انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

شیطان اینجاست


مرد

 
قسمت بيست و پنجم

.. زن عمو که داشت به ما نگاه میکرد رو به شایان گفت : سلام آقای کوشا ، چطورید با زحمتای ما
.. او لبخند زیبایی زد و جواب داد : سلام خانوم یکتا ، این چه حرفیه ! کاری نکردم
زن عمو به سختی از جا بلند شد و درحالی که به سمت در میومد گفت : بفرمایید داخل ، بفرمایید شام .. در خدمت باشیم
.. نه ممنون ، نمیخوام مزاحم بشم
- .. شما مراحمید - لطف دارید ، حالتون بهتره ؟ - تاحالا ندیده بودم کوشا اینقدر مهربون و صمیمی بشه ! خیلی برام عجیب بود که مثل ما تعارف تیکه
.. پاره میکرد ..
بله شکر خدا بهترم ، دستتون درد نکنه ! واقعا به موقع به داد من و دخترم رسیدید
- .. اینو که گفت من لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم .. شایان خریدا رو به دستم داد و گفت : اگه چیزی احتیاج داشتید به خودم بگید خانوم یکتا .. زن عمو که خریدارو دید تعجب کرد و گفت : این چه کاریه آقای کوشا ، بخدا شرمنده میکنید منم در ادامه حرفای زن عمو گفتم : دستتون رو نکنه ، برای دیشب هم کلی تو خرج افتادید !
من.. امشب از خجالتتون در میام .. لازم نیست خانوم یکتا ، این کاریه که هر مردی برای دوتا خانوم تنها انجام میده -
زن عمو که از رفتار شایان خوشش اومده بود یکم دیگه تعارف تیکه پاره کرد ولی در آخر شایان ..
ازمون خداحافظی کرد و به واحدش برگشت
.. در رو که بستم زن عمو با خشوندی گفت : چه مرد خوبیه ، اصلا انتظار نداشتم .. زیرلب گفتم : حالا کجاشو دیدی .. موذیانه خندیدم و خریدا رو توی یخچال گذاشتم .. بعد از صرب شام ، آماده شدم برم پیش شایان تا مثلا باهاش حساب و کتاب کنم زن عمو اومد داخل اتاقم و گفت : کاش چادر سر کنی ، اینجوری با مانتو و شلوار میری عیب نیست ؟ .. نه زن عمو جون ! اینجا تهرانه ! بد نمیدونن
- .. میخوای منم بیام ؟ به هرحال الان شبه ، درست نیست تو و اون اقا با هم تنها باشید
- وا زن عمو ! مگه چیه ؟ -
روی تخت نشست و گفت : زشته ، چه فکری میکنه آخه ! کاش عموت بود ! اینجوری میری دلم .. راضی نیست
با خنده گفتم : وای این چه حرفیه ! خودت که شخصیتش رو دیدی ، مرد باکلاسیه ! از اون منحرفا .. نیست
.. تازه کار من دو دقیقه هست دیگه الان برمیگردم .. باشه دخترم ، برو و تا این سریاله شروع نشده برگرد که با هم نگاه کنیم - .. گونه اش رو بوسیدم و گفتم : چشم .. سپس با ذوق به سمت واحد شایان رفتم شایان که در رو باز کرد قلبم ریخت ، تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده !
خوبه حالا دو روز هم
.. نگذشته بود .. تا منو دید دستم رو گرفت و داخل خونه کشید .. بدنم رو به دیوار چسبوند و لبام رو میون لباش قفل کرد .. توی موهاش چنگ میزدم و با ولع لباش رو میبوسیدم شایان از روی مانتو سینه هام رو میمالید و زمزمه میکرد : چرا قایمشون کردی ؟
.. زن عمو پخ پخم میکرد - .. اینو گفتم و دوباره لباش رو بوسیدم بعد از پنج شیش دقیقه لب بازی روی مبل نشستم و پرسیدم : وضعیت کار چطور بود ؟
.. مشکلی نداشتیم
- بچه ها چیزی نپرسیدن ؟
- .. خانوم رفیعی و خانوم علیزاده سراغتو گرفتند - .. آره به خودمم اس ام اس دادند
- .. کوشا دو لیوان قهوه روی میز گذاشت و گفت : فردا حسابی سرت شلوغه اهوم .. راستی شایان ؟ - بله ؟
- دیشب ، تو بالا پشت بوم چیکار میکردی ؟ - ! داشتم هواخوری میکردم ، گفتم که -
.. فکر کردم میخواستی بخوابی ، آخه تو واتس اپ گفتی -
سرش رو پایین انداخت و گفت : خیلی خب میدونم چی گفتم ولی بعد چون حالم میزون نبود اومدم بالا تا .. یکم باد به کلم بخوره
با تردید پرسیدم : چرا حالت میزون نبود ؟ چرا میخوای بدونی ؟ -
درحالی که با انگشتام بازی میکردم و به سینی قهوه چشم دوخته بودم گفتم : راستش زن عمو بهم .. گفت که دیشب یکی هلش داده
ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید : کی ؟
نمیدونم ، قضیه اش خیلی مشکوکه ! تازه چند وقت پیش که برات عکس فرستادم یادته گفتی یکی - داره نگام میکنه ؟
! آره یادمه - شاید دزدی کسی تو این ساختمون میاد و میره
- .. یا شایدم پوزخندی زد و گفت : فکر نمیکنی که من زن عموت رو هل داده باشم ؟ !
تند تند جواب دادم : نه نه ! اصلا .. راستش شاید از قصد نکرده .. باشی شایان از جا بلند شد و گفت : فرضیه ات اینه ؟ اینکه من زن عموت رو هل دادم ؟ اونوقت چرا خودم بردمش بیمارستان ؟ چرا خودم بهش کمک کردم ؟ .. وقتی دیدم دارم گند میزنم متقابلا از جا بلند شدم و گفتم : ببین منظورم این نبود....
تو گفتی حالت میزون نبود خب حدس زدم بخاطر ازدواج من از دست زن عموم ناراحت بودی و کاملا .. غیرعمد
شایان لبخند کجی زد و پرسید : تو منو چی میبینی یارا ؟ منو چی میبینی ؟
.. بخدا قصد توهین نداشتم شایان من فقط دنبال حقیقتم
- ... به سمت آشپزخونه رفت و غرید : همش دروغ همش تهمت ! دیگه داری خستم میکنی
با حرص جواب دادم : اگه خودت بودی چه فکری میکردی شایان ؟ آخه کسی جز من و تو و شمشک تو این ساختمون نیست !
تازه دیشب هم فقط تو بالا بودی پس باید یه چیزی بدونی ولی همش انکار !
میکنی به سمتم برگشت و با عصبانیتی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت : من چیزیو انکار نمیکنم ! من زن ! عموتو هل ندادم...
! حداقل میتونی بگی چی دیدی شایان ! میتونی بهم کمک کنی
- نزدیکم شد و گفت : نه نمیتونم ! من چیزی ندیدم ، چرا نمیخوای بفهمی ؟
.. با لحن بدی گفتم : داری دروغ میگی ! بزدل ! معلوم نیست از چی میترسی نه فقط بهم دروغ میگی .. تمومش کن یارا - انگشت اشاره ام رو به سینش کوبیدم و گفتم : تو تمومش کن و برای یه بارم شده باهام صادق باش !
! برای یه بارم شده بگو دیشب چی دیدی و با روناک چه غلطی کردی
تیکه آخر حرفم از دهنم در رفت ، واقعا نمیخواستم بحثشو پیش بکشم ولی حرفای روناک برام خیلی .. سنگین بود....
پوزخندی زد و جواب داد : روناک ؟ من با روناک چیکار دارم ؟ کردیش ؟ دیشب کردیش ؟ - چی ؟ چه ربطی داره ؟
- .. اشکم داشت درمیومد ، چه راحت طفره میرفت .. صورتم داغ شده بود و قلبم تند تند میزد با گریه داد زدم : جواب سوالمو بده !
دیشب با هم بودید ؟ .. معلومه که نه !
چجوری میتونستم تو اون - ..
بی هوا بغلش کردم و گفتم : هیش ، دیگه چیزی نگو .. توی اون چند دقیقه همونجوری موندیم ، کوچکترین حرکتی نکرد .. احساس کردم بازم من مقصرم ، بازم من اشتباه کردم ..
سعی کردم منطقی باهاش صحبت کنم اما جواب نداد ، همیشه گند میزدم ..
همیشه همه چیزو خراب میکردم ، شایان رو ناراحت میکردم .. داشتم اذیتش میکردم .. سرمو به سینش چسبوندم و با عجز گفتم : بغلم کن ، بغلم کن خواهش میکنم .. با بی رحمی منو از خودش جدا کرد و گفت : تمومش کن ! مثل بچه ها شدی یارا .. شایان -
با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت : به خودت یه نگاه بنداز ! میای اینجا داد و هوار راه میندازی و .. بعد میگی بغلم کن ! تو حتی نمیزاری من حرف بزنم ، این دفعه اولت نیست
.. شایان - ! بسه ، دیگه نمیتونم تحمل کنم - ! از شنیدن این حرف گریه ام شدت گرفت و گفتم : شایان .. اینجوری نگو .. در خروجی رو برام باز کرد و گفت : برو بالا یارا .. نمیرم - !
گفتم برو بالا
- یه چاقو از روی اپنش برداشتم و با گریه گفتم : اگه اینجوری باهام رفتار کنی خودمو میکشم ، قسم
.. میخورم میکشم اگه بگی منو نمیخوای !
شایان خواهش میکنم
با عصبانیت گفت: بیا برو بالا و منو عصبانی نکن ! برو هروقت یاد گرفتی چجوری با یه مرد رفتار ! کنی برگرد..
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم : نمیرم نمیرم !
من هیچی بلد نیستم ، من بچم ! باید قبل از اینکه منو عاشق خودت میکردی میفهمیدی ! حالا که عاشقتم اینجوری میگی ؟
! مگه من خواستم عاشقم بشی ؟ من فقط خواستم سکس کنیم -
با عجز پرسیدم : مگه تو نیستی شایان ؟ مگه خودت عاشقم نیستی ؟
! یارا تمومش کن ، دارم بهت هشدار میدم -
.. قلبم لرزید ، دستام سر شده بودند
شدت گریه ام کم شد و ملتمسانه پرسیدم : نداری ؟ نه ؟ دوسم نداری ؟
.. در رو بست ، نزدیکم شد و با یه حرکت چاقو رو از دستم گرفت و گوشه ای انداخت
.. اشکام بند نمیومدند ، وقتی یاد حرفای روناک میوفتادم قلبم تیکه تیکه میشد...
شایان صورتم رو قاب گرفت و درحالی که به چشمام زل زده بود گفت : عشق جنبه میخواد ، میدونی ؟ حالم از این جور دوست داشتنت بهم میخوره ، وقتی ذره ای بهم اعتماد نداری عشق میخوام چیکار ؟
من اصلا نمیخواستم این حرفا رو بشنوم ، فقط یه جواب آره میخواستم پس با تمام مظلومیتم پرسیدم : شایان ، دوسم داری ؟
درحالی که به لبام زل زده بود گفت : من یه بار گفتم دوستت دارم و هیچ وقت از حرفم برنمیگردم ! فهمیدی ؟
.. انگار دنیا رو بهم داده بودند ، محکم لباش رو بوسیدم و زیرلب گفتم : دیگه دعوام نکن .. میترسم
سپس سرمو به سینش چسبوندم و گفتم : من فقط یه بچم ، اینجوری عصبانی میشی کرک و پرم .. میریزه
! ببخشید ، نمیخواستم ناراحتت کنم
کمرم رو مالید و گفت : منم نمیخواستم بیرونت کنم ، نمیتونم معذرت خواهی کنم ولی بدون رفتارم دست .. خودم نبود....
.. میدونم - ..
نرو بالا یارا ، امشب بهت نیاز دارم
- میدونی که نمیشه عشقم
- .. گونه ام نوازش کرد و گفت : پس زودتر برگرد تا وسوسه نشدم .. هزینه .. بیمارستان - .. انگشت اشاره اش رو به روی لبم گذاشت و گفت : مهم نیست ، برگرد .. لبخندی زدم و به واحدم برگشتم زن عمو جلوی تلویزیون خابش برده بود ، یه ربعم نشد که پایین بودم ولی انگار سالها طول کشیده بود
.. .. گونه اش رو بوسیدم و تلویزیون رو خاموش کردم
روی تشک که دراز کشیدم یاد رفتار چند دقیقه پیشم افتادم ، اگه بهم میگفت منو نمیخواد واقعا حاضر .. بودم رگمو بزنم
.. من مثل دیوونه ها عاشق شایان شده بودم و میتونستم هرکاری بکنم
روز بعد حسابی سرم شلوغ بود ، دخترا بخاطر دیروز کلی سوال پیچم کردند و وقتی داستان رو فهمیدند .. خیلی ناراحت شدند....
.. زمان ناهار که رسید ، از خستگی کش و قوسی به بدنم دادم و وارد سالن ناهارخوری شدم ..
تمام همکارا مشغول بودند ، اتفاقا این دفعه شایان هم بینشون حضور داشت .. مثل همیشه با آرامش غذا میخورد و دور از جمع نشسته بود ..
توی دلم یکم قربون و صدقش رفتن و بعد کنار دخترا نشستم : هرکی از یه دری حرف میزد اما خبرای جدید که فهمیدم اینا بودند !
خانوم بهروز باردار شده بود - !
داداش محسن داشت ازدواج میکرد - !
خواهر دنیا هم میخواست بره سوئد - ..
از شنیدن خبر اول خیلی خوشحال شدم ، راستش من عاشق بچه بودم...
برای لحظه ای به شایان که گوشه ای نشسته و با حالت بی روحی بهمون نگاه میکرد خیره شدم و .. توی دلم گفتم : کاش ما هم میتونستیم بچه دار بشیم....
.. فکر اینکه اون بابای بچم باشه بهم حس خیلی خوبی میداد .. توی رویای خودم غرق شده بودم و دستم رو به روی دلم گذاشته بودم که یکهو به سمتم نگاه کرد
خیلی جا خوردم و سریع دستمو برداشتم ، فکر کنم فهمید دارم به چی فکر میکنم چون لبخند موذیانه .. ای زد و سرش رو پایین انداخت
در این بین شیما بود که حرفی تازه به میون آورد و گفت : آخر این هفته تولدمه ، خیلی دوست داشتم .. شما آقایون به همراه خانوماتون تشریف بیارید
! یه تولد کوچیک و دوستانه هست متین مزه ریخت و پرسید : ما چی خانوم علیزاده ؟ ما مجردا رو دعوت نمیکنید ؟ ! شیما با لبخند گفت : شما که گل سر سبد تمام مجالسید آقای لشگری توی دلم گفتم : چقدر خوب ، خیلی وقت بود دلم یه مهمونی حالا هر چند کوچیک و دوستانه میخواست
.. .. تازه کوشا هم دعوت شده بود ، یعنی میتونستیم با هم باشیم ! چقدر خوب میشد امیررضا پرسید : حالا تولدتون رو کجا میگیرید خانوم علیزاده ؟ ! رستوران عموم ، یه رستوران سنتی خیلی خوب تو خیابون چهاردهم داره - بهروز : جدی ؟ رستوران سالار برای عموی شماست ؟ .. بله ، اگه خدا بخواد - .. پس واجب شد با خانوم خدمت برسیم - .. قدمتون روی چشم - بعد از ناهار ما دخترا به اتاق برگشتیم ، داشتیم رو یه پروژه کار میکردیم که یهو دنیا پرسید : راستی
شیما این پنجشبه که بیاد چند ساله میشی ؟ !! ۳۷ - .. آخ آخ ترشیدیااا
- شیما ضربه ای به شونه دنیا زد و با ناز گفت : بی ادب ! دختر مثل قرمه سبزیه ، هرچی بمونه بیشتر
.. جا افتاده میشه !
دنیا : یعنی مثالت تو حلقم
.. همگی خندیدیم .. بعد از ساعت کاری شایان توی اتاقم اومد و گفت : میرسونمت .. نه عزیزم ، امشب جایی کار دارم
- کجا ؟ - .. باید یکم برای خونه خرید کنم ، زن عمو هم که اینجوری شده یه کیلو میوه تو یخچال نیست - .. آهان
- .. تو برو من خودم میام
- .. خب با هم میخریم
- .. زیپ کیفم رو بستم و گفتم : خسته ای ، نمیخوام مزاحمت بشم .. یکم حرف میزنیم ، خستگیمون درمیره ! پاییز هوا زود تاریک میشه - .. با هم به سمت آسانسور حرکت کردیم ، اتفاقا متین هم منتظر بود .. با دیدن ما پوزخندی و گفت : خوب گرم گرفتیدااا سرم رو از خجالت پایین انداختم که دوباره رو به من گفت : سه ماهم نشده اومدی اینور ولی خوب
.. دوست پسر جور کردی یارا خانوم ! مردک الدنگ ! انگار نه انگار تا یه ماه پیش داشت از سر و کول من بالا میرفت .. توی دلم گفتم : گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده ..
در آسانسور باز شد ، اومدم وارد بشم که شایان نزاشت متین که توی اتاقک بود گفت : میخواید خلوت کنید مرغ عشقا ؟
.. شایان فقط نگاهش کرد .. خیالی نیست ، تا بعد - .. اینو گفت و دکمه ای رو فشرد دیگه واقعا حرصم دراومده بود پس به شایان توپیدم و گفتم : نمیمیری بهش یه چیزی بگیااا .. عین
! ماستی ! اه .. با خونسردی جواب داد : درسته که جواب سیلی با سیلیه ولی نه همه جا منظورت چیه ؟ طرف هرچی از دهنش درمیاد بهم میگه ! به توام میگن مرد ؟
- میخوای باهاش دعوا کنم ؟ -
.. نه شایان ! میخوام توام جوابش رو بدی
- .. من اینجوری جواب نمیدم
- با تعجب پرسیدم : منظورت چیه ؟
.. چیزی نگفت و همون لحظه در اسانسور باز شد .. از این بی رگ بازیاش متنفر بودم ! تاحالا روم غیرتی نشده بود ، اصلا نمیدونست "غیرت" چندتا نقطه داره .. کم کم داشت اشکمو درمیاورد با هم به سمت فروشگاهی حرکت کردیم ، میوه ، گوشت ، مرغ و هرچی که نیاز داشتم خریدم و باز هم
.. شایان همشو حساب کرد .. اصلا نمیزاشت دست به کیف پولم بزنم ، خیلی معذبم میکرد
دخل و خرجش کلا با هم نمیخورد ، نمیدونستم چرا اینقدر دست و دلبازه وقتی حقوقش چندان نجومی .. نیست....
.. سوار ماشین که شدیم ، چشمک بنزین روشن شد پس به سمت پمب بنزین حرکت کرد .. تو طول راه ساکت بود ! دلم میخواست یه چیزی بگه ولی هیچی به هیچی ناگهان نگاهم به آویز آینه اش افتاد و بی هوا پرسیدم : اینا دندونای واقعین ؟
.. آره - مال چین ؟
- .. بز
- چرا آویزونشون کردی ؟
- .. نذر کردم
- .. خندم گرفت و پرسیدم : چی ؟ نذر کردی ؟ فکر میکردم فقط مسلمونا اینکارو میکنند .. نه ، ما هم نذر میکنیم ولی یکم با مال شما فرق داره - .. ما نذر رو تقدیم خدا میکنیم و شما تقدیم شیطون - ! یه قسمتش همینه
- شیطونتون ناراحت نمیشه که با من میخوابی ؟ -
! اخم کوچیکی کرد و با جدیت گفت : اینجوری صداش نزن ! ابلیس مقدسه ..
خیلی خب ! چرا عصبانی میشی ؟ اگه تو اینقدر مذهبی هستی چرا - .. ابلیس ناراحت نمیشه ، اون ما رو رها کرده تا از شهوت لذت ببریم - !
اما اگه اعضای انجمن برادری بفهمند منو میکشند چه خشن ! حالا این انجمن کجا هست ؟
- .. یه رازه
- رازاتو به من نمیگی ؟ - !
نگاهی بهم انداخت و با جدیت گفت : نه !
زیرلب گفتم : به درک باک بنزین رو پر کردیم و تو راه برگشت بودیم که وسط خیابون یکهو یه راننده ناشی از پشت بهمون
.. کوبید .. شایان پوفی کشید و از ماشین پیاده شد
راننده ناشی که هم از قیافش معلوم بود مرد شریه با عصبانیت پیاده شد و هوار زد : مرتیکه الاغ ، مگه اومدی یابو سواری که وسط خیابون وایمیستی ؟؟
.. شایان با خونسردی جواب داد : شما از پشت به من زدید .. چرت و پرت نگو بابا ! عین خر وسط خیابون میزنی تو ترمز همین میشه دیگه -
بوق و صدای رانندهایی که پشتمون بودند بلند شد ، مرتیکه بیشعور وسط خیابون داشت دعوا میکرد ..
شایان سوار ماشین شد و کمی دورتر از خیابون پارک کرد ، وقتی میخواست دوباره پیاده شه بهش .. گفتم : شایان این دنبال دردسره ولش کن
.. لبخند کمرنگی زد و گفت : مهم نیست
.. سپس از ماشین پیاده شد و منم از آینه بغل مشغول دیدن منظره پشت شدم
مردک یاقی چنان داد و هوار میکرد و فحش میداد که انگار ارث باباش رو خوردیم حالا خوبه مقصر خودش بود اما شایان با خونسردی به صندوق عقب تکیه داده بود و دست به سینه به هارت و پورت .. بازی مرد نگاه میکرد....
دست آخر که دیدم بخاری ازش بلند نمیشه عصبانی شدم و از ماشین پیاده شدم سپس فریاد زدم : تو .. چه مرگته بی شرف ؟ دنبال مقصری ؟ اگه دنبالشی زنگ بزن افسر بیاد کوروکی بکشه
.. شایان از دیدن این حرکتم عصبانی شد و غرید : گمشو سر جات....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بيست و ششم

.. منم با حرص جواب دادم : از تو که بخاری بلند نمیشه بی عقل ! بزار حداقل من حقتو بگیرم
مردک یاقی با پوزخند مسخره ای گفت : زنم زنای قدیم ، این ضعیفه چی میگه آخه ؟ بشین سرجات بابا ..
.. شایان تا اینو شنید ، رنگ چشماش قرمز شد ..
به وضوح مشتای گرد شده و رگای متورم گردنش رو میتونستم ببینم .. برای لحظه ای شلوارم رو از ترس خیس کردم .. حتی اون مرد یاقی هم از دیدن چهره شایان ترسیده بود ولی سعی میکرد خونسرد باشه .. اینقدر چهره اش وحشتناک شده بود که حد نداشت شایان یقه مرد رو گرفت و با صدایی که تاحالا ازش نشنیده بودم هوار زد : تو چه گوهی خوردی
حرومزاده ؟
.. اینقدر صداش بلند بود که ناخودگاه چند قدم عقب رفتم ، قلبم تند تند میزد !! این شایان نبود ، نه اون نمیتونست عصبانی بشه ! اصلا بلد نبود .. سرجام میلرزیدم و از ترس عرق کرده بودم شایان یه لحظه یقه اش رو ول کرد و رو به من گفت : گمشو سرجات ، پیاده بشی میدونم باهات چیکار
.. کنم .. ناخوداگاه اطاعت کردم و توی ماشین برگشتم .. مثل سگ میلرزیدم ، دهنم گس شده بود .. از آینه بغل دیدم که شایان با قدرت عجیبی شروع به زدن مرد کرد .. هر آدمی که دور و برمون بود برای جدا کردنشون اومد .. ولی مگه شایان ول میکرد ؟ جوری هوار میزد که بدنه ماشین میلرزید .. هیچکس جرعت نداشت نزدیکش بشه .. اینقدر مرده رو زد که تمام دست و صورتش خونی شده بود به زور و بلا و با تهدید پلیس میخواستند جداش کنند ولی شایان عین دیوونه ها فریاد میزد : من
.. میکشمت حرومزاده ! میکشمت .. دست آخر با گریه از ماشین بیرون اومدم و به بازوش چسبیدم تا ولش کنه
با اشک به چشمای خونی و ترسناکش نگاه کردم و گفتم : جون من شایان ، جون من .. الان میکشیش ! ! میمیره
.. اینو که گفتم دست از کتک زدنش برداشت و از جا بلند شد .. همه مردا دور و بر مردک یاقی پریدند تا کمکش کنند .. یکی میخواست به پلیس زنگ بزنه که شایان گوشیش رو گرفت و درجا نصف کرد .. دیگه کسی جرعت نکرد نزدیک بشه ! مردک یاقی میگفت : پلیس نه پلیس نمیخواد فقط بگید بره ! بگید بره ... خلاصه سوار ماشین شده و به سرعت از اون محل دور شدیم .. اگه بگم داشتم کنارش از ترس سکته میکردم دروغ نگفتم .. احساس میکردم هر آن ممکنه برگرده و منم به سرنوشت اون مردک یاقی دچار کنه ! چرا یهو اینقدر عصبی شد ؟ تاحالا ندیده بودم یه آدم تا این حد خشمگین و غیرقابل کنترل بشه مطمئنم اگه جلوش رو نمیگرفتم با مشتای آهنیش سر اون یارو رو متلاشی میکرد و سینه اش رو جر.. میداد ..
پاهام رو گرفته بودم و آروم توی خودم گریه میکردم ! خیلی ازش میترسیدم ، شایان نرمال نبود .. ساعت و ۱ و نیم بود اما ما هنوز بیرون بودیم .. شایانم قصد رفتن به خونه رو نداشت ، الکی تو خیابونا چرخ میزد ! تو همین حال موبایلم زنگ خورد ، زن عمو بود اشکام رو پاک کردم و جواب دادم : جانم زن عمو ؟ الو یارا ؟ خوبی مادر ؟ کجایی تو ؟ چرا نمیای ؟ مگه نگفتی ...ساعت کارت تموم میشه دختر پس -کجا موندی ؟ .. زن عمو من اومدم یکم برای خونه خرید کنم تو راه برگشت راننده تصادف کرد - خاک عالم ! حالت خوبه ؟ کجایی ؟ - ! من حالم خوبه ، ماشینش یکم آسیب دید ! دارم برمیگردم ، نیم ساعت دیگه خونم - .. باشه دخترم ، سریعتر برگرد ، شب شده دیگه درست نیست تا این ساعت بیرون باشی ، خداحافظت
- .. خداحافظ زن عمو
- .. تماس رو که قطع کردم با لحن آرومی رو به شایان گفتم : منو ببر خونه مگه نگفتم از ماشین پیاده نشو ؟ -
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : میزاشتم اون اشغال رو بکشی که پس فردا بری زندان ؟ !
من ازش خواستم تموم کنه ولی اون قبول نکرد پس باید نابودش میکردم !
تو جلومو گرفتی
- چون بهم گفت ضعیفه اینکارو کردی ؟
- .. تا وقتی سر و کارش با من بود مشکلی نداشتم ولی اون حق نداشت به تو چیزی بگه - !
شایان تو دیوونه ای ! داشتی بخاطر یه حرف میکشتیش
- .. چیزی نگفت و به مستقیم خیره شد ..
یه لحظه بخاطر اینکارش ته دلم خالی شد و توی دلم کلی قربون و صدقه غیرت خرکیش رفتم ..
چه عجب بالاخره یه بارم شده یه روی حساسیتش رو دیدم .. از این فکر خندم گرفت و یکم خوشحال شدم .. خلاصه ما به خونه برگشتیم و منم به کمک شایان خریدام رو توی آسانسور گذاشتم و بردم خونه .. زن عمو نگرانم شده بود ، دلم براش سوخت ! طفلکی .. به خودم قول دادم از این به بعد اگه جایی میرم بهش اطلاع بدم شام سریع یه تن ماهی و تخم مرغ درست کردم و بعد از شستن وسایل یکم با زن عمو چایی خوردم و
. فیلم دیدم .. شب موقع خواب ، شایان بهم پیام داد هنوز بیداری ؟
- .. تا گردن رفتم زیر پتو و جواب دادم : اهوم .. چقدر این مسیج بازیای آخر شبمون تو واتس اپ رو دوست داشتم ، خیلی کیف میداد داری چیکار میکنی ؟ -
با آقاي خشمگين چت ميكنم....
! خوشم نمیاد اینجوری صدام کنی
- .. خب تو شلوارم خرابکاری کرده بودم !
چرا اونجوری شدی آخه شایان ؟
من میترسم
- .. نباید بترسی ، با تو کاری ندارم -
تهديدن كردي خب....
اگر نميكردم نميرفتي
قربونت بشم كه اينجور مراقبمي
.. راستی شایان
- بله ؟
- دوسم داری ؟
- بازم گفتی ؟ -
بگو خب
لوس....
مگه من پيشي ملوست نيستم؟
هستي....
دوستت دارم شايان
برای مهمونی شیما میری ؟ -
اهوم ، مگه تو نمیای ؟
- .. نه
- عههههه ، چرا ؟؟؟
- ! ویس داد پس براش نوشتم : حسن فریم (هنزفری) نزدیکم نیست تایپ کن ..
گفتم چون ازش خوشم نمیاد - ! چرا ؟؟؟
دختر خوبیه
- .. خیلی حرف میزنه -
منم خيلي حرف ميزنم....
آره توام خیلی حرف میزنی ولی اون در واقع اینجوریه = یارا × 50
.. خندم گرفت و براش نوشتم : بیشعور
ولی بیا بریم ، خوش میگذره ! تنها هم نمیمونم
! اگه برنامه نداشتم باشه -
. میخوام بخوابم ، شبخیر
اينجوري شب بخير ميگي حس ميكنم يا كاره بدي كردم يا ناراحتي؟
يا عشقمي
شب بخير
! من آخر سر ناکام از دنیا میرم ! آرزو به دل میمیرم - چرا ؟ -
چون بهم نمیگی عشقم -
.. اینکار بچه هاست ، من تو عمل ثابت میکنم - !! سکستل هم برای بچه هاست
- .. خب اونم تو عمل ثابت کردم
- پس اعتراف میکنی که اونشب خودت بودی ؟
- شاید
ميدونستم كثافط سواستفاده گر شب بخير
شب بخير
!! حرصم گرفت و نوشتم : یکم ناز نکشیااا ! من الان ازت ناراحت شدم همه دوست پسر دوست دخترا اینجورین ؟
- چجوری ؟
- ناز میکنند و ناز میکشند ؟
- نمیدونم ، تو اولین دوست پسرمی ولی فکر کنم آره ! تازه تو که باید خوب بدونی ، زیاد دوست دختر -.. داشتی ! نه ، دوست دختر نداشتم !
تو اولین و آخرشی -
يعني ميخاي تا ابد باهم بمونيم شايان
); نه یعنی اگه باهات بهم بزنم دیگه هیچوقت سراغ دخترای دیگه نمیرم !
مزاحمید -
باي فور اور ديگه ن من ن تو
شب بخير
.. موبایلو کنار گذاشتم و در اتاقم رو بستم .. راستش ناراحت شده بودم ، دلم میخواست یکم نازم رو بکشه ولی شایان اصلا اهل این چیزا نبود !! درست هم میگفت ، ناز واسه بچه ها بود نه دوتا خرس گنده مثل ما که نزدیک ۳۸ سالمونه .. ولی خب من دلم میخواست ، چیکار کنم؟ عقده شده بود اصلا
.. پوفی کشیدم و روی تشک دراز کشیدم .. پتو رو روی سرم انداختم که یهو احساس کردم موبایلم داره کنار بالشتم ویبره میره !! برداشتم دیدم شایان داره زنگ میزنه تا ته زیر پتو رفتم و با لحن آرومی جواب دادم : بله ؟ سلام ، خوبی ؟
- نصفه شبی زنگ زدی حالم رو بپرسی ؟
- .. نه زنگ زدم ناز بکشم
- خندم گرفت و پرسیدم : چی ؟ .. ناز کن
- وای چی میگی شایان ؟
- .. میخوام ناز بکشم
- شایان دیوونه شدی ؟؟ وای نصفه شبی زده به سرت ؟
- .. مگه نمیخواستی ناز بکشم ؟ زنگ زدم خواستتو براورده کنم
- ! نمیخوام دیوونه ، الکی گفتم
- خب پس چیکار کنم که قهر نکنی ؟
- ! قهر نکردم که ، شوخی کردم - ! چه عجیب ، شوخی و جدیت شبیه همه
- .. مرسی که به فکرم بودی ، انگار تو قلبمی ! هرچی میگم متوجه میشی
- .. بهش میگن تلپاتی - .. آخه تا این حد ؟ گاهی وقتا فکر میکنم منو میبینی
- شاید .. میخوای یه حدس بزنم ؟
- .. اهوم - .. الان تا ته زیر پتو رفتی ، داری انگشتای پاتو تکون میدی و لبخند زدی
- آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، از زیر پتو بیرون اومدم و پرسیدم : شایان ؟ داری منو میبینی ؟ .. شاید -
شوخی نکن ! کجایی ؟
- !! فقط حدس زدم - !! اینقدر دقیق امکان نداره - .. خب مثل اینکه برای من چندان عجیب نیست - کجایی ؟ پشت پنجره ؟ توی دیوار دوربین گزاشتی ؟ - ! خندید و گفت : دیگه پلیسیش نکن .. گاهی وقتا منو میترسونی ، در واقع بیشتر مواقع ! خیلی با بقیه فرق داری ، خیلی - .. شاید - اینو گفت و پرسید : بخوابیم ؟ ! اوم .. دلم بغلتو میخواد - .. بیا پایین پیشم بخواب - خندیدم : زن عمو رو چیکار کنم ؟ ! نمیفهمه - چرا خیلی تیزه ، کاش زودتر برگرده ، دلم میخواد مثل یه ماه پیش هرشب پیشت باشم ، موهام رو ناز -
.. کنی ، صورتم رو وسط خوابت ماچ کنی متوجه اونا بوسه ها میشدی ؟
- .. آره ، خواب بودی ولی منو میبوسیدی ، شیرین ترین لحظه زندگیم بود
- .. نفس عمیقی کشید و گفت : شبخیر عشقم از شنیدن این حرف به حدی ذوق کردم که دلم میخواست از پنجره بپرم بیرون و از شادی بال بال بزنم
.. .. ولی چون امکانش موجود نبود با عاشقونه ترین لحن ممکن جواب دادم : شبخیر زندگیم .. فکرشو کنید ! یکی بهتون شبا زنگ بزنه و این حرفا رو بگه .. شبا که تو بؽلشید تا خود صبح بوسه بارونتون کنه شما باشید عاشقش نمیشید ؟
.. برای آخرین بار صورتم رو تو آینه نگاه کردم ، واقعا با یه کوچولو آرایش چقدر عوض میشدم .. امشب پنجشبه بود و قرار بود تا یه ساعت دیگه رستوران باشم....
.. روسری طرحدارم رو روی سرم گذشتم و موهام رو که بافته بودم از دو طرف بیرون دادم
یه مانتوی صورتی جیغ مجلسی و شلوار لی لوله تفنگی پام کردم و کفشای پاشنه بلندی که همرنگ .. مانتوم بود پوشیدم
.. زن عمو با دیدن من گفت : ماشالله بزنم به تخته ! ببین چقدر ناز شده .. لبخندی زدم و گفتم : مرسی زن عمو .. برو دخترم ، مراقب خودت باش ! زودم برگرد - ! چشم - .. اینو گفتم و جعبه کادوم رو برداشتم و رفتم پایین .. زنگ واحد شایان رو زدم و یکم صبر کردم تا در رو باز کنه ! دارم میام - .. وقتی در رو باز کرد اصلا نشناختمش توی اون کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کراوات مشکی رنگ درست مثل سوپراستارای هالیوود
.. شده بود .. موهاش رو به طرز خوشحالتی بالا داده و ته ریشاش رو مرتب و کوتاه کرده بود .. عطرش بولگاری مردونه بود و بوی ترش ترنج بینیم رو خنک میکرد .. دلم میخواست بیخیال مهمونی بشیم و بریم رو تخت ! واقعا داشتم خودداری میکردم مگه میشد یه آدم اینقدر جذاب و خواستنی باشه ؟ .. استیل خاص و مردونه اش وقتی کنارم قدم میزد بهم اعتماد به نفس میداد .. راه رفتن کنار مردی مثل اون ، درحالی که دستات رو گرفته واقعا احساسی توصیف نشدنی بود ! سوار ماشین که شدیم بهم گفت : خوشگل شدی .. با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم : ممنون .. چونه ام رو برای لحظه ای بالا گرفت و یه بوس ریز از لبام کرد .. دلم هری ریخت ، ازش خجالت میکشیدم توی راه که بودیم ازش پرسیدم : خب کادو چی گرفتی ؟ .. موبایلشو بهم داد و گفت : برو تو گالریم ، پوشه دانلود رو بزن ! میبینی بهش گوش دادم و با عکسی از یه دستنبد رو به رو شدم
مدلش به شکل بینهایت ( ∞ ) طراحی شده و روش کریستالای مشکی رنگ کار شده بود و رنگ بدنه .. اش هم رز گلد بود
ازش پرسیدم : این خیلی خوشگله ! از کجا خریدی ؟ فقط چندتا سرچ ساده زدم ، تو چی گرفتی ؟ -
یه ساعت رنگی رنگی براش گرفتم ، شیما چیزای اجق وجق دوست داره ! فکر کنم از ساعتم - .. خوشش بیاد
.. که اینطور -
راستی تولد تو کیه شایان ؟ -
.. دی ۶ -
یعنی حدودا ۸ ماه دیگه ؟ -
.. سرشو به نشونه آره تکون داد
! پس باید حقوقمو جمع کنم تا برات یه یه چیز خوب برات بگیرم -
.. لازم نیست زیاد خرج کنی -
!! مگه میشه ؟ مثلا خانومتم ! فقط نمیدونم باید برات چی بخرم -
!! یه میکسر جدید برام بخر -
! تازه یادم افتاد چه بلایی سرش اوردم پس با شرمندگی گفتم : اوپس ، فکر خوبیه
تولد تو کیه ؟ -
.. من اردیبهشتیم ! ۱۸ اردیبهشت ! خیلی مونده -
.. آره ، خیلی مونده -
.. تا مقصد دیگه حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد
! رستوران سالار واقعا بزرگ بود
.. از پله ها پایین رفتیم و وارد یه فضای سنتی اما شیک و مجلل شدیم
وسط رستوران یه آب نمای کوچیک گذاشته و تخت ها و میز و صندلی ها دور تا دور این آب نما چیده .. شده بودند ! چند نفر هم در گوشه ای از رستوران موسیقی زنده محلی اجرا میکردند
! با چشم دنبال فرد آشنایی توی رستوران میگشتم اما هیچکس نبود
پس به شیما زنگ زدم و او بهم گفت که به سمت ضلع شرقی برم ، مثل اینکه یه تخت وی ای پی برای .. امشب اجاره کرده بود،،..
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بيست و هفتم

.. من و شایان با فاصله از هم به سمت ضلع شرقی رفتیم
شیما و دخترا به همراه محسن ، متین و بهروز و خانومش همگی در اونجا حضور داشتند ، چند نفر .. غریبه هم بینشون بود که نمیشناختم و گمان میبردم که از دوستای نزدیک شیما باشند
..شیما با دیدن ما از تخت بلند شد و با خوشرویی با من و شایان احوال پرسی کرد .. گونه اش رو بوسیدم و ضمن تبریک تولد جعبه هدیه ام رو بهش دادم .. شیما که کادوم رو دید با ذوق گفت : وای این چه کاری بود عزیزم .. تولد بی هدیه نمیشه که - ! دستت درد نکنه زحمت کشیدی
- شایان هم هدیه کوچیکش رو که درون بسته بندی زیبایی گذاشته بود به شیما داد و با لحن خشک و
.. همیشگیش گفت : تولدتون مبارک خانوم علیزاده ..
دستتون درد نکنه آقای کوشا ، اصلا انتظار نداشتم ! واقعا ممنون که تشریف آوردید
- .. شایان در جواب تنها به لبخند کمرنگی بسنده کرد ..
شیما ما رو به بقیه دوستانش معرفی کرد این وسط فقط جای امیررضا و ساسان خالی بود که بعدا فهمیدم برای جفتشون مشکل پیش اومده بود
.. .. خانوما و آقایون از هم جدا نشستند ، هر کدوم یه ضلع از تخت رو تصاحب کرده بودیم .. به شایان که بین پسرها نشسته بود نگاه کردم ، واقعا یه سر و گردن از بقیه سرتر بود .. نه مثل محسن جلف بازی درمیاورد نه مثل بهروز خودنمایی میکرد مثل همیشه ساکت نشسته بود ، یه لبخند کمرنگ به لب داشت و تنها به سوالایی که ازش میپرسیدند
.. جواب میداد
متین هم برخلاف طبع شوخش امشب ساکت و بی قرار بی نظر میرسید ، کنار شایان نشسته بود و مثل .. همیشه با تمسخر نگاهم میکرد
.. خانوم بهروز کنار من بود ، بابت بارداریش بهش تبریک گفتم و اونم خیلی خوشحال شد
راستش چند سالی بود که من و بهروز جان دلمون بچه میخواست اما نمیدونم حالا قسمت بود یا - خواست خدا پنج سالی تلاش کردیم اما بچه دار نشدیم دیگه این اواخر داشتم ناامید میشدم که فهمیدم .. باردارم
دنیا جواب داد : آخی ، خدا نگه داره ! حالا دوست دارید بچتون پسر باشه یا دختر ؟
والا برای من زیاد فرقی نداره ولی بهروز خیلی دختر دوسته ! آخه کلا تو خانوادشون دختر ندارند ، - .. سه تا برادرن
! مادر شوهرمم خیلی دختر دوست داره ..
من با لبخند گفتم : ایشالله خدا بهتون یه دختر تپل مپل و خوشگل بده .. عزیزمی یاراجان ، ایشالله قسمت خودت
- .. اینو که گفت نمیدونم چرا برای یه لحظه خیلی خجالت کشیدم .. لپام گل انداخت و با شرم به زمین نگاه کردم ..
غذاها رو سفارش دادیم و دوباره مشغول گفت و گو شدیم شیما پوفی کشید و گفت : وای حیف شد آقای حسین پور ( امیررضا ) تشریف نیاوردند ، قرار بود
.. برامون گیتار بزنند
بهروز : آره بخدا ، اینقدر ایشون از خودش تعریف میکرد که دلم میخواست ببینم چی میزنه !
خانوم .. علیزاده فکر کنم چون میدونست امشب دستش رو میشه نیومده هااا
.. اینو که گفت همه جز شایان خندیدند
شیما : اتفاقا گیتارمم آوردماا میخواستم ببینم میتونه رومو کم کنه ! آخه میگفت خانوم علیزاده شما .. اصلا بلد نیستی گیتار بزنی ! حالا خودش فرار کرده
! خب من مبتدیم ! والا خوبیت نداره خانوم بهروز پرسید : حالا کس دیگه ای بلد نیست گیتار بزنه ؟ .. دنیا به شوخی گفت : نه بابا ، اصلا هیچکس مثل آقای حسین پور هنرمند نیست ..
مثل اینکه امیررضا خیلی قپی میومده که اینقدر مسخرش میکردند ، دلم براش سوخت ..
شیما گیتارش رو از پشت تخت بیرون آورد و گفت : من فعلا فقط در حد اتل متل توتوله بلدم ..
همگی جز آقای خشک خندیدیم .. شیما چند ضرب اول رو که زد ، صدای گوش خراش گیتارش تو فضا پخش شد ! همگی دستمون رو به روی گوشامون گرفتیم ! خیلی بد میزد دنیا با حرص گفت : وای شیما این چیه ؟ چرا اینجوری میزنی ؟
.. اوا ببخشید -
یهو شایان بین حرف شیما پرید و با لفظی استادانه گفت : گیتارت کوک نیست ، آکوردا رو اشتباه .. میزنی
! بده درستش کنم .. همگی با تعجب به سمت او برگشتیم و شایان با خونسردی به شیما نگاه میکرد .. شیما با تردید گیتار رو به شایان داد و او در عرض چند ثانیه کوک رو تنظیم کرد ..
سپس چند ضرب نواخت و گفت : خوبه !
دنیا با خنده گفت : آقای کوشا شما هم آره ؟
رو نکرده بودید جناب .. بقیه هم خندیدند .. زیاد حرفه ای نیستم - !
شیما : مگه میشه ؟
یه دست بزن ببینیم چی بلدی ..
گفتم که زیاد حرفه ای نیستم
- .. یاسمین دوست شیما به شوخی گفت : نه اینکه ما اینجا هممون استادیم ! بزن بابا ! بزن کیف کنیم ! من با تعجب به شایان نگاه میکردم ، دلم میخواست شروع کنه ! تاحالا ندیده بودم گیتار بزنه .. شایان یکم مکث کرده و بعد با ریتم دلنشینی شروع به نواختن کرد .. متین با لبخند به این صحنه خیره شده بود و زیرلب چیزایی زمزمه میکرد ! هممون مات و مبهوت شایان بودیم ، خیلی قشنگ میزد ! حتی یه نوت اشتباه هم نداشت : یهو وسط آهنگ متین با ریتم شروع به خوندن کرد بیا بازم بزار رنگی بشه دنیام کنارت هنوزم من دلم گیره چشام خیره به راهت بیا تا دل نمرده باز بازم یادم بده پرواز بیا تا دلخوشیم بازم کنار تو بشه آغاز
: به اینجا که رسید شایان خوند
بیا بی تو من از این زندگی سیرم نمیدونی دارم این گوشه میمیرم بیا یادم بده پروازو با دستات
دلم با رفتنت دنیاشو از دست داد
! بهم دیگه نگاه میکردند و با هم میخوندند ، چه صحنه عجیبی بود
وقتی آهنگ تموم شد همگی براشون دست زدیم ، خیلی هماهنگ بودند انگار بارها با هم تمرین کرده .. بودند
.. واقعا اجراشون بی نظیر بود ، توی دلم به شایان افتخار کردم ! واقعا کاری نبود که نتونه از پسش بربیاد
ناخوداگاه یاد نگاه خیره سمیه شدیم که چشم از شایان برنمیداشت ، خیلی از نگاهش بدم اومد ولی .. نمیدونستم باید چیکار کنم
شایان اصلا حواسش نبود ولی سمیه داشت چشماشو درمیاورد ، ناخوداگاه اخم غلیظی کردم ! زنیکه بیشعور ، چرا اینجوری به عشقم نگاه میکرد ؟
جدیدا خیلی حسود شده بودم و اگه کسی نیم نگاهی به شایان میکرد حاضر بودم چشماشو دربیارم ولی ! نگاه سمیه چنان پرحسرت بود که مطمئنم دلش میخواست الان تو بغل شایان باشه
! توی دلم پوزخندی زدم و گفتم : کور خوندی احمق ! شایان مال منه
بعد از صرف شام نوبت کیک شد ، شیما یه کیک بزرگ گرفته بود که دور تا دورش با خمیر گل کاری ! شده بود ، زیاد خوشگل نبود ولی به نظر خوشمزه میومد
.. به دست هممون یه فشفه داد و ما هم براش آهنگ تولد خوندیم ..
شیما بعد اندکی مکث شمعاشو فوت کرد و با ذوق به ما خیره شد ! هممون دست زدیم ، نمیدونستم چی آرزو کرده ولی از ته قلبم دوست داشتم بهش برسه
.. بعد از بریدن کیک نوبت به کادوها رسید ، اول از همه کادوی بهروز و خانومش رو باز کرد ..
یه شال زیبا و خوش رنگ و لعاب براش خریده بودند ، شیما خیلی خوشحال شد و ازشون تشکر کرد
بعد از اونا نوبت به من رسید ، ساعتم رو که دید ناخوداگاه جیغ زد و گفت : وایییی من عاشق این شدم .. یارا ! خیلی خوبههه
.. از رفتارای بچه گانش خندم گرفت ، خیلی دوست داشتنی بود دنیا هم با باز کردن کادو میخوند : تو که زحمت کشیدی ، چرا ویلا ندادی ، کنار دریا ندادی ؟ ! همه با این شعر میخندیدند
آخر از همه نوبت به شایان رسید ، همه با چشمای درشت منتظر بودند تا ببینند جناب کوشا چی خریده ..
شیما جعبه رو باز کرد و با دیدن دستنبند گفت : ایول به ولت آقای کوشا ، راضی به زحمت نبودم بخدا ..
.. شایان : امیدوارم خوشت بیاد .. شیما همونجا دستبند رو پوشید و گفت : عالیه جناب ، دستت درد نکنه ! خوش سلیقه هستیااا ..
ممنون
- پچ پچ دوستای شیما رو میشنیدم که راجبع شایان حرف میزدند ، یکی میگفت خیلی جذابه اون یکی
میگفت خیلی خشکه ! لعنتیا ، چه مرگشون بود ؟
بالاخره برنامه مهمونی ساعت ۹ تموم شد ، بند و بساطم رو جمع کردم و بعد از تشکر و هزارتا تعارف .. راهی پارکینگ شدم
.. شایان هم دنبالم اومد ، جفتمون دور از نگاه بقیه سوار ماشین شدیم اصلا دلم نمیخواست برگردم خونه پس بهش گفتم : میشه یه دور بزنیم ؟ .. سرشو به علامت آره تکون داد .. توی راه بهش گفتم : نگفته بودی گیتار میزنی .. بحثش نشده بود - دیگه چکارایی بلدی ؟
- .. خیلی چیزا
- چرا سمیه اونجوری نگات میکرد ؟
- یکم جا خورد و پرسید : چجوری ؟
مثل یه عاشق شکست خورده ، بدجور تو کفته نه ؟ - ! نمیدونم ، تاحالا دقت نکردم
- .. خوب با متینم جور شده بودیااا ، انگار نه انگار دشمن خونی منه
- یهو برگشت و پرسید : میخوای همینجوری بهم سرکوفت بزنی ؟
من کاری نکردم که بابتش تیکه
! بشنوم !
اینام تیکه نیست عزیزم ، حرف حقه
- یهو کنار خیابون خلوتی زد رو ترمز و گفت : تو چه مرگت شده یارا ؟چرا اینقدر حساس شدی ؟
! من حساس نشدم ، فقط ازت سوال پرسیدم - !! همش مزخرفه !!من کاری نکردم
- دستامو به نشونه تسلیم بالا بردم و گفتم : خیلی خب تو راست میگی .. ..
.. پوفی کشید و ماشین رو خاموش کرد
سرم رو پایین انداختم و با مظلومیت گفتم : من نمیخوام باهات دعوا کنم شایان ولی تو حق نداری .. اینقدر جذاب باشی که تو یه جمع همه دخترا بهت خیره بشند و دربارت حرف بزنند
! اینجوری احساس میکنم در حدت نیستم اخه یه نگاه به من بنداز ، شبیه وزغم
.. شایان پوزخندی زد و نیم نگاهی بهم انداخت
الان حرفمو تایید کردی نه ؟ -
به نظرم تو داری زیادی تند میری ، رابطه ما هنوز اونقدر پیشرفت نکرده که سر این چیزا بحث کنیم - .. ! من که نمیتونم نگاه بقیه رو کنترل کنم ، مردم به هرچیزی که بخوان نگاه میکنند
.. ناراحت شدم ، کاش اینجوری جوابم رو نمیداد ! سرم رو پایین انداختم خب دوسش داشتم ، چیکار میکردم ؟
.. چند دقیقه ساکت موندیم و بعد شایان دستی به روی رونم کشید .. ناخوداگاه مور مورم شد .. لای رونم رو که نوازش میکرد احساس کردم دارم تحریک میشم .. پاهام رو یکم باز تر کردم تا راحتر کارشو انجام بده ..
شایان آروم آروم دستشو به سمت ناحیه حساسم برد و از روی شلوار لمسش کرد ..
خیلی خوب بود ، واقعا از حرکات دستش روی بدنم لذت میبردم ..
دکمه شلوار جینم رو باز کرد و دستشو داخل شورتم برد ..
یه لحظه سرمو به عقب خم کردم و در ماشین رو چسبیدم ..
حرکت دستاش توی اون ناحیه و ناز و نوازشاش منو واقعا تحریک کرده بود ..
کاملا خیس شده بودم .. اما نزاشت ارضا بشم و دستشو درآورد
.. نگاهی به دستای خیس و لزجش که زیر نور میدرخشید انداختم
.. تک تک انگشتاش رو جلوی چشمای من لیسید و بعد کمربندش رو باز کرد
.. دقیقا میدونستم باید چیکار کنم ، اگه بگم خودم اون لحظه دوست نداشتم دروغ گفتم
خیابون کاملا خلوت بود ، نمیدونستم کجاییم چون همه جا تاریک بوده و از طرف دیگه شیشه های ! ماشین کاملا دودی بود و از بیرون دید نداشت .. مطمئن بودم کسی ما رو نمیبینه
.. با این حال باز پرسیدم : شایان کسی نیاد !
تو این ساعت اینجا مثل شهر مردگانه
- .. یکم صندلیش رو عقب داد ، منم شلوارم رو پایین کشید و روی پاش نشستم .. دستام رو دور گردنش حلقه کردم و آه کشداری کشیدم ..
شایانم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و مشغول بوسیدن لبای هم شدیم جدا بعد از یه هفته دوری به این نزدیکی نیاز داشتیم ..
هرچند که خیلی استرس داشتم و هر آن احساس میکردم الان یکی سر میرسه ولی واقعا دلم میخواست .. ازش لذت ببرم
.. مثل همیشه آه و ناله میکردم و شایانم سکوت کرده بود .. گاهی شدت ضرباتش رو بیشتر میکرد و تا میومدم جیغ بزنم جلوی دهنم رو میگرفت .. نمیتونستم زیاد سر و صدا ایجاد کنم اما واقعا کار سختی بود .. یه لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد .. ازش خواستم چند لحظه صبر کنه ، موبایلم رو از توی جیبم درآوردم و جواب دادم جانم زن عمو ؟ - یارا دخترم ؟ خوبی ؟
- .. شایان شروع کرد و من ناخوداگاه آخی گفتم که از گوش زن عمو دور نموند یارا دخترم ؟ کجایی ؟ - .. سرم رو به سینش چسبوندم و زیر گوشش گفتم : شایان .. آه .. یه دقیقه ولی مگه بیخیال میشد ؟
.. سعی کردم خودمو کنترل کنم پس گفتم : دارم میام زن عمو ، من .. گوشی رو از خودم دور کردم و ناله کردم : آییی .. شایان یه چشمام زل زده بود و با لبخند موذیانه ای کارشو ادامه میداد یارا ؟
همه چیز مرتبه ؟
- یه دفعه صدای ضبطو بالا بردم و گفتم : زن عمو اینجا آهنگ زیاده ، ببخشید نمیتونم درست صحبت کنم
! ! آخه یه دفعه آخ گفتی
- .. یکی پامو لگد کرد ، من بهتون زنگ میزنم ! خداحافظ
- .. باشه دخترم ، زود برگرد ، خداحا
- .. نزاشتم حرفشو تموم کنه و تماس رو قطع کردم شایان ضبط رو کم کرد ، خندید و پرسید : چیه ؟ نمیخوای زن عموت بفهمه داری به کی میدی ؟ شایان دیوونه اگه بفهمه چی ؟
- .. بزار بفهمه جنده کی هستی ، بزار بهش زنگ بزنم و بگم داری به کی میدی
- دستامو روی شونه هاش گذاشتم ، درحالی که به چشماش زل زده بودم گفتم : خفه شو و کارتو بکن ،
.. آخ .. یه لحظه سرشو به عقب خم کرد ، چشمای قرمزش سیاهی رفت و داخلم داغ شد روی شونه اش خم شدم و نالیدم : این چه کاری بود که کردی ؟ ! مگه بچه نمیخواستی ؟ برات یه شاهکار درست کردم - دیوونه ! من کی بچه خواستم ؟ - یعنی اشتباه حدس زدم ؟ - از روی پاش کنار رفتم و گفتم : من خودم بچم ، بچه میخوام چیکار کنم ؟ حالا هم بهم چندتا دستمال
.. کاغذی بده .. ندارم -
ضربه ای به پیشونیم زدم و گفتم : پس زحمت میکشی و برام چندتا قرص میخری ، دفعه دیگه کاندوم ! میزاری
.. لبخند کجی زد و ماشین رو روشن کرد
چند روزی از جشن تولد شیما گذشته بود ، توی آشپزخونه داشتم ظرفا رو میشستم که یهو زن عمو .. داد زد : یارا یارا بدو بیا ببین چی شد
.. با همون دستکشای کفی پریدم بیرون و با تعجب به صفحه تلویزیون نگاه کردم !!
قربانی شانزدهم قاتل مخوف تهران ، امروز حوالی پارک چیتگر پیدا شد - وای خدای من !! بازم یه قربانی دیگه ؟
.. زن عمو یکم صدای تلویزیون رو بلند کرد و من به ادامه اخبار گوش سپردم
یابنده مقتول که مردی کوتاه قد بود گفت : من دختر بیچاره رو چند متر اونورتر از پیست دوچرخه سواری پیدا کردم ، بدنش آش و لاش شده بود ! همونجا بود که فهمیدم کار این خدا نشناسه ، فقط دعا ! میکنم خدا به خانواده هاشون صبر بده خیلی سخته
گوینده اخبار ادامه داد : از هویت واقعی مقتول فعلا خبری در دسترس نیست ولی با توجه به شواهد موجود وی چند روز پیش به قتل رسیده ، پلیس همچنان در پی یافتن سرنخی برای فاش کردن هویت ! قاتل سریالی است
در این خصوص آقای مطهری کارشناس دایره جنایی کنار ما حضور دارند تا عملکرد نیروی انتظامی را .. بررسی کنند
اشکای زن عمو گوله گوله روی صورتش جاری میشد ، کنارش نشستم و با محبت پرسیدم : چرا گریه میکنی زن عمو جون ؟
اینا رو که میبینم دلم ریش ریش میشه مادر !
اخه یه آدم چقدر میتونه پست فطرت باشه ؟
چقدر - میتونه کثیف باشه که یه همچین بلایی رو سر دخترای مردم بیاره ! یه درصد فکر میکنم خدای نکرده زبونم لال این اتفاق برای عزیزای من پیش بیاد ، میدونی خانواده هاشون چه زجری میکشن یارا ؟
.. بله متاسفانه ، هنوز هیچ کاریم نکردند -
یکم احساس مسئولیتم خوبه والا ، دخترای مردم دارن همینجوری پر پر میشند ولی هیچکس صداش - درنمیاد ، آخه این چه زندگی ایه ؟
.. اینو گفت و دوباره گریه کرد .. نمیدونستم چی بگم ، فقط از جا بلند شدم و به آشپزخونه برگشتم .. این اتفاق توی دو قدمی ما هم پیش اومده بود
یعنی قاتل تا دم در به من نزدیک شده بوده ولی من اصلا نمیشناختمش ! اخه کدوم آدم پست فطرتی بوده که اینجوری دخترا رو اغفال میکرده ، اونم یکی مثل خانوم صالحی ! واقعا دلم برای خانوادش .. میسوخت
امروز تعطیل بود ، از طرفی هم زن عموی بیچاره تمام این دو هفته رو تو خونه سپری کرده بود پس تصمیم گرفتم ببرمش بیرون ، هرچند که دستش هنوزم تو گچ بود ولی نمیتونستم تو خونه حبسش کنم !
زن عمو جون ، میخواید ناهار بریم بیرون یه چیزی بخوریم ؟
- .. آره دخترم ، چه پیشنهاد خوبی دادی !
دلم پوسید تو این خونه
- .. باشه پس بیاین کمکتون کنم حاضر شید ..
زن عمو رو حاضر کردم ، خودمم مانتو و شلوار ساده ای پوشیدم توی پارکینگ شایان رو دیدم که با زیرپوش مشکی و شلوار جین دم کاپوت ایستاده و با شمشک
.. ماشینش رو میشست ..
زن عمو با دیدن شایان لبخند زد و سلامی داد ، منم همینکارو کردم .. دو روزی بود که حرف نزده بودیم ، اینقدر کار سرم ریخته بود که نمیتونستم بهش پیام بدم .. توی رستوران که بودیم زن عمو ازم پرسید : راستی یارا جان جانم ؟
- راجبع قضیه خواستگاری ، فکراتو کردی دخترم ؟ محرم نزدیکه ! سه روزم تعطیل هستیم ، میتونم -
.. یه برنامه آشنایی براتون بزارم .. زن عمو من که گفتم -
نه دخترم ، اینجوری تصمیم نگیر ! تو بیا ببین ، با طرف حرف بزن ، اگه خوشت نیومد باشه ، - .. هرچی تو بگی ! تو مثل دختر خودم تارایی من که بدتو نمیخوام
.. میدونم اما -
من که میدونم کسی تو زندگیت نیست و داری ناز میکنی عزیزم ولی باور کن ، ناز تا یه سنی خوبه ، - ! بعد ۲۸ سال ازدواج برای یه دختر خیلی سخت میشه
.. سرم رو پایین انداختم و گفتم : زن عمو .. من .. همون لحظه گارسون ته چینمون رو آورد و رفت زن عمو نوشابه ای برای خودش باز کرد و گفت : جانم ، بگو ؟ تو چی ؟ میدونستم اگه لال بمونم زن عمو شوهرم میده ! باید از حقم دفاع میکردم پس گفتم : من با یه نفر آشنا
.. شدم خب اینکه خیلی خوبه ، چرا اونشب بهم نگفتی ؟ - !!
با شرم جواب دادم : آخه خجالت میکشیدم ، میترسیدم دعوام کنید....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت بيست و هشتم

.. عزیزم خجالت نداره که مگه دختر ۱۸ ساله ای که دعوات کنم خانومی شدی برای خودت -
.. ممنون ، شما لطف دارید
- .. حالا این طرف کی هست ؟ مال تهرانه ؟ تعریف کن ببینم
- نمیخواستم بفهمه طرف شایانه ، فقط میخواستم از شر این بحث ازدواج خلاص شم پس جواب دست و.. پا شکسته ای بهش دادم و گفتم : مال تهرانه ، یه ماهی هست آشنا شدیم خب ؟
- .. خب قصدمون جدیه ، ایشالله برای ازدواج و
- ایشالله ! پسر مطمئنی هست ؟ از نزدیک میشناسیش ؟ چجوری آشنا شدید ؟
- ! والا دوست مشترک داشتیم ، پسر خوبیه
- خب با من و عموت کی آشناش میکنی ؟ - ! خندیدم و گفتم : زن عمو تازه یه ماهه باهاش آشنا شدم ، هول که نیستم گفتم حداقل تا تهرانم یه بار ببینمش ، بالاخره منم سنی ازم گذشته و چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره -
.. کردم ..
ایشالله سری بعد - !
زن عمو یه قاشق ته چین خورد و گفت : ایشالله .. صبح شنبه اینقدر کار سرم ریخته بود که حد نداشت .. حتی نتونستم یه ناهار درست و حسابی بخورم امروز شایان سرکار نیومده بود ، این اولین بار بود که میدیدم مرخصی گرفته ! معمولا همیشه حاضر.. میشد
از اون طرف هم متوجه شدم متین هم امروز حاضر نیست ! کلا همگی با هم غیبت میکردند و کارا سر .. ما میریخت
سمیه هم کنارم نشسته بود ، از اونشبی که متوجه نگاه هاش به شایان شده بودم بهش احساس سابق .. رو نداشتم
.. ساعت نزدیک شیش بود ، با خوشحالی وسایلام رو جمع کردم و تا خونه پرواز کردم .. بدون شایان اصلا دلم نمیخواست اونجا بمونم
امشب زن عمو برای گچ دستش رفته بود بیمارستان ، راحت میتونستم برم و ببینمش !
آخ که چقدر دلم .. براش تنگ شده بود
مسیر نیم ساعته رو با چنان سرعتی طی کردم که ده دقیقه ای رسیدم ، خب میخواستم وقت بیشتری با !! عشقم باشم
.. با خوشحالی زنگ واحدش رو زدم و منتظر موندم
توی دلم میگفتم : وای الان میاد و به ازای تمام این چند روز ماچش میکنم ! دلم میخواست لباشو بکنم .. اینقدر که خوشمزه بودند
.. با لبخند گشادی منتظرش شدم اما کسی در رو باز نکرد به ساعت نگاه کردم ، ۶ و خورده ای بود !
یعنی شایان هنوز خونه نیومده بود ؟
.. باهاش تماس گرفتم ، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید بعد از سومین بوق جواب داد : بله ؟ شایان ؟ کجایی ؟
- .. بیرون
- عه ! کی برمیگردی ؟
- آخرشب ، چطور ؟
- بدجوری خورد تو پرم و گفتم : هیچی ، امروز زن عمو نبود گفتم بیام ببینمت ولی مثل اینکه کار داری
.. .. آره کار دارم
- .. به در تکیه دادم و گفتم : هوم ، ناراحت به نظر میای عشقم
.. چیزی نیست ، خوبم !
تو برگرد خونه ، آخرشب بهت زنگ میزنم
- .. باشه ، مراقب خودت باش !
فعلا - .. بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد ، منم با لب و لوچه اویزون برگشتم تو خونه هعیییی چقدر دلم میخواست ببینمش ! ای خددداااا چرا با این دل بی صاحابم بازی میکنی ؟
لباسام رو عوض کردم و یه زنگ به زن عمو زدم تا حالشو بپرسم ، اونم گفت نیم ساعت دیگه کارش
.. تموم میشه .. یه چایی دم کردم و با تاپ و شرتک روی اپن نشستم
اصلا حس و حال شام درست کردن نداشتم ، تصمیم گرفتم یه پیتزا بگیرم ! زن عمو هم فست فود .. دوست داشت
عکس واتس اپ شایان رو چک کردم ، آخ دلم میخواستششش ! آخه من دردمو به کی بگم ؟ جذاب .. لعنتی
.. توی دلم قربون و صدقه عکسش میرفتم که یکدفعه شیما برام یه مسیج فرستاد !! بازش کردم ، عکس جسد یه دختر بود .. ناخوداگاه گوشی از دستم افتاد و تا اومدم برش دارم لیوان چاییم ریخت .. زیرلب غریدم : آخ تو روحت شیما ، این چی بود که فرستادی اپن رو تمییز کردم و دوباره موبایلم رو برداشتم که دیدم زیرش نوشته : ببین چه بلایی سرش آورده ،
.. همون مقتول جدیدست .. به عکسش دقت کردم ، چقدرم ناز بود بنده خدا .. چهره اش شدیدا برام آشنا میزد اما اصلا نمیدونستم کجا دیدمش .. چند تیکه موی بور روی کلش مونده بود ، فرم صورتشم عجیب آشنا میزد .. هرچی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش و بیخیال شدم !! من که تو این شهر کسیو نمیشناختم تا این برام آشنا باشه !
خدا به خونوادش صبر بده .. برای شیما نوشتم : بنده خدا ، گناه داشت یهو دیدم برام زنگ زد ، جواب دادم که با حالت هول و نگرانی گفت : یارا یارا زود باش این پلاکی که
.. میگم یادداشت کن یه جایی .. منم تند تند یه کاغذ و خودکار جور کردم و گفتم : خب خب ! بگو ب۶۷۷......... - خب ؟ این چیه ؟
- !! برو ببین پلاک کوشا چیه
- با تعجب پرسیدم : بله ؟ !!
اه برو
- .. آخه الان خونه نیست که
- .. باشه بابا بای - اینو گفت و قطع کرد ، قلبم به تپش افتاد ! شماره پلاک شایان رو میخواست چیکار ؟
.. یه دفعه برام یه عکس فرستاد که یه دختره به کاپوت یه سمند سورن مشکی تکیه داده بود
براش نوشتم : خب این چیه ؟ خرو ماشین برات آشنا نیست ؟
- !! نه - .. وای خدااا این ماشین کوشاست دیگههه - !! اینو که شنیدم ناخوداگاه تصویر اون روزی که دختری توی ماشین شایان دیده برام بودم تداعی شد .. موهای بور ، چشمای عسلی ! آره این دختر همون بود با تردید از شیما پرسیدم : تو اینا رو از کجا آوردی ؟ دختره دوست دختر رفیقم بود بابا ! منم تازه اینا رو دیدم ! بی کس و کار بوده ، هیچکی جز این -.. رفیقم رو نداشته ، موادیم بوده بنده خدا با ترس پرسیدم : کنار ماشین کوشا چیکار میکرده ؟
د منم همینو میگم دیگه ! این عکسه رو تو گوشیش پیدا کردن ! مال یه هفته پیششه ! توی ماشینو - دقت کن ، توی ماشینم یکی نشسته ! خیلی شبیه کوشاست نه ؟
.. آ .. آره ! ولی بیشتر سایه هست - به نظرت آشناش بوده ؟
- .. به کلی گیج شده بودم پس روی کاناپه نشستم و گفتم : نمیدونم .. تو همین لحظه صدای اف اف بلند شد پس گفتم : عزیزم من بعدا بهت زنگ میزنم ، خداحافظ .. در رو برای زن عمو باز کردم و با حال مشوشی به دیوار تکیه دادم آخه این زن کی بود ؟ با شایان چه سر و سری داشت ؟ چرا من متوجه رفت و آمدای مشکوکش نشده
بودم ؟
.. یعنی بازم شایان داشت ازم چیزیو پنهون میکرد ؟ خدایا کمکم کن
.. من واقعا تحمل این همه پنهون کاریو ندارم ، باید میفهمیدم
.. شب یه پیتزا سفارش دادم ولی یه لقمه خوش از دهنم پایین نرفت
همش فکرم درگیر اون عکس و حرفای شیما بود ، این دفعه اگه اشتباه میکردم تموم بود ! مسلما .. شایان رو از دست میدادم پس تصمیم گرفتم کاملا منطقی و خونسرد وارد عمل بشم
چشمم مدام به گوشی بود ، همش حس میکردم الان بهم زنگ میزنه ولی .. ازش خبری نشد
زن عمو هم چون خیلی خسته بود تصمیم گرفت امشب زودتر بخوابه ! تا سه چهار روز دیگه عمو .. فرشاد میومد دنبالش و منم راحت میکرد
.. مثل اینکه شادی خیلی بی قراری میکرد و دوست داشت مادرش برگرده
وقتی مطمئن شدم زن عمو خواب رفته ، به آرومی در اتاقش رو بستم و پاورچین پاورچین به آشپزخونه رفتم سپس با شایان تماس گرفتم ، دو سه بار اشغال زد ولی وقتی دید بیخیال نمیشم جواب داد : بله ؟
کجایی ؟ چرا اشغال میزنی ؟
- .. کار دارم - ! فکر کنم گفتی آخرشب برمیگردی آقای کوشا - !
میبینی که طول کشیده ، قطع کن
- شایان ؟
- .. بای
- اینو گفت و تقی قطع کرد ، خیلی بهم برخورد ! معلوم بود باز داره یکارایی میکنه که من ازشون بی
.. خبرم .. پوفی کشیدم و به اتاقم رفتم .. توی دلم گفتم : آخه چرا اینجوری میکنی شایان ؟ یه روز خوبی یه روز نه ! پوف این پنهون کاریاتم که تمومی نداره ، اصلا نمیدونم باید چیکار کنم ! دلم میخواد فقط بفهمم حقیقت چیه یه ساعت بیدار موندم تا شاید بهم پیامی چیزی بده ولی دریغ از یه مسیج ! حتی آنلاین هم بود ولی بهم
.. چیزی نمیداد .. اشکم دراومده بود ، زانوهامو بغل کرده بودم ، آنلاینش رو میدیدم و غصه میخوردم آخه چرا ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ مگه من چیکارت کردم ؟
- .. یهو دیدم عکسشو عوض کرد !!
یه عکس از خودش و روناک گذاشت ..
مثل اینکه جدیدم بود اینو که دیدم دیگه طاقتم طاق شد و بهش پیام دادم : بهت خوش میگذره ؟ .. سین کرد ولی جواب نداد چرا باهام اینجوری میکنی شایان ؟ مگه چیکارت کردم؟
.. بازم سین کرد ولی جواب نداد ..
شایان
- .. شایانت خوابه عزیزم
- با تعجب پرسیدم : شما ؟ ): حدس بزن
- روناک ، شایان کجاست ؟
- !! خوابه ، امشب تصمیم گرفت اینجا بمونه ! آخه خیلی خسته بود ، میگیری که چی میگم
- ! با اشک تایپ کردم : دروغ میگی .. یهو برام یه عکس فرستاد که شایان روی کاناپه خوابیده بود و بالاتنش لخت بود .. زیرشم نوشت : اوم ، توی خواب سکسی تره .. براش ویس فرستادم : جنده عوضی اگه بهش دست بزنی
دختره احمق ، واقعا که دوهزاریت کجه -
.. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و گوشی رو کنار انداختم .. گردبندم رو فشار دادم و زیرلب گفتم : چرا .. چرا ... چرا .. مگه من چیکار کردم ؟؟
خدایا .. گریه ام کم کم به هق هق تبدیل شد ، قلبم تیر میکشید ولی نمیتونستم اشکامو کنترل کنم با گریه سرمو توی زانوهام فرو کردم و گفتم : بابا .. مامان .. کمکم کنید .. من دارم میمیرم ! مامان
.. دخترت داره میمیره ! من تحملشو ندارم مامان ، مامان من نمیتونم .. روی بالشت دراز شدم و به حالت جنینی خوابیدم .. گردبندم رو فشار میدادم و گریه میکردم ، چقدر تنها بودم ! احساس حقیرترین آدم این دنیا رو داشتم .. بهم خیانت شده بود ، به احساسم ضربه زده بودند ! من لعنتی .. چجوری با چهارتا حرف خامش شدم .. هیچی نمیتونم بگم ! هیچی .. فقط باید جای من باشید تا حس اون لحظمو درک کنید ! حس یه دختر بدبخت و یتیم که عزیزترین کسش بهش ضربه زده بود
دلم میخواست بمیرم ، اونشب ده بار آرزوی مرگ کردم ولی انگار خدا جهنم تازه تری برام حاضر کرده ... بود
کاش اونشب میمیردم ! هنوزم یادم نیست چقدر گریه کردم که خوابم برد .. شال گردن بافت طوسی رنگم رو دور مقنعم محکم بستم ، امروز سوز عجیبی میوزید .. یه لیوان چایی تلخ برای خودم ریختم و روی اپن گذاشتم .. از بالکن نگاهی به بیرون انداختم ، دیگه کم کم داشتیم به زمستون نزدیک میشدیم .. اولین زمستون زندگیم توی تهران .. بالکن چقدر خالی بود ، گفتم چندتا گل بگیرم بزارم .. رابطم با گل و گیاه خوب بود ، توی شیراز که بودیم چندتا گل نرگس داشتم .. چایی تلخم رو تا ته سرکشیدم ، زن عمو هنوز خواب بود .. کیف و کلیدم رو برداشتم و راهی ایستگاه اتوبوس شدم .. توی پارکینگ شایان رو دیدم ! انگار تازه توی ماشینش نشسته بود ..
بی هیچ حرفی به سمت در حرکت کردم ، انگار که اصلا نمیشناختمش ..
وقتی به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم با ماشینش چندبار برام بوق زد اما من برنگشتم .. بغض کردم ! دلم نمیخواست ببینمش ، دیشب به اندازه کافی کشیده بودم .. کنارم نیش ترمزی زد ، شیشه رو پایین داد و گفت : یارا ، بیا دیگه ! صداشو که شنیدم بغضم ترکید ، سرمو برگردوندم تا اشکامو نبینه .. ضربان قلبم دوباره بالا رفت .. قدم هام رو تند تر کردم و از میون جمعیتی که تو ایستگاه بودند گذشتم تا منو گم کنه .. راستش اصلا دنبالم نکرد ، اصلا نیومد تا پیدام کنه اتوبوس که رسید رفتم اون ته مه ها برام خودم جا گرفتم ، سرمو به شیشه چسبوندم و به حال زارم
.. گریه کردم .. خانومایی که دور و برم بودند با دلسوزی بهم نگاه میکردند ، خدا رو شکر دو سه نفر بیشتر نبودند ..
صبحا اتوبوس این خط خیلی خلوت بود ..
به دفتر که رسیدم ، ماشین کوشا رو توی پارکینگ دیدم و بازم قلبم درد کرفت....
! انگار براش مهم نبود که من کجام ، چه راحت و بیخیال اومده بود سرکار
توی دفترم که بودیم شیما و دنیا بابت اون عکس کلی سوال پیچم کردند و من در جواب همشون گفتم : ! نمیدونم
! واقعا هم نمیدونستم .. مغزم اصلا کار نمیکرد که به این چیزا قد بده ! ضربه احساسی که خورده بودم چنان بد بود که تا آخر عمر برام کافی بود ..
شیما و دنیا هم که دیدند حال و حوصله ندارم تنهام گزاشتند ! با بی حوصلگی مشغول کار شدم ، دلم میخواست زودتر کارام تموم شه تا برگردم خونه و بخوابم .. دیشب تا ۶ بیدار بودم ! سمیه برای یه کار اداری رفت طبقه بالا ، بازم تک و تنها شدم .. البته همیشه بودم شایان رو میدیدم که از جلوی اتاقم میرفت و میومد اما حتی نگاهی به سمت اتاق من ننداخت .....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بيست و نهم

.. چه زود براش تموم شده بودم !
چه زود ازم خسته شده بود روناک راست میگفت ، آخرش برگشت پیش خودش و من با کوله باری از احساس عاشقی تنها موندم
.. .. متین بی هوا وارد اتاقم شد ، جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم .. نقشه ای رو به روی میزم گزاشت و چندتا سوال کاری ازم پرسید .. سعی کردم تمام چیزی که میدونم بهش بگم آخر که میخواست بره بهم گفت : همچین پکر مکری خانوم یکتا ، چیزی شده ؟ !
نه .. نشده
- پس چرا مثل همیشه نمیخندی ؟
- ! یکم خستم
- خندید و به شوخی گفت : خسته نباشی ! کوه کندی ؟ .. در جوابش به لبخند بی رمقی اکتفا کردم .. متین یکم دیگه مزه ریخت و از اتاق بیرون رفت
.. ساعت ناهار که شد چون اشتها نداشتم .. فقط روی صندلی نشستم و موبایلم رو چک کردم .. دستی به روی پروفایل شایان کشیدم و ناخوداگاه اشکام سرازیر شدند .. عکسش همچنان با روناک بود ، دستاشو دور گردنش حلقه کرده و باهاش میخندید .. هیچوقت با من عکس نگرفته بود اما حالا یارا تو کلا بدبختی ، از چی شانس آوردی که از عشق بیاری ؟ .. توی حال خودم بودم که متین با یه ظرف غذا وارد اتاقم شد .. اینم دیده بود حالم خوش نیست هعی میخواست خودشو شیرین کنه .. اشتها ندارم جناب لشگری ! ممنون
- .. یه صندلی برداشت و کنارم نشست سپس با خنده گفت : این چه حرفیه یاراخانوم ، اشتها زیر دندونه .. ولی من - اصلا میخواید خودم بهتون بدم ؟
- .. با تعجب بهش نگاه کردم که در غذام رو باز کرد و یه قاشق برنج برداشت آقا متین این چه کاریه ؟ - ! با شوخی گفت : بگو آاآاآ ! خندم گرفت .. آقای لشگری زشته - ! زشت پیرزنه خانوم یکتا ، از قدیم گفتن دست متین گله هرکی ازش قیمه نخوره خله - .. دهنم رو باز کردم و متین با لحن مسخره ای گفت : هواپیما داره میاددد .. لقمه اش رو جوییدم و قورت دادم ، واقعا که این مرد دیوونه بود .. برای یه لحظه تمام ناراحتیام رو از یاد بردم و مشؽول خوش و بش با متین شدم .. در این لحظه شایان بدون سلام و علیک وارد اتاق شد .. قاشق تو دست متین خشک شد ، خنده منم روی لبم ماسید و جفتمون به شایان خیره شدیم برای لحظه ای به صحنه ای که بین ما برقرار بود خیره شد و بعد با لحن خونسردی گفت : خانوم یکتا
، میتونم باهاتون صحبت کنم ؟
.. من با شما حرفی ندارم
- .. چند لحظه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم -
دلم میخواست همونجا جوری بشورمش که نتونه سرشو جلوی متین بلند کنه ولی خودداری کردم و .. ضمن عذرخواهی از متین از اتاق خارج شدم و به اتاق کوشا رفتم وقتی وارد اتاق شدیم در رو قفل کرد معترض شدم و پرسیدم : چرا قفلش میکنی ؟ ! نمیخوام کسی مزاحممون بشه
- دست به سینه شدم و پرسیدم : امرتون ؟
سینه به سینه ام ایستاد و گفت : برای دیشب ازم ناراحتی ؟
.. پوزخندی زدم و اومدم از کنارش بگذرم که دستمو گرفت .. ولم کن شایان وگرنه اینقدر جیغ میزنم که همه بریزن اینجا
- ! ازت سوال پرسیدم
- مگه من باید به همه سوالات جواب بدم ؟
- ! بله - !
دستمو ازش جدا کردم و گفتم : درو باز کن !
نترس متین فرار نمیکنه
- .. متین به درک ! من حاضر نیستم کنار تو بمونم - .. من رفتاری نکردم که این تنبیه حقم باشه - ! پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم : خیلی رو داری کوشا .. خیلی یه خداحافظی اینقدر برات مهم بود ؟ - ... با حرص گفتم : خداحافظی ؟ تو فکر کردی من برا اون .. ببین خیلی کثافطی ! باز کن این درو .. دستشو روی در گذاشت و با جدیت گفت : تا وقتی نفهمم اینجا چه خبره نمیزارم بری خب چرا نمیری از اونی که دیشب باهاش حال کردی بپرسی ؟ - ! من دیشب با کسی حال نکردم -
پوزخندی زدم و با عصبانیت گفتم : روناک چیه پس ؟ هان ؟ روناک کسی نیست ؟ .. چی میگی ؟ من دیشب
- .. موبایلم رو دراوردم و صفحه چت خودم و شایان رو باز کردم .. بگیر ، بگیر ببین کی دیشب لوت داده ! جندت همه چیزو بهم گفت
- .. شایان با تعجب موبایل رو گرفت و بعد از اینکه نگاهی به چت انداخت گفت : میتونم توضیح بدم بغضم گرفت و با صدایی لرزون گفتم : میخوای چیو توضیح بدی شایان ؟ چی ؟ میخوای بگی دیشب چه
.. مدلی باهاش رابطه داشتی ؟ سندش اینجاست ! نمیتونی انکارش کنی .. سرم رو بین دستام گرفتم و درحالی که اشک میریختم گفتم : اصلا میدونی دیشب چی کشیدم میدونی تا صبح چقدر گریه کردم شایان ؟ میفهمی ؟ وقتی داشتی اینکارو میکردی یه لحظه هم به من و احساسم فکر نکردی ؟ مگه من چیکار کردم شایان
؟ مگه برات کم گذاشتم ؟
توی صورتش نگاه کردم و با گریه ادامه دادم : مگه هرچی گفتی نگفتم چشم ؟ مگه هرکاری خواستی باهام نکردی پس چرا ؟ آخه چرا بهم خیانت کردی مگه من چیکار کرده بودم ؟
! یارا ، تند نرو .. من بهت خیانت نکردم
- .. دروغگو ! بهم دروغ نگو .. روناک بهم گفت ! ببین ! دیشب باهاش بودی -
دستام رو جلوی صورتم گرفتم و با گریه نالیدم : مگه من چیکار کردم ؟ چرا باهام اینکارو کردی ؟ .. مگه من
یهو بغلم کرد و درحالی که کمرم رو میمالید گفت : آروم باش ، من کاری نکردم ! من بهت خیانت ! نکردم
.. پیشونیم رو به سینش چسبوندم و هق هق زدم .. قلبم آسیب دیده بود ، نمیتونستم دردشو نادیده بگیرم .. شایان لباشو آروم به گوشم نزدیک کرد و زمزمه کنان گفت : یارا ، من فقط تو رو میخوام .. دروغگو - .. من معتاد تو شدم یارا ، من تو این سه ماه با کسی جز تو نبودم
- .. بسه -
چونه ام رو بالا گرفت و درحالی که با جدیت به چشمام زل زده بود گفت : من دیشب با کسی سکس ! نکردم ، اینو بفهم
نمیخوام ! نمیخوام ! تو داری بهم دروغ میگی ! اصلا معلوم نیست داری چیکار میکنی ، تو همش - .. دروغ میگی و پنهون کاری میکنی
چرا یه روده راست تو شکمت نیست ؟
چرا اینقدر پنهون کاری میکنی شایان ؟
چرا بهم نمیگی حقیقت چیه ؟
میخوای حقیقتو بدونی ؟
- .. سرمو به نشونه آره تکون دادم ! امشب بهت نشونش میدم تا باور کنی من دیشب با کسی نبودم و روناک فقط خواسته اذیتت کنه
- چجوری ؟ - ! گونه ام رو نوازش کرد و گفت : کاریت نباشه تو طول ساعت کاری همچنان باهاش سرد بودم ، دلیلی نمیدیدم که صمیمی جلوه کنم .. شایان هم فهمیده بود و زیاد سر به سرم نمیزاشت بعد از کار خواستم اتوبوس بگیرم که نزاشت ، اصلا نمیخواستم کنارش بشینم ولی بیخیال نشد منم به
.. اجبار نشستم ولی تا خود خونه یه کلمه هم حرف نزدم .. سوار آسانسور که شدیم بهم گفت : شب بهت تکست میدم ، بیا زیرزمین چرا زیرزمین ؟ - .. چیزی نگفت ! شاید نتونم زن عمو رو بپیچونم - .. در آسانسور باز شد و شایان گفت : اون دیگه مشکل من نیست .. پوزخندی زدم و دست به سینه به آینه تکیه دادم .. زن عمو طبق معمول با خوشرویی ازم استقبال کرد ! برام شام هم حاضر کرده بود ، بنده خدا با این دستش چکارایی میکرد .. شام خوردیم ، ظرفا رو شستم و کنار زن عمو نشستم .. یکم حرف زدیمو درد و دل کردیم ..
بعد اون سریال معروف شروع شد و حواسش سمت سریال رفت
.. منم موبایلمو برداشتم تا یکم بازی کنم ..
همون لحظه شایان مسیج داد یارا ؟
- دو سه دقیقه معطلش کردم و بعد جواب دادم : بله ؟
هنوز نخوابیده ؟ - !
تازه ساعت ....هست
- .. آهان ، پس هیچی
- .. خداحافظ - !
یه قلبی چیزی
- .. ادامو درنیار ، اصلا خوشم نمیاد - .. باور کن این همه سردی لازم نیست ، من کار اشتباهی نکردم - .. جوابشو ندادم و موبایلو کنار گذاشتم ..
کم کم زن عمو هم خوابش گرفت و به اتاقش رفت .. منم به بهونه کار تو حال نشستم ، یه نیم ساعت معطل شدم تا مطمئن بشم خوابش برده .. سپس مانتو و شالی پوشیدم و به شایان پیام دادم : دارم میام .. پاورچین پاورچین از خونه خارج شدم و به سمت زیرزمین رفتم اون پایین یه چراغ نداشت و به حدی تاریک بود که نمیتونستم جایی رو ببینم ! موبایلمم با خودم
.. نیاورده بودم پس بریده بریده اسم شایان رو صدا کردم .. یکم ترسیده بودم ولی سعی میکردم به خودم مسلط باشم ! یهو دستی پهلوم رو لمس کرد ، با وحشت به سمتش برگشتم که گفت : هیش .. منم .. قلبم یکم آروم گرفت ، شایان چراغ قوه موبایلش رو روشن کرد و رو به من گرفت خب حالا که چی ؟
- .. واستا
- .. اینو که گفت به سمت اتاق تنیس رفت و یکم به قفلش بازی کرد پوزخندی زدم و گفتم : چیه ؟ میخوای باهام تنیس بازی کنی ؟
.. یه دفعه در باز شد و با لبخند گفت : نه
.. سپس دستش رو به سمتم دراز کرد ، با تردید دستشو گرفتم دونفری وارد اتاق شدیم
! همه جا تاریک بود ، نمیتونستم چیزیو ببینم ..
بوی گرانیت ، سفال و چسب عجیبی توی هوا پخش شده بود .. کوشا برق رو روشن کرد و کل فضا قرمز رنگ شد با بهت به دور و برم نگاه کردم ، یه عالمه مجسمه های سکسی از زنای لخت ، عکسای اروتیک و.. نقاشی های شهوانی روی در و دیوار اتاق به چشم میخورد .. چندم قدم برداشتم و وسط اتاق ایستادم اینجا دیگه کجز بود ؟
.. آب دهنم رو با صدا قورت دادم و به سمت شایان که به در تکیه داده بود نگاه کردم
.. نگاهم رو که دید در رو بست و با لبخند گفت : به گالری هنری من خوش اومدی ..
اینجا - !
آره ، اینجا جاییه که من پدیده هام رو خلق میکنم - چند قدم عقب رفتم و با تردید پرسیدم : تو .. چیکار .. میکنی ؟ !
هنر خلق میکنم - !
با عصبانیت گفتم : این هنر نیست ! پورنه .. چند قدم بهم نزدیک شد و با لبخند موذیانه ای گفت : نه یارا ، اینجوری نیست گیج و سردرگم شده بودم پس با شک پرسیدم : اینا چه ربطی داره ؟
مگه من خواستم ماهیتت رو ببینم
!! ؟ من خواستم ثابت کنی که خیانت نکردی به دور و برش اشاره کرد و گفت : مدرک اینجاست !
فکر میکنی چرا دیشب خونه نبودم ؟ !
نمی .. نمیدونم
- .. خودتو به اون راه نزن
- باضم گرفت و با تردید پرسیدم : داشتی از اینکارا میکردی ؟ با روناک ؟ ! سینه به سینه ام ایستاد و با لبخند گفت : نه ، با روناک نه .. پس
.. فقط داشتم یه هنر خلق میکردم -
سرم رو پایین انداختم و گفتم : اینجوری ؟ این هنرته ؟ اینکه عکسای شهوتی و لخت از زنا بکشی ؟ یا مجسمشون رو بسازی ؟
.. شونه هام رو گرفت و گفت : این کاریه که همیشه میکردم
سرمو بلند کردم و درحالی که اشک میریختم به چشماش زل زدم و گفتم : بعدش چی ؟ باهاشون نمیخوابی ؟
.. نه نمیخوابم ! این فقط یه نوع کاره
- .. باور نمیکنم
- لبخندی زد ، شونه هام رو رها کرد و گفت : مجبور نیستی با حرص غریدم : یعنی چی مجبور نیستم ؟ معنی اینکارا چیه ؟ .. قوه درکت در حدی نیست که بخوام توضیح بدم ، تو فکر میکنی من پورن میسازم ! این هنره یارا - قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید ، شونه هام رو گرفتم و با تردید گفتم : دخترای جوون رو گیر
میاری و ازشون برای این کثافط کاریا استفاده میکنی ؟ .. اونا با خواست خودشون میان - پوزخندی زدم و گفتم : مثل ثنا ؟ از شنیدن این اسم شوکه شد و پرسید : ثنا ؟ !! اره همون دختری که کنار ماشینت عکس گرفته بود !
همونی که معلوم نیست چجوری مرده
- .. شقیقه هاش رو فشار داد و گفت : اون به پول نیاز داشت میون گریه هام لبخند کجی زدم و پرسیدم : اصلا میفهمی داری چیکار میکنی شایان ؟ تو چجوری ..
! باورم نمیشه .. من کار اشتباهی نمیکنم یارا - .. نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم : آره ، به نظر تو این اشتباه نیست چون هیچ مرزی نداری ..
تو فکر میکنی اینا با ارزشن ؟ واقعا نمیفهممت .. نفس عمیقی کشید و گفت : فقط میخواستم بدونی چرا دیشب اینجا نبودم .. تو پیش روناک خوابیدی ، اینو نمیتونی انکار کنی -
.. با انگشت چشماش رو مالید و گفت : نه انکارش نمیکنم ولی بهش دست نزدم .. پوزخندی زدم و گفتم : دیگه مهم نیست با نگاه پرسشگری به سمتم خیره شد و گفت : چی مهم نیست ؟
.. تو .. تو مهم نیستی ! کارات مهم نیست ! من نمیتونم با هر سازی که میزنی برقصم - ! نمیتونم تحمل کنم شب رو تو خوته اون عوضی بخوابی و از زنا عکسای شهوانی بکشی ! یارا این کارمه ! این شغل دومیه که ازش درآمد زایی میکنم
- شونه ای بالا انداختم و گفتم : میتونی این کثافط کاریو ادامه بدی چون دیگه نمیتونم تحمل کنم ! خسته
! شدم نزدیکم شد و پرسید : داری باهام بهم میزنی ؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم : من با شیطون پرستیت و اون مراسمای عجیبت ، با شهوت و هوس .. افراطیت و با هرچیزی که ازم خواستی کنار اومدم ولی دوست ندارم اینکارو ادامه بدی شایان
.. من میخوام تو فقط مال من باشی ..
مالکیت معنایی نداره
- .. من یه زنم ! چرا نمیفهمی برام سخته که ببینم اون هرزه های لخت شبا میان پیشت تا
- انگشت سبابه اش رو به روی لبم گذاشت و گفت : بسه ! اگه میخوای باهام بهم بزنی نیازی به توضیح .. نیست با چشمای خیسم بهش نگاه کردم و پرسیدم : برات اهمیتی نداره ؟
.. سرشو به نشونه نه تکون داد اینجوریه که تو دوسم داری ؟
- کاری که من میکنم یه موهبته ! یه وظیفست ! ابلیس ما رو به لذت دعوت کرده ! اگه بخوام بین تو و .. اون یکیو انتخاب کنم من شک نمیکنم ..
دستم رو به روی ته ریشش گذاشتم و با گریه گفتم : ولی من بین تو و خدا و بین خوب و بد ! تو رو انتخاب کردم ، بدی رو انتخاب کردم ، گناه رو انتخاب کردم شایان .. دستم رو گرفت و با خونسردی گفت : کسی مجبورت نکرده بود ... چجوری این حرفو میزنی....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت سي

سرم رو پایین انداختم و میون هق هقام گفتم : من عاشقت بودم .. میفهمی ؟ چجوری قید این احساس رو میزدم ؟
! اگه خداتون به تو توجه داشت ، بهت قدرت خوددداری و فراموشی میداد
- .. ولی میبینی ؟ پدر باز هم بازی رو برد !
بین جدال شر و خیر ، این شیطانه که
غالب میشه .. شایان .. چجوری این حرفا رو میزنی ؟ بحث سر احساس منه ! نه سر شیطون نه سر خدا
- .. روشو از من برگردوند و گفت : من تسلیم فرمان پدرم ، نه تسلیم تو با عصبانیت داد زدم : من زندگیمو به پات ریختم ! هرچی که گفتی گوش کردم ! میفهمی ؟ من باکرگیمو
.. بخاطر تو از دست دادم ! من گناه کردم ! بخاطر کثافطی مثل تو
همونجوری که پشت به من ایستاده بود پوزخندی زد و گفت : منو سرزنش نکن یارا ، خودت رو .. سرزنش کن ! من فقط تو رو دعوت کردم ، فقط بهت طعم لذت واقعی رو نشون دادم
.. تو میتونستی ردم کنی ولی دنبالم اومدی !
اینا همش تقصیر خودته .. میون هق هق شونه هام رو گرفتم و گفتم : مثل شیطون حرف میزنی ..
مثل اینکه یادت رفته من کیم
- .. شایان ، تمومش کن !
من خودتو میخوام ! برگرد سمتم ! برگرد و بهم بگو دوسم داری
- .. شایان خواهش میکنم تو تصمیمت رو گرفتی ، خودت خواستی باهام بهم بزنی ! چرا اینقدر سریع پا پس میکشی ؟
- .. عاجزانه نالیدم : من نمیخوام باهات بهم بزنم شایان .. من عاشقتم ، نمیخوام از دستت بدم ! برگرد و بازم بهم بگو توام دوسم داری ..
من بدون تو میمیرم شایانم ، خواهش میکنم .. خیلی ضعیفی
- .. عشق تو اینقدر ضعیفم کرده ! من بدون تو چیکار کنم ؟ بدون تو
- .. یه لحظه احساس کردم سرم داره گیج میره پس با دوتا پا به روی زمین نشستم ..
همچنان بهم پشت کرده بود
فقط ازت یه کار خواستم ، فقط خواستم دست از این کثافط کاری برداری ولی ببین چجوری باهام - .. رفتار کردی....
.. اونوقت من بخاطر تو به زن عموم دروغ گفتم ، باکرگیمو از دست دادم ، به همه کلک زدم ..
شایان ، این حق من نیست ! من دوستت داشتم ، هیچکس قد من عاشقت نیست ! کاش بمیرم ، کارایی که من کردم جبران پذیر نیست ..
اینو گفتم و دوباره هق هقم بالا گرفت ..
شایان حتی بهم نگاه هم نکرد ، با بی رحمی در اتاق رو باز کرد و من رو تنها گذاشت ..
دلم به حال خودم خیلی سوخت .. اینا حقم بود ؟ من که اون همه عاشقش بودم ! چرا .. آخه چرا .. همیشه من باید ؼرورم رو میشکستم ، باید اینجوری به پاش میوفتادم و التماسش میکردم ..
شایان هیچوقت به سمتم نمیومد ، فقط من باید تلاش میکردم آخه خیلی تنها بودم ..
عقده محبت داشتم ، دلم میخواست یکیم ناز من رو بکشه ، یکی هم برای من تلاش کنه ولی هیچی .. همش من منت کش و بیچاره بودم ، اونی که تحقیر میشد من بودم ...
کاش اینقدر ضعیف نبودم ، کاش یکم میتونستم خوددار باشم تا در مقابل این حقارت ایستادگی کنم .. با گریه از روی زمین بلند شدم و به واحدم برگشتم ، اونشبم تا خود صبح نشستم و گریه کردم ! انگار قرار نبود یه شب راحت رو تو این یه هفته بگذرونم ..
صبح شده بود ولی من دلم نمیخواست از رختخواب بیام بیرون ..
همونجوری به حرفای دیشبم فکر میکردم و اشک میریختم .. ساعت نزدیک ۹ بود ولی من همچنان تو رختخوابم بودم .. تا خود صبح نشستم ، گریه کردم ، چتامون رو خوندم و ویساشو گوش کردم .. دیگه نای هیچیو نداشتم .. سرم رو تا ته زیر پتو بردم ، جلوی دهنم رو گرفتم و بی صدا گریه کردم .. شایان .. شایان .. شایان - .. صدای پای زن عمو رو که شنیدم فهمیدم بیدار شده ولی برام مهم نبود .. اینقدر قلبم درد میکرد که هیچی برام اهمیت نداشت .. یه ربع بعد صدای زن عمو بلند شد ، انگار فهمیده بود سرکار نرفتم یارا ، یارا دخترم ؟ -
.. جوابی ندادم .. پاشد اومد تو اتاق و تقی به در زد .. بازم جواب ندادم .. پتو رو از روم کنار کشید و با دیدن صورت قرمزم جا خورد یارا ، یارا دخترم ؟ چی شده مادر ؟ چرا گریه میکنی ؟
- ! بریده بریده گفتم : هی .. هیچی مگه میشه هیچی ؟ خاک عالم ! از کی تاحالا داری گریه میکنی !؟ بالشتتو نگاه کن ! آخه چی شده ؟ -
چرا نرفتی دفتر ؟ .. حالم .. خوب .. نیست
- موهام رو نوازش کرد و گفت : جاییت درد میکنه عزیزم ؟ چیزیت شده ؟
.. دستمو روی قلبم گزاشتم و زار زدم : قلبم زن عمو با نگرانی پرسید : قلبت درد میکنه ؟
یعنی چی ؟ ! زن عمو قلبم تیر میکشه !
حالم خیلی بده - زن عمو صورتش رو چنگ زد و با وحشت گفت : یا امام رضا ، بلند شو ! بلند شو بریم یه بیمارستانی .. جایی .. در جوابش فقط زار زدم
زن عمو بلند شد ، یه چادر مشکی روی سرش انداخت و گفت : یارا دخترم پاشو ، پاشو مادر ! میخوای کمکت کنم ؟
.. سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم : نمیام .. یعنی چی که نمیام ؟ بلند شو ببینم ! الان یه اتفاقی برات بیوفته چی ؟ بلند شو -
جدی جدی داشتم میمردم ، نخواستم لجبازی کنم پس یه شال و مانتو پوشیدم و تلو تلو خوران به سمت .. آسانسور رفتم
همونجوری گریه میکردم و قلبم رو فشار میدادم ، زن عمو هم با دست سالمش کمرم رو میمالید و ! میگفت : آروم باش دخترم ، گریه نکن مادر .. گریه نکن حالت بدتر میشه
.. ولی هر حرفی که میزد من بیشتر اشکم درمیومد
شمشک که ما رو دید رنگش مثل گچ سفید شد و خواست بهمون کمکی برسونه که زن عمو مانع شد ..
.. همونجا سر خیابون یه دربست گرفتیم و مستقیم سمت بیمارستان رفتیم ..
توی ماشین که نشستم دیگه نفسم بالا نمیومد .. قلبم جدی جدی زخم شده بود ، دردش تا مؽز و استخونم رو میسوزوند ..
به بیمارستان که رسیدیم مستقیما ویزیت شدم .. دکتر سعی میکرد آرومم کنه ولی گریه های من دست خودم نبود فشارم رو گرفت ، وقتی زن عمو شنید روی ...هستم توی سرش کوبید و گفت : دخترم ، دختر دسته
.. گلم .. اشک اونم دراومده بود .. ازم نوار قلب گرفتند و بهم سرم زدند .. مستقیم زیر دستگاه رفتم ، به سینه های لختم سیم وصل کرده بودند و قندم رو چک میکردند ! نمیدونستم مشکلم چیه ، تاحالا همچین حمله ای بهم دست نداده بود ..
زن عمو کنارم نشسته بود و آروم گریه میکرد ..
دلم براش میسوخت ، بنده خدا تو چه دردسری افتاده بود .. اصلا حال نداشتم ، نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم .. تو حالت خواب و بیداری بودم و فقط صداهای اطرافم رو میشنیدم دکتر از زن عمو پرسید : سابقه دیابت دارند ؟ !
نه دکتر ، این دختر سالم بود
- .. قندشون خیلی پایینه ، احتمالا دچار دیابت نوع دوم هستند
- خاک عالم ، یعنی چی ؟
- .. شما بفرمایید تو اتاق ، من بیشتر براتون توضیح میدم - دیگه هیچی نفهمیدم ، من دیابت داشتم ؟ پس چرا تا الان نفهمیده بودم ؟
اما هیچکدوم از اینا در مقابل خوردن شدن احساسم مهم نبود ، وقتی یاد دیشب میوفتادم ناخوداگاه .. زیرگریه میزدم .. حالم خیلی خراب بود ، فقط آرزوی مرگ میکردم....
یه لحظه احساس کردم در اتاقم باز شد ، احتمال دادم زن عمو باشه اخه چون سینه هام لخت بود غریبه .. نمیتونست بیاد
.. زیرلب نالیدم : زن .. عمو .. عطر خنکی توی اتاق پیچید ، این بو بوی زن عمو نبود .. سعی کردم چشمامو باز کنم ، از لا به لای پلکای تیره و تارم نگاهم به مرد قد بلندی افتاد .. ناخوداگاه زمزمه کردم : شایان روی پیشونیم خم شد و زیر گوشم جواب داد : بله ؟ .. قلبم از شنیدن صداش آروم شد دستی به پیشونیم کشید و پرسید : حالت خوبه ؟ .. در جوابش به لبخند کمرنگی بسنده کردم .. هنوز دیدم تار بود ، نمیتونستم ببینمش .. قطره اشک سمجی از گوشه چشمم چکید و روی گونه هام سر خورد .. قطره اشکم رو با انگشت شصتش پاک کرد و گفت : هیش ، اینا چیه سپس نگاهی به برگه گزارشی که بالای سرم بود انداخت و گفت : قلبت درد میکنه ؟ .. صورتم رو برگرد‌وندم ! فشارتم خیلی پایینه - .. لبم رو گاز گرفتم تا دوباره هق هق نزنم ! نگو که اینا بخاطر بحث دیشبمونه
- .. برو
- .. یارا - !
برو ، نمیخوام ببینمت
- داری دکم میکنی ؟
- .. برو
- اگه نرم چی ؟
- .. بغضم شکست و با گریه گفتم : برو ، برو ، برو صورتم رو برگردوند و پرسید : چرا داری گریه میکنی ؟ .. برو -
.. این جواب سوالم نیست
- .. برو - ! پوزخندی زد و گفت : خیلی خب ، میرم ! البته بعد اینکه مرخص شدی .. نمیخوام تو کنارم باشی ، نمیخوام ! ازت بدم میاد ! ازت متنفرم ! برو ، فقط عذابم میدی
- .. حرفی نزن که بعدا ازش پشیمون بشی - نمیشم ، تو دیشب برام مردی ! اصلا برای چی اینجایی ؟ مگه نگفتی منو انتخاب نمیکنی ؟ چرا -
اومدی اینجا ؟ ! دلم برات میسوزه ، تلاشت قابل تحسینه ولی خیلی مصنوعیه - !
بهت ثابت میکنم چی مصنوعیه چی نیست ‌
- لبخند کجی زد و پرسید : چیه ؟
میخوام بهم کم محلی کنی ؟ ‌
فکر میکنی برام مهمه ؟
.. برو شایان ، داری حالمو بدتر میکنی
- .. نفس عمیقی کشید و گفت : فقط داری با خودت لج میکنی .. سپس پا شد و بدون خداحافظی رفت .. با رفتنش گریه ام شدت گرفت ، خیلی داغون بودم تاحالا تو زندگیم اینقدر احساس حقارت نکرده بودم ، کاش میتونستم به عقب برگردم و اشتباهاتم رو
! جبران کنم .. تمام اون روز تو بیمارستان خوابیدم ، شایان دیگه بهم سر نزد .. به زن عمو گفتم که از طریق عمو فرشاد شرایطم رو به آقای مدیری خبر بده .. اونم قبول کرد .. صبح ساعت ۶ بود که مرخص شدم ، به خونه که برگشتیم زن عمو مستقیم به رختخواب رفت منم با یه بدبختی جدید ، یعنی دیابت نوع دوم زندگی فوق العادم رو شروع کردم ! دیشب بود که فهمیدم
.. دیابتم اوت کرده و باید خیلی مراقب خودم باشم ! خنده داره .. آمپول و قرصام رو به روی میز گذاشتم ، یه دوش سریع گرفتم و صبحونه سرسری خوردم .. هوا هم خیلی سرد بود ، شال گردن و پلیور گرمی روی مانتوم پوشیدم و راهی دفتر شدم .. باید یکم خودم رو جمع و جور میکردم ، تو این دو سه روز خیلی وا رفته بودم !! اگه همینجوری ادامه میدادم ممکن بود حتی اخراج بشم....
.. با یه لبخند وارد محل کار شدم و سعی کردم ریلکس باشم ..
با سمیه سلام و علیک کردم و اونم به سردی جوابم رو داد ، انگار کلا هیچوقت تو باغ نبود ..
نفس عمیقی کشیدم ، بیشتر از اینم ازش انتظار نداشتم .. لپ تابم رو باز کردم و با اشتیاق مشؽول کار شدم .. بین ساعت ناهار ، شیما و دنیا مثل همیشه تو اتاقم اومدند شیما با دیدن من خندید و گفت : بابا تو که حالت از منم بهتره ! دیروز این منشیه جوری گفت حالت بد
! شده گفتم الان باید بریم حلواتو بخریم دنیا هم خندید و گفت : چی شده بود یارا ؟ چرا حالت بد بود ؟ .. مثل اینکه مرض قند پیدا کردم ، دردسر جدید - دنیا روی صندلی نشست و گفت : دیابت ؟ جدی ؟ ارثی دارین ؟ .. نمیدونم ، از طرف پدری که مطمئنم نداریم شاید مادری
- ! شیما : باید از این به بعد بیشتر مراقب باشیاا ، دیابت خیلی خطرناکه سرمو به نشونه آره تکون دادم و پرسیدم : شما چه خبر ؟
.. دنیا : ما هم که درگیر کارای دفتریم شیما : راستی چیزی از اون دختره ، مو بلونده گیرت نیومد ؟ به نظرت اتفاقی با کوشا دوست بوده ؟ .. شونه ای بالا انداختم و گفتم : مهم نیست ! دنیا با شیطنت گفت : مثل اینکه رابطتتون یخده کیش میشی شده لبخند کمرنگی زدم و جوابی ندادم .. فردای همون روز عمو فرشاد اومد تهران و زن عمو رو برد کم کم داشتم بهش عادت میکردم ولی نمیتونستم پیش خودم نگهش دارم ، شادی به مادرش نیاز داشت..
.. .. عمو هم یه شب اینجا موند و از شنیدن خبر دیابت من خیلی نگران شد ! بهم گفت درست نیست تنها بمونم و بهتره برای خودم یه هم خونه پیدا کنم اما من دلم راضی نبود ! عموصبح روز جمعه زن عمو رو با خودش به شیراز برد و قرار شد بهمن ماه باز بهم سر بزنه .. دلم براشون تنگ میشد ، من که دیگه جز اونا کسیو نداشتم
.. پنج روزی از رفتن زن عمو و تنهایی من گذشته بود
زندگیم روال یکنواختی داشت ،همش سرکار بودم ، وقتیم میومدم اینقدر خسته و مونده بودم که ! حال هیچکاریو نداشتم
.. کاش میتونستم کلاسی چیزی برم
انگار خدا اونشب صدامو شنید چون فرداش آقای مدیری تایم کاری رو نزدیک تر آورد و قرار شد از .. ساعت.... شروع کنیم
! دیگه ناهارمونم خودمون میبردیم ..
تقریبا اواسط آذرماه بودیم که یه باشگاه ورزشی و کلاس موسیقی ثبت نام کردم !
دلم میخواست سنتور یاد بگیرم ..
شماره شایان رو پاک کرده بودم ، دیگه کلا با هم حرف نمیزدیم توی محل کار که جلوی هم آفتابی نمیشدیم و توی خونه هم اگه تو پارکینگی جایی همو میدیدم جهت
.. نگاهمون رو عوض میکردیم ! درست مثل دوتا غریبه شده بودیم...
راستش دیگه دلم نمیخواست تو اون خونه بمونم ، هم کنارش معذب بودم و هم با همچین آدمی احساس .. امنیت نداشتم
.. روز یکشنبه بود که وقتی داشتم از سرکار برمیگشتم کنار یه گل فروشی یه گلدون گل تورنیا دیدم .. گلبرگهای صورتی و زیبایی داشت
تازه یادم اومد میخواستم بالکنم رو تزیین کنم ، البته فایده ای نداشت وقتی قرار بود از اونجا برم با این .. حال اون گل رو خریدم چون به دلم خیلی نشسته بود...
.. گلدون رو توی بالکنم گذاشتم و یکم بهش آب دادم .. لباسام رو عوض کردم و آمپولم رو به شکمم زدم .. موبایلم رو باز کردم تا یه سری به سایت دیوار بزنم و قیمت خونه ها رو ببینم .. اجارشون زیاد بود ، یعنی کل حقوقم ! اونم تو مناطق متوسط .. واقعا پیدا کردن خونه تو تهران اونم به تنهایی معضلی بود دلم میخواست به عموم بگم ، میدونستم نه نمیاره ولی آخه چه بهونه ای براش جور میکردم ؟
.. یه دوش آب گرم گرفتم ، لیوان هات چاکلتی برای خودم درست کردم و تلویزیون رو روشن کردم .. بازیگری که تو فیلم بود خیلی شبیه شایان بود ، ناخوداگاه فکرم سمتش رفت و آهی کشیدم
.. هوس کردم پروفایلش رو چک کنم ولی شمارشو نداشتم
دلم براش تنگ شده بود ! جالبه ، تنها چند متر باهام فاصله داشت ولی من نمیتونستم بهش نزدیک بشم ....
.. چند روز دیگه هم تولدش بود ، یادش بخیر ! بهش قول داده بودم براش میکسر بخرم ..
با یاداوری خاطرات و حرفامون دلم گرفت ..
روی کاناپه دراز کشیدم و موبایلم رو بعل کردم ..
یاد اون شبایی که با هم چت میکردیم افتادم ، یاد زنگاش ، بیرون رفتنامون ، بوسه هاش .. بغض سنگینی به دلم نشست و اشکام بی اختیار جاری شدند .. دلم براش تنگ شده بود ، دلم برای همه چیزش تنگ شده بود .. نمیتونستم ازش متنفر باشم ، من با تمام وجودم عاشقش شده بودم .. ولی اون حتی تو این مدت سراغمم نگرفته بود ، اصلا براش مهم نبود .. دوسم نداشت فقط تظاهر میکرد داره ! قلبم خیلی درد میکرد .. ما فقط دوماه با هم بودیم ، آخه چرا اینجوری شد ؟
چرا .. اشکام تمام کوسن رو خیس کرده بودند .. آب بینیم راه افتاده بود و از گریه داشتم سکسکه میکردم چرا این باید سرنوشت اولین عشقم اینجوری میشد ؟ چرا من نباید طعم عشق واقعی رو میچشیدم ؟ آخه
مگه من چیم از بقیه کمتر بود ؟ .. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ، شمارشو از شیما گرفتم و پروفایلشو چک کردم ! آنلاین بود .. عکسشم تازه بود ، چقدر جذاب شده بود .. چقدر عینک بهش میومد ، چقدر لباس زرشکی تو تنش قشنگ بود .. چقدر موهاش خوب شده بود .. چقدر چقدر .. اشکام گوله گوله میچکیدند و صفحه موبایلم رو خیس میکردند ..
خیلی وقت بود واتس اپو چک نکرده بودم .. یکی از عکسای جدیدم رو آپلود کردم و الکی چتای سابقمون رو خوندم
.. برای بار هزارم داشتم اینکارو میکردم : یکی از ویساش رو که باز نکرده بودم باز کردم .. ازش خوشم نمیاد - ! یادش بخیر ، همونی بود که هنزفری نداشتم برای یه لحظه بیخیال غرورم شدم و بهش پیام دادم : خوبی ؟
.. اما همون لحظه پشیمون شدم ! چرا واتس اپ امکان حذف پیام نداشت ؟ لعنت بهش .. دو دقیقه بعد جواب داد : آره .. دیگه چیزی نگفت .. منم موبایلو گذاشتم کنار و دوباره رفتم تو فاز گریه ! امشب باز تا خود صبح داستان داشتم یهو صدای مسیجم بلند شد ، برداشتم دیدم نوشته : تو چطوری ؟
.. خوب -
.. میدونستم دیگه جواب نمیده پس نتم رو خاموش کردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت سي و يكم

: سه روز بعد

یه روز معمولی و بارونی بود ، داشتم از کلاس موسیقی که ساعت ۷ تموم میشد برمیگشتم که متوجه .. شدم چترم خراب شد
.. هرکاری میکردم باز نمیشد ! از کلاس تا ایستگاه اتوبوس هم کلی راه بود توی دلم به شانس گندم لعنت فرستادم ، این دیگه چه اوضاعی بود ؟ .. تصمیم گرفتم همینجوری برم خونه ، کار دیگه ای از دستم برنمیومد چون پول تاکسی نداشتم ..
آهی کشیدم و تا خود ایستگاه پیاده رفتم .. سعی میکرد از زیر آفتاب گیر مغازه ها رد بشم که زیاد خیس نشم ولی چندان فایده نداشت ..
ایستگاه کاملا خالی بود ، مثل اینکه دیر رسیده بودم .. پوفی کشیدم و زیپ کاپشن زرشکیم رو محکم بستم .. آسمون هم که باهام سر لج افتاده بود چون هرچی که میگذشت شدت بارون بیشتر میشد
نه شام درست کرده بودم و نه لباسام رو از ماشین بیرون آورده بودم ! توی خونه کلی کار روی سرم .. ریخته بود....
.. چون هوا سرد بود آب بینیم پشت سر هم میومد ، دستمال کاغذی هم نداشتم ! چه شانسی .. توی حال خودم بودم که یکهو با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم ! انگار ماشین شایان بود ! یکم که به سرنشین دقت کردم فهمیدم خودشه ! یکم شیشه رو پایین داد و گفت : سوار شو ، میرسونمت .. نه ! منتظر اتوبوسم - .. تا یه ساعت دیگه از اتوبوس خبری نیست ! سرما میخوری
- .. دیدم راست میگه ، از طرفی سردمم شده بود پس برخلاف میلم سوار ماشینش شدم ..
بخاریش روشن بود ، کلی حال کردم ! با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و گفتم : ببخشید ، نمیخواستم مزاحمت بشم چیزی نگفت و پرسید : میری خونه ؟
.. آره - .. دستامو نزدیک بخاری کردم و ادامه دادم : چقدر خوبه ! خیلی سردم بود شام خوردی ؟
- .. نه
- .. میخوای
- .. لبخندی زدم و گفتم : نه ، نمیخوام !
من که هنوز چیزی نگفتم
- میخواستی بگی بریم شام بخوریم دیگه ؟ - .. نه .. میخواستم بپرسم دستمال کاغذی میخوای ؟ آخه آب بینیت
- .. تازه متوجه بینیم شدم ، دستام رو جلوش گرفتم و با خجالت گفت : ممنون ! ببخشید .. یه برگ دستمال بهم داد ، ناخوداگاه یاد اونشبی که تو ماشین با هم سکس کردیم افتادم و لبخند زدم به چی فکر میکنی ؟
- .. هیچی
- ! لبخند زدی -
.. یاد یه چیزی افتادم
- شب خوبی بود نه ؟
- .. با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد : داشتی شب تولد شیما فکر میکنی ! آره
- .. منم
- .. اینو که شنیدم پوزخندی زدم و سرمو به شیشه تکیه دادم حالا که بحثش پیش اومد ، میخوای بریم یه چیز گرم بخوریم ؟
- .. کلی کار تو خونه دارم
- .. دوست ندارم تنهایی شام بخورم
- .. منم دوست نداشتم ولی هروقت که بهش نگاه میکردم بغضم میگرفت .. با این حال چیزی نگفتم و شایان منو به سمت یه آش فروشی برد ..
از ماشین پیاده نشدم چون تو مغازه جا نداشت .. شایان دوتا آش شله مشهدی برامون گرفت و توی ماشین آورد .. ازش تشکر کردم و درحالی که به بیرون نگاه میکردم مشغول خوردن شدم .. کم حرف شدی - .. همونجوری که به پنجره نگاه میکردم گفتم : حرفی ندارم
هنوز تنهایی ؟
- .. من همیشه تنهام
- .. اینو که شنید ، ساکت شد ..
لبخندی زدم و به سمتش برگشتم ! قیافش توهم بود ازش پرسیدم : تو چی ؟
با چند نفر بعد بودی ؟
.. نگاه سردی بهم انداخت و گفت : هیچکس ! گفتم که تو آخریشی یه جوری حرف نزن که آدم باورش نشه !
چرا من باید آخریش باشم ؟ منی که حتی دوماهم باهات ! نبودم !
آدم یه بار عاشق میشه -
لبخند کجی زدم و گفتم : تعبیرت از عشق همون حسیه که بهم داشتی ؟
.. تو اصلا عاشق نبودی وگرنه وای نمیستادی و زجر کشیدنم رو تماشا نمیکردی ..
آدما فرق دارن
- .. نه شایان ، احساس آدما فرق نداره ! آدمی که عاشقه اینقدر بی تفاوت نیست
- نمیخوام باهات بحث کنم ، همه چیز بین ما تموم شده ! فقط میخوام از این اشتباه دربیای چون دلم برای
.. دختری که بعد از من میاد تو زندگیت میسوزه
نفس عمیقی کشید و با اطمینان گفت : هیچکس نمیاد تو زندگیم ، من مثل همیشه زندگی میکنم ! قبل از .. توام همین بودم
.. شاید فکر کنی من بهت بی تفاوت بودم ولی واقعا نبودم ! تو فکر میکنی کسی که دوستت داره باید همیشه در خدمتت باشه و بهت توجه کنه ..
من اینجوری نیستم .. تو دوسم نداشتی ، اینو مطمئنم ! لازم نیست به چیزی تظاهر کنی چون ازت ناراحت نمیشم
- ظرف خالی آش رو بالای فرمون گذاشت و گفت : مسلما اگه اینقدر خودخواه نبودی رابطمون طولانی
.. تر میشد و این حرفا رو راجبع احساسم نمیزدی ! من خودخواه بودم ؟ دیگه نمیتونی این یه وصله رو به من بچسبونی -
آره ! تو میخواستی من وظیفه ام رو فراموش کنم و به خواسته تو توجه کنم ! چون حسادت زنونت - .. داشت اذیتت میکرد
.. شایان من بخاطر تو از تمام اعتقادات و باورام گذشتم -
دستی توی موهاش کشید و گفت : و درست بخاطر همین نباید دنبالم میومدی ! به خودت یه نگاه بنداز ..
.. ولی توام راضی بودی -
بله چون من به احساساتم مسلطم ولی تو چی ؟ با هر دعوا و مشاجره ای کارت به بیمارستان میکشه - ! ! مثل بچه های ... ساله ای
.. لبخند کمرنگی زدم و گفتم : من اونشب تا صبح گریه کردم ! میتونستی با یه پیام آرومم کنی ولی همونم ازم دریغ کردی
من خیلی حساسم ، خودتم میدونی چقدر زود اشکم درمیاد ! بهم بگن پخ من تا فردا گریه میکنم چه .. برسه به تو که اونجوری احساسم رو خورد کردی
.. مثلا ۳۶ سالته یارا
سرمو برگردوندم و گفتم : چه ربطی به سن داره ! مگه قلبم این چیزا حالیش میشه ؟
تو نمیفهمی چون .. دختر نیستی
چون تاحالا زندگیتو به پای یه نفر نریختی ! دخترا اینجورین میدونی ؟ اونا وقتی عاشق میشن از جون .. و دل مایه میزارن
.. شایان دیگه جوابی نداد ، ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه رفتیم .. توی پارکینگ که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد .. خواستم پیاده شم که دستم رو گرفت و گفت : خب حداقل بیا مثل دوتا دوست باشیم دوتا دوست ؟ - ! دوتا دوست معمولی - چرا فکر میکنی علاقه دارم بازم باهات رابطه داشته باشم ؟
- دلت برام تنگ نمیشه ؟ ‌
- .. نگاهی به چشمای آبی یخیش کردم ، هرشب دلم براش تنگ میشد .. به نشونه باشه سرتکون دادم و به واحدم برگشتم .. کارام رو انجام دادم ، به گلم آب دادم و یکمم خونه رو انجام دادم ! به قیافه خودم توی آینه نگاهی انداختم ، چقدر پژمرده شده بودم .. خیلی وقت بود بند نزده بودم ، صورتم داشت پر میشد .. یه دستی به سر و روم کشیدم ، موهامم صاؾ کردم .. تا اومدم روی تخت دراز بکشم صدای مسیجم بلند شد میای پایین فیلم ببینیم ؟
- ! چند بار پیام رو خوندم ! شایان بود چرا فکر میکرد همچین کاری میکنم ؟
.. نه - .. موبایل رو کنار گذاشتم تا بخوابم اما دوباره صداش دراومد ! فیلم قشنگیه ، یکمم خوراکی دارم
- .. نه نمیام ! میخوام بخوابم
- .. نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی ، هر وقت دورش خالی میشد میوفتاد دنبال من
.. رفیقا با هم فیلم میبینند
- .. رفیقای صمیمی نه مثل ما
- .. شاید باید یکم نرم تر رفتار کنی
- .. پوفی کشیدم ، شالم رو به روی سرم گزاشتم و مانتویی پوشیدم .. زنگ درش رو زدم با لبخند باز کرد و گفت : میدونستم میای واقعا منظورت از این رفتارا چیه شایان ؟
- .. فقط میخوام فیلم ببینیم - !
اینو گفت و لبخند زد .. وارد خونش شدم ، ازم خواست شال و مانتوم رو دربیارم ولی من دلیلی نمیدیدم .. روی زمین چندتا بالشت و پتو ، پفک و چیپس و انواع تنقلات حاضر کرده بود چرا به روناک نمیگی بیاد باهات فیلم ببینه ؟
- .. دستش رو به روی کمرم گذاشت و چیزی نگفت .. روی زمین نشستم ، حسابی خودم رو جمع و جور کرده بودم ! راحت باش
- ! راحتم
- شایان فیلم رو پلی کرد ، با خودم عهد بستم اگه بی تربیتی بود همین گلدونی که کنارمه بزنم تو سرش !! و فرار کنم .. اما فیلم شروع بدی نداشت ازش پرسیدم : ژانرش چیه ؟ .. یهو تی شرتش رو درآورد و گفت : نمیدونم ! با تعجب بهش نگاه کردم و زیرلب گفتم : من اینجا چیکار میکنم اخه ..
یه ربعی از فیلم گذشته بود ، به نظر ترسناک میومد .. دلم میخواست برگردم خونه ولی اصلا توانش رو نداشتم .. چشمم رو پفکا بود ! شایان که نگاهم رو دید بهم تعارف کرد منم یکی برداشتم .. خودش دستاش رو زیر سرش ستون کرده و به کمر دراز کشیده بود و داشت فیلم تماشا میکرد .. منم تقریبا به مبل چسبیده بودم ، هوای خونش گرم بود
.. دلم میخواست مانتوم رو دربیارم ولی زیرش تاپ پوشیده بودم ! آخرش گفتم به درک ، اینکه تاحالا منو ده بار لخت دیده ..
مانتوم رو دراوردم و شالم رو کنار گذاشتم تاپم خیلی نازک بود ، جوری که نوک سینه هام ازش زده بود بیرون و بلندیش هم تا بالای نافم میرسید
.. .. کلا تو خونه راحت میگشتم و بدم میومد زیاد لباس بپوشم .. موهام بلند و صافم رو جلوی سینم ریختم که زیاد معلوم نباشه .. شلوارم یه اسلش طوسی بود که باهاش مشکلی نداشتم .. کاسه پفک رو کنار خودم گذاشته بودم و میخوردم راستش فیلم قشنگی بود ! داستانش درمورد یه پسر و دختره بود که میرن جنگل تا روی گیاها تحقیق
.. کنند ولی گیر چندتا آدمخوار میوفتند .. یه جا از فیلم دختر و پسره که لوسی و جک نام داشتند توی کلبه تنها شدند .. احساس کردم الان صحنه سکسی میشه پس دراز کشیدم و تا ته زیر پتو رفتم نگاه نمیکنی ؟
- .. صحنه داره ، بزن جلو
- .. هنوز که چیزی نشده
- ! خب الان میشه
- از کجا میدونی ؟
- .. خیر سرم این همه فیلم دیدم !
وقتی دارن میلاسن یعنی اینکه اهم اهم
- .. خب من دوست دارم نگاه کنم
- .. پس هر وقت تموم شد بهم بگو
- ! یه چیزی خورد و گفت : باشه .. چند دقیقه گذشت و شایان گفت : دختر بدن نازی داره .. به من چه
- میدونی دارن چیکار میکنند ؟
- ! نه و نمیخوام بدونم -
.. جک داره زیر گلوش رو میک میزنه - ! اینو که شنیدم یه لحظه گرمم شد ..
لوسی سعی میکنه پسش بزنه ولی خودشم دلش میخواد
- .. لازم نیست تو
- شایان با لحن داغی ادامه داد : دارن لب بازی میکنند ، جک تو اینکار خیلی حرفه ایه !
لبای لوسیو .. میمکه و با سینه هاش بازی میکنه ..
تنم داغ شده بود ، با چنان لحن شهوت انگیزی این صحنه ها رو توصیف میکرد که انگار خودش جای ! جکه ! ساکت شده بودم .. دلم میخواست تعریف کنه
! داره شورتش رو پایین میکشه ، حیف نشون نمیده -
لوسی داره حال میکنه ، معلوم نیست جک اون پایین داره دقیقا چیکار میکنه ولی صدای ملچ مولوچش .. میاد
.. اینو گفت و صداش رو دراورد .. ناخوداگاه دستم رفت سمت شورتم F#ck me Jack F#ckkk : لوسی .. میشنوی یارا ، داره التماس میکنه جک بکنتش ! داره از شهوت گریه میکنه - .. آه ریزی کشیدم و زیرلب گفتم : بسه !! ولی واقعا دلم نمیخواست بس کنه .. جک داره دیوونش میکنه ، نمیخواد فعلا دست به کار بشه ! منتظره التماسش کنه - .. حس لوسی مثل من بود ، دقیقا میتونستم حسش کنم .. هوت عقلم رو از کار انداخته بود و زیرلب شایان رو صدا میزدم .. اوم ، دارن آماده میشن - .. چه صبریم داره ! من اگه بودم اینقدر آروم پیش نمیرفتم ! وای ، شرتم مثل دریاچه شده بود .. دستم رو توش نگه داشتم و ریز ریز آه میکشیدم .. احساس کردم شایان تکون خورد و نزدیکم شد....
..نمیتونستم دستمو از شورتم دربیارم ! فلج شده بودم یه دفعه پتو رو از روم کنار کشید ، با دیدن من و دستم لبخند موذیانه ای زد و پرسید : کمک میخوای ؟ ! نفسم تند تند میزد ، واقعا دلم میخواستش .. پس سرمو به نشونه آره تکون دادم و شایان بدون هیچ حرفی به سمت پاهام رفت ..
با آرامش شلوارم رو درآورد و نگاهی به شورت صورت و خیسم انداخت واسه جک اینقدر خیس کردی یا من ؟
- .. از سوالش خندم گرفت .. خودشم خندید و شورتم رو آروم دراورد ، بوسی بهش زد و سرشو بین پاهام برد .. فیلم همونجوری داشت پخش میشد ، دیگه سکسی نبود ! آدمخورا پیداشون کرده بودند .. موهاشو ناز کردم و نالیدم : تندتر .. وقتی حرکات زبونش رو تندتر کرد موهاش رو کشیدم و جیغ کوتاهی زدم .. ولی وقتی ارضام کرد تازه فهمیدم دارم چه غلطی میکنم .. سریع روی پام پتو کشیدم و گفتم : دیگه بسه
! درحالی که آبم رو از دور لباش لیس میزد گفت : حالا نوبت توئه ! شورتم رو از بالای سرم برداشتم و با حرص گفتم : نه شایان ! دیگه نمیزارم شورتم رو پوشیدم که دستش رو زیر سرش ستون کرد و گفت : یعنی الان میخوای برگردی ؟ ! تو کار اشتباهی کردی - .. من که اینجوری فکر نمیکنم
- شلوارم رو برداشتم تا تن کنم اما یهو دستم رو گرفت و پرسید : نمیخوای ارضام کنی ؟
مثل اینکه یادت رفته ما بهم زدیم ؟
- .. فقط همین امشبه ! اینقدر سخت نگیر ! دوستا بهم گوش میدن - ! دستشو پس زدم و گفتم : من از اینجور دوستا نیستم .. شلوارم رو پوشیدم و اومدم در رو باز کنم که دیدم قفله به شایان که روی مبل نشسته بود نگاه کردم و با عصبانیت پرسیدم : کلیدش کجاست ؟
یهو کلیدش رو توی دستاش تکون داد و گفت : اینو میگی ؟ ! بدش به من
- ! بیا بگیرش
- .. با قدم های بلند به سمتش رفت که کلید رو توی شورتش گذاشت ! با تعجب بهش خیره شدم که گفت : برش دار دیگه ! زود باش کلیدو بده شایان ! حوصله بازی ندارم
- .. به شورتش اشاره زد و گفت : اگه میخوای برگردی هیچ مانعی ای نمیتونه جلوتو بگیره .. نزدیکش شدم و خم شدم بردارم که گفت : اینجوری نه ، زانو بزن ..
پوف - .. زانو زدم و شلوارش رو کشیدم پایین .. شورتش مشکی بود و کیرش از زیر خودنمایی میکرد .. دست زدم ببینم کلید کجاست اما با لمس دستام تحریک شد .. شایان کلیدو بده
- .. سرشو داد عقب و با لحن خماری گفت : برش دار .. شورتش رو آروم دادم پایین و کلیدش رو برداشتم ! خندم گرفت ، پسرا زود تحریک میشن .. یکم شیطنت کردم و چند بار بهش ناخون زدم .. همین کافی بود تا شایان دیوونه بشه ! ادامه بده یارا .. ادامه بده - پوزخندی زدم و گفتم : من اسباب بازیت نیستم شایان ! نمیتونی از من به عنوان سوراخ جنسیت .. استفاده کنی .. اینو که گفتم چشماش باز شد و با تعجب بهم نگاه کرد
من اگه باهات خوابیدم ، اگه هروقت خواستی تنمو در اختیارت گذاشتم چون عاشقت بودم !
چون - .. نمیخواستم از دستت بدم
.. چون فکر میکردم اینجوری میتونم نگهت دارم ولی تو بی رحم تر از این حرفایی..،،
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت سی و دوم

من هیچوقت اون دختر پاک و معصوم نمیشم اما دیگه یاد میگیرم به هر آدم عوضی که از راه رسید
.. اینقدر بها ندم
تو خوردم کردی شایان ، احساسم رو کشتی ! درسته هنوزم دلم برات تنگ میشه ولی واقعیت اینه من .. دوست ندارم به اون دوران برگردم
تمام این مدت که حرف میزدم با تعجب بهم نگاه میکرد ، اصلا انتظار همچین برخوردیو نداشت ولی من .. حرفایی رو زدم که از اعماق دلم بود
.. اومدم از جا بلند شم که دستمو گرفت و منو روی مبل دراز کرد
سپس روم خیمه زد و با حرص پرسید : معنی این حرفات چیه ؟ میخوای رابطمون رو کلا تموم کنی ؟
! رابطه ما خیلی وقته تموم شده -
.. توی چشمام زل زد و گفت : تو عاشق منی
اهوم ، هستم ولی .. تا وقتی یاد نگرفتی به خواسته های منم اهمیت بدی نمیخوام دوباره با تو رابطه - ! ای رو شروع کنم چه به عنوان دوست پسر چه به عنوان یه دوست معمولی
.. نمیتونی اینکارو کنی -
فکر کردی تا آخر دنیا منتظرت میمونم شایان ؟ همین الان یه خواستگار سمج دارم که واقعا عاشقمه - .. ولی دارم اینجا با تو لاس میزنم
فقط با بهت بهم نگاه کرد و پرسید : میخوای باهاش ازدواج کنی ؟
.. دارم کاملا جدی دربارش فکر میکنم
- .. احتمالا این تعطیلات برم تا باهاش قرار بزارم .. پس - پس ؟ - من چی ؟
- .. لبخند کجی زدم و گفتم : تو که دخترای زیادی دور و برت داری ! یکی کمتر ! دیگه هم کسی نیست مزاحمت باشه .. پوزخندی زد ، از روم بلند شد و شلوارش رو بالا داد سپس به سمتم برگشت و گفت : داری بهم دروغ میگی تا حسادتم رو تحریک کنی ولی کور خوندی !
.. من به کسی حسادت نمیکنم ، ابلیس بهم این قدرتو داده....
منم از جا بلند شدم و گفتم : پس به ابلیست بگو بهت قدرت فراموشیم بده عزیزم ، چون از این به بعد ! همینجوری باهات رفتار میکنم نه به عنوان یه دختر عاشق پیشه
.. سپس در مقابل چشمای متعجب شایان از در بیرون رفتم....
.. توی رختخواب به اتفاقای امشب خیلی فکر کردم ، شایان فقط منو برای سکس میخواست
.. این خیلی واضح بود و امشب کاملا ثابتش کرد
.. ۳۶سالم بود و از طرفی توی سن ازدواج و تشکیل خانواده بودم....
.. حالا با پژمان نه ولی با کس دیگه ای میتونستم چهارتا قرار بزارم و آشنا شم....
.. البته با یه مرد واقعی نه یکی مثل شایان
دلم نمیخواست زن عمو رو ناراحت کنم پس تصمیم گرفتم حداقل دو جلسه قرار با پژمان بزارم و بعد یه .. جوری ردش کنم ، اصلا خدا رو چه دیدی ! من که خیلی وقته ندیدمش شاید ازش خوشم اومد....
.. با این فکرا لبخند ریزی به روی لبم اومد و خوابیدم.....
روز بعد هم تصمیمم رو به زن عمو گفتم ، اونم خیلی خوشحال شدم و ازم خواست آخر هفته که همون .. محرم بود سه چهار روزی بیام شیراز
.. منم قبول کردم و آماده جمع کردن ساک و وسایلام شدم ! دلم برای شادی و غرغراش تنگ شده بود ، کاش زودتر سه شنبه میشد و میرفتم .. به استاد موسیقیم زنگ زدم و برنامه کلاسم کنسل کردم .. اونم قبول کرد ، مرد جنتلمنی بود ! .. سرکار که بودم به بچه ها گفتم دارم میرم شیراز .. اونا هم برنامه های خودشون رو داشتند ولی اکثرا تهران میموندند اتفاقا اونروز شایانم تو اتاق داشت ناهار میخورد ولی وقتی این خبر رو که شنید بی تفاوت از جا بلند.. شد و رفت !
دیگه کلا بهم نگاه هم نمیکردیم .. رابطمون جوری بود که حتی دور و بریا هم متوجه رفتار سردمون شده بودند .. دست خودم نبود ، کلا بهش سرد شده بودم ! انگار از چشمم افتاده بود .. یه دختر وقتی حس کنه طرف مقابلش فقط برای سکس باهاشه احساس انزجار بهش دست میده .. من ازش متنفر نبودم ، فقط دیگه دوسش نداشتم....
اون میخواست از من به عنوان ابزار جنسیش استفاده کنه ولی من بهش این اجازه رو ندادم ، از .. تصمیمم راضی بودم ولی گاهی دلم براش تنگ میشد...
شایان توی رابطه دوست پسر خیلی خوبی بود ، نمیتونم محبتاش رو نادیده بگیرم ولی خب قسمت این .. بود که جدا بشیم منم نمیخواستم با خواست خدا بجنگم.....
بعد از ناهار ، همگی سر کارمون برگشتیم .. یه ساعتی که گذشت دیدم شایان با وسایلش رفت ! مثل .. اینکه زودتر از موقع موعد مرخصی گرفته بود آخه هنوز ۶ ساعتی کار داشتیم
.. اهمیتی ندادم ، به من چه ربطی داشت ؟ حتما دنبال مدلای سکسیش بود....
یه لحظه از اتاق بیرون اومدم تا آب بردارم که دیدم متین با صورت درهمی از اتاق شایان بیرون اومد ..
تعجب کردم ، این تو اتاق شایان چیکار میکرد ؟ .. متین اصلا منو ندید و به سمت اتاق کار خودش رفت .. چرا اینقدر اینا مشکوک بودند ؟ آدم میترسید بخدا .. پوفی کشیدم ، آبمو خوردم و دوباره به اتاقم برگشتم وقتی داشتم برمیگشتم خونه یه بسته پاستا و سوسیس گرفتم تا امشب شام خوشمزه ای برای خودم
.. برهم بزنم ! با شوق و ذوق وارد پارکینگ شدم ، ماشین کوشا سرجاش بود پوزخندی زدم ، طرف از دفتر مرخصی گرفته بود بیاد خونه چرت بزنه ؟ .. دکمه آسانسور رو زدم و چند لحظه منتظر موندم !!! در آسانسوز که باز شد با دیدن صحنه رو به روم جیغ خفیفی کشیدم .. چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم !! اون .. شایان .. بود .. تمام لباس سفیدش خونی شده و از حال رفته بود .. دو دستی توی سرم کوبیدم و پلاستیک خریدم رو گوشه ای انداختم .. فوری بغلش کردم تا نبضش رو بگیرم ! خیلی آروم میزد .. استرس مثل برق توی تنم پچید و هول هولکی شماره آمبولانس رو گرفتم ..
مدام صورتش رو دست میزدم و قلبش رو چک میکردم اشکام گوله گوله میچکیدند ، آخه چه بلایی سر شایانم اومده بود ؟ .. سرشو تو بغلم گرفتم و با تمام وجودم زار زدم .. عشقم ، عشقم ! خواهش میکنم زنده بمون ! خواهش میکنم -
.. جیغ و داد میکردم و مثل وحشیا زار میزدم .. شمشک انگار خونه نبود چون هرچی جیغ زدم سر و کلش پیدا نشد .. فقط شایان رو بغل کرده بودم و مدام پیشونیش رو میبوسیدم ! غلط کردم شایان ، غلط کردم - .. خدایا نجاتش بده ای خدا ، تو رو به امام حسین قسم نزار از پیشم بره .. این حرفا رو فریاد زدم و با گریه سرمو روی قلبش گذاشتم ! نمیزد ! قلب شایانم نمیزد .. برای یه لحظه با بهت به صورتش خیره شدم و از ته دل اسمشو صدا زدم .. به محض اینکه از بیمارستان رسیدن توی آمبولانس بهش شوک الکتریکی دادند .. من فقط پشت در آمبولانس ایستاده بودم و با گریه به این صحنه نگاه میکردم گردبندم رو فشار میدادم ، اسم مامان و بابا رو صدا میزدم و زیرلب زمزمه میکردم : مامان ، بابا
.. نجاتش بدید .. جون منو بگیرید و نجاتش بدید ، مامان بابا خواهش میکنم .. من نمیخوام بدون اون زندگی کنم ! خواهش میکنم .. شوک الکتریکی فایده نداشت ، ایست قلبی کرده بود و برنمیگشت .. دستم رو به روی قلبم گذاشتم و با گریه زمزمه کردم : جون منو بگیرید ، جون منو بگیرید .. با آخرین شوکی که بهش دادند ضربان قلبش برگشت ! اینو که فهمیدم از خوشحالی بال درآوردم .. فوری توی امبولانس پریدم و با گریه بغلش کردم .. دکترا سعی میکردند جدام کنند ولی من همشون رو پس میزدم .. به حدی خوشحال بودم که هیچی برام مهم نبود ! عشقم برگشته بود ! پیشونیش رو بوسیدم و زیرلب با گریه زمزمه کردم : ممنون که برگشتی .. ممنون .. از پشت شیشه به شایان که زیر چندتا دستگاه روی تخت خوابیده بود نگاه کردم ! هنوز بهوش نیومده بود ..
خیلی نگرانش بودم ، تقریبا ۲ ساعتی از بیهوشیش میگذشت....
دکترا میگفتن حالش خوبه ولی مگه من آروم میشدم ؟ من تا اون چشمای آبی خوشرنگش رو نمیدیدم ! خیالم راحت نمیشد
پرستاری که تو اتاقش بود بعد از چک آپ کوتاهی بیرون اومد ، منم فوری جلوش رو گرفتم و پرسیدم : حالش چطوره ؟
.. خوبه ، تا یکی دوساعت دیگه بهوش میاد
- نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم که یهو پرسید : نسبتتون با مریض چیه ؟ .. ناخوداگاه گفتم : همسرشم .. برگه ای بهم داد و گفت : بفرمایید اینجا رو امضا کنید .. منم انجام دادم و با بی رمقی روی صندلی نشستم ! کاش میدونستم مشکلش چیه ولی هیچکس بهم جواب درست و حسابی نمیداد .. توی حال خودم بودم که یهو دیدم متین و شمشک دارن از دور میان .. با تعجب از روی صندلی بلند شدم ، جفتشون نگران و آشفته بودند متین که نرسیده پرسید : شایان کجاست ؟ با انگشت به اتاق رو به رو اشاره کردم اما تا خواست وارد اتاق بشه گفتم : ملاقاتش ممنوعه ! از
.. پشت شیشه میتونی ببینی
متین از پشت شیشه چند لحظه به شایان خیره شد و بعد مشتی آروم به در کوبید و سرش رو پایین .. انداخت
.. شمشک هم با ناراحتی روی صندلی نشست و سرشو بین دستاش گرفت با تعجب به رفتارشون نگاه کردم ! اینا چرا این شکلی میکردند ؟ کنار شمشک نشستم و پرسیدم : از کجا فهمیدید ما اینجاییم ؟ ! آم .. آمبولانس .. رو .. دیدم
- تو متین رو از کجا میشناسی ؟ چجوری آوردیش ؟ - ! اینو که گفتم هول شد و بریده بریده گفت : هم .. همینجوری .. دید .. دیدمش .. هنوز تو هنگ این اتفاق بودم که دیدم شاهین داره از راهرو میاد .. پسرا تا شاهین رو دیدند کنار رفتند و سرشون رو پایین انداختند دیگه واقعا کف کردم ، این مگه تهران بود ؟
: شاهین از پشت شیشه به شایان نگاه کرد و رو به بقیه گفت؟ wat het gebeur
.. هیچکس جوابی نداد شاهین که انگار تازه منو دیده بود با نگرانی ازم پرسید : تو آوردیش اینجا ؟ .. سرمو به نشونه آره تکون دادم چطوری این اتفاق افتاد ؟
- ! لحنش خیلی ترسناک بود ، اصلا شبیه شاهین اون روزی نبود ! پس بریده بریده گفتم : نم .. نمیدونم یهو با عصبانیت داد زد : تو آوردیش اینجا بعد نمیدونی چه اتفاقی براش افتاده ؟ .. از صدای فریادش چهارستون بدنم لرزید و چند قدم به عقب رفتم .. متین که حالت صورت منو دید شاهین رو کنار برد و چیزایی بهش گفت که نشنیدم کاملا گیج شده بودم ! اینجا چه خبر بود ؟ چرا شمشک و متین اومده بودند اینجا ؟ شاهین از کجا رسیده بود ؟ .. هزارتا سوال توی ذهنم داشتم که جواب هیچکدومو نمیدونستم .. یه ساعتی گذشته بود ، هممون روی صندلی انتظار نشسته بودیم .. هیچکدومشون قصد رفتن نداشتند واقعا کاراشون عجیب بود ! آخه متین و شمشک چه صنمی با شایان داشتند ؟ .. حالا خوبه متین ازش بد میگفت ، معلوم نبود با خودش چند چنده ! اینقدرم نگران و مشوش بودند که جرعت نداشتم چیزی در این باره ازشون بپرسم پدر و مادرش اینجا نیستند ؟ - !! اینو که گفتم پسرها با نگاه بدی بهم خیره شدند ! انگار تقصیر من بود که شایان الان اونجا بود .. نگاهشون رو که دیدم بیخیال شدم و تصمیم گرفتم دیگه حرفی نزنم در این بین پرستاری بهمون نزدیک شد و گفت : آقایون ، شما همراه آقای کوشا هستید ؟ .. همگی سر تکون دادند .. هنوز هزینه صندوق رو پرداخت نکردیداا ! تا آخر امشب اگه میشه لطف کنید - .. همشون به نشونه باشه سرتکون دادند و پرستار رفت شاهین رو به متین کرد و گفت : چقد تو چنته داری؟
: سپس رو به شمشک کرد و همین سوالو پرسید ! ص .. صد - .. باید پولو از تانی بگیرم ! امروز براش پول ریختم - ! متین : نمیتونی از خرج زندگی تانی و داریان بزنی میگی چیکار کنم ؟ - .. شمشک : با ..ب ! اینو که گفت هردو نفر با غصب نگاهش کردند و شمشک خفه خون گرفت متین از جا بلند شد ، دستاشو توی جیبش کرد و پرسید : انجمن چی ؟ .. شاهین : طول میکشه اصلا نمیفهمیدم دارند راجبع چی حرف میزن با این حال لب باز کردم و من و من کنان گفتم : من به
.. حقوق این ماهم دست نزدم!
میتونم همشو بدم شاهین با تعجب پرسید : واقعا اینکارو میکنی ؟ .. اگه بحث جون شایان باشه همه چیزمو میفروشم
- .. شاهین به نشونه باشه سرتکون داد و بقیه ساکت شدند .. خلاصه اینکه هزینه بیمارستان رو با هرچی داشتیم پرداخت کردیم ! ساعت ۸ بود ، شایانم همچنان بیهوش بود ! انگار قصد نداشت دریای چشماش رو آبی کنه .. شاهین و متین یه لحظه هم نمیشنستند ولی شمشک آروم آروم گریه میکرد .. دلم براش سوخت ! حدس میزدم چیزی نخورده باشه ، از جیبم یه شکلات دراوردم و بهش دادم ! اول ازم قبول نکرد ولی بعد با اشتیاق مشغول خوردنش شد .. با اینکه میخورد ۳۸-۳۹سالی داشته باشه ولی رفتارش مثل بچه ها بود .. شاهین که این صحنه رو دید رو به من گفت : تو هم برو یه چیزی بخور ! حتما گرسنته .. نه اصلا میل ندارم
- .. متین : شاید لازم باشه تا صبح اینجا بمونیم ، بهتره یه چیزی بخوری و برگردی خونه ! ما هستیم .. تا وقتی نبینمش دلم آروم نمیگیره - ! شمشک درحالی که شکلات میخورد گفت : اون .. بر .. میگرده ! سا .. سایان .. خیلی .. قویه ! اولین بار بود که میدیدم داره به اسم صداش میکنه....
.. شاهین نگاهی به پنجره کرد ، قطره ای اشک از گوشه چشمش چکید و گفت : باید برگرده از روی صندلی بلند شدم و پرسیدم : مشکلش چیه ؟ چرا اینجوری میشه ؟
.. شاهین : اگه تاحالا بهت نگفته حتما نمیخواسته بدونی ..
ولی من میخوام بدونم
- .. شاهین نگاهی بهم انداخت و گفت : یه بیماری لاعلاج داره با تعجب پرسیدم : چه بیماری ای ؟ یه نوع مریضی خونی ! وقتی هیجان زده یا عصبی میشه این حالت براش پیش میاد ، باید تو پنج -
.. دقیقه اول قرص بخوره که به حالت نرمال برگرده وگرنه میره تو کما .. ناخوداگاه یاد اون دو باری که حالش بد شد افتادم .. چرا فکر میکردم بهش بی تفاوتم ؟ چرا فکر میکردم دیگه دوسش ندارم ؟ من داشتم میمردم .. اگه شایان چیزیش میشد چی ؟ حتی نمیتونستم به زندگی بدون اون فکر کنم .. هممون توی حال خودمون بودیم که موبایل متین زنگ خورد ، از ما دور شد و جواب داد ! بعد هم زیر گوش شاهین چیزهایی گفت و از ما خداحافظی کرد مثلا قرار بود تا صبح بمونه ؟ اصلا چه دلیلی داشت به عنوان یه همکار اینقدر مایه بزاره ؟ .. پشت شیشه ایستاده بودم و به اتفاقات این مدت فکر میکردم .. به شایان ، به احساسم و به اینکه چقدر به بودنش نیاز دارم هیچوقت بهم نگفته بود مریضه ! همیشه وقتی بحثش میشد موضوع رو میپیچوند و من چقدر احمق
.. بودم که نفهمیدم مشکلش چیه .. آروم از پشت شیشه اشک میریختم و از خدا میخواستم جونش رو حفظ کنه .. حاضر بودم زندگیم رو بدم و شایان رو زنده ببینم .. همینجوری که داشتم گریه میکردم متوجه حرکت انگشتاش شدم ... با خوشحالی اشکامو پاک کردم و دیدم که چشماش رو کم کم باز کرد ! از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم .. از روی ذوق گریم گرفت و با شادی گفتم : شایان بیدار شده ! شایان .. شاهین و شمشک که این خبر رو شنیدند با تعجب به سمت شیشه اومدند .. شایان چشماش رو کاملا باز کرده و از پشت شیشه به ما نگاه کرد....
.. شاهین لبخند گشادی زد و براش بای بای کرد .. منم دستام رو به روی دهنم گذاشتم تا صدای گریم رو خفه کنم
اون لحظه که دوباره تونستم چشمای آبی و زیباش رو ببینم شیرین ترین لحظه زندگیم بود ، هیچوقت ! اونشب رو فراموش نمیکنم
.. ساعت نزدیک ۲ صبح بود که به بخش عادی منتقلش کردند و ما تونستیم ببینیمش .. شاهین و شمشک اول از همه رفتند تو اتاق ولی من یکم مردد بودم .. میترسیدم جلوی همه بزنه تو پرم ولی دلم براش پر میکشید .. بالاخره پا روی غرورم گذاشتم و داخل شدم شایان اصلا بهم نگاه نکرد و شاهین هم که دید جو سنگینه به بهونه غذا شمشک رو برد بیرون تا ما
... تنها باشیم .. آروم آروم به تختش نزدیک شدم و کنارش نشستم لبخند زورکی زدم و پرسیدم : حالت خوبه ؟ سرشو به نشونه آره تکون داد و پرسید : اینجا چیکار میکنی ؟ مگه الان نباید تو راه شیراز باشی ؟
.. نمیتونستم تنهات بزارم
- .. میبینی که داداشم اینجاست ، نیازی بهت ندارم ! برو
- داری ادامو درمیاری ؟
- .. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : برو ..
خیلی خب من اونروز اشتباه کردم ولی تو دلیلی برای این رفتار نداری شایان
- من اصلا نمیفهمم تو اینجا چیکار میکنی ؟ کی بهت خبر داده ؟ - .. موهاش رو کنار زدم و با لبخند گفتم : هیشکی .. سپس به چشماش زل زدم و ادامه دادم : دلم براشون تنگ شده بود .. جوابی نداد انگشت اشاره ام رو به روی لبش کشیدم ، اشک توی چشمام جمع شد و گفتم : مگه میتونم دوستت
نداشته باشم ؟ مگه میتونم عاشق این لبا نباشم ؟ .. فقط خودمو گول زدم ، من میخوامت شایان .. میخوام برگردی
.. چیزی نگفت و با نگاه سردش بهم خیره شد .. سرمو به روی سینش گذاشتم و درحالی که گریه میکردم گفتم :خیلی ترسیدم .. خیلی ! وقتی دیدم قلبت واستاده دنیا روی سرم خراب شد .. نمیخوام دوباره این حسو تجربه کنم شایان ، نمیخوام دوباره این حالتو ببینم .. خیلی دوستت دارم ، خیلی .. لباسش رو چنگ زدم و درحالی که اشک میریختم ادامه دادم : دیگه نرو ، دیگه هیچوقت نرو .. هیچ واکنشی نشون نمیداد ، ترس اینکه پسم بزنه مثل خوره وجودم رو میخورد .. لپم رو بیشتر به سینش چسبوندم و گریم شدت گرفت .. شایان نفس عمیقی کشید و دست آزادش دور شونم حلقه کرد .. سپس با لحن خونسردی گفت : خیلی خب ، گریه نکن .. اما این حرفش گریم رو تشدید کرد و پیشونیم رو به سینش چسبوندم .. آروم باش ، کل لباسم رو تفی کردی
- از شنیدن این حرف خندم گرفت ، سرمو بلند کردم و به لبخند کمرنگی که روی لباش نقش بسته بود
.. خیره شدم .. شایان نگاهی به سرم که درحال اتمام بود انداخت و با یه حرکت از دستش دراورد با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : داری چیکار میکنی ؟ .. روی تخت نشست .. یهو دستمو گرفت و به سمت خودش کشید .. منم مجبور شدم باهاش همکاری کنم و روی پاش نشستم ! خندم گرفت و با چشمای خیسم پرسیدم : شایان داری چیکار میکنی ؟ اینجا دوربین داره .. گور باباش - .. اینو گفت و به سمت دوربینی که توی اتاق بود فاک داد .. سپس در یه حرکت ناگهانی صورتم رو قاب گرفت و لبام رو بوسید
دلم برای لباش خیلی تنگ شده بود ، در حالی که توی موهاش چنگ میزدم باهاش همکاری کردم و از
.. لبای شیرینش کام گرفتم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  ویرایش شده توسط: Kiing   
مرد

 
قسمت سی و سوم

.. یهو منو روی تخت دراز کرد و روم خیمه زد
! شایان اینجا بیمارستانه - .. اصلا به حرفم توجه نکرد و دوباره لباشو به لبام چسبوند ..
همزمان با لب بازیمون رونامو لمس میکرد و گاهی ویشگون میگرفت .. یهو در باز شد و شایان از روم بلند شد اول فکر کردم دکتری چیزی اومده تو و قلبم ریخت ولی با دیدن شاهین و شمشک که با تعجب به ما
.. نگاه میکنند خیالمون راحت شد ! البته من که از خجالت سرخ شدم شاهین لبخندی زد و پرسید : خوش میگذره ؟ .. شایان : بدون مزاحمت شما آره ! شاهین : باید میزاشتم بمیری داداش کوچیکه .. با شنیدن این حرف همگی خندمون گرفت ..
بعد از کارای ترخیص ، همگی سوار ماشین شاهین شدیم و اون ما رو به خونه رسوند .. توی راه به زبون محلیشون چیزایی به شایان میگفت و اون فقط سر تکون میداد .. خیلی دلم میخواست بفهمم چی میگن ولی چون خجالت میکشیدم حرفی نزدم .. شاهین ما رو رسوند خونه و از همون طرف رفت .. وقت ناهارم شده بود ، من که از دیشب چیزی نخورده بودم و خیلی گرسنم بود شایان رو تا دم واحدش همراهی کردم و خواستم به واحدم برگردم که گفت : بیا تو ، همینجا یه چیزی
.. میخوریم ! پیشنهاد خوبی بود .. خونش مثل همیشه مرتب و منظم بود .. شایان روی مبل نشست و سرش عقب داد .. منم شال و مانتوم رو دراوردم و کنارش نشستم .. سینش رو ریز بوسیدم و گفتم : کاش شاهینم برای ناهار میموند .. نمیتونست ، کار داشت - .. اقلا به شمشک یه تعارف میزدی ! بنده خداها از دیشب نگرانت بود
.. نمیومد -
.. پس براش ناهار میبرم
- .. سرشو به نشونه باشه تکون داد از جا بلند شدم و پرسیدم : لازم نیست قرصی چیزی بخوری ؟ .. نه فعلا وقتش نیست
- میخوای برات سوپ بزارم ؟ - ! قیافش تو هم رفت و گفت : نه از دیدن قیافش خندم گرفت و گفتم : پس چی ؟ میخوای پیتزا سفارش بدم ؟ دستاش رو زیر سرش ستون کرد و گفت : میخوام برام هنرنمایی کنی ! تاحالا دستپختت رو نخوردم ،
نکنه آشپزی بلد نیستی ؟ ! دست به کمر شدم و جواب دادم : چرا ، خیلیم خوب بلدم .. پس ثابتش کن - .. خیلی خب ! فقط وایستا و تماشا کن - .. اینو گفتم و به سمت اشپزخونه رفتم .. شایانم همونجا لم داد و تلویزیون رو روشن کرد ! میخواستم کلم پلو درست کنم ، غذای اصیل شیرازی .. این غذا رو از زن عمو یاد گرفته بودم و توی درست کردنش مهارت داشتم .. گوشتا رو قل قلی کردم و مشغول سرخ کردنشون شدم که یهو موبایلم زنگ خورد .. فوری از توی کیفم برش داشتم ، زن عمو بود ! احتمالا نگرانم شده بود جانم زن عمو ؟ - سلام دخترم ، خوبی ؟ کجایی مادر ؟ برای ناهار نمیرسی ؟ - .. نه زن عمو جان ! من امروز نمیام - وا !! یعنی چی ؟ مگه بلیط نداشتی ؟ - . یه مشکلی پیش اومد اون برنامه کلا کنسل شد - چه مشکلی ؟ - !! یه مشکل کاریه زن عمو جون ! این تعطیلات نمیتونم بیام .. شرمندتونم بخدا -
.. دشمنت شرمنده ولی دخترم من به خانوم رستمی اینا خبر دادم -
در حالی که گوشت رو با پیاز هم میزدم گفتم : بخدا شرمنده ، قسمت نشد ! شماره خانوم رستمی رو .. بده من خودم از خجالتشون درمیام
.. این حرفا چیه ، حالا عیبی نداره ولی دیگه اینکارو نکن مادر ! ملت بیکار نیستند که - .. چشم چشم ، ببخشید - .. برو به کارت برس ، خداحافظت عزیزم - .. منم خداحافظی کردم و نفس عمیقی کشیدم که یهو دستای شایان دور کمرم حلقه شد .. یه لحظه از جا پریدم که صورتش رو توی گودی گردنم فرو برد و گفت : اوممم ! چه بوی خوبی میدی با خنده گفتم : شایان چیکار میکنی ؟ .. دارم عطرتو حس میکنم - ! دیوونه برو استراحت کن ! مثلا دیشب تو کما بودی - .. از پشت جفت سینه هام رو گرفت و گفت : مهم الانه که خیلی خوبم .. یهو قاشق چوبی رو برداشتم و زدم رو دستش .. فورا ازم جدا شد و اخی گفت ! منم خندیدم و گفتم : حقته ، تا توباشی که دیگه شیطونی نکنی پسر بد .. خب امشب که نمیتونی از زیر شیطونیم دربری - .. زبونمو براش دراوردم و خندیدم .. یه ساعتی گذشت .. غذای شمشک رو زودتر بردم ، با خوشحالی قبول کرد ولی هرچی اصرار کردم نیومد بالا ! حتما خجالت میکشید .. شایان دور میز ناهار خوری نشسته بود و با موبایلش ور میرفت .. کلم پلو رو توی دیسی ریختم ، بوش داشت دیوونم میکرد .. اون ته دیگای طلایی و روغنی و گوشتای قلقلی که لاش بود با آدم حرف میزد .. دیس غذا رو به همراه سالاد کشمش و نوشابه رو به روی میز گذاشتم شایان سرشو بلند کرد و با دیدن کلم پلو گفت : داری باهام شوخی میکنی دیگه ؟ رو به روش نشستم و گفتم : چطور ؟
آخه این چیه ؟ - ! به دیس اشاره زدم و گفتم : معرفی میکنم کلم پلو یارا پز ! از آشناییتون خوشبختم جناب کوشا
سپس به سالاد اشاره زدم و ادامه دادم : سالاد کشمش شیرازی ، مخصوص کوشا ! با طرح شکلک .. اخمو
کوشا نگاهی به سالاد انداخت و پرسید : این منم ؟ .. اهوم ، ببین این زیتونا چشماته ، این خیارشورا ابروهاته ! این گوجه ها هم لباته - .. لبخندی زد و چیزی نگفت .. منم بیشتر از این مزه نریختم و مشغول خوردن غذا شدم
‏Selena Gomez - The heart wants what it want
‏You got me sippin' on something تو باعث شدی چیزی رو ذره ذره تجربه و احساس کنم I can't compare to nothing ! که نمیتونم با هیچ چیز دیگه ای مقایسش کنم I've ever known, I'm hoping من همیشه میدونستم و امیدوار بودم That after this fever I'll survive ! که بعد از این تب و علاقه باز هم ادامه میدم و زندگی می کنم I know I'm acting a bit crazy میدونم که دارم یکم دیوونه بازی در میارم Strung out, a little bit hazy ... (بند) یکم مبهم به نظر می رسم Strung out و مثل Hand over heart, I'm praying با یه قلب تسلیم شده دعا می کنم
‏That I'm gonna make it out alive ! که زنده از تمام این مشکلات و پیچیدگی ها گذر کنم
‏The bed's getting cold and you're not here تو نیستی و این تخت بی تو داره سرد میشه The future that we hold is so unclear آینده ای که انتظارش رو می کشیدیم دیگه واضح نیست و معلوم نیست چه اتفاقی برای علاقه و آینده
ی ما میفته But I'm not alive until you call اما من تا زمانی که تو زنگ نزنی انگار که زنده نیستم And I'll bet the odds against it all و با تمام افکار بد و ناخوشایند شرط می بندم که اتفاق نمیافتن Save your advice 'cause I won't hear ... نصیحتت رو واسه خودت نگه دار! چون من گوش نمیدم You might be right but I don't care ...شاید حق با تو باشه ! اما من اهمیتی نمیدم There's a million reasons why I should give you up برای ترک کردن تو میلیون ها دلیل وجود داره But the heart wants what it wants
!! اما دل ، چیزی رو میخواد که میخواد
.
.. تمام بعد از ظهر با شایان موندم ، این چند روز تعطیل بودیم و میتونستم حسابی باهاش حرف بزنم .. عصر که شد رفتیم بیرون و یه دوری تو خیابونا زدیم .. کنار خیابون ذرت مکزیکی خوردیم و گپ زدیم اما چون سرد بود سریع برگشتیم خونه
برای شام هم مرغ سوخاری خرید ، فکر کنم از دستپختم خوشش نیومده بود چون هرچقدر اصرار کردم ! من شام درست کنم گفت نه
.. خلاصه اینکه شب ساعت ۱ دوباره برگشتیم خونه .. شاممون رو خوردیم و کنار هم نشستیم
خیلی حرف داشتم که باهاش بزنم ولی میدونستم الان جاش نیست ! نمیخواستم لحظه های خوبمون رو .. خراب کنم
براش قرصاشو آوردم و ازش پرسیدم : چند وقته مریضی ؟ ! درحالی که کانالا رو بالا و پایین میکرد گفت : ... ساله با تعجب پرسیدم :... سال ؟ پس چرا درمان نمیکنی ؟ .. لاعلاجه - اینو که شنیدم تنم یخ زد و با تردید پرسیدم : یعنی .. چی ؟ ! یعنی اینکه تا شیش ماه دیگه میمیرم - ! نه ! امکان نداره - به سمتم نگاه کرد ، لبخندی زد و پرسید : چرا ؟ .. اشک تو چشمام جمع شد ، جلوی دهنم رو گرفتم و گفتم : شایان ، خواهش میکنم .. وقتی اشکامو دید زیر خنده زد و گفت : چته دختر ؟ چرا گریه میکنی ؟ شوخی کردم .. بغضم شکست و با گریه به سینش کوبیدم ! بیشعور ! کثافط ! احمق - .. شایان میخندید اما من گریه میکردم ، فکر اینکه از پیشم بره باعث میشد مثل بارون ببارم .. سرمو روی سینش گذاشتم و گفتم : بیشعور ، ترسیدم از چی ؟ - .. از اینکه بخوای از پیشم بری - ! همه میمیرن - .. اهوم ولی تو باید بعد از من بمیری - ! که اینطور - سینش رو از روی تی شرت بوسیدم و گفتم : فدات شم ، قربون هیکل دخترکشت بشم که فقط مال
! خودمه .. تو که قدر نمیدونی -
سرمو بلند کردم و پرسیدم : چرا ؟ !! تو همچین شبی ، با من تو خونه تنهایی ولی داری گریه میکنی - میخوای چیکار کنم ؟ - .. من اگه به جات بودم ، کمال استفاده رو از این پسر سکسی میکردم - دستمو به روی برجستگی روی شلوارش گزاشتم و گفتم : اهوم ، منم میخوام همینکارو کنم ! اما الان
نه .. ! سپس از کنارش بلند شدم و گفتم میرم بالا ، یکاری دارم .. برمیگردم ! با بیخیالی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : باشه .. فکرای خوبی توی ذهنم داشتم ، مدت ها بود با هم رابطه نداشتیم پس باید همشو جبران میکردم .. یه دامن جین کوتاه که زیرش شورت مشکی پاپیونی پوشیده بودم تن کردم .. دکلته زرشکی رنگی پوشیدم که نصف سینه هام رو بیرون انداخته بود .. موهای فرم رو با موس و ژل دور شونه هام ریختم و آرایش پررنگی کردم .. چکمه های مشکی رنگی پوشیدم و یه کمربند چرم هم برداشتم .. زنگ واحدش رو که زدم ، دست به کمر ایستادم ! شایان در رو باز کرد از دیدنم تعجب کرد لبخند موذیانه ای زد و به در تکیه داد سپس با نگاه شهوت آلودی سر تا پام رو برانداز کرد و گفت : باکسی کار داشتید ؟ با لوندی پرسیدم : اینجا منزل آقای کوشاست ؟ .. خودمم - دستی به موهام کشیدم و گفتم : میشه خواهش کنم امشب جرم بدید ؟ ! البته - .. اینو گفت و با یه دست منو کشید داخل ! از بدو ورودم لبامون رو بهم گره زدیم و مشؽول ماچ و موچ شدیم
شایان باسنم رو میمالید و سعی میکرد سینه هام رو از توی دکلته دربیاره اما اینقدر لباسم تنگ بود که ! نمیتونست
.. همونجوری که لب میگرفتیم به سمت نشیمن هدایتش کردم .. به روی مبل هلش دادم و ازش فاصله گرفتم
شایان با چشمای خمارش بهم خیره شد ، به راحتی میتونستم آلت تحریک شده اش رو ببینم ، انگار ! بدجوری مشتاق حرکتم بعدیم بود
کمربند چرمم رو توی دستام چرخوندم و گفتم : امشب جنده چکمه پوشت میخواد تمام این مدت رو .. جبران کنه ، امیدوارم جنبشو داشته باشی و زود جا نزنی
.. تا خود صبح میکنمت - ! لبخندی زدم و گفتم : شرط میبندم که نمیتونی پیرمرد .. به امتحانش میارزه - .. کمربندم رو کنار انداختم و روی پاهاش نشستم .. در اولین حرکت دکلتم رو دراورد و سینه هام رو توی دستاش گرفت ! نسبت به اوایل رابطمون بزرگتر شده بودند و همینم شایان رو تحریک میکرد .. سرشو به سینه هام فشار میدادم و ناله میکردم ! شایانم خوب کارشو بلد بود ، میدونست باید چیکار کنه تا یه زن به جنون برسه .. واقعا که تو سکس محشر بود همونجوری که سینه هام رو میخورد دور باسنم رو گرفت ، از روی پاهاش بلندم کرد و به سمت اتاق
.. خوابش برد .. روی تخت درازش کردم و دامنم رو بالای سرش دراوردم ! سرش بین پاهام قرار داشت و به راحتی میتونست دیدم بزنه ! به شورت پاپیونیم اشاره زدم و گفتم : از هموناست که دوست داری اینو کی خریدی ؟ - ! دیگه دیگه - .. دستاشو دراز کرد تا شورتم رو دربیاره اما من مانعش شدم و گفتم : امشب نه عزیزم .. سپس یا چکمه های پاشنه ده سانتیم روی تخت ایستادم و گفتم : اول اینجا .. سپس پاشنه کفشم رو به روی سینه ها و شکمش کشیدم .. شایان میخندید و حال میکرد
! لبه کفشم رو به آلتش از روی شلوار میمالیدم و اون لذت میبرد یکم که باهاش ور رفتم کفشامو دراوردم .. دوباره بین سرش دو زانو نشستم .. پاپیونای شورتم رو باز کرد و انداختش کنار .. بدنمو یکم بهش نزدیکتر کردم و شایان لباشو به قسمت حساسم چسبوند .. ناخوداگاه لبخندی روی لبم اومد و مشغول ور رفتن با سینه هام شدم .. نمیتونستم چشمام رو از لذت باز نگه دارم ، آه و ناله هام کل اتاق رو برداشته بود .. دیگه حسابی تحریک شده بودم .. شایان با انگشت وارد کار شد ، آخ ریزی گفتم و موهام رو بالا گرفتم ! چشمام رو بسته بودم و فقط لذت میبردم .. با گازی که گرفت یهو چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم ! چشمکی زد و یه ماچ آبدار کرد .. بالاخره نوبت من تموم شد و روی تخت دراز شدم شایان کنارم دراز کشید ، دستشو زیر سرش زد و پرسید : چطور بود ؟ .. مثل همیشه عالی بودی عشقم - .. لبخندی زد و لبم رو بوسید ! روی تخت هلش دادم و گفتم : دیگه بسه .. شلوار و شرتش رو با هم پایین دادم و اومدم شروع کنم که یهو گفت : وایسا ! اینجوری حال نمیده هوم ؟ یعنی چی ؟ - .. بزار ثبتش کنم - .. اینو گفت و از عسلی کنار تخت موبایلشو برداشت با تعجب پرسیدم : میخوای فیلم بگیری ؟ .. آره - .. نه شایان ! اصلا خوشم - ! بیخیال ، سریع پاکش میکنم - .. شونه ای بالا انداختم و گفتم : پاک نکنی من میدونم با تو
سپس لبامو بهش چسبوندم و شایانم فیلمبرداری رو شروع کرد ..
با اون آرایش غلیظ و کاری که میکردم حس پورن استارای حرفه ای رو داشتم ! واقعا جلوی دوربین راحت نبودم ، این خارجیا چجوری روشون میشد اونکارا رو کنند و هزار نفر ببینن ؟
.. سعی کردم بیخیال باشم ، اگه این باعث میشد بیشتر کیؾ کنه منم حرفی نداشتم .. بین کار بودمو چشامو بسته بودم که گفت : جنده کوچولو به من نگاه کن .. چشامو باز کردم و به دوربین نگاه کردم داری برای کی ساک میزنی ؟ - ! برای شایان
- لذت میبری ؟
- .. اهوم - .. اینو گفتم و دوباره مشؽول شدم .. نده من ، میخوام اینو برای عموت بفرستم - ! میخوام ببینه برادرزادش چه جنده ای شده .. منم که اصلا تو حال خودم نبودم گفتم : هرکاری دوست داری بکن .. مثل اینکه کیرم بد مستت کرده - ! آره ، مستش شدم - .. لبخند موذیانه ای زد و بعد گوشیشو کنار گذاشت .. بلند شو خوشگلم ، دیگه بسه ! میخوام جرت بدم - .. دور لبام رو پاک کردم و لبخند پررنگی زدم .. دم دمای صبح بود ، حدود ساعت 3 .. دیگه جدی جدی نا نداشتم .. ساعت به انواع و اقسام روشا به فنا رفته بودم .. دیگه کاری نمونده بود که امتحان نکرده باشیم .. نیم ساعت استراحت میکردیم و بعد دوباره و دوباره و دوباره .. آتیش شهوت جفتمون به قدری زیاد بود که هیچکدوم کم نمیاوردیم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
تمام شد ؟
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

شیطان اینجاست

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA