردم دستمو کشیدم تو موهام و مثل
موهای ارمان بردمشون بالا ول باز ریخت! پوف کردمو با دستام کشیدمشون سمت چپ. یه
چشمکو بوس واسه خودم تو اینه فرستادم وگفتم:جونم به این قیافه دختر كشيم واسه خودم !
از دستشويي بيرون اومدم . مهران دم در ایستاده بود. یه نیم نگاهی به من کرد و گفت:شستي؟
صورتمو گرفتم جلو و گفتم:ایناها ببين خیسه!به حولتم دست نزدم !
سرشو کج کرد و گفت:زیپ کاپشنتو بکش بالا سرده !
درو باز کرد سرمای بيرون خورد تو صورت خیسم یه دفعه تمام بدنم لرز کرد دستامو بغل گرفتم و دنبال مهران که داشت از پله های تو ایون خونش بالا ميرفت راه افتادم !
رسیدیم طبقه ی دوم !
با ذوق خونه رو نگاه کردم مهران به در اشاره کرد وگفت:کوچیکه ول خب فکرکنم به دردت بخوره !
یه حیاط بزرگ بالا بود که میشد پشت بوم خونه مهران و با دیوارای نیم متري احاطه شده بود در شیشه ای خونه هم تو حیاط باز میشد کنار در هم دوتا پنجره بود. مهران رفت جلو کلید انداخت تو در رفتم جلو یه سرك تو خونه کشیدم یه سالن بزرگ بود یه طرفش اشپزخونه بود و یه طرفشم با دکور یه اتاق بدون در کار کرده بودن !
با ذوق رفتم تو با این که اندازه یک چهارم خونه مهرانم نبود ول از جايي که توش زندگ میکردم خیلی بزرگ تر بود !
یه دوری اطراف زدم کنار اتاق یه حمام و دستشويي بود ! دستامو گذاشتم رو گونه هامو گفتم:واقعا میخوای اینجا رو بدی به من؟
مهران سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اجارش میشه ماهی دویست تومن که از
حقوقت کم میکنم !
من:مگه چقد بهم حقوق میدی؟
لبخندی زد وگفت:به منشی قبلی هشتصد میدادم ولي تو چون تحصیلات نداری و تازه همه کاری رو هم باید خودم بهت یاد بدم پس شش صد تومن میگيري!
من:واقعا؟یعني ماهی سیصد تومن بهم میدی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:اره ! من:به عبارتي یعني روزی بیست هزار تومن ! خندیدم و گفتم:اونوقت چند ساعت کاره؟
من:یعني با کار کردن اندازه یک چهارم کاری که قبلا میکردم دو برابر اون موقع پول در میارم
تازه دیگه پول به و تعمير موتورمم نمیخواد بدم !
دستامو زدم به همو گفتم:همچين بدم نشد بهت بدهکار شدما !
برگشتم سمتش و گفتم:پس پول که باید بهت بدم چ؟
لبخندی زد وگفت با اون دویست تومن که از حقوقت کم کردم جبران میشه کم کم !
من:فقط یه چيزي !
:_ چ؟ با ناراحتي گفتم:حالا چطوری اینجا رو پر کنم !
مهران:مهم نیست ميريم هر چي لازم داشتي بخر !
جیبامو از تو شلوارم دادم بيرون گفتم:من پول ندارم !
:_ بهت قرض میدم !
من:نه! همين الانشم کلی پوله !
یه کم فکر کرد و گفت:میخوای وسایل پایینو که تو اتاق بودن بیاری بالا؟به هر حال اونا بي استفادن !
من:مطمئني؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد گفتم:باشه ! لبخندی زد وگفت:عصر میگم کارگر بیاد ! سرمو تکون دادم و گفتم:اونوقت بابتشون چقد باید پول بدم؟ یه ذره نگاهم کرد و گفت:هر چقد میخوای !
يكم پول تو خونه دارم بريم برش داريم
لبخندی زد و گفت:باشه ميريم فعلا باید یه وقت ارایشگاه بگيري! من:واسه چي؟ اشاره کرد به صورتمو و گفت:نگو که میخوای با این قیافه .... من:باشه باشه!ولي اخه من به این قیافه عادت دارم ! با نگراني گفتم:دوست ندارم شبیه دخترا بشم ! همون طور که به سمت خروجي ميرفت گفت:یه مدت عوض شد بعد نخواستي باز بذار
همين شكلي بشي !
دنبالش راه افتادم وگفتم:باشه !
لبخندی زد وگفت:خب پس بیا بریم !
با هم سوار ماشين شدیم سر کوچه یه ارایشگاه زنونه بود مهران رفت دم در زنگ زد یه
خانوم بيرون اومد داشتم به مهران و اون خانومه نگاه میکردم که دلم شروع کرد به شور زدن. میترسيدم دختر بودن کار سختي بود !
بعد از اون دم یه مغازه ایستادیم مهران رفت تو بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک برگشت و گفت:بیا بگير!
من:اینا چیه؟ :_ مانتو و شلوار و شال !
من:واسه چ؟ :_ میخوای با این تیپت بیای لباس بخری؟
یه نگاه داخل پلاستیک کردم مانتو مشکی که توش بودو اوردم بيرون! بزرگ بود ول خوشگل بود !
یه لبخند زدم و به شال و شلوار توش که تو پلاستیک بود نگاه کردم !
رفتیم دم خونم! یا بهتره بگم خونه قدیمیم! کیف کولمو برداشتم رادیو مدارک و پولامو ریختم توش مهران گفت که هیچکدوم از وسایلمو لباسامو نيارم ول بازم لباسايي که ضروري بودو همراه خودم بردم !
ایستادم از خونه قدیمیم خدا حافظي کردم و موتورمو گذاشتم تو خونه مهران گفت فردا یکی رو میفرسته برای خریدن موتور !
سوار ماشين شدم پولامو در اوردم و دادم دست مهران یه نگاهی بهشون کرد و
گفت:نصفشو نگه میدارم واسه خرید نصفشم پول وسایل !
من:ول اخه اونا خیلی گرون ترن !
مهران پولو گذاشت تو جیبش و گفت:سمساری هم بود همين قد میخریدشون هر چقدرم
نو باشن دست دومن !
میدونستم کاراش به خاطر دلسوزیه ول همين کار رو هم تا به حال کسی برام انجام نداده بود برای همين با این که شرمنده میشدم ول حس خوبي هم داشتم با خودم عهد کردم تمام
پولشو هر وقت که تونستم بهش پس بدم !
لباسامو عوض کرده بودم داشتم تو اینه با شالم ور ميرفتم که مهران گفت:لباسا خیلی برات بزرگه !
من:اشکال نداره ! مهران:سایزت مگه چنده؟ گوشه کاپشنمو گوشید تا ببینم سایزش چند ولي هیچ ننوشته بود گفتم:نمیدونم !
باز زل زدم تو اینه ! خندید و گفت:بیام کم کم داره خودشو نشون میده ! من:چ؟
:_ اخلاق دخترونت! برگشتم سمتش وگفتم:چرا؟ گفت:از بس تو اینه نگاه میکني !
من:اخه ببين!
شالو در اوردمو گفتم:این چیه؟!اه !
:_ باید برات روسری میخریدم !
ببين وسطشون بنداز رو سرت بعد پایینشو یه گره بزن !
کاری که گفت کردم ! به گره شالم اشاره کرد و گفت:یه ذره بیارش پایين ! کاری که گفت کردم!از خودم خجالت کشیدم اون بیشتر از من بلد بود که باید چ کار کرد ! تو پارکینگ پاساژ پیاده شدیم! وارد پاساژکه شدیم برق ازکلم پرید ! رفتم کنارشو گفتم:اینجا که گرونه ! سرشو به علامت منفي تکون داد وگفت:نه نیس!بیا بریم ! وارد یه مانتو فروش شدیم . فروشنده یه نگاه به من کرد بعد با تعجب رو کرد به مهران و گفت:خانوم با شمان؟
میدونستم قیافم خیلی زايس! مخصوصا که گوشه های شالمو تا اونجا که میشد تا کرده بودم که از سرم نیفته! مهران بدون توجه به نگاهای فروشنده گفت:بله با منه یه پالتو میخواستیم !
فروشنده اشاره کرد به یه سمت مغاره و گفت:پالتو های جدیدمون اونجاست....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت هفدهم)

با مهران رفتم سمت پالتو ها !
با دقت تمام همه مدلا رو نگاه میکردم مهران گفت:از چيزي خوشت اومد؟ اخرش یه پالتوی سورمه ای دیدم یقه و استینش خز داشت از پاییت کلوش میشد روی دکمه هاشم زنجير داشت رفتم !با ذوق گفتم این !
اومد جلو بدون این که نگاه کنه چي انتخاب کردم گفت:اقا لطفا این مدلو سایز ایشون بیارین!پالتو رو داد دستم رفتم تو اتاق پرو و با دقت خاصي لباسو پوشیدم !
واقعا قشنگ بود!برعکس اون لباسای پسرونه این یکی اندامموکاملا رو فرم اصلیش نشون میداد! با این حال خجالت میکشیدم که به مهران نشونش بدم دره پرو رو بازکردم و گفتم:خوبه !
:_ باشه! درش بیار! سایزش خوبه؟ خوشحال شدم که خواست ببینتم . گفتم:اره خوبه ! باشه بیارش حسابش کنم ! لباسو در اوردم دیدم مهران سر صندوق ایستاده چند تا پاکت بزرگ هم دستشه! همون
طور که دستم به شالم بود گفتم:اینا چیه؟
:_ اینا مال منه تو کاریت نباشه!پالتو رو از دست من گرفت و گفت:برو بيرون کفشا رو ببين
تا من بیام !
رفتم سمت کفش فروش که رو به روی اون مغازه بود. چند دقیقه بعد مهران هم اومد !
من از هر چيزي که مهران میگفت باید بخرم یه دونه بر میداشتم ولي مهران اندازه ده برابر
من واسه خودش خرید کرده بود !
اخر سر با کلی جعبه و پلاستیک از پاساژ بيرون اومدیم!همشون به زور پشت ماشين جا
شدن . دیگه نزدیکای ظهر بود مهران گفت:ساعت یک و نیمه بریم یه جايي یه چيزي بخوریم
بعدم برو ارایشگاه واسه ساعت سه وقت گرفتم تا تو میای منم وسیله ها رو میبرم بالا ! من:تنهايي؟ ماشینو روشن کرد و گفت:من که نه کارگر میاد! میزارن بالا خودت هر جور خواستي بچینش !
به اسرار من رفتیم و تو یه رستوران معمولي غذا خوردیم نمیخواستم خودمو بد عادت کنم !
بعد از اون منو دم ارایشگاه پیاده کرد یکی از جعبه ها رو داد دستمو و گفت:لباساتم عوض کن ! من باشه
یه نگاه به لباس زیرايي که خریده بودم انداختم و گفتم:میشه اون یکی رو هم بدي؟
نمیخواستم چشمش به اونا بیفته
سرشو به علامت مثبت تکون داد!با خیال راحت برش داشتم و پیاده شدم شمارشو برام نوشت روی کاغذ و گفت هر موقع کارم تموم شد بهش زنگ بزنم !
وارد ارایشگاه شدم جايي که هیچوقت تا به حال پامو نداشته بودم روی دیوار عکسای مدلای مختلف گذاشه بودن یه طرف سالن مبل راحتي چیده بودن و رو به روش چند تا اینه با چند مدل صندلي مختلف که به نظر ميرسيد هر کدوم برای یه کاریه !
یه طرف یه سری دستگاه عين کلاه کاسکت در ابعاد بزرگ روی یه پايه بود که زیرشونم
صندل گذاشته بودن....
به پایين پله رسیدم . دختره اومد رو به روم ایستاد قد بلندی داشت موهاشم بلند بود و
رنگشون کرده بود و همشو داده بود بالا یه ادامس گوشه لپش بود ارایش ملیح هم داشت. دست به سینه ایستاد رو به روم گفت:خانوم ما کارگر نمیخوایم !
با تعجب نگاهش کردمو و گفتم:من اینجا وقت داشتم !
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه !
لبخندی زد وگفت:فرزانه جون شما کارگر گرفتي؟یعني وضعم اینقد بد بود؟ یه خانوم مسن تر اومد و یه نگاه به من کر وگفت ک نه! کاری دارین خانوم! با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:من اوا کریمیم اینجا وقت ارایشگاه گرفته بودم! با شنيدن اسمم اون خانوم که مسني بود گفت:اها! اشنای اقای مجد!بفرمایيد!
به دخي پوزخندی زدم و وارد شدم بنا ب چيزي که خواسته بودن مانتو شال وکاپشنمو در
اوردم !
بود!دختره داشت با حرص موهامو اب میکشید . همين یه ذره مويي هم که داشتم داشت ميكند...
حوله گرفت دورشون و گفت:بلند شين
بیاین تا واستون سشوارش کنم !
هنوز می ترسيدم تو اینه نگاه کنم . گرمای شسوار تو موهام حس خیلی خوبي داشت ! بالاخره دختره گفت:خب دیگه تموم شد !
سرمو اوردم بالا بدون این که با اینه نگاه کنم برگشتم سمتش ایندفعه برعکس وقتي که وارد شده بودم لبخندی پاشید تو صورتمو و گفت:خوشگل شدی....
بعد گفت:مبارکه!ببين خوبه؟
با اکراه تو اینه نگاه کردم! از چيزي که میدیدم داشتم شاخ در میاوردم....
دست کشیدم رو صورتم . خیلی نرم شده بود انگار پوستم روشن تر شده بود ابروهامو
صاف کرده بودن و دیگه خبري از اون سیبیلا نبود! لبای کوچیکم حالا بیشتر تو چشم
بودن!همينطور چشمای درشت و مشکیم !
موهامو به طرز ماهرانه ای با همون قد کوتاهش دیگه مدل دترونه داده بودن و رنگشم روشن شده بود !
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:ممنون ! دختره ایستاد رو به رومو به شاهکارش نگاه کرد وگفت:فکر نمیکردم این شکلی بشی ! لبخند زدم رفتم سمت پاکت لباسامو و گفتم:میشه لباسامو عوض کنم؟ دختره سرشو تکون داد و ب پرده ای که یه طرف کشیده بودن اشاره کرد وگفت:میتوني
اونجا عوض كني!
رفتم پشت پرده لباسارو از تو پاکت بيرون ریختم! یه شلوار کتون مشکي با پالتويي که خریده بودم و یه شال سورمه ای یه جفت کفش دخترونه با یه سوتين تو دل بسته تو پاکت بود مونده بودم این لباسا از کجا اومده! برام مهم نبود با ذوق عوضشون کردم از اونجا بيرون اومدم! دختره دست زد وگفت:چه اثری خلق کردم! نگاه کن فرزانه جون !
اون خانوم مسن جلو اومد وگفت:شوهرت خیلی خوشش میاد عزیزم . شوهرم؟شوهرکجا بود ! شماره مهرانودادم وگفتم:میشه زنگ بزني بیان دنبالم؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت البته !
دختره دستمو کشید و گفت:بیا خودتو ببين! منو برد رو به روی اینه قدی !
یه نگاه به خودم کردم !
دیگه اثری از پسری که صبح از خواب پا شده بود نبود. با ترس یه نگاه به اندامم انداختم.
دلم نمیخواست چيزي معلوم باشه. خیلی معذب بودم. دخيه گفت:ریزه ميزه اي ولي خوشگلی !
تو اینه دیدم خانومه گوش رو گذاشت رو کرد به منو از تو اینه گفت:برو بالا مثله این که منتظرتن
نفس عمیقي کشیدم وسایلمو برداشتم و از اونجا ب ريون اومدم
.
مهران
تکیه داده بودم به در ماشين و منتظر بودم که اوا بیاد بيرون! حوصلم سر رفته بود
خواستم شماره ثمینو بگيرم که یکی از در ارایشگاه اومد بيرون! نگاهش کردم. خودش بود؟لباسايي که بهش دادم که همونا بود! یه نگاهی سر تا پاش کردم لاغریش با قد کوتاهش تناسب داشت. نمیدونستم هیکلش اینقدر دخترونس! یه نگاه به صورتش کردم منو دید لبخند زد و برام دست تکون داد راه رفتنش عصبي بود همون طورکه مي اومد سمتم داشتم به صورتش نگاه میکردم. چشمای درشت مشکیش زیر اون ابروهايي که واسش درست کرده بودن بیشتر خودشو نشون میداد. ص ورتش روشن تر شده بود حالا راحت تر میشد گونه ها و لبای کوچیکشو دید! رسید بهم قبل از این که بیاد سمت در با لحن جدی گفتم:وایسا عقب ببینم!
یه ذره با تعجب نگاهم کرد دو قدم عقب رفت سر تا پاشو برانداز کردم و گفتم:این هیکلو کجا قايم کرده بودی؟
دندوناشو با خشم روی هم فشرد و گفت:اینجوری به من نگاه نکن!
بعد با حرص در ماشینو بازکرد و نشست توش! همون طور که نگاهش میکردم سوار ماشين شدم! دست به سینه نشست وگفت:هیچ عوض نشده!
یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم:ولي خیلی عوض شده! برگشت سمتم وگفت:ببين!فکر
بیخود به سرت نزنه ها من هنوز همون قد زور دارم! خندیدم و گفتم:باشه بابا چقد خشني تو!
ارایشگاه زیاد با خونه فاصله ای نداشت چند ثانیه بیشتر طول نکشید که رسیدیم دم
خونه . آوا سریــــع از ماش ري پیاده شد همون طور که ميرفت سمت پله ها گفت:بردیشون
بالا؟ در ماشینو قفل کردمو و گفتم:اره! از روی پله ها رفت طبقه دوم منم دنبالش رفتم!در باز بود و چراغا هم روشن بودن. آوا وارد خونه شد. بعد یه دفعه ایستاد یه نگاه به وسایلی که وسط هال بودن کرد و گفت:تو همه اینا رو تو خونه داشتي؟ نگاهی به یخچال کوچیک و گاز و تلوزیو زن که تازه خریده بودم انداختم و گفتم:اره! برگشت سمتم اخمی کرد و گفت:دروغ که نمیگی؟ من:نه اصلا! چرا باید دروغ بگم؟
خودمم نمیدونستم چرا نسبت به اون احساس مسئولیت میکردم! شالشو از سرش در اورد
دستاشو به هم زد و گفت:خب خیلی کار داریم! یه نگاه به موهاش کردم . همون قد کوتاه
بودن اما خورد شده بود و به زیبايي هم سشوارشون کرده بودن . رنگ بلوطی که بهش زده
بودن واقعا به آوا مي اومد.با خودم فکرکردم چرا به ارایشگر نگفتم یه ذره ارایشش کنه . از
فکر خودم خندم گرفت حالا مگه چه خبري بود؟من فقط یه منشی ترو تميز میخواستم.
شالشو انداخت روکاناپه و پالتوشو هم در اورد. اب دهنمو قورت دادم! با این که لباسش
گشاد بود ول تن خورش خیلی با لباسا ين که قبلا تنش دیده بودم فرق داشت! خودش
لباسشو گشید پایين و رو کرد به من که داشتم دیدش ميزدم! ابروشو داد بالا و گفت:میخوای
توبرو من خودم به اینجا ميرسم!خودمو جمع وجور کردم.این دختري نبود كه فكر ظاهرش باشم. اون بهم اعتماد کرده بود. درست مثله خیلی از کسايي که بهم اعتماد میکنن . اون چه فرقي با بقیه داشت؟چون یه دختر تنها بود دلیل نمیشد ازش سو استفاده کنم. کافي بود اراده کنم اونوقت هر جور دختري که میخواستم جلوم تسلیم میشد اما آوا جزو اونا نبود! دستامو کردم تو جیبم و گفتم:نه!خسته میشی اینا زیاده! خندید و گفت:نگران نباش من شیش ماه تو بار بری کار میکردم! من:واقعا؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اینا زیاد واسم کاری نداره! من:نیس خیلی با اون دندت میتوني كار كني؟ سرشون تکون داد وگفت:راس میگي خودت منو ناکارکردی خودتم باید واسم کارکني! یه نگاه به اطرف
کرد وگفت:اینجا که دیگه تميزکاری نمیخواد به اندازه کافي تميز هست!يعني کار سخت
نبود.به علاوه که آوا با این که حالش خوب نبود اندازه یه مرد کار میکرد. هیچوقت فکر نمیکردم این بالا به درد زندگي کردن بخوره! یادم بود وقتي
مهندس میخواست این بالا رو بسازه کلی مخالفت کردم ول اخر قبول کردم تا ساخته بشه
که اگه یه روزی یه مهموني به پستم خورد ببرمش اون بالا! یخچال و گازو گذاشتیم تو اشپزخونه
کاناپه ها رو هم به شکل ال رو به روی اپن چیدیم و تلوزیون رو هم چسبوندیم به
دیوار چند تا از قاب های دیواری که به رنگ دکوراسیون جدید خونم نمیخورد رو هم زدیم
به دیوار! طوری چیدیم که نورکاملا همه جا رو بگيره تو اتاقش هم تخت یه نفره قدیمیو
گذاشتیم. تخت که یادگار دوراني بود که درس میخوندم!یا بهتره بگم دوران جاهلیت. یه کمد
بزرگ هم بود که توش اینه داشت اونم تو اتاق گذاشتیم. چون اتاق کوچیک بود با همين
تخت و کمد پر شد! لباسايي که واسه آوا خریده بودمو هم از طبقه پایين اوردم خیلی غر غر
کرد ولي چون به درد خودم نمیخورد مجبور شد قبولشون کنه! طاق باز دراز کشیده بودم وسط خونه واقعا خسته بودم.
آوا کارش تو اشپزخونه تموم شد اومد تو جهت برعکس من خوابید طوری که سرش کنار سر من بود رو کرد به منو و گفت:ممنون! یه نگاه به اطراف کرد و گفت:توخوابم نمیدیدم
همچين جايي زندگي کنم!روشوکرد سمت سقف و نفس عمیقي کشید.
برگشتم سمتش و لبخند زدم.روشو کرد به من! حدودا خندید و گفت:چیه؟ من:هیچ خسته شدم! از جاش بلند شد نشست و گفت:شامم نخوردیم! بعد دستشو گذاشت رو شکمش.
من:دندت درد نگرفت؟ سرشون به علامت منفي تکون داد و گفت:قرص مسکن خوردم اگه خورد شده باشه هم من دردی احساس نکردم! دستامو گذاشتم زیر سرموگفتم:حالا چ بخوریم؟ بشکني زد وگفت:تخم مرغ داری؟
چشمامو بستم و بازکردم یعني اره! خندید وگفت:اگه به کلاست بر نمیخوره نیمرو! چشمامو بستم و گفتم:املت!
بازومو کشید و گفت:خب پس پاشو!
واقعا خسته بودم!خودمو سفت گرفتم و گفتم:کجا؟
اونقدر فشار اورد که دستمو از زیر سرم کشید و گفت:پاشو برو درست کن دیگه!
چشمامو باز کردم و نگاه کردم!
خندید و گفت:میخوام بیام خونتون مهموني دیگه! بعد یه بار من دعوتت میکنم! از جام بلند شدم وگفتم:اصلا من میخوام برم بخوابم! فکر میکردم مقاومت کنه لبخندی زد و گفت:راست میگی خیلی خسته شدی. فکر کنم تا حالا از این کارا نکرده بودی! راست میگفت همیشه یکی بود واسم کار کنه. رفتم سمت در اومد دنبالم و تکیه داد به چهار چوب در وگفت:شب بخير! یه ذره نگاهش کردموگفتم:ده
دقیقه دیگه امادس بیا پایين! لبخند محوی زد وگفت:اشکال نداره اگه خوابت میاد! من شبا
یا غذا نمیخورم یا غذای سبک میخورم! با یه شب بي غذايي نميميريم! شونه هامو انداختم بالا و گفتم: من گرسنمه واسه خودم بايد درست كنم اگه خاستي بيا! سرشو تكون داد وگفت:ممنون !
وارد خونه شدم و رفتم سمت اشپزخونه . تو این فکر بودم که گلسا با آوردن اوا تو مطبم قراره چکارکنه؟
یادم افتاد به روزی که بهش پیشنهاد دادم بیاد و اونجا باهام همکاری کنه به ميز نهار خوري
نگاه کردم درست همون جا بود. بعد از یه شب خاطره انگيز خوشحال بودم از این که
میدونستم هم سطح خودمه و یه دکتره از این که حس میکردم به خاطر پول بهم محبت نمیکنه خوشحال بودم ولي خیلی طول نکشید که فهمیدم زدم به کاهدون! ولي دیگه دیر
شده بود اون از اون ساختمون سهم داشت از سر لجبازی نه من جامو عوض کردم نه اون! تمام دخترايي که برای کار برده بودم اونجا یه جورايي وسیله ای بودن تا بهش نشون بدم واسم مهم نیست تا با پای خودش از اونجا بيرون بره ولي اون زرنگ تر از این حرفا بود هر دفعه به
یه طریقي به جای این که خودش بره منشیا یکی یکی ميرفتن! ولي اوا فرق داشت به خاطر
کاري که براش کرده بودم میدونستم هرکاری بخوام میکنه. فهمیده بودم ادم مسئولیه و حس عذاب وجدانش شدیدا فعاله اگه یه کم باهاش بازی میکردم راحت میتونستم تحت فرمان بگيرمش اینو هم میدونستم لازمه این کار اینه که ازش فاصله بگيريم اینجوری حس نمیکرد داره ازش سو استفاده میشه.اینطوری هم اون یه حامي پیدا کرده بود هم من یه مدت خلاص واسه گلسا. هر چ دم دستم بود با تخم مرغا ریختم تو ماهیتابه. خیلی زود اماده شد
ميزو چیدم ول آوا نیومد خواستم برم دنبالش که دیدم زنگ درو زد! درو براش باز کردم!
من:بیا تو! سرشو اورد داخل و گفت:اووومم بوهای خوب میاد! رفتم سمت اشپز خونه و
بدون این که نگاهش کنم لبخند زدم وگفتم:بیا سر ميز! اومد داخل وگفت:با اجازه صاحب
خونه! من:با ادب شدی! دستاشو گرفت به کمرشو گفت:خب بي اجازه صاحب خونه!
من:ببين غير از قیافت که درستش کردیم باید یه چيزايي رو هم یاد بگيري!میخوام از فردا
بیای سرکارت! نشستم سر ميز مثله دفعه قبل اویزون اپن شد وگفت:از همين فردا؟ سرمو
تکون دادم و گفتم:اره! ب
عد اشاره کردم به بشقابشو گفتم:یخ کرد!
اومد سمت ميز
گفت:همیشه رو ميز شام میخوری؟
من:رو ميز نه و پشت ميز! نشست و گفت:خب حالا
چه فرقي داره غذا که روشه! من:به هر حال اونجا هم ميز داری جلوی کسی نگی نشستم رو
ميز! پوفي کرد و گفت:الان داری جواب سوال منو میدی دیگه!
لقمه ای که گرفته بودم خوردمو گفتم:اره! اونم مشغول شد و گفت:سخته که! اینجوری بهت میچسبه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم خندید و گفت:چي؟ به دهنم که پر بود اشاره کردم !
خندید وگفت:ایش پسر تو چقد لوسي! یه لقمه بزرگ گذاشت تو دهنشوگفت:همون مهری بیشتر بهت میاد تا مهران! غذامو قورت دادم و گفتم:فقط میخوام یه بار دیگه به من بگی مهری؟ از عمد همون طور با دهن پرگفت :مهری؟! بشقابمو برداشتم و از جام بلند شدم.
هر کس دیگه ای بود م ريدم تو دهنش.ولي این یکی رو نمیشد همون یه بار که دندشو شکسته
بودم کلی وجدانم به درد اومده بود. همون طور که میخندید تکیه داد به صندل و گفت:بیا
بشين من ميرم یه جای دیگه غذامو میخورم! یه نون بزرگ برداشت كل محتویات بشقابشو
توش ریخت و لولش رکرد و گفت:من ميرم بالا ! من:بيشتر بخورو برو!
رفت سمت درو گفت:دارم میخورم نيس من از شکمم نمیگذرم!
خیلی مزاحمت شدم برو استراحت کن!
درو بازکرد قبل از این که منتظر جوابي از من باشه درو بست و رفت بيرون.
نمیدونم از محافظه کاریش بود یا از حرفا و کارام واقعا ناراحت میشد!
ظرفا رو گذاشتم همون جا و رفتم تا بخوابم !
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم هنوز به خاطر کارای دیشب بدنم کوفته بود.
بدون معطلی رفتم تو حموم .
به ده دقیقه نکشید که برگشتمو اماده شدم!
یه نگاه به ساعت کردم هفت و ربــع بود رفتم سمت اشپزخونه داشتم چايي درست میکردم که یادم افتاد آوا چيزي واسه خوردن نداره!
صبحونمو خوردم و از خونه زدم بيرون رفتم بالا یه کم پول
گذاشم تو پله ها و براش نوشتم که بره واسه خودش خوردن بخره! به پولا نگاه کردم و رفتم
سمت ماشين. برام جبران میکرد حاضر بودم تمام داراییمو ببخشم به اون دختره تا منو از
دست گلسا راحت کنه!
اینطوری هم به اوا کمک میکردم هم کار خودم راه م افتاد از بیمارستان اومدم باید یه سرم ميرفتم مطب. وارد ساختمون که شدم دیدم یه دختره جوون
نشسته پشت ميز منشی رفتم سمتش و گفتم:شما؟ سرشو گرفت بالا لبخندی تو صورتم
پاشید و از جاش بلند شد و گفت:سلام شما باید اقا دکي مجد باشين!من تقوی هستم منشی
جدیدتون! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:با اجازه گ
كي؟ متوجه منظورم نشد گفت:بله؟
من:من منشی جدید استخدام نکردم!
دختره اومد جوابمو بده که صدای گلسا رو از پشت سرم شنیدم:من! برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:با اجازه كي؟
دست به سینه ايستاد رو به رومو گفت:با اجازه خودم!
من که نمیتونم لنگ تو باشم منشی احتیاج دارم! من:من خودم یکی رو استخدام کرد بدون این که به دختره نگاه کنم گفتم:زودتر ردش کن بره داشتم
مريفتم سمت اتاقم که گلساگفت:باز یکی دیگه؟فکرکردی دووم میاره....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  

 
Kiing
نمی‌دونم داستان از خودته یا کپی ولی داستان خوبیه
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
(قسمت هجدهم)

برگشتم سمت منشي و با صدای بلندی گفتم:همين الان وسایلتو جمع میکني و ميري شير فهم شد؟
دختره قیافه حق به جانبي گرفت وگفت:شما منو استخدام نکردین که اخراجم كنيد اقا!
برگشتم سمت گلسا وگفتم:خانوم علوی لطفا منشی استخدامیتونو بيرون کنید....
میدونید که من از این مطب سهم بيشتري دارم. دیگه هم سر خود واسه من کسی رو اینجا استخدام نمیکني!
بدون هیچ حرف رفتم سمت اتاقم.
ساعت هفت و نیم بود که کارم تموم شد .
از اتاقم اومدم بيرون دیدم دختره داره وسایلشو جمع میکنه!
گفتم:از فردا اینجا نبینمت!
برگشت سمتم و با حرص گفت:اقای محترم من دختر خالتون نیستم که اینقد زود باهام صمیمی میشی بعدم خودم میدونم که فردا نباید بیام!
لبخند رضایتمندی زدم و گفتم:خوبه!
بعد از مطب بيرون اومدم و رفتم خونه!
داشتم وارد خونه مشیدم که چشمم افتاد به پولای روی پله ها برشون داشتم یه هزاری هم ازش کم نشده بود!يعني اين دختر از صبح تا حالا چيزي نخورده؟
رفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم و رفتم بالا!
در زدم چند ثانیه بعد در باز شد.
آوا با یه شلوار مشکی رنگ و یه تیشرت سفید که روش یه سوی شرت مشکی بود درو برام بازکرد.
با این که لباساش دخترونه بود ول هنوزم سلیقه پسرونه توشون موج ميزد .
سرشو تکون داد و گفت:سلام!
بدون این که اجازه بگيرم وارد خونه شدم و
گفتم:چرا پولا رو....
با دیدن قابلمه ای که روی گاز بود گفتم:پول داشتي؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره داشتم یه كمي تو جیبام بود یه ذره خرت و پرت خریدم رفتم سرگاز دیدم سیب زمیني و تخم مرغ گذاشته تو قابلمه!
گفتم:اینا رو میخوای چ کار كني؟
چهار زانو نشست رو مبل و گفت:بخورم دیگه! من:همين؟
سرشو تکون داد و گفت:خیلی دوست دارم!
من:چرا پولا رو برنداشتي؟
سرشو تکون داد وگفت:لازم نداشتم!
من:خیلی لجبازی!
نگاهم کرد و گفت:من مفت خور نیستم!
من:من دارم به خواست خودم کمکت میکنم!
_:من این همه سال بدون کمک زندگ کردم از این به بعدم میتونم!
نمیدونم تو چرا میخوای نقش ناجي روبرام بازی كني؟ !
شونه هامو انداختم بالا یه ذره نگاهش کردم اون دلم براش میسوخت تا به حال کسی رو
ندیده بودم که اینجوری زندگي کرده باشه مثل تمام اون دخترايي که دلم براشون میسوخت
اما نمیتونستم کاری براشون بکنم اما این یکی فرق داشت تو تمام سختیاش سعی کرده بود
پاک بمونه حس میکردم با کمک کردن به اون گناهايي که گاهی وجدانمو به درد اوردن رو
میتونم پاک کنم به علاوه اون خودشو بهم مدیون میدونست پس نمیتونست از زیر بار
مسئوليتي که بهش میدم شونه خالي کنه . گفتم:دلایل خودمو دارم!
خندید و گفت:خب خدا رو شکر خیالم راحت شد! با تعجب نگاهش کردم گفت:خوشم نمیاد کسی دلش واسم بسوزه!
پاهاشو دراز کرد رو ميز و گفت:من از كي باید کارمو شروع کنم؟
مگه نگفتي فردا؟
من:اول باید یه چيزايي رو یادت بدم! لم داد رو مبل و گفت:خب چیا مثلا؟
رفتم کنارش نشستم و گفتم:خانوم بودن!
نگاهم کرد و گفت:فکر نکنم کار سختي باشه! من:خب حالا که سخت نیست بیا تمرین کنیم .
خودشو جمع و جور کرد و گفت:من امادم !
من خب اول باید به ظاهرت برسیم!
_:حالا قیافه اینقدر مهمه؟
من:معلومه که مهمه!
وقتي یه منشی ارایشه و مرتب و زیبا به نظر برسه یعني همه چيز رو نظم و ترتیب داره انجام
میشه! شونه هاشو انداخت بالا وگفت:باشه!
بعد از جاش بلند شد و یه چرخ زد و گفت:تیپم که خوبه! بریم بعدی!
من:اینجوری که نمیتوني بیای مطب!
_:وای شال و روسری!
من:اره دیگه!
_:نمیشه به عنوان پسر بیام!
خندیدم وگفتم:کدوم پسری اینجوری خوشگل میکنه!
نیشش باز شد وگفت:ولي خداییش قیافم خیلی خوبه ها اون موقع دختر کش بودم حالا پسرکش! بعد بهم چشمک زد و خندید.
من:برو یه شال بردار بیار تمرين کنیم!
_:تو بیا تو اتاق اینه هم هست!
با هم بلند شدیم. رفت سمت کمدش و درشو باز کرد هر چ ريی که براش خریده بودم با نظم و ترتیب چیده بود توکمدش!
از یکی از قفسه ها یه شال ساده بيرون کشید وگفت:این خوبه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نشستم رو تخت درکمدشو تا نصفه بازکرد اینش دقیقا رو به روی من بود !
رو کرد به منو و گفت:من سرم میکنم تو بگو کجاش اشکال داره شالشو سرش کرد مثله دفعه قبل پایینشوگره کرد و شروع کرد به تابیدن دو طرف شال من:صبر كن صبر كن!
_:چیه؟
من:چرا مثه بچه سه ساله سرت میكني شالو! _:خب مي افته!
من:نه نمی افته این همه دختر شال سرشون میکنن اون وقت فقط مال تو از سرت مي افته؟
شالو از سرش در اورد و
گفت:پس چه جوری پا شدم وگفتم:بیا بده من یادت بدم! شالو ازش گرفتم از عرض تا کردم و انداختم رو سرش!
همون طور که منو نگاه میکرد گفت:میای هر روز سرم كني؟
من:یعني چي؟
_:خب اینجوری که من نمیفهمم چ کار ميكني! من:تو اینه ببين یاد میگيري!
خندید و گفت:نه خیلی ریز نقشی کل اینه رو گرفتي! شالو برداشتم و گفتم:اه چقد غر ميزني!
بعد استادم رو به روی اینه و انداختم رو سرم! تو اینه دیدم آوا نیشش باز شد. با اخم
گفتم:قط میخوام بخندی اونوقت تیکه بزرگت گوشته!
لبشوگزید و تند تند سرشو تکون داد.
اونقدر دیده بودم چطور شال سرشون میکنن که یاد گرفتم تای دو طرفشو باز کردم و
انداختم رو شونه هام!
آوا در حال که داشت با دقت نگاهم میکرد از خنده سرخ شده بود
ولي هنوز داشت لبشو م گزید تا صداش در نیاد. برگشتم سمتش همين که چشم تو چشم
شدیم منفجر شد.
من:دختره پر رو مگه نگفتم نخند!
آوا همون طور که میخندید و گفت:خیلی بهت میاد! منم خندم گرفته بود با غضب گفتم:حالا چطوره ؟خوشگل شدم؟
_:خیلی !یه لحظه صبر كن!
بعد رفت سمت کیفش وگوشیشو ب ريون کشید یه موبایل قدیمی ولي نو بود!
ایستاد و دوربینشو گرفت سمتم!
رفتم جلو دستم گذاشتم رو گوش و با جدیت گفتم:چ کار میکني؟
با چشمای خندونش گفت:یه عکس!
شالو از سرم انداختم و گفتم:بي جنبه نباش دیگه! نیومدیم مسخره بازی در بیاریم اومدیم کار یاد بگير! با ناراحتي گوشیش رو گذاشت تو جیبش و گفت:باشه معذرت میخوام!
نفسمو بيرون دادم و
گفتم:سرت کن ببینم یاد گرفتي یا نه!
با اکراه شالو ازم گرفت خیلی سریــــع همون طور که من سرم کرده بودم سرش کرد.
هنوزم با نگه داشتنش مشکل داشت ولي خب حداقل یاد گرفته بود .
وقتي شال سرش میکرد قیافش دخترونه تر میشد مخصوصا الان که یه کم ناراحت شده بود و اروم گرفته بود بیشتر خانوم شده بود.
بهم نگاه کرد وگفت:خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!افرین زود یاد گرفتي!
در جوابم به یه لبخند اکتفا کرد و گفت:خب دیگه چي این که اسون بود!
من:حالا این یعني اسون بود؟
گفت:من که زود یاد گرفتم .
من:بله اونم به چه عذابي!
_:هو حالا یه شال سرت کردیا! بد اخلاق!
خندیدم و گفتم:ناراحت شدی؟
سرشو به علامت منفي تکون داد
گفتم:ولي شدی!
_:نه نشدم!اون عکسو واسه یادگاری میخواستم. من:اخه كي از یه پسر با شال دخترونه عکس یادگاری میگيره؟یکی میبینه ابروم به باد فنا ميره!
لبخند مهربو زن زد و گفت:باشه مشکلی نیست!
هر چند من که کسی رو ندارم عکس تورو نشونش بدم. ولي به هر دلیلی بود بیخیال!
اگه ناراحت شدی ببخشید من عادت دارم از همه چي عکس بگيرم و اگر نه منظوری نداشتم. گوشیشو گرفت بالا وگفت:این گوش البوم عکس منه همه چي توش دارم!
با ذوق گفت:میخوای نشونت بدم تا حالا چه کارايي کردم؟ انچنان ذوق زده بود که نتونستم نه بگم! نشست روی تخت و اشاره کرد تا برم کنارش بشینم! نشستم کنارش دستمو از پشتش تکیه دادم به تخت!
گوشیشو گرفت سمتم و عکساشو باز کرد اولين عکسشو نشونم داد که از موتورش بود
گفت:این روز اولیه که موتور خریدم.
سرموکج کردم وگفتم:اوهوم! نگاهش به عکسا بود. تا حالا از این فاصله به صورتش نگاه نکرده بودم.
از نیمرخ با اون مژه های فرش خوشگل تر بود دلم میخواست گونشو که درست رو به روم قرار داشت محکم ببوسم!
اروم سرمو بهش نزدیک کردم.
یه دفعه با صداش به خودم اومدم در حالي که مثه دختر بچه ها جیغ میکشید
گفت:ببين ببين اینجا با بچه های رستوران بودیم! اینقد خوش گذشت که نگو تولد صاحب
رستوران بود به همه شام داد! تازه به خودم اومدم. تو حال و هوای خودم نبودم یه کم خودمو عقب کشیدم و سعی کردم توجهمو بدم به عکسا.
آوا هر عکسی روکه باز میکرد با اب و تاب توضیح میداد که چه اتفاقي افتاده . وقتي دیدم اینقدر ذوق داره بدون این که حواسش باشه شال که از روس سرش افتاده بود روی تخت رو برداشتم و سرم کردم و منتظر شدم کارش تموم شه!وقتي همه عکسا رو نشون داد برگشت سمتم با دیدن من من لبخند بزرگ رو لبش نشست! خنده هاشو دوست داشتم با احساس بود از ته دل بود. اصلا مصنوعي نمیخندید. لبشوگزید وگفت:عکس؟
سرمو تکون دادم و گفتم:خودتم برو یکی سرت کن! با ذوق یه شال مشکی برداشت و سرش کرد اومد نشست کنارم گوشیشو گرفت بالا! گوشي رو از دستش گرفتم و موبایل خودمو در اوردم!سرمو به سرش نزدیک کردم! با انگشتش به من اشاره کرد همون موقع منم یه عکس گرفتم. سریــــع گوشي رو از دستم گرفت وگفت:ببینم! یه نگاه به عکس کرد وگفت:عالي شد!فکر نمیکردم اینقدر دختر بودن بهم بیاد!
با خنده گفتم:انگار واقعا باورت شده پسری!
شونشو انداخت بالا و گفت:تو هم جای من بودی باورت میشد!
زل زدم تو چشماشو گفتم:ولي تو دختري!
واقعا یه دختر كاملي!
متوجه شد که لحنم عوض شده یه کم رفت عقب وگفت:خب حالا بي خیال برام بفرستش .
عکسو واسش فرستادم. سریــــع از جاش بلند شد وگفت:من برم ببینم سیب زمینیام پخت یا
نه! میدونستم بیشتر موندنم جایز نیست.
از جام بلند شدم و گفتم:منم دیگه باید برم! شام هم نخوردم!فردا جمعس صبح اماده شو باهم بریم مطبو نشونت بدم کاراتو بهت بگم.
فهمیدم که از این که میخوام برم خوشحال شد ولي به روش نیاورد.
لبخندی زد وگفت:میخوای بموني با هم سیب زمیني بخوریم؟
رفتم سمت در و گفتم:نه!من از این چيزا نمیخورم! نمیخواستم ناراحتش کنم ولي نباید چيزي میفهمید!
خودمو رسوندم به خونه رفتم سمت دستشويي و اب سردو باز کردم چند بار اب پاشیدم به
صورتم تا حالم اومد سر جاش!
تو اینه به خودم نگاه کردم و گفتم:خاک بر سر بي جنبت کنن پسر!
مگه تو دختر ندیده ای؟
با خودم گفتم:خب خوشگله!
باز به خودم نهیب زدم:خوشگله که باشه!
صد تا دختر خوشگل تر از این دیدی!
این یکی رو بیخیال شو حداقل فعلا!
چیه اصلا دختره زیره ميزه لاغر مردني.
با اون موهای کوتاهو پسرونش وگوشای بزرگش!
از دستشويي اومدم بيرون!
زنگ زدم برام غذا بیارن و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم چشمم افتاد به گوشیم!
عکسی که گرفته بودیم بازکردم و درازکشیدم رو تخت.
نمیدونم این امشب خواستني شده بود یا من یه مشکلی پیدا کرده بودم.
اهی کشیدم و گوشیمو پرت کردم اون
طرف تخت. بعد از این که غذامو خوردم زنگ زدم به ثمين. یکی بایداین حسو حال منو سر
جاش مي اورد.
با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود. یعني كي میتونست باشه صبح جمعه؟!
از جام بلند شدم شلوارمو پام کردم و رو کردم به ثمینو گفتم:پاشو یه چيزي بخور!
باز صدای زنگ در بلند شد قبل از این که ثمين از جاش بلند شه
رفتم سمت در و درو بازکردم.
دیدم آوا با خنده ایستاده دم در!
با دیدن من خندشو قورت داد یه نگاه سر تا پام کرد و ابروهاشو داد بالا!
تازه متوجه شدم لباس تنم نیست!
خودمو پشت در قایم کردم. آوا نیشخندی زد و
گفت:صبح به بخير!
با اخم گفتم:چشاتو درویش کن! خنده ای کرد و گفت:نترس!
یادت رفته من سر و کارم با پسراس؟
فقط یه چيزي اینجوری میخوابي سرما میخوریا.
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:با پسرای لخت چ کار داری؟
اخمی کرد و گفت:واقعا که نادوني!
واسه پسرا مهم نیست جلوی هم دیگه بلوز تنشون نکنن!
من:باشه بابا! شوچ کردم!
با حرص گفت:با من از این شوخیا نکن!
من:چشم! بفرمایید امرتون!
_:مگه نمیخواستي بریم مطبو نشونم بدی!
من:اخ اخ پاک یادم رفته بود. همون موقع صدای ثمين بلند شد:صبحونه چ میخوری عزیزم؟
ای زهر مار تو كي از من نظر میخواستي؟! آوا لبشوگزید و سرشو انداخت پایين در حالي که سعی میکرد جلوی خندشو بگيره گفت:انگار بد موقع مزاحم شدم!
نیم نگاهی به من کرد و گفت:میگم بي دلیل نمیشه اینجوری خوابید!
بعد رو کرد به منو گفت:ميرم بعدا میام!
داشتم از خجالت اب میشدم دلم نمیخواست اوا منو تو اون وضعیت ببینه ولي رفتارش طوری بود که تحریکم کرد مثه خودش گستاخ بشم.
بازوشو گرفتم وگفتم:نه صبر كن الان اماده میشم!میخوای بیا تو! با تعجب نگاهم کرد. رفتم سمت
اتاقم. فکر نمیکردم بیاد داخل ولي پر رو تر از این حرفا بود همين که وارد اتاق شدم دیدم
گفت:یاا... خندم گرفت.
هیچ چيش شبیه دخيا نبود.
لباسامو پوشیدم و اومدم بيرون دیدم
بیخیال نشسته رو مبل! رفتم سمت اشيخونه. ثمين گفت:این دخيه کیه؟ من:همسایمه!
_:اوف چه پر رو! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:وقتي رفتم درو ببند و برو!
_:باشه! یه لقمه کره عسل خوردم وگفتم:بیا بریم اوا! از جاش بلند شد یه نگاه عاقل اندر سفیهی به
ثمين کرد بعد روکرد به منو با تاسف اه کشید وگفت:بریم !
بعد راه افتاد سمت خروجي همون طور که داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که چرا
باید از یه دختر خجالت بکشم دنبالش راه افتادم. سوار ماشين شدیم. بدون این که نگاهم
کنه گفت:نمیخواستي برسونیش خونش؟
اب دهنمو قورت دادم و با غیض گفتم:نه خير
خودش ميره!
فرو رفت تو صندل وگفت:خب چرا ميزني فقط سوال کردم!
من:نباید سوال کني!
هیچ نگفت حرصم در اومده بود. رو نداشتم نگاهش کنم ول دلم میخواست یه
چيزي بگه!
اینجوری حس بدی داشتم.
ماشینو روشن کردم وگفتم:تویه دختري نباید
اینجوری با این مسائل برخورد کني اینو بفهم!
با تعجب نگاهم کرد. همون طور که نگاهم رو به جلو بود با اخم گفتم:خوب نیست اینقد پر رو باشي! یه طرف لپشو باد کرد و اروم اروم
بادشو خال کرد باز هیچ نگفت! این حرف نزدنش بیشتر اعصابمو خورد میکرد.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: یه دختر باید خجالت بکشه نه این که نیشش باز شه!
روشو کرد سمت شیشه و گفت:اون که باید خجالت بکشه یکی دیگس بعد با شیطنت اضافه کرد: که
خیلی هم خجالت کشیده.
دیگه کارد ميزدي خونم در نمی اومد دلم میخواست خرخرشو بجوم. پوفي کردمو به سمت مطب راه افتادم .
.
اوا:
زیر چشمی به مهران نگاه کردم .
با اخمی که رو صورتش بود گفت:رسیدیم!
اونم پیاده شد
از تو پارکینگ پشت سرش راه افتادم. میدونستم همچين ادمیه ولي نمیدونستم اینجور ادما
خجالتم سرشون میشه .
برام مهم نبود چ کار میکنه تا وقتي کاری به کار من نداشت منم مشکلی نداشتم اصلا زندگي خصوصي اون به من ربطی نداشت!
به علاوه من یاد گرفته بودم
پر رو باشم مظلوم بازی و این چيزا به درد من نمیخورد اگه میخواستم ساده و مظلوم باشم
کلاهم پس معرکه بود.
با هم سوار اسانسور شدیم!
نگاهشو از من میدزدید.لبخندی زدم و رومو کردم اون طرف.
چند ثانیه بعد در باز شد گفت:بیا دنبالم بازم دنبالش راه افتادم تا به یه در بزرگ چوبي رسیدیم یه طرف در روی یه تابلو نوشته بود دکتر مهران مجد متخصص داخلی. طرف دیگه هم نوشته بود دکتر گلسا علوی متخصص گوش و حلق و بیني! کلیدو انداخت تو در گفتم:اون کیه؟
_:كي؟
من:گلسا علوی؟
وارد شد وگفت:درباره اون باید مفصل باهات حرف بزنم حالا فعلا بیا تو....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت نوزدهم)

وارد شدیم رو به روم یه میز بزرگ بود دو طرفش دوتا در دیگه!به میز اشاره کرد و
گفت:جات اینجاس! کنار در صندلی چیده بودن کلی عکس پزشکی زده بودن به درو و دیوار
یه گوشه هم یه ویترین بود توش چند تا لوح و کتاب گذاشته بودن یه طرفم انگار ابدار خونه
بود! رفتم سمت میز و گفتم:من عاشق کار پشت میزم!
بعد رفتم سمت صندل و نشستم
روش به اطراف نگاه کردم روی میز یه کامپیوتر بود که کنارش هم تلفن گذاشته بودن چند تا
کشو با یه کمد کوچیک هم کنار میز بود .
کنار صندلی یه قفسه کشویی بزرگ بود که روش
یه گلدون خالی گذاشته بودن! مهران گفت:خب بذار اول واست توضیح بدم که این جا چی
کار میکنی.
نشست روی میز و گفت:تو اینجا منشی دو نفری من .... به در سمت راست شاره
کرد و ادامه داد:دکتر علوی!
و به در سمت چپ اشاره کرد.
تو اینجا تلفنا رو جواب میدی
وقتا رو هماهنگ میکنی!
پرونده ها رو مرتب میکنی به بیمارا نوبت میدی و همچنین کار ابدارخونه هم با توئه تمیز کردن اینجا کاره سرایداره هفته ای دوبار میاد!کیلیدا دست توئه این یعنی تو باید زودتر از همه تو مطب باشی!
یه سری کارای دیگه هم هست که کم کم یاد میگیری!
به کامپیوتر نگاه کرد و گفت:کار باهاشو بلدی؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم!
_ :خب باشه فعلا با همون دفتر کارارو انجام بده تا کم کم بهت یاد بدم باهاش کار کنی!
من:باشه! کشوی کنار میزو باز کرد و گفت:توش چیه؟
نگاه کردم و گفتم:دوتا سر رسید.
سرشو تکون داد و گفت:بیارشون بیرون!
کاری که گفت کردم:ببین این قهوه ایه مال بیمارای
منه اون بنفشه مال بیمارای گلسا!
هر کسی زنگ میزنه تو دفتر میبینی هر جا وقت اظافه بود بهش میدی!
هر روز باید لیست کسایی که تو دفتر نوشته شده رو تو یه برگه بنویسی بذاری کنار هر کسی میاد بر اساس نوبتش میفرستی داخل!
کار سختی نبود لبخند زدم.
خیلی جدی گفت:نبینم اشتباه کنیا!
من:باشه!
_:هوم خوبه!
به کشو های کناری اشاره کرد و گفت:دوتای اول مال منه دوتای دوم مال گلساس!
اینا پوشه های بیماراس کسی که میاد پوششو بهش میدی میفرستیش داخل بعدم که برگشت اخرین برگشو نگاه میکنی اگه مهر خورده میگیری میذاری سرجاش اگه نخورده میذاری کنار تا بعدا چک بشه!ترتیب پوشه ها بر اساس حروف الفبا از روی فامیلاشونه! هر کسی که جدید میاد تو جلسه دوم از پوشه های جدیدی رو که تو کشوی دومه بهش میدی میگی فرم رو پر کنه کامل بعد با پوشه
میفرستیش داخل .
من:فهمیدم!
سرشو تکون داد و گفت:وق رت بیمار تو اتاقه نه تلفن رو وصل میکنی نه خودت
میای داخل نه اجازه میدی کسی بیاد مگر اینکه از فبل خبر داده باشی!
ورودی تلفن اتاق من ستاره ستاره دو اگه کاری داشتی اینجوری خبر میدی!
من:کامل فهمیدم!
اون که انگار تازه یخاش اب شده بود لبخندی زد و از جاش بلند شد وگفت:خوبه افرین!
اگه حواست جمع باشه اصلاکار سختی نیست!
حالا بیا بریم ابدارخونه رو نشونت بدم!
از جام بلند شدم رفتیم تو ابدارخونه همون جا یه در داشت که به سمت سرویس بهداشتی باز میشد. بهم نگاه کرد و گفت:بیمارا اجازه ندارن اینجا برن
دستشویی اگه کسی خواست بره بهشون میگی برن از دستشویی تو راهرو استفاده کنن!
من:باشه!
رفت سمت دستگاهی که رو کابینتا بود گفت:اینو میدونی چیه؟
من:نه! این دستگاه قهوه جوشه.
طرزکارشو بهم گفت و بعد اضافه کرد من قهمو شیرین میخورم .
گلسا تلخ و با شیر!
تو چه جوری دوست داری؟
شونه هاموانداختم بالا و گفتم:من تا حالا نخوردم! ابروهاشو داد بالا و گفت:واقعا؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
_:میخوای امتحان کنی؟
تکیه دادم به کابینت و گفتم:چرا که نه؟!
در یکی از کابینتا رو باز کرد قهوه با یه لیوان خوشگل مه روش عکس هیولای کارتونی داشت بريون اورد وگفت:این لیوانه منه باید برای خودت لیوان بیاری ولی حالا این دفعه اشکال نداره!
قهوه رو داد بهموگفت:ببینم یاد گرفتی!
کارایی که گفته بود انجام دادم و دستگاهو زدم به برق!رو کردم بهشو گفتم:حالا باید صبر کنیم! _:افرین! خب حالا باید درباره گلسا بهت بگم! همون موقع صدای در اومد خواستم برم ببینم کیه که دستشو گرفت جلومو گفت:هیس! نگاهش کردم اومد سمتم و با صدای اروم گفت:ببین من الان یه کاری میکنم ول تو روی هیچ منظوری نگیریش بعدا برات توضیح میدم قبل از این که چیزی بگم .
ایستاد رو به روم شونه هامو گرفت سرشو بهم
نزدیک کرد و گفت:لباتو ببر تو دهنت و تا میتونی فشارشون بده!
کاری که گفت رو کردم سرشو اورد جلو طوری که میخواست منو ببوسه چشمامو محکم بستم و لبامو رو هم فشار دادم صورتش نزدیکم بود ول هیچ تماسی برقرار نشد .
یه دفعه صدای جیغ خفیفی رو شنیدم!
مهران شونه هامو ول کرد اروم لای چشممو بازکردم دختر ظریف نقشی دستشو گذاشته بود رو دهنشو به ما خیره شده بود .
مهران به من اشاره کرد که حرف نزنم!
منم ساکت شدم. دختره که قد بلند و چشمای روشن و درشت و موهای بوری داشت با حرص گفت:تو اینجا چ کار میکنی؟ مهران برگشت طرفشو گفت:نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم!
فهمیدم دعوا خونوادگیه دست به سینه
ایستادم و سرمو انداختم پایین و رفتم عقب. دختره پوزخندی به من زد وگفت:منشی
جدیدته؟
مهران:چیه فضولی؟یا حسودیت گل کرده!
_:هه حسودی؟من به یه منشی حسودی نمی کنم! پر رو چه از خود متشکرم هست !
نفسمو با حرص دادم بیرون!
مهران گفت:زود کارتو بکن و برو. رو به من کرد و گفت:بیا بریم تو اتاقم!
انچنان جدی و قاطع گفت که مطیعانه مثه بچه ای که دنبال ناظم مدرسه میره تو دفتر دنبالش راه افتادم. دختره یه نگاهی سر تا پای من کرد و بهم پوزخند زد.
منم متقابلا همون کاروکردم انتظار چنین چیزی
رو نداشت با تعجب نگاهم کرد.
چشمامو ریز کردمو و نگاهش کردم بعد وارد اتاق مهران شدم و در رو بستم!
نشست رو مبلای چرم که رو به روی میز کارش بودن رفتم جلو و با صدای خفه ای گفتم:این چه کاری بود؟حالا فکر میکنه داشتیم همون میبوسیدیم! مهران لبخندی زد و با خونسردی گفت:میخواستم همین فکرو بکنه!
با تعجب نگاهش کردم مچ
دستمو گرفت و کشید نشستم روی مبل گفت:ببین میخوام یه چیزی رو بگم تو اینجا منشی
اونم هستی کارایی که مرربوط به منشی میشه رو براش انجام میدی ولی نه باهاش قاطی شو نه
دهن به دهن!
این دخيه میخواد یه جوری خودشو به من بچسبونه! من بهش گفتم دوست دخترمو اوردم اینجا منشی بشه یه جورایی ممکنه بهت حسادت کنه ول میخوام براش نقش بازی کنی تا دست از سرم برداره ! میتونی!
به چشماش نگاه کردم و گفتم:این یکی رو قرار
نبود...
ملتمسانه بهم چشم دوخت!
انگشت اشارمو بالا اوردم که یه چیزی بگم یه دفعه
صدايی از بیرون شنیدم .
انگشتموگذاشتم روبینیم و اروم ازجام بلند شدم. مهران با تعجب گفت:چی کار میکنی؟ انگشتمو محکم تر فشار دادم رو دماغم فهمید که باید ساکت شه ایستادم پشت در و با صدای بلندی گفتم:باشه عزیزم!هر چی تو بگی.
بعد یه دفعه درو باز کردم و دختره پرت شد تو اتاق !
با دادی که مهران سر دختره کشید منم سر جام میخکوب شدم!
_:پشت در اتاق من چ کار میکنی؟
دختره به تته پته افتاده بود صاف ایستاد لباسشو مرتب کرد و گفت:من.... من.
مهران رفت سمتشو و گفت:تو چی؟
بازوشو گرفت و تو صورتش فریاد کشید :چی هان؟چقد میخوای تو زندگی خصوصیه من سرک بکشی؟
دختره خودشو نباخت با تمام توانش دستشو از تو دست مهران بیرون کشید وگفت:کارای
خصوصیتو ببر تو خونت نه مطبت!
مهران دندوناشو فشرد رو همو گفت:به تو ربطی نداره!
دختره صاف ایستاد رو به روی مهران تو چشاش زل زد و گفت:ربط داره میدونی که اینجا
محل کار منم هست! بعد روکرد به من چشم غره ای به من رفت و از اتاق رفت بیرون!
به چند ثانیه نکشید که صدای به هم خوردن درو شنیدیم!
با ترس به مهران نگاه کردم. یه ذره نگاهم کرد یه نفس عمیق کشید بعد شروع کرد به خندیدن با تعجب نگاهش کردم با خنده
سرشو تکون داد و گفت:کارت عالی بود دختر!
اینو که گفت منم با خیال راحت نفس عمیقی
کشیدم و لبخند زدم.
مهران نشست روی مبل و گفت:خیلی وقت بود دلم میخواست چنین دادی سرش بکشم!
تکیه دادم به دیوار وگفتم:منم ترسیدم چه برسه به اون دختره بیچاره!
نگاهش کردم و گفتم:ولی خوشم اومد! ایول جذبه! خندید. گفتم:فکر کنم قهوه درست شد.
_:اخ پاک یادمون رفت!
با هم رفتیم تو اشپزخونه .مهران تکیه داد به در وگفت:اصلا نمیدونم روز جمعه اینجا چی کار داشت. یه ذره از قهوه رو مزه مزه کردم از تلخیش خوشم نیومد.
گفتم:هرکاری داشت با اون دادی که زدی یادش رفت! دهنمو باز کردم وگفتم:اه! چه تلخه! خندید وگفت:شکر بریز توش بعد شکر پاشو داد دستم. همون طورکه بهش شکر اضافه میکردم گفتم:بهم نگفته بودی قصدت از استخدام کردنم اینه!
من:چی؟ رو کردم بهش و گفتم:این که با این دختره در بیفتم!
_:نه نه نمیخوام باهاش درگیر شی فقط میخوام فکر کنه که...
پریدم وسط حرفشو گفتم:با این که یه عمر مثه پسرا زندگی کردم ول میدونم که دخيا واسه به دست اوردن چیزی که میخوان دست به هرکاری میزنن!
مخصوصا که اون یه پسر خوشتیپو پولدار و تحصیل کرده باشه!
_:اینا رو به ميله تعریف بگیریم؟
یه ذره از قهوه رو خوردم اینبار مزش به دلم نشست گفتم:یه جورایی!
خندید و گفت:ممنون!مزش خوب شد؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:کاش میشد خیلی تلخیای دیگه رو هم مثه این با شکر شیرین کرد .
با تعجب نگاهم کرد.لبخند ملیچ تحویلش دادم و بقیه قهوه رو خوردم. قهوه که تموم شد
مهران خواست که برگردیم.سوار ماشین شدیم یاد صبح افتادم و اون خجالت درد سر ساز .
بی اختیار لبخند زدم .مهران گفت:چیه؟
من:نمیتونم بخندم؟
_:چرا بخند!
وقتی میخندی خوشگل تر میشی!
ابروهامو دادم بالا چشمامو گرد کردمو نگاهش کردم. همون طور که جلو رو نگاه میکرد گفت:چیه؟فقط که تو نباید از من تعریف کنی!
من:نه این با تعریفای من فرق داشت!
خندید و گفت:خیلی بده که منظور ادمو متوجه میشی!
رو کردم بهشو گفتم:بپا عاشق این خندیدنام نشی! سرشو تکون داد وگفت:خیلی از خود متشکریا! من:نباشم؟ تو اینه به خودم لبخند زدم وگفتم:آی قربون این خنده هام برم .
مهران:تو واقعا عجیب غریبی میدونستی؟
من:اره خب! چند تا دخترن که موهاشونو کوتاه کنن و سوار موتور بشن بعد
منشی یه دکي بشن و بخوان واسش نقش دوست دخيشو بازی کنن؟!
_:اینم حرفیه!
من:حالا این دختره چه جوری هست؟
قبل از جنگ ادم باید دشمنشو خوب بشناسه .
یه ذره فکرکرد وگفت:اونقدر بد هست که همه ی منشی های قبلی رو بیرون کرد.
من:همشونو جای دوست دخيات جا زده بودی؟ خندید وگفت:نه ولی یه جوری نشون میدادم انگار بهشون نظر دارم.
من:خب پس مثه این که کار من سخت تر شد؟ _:چطور؟
من:خب از همین اول منو به عنوان دوست دخترت اوردی این بیشتر کفرشو در میاره!
خندید وگفت:با این کاری که تو باهاش کردی. خدا به دادت برسه!
من:منو دست کم گرفتی؟
خدا به داد اون برسه.شاید لوندی و عشوه اومدن بلد نباشم ولی من یه چیزی دارم که اون نداره!
_:چی داری؟
دستمو مشت کردم و گفتم:زور بازو!
این دختره ام که انگار ترسوئه!
خندید و گفت:نزنیش یه وقت میره شکایت میکنه! من:نه دیگه اینقدرا هم خشن نیستم!
لبخندی زد وگفت:آوا؟
من:بله؟ اب دهنشو قورت داد و گفت:موضوع صبحو فراموش کن انگار که چیزی ندیدی
خب؟
با شیطنت گفتم:ولی دیدم!
با عصبانیت گفت:آوا!
هیچوقت کسی اسم واقعیمو صدا نمیزد.
همیشه از دهن مردم به اسم آرمان خطاب میشدم.
حس خبی داشتم.برای اولین بار حس میکردم وجود دارم.
دیگه نیازی به تظاهر نبود.من آوام
آوایی که مهران اسممو صدا میزد حس میکردم تازه خودمو پیدا کردم.
مهران گفت:چیشد؟
با چشمای باز میخوابی؟
من:ها؟چ؟نه!یاد یه چ ريی افتادم!
_:چ مثلا؟ لبخندی زدم و گفتم:یاد چیزی که نه!راستش اسم آوا یه کم برام غریبه.
کسی منو به این اسم صدا نمیکنه!
خندید وگفت:خب من صدا میکنم!
من:میدونم! اسمم خیلی قشنگه نه؟
خندید و گفت:اره!
من:مهری هم اسم خوبیه!
با خنده اخم کردو گفت:اسم من مهرانه!
من:حالا هر چ!
_:خب حالا قبول؟
به اندازه کافی خجالت کشیده بود. منم همینو میخواستم که روش تو روم باز نشه....
اگه از خودم ضعف نشون میدادم پر رو میشد ولی حالا اون ضعف نشون داده بود و خودشم میخواست قایمش کنه!
گفتم:چی قبول؟
_:موضوع صبح دیگه!
من:کدوم موضوع؟
زیر چشمی نگاهم کرد بعد سریــــع لپموکشید. من:آی آی...دیگه از این کارا نداشتیما!
_:برادرانه بود.
تکیه دادم به صندل وگفتم:وقت این حرفو میزنی یعنی برادرانه نبود!
_:میشه اینقدرکارا و رفتار منو تحلیل نکنی؟
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:خب مواظب باش چ کار میکنی!
سرشو کج کرد و گفت:چشم ببخشید خانوم !
بهش لبخند زدم. برعکس چیزی که نشون میداد ادم مهربونی بود شاید تمام کارای بدی که
میکرد یه اشتباه ساده بود چیزی که بهش عادت کرده بود نه چیزی که واقعا میخواست....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت بیستم)

از فکر خودم خندم گرفت من کی تا حالا ادم شناس شده بودم؟ رسیدیم خونه.مهران رو کرد
به منو وگفت:شناسنامتو بیار تا فرم استخدامتو برات پرکنم!
من:باشه همین الان براتمیارمش!
از مهران خداحافطی کردم و رفتم بالا! وارد اتاق شدم در کمد رو باز کردم و یه
نگاهی به خودم انداختم.یاد گلسا افتادم. لباسایی که پوشیده بود طوری که شالشو سرش
کرده بود کاملا با من فرق داشت. رنگای یه شکل و مدلا ين که به هم می اومدن.
درست برعکس من یه شال زرشکی سرم کرده بودم با مانتوی مشکی وکاپشن بنفش با شلوار لی. اونم
از وضعیت شالم که به هم ریخته بود و دور گردنم محکم شده بود. چون نمیتونستم درست
نگهش دارم ولی نمیدونم دختره چقد مو داشت که اینقد زیر شالش بالا رفته بود؟!
صورتمم برعکس اون یه ذره ارایش هم نداشت از سرما هم نوک بینی و گونه هام قرمز شده بود. کمدو زیر و رو کردم یه پلیور اجری با یه شلوار قهوه ای از تو لباسا بیرون کشیدم و پوشیدم.
موهامو کج رو صورتم شونه کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.
دستم زدم به کمرم و گفتم:حالا شد!
رفتم سراغ کولم! گذاشتمش رو تخت شناسنامه هامو از توش ب ريون کشیدم. من دوتا
شناسنامه داشتم یکی به اسم خودم یکی به اسم آرمان نمیدونم چطور همچین کاری کرده
بودن ولی به هر حال اگه تو این موقعیت هر کدوم از اینا رو نداشتم برام یه مشکل بزرگ
بود. دوتاشو برداشتم و کیفمو گذاشتم سر جاش! رفتم سر یخچال با پولی که داشتم چیز
زیادی نتونسته بودم بخرم ولی به هر حال باید واسه ناهار یه فکری برای خودم میکردم. تن،یه تن ماهی اوردم بیرون و گذاشتم تو اب و بعدم گذاشتم روی گازو زیرشو روشن کردم بعد از
خونه اومدم بیرون! هوا ابری شده بود. یه نفس عمیق تو اون سرما کشیدم و رفتم پایین.
پشت در ایستادم و زنگ درو زدم. چند ثانیه بعد مهران اومد دم در! شانسنامه هاموگرفتم بالا! از دستم گرفتش و گفت:چرا دوتاس؟
من:چون دوتا دارم!
_:مگه میشه؟
من:حالا که شده!
یکیشو باز کرد و نگاه کرد لبخند رو لبش نشست و گفت:ارمان کریمی!
بهم پسش داد و گفت:این به درد نمیخوره!بیاتو!از‌جلوی در رفت کنار.منم وارد خونه شدم. ...
روکرد به منو و نشست روی مبل و اون یکی رو باز کرد. با دقت نگاهش کرد:آوا کریمی!متولد گفت:دو ماه دیگه تولدته!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. لبخند محوی زد وگفت:منم اردیبهشتیم !
باز دقیق شد تو شناسنامم وگفت:استان یزد! شهرستان مهر ریز.. ادامه دادم:بهادران ... روستای علی اباد . اهی کشیدم و ادامه دادم:بالا ده خونه ی حاج .... بازم اون خاطرات مسخره!
بغضمو خوردم ول اشک تو چشمام جمع شده بود. مهران که دید ساکت شدم سرشو گرفت بالا وگفت:چطور تو مال یزدی و لهجه... ادامه حرفشو خورد نگاهی به من کرد وگفت:چیزی شده؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
شاسنامه رو بست یکی از پاهاشو رو اون یکی انداخت و گفت:مطمئنی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
نمیتونستم حرف بزنم یه کلمه میگفتم اشکام میریخت پایین.
_:زبونتو موش خورده؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نیم رخ شد طرفمو وگفت:چرا تو چشمات اشک جمع شده؟ سرمو انداختم پایین و از جام بلند شدمو در حال که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم:من دیگه میرم!
از جاش بلند شد و گفت:نمیخواستم.... لبخند زدم و گفتم:میدونم! از جام بلند شدم و رفتم
سمت در قبل از این که چیزی بگه درو بازکردم وگفتم:خدافظ! بعد درو پشت سرم بستم!
یه نفس عمیق کشیدم و اجازه دادم اشکام سرازیر شه! اهل هق هق کردن و یه گوشه
نشستن و گریه کردن نبودم.
همیشه بی صدا فقط اشک م ريیختم چون میدونستم کسی نیست که جواب گریمو بده دست محبت بکشه رو سرمو ازم بخواد اروم باشم.
رفتم تو اشپزخونه شیر ابو باز کردم یه کم اب زدم به صورتم بعد رفتم سرمو گرفتم بالای بخاری و
چشمامو بستم تا صورتم خشک بشه. خیلی این کارو دوست داشتم برام یه جور ریلکسیشن
بود. با خودم فکر کردم چرا باید گریه کنم؟
با خودم گفتم:به این خونه نگاه کن! داری
پیشرفت میکنی یه کار خوب داری دیگه لازم نیست خودتو قایم کنی دیگه لازم نیست تظاهر کنی..
داری پیشرفت میکنی آوا به کوری چشم همه اوناينکه ندیدنت پست زدن و تنهات گذاشتن بدون کمک اونا رو پای خودت ایستادی...
وقتی خدا بهت رو کرده چه فرقی داره که بنده هاش بهت پشت کي؟! با رضایت چشمامو باز کردم
دستموگذاشتم روی صورتم که داغ شده بود و رفتم سمت اتاق بالشتمو برداشتم و انداختم
وسط خونه کنترل تلوزیون رو برداشتم و دراز کشیدم روی زمین و تلوزیون رو روشن کردم.
بدون هیچ دردی بدون هیچ ناراحتی...
خدایا ازت ممنونم....
داشتم ناهارموکه نون و تن ماهی بود میخوردم که یکی محکم زد به در همون طورکه لقمه رو تو دهنم جا میدادم رفتم سمت در میدونستم هیچکس غیر از مهران نیست که بخواد در خونه منو بزنه!
درو باز کردم چون لقمه تو دهنم بود گفتم:هوم؟ نگاه مضطربشو دوخت به منو و گفت:لباساتو بپوش !
با تعجب نگاهش کردم! منو زد کنار و اومد تو خونه یه نگاه به غذام کرد سرشو تکون داد و
رفت سمت اتاقم! لقمه رو به زور قورت دادم دنبالش راه افتادم و گفتم:چ کار میکنی؟
دیدم رفته سراغ کمدم داره لباسامو جمع میکنه! رفتم جلو لباسا رو از دستش کشیدم و گفتم:چی
کار میکنی؟
پوفی کرد و گفت:ثمین به امیر خبر داده تو اینجایی امیر به دختر خالم دختر خالم
به خالم خالم به مامانم مامانمم به بابام!
حالا اگه نمیخوای درد سر درست شه وسایلتو
جمع کن بریم!
من:کجا بریم؟
_:شمال
من:چی؟
_:باید از تو ویلا زنگ بزنم بهشون که فکر
کنن حرفای اونا دروغ بوده!
من:خب تو برو!من چرا باید بیام؟ لباسامو گرفت تو بغلشو گفت:خب عاشق! میان اینجا میفهمن! الانم بابام تو راهه من:خب میمونم تو خونه برقا رو
هم خاموش میکنم!
_:ببیم با یکی دو نفرکه طرف نیستی الان همشون میخوان بفهمن تو کی هستی!
میان تو خونه پیدات میکنن خدا میدونه دست کدومشون بیوفتی!
من:خب میریم خونه خودم!
سرشو تکون داد مچ دستمو محکم گرفت و گفت:فکر کردی بابام اینقد
خنگه؟
بهت میگم باید بریم یعنی این که باید بریم! خواست منو بکشه دنبال خودش که
گفتم:اینجوری که نمیشه بیام!
_:باشه اماده شو!فقط زود بابام داره میاد اینجا من بهش گفتم دیشب رفتم پس الان نه باید نزدیکای خونه باشم نه تو خونه! اینو گفت و با لباسام از
خونه رفت بیرون! یه مانتو تنم کردم یه شالم انداختم رو سرم سریــــع چیزایی که لازم داشتمو
برداشتم ریختم تو کولمو راه افتادم! بدو بدو از پله ها اومدم پای ري و سوار ماشین مهران شدم.
مهران ماشینو روشن کرد و گفت برو پایین دیده نشی هر وقت گفتم بیا بالا!
نشستم پایین ماشین خودمو جمع کردم قشنگ جا شدم!
مهران نگاهی به من کرد سرمو اوردم بالا
خندید و از خونه اومدیم بیرون!
همون طور که پای ري نشسته بودم سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:میخوای بری کجا؟
_:ویلام تو رامسر!
من:چقد باید بمونیم؟
_:تا ابا از اسیاب بیفته!
من:لازمه منو قایم کنی؟
:_به خاطر خودته! دیدی که بابام دفعه پیش چ کار کرد؟من که پسرشم کاری نمیتونه بکنه واسه تو درد سر درست میکنه. امیر رو هم میشناسم ادم فوضولیه تا نفهمه دختره که همسایه من شده کیه دست بر نمیداره تازه وقتی تعهد ناممونو دید دیگه بیشتر کنجکاوی میکنه.
خندیدم و گفتم:راستی انداختیش دور؟
با جدیت گفت:نه گذاشتم هر وقت وکیلمو دیدم بدم بهش!
با رضایت لبخند زدم.سرعتشو بیشتر کرد. من:حالا به کشتنمون ندی!
_:میخوام زود برسیم به اتوبان. من:یعنی الان داریم میریک شمال به خاطر منه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با قدر دانی نگاهش کردم و گفتم:ولی تو مسئول مشکلات من نیستی! لازم نیست خودتو تو دردسر بندازی .
لبخندی زد و گفت:من رفیق نیمه راه نیستم . خودم اوردمت تو این خونه خودمم باید مواظبت باشم!یه نگاه به اطراف کرد و گفت:دیگه از خونه دور شدیم بیا بالا! نشستم سر جام بیخیال لباسای خاکیم شدم و گفتم:خوش به حال بچه هات!
خندید وگفت:چرا؟ تکیه دادم به صندل وگفتم:خب خیالشون راحته که خیلی مواظبشونی!
لبخندی زد و گفت:نه بابا بیچاره ها یه بابای بی مسئولیت گيرشون میاد!
من:اگه بی مسئولیت بودی الان با من تو ماشین نبودی!
زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:همون قدر که رک بودنت گاهی وقتا عذاب اوره بعضی وقتا هم خیلی دل نشینه!
من:خب حالا هول برت نداره!
منظورم این نبود که ازت خوشم میاد.
سرشو تکون داد و گفت:مطمئنی؟
اخمی کردم و گفتم:معلومه!
رومو کردم به سمت شیشه و گفتم:من زیاده
خواه نیستم به غیر ممکن ها هم دل نمیبندم! دیگه مهران چیزی نگفت. منم ساکت شدم.
همون طور که بیرون نگاه میکردم لبخند زدم.
اگه منم یکی بودم مثله گلسا میتونستم به
علاقه داشتن به مهران فکرکنم.
اما من با اونا فرق داشتم. من اصلا نباید به دوست داشتن مردی فکر میکردم.
هیچ پسری و هیچ خونواده ای دلشون نمیخواست یه عروس بی کس و کار داشته باشن.
از پدر بزرگم متنفر بودم اون مسئول زندگی غیر معمول من بود.
اون بود که حق یه زندگی عادی رو از من گرفته بود.
حق دوست داشتن حق دوست داشته شدن حق
احترام وپذیرفته شدن.
شاید اون تنها کسی بود که هیچوقت نمیبخشیدمش حتی به بخشیدنش فکر هم نمیکردم .
تمام مدت با ذوق و شوق به جاده خیره شده بودم.تمام جایی که من دیده بودم روستای
خودمون بود و شهر تهران ولی حالا اون همه زیبایی یک جا جلوی دید من بود! بارون داشت
به شدت می بارید. درختا هر کدوم یه رنگ بودن بعضیا سبز بعضیا زرد بعضیا هم بدون
برگ .
منظره کوها عین نقاش بود.
دیگه طاقتم تموم شده بود شیشه ماشینو دادم پای ري و سرمو بردم بیرون سرمای هوا هم برام دلنشین بود. انگار اومده بودم وسط بهشت.
بارون داشت صورتمو خیس میکرد.
مهران غرید :سرده شیشه رو بده بالا!
چشمامو بستم وگفتم:چه اکسیژنی!
بعد یه نفس عمیق کشیدم دیدم شیشه داره میاد بالا سرمو دزدیدم و گفتم:هوا که خوبه!
به در اشاره کرد و گفت:همه جا خیس شد!
بخار شیشه رو به رومو با استینم پاک کردم وگفتم:اینجا عالیه!
_:مگه تا حالا نیومدی؟
من:با کی اومدم؟
شونه هاشوانداخت بالا و گفت:پس تا حالا دریا رو هم ندیدی!
دستامو محکم زدم به همو و گفتم:شنیدم خیلی قشنگه!
لبخندی زد و گفت:وقتی دیدی خودت میتونی نظر بدی. با ذوق گفتم:کی میرسیم؟
_:چیزی نمونده!
یادم افتاد به خونه با نگران گفتم:اگه بیان خونه رو بگردن چی؟
_:خب
بگردن!
من:خب میفهمن یکی اون بالاس! خندید وگفت:چطوری میفهمن؟
من:غذام مونده بود رو زمین!
تازه چطور یه خونه چیده شده مشکوک نیست؟! لبخندی به من زد و
گفت:لباسات همه اینجان مگه نه؟ یادم به کمد خالیم افتاد اخرین چیزی که توش مونده
بود شالو و مانتویی بود که مهران برام گذاشت و لباسای قدیمیم.برگشتم پشت ماشینو نگاه
کردم هر چی داشتم و نداشتم رو اورده بود یه نگاه به لباسای زیرم انداختم که پخش و پلا
شده بود وسطشون!
سریــــع خودمو کشیدم پشت ماشین و همه رو جا دادم بین مانتو هام!
بعد با خجالت برگشتم سمتش و گفتم:اره ولی... ابروهاشو داد بالا و گفت:ولی بی ولی!
میدونی چی رو اپن گذاشته بودی؟
نگاهش کردم. با رضایت لبخندی زد وگفت:اون یکی شناسنامتو! نیشم باز شد.
خندید و گفت:منو دست کم گرفتی؟
با مشت زدم به بازوشو گفتم:خیلی بد جنسی! صورتش جمع شد بازوشوگرفت وگفت:میدونی دستت خیلی سنگینه؟! خندیدم.
گوشیش رو در اورد و گفت:حالا بگو میخوام چ کار کنم !
با تعجب نگاهش کردم یه شماره گرفت و گوشیشو گذاشت رو بلند گو و چند دقیقه بعد
صدای پسری پیچید تو ماشین:جانم؟
_:سلام علی جون خودم!
_:به به به!اقا مهران راه گم کردی!
_:راهو که دارم درست میریم شمارتم درست گرفتم زنگ زدم حالتو بپرسم!
_:غلط کردی!کی تا حالا حال من واست مهم شده. رو کرد به من بی صدا خندیدم.
گفت:بیا یه بار خواست حالتو بپرسم خودت نمیذاری
_:حرف مفت نزن بنال ببینم چه مرگته! ‌
_:ببین میخوام برام یه کاری بکنی هستی یا نه؟ _:اها این شد حرف حساب!چ میخوای؟
_:باید بری مطب از اقا حسن کلیدامو بگیری برو خونه من!
_:که چ بشه؟
مگه ندیدی این حسن خان دفعه قبل چطوری حالمو گرفت؟
_:نگران نباش بهش گفتم هر وقت تو رفتی کیلیدا رو بهت بده!ببین برو بالا طبقه دوم اگه کسی اومد اونجا تو اسمت ارمان کریمیه الان یه هفتس اون
بالا رو خریدی گرفتی؟
_:حالا گ هست این ارمان خان که من باید جاش نقش بازی کنم.
یه نگاه به من کرد و گفت:برمیگردم برات توضیح میدم.فردا هم برو مطب گلسا رو خر کن یه جوری حالیش کن که باید یادش بره که امروز منو با یه دختر تو مطب دیده.
_:ای بابا موضوع داره بیخ پیدا میکنه ها!
_:رومو زمین ننداز دیگه!
_:خرج داره واست!
_:باشه تو کارتو درست انجام بده من از خجالتت در میام! جلو بابام هم وا نمیدیا!
_:کی حرف پول زد شما حق اب و گل داری داداش. موضوع خونوادگیه؟
بعدا برو خونه و نیم نگاهی به من کرد وگفت:موضوعش حال گیریه تو فقط حواستو جمع کن!یه چند وقتی خونه من باش تا وقتی خبرت کنم خب؟
_:ای به روی چشم . خیالت راحت تا منو داری غم نداری.
_:خب دیگه خدافظ! خبری شد منو در جریان بذار. _:باشه خدافظ
_:به سلامت! گوشی رو قطع کرد .
مو لای درز نقشش نمیرفت.
سرمو تکون دادم و گفتم:تو شیطونم درس میدی! خندید و گفت:ما اینیم دیگه! اینو گفت بعد به یه جایی اشاره کرد و گفت:رسیدیم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
زن

 
سلام داستانت قشنگ هست/بتوانی بیشتربگذاری بهتره/به نظرمن قوه داستان خوبه یک داستان درموردپسردخترنماهم بنویس
     
  
مرد

 
(قسمت بیست و‌یکم)

نگاهمو کشیدم سمت جایی که انگشتشو گرفته بود یه ویلای سفید رنگ بزرگ روی یه تپه بود .
همین طور که داشتم نگاه میکردم چشمم خورد به آب، که خیابون بهش منتهی میشد با
هیجان گفتم:اونجا رو! خم شدم سمت شیشه دستاموگذاشتم رو داشبورد ماشین و
گفتم:همش آبه! مهران که از عکس العمن من خندش گرفته بود گفت:از ویلا راحت میرسیم
به ساحل! بعد پیچید تو یه کوچه خالی!
یه کم سربالایی رفتیم. مهران پارک کرد رو به روی در
سیاه رنگ ویلاش و از ماشین پیاده شد.
تنها ویلای رو تپه مال اون بود اون طرف کوچه هم
دوباره کوه بود و درخت. منم از ماشین پیاده شدم مهران داشت درو باز میکرد رو به من کرد
و گفت:برو تو ماشین!همون طور که به اطراف نگاه کردم گفتم:مثه خواب میمونه!
با خنده درو باز کرد و گفت:بفرمایید!
داخلو نگاه کردم. از تو حیاط میشد از بالا کامل دریا رو دید.
دویدم تو بالای پله ها ایستادم مهران رفت سمت ماشین تا سوار شد.از هیجان سرمو گرفتم
بالا و با صدای بلندی جیغ زدم. مهران که ماشینو اورده بود داخل با تعجب پیاده شد و گفت:چی شد؟ همون طور با صدای بلند گفتم:این خیلی عالیه! محشره ...
بدون توجه به صورت بهت زده مهران یه نگاه به ساختمون ویلا که چند تا پله بالا تر از حیاط بود انداختم یه ساختمون یه طبقه اما خیلی بزرگ بود دوتا رو به رو یه شیشه بزرگ بود اما داخل معلوم نبود.از پله ها رفتم بالا جلوی خونه یه استخر بود یه نگاه بهش کردم و منتظر شدم تا مهران هم بیاد همون طور که سرش تو صندوق عقب بود گفت:بیا حداقل لباساتو بردار! یاد
لباسایی افتادم که زیر مانتوم قایم کرده بودم بدو بدو برگشتم پایین چند تا شونو انداختم
دورگردنم و رو شونم بقیه رو هم جمع کردم دو تو دستم دیگه نمیشد جلومو ببینم. به مهران نگاه کردم خیلی شیک و باکلاس یه چمدون کوچیک از صندوق عقب در اورد به من نگاهی کرد وگفت:میتونی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با احتیاط در حال که از گوشه لباسام جلو رو نگاه میکردم دنبال مهران راه افتادم.
ایستاده بودم تا مهران در ورودی رو باز کنه تازه داشتم سرما رو حس میکردم.
خودمو جمع کردم تو لباسا و گفتم:اگه بابات بیاد اینجا؟ درو بازکرد وگفت:اون از اینجا اصلا خبر نداره! قبل از این که تعارف کنه رفت تو.منم دنبالش رفتم درو بست . گفتم:یعنی نمیدونه همچین ویلایی داری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد به راهروی سمت چپ اشاره کرد وگفت:سومين در اتاق مهمانه برو وسایلتو بذار اونجا! رفتم سمت اتاقا!
درو با پام باز کردم همین که وارد اتاق شدم لباسا رو ریختم رو زمین!
یه نگاه بهشون کردم و گفتم:اخیش! دستمو زدم به کمرم به اتاق نگاه کردم یه تخت
خواب وسط اتاق بود کنارش یه کمد تو دیوار زده بوده رو به روم هم پنجره بود .
لباسا رو با پا شوت کردم سمت تخت و از اتاق رفتم بیرون. همین که از راهرو خارج شدم
تازه چشمم خورد به فضای داخل ویلا! یه اشپزخونه تماما چوبی رو به روم بود وسط هال
هم یه دست مبل مخمل زرشکی رنگ چیده بودن یه فرش همرنگشون هم رو زمین پهن
بود.
رو به روش یه تلوزیون دو برابر چیزی که مهران تو خونش داشت بود.
مهرانو دیدم که نشسته بود رو به روی شومینه سنکی و داشت روشنتش میکرد بیشتر فضای خالی
زمین کاملا فرش شده بود.
از سقف بلندش هم چهار تا لوس اویزون بود. دستامو زدم به کمرمو رفتم سمت اشپزخونه چند تا بطری عجیب غریب گوشه اپن اشپزخونه بود.
رفتم سمتشونوگفتم:اینا چیه؟
بعد یکیشو برداشتم.
مهران همون طور که مشغول شومینه بود گفت:اینا واسه تو خوب نیس دست نزن!
بدون توجه به حرفش در بطری که دستم بود باز کردم و سرمو بردم جلو بوی تند الکل زد تو دماغم! سریــــع سرمو بردم عقب و گفتم:اه این چیه؟ مهران اومد سمتم بطری رو ازم گرفت و گفت:مگه نمیگم دست نزن؟اینا مشروبه به درد تو نمیخوره!
با کنجکاوی گفتم:این که میگن مشروب مشروب اینه؟
بطری رو ازش گرفتم و گفتم:امید میگفت خیلی خوشمزس!
خواستم ازش بخورم که بطری رو با شتاب کشید وگفت:اون غلط کرد با تو! مگه تو نماز نمیخونی؟نمیدونی حرامه نمازات باطل میشه؟
اینقدر دربارش تو رستوران شنیده بودم که یادم رفته بود یه روزی تو احکام خونده بودم خوردنش حرامه. لبامو جمع کردم در بطری رو دادم دستش چشم غره ای به من رفت و بعد از بستن درش گذاشتش سر جاش .
گفتم:خودت چرا میخوری؟
دستمو کشید و از اشپزخونه بیرون اورد و گفت:من فرق دارم تازه من همیشه نمیخورم فقط تو مهمونی اونم کم!
من:مگه کم و زیاد داره؟
دستمو ول کرد و با جدیت گفت:اینقد سوال نکن. شونه هامو انداختم بالا رو رفتم سمت پنجره .
.
مهران :
نشسته بودم رو مبل شماره گلسا رو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت
_:جانم؟ پوزخند زدم. فکر میکرد با یه جونم و عزیزم باز خر میشدم؟
گفتم:گلسا من تا یه هفته نیستم منشیم هم نمیاد! _:منشیتم نمیاد؟
من:نه نمیاد!
_:پس کارای من چی؟
من:نمیدونم تا وقتی من نباشم اونم کارشو شروع نمیکنه!
به اقا حسن بگو بیاد کمکت !
:_اونوقت چرا؟ من:چراش به خودم مربوطه!
هفته دیگه با هم میایم
_:نترس نمیخورمش!
من:از تو بعید نیست از حسودی اونم بخوری!
_:اخه من به چیه اون دختره حسودی کنم اونم یکیه مثه بقیه کسایی که اوردی.
من:مطمئن باش این یکی خیلی فرق داره.
با حرص گفت:خب ؟همین؟
من:نکنه میخواست زنگ بزنم بگم دوست دارم؟ میتونستم قرمزی صورتشو کاملا تصور کنم. گفت:خداحافظ بدون این که جوابشو بدم قطع کردم. یه نگاه به آوا انداختم.رو به روی تلوزیون روی مبل سه نفره نشسته بود پاهاشو جمع کرده بود تو بغلش و سرشوگذاشته بود روشون و با دقت به فیلم ترسناکی که داشت از ماهواره پخش میشد نگاه میکرد. انگار تو جاش خشکش زده بود .
رفتم کنارش نشستم تکیه داده به مبل و دستمو از پشت سرش گذاشتم رو مبل! اصلا متوجه من نشد.سرمو نزدیک بردم و گفتم:نمیترسی؟
یه دفعه از جا پرید. خندم گرفت.
کوسنو برداشت اروم زد تو سرم و گفت:تو کی نشستی اینجا؟
من:اینقد ترسیده بودی که منو ندیدی.
چشم غره ای به من رفت و باز به تلوزیون خیره شد همون طورکه فیلمور نگاه میکرد گفت:فیلمش به اندازه تنها خوابیدن تو بیابون رو به روی یه سری ساختمون ميونه نیمه ساخته ترسناک نیست.
همون لحظه سر یکی از دخترایی که تو فیلم بود متلاشی شد.صورتشو به حالت چندش جمع کرد. من:مطمئنی میخوای ببینیش؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
دوباره محو فیلم شد. نگاهش کردم عادت نداشتم کنار دختری بشینم و اینقدر نسبت بهم بی تفاوت باشه هر چند اوا برعکس همه دخترایی که دورو برم بودن کاملا به من بی تفاوت بود ولی اون لحظه دلم میخواست اذیتش کنم.
دستمو بردم جلو گوششو کشیدم.
عکس العملی نشون نداد..
خودمو کشیدم.طرفش همچنان غرق فیلم بود.
یه نگاه به نیمرخش کردم. نمیدونم چرا از نیمرخ اینقدر جذاب میشد؟!همون طور بهش خیره شدم چشمم از روی موهاش پایین رفت نور تلوزیون
تو چشماش افتاده بود انگار یه چراغ قوه رو تو تاریکی روشن کرده باشن .
به گونش نگاه کردم گونه کوچیکش رو صورتش استخونیش واقعا بهش می اومد.
بعدم به لبهاش نگاه کردم که از نیمرخ قلوه ای تر بودن. به کل یادم رفت میخواستم چ کارکنم. پشت انگشت اشاره و وسطیمو بردم سمت صورتش و نرم کشیدم رو گونش .
غرید :نکن!
بدون توجه به حرفش اروم دستمو از رو گونم کشیدم سمت لباش!دستمو پس زد وگفت:اذیت نکن!
مسیر دستمو عوض کردم انگشتامو فرو بردم تو موهای بالای گوششو اون یه نیمچه مویی که داشت دادم عقب و باز بهش خیره شدم صورتش انگار داشت میدرخشید.
انگشتمو کشیدم پشت گوشش.
برگشت سمتم و با حرص گفت:چرا نمیذاری
فیلممو....
تن صداش رفته رفته پایین اومد و قطع شد.
یه ذره تو چشمای من که بهش خیره
شده بودم نگاه کرد اب دهنمو قورت دادم و به لباش خیره شدم.
با ترس نگاهم کرد و گفت:چته؟
دوباره به خودم اومدم.دستمو با کلافکی کشیدم رو صورتمو گفتم:هیچ!
یه ذره ازم فاصله گرفت وگفت:واسه هیچ اینجوری زل زدی به من؟
نگاهمو ازش گرفتم کننرل رو برداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم:خوشم نمیاد همسفرم بشینه فقط فیلم نگاه کنه!
لباشو جمع کرد و ابروهاشو داد بالا وگفت:خب چ کارکنم پس؟
از جام بلند شدم نگاهمو کامل ازش گرفتم و گفتم:چه میدونم!
تو خونه هم فقط میشینی جلوی تلوزیون؟
من جای تو حوصلم سر رفت!
پوفی کرد و گفت:اخه تفریحات تو به من نمیخوره! بعد با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:تا حالا با یه دختر اینقدر عادی مسافرت نیومدی نه؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:محض اطلاعت من با هیچ دختری مسافرت نرفتم!
شونه هاشو انداخت بالا. گفتم:اینم یادت باشه من هرکاری دلم بخواد انجام میدم اگه تا حالا کاری به کارت نداشتم بدون که از این به بعدم ندارم!
رفتم سمت راهرو وگفتم:من میرم واسه شام یه چیزی بخرم! دوباره صدای تلوزیون بلند شد. گفت:باشه یه چیزی بخر واسه فردا بشه غذا درست
کرد.
جوابشو ندادم رفتم تو اتاق و درو بستم!
رفتم سمت کمد و نفسمو با حرص بیرون دادم. دیگه بد جور داشت میرفت رو اعصابم.
چرا باید به یه دختر بچه جذب بشم و بعد بذارم اینجوری تحقیرم کنه؟
منی که با یه اشاره هر کسی که میخواستم به دست می اوردم.
اصلا اگه بهش نزدیک شم چی؟چی کار میخواست بکنه؟
در برابر من بی دفاع بود.
بعد از اونم کسی رو نداشت که بخواد باعث دردسرم بشه. ‌
اصلا میتونستم تا هر وقت بخوام باهاش باشم اونم نمیتونست اعتراضی بکنه...
دوباره از اتاق بیرون اومدم.
نگاهش کردم هنوز نشسته بود روی مبل نفسمو فوت کردم و رفتم سمتش
درست بالای سرش قرارگرفته بودم همین طورکه داشتم فکر میکردم چطوری باید ارومش
کنم بهش خیره شدم.
سرشو اورد بالا و گفت:باز میخوای اذیت کنی؟
به چشمای معصومش نگاه کردم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم:نه اومدم ببینم چ میخوری؟
سرشو تکیه داد به پشت مبل وهمون طورکه منونگاه میکردگفت:فرقی نداره .
من:باشه! اینوگفتم و خودممو به سرعت ازش دورکردم. ایستادم تو حیاط. مشتموکوبیدم
رو ماشین.
فکر تجاوز به سرم نزده بود که حالا زد.
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
باید جلوی خودمو میگرفتم نه به خاطر اون به خاطر خودمم که شده باید دور آوا رو خط
میکشیدم .
این چند وقت اونقد به رابطه داشتن با دخيا عادت کرده بودم که دیگه
نمیتونستم عادی برخورد کنم!
حوصله نداشتم برم رستوران دم اولین فست فودی که دیدم
ایستادم و دوتا پیتزا خریدم. و بعد هم یه ذره خرت و پرت برای غذای فردا.
یه کم معتلش کردم تا حالم خوب بشه و بعد برگردم.
وارد خونه شدم همون موقع بود که فیلم تموم شد.
محکم درو بستم دوباره از ترس از جاش پرید! دستشو گرفت رو قلبش و گفت:چرا اینجوری میکنی؟
خندیدم و رفتم سمت شومینه به پیتزاهایی که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:چی خریدی؟ خریدامو گذاشتم تو اشپز خونه و با جعبه های پیتزا و نوشابه نشستم رو به روی
شومینه وگفتم:پیتزا! دستموگرفتم جلوی اتیش وگفتم:بیرون خیلی سرده!
پاشد اومد نشست رو به روی من سریــــع یکی از جعبه ها روکشید سمت خودش. سرشو به دو طرف
تکون داد و گفت:به به به!اخرین باری که پیتزا خوردم دوسال پیش بود اونم نه کامل یه قاچ!
در جعبه رو باز کرد همون طور که با لذت به پیتزا ها خیره شده بود گفت:چه بویی داره!
خندیدم وگفتم:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه چی هست حالا! از جاش بلند شد
وگفت:این یکی عکس گرفي داره!
دستشوکشیدم دوباره نشست گفتم:من گوش
دارم!بشین راحت غذاتو بخور یه تیکه از پیتزا رو برداشت یه گاز کوچیک ازش زد چشماشو
بست با تمام احساش که داشت گفت:خوشمزس! چشماشو بازکرد مات این لذت بردنش شده بودم.
با هیجان سسشو خالی کرد روش و این دفعه با ولع شروع کرد به خوردن!
غش غش زدم زیر خنده!
با لب و لوچه اویزون نگاهی به من کرد و گفت:چیه؟
به جعبه دست نخورده من نگاه کرد و گفت:نمیخوری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:دختره خوب!
یه خانوم هیچوقت با هول غذاشو نمیخوره!
لقمه ای که تو دهنش بود قورت داد وگفت:چطوری
میخوره؟
یه تیکه از پیتزامو برداشتم و گفتم:اینجوری نگاه کن! یه ذره سس زدم روش و
گفتم:اولا که سس زیادی باعث میشه صورتت سسی بشه این هم منظره خوبی نیست!
بعد به گوشه لبش که سسی شده بود اشاره کردم! با انگشتش پاکش کرد.گفتم:بعدم اگه سسی بشه با دستمال باید پاکش کنی!
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:اینجا دستمال نیست !
من:باید همراهت باشه! شونه هاشو انداخت بالا و با دقت نگاهم کرد گفتم:اولا که گازاتو بزرگ نمیگیری بعدم نجویده قورتش نمیدی!
سرشو تکون داد و سعی کرد بعدی رو با اداب
بخوره!
منم مشغول شدم همون طور زیر چشمی نگاهش میکردم.
چطور میشد به یه دختر بچه دست درازی کرد.
بعد از این ک همه پیتزاشو خورد با ارنجش لبشو پاک کرد دستشوگرفتم وگفتم:نه دیگه نشد!
دیگه این کارو نکنیا!
شقیقشو خاروند وگفت:یهو بگو برم بمیرم دیگه! من:اینا مردن نیست باید یاد بگیری جلو یه نفر این کارو نکنی میگن دختره چقد بی ادبه!
نفس عمیقی کشید و گفت:باشه چشم!
به جعبش نگاه کرد وگفت:ببین اینقد خوشمزه بود که یادم رفت عکس بگیرم!
گوشیمو اوردم ب ريون وگفتم:من یکی دارم بردار باهاش عکس بگیر! خندید وگفت:باشه!
نشست رو سکوی کنار شومینه و اخرین تیکه پیتزامو گرفت دستش رو به روش نشستم تا
عکس بگیریم!
با دست زدم و گفت: خودت هم بیا!
نشستم کنارش و شروع ب عکس گرفتن کردم...
عکس سریــــع پیتزارو رو گاز زد و گفت:دهنی شد دیگه این مال من!
خندیدم و پیتزارو رو از دستش کشیدم و گفتم:هیچم دهنی نشد سرشو اورد جلو زبونشو چسبوند به پیتزا. با حرص
گرفتمش سمتشوگفتم:بیا!
همون طورکه میخندید پیتزا رو از دستم گرفت!
دو تیکش کرد و گفت:بیا بخور!
با چندش نگاهش کردم!
قیافشو مظلوم کرد و گفت:به جون خودم اینجاشو زبون نزدم!
با اکراه ازش گرفتم!
خندید وگفت:باورکن سالمه.
سرمو تکون دادم و همشو جا دادم تو دهنم!
شاید اون خوشمزه ترین تیکه ای بود که خوردم!
رو کردم بهش و گفتم:فردا
می ريمت شهرو ببینی.
با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت:ممنونم! من:بابت چی؟
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:بابت این همه هیجان!
سرشو گرفت بالا و گفت:این تیکه از زندگیم
به عنوان تنها خاطره خوبی که دارم همیشه تو ذهنم میمونه!
قلبم با این حرفش فشرده شد.
حق اون نبود که چنین زندگی داشته باشه.
خیلیا بودن که اگه تو شرایط ر آوا قرار داشتن
نه تنها دلمو به درد نمی اوردن بلکه حس میکردم واقعا حقشونه اما این دختر مگه چ کار
کرده بود که تو این سن باید اینقدر زجر میکشید....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
به خدا معتادش شدم👍
یه کم سرعت آپلودتو بیشتر کن خواهشا 😬
روزی ۲۰ بار چک مینم ببینم قسمت بعدی اومده یا نه
ولی انصافا حرف نداره یاد داستانای مسیحا توی شهوانی افتادم که البته پاک شدن
اده بده عالیه👌👌
Hjsuhe
     
  
مرد

 
(قسمت بیست و دوم)

ی ذره نگاهم کرد وگفت:میشه یه لحظه فکر کنی من پسرم؟
با تعجب گفتم:چطور؟
_:میخوام یه دقیقه رفیقمو بغل کنم!
لرزش تلخی که تو صداش بود حس بدی بهم میداد. برای این که جو رو عوض کنم گفتم:حالا چرا پسر؟دختر باش نمیشه؟
تک خنده ای کرد و گفت:نه! دوست ندارم با اون حس بغلم کنی.
دستامو باز کردم.اومد جلو خودشو تو بغلم جا کرد!
سرشو گذاشت رو شونم منم متقابلا همین کارو کردم.
او لحظه واقعا هیچ حسی به جز ارامش دادن بهش نداشتم.
سرشو چند بار رو شونم تکون داد بعد کم کم طرز نفس کشیدنش تغییر کرد.
فهمیدم داره گریه میکنه !
خواستم بکشمش عقب حقله دستشو محکم
ترکردو سرشو فرو برد تو لباسم!
حتی نمیتونستم درست درک کنم که این دختر چ کشیده تا باهاش ابراز هم دردی کنم.
هیچ صدایی ازش در نمی اومد فقط بدنش اروم میلرزید.
از فکری که قبل از رفتنم کرده بودم پشیمون و خجالت زده شده بودم.بغضمو قورت دادم و سرمو
بردم طرف صورتش و گفتم:حالت خوبه؟
لباسمو تو مشتش گرفت و سرشو به علامت
مثبت تکون داد.
دستمو کشیدم رو سرش و گفتم:گریه کن تا سبک ش! انگار که یه عمر منتظر چنین حرف بوده باشه , نفس عمیف کشید و شدت گریش بیشتر شد.
من:همه چی تموم شد .
دیگه لازم نیس ناراحت باش خب؟
سرشو تکون داد!
من:من مواظبتم!
با صدای گرفته ای گفت:میدونم!
من:افرین دختره خوب!دیگه لازم نیست گریه کنی. خواستم بکشمش عقب ولی فایده بود. من:آوا؟ جواب نداد گریه هاش به هق هق تبدیل شده بود. دیگه تلاش واسه اروم کردنش نکردم شاید واقعا نیاز داشت که گریه کنه تا اروم شه دستامو دورکمرش حقله کردم و خیلی نرم موهاشو بوسیدم. اونقدر گریه کرد تا بالاخره خوابش برد!
بلندش کردم و بردمش تو اتاقش در اتاقو که باز کردم دیدم همه وسایلشو پخش کرده وسط اتاق! خوابوندمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش نشستم کنار تخت دماغش و گونه هاش از بس گریه کرده بود قرمز شده بودن.اشکاشو پاک کردمو بهش نگاه کردم. به جای اینکه سعی کنم کمکش کنم به چه چیزایی که فکرنکرده بودم اهی کشیدم و ازجام
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون! رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت و شماره ثمین رو گرفتم
. خیلی زنگ خود تا جواب بده.
_:الو؟
صداش خوابالود بود به ساعت مچ رو دستم نگاه کردم تازه یازده و نیم بود.گفتم:پولتو میری از همون کسی میگیری که براش خبر بردی دیگه هم خونه من نمیای!فهمیدی؟
_:مهران من....
من:حرف نباشه بیخود خودتو توجیه نکن یه ریال پولم نمیتونی از من بگیری
_:امیر مجبورم کرد بگم اون دختره رو دیدم
من:امیر ازکجا خبر داشت اصلا دختری پیش من زندگ میکنه یا نه؟!
_:باور کن من خبر ندارم فقط از روز اول که اومدم بهم گفت.... ادامه حرفشو نزد.
با تعجب گفتم:چ گفت؟
_:هیچ ولی باور کن من سر خود حرف نزدم. من:گفتم چ گفت؟ ساکت شد.
با صدای بلندی گفتم:میگی یا نه؟
_:باشه ... باشه اروم باش میگم!فقط تورو خدا بهش نگو از من شنیدی.
من:د یالا بگو ببینم چ گفته!
_:روز اول بهم گفت وقتی میام خونت حواسم به تلفنا و رفت و امدات باشه اگه دختری رو دیدم بهش بگم!من:چی گفتی؟
من:یعنی تورو فرستاده جاسوسی
با لحن تهدید امیزی گفتم:یه کلمه هم با کسی درباره این تماس حرف نمیزنی فهمیدی؟
_:اگه بگم سر خودم میره! مطمي باش نمیگم! من:ول به هر حال من بهت پول نمیدم!
تا یاد بگیری خیانت کار نباشی!
همین که خواست جوابمو بده گوشی رو قطع کردم. با عصبانیت شماره امیرو گرفتم ولی قبل از این که زنگ بخوره پشیمون شدم.
باید میفهمیدم چرا واسه من بپا گذاشته!
رابطه داشتن من با یه دختر چه فرقی برای اون
داشت؟
یعنی بخاطر این لود که پول منو از دست نده؟
نه بیشتر از من مشتری داشت تازه اینقدر واسش نمی صرفم که بخواد اینکارو کنه باید میفهمیدم فقط از ثمین اینو خاسته یا نه به همه گفته!!
تو بلاک لیستمو بازکردم شماره مهسا رو از توش پیدا کردم و بهش زنگ زدم هنوز یه زنگ نخورده بود که جواب داد:الو؟مهران عشقم خودتی؟
پوفی کردم و گفتم:خودمم!
_:میدونستم دلت برام تنگ میشه عزیزم وای نمیدونی من چ کشیدم!
همون لحظه صدای مردی پیچید توگوشی:با کی حرف میزنی؟بیا دیگه!
پوزخندی زدم و گفتم:ا چ !چقدر زجر کشیدی!
گفت:اخه...من ...
من:بسه بسه من اگه میخواستم گول یکی مثه تورو بخورم خیلی وقت پیش میخوردم.
حالا گوشتو بده من ببین چی میگم .
یه سوال ازت میپرسم درست و راست جوابمو میدی و گرنه بلایی سرت میارم که خودتم نفهمید از کجا خوردی!
_:چیزی شده؟
من:اره شده!
تو بابت خبر بردن از خونه من واسه امیر پول میگرفتی؟
ساکت شد.
من:چ شد؟!
_:نه! از لحنش معلوم بود دروغ میگه!
با حرص گفتم:گفتم راستشو بگو!
_:باور کن نمیدونم از چ حرف میزنی! پس واسه چی پول زده بود حسابت.
حرفشو خورد_:تورو خدا
مهران اگه امیر بفهمه منو میکشه!
من:مطمئن باش اگه حرف نزنی خودم اول
میکشمت!
_:باشه میگم!فقط قول بده امیر چیزی نفهمه! من:نمیفهمه! صدای پسره بلند شد:مهسا!
_:الان میام دو دقیقه صبر کن عزیزم.
صداشو اورد پایین وگفت:بهم گفته بود
باید همه چیزو بهش بگم و نذارم دختری بهت نزدیک شه!
من:چند وقت؟
_:چ؟
من:چندوقت بود اینو بهت گفته بود؟
_:از همون روز اول!
باز صدای نکره مرده بلند شد:میای یا من بیام؟ من:برو دیگه!
_:ببخشید عزیزم!
من:فکر نکن خبریه زنگ زدم .خدافظ !
گوشی رو قطع کردم اصلا سردرنمی اوردم چه خريه؟ !
.
آوا :
چشمامو باز کردم نمیدونستم چند وقته خوابیدم .
نشستم سر جام یاد دیشب افتادم. نفسمو دادم بیرون و لبخند زدم انگار یه بار بزرگ رو از
دوشم برداشتن.
یه نگاه به اطرافم کردم من کی اومدم تو اتاق؟
یه ذره با خودم فکر کردم شاید چیزی یادم بیاد .
یه دفعه محکم زدم رو پیشونیم وگفتم:وای مهران! یه گوشه از پیشونیم درد شدیدی احساس کردم انگشتموکشیدم دیدم جوش زدم!پوفی کردم و از جام بلند شدم.
اگه کارمو رو یه منظور دیگه میگرفت چی؟
عجب حماقتی کرده بودم اون پسره چطوری میخواست احساس یه دخترو درک کنه ؟!
شاید این کارو میذاشت به حساب علاقه . ‌
باید هر جور شده بهش می فهموندم که بغل کردنش بی منظور بوده.
یه نگاه به لباسام که روی زمین ریخته بود انداختم باید جمعشوم میکردم ولی اصلا حوصلشو نداشتم. یه نگاه به لباسام کردم خوب بود .
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت دستشویی. صورتمو شستم و ی نگاه به جوش بزرگ که رو پیشونیم بود انداختم چیزی واسه فشار دادن نداشت و اگر نه تا الان دخلشو اورده بودم.
وارد پذیرایی شدم نمیخواستم دیگه حرف از دیشب زده بشه!
کمرمو صاف کردم یه ذره به اطراف نگاه کردم ولی خبری از مهران نبود خواستم برم بیرون که صدایی از پشت سرم گفت:بیدار شدی؟!
برگشتم سمت مهران که ایستاده بود تو اشپزخونه. لبخند محوی زدم و گفتم:اره! دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و رفتم سمتش! لیوان
چای که دستش بود گذاشت رو میز و خودشم نشست و گفت:خوب خوابیدی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!
تکیه داد به صندل وگفت:بیا بخور! ‌
نشستم روی صندلی زیر چشمی نگاهش کردم فکرش مشغول بود نگران به نظر میرسید یعنی ربطی به دیشب داشت؟
یه لقمه کره مربا برای خودم گرفتم.
همچنان یه جای دیگه سیر میکرد جرات نداشتم
ازش چیزی بپرسم میترسیدم بحث دیشبو وسط بکشه.
سریــــع غذامو خوردمو از جام بلند شدم اون همچنان تو فکر بود.
بیخیال از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو مرتب کنم. داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که مهران اومد تو اتاق و گفت:میخوای بریم لب دریا؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش!
زیپ کاپشنشو بالا کشید و گفت:حیف هوا سرده و اگر نه میرفتیم تو اب!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:به
هر حال که من شنا بلد نیستم!
سرشو تکون داد وگفت:خب یه چیزی بپوش بیا بریم!
نگاهش کردم هنوز چهرش همون طوری بود دیگه کنجکاوی بهم غلبه کرد گفتم:اتفاقی
افتاده؟
_:نه!
من:انگار افتاده!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:چیز مهمی نیست !
پالتوی کرم رنگ کوتاهی که مهران خریده بود تنم کردم و یه شال پیچیدم دور سرم! خندید و
گفت:بازم که اینجوری شال سرت کردی!
من:مگه نمیگی سرده؟
دستم گذاشتم روگوشامو و
گفتم:من به اینا احتیاج دارم!
خندید و سرشو تکون داد و گفت:بیا بریم! دنبالش راه افتادم.همون طور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم:چقد اینجا می مونیم؟
_:نمیدونم! تا وقتی دوستم زنگ بزنه و بگه همه چ مرتبه!
شونه هامو انداختم بالا دستامو فروکردم تو جیبم و
از پله ها پایین رفتم .
به ساحل که رسیدیم دوباره هیجان دیروز اومد سراغم دویدم و خودم رسوندم لب اب!
یه نگاه به جلو کردم با این که دیدن اون همه اب منو میترسوند ولی در عین حال بهم ارامش میداد. موجا درست تا نزدیک پام می اومدن و برمیگشتن. برگشتم سمت مهران دیدم عقب ایستاده و با اخم داره با تلفن حرف میزنه!
دوباره روموکردم سمت اب!پامو اروم بردم جلو و از پنجه جلوی کفشمو زدم به اب! ولی قانع نشدم کفشمو در اوردم و این دفعه انگشتامو زدم به اب !اونقدر سرد بود که تا مغز استخونم لرزید ولی اهمیت ندادم اون یکی کفشمم در اوردم پاچه های شلوارمو تا کردم و رفتم جلو ول نه زیاد
فقط تا مچ پام تو اب بود. با هر موجی که میزد سرما رو بیشتر احساس میکردم .
تو حس و حال خودم بودم که مهران صدام زد:آوا بیا این طرف!
من:نه خیلی کیف میده!
_:سرما میخوری!
من:زیاد که جلو نرفتم!
همون لحظه یه موج زد و پاهام تا زانو خیس شد.
از ترسم برگشتم عقب مهران اومد نزدیک و دسمو گرفت و منو کشید عقب و گفت:میخوای
مریض شی؟
کفشامو برداشتم و گفتم:نمیشم!
کفشامو پام کردم و گفتم:اینجا خیلی قشنگه!
زیه نفس عمیق کشیدم مهران گفت:باید تابستون یا بهار بیای!
خندیدم و گفتم:به همین الانشم راضیم!
حصیری که دنبال خودش اورده بود روی پله ها پهن کرد ونشست روش منم رفتم و کنارش نشستم رومو کردم به دریا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:زیاد اینجا میای؟
_:واسه تعطیلات عید با دوستام میام!
بهش نگاه کردم و گفتم:پس خونوادت چی؟
_:یعنی چی چی؟
من:خب عیدا ادم باید پیش خونوادش باشه! لبخندی زد وگفت:زندگی من از اونا جداست!
من:چرا؟ لبخندی زد و گفت:خب من ....سالمه!
فکر کنم این کافی باشه تا بخوای از
خونوادت جدا شی و یه زندگی مستقل داشته باشی! من:به من ربطی نداره اما به نظرم یه کم
زیادی ازشون جدا نشدی؟
_:چطور؟ ‌
من:از صحبتای اون روزت با بابات فهمیدم ارتباط
خوبی باهاش نداری!
بعدم این که اونا حتی خبر ندارن پسرشون اینجا یه ویلا داره!دوست داری درباره کارایی که میکنی بهشون چیزی بگی... حتی تعطیلاتتم باهاشون نمی زگذرونی!
لبخندی زد و رو کرد به منو و گفت:میدونی من ذاتا ادمیم که خوشم نمیاد چیزی بهم تحمیل
بشه یا این که بخوان محدودم کنن یا حتی محبت بیجا بهم داشته باشن طوری که بشه
دخالت تو زندگیم .
چون من تک فرزندم مامانم خوشش میاد لوسم کنه و تمام ارزوهاشو به وسیله من بر اورده کنه ولی من خوشم نمیاد.
من:بهت امر و نهی میکنن؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:میخان مجبورم کنن با دختر خالم ازدواج کنم!منم اونو دوست ندارم تا وقتی که یا اون ازدواج کنه یا مامان و بابام دست از این حرفشون بکشن منم خودمو ازشون دور نگه میدارم. ‌
من:خب تو ازکجا میدونی شاید خوشبخت بشی باهاش پوزخندی زد و گفت:اولا که من قصد ازدواج ندارم دوما اگه داشته باشم عمرا دختر خالمو انتخاب کنم!
من:چرا؟
_:چون چیزایی ازش میدونم که اگه تو هم جای من بودی اونو انتخاب نمیکردی.
نگاهش کردم. گفت:بگذریم دستامو از پشت تکیه دادم رو زمیم وگفتم:خب چرا بهشون نمیگی که اون به دردت نمیخوره؟
خندید وگفت:فکر میکنی نگفتم؟
اگه تو خونه ما یکی بگه بالای چشم نادیا خانوم ابروئه چنان موضع میگیرن که فکر میکنی چیزی که چشمات دیده هم اشتباه بوده!
کاش یه بچه دیگه هم داشتن تا دست از سر من یکی بر میداشتن.
اهی کشیدم و گفتم:اگه مامان منم یه پسر داشت....
حرفمو ادامه ندادم باز رومو کردم رو به دریا این جمله خیلی ادامه داشت اگه مامانم یه پسر داشت من هیچوقت یه پسر بزرگ نمیشدم هیچوقت اواره نمیشدم هیچوقت لازم نبود از جامعه فرار کنم شاید یه ادم مهم میشدم میتونستم درس بخونم و به ارزوهام فکر کنم .
ازدواج کنم و بچه داشته باشم.
مهران انگار که ذهن منو خونده باشه گفت:فکر کنم اگه پسر داشتن اصلا تورو به دنیا م اوردن؟
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم . نیشخند زد. سرمو تکون دادم و گفتم:اگه من به دنیا نمی اومدم هیچ از امورات دنیا کم نمیشد.
قطره های بارون کم کم صورتمو خیس کرد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

دختر پسرنما


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA