انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

عصیان


مرد

 
سلام
واقعا آدم نمیتونه نه انتقاد کنه نه پیشنهاد بسیار عالی داستان هاتو پیش میبری امیدوارم تو زندگی موفق باشی داروک عزیز
ای بابا
     
  
مرد

 
Nighwolf
درود بر شما

سپاسگزارم از محبتتون🌹

حضور و وجود شما عزیزان که به بنده انرژی میده.

داروک
داروک
     
  
مرد

 
عصیان (قسمت ششم) نوشته ی داروک..

همگی سوار یه ون میشیم.. هفت تا دختر، شور انگیز و من.. دخترا هر کدوم یه ساک کوچیک دنبالشون.. سارا خودش رو کنار من جا میده.. حس میکنم دلش نمیخواد حتی یه لحظه ازم دور بشه.. دارم با خودم فکر میکنم، قرار چه اتفاقی بیافته؟ مهمونی توی لنج چطوری میتونه باشه، که همه ی دخترا حضور دارند؟ یه جورایی حسم میگه امشب شاهد چیزایی خواهم بود که باورش برام سخت..
به سارا میگم: چند روز از پریودت گذشته؟
بازم از خجالت برافروخته میشه.. سعی میکنه بهم نگاه نکنه و با شرم جواب میده: دو روز دیگه پاکم..
-اینقدر از من خجالت نکش.. اون چیزی که تو فکرت نیست.. من تو رو آزار نمیدم.. باور کن..
لبخند سردی میشینه رو لباش و میگه:
میدونم به کارتون خیلی واردید..
توی دلم میخندم..
دقایقی بعد وارد یه اسکله ی بتونی میشیم.. جاییکه نسبتا خلوت.. یکم از لنگه خارج شده ایم.. وقتی میخوایم پیاده بشیم.. سارا دستش رو جلو میاره و دست من رو میگیره.. دستش سرد و مرطوب.. با هم از ون پیاده میشیم و اون شونه به شونه ی من ایستاده.. شورانگیز نگاهی به من و سارا میندازه و لبخندی از روی شیطنت میزنه..
چند لحظه بعد یه اتوبوس دریایی میاد و همه سوارش میشیم.. کم کم داره غروب میشه و رنگ آبی دریا هر لحظه داره تیره تر و وهم انگیزتر میشه.. وقتی اتوبوس داره روی دریا حرکت میکنه، بادی که به صورتمون میخوره یکم حالم رو عوض میکنه.. هر چند که باد گرمی.. اما بهتر از اون همه سکون هواست.. حدود یک ربع ساعت روی دریا پیش میریم و بعد از دور یه لنج بزرگ رو میبینم. قهوه ایی روشن، راکد و آروم.. اتوبوس به طرف اون میره و وقتی به کنارش میرسه، دو نفر میاند روی عرشه و یه پله ی فلزی قابل جمع شدن رو به پایین میفرسند.. پله آروم و به صورت هیدرولیک تا سطح دریا باز میشه و بعد شورانگیز میگه:
خب، دخترا برید بالا..
بعد از ورود به لنج، یکم تعجب میکنم.. خیلی بزرگتر از اون چیزیه که از بیرون میدیدم! با راهنمایی یکی که به نظر میاد عرب باشه، از عرشه ی لنج با یه پله دیگه میریم به طبقه ی زیرین.. ناخودآگاه یاد تایتانیک میافتم.. خنده م میگیره..
سارا با تعجب میگه:
به چی میخندید؟!
-هیچی مهم نیست.. زیاد به رفتارای من توجه نکن.. قاطی زیاد دارم.. ههه
وقتی میرسیم طبقه ی زیرین، میبینم یه سالن بزرگ، که انتهای اون چند تا در وجود داره.. کل فضای این سالن دیزاین شده به صورت یه مکان تفریحی.. حتی یه پیست وجود داره که شبیه پیست های رقص.. گوشه های سالن چند تا باند آمپلی فایر میبینم.. و در کنار اون پیست یه دستگاه کامل جاز.. گوشه ی دیگه سالن، یه بار کوچیک با انواع و اقسام مشروبات.. از این قسمتش بیشتر خوشم میاد.. اما دعا میکنم توش عرق دوآتیشه ی جلفای اصفهانم پیدا بشه.. از این فکر مسخرم بازم به خنده میافتم.. با خودم میگم:
جون توی جونم کنند، بچه ی پایین شهر اصفهانم.. حتما باید عرق سگی بخورم.. به ما این چیزا نمیسازه..
با راهنمایی شورانگیز، دخترا وارد یه اتاق میشند و در بسته میشه.. یباره صدای فریدون رو از پشت سرم میشنوم.. به به شهروزخان.. خوش اومدی آقا..
برمیگردم طرفش.. میبینم با یه دست کت و شلوار سفید، پیراهن آبی زنگالی، کروات سفید، آراسته و مرتب به طرفم دستش رو دراز کرده.. خداییش خوش تیپ. باهاش دست میدم.. دستم رو میکشه و میبره طرف بار..
چی میخوری شهروز جان؟
-سعی میکنم لبخند بزنم و با یه چهره ی مضحک میگم:
عرق سگی تو بساط پیدا میشه؟
میزنه زیر خنده و میگه:
شوخی بامزه ایی بود..
-نه من شوخی نکردم فریدون خان..
بازم میخنده.. دست میبره و یه بطر برمیداره که من تاحالا مثلش رو ندیدم.. یه بطر بلوری که محتویات داخلش هم به زلالی آب.. پلمپش رو باز میکنه و میگیره جلوی بینی من.. بوی تند الکل مشامم رو پر میکنه..
چطوره؟
-ودکاست؟
آره.. روسی.. اصل اصل.. از عرق سگیم قویتره.. بعد یه گیلاس از توی قفسه برمیداره و برام پرش میکنه و میگه:
نمیخوام نصیحت کنم، اما تو خوردنش احتیاط کن..
-حتما.. اتفاقا من تو خوردن مشروب حد نگه میدارم.. چون وقتی زیاده روی کنم، فقط مزاجمو بهم میزنه.. حالمو میگیره.. داروک میگه:
غلط کردی حرومزاده..
پسر جون، این مشروب رو یکی دوتا شات بیشتر نمیخورند.. من برات یه گیلاس پر کردم.. خود دانی..
وقتی اولین جرعه از ودکا رو میریزم توی حلقم، یکی از ملوانها میاد و توی گوش فریدون زمزمه میکنه.. فریدون با سرش تایید میکنه و بعد خطاب به من میگه:
شهروز جان شرمنده، ولی باید گوشی مبایلتو بدی به جاشو و بعد از تموم شدن مهمونی تحویل بگیری.. یکم جا میخورم.. فریدون ادامه میده.. حقیقتش حضور تو توی این مهمونی خارج از قواعد، اما چون شورانگیز از من خواست و درضمن خودم هم بهت نظر مثبتی دارم مخالفت نکردم..
با اکراه دست میکنم توی جیبم و گوشیم رو بیرون میکشم و خاموشش میکنم و میدم دست فریدون.. یکم دلخورم.. فریدون گوشی رو میده به جاشو.. اونهم به من ادای احترام میکنه و ما رو تنها میذاره.. فریدون چشمکی بهم میزنه و میگه:
امشب بهت خوش میگذره مرد.. خیالت راحت..
فریدون من رو تنها میذاره و میره طرف اتاق دخترا.. منم گیلاس مشروبم رو برمیدارم و میرم روی عرشه.. هوا تاریک شده و دریا توی آرامش خاصی.. نسیمی داره میوزه که یکم خنکی به همراه داره.. اما شرجی هنوزم کلافه کننده ست.. نگاه میکنم روی دریا. ساحل مثه صندقچه ی جواهر داره میدرخش.. صدای امواج که به آرومی به بدنه ی لنج میخوره خلسه آور.. آسمون صاف صاف.. انگار وسط دریا آسمون نزدیکتر به نظر میرسه و ستارها پر نورترند! انتهای لنج نور یک اتاق توجه م رو جلب میکنه.. آروم به طرفش راه میافتم.. سعی میکنم از تاریکی استفاده کنم، که زیاد جلب توجه نکنم.. بازم داروک شروع میکنه ویز ویز کردن.. کجا داری میری احمق؟! میخوای دردسر درست کنی؟ خفه شو داروک..
وقتی میرسم به اون اتاق، میبینم فقط یه اتاق کوچیک که از درونش یه پله ی دیگه به طرف قسمت زیرین لنج.. متوجه میشم که لنج دو قسمت تحتانی داره.. گیلاس مشروبم رو میذارم روی یه جعبه و آروم وارد اتاق میشم و سرم رو از اون دریچه که میره طرف طبقه ی پایین، میبرم داخل، تا بتونم اون پایین رو ببینم.. یه سالن دیگه میبینم و چند تا در دیگه.. کسی رو نمیبینم.. آروم.. از پله ها میرم پایین.. هیجان دارم و قلبم داره تند میطپه.. بلاخره میرسم کف لنج.. سعی میکنم قدمهام صدا نده.. میرم طرف در اتاقها و وقتی میرسم پشت در یکی از اونها.. گوشم رو میذارم به در.. اما صدایی نمیاد.. برا همین شهامت پیدا میکنم و دستم رو میبرم و دستگیره رو میگیرم و در رو باز میکنم.. وااااای خدا، من چی میبینم! یه اتاق که تمام سطح دیوارش پوشیده شده از عکسهای پورن و یه تخت دونفره شیک، با یه آباژور کنارش.. برام مثه روز روشن، که اینجا اتاقی برای سکس کردن. در رو میبندم و میرم سراغ یه در دیگه.. اونم به همین صورت باز میکنم و درست عین همون اتاق رو میبینم.. بازم سریع در رو میبندم و میرم سراغ اتاقهای دیگه.. جمعا چهار اتاق کوچیک، که همشون مثله هم دیگه اند و درون هر اتاق هم یه سرویس حمام و بهداشتی وجود داره.. خودم رو جمع و جور میکنم و سریع برمیگردم بالا.. همه جا همچنان در سکوت و فقط صدای امواج به گوش میرسه.. گیلاسم رو برمیدارم و به سلامتی داروک میریزم تو حلقم و برمیگردم روی عرشه.. دلم بد جور شور میزنه.. حس بدی دارم.. داروک میگه:
بدبخت مازوخیزمی.. تو بیمار دردسری.. هزار بار بهت گفتم خودتو قاطی این ماجرا نکن.. از وقتی این دختره شورانگیز رو دیدی، بهت هشدار دادم.. حالا هم چشمت کور بکش.. بهش توجهی نمیکنم..
دارم به پرتو فکر میکنم.. دلم خیلی بیشتر از اونکه خودم بخوام براش تنگ شده.. نگاهم رو توی افق ناپیدا و سیاه دریا دوخته م و با خودم فکر میکنم، یعنی میشه یه روزی دوباره برگرده پیشم؟
زیر لب زمزمه میکنم:
بیا به صلح من امروز و در کنار من امشب..
که دیده خواب نکرده ست از انتظار تو دوشم..
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم..
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم..

منکه فعلا تا یکسال هیچ راه گریزی برای پیگیریش ندارم.. اما خدا کنه که اون به دلش بیافته و برگرده.. غرق این تفکراتم، که صدای سارا رو از پشت سرم میشنوم..
اینجایید؟!
برمیگردم سمتش.. یه لحظه حیرت میکنم.. با چشمایی گرد شده و شوک زده یه سوت بلند میکشم و میگم... وای این عروسک رو ببین! درست ایستاده زیر نور پراژکتوری که بالای کابین ناخدا نصب و عرشه رو روشن کرده..
خجالت میکشه و سرش رو زیر میندازه.. بی اندازه زیبا شده.. یه لباس دکلته ی شیری رنگ، که تا یکم پاینتر باسنش رو پوشونده تنش و اندام ظریفش رو جلوه ی بیشتری داده.. نیم بیشتر سینه هاش که یکم درشت تر از سنش بنظر میرسه، با لباس پوشونده شده . اما تخت سینه ش کاملا باز و بندهای باریکی از روی شونه های ظریفش رد شده.. پوست مهتابیش زیر نور پراژکتور برق میزنه.. موهاش که کمی مجعده، فرهای درشتی داد شده و تا روی شونه هاش میرسه. توی گوشهاش دوتا گوشواره ی آویز بلند.. چشمای عسلیش برق نوجوونی و خجالت رو با هم داره.. دستم رو به طرفش دراز میکنم. اونم حرکت میکنه طرفم و دستم رو میگیره.. انگشتاش رو میبوسم.. حس میکنم آماده ست که بکشمش توی بغلم.. اما با دستم فاصله ی بین خودمون رو کنترل میکنم.. صورت ظریف و بیضی فرمش از خجالت برافروخته ست..
-تو چقدر خوشگلی دختر!
مرسی..
یه جرعه دیگه از مشروبم رو میخورم و میگم:
تو میدونی قرار اینجا چه اتفاقی بیفته؟
همونطور که سعی میکنه مستقیم توی چشمام نگاه نکنه میگه:
راستش، درست نه.. اما از دخترا یه چیزایی شنیدم..
-مثلا؟
میگند: هر چند وقت، دخترایی که شورانگیز و فریدون انتخاب کردند رو میارند اینجا.. چندتا عرب میاند و از توی اونها انتخاب میکنند و بعد اونها برگردونده میشند لنگه و توسط یک نفر ایرانی که ظاهرا روحانی، کارهای قانونیشون انجام میشه و بعد برده میشند به امارات.. در اصل فروخته میشند..
داره دود از کله م بلند میشه.. خب؟
البته دخترا میگند: اونهاییکه دست نخورده هستند رو میخرند و اونهاییکه دختر نیستند رو هم همینجا برنامه براشون دارند و بعد یه پول خوبی بابت سکس به فریدون و دخترا میدند و بعد میرند..
اونقدر حالم بد میشه، که برمیگردم و پشتم رو میکنم به سارا تا نگاهم توی نگاهش نباشه.. صدای شورانگیز رو میشنوم که داره میگه:
بابا شما دوتا انگار بد جور بهم دل دادید؟! و قهقه ایی میزنه و میاد طرفمون..
دست سارا رو میگیره و میگه:
باید بریم پایین.. تا چند دقیقه ی دیگه مجلس راه میفته..
منم توی سکوت همراهشون میشم..
وقتی باقیه ی دخترا رو میبینم ، یه جورایی بیشتر حالم بد میشه.. همه زیبا و آرایش شده.. با لباسهایی سکسی.. درحال شوخی و خنده.. چند دقیقه ی بعد یه گروه چهار نفره وارد لنج میشند، که موزیسین هستند و کم کم بساط موسیقی راه میافته.. دخترا هم نرم نرم شروع به رقصیدن میکنند.. منم دائم دارم گیلاسم رو پر و خالی میکنم.
زمان زیادی نمیگذره که یه گروه دیگه از دختر و زنهای جوون به سرپرستی یکی دیگه وارد لنج میشند و مجلس شور حال بیشتری میگیره.. فریدون و شورانگیز هم اون وسط دارند خودشون رو خفه میکنند.. توجه بیشتری که میکنم، میبینم شورانگیز خیلی دور و بر سرپرست اون تیم، که یه پسر جوون بلند بالا و سبزه ست، میپلکه و توی رقصش دائم کون و کپلش رو به این پسره تقدیم میکنه..
سارا سعی میکنه خودش رو از جمع بیرون بکشه و بیشتر کنار من باشه.. اما دخترا راحتش نمیذارند و مرتب میاند و میکشنش وسط.. رقص سارا نرم و بدون غلو و دائم توی رقصیدنش گوشه ی چشمی به من داره و همینطور لبخندی که پر از شرم..
ساعتی به این صورت میگذره که یباره موسیقی قطع میشه و فریدون با سرعت میره روی عرشه و لحظاتی بعد، یکی از بزرگترین زمانهای حیرتم بوجود میاد..
با چشمایی از حدقه در اومده، میبینم که دو تا آخوند از پله ی سالن پایین میاند و اول میایستند، همه رو برانداز میکنند و بعد با صدای بلند سلام میدند و یکیشون با خنده میگه:
چرا ماتتون برده؟! ادامه بدید و بعد هر دو با فریدون به یکی از اتاقها میرند..
-بازم ودکا لازم میشم تا بتونم این شوک رو توی وجودم به آرامش بکشم.. هنوز چند دقیقه ایی از حضور روحانیون مکرم نگذشته، که باز فریدون با سرعت از اتاق بیرون میاد و میره روی عرشه و باز دقایقی بعد میبینم که با سه مرد عرب دشداشه پوش که هر کدومشون وزنی بالای صد کیلو دارند، به همراه پنج زن درشت عرب وارد میشند! زنها با لباسهای عربی سیاه رنگ هستند.. همه روی صورتهاشون آرایش عربی یا به قولی خلیجی دارند.. کاملا اندامشون پوشیده ست.. شورانگیز جلو میاد و زنها رو با خودش به اتاقی میبره و فریدون عربها رو راهنمایی میکنه تا وارد همون اتاقی که روحانیون با شرف درونش بودند میشند.. بازم ودکا لازم میشم.. دیگه حساب گیلاسهای مشروبی که خالی کردم از دستم در رفته.. فقط میبینم اونقدر گرمم که حس میکنم توی یه سونای بخار با دمای زیادم..
غرق تفکرات خودمم که میبینم، در اتاقی که زنهای عرب توش بودند باز میشه و هر پنج زن از اتاق بیرون میاند.. اونقدر از دیدن این اندامها و لباسهای سکسی که پوشیدند جا میخورم، که برای اولین بار توی زندگیم از دیدن زن برهنه خجالت میکشم! خدای من اینا دیگه کی اند؟! به هیچ عنوان نمیشه اندامشون رو از نظر درشتی با دخترای ایرانی مقایسه کرد.. هر کدوم دو برابر این دخترا هستند و اونقدر دریده گی توی وجودشون درحال جوشش، که من نمیتونم به راحتی بهشون نگاه کنم..
میبینم دخترا هم یه جورایی شوکه شدند و به نظر میاد که ترسیده ند.. چون به راحتی و سریع پیست رو تقریبا خالی میکنند و اونها مکان رو تصرف میکنند و شروع میکنند شلطاق انداختن! با اون رونها و باسنهای درشتشون!
چند لحظه مات و مبهوت دارم به اینها نگاه میکنم، که یباره در اتاق آقایون هم باز میشه و اون سه مرد عرب و دوتا روحانی بزرگوار که حالا از لباس روحانیت بیرون اومدند و هر کدوم با شلوارک و رکابی اند وارد مجلس میشند و تحیر من رو تشدید میکنند! و به محض خروجشون از اتاق، بوی تریاک کل فضای مجلس رو فرا میگیره.. فریدون خودش رو به من میرسونه و میگه:
میتونی ساقی بشی؟
منکه از این وضعیت چندشم شده، خودم رو میزنم به مستی و میگم:
نه آقا فریدون. حالم خوب نیست.. ودکایی که بهم دادی کارمو ساخته..
میخنده و دست میزنه سرشونه م و میگه: مهم نیست خودم یکاریش میکنم..
-مرتیکه ی کس کش! من برا این از خودت بدترون مشروب بریزم؟
داروک میخنده و میگه: لیاقتت بیشتر از این نیست..
-خفه شو داروکی.. عقده هام رو سر تو خالی میکنما..
گیلاسم رو برمیدارم و میرم مینشینم روی یه صندلی پایه بلند و حضرات رو زیر نظر میگیرم.. بعد از چند دقیقه چنان رفتار چندش آوری از اون سه مرد عرب و دو روحانی با تقوی میبینم، که حالم از هرچی مرد نماست به هم میخوره.. هر پنج نفرشون لا به لای دخترا و اون زنهای عرب میلولند و دستشون دائم تو لنگ و پاچه ی اونها میگرده.. این وسط فقط ساراست که یکم ترسیده و سعی میکنه خودش رو از اون معرکه کنار بکشه.. من دیگه بیشتر از این تحمل ندارم .. از جام بلند میشم و باز برمیگردم روی عرشه..
چند دقیقه بعد هم سارا خودش رو از اون جمع بیرون میکشه و میاد پیش من، که روی یه جعبه نشستم و دارم به دریای ظلمانی نگاه میکنم.. سارا میاد و بدون کلامی صحبت کنارم مینشینه..
یکی دوساعت رو تو عالم مستی روی همون جعبه بدون کلمه ای مینشینیم.. کم کم سارا خسته شده و سرش رو به شونه ی من تکیه میده و با صدایی بغض کرده میگه: داروک به نظرت آینده ی من چی میشه؟
فقط ساکت میمونم و دارم فکر میکنم.. و بلاخره بار دیگه صدای شورانگیز این سکوت رو میشکنه.. دوباره که شما دوتا با هم خلوت کردید! و میاد رو به روی ما می ایسته.. و میگه:
شهروز برات یه خبر بد دارم.. متاسفانه نمیتونی با سارا باشی.. چون سارا باید با داشتن بکارت بره امارات..
تو دلم به حرفش میخندم..
سارا بازوی من رو میگیره و فشار میده..
-مهم نیست.. اینهمه دختر.. یکی دیگه شونو برمیدارم..
حس میکنم سارا بغضش شدیدتر میشه.. شورانگیز با سرش حرف من رو تایید میکنه و میگه: آره این خیلی منطقی.. حالا پاشین بریم شام...
بعد از صرف شام، اونقدر اوضاع خر تو خر میشه، که به خودم میام میبینم، هر هفت مردی که غیر از خودم حضور دارند، دست یه دختر رو گرفتند و رفتند توی اتاقهای مخصوص که چهار تا از اون اتاقها توی اون یکی قسمت..
سارا همچنان کنار من و لحظه ایی ازم دور نمیشه.. منم نمیخوام که دور بشه.. یبار دیگه که شورانگیز نزدیک من میاد ازش میپرسم.. چطور امنیت این لنج برقراره؟
ساده ست.. آخوندهایی که دیدی کم کسی نیستند.. همه چی رو خودشون ردیف میکنند.. از سوال احمقانه ایی که پرسیدم به خودم میخندم..
حدود ساعت یک شب، کم کم مجلس رو به تحلیل میره و مردها سر و کله شون پیدا میشه..
دقایقی بعد هم به دستور فریدون میریم و سوار اتوبوس میشیم و به مقصد خونه برمیگردیم.. اما با کوله باری از دلشوره و نگرانی برای سارا...

ادامه دارد..
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق
تیره آن دل که در او شمع محبت نبود

درود به همه

توی سالهای گذشته بعد از درگیری های زیاد با نظام کثیف آخوندیسم و تجارب تلخی که باعث شد به این نتیجه برسم که درگیری مستقیم چیزی رو درست نمیکنه، اندیشه سانسور گریزی و روشن کردن اذهان در حد توانم در درونم رخنه کرد. و متوجه شدم که بهترین راه مبارزه با ظلمت مذهبی مبارزه با سانسور.

خاک راه ایران زمین
داروک
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   
مرد

 
داروک جان میشه تایم آپلود کردنات و بگی یه عنوان مثال هر روز یا هر هفته؟
ای بابا
     
  
مرد

 
Nighwolf

درود بر شما.

چون در حال ویرایش هستم، نمیتونم تایم مشخصی برای آپ بدم. اما سعی میکنم در هفته یک یا دو قسمت آپلود کنم.
عذرخواهم🌹
داروک
     
  
مرد

 
darvack:
چون در حال ویرایش هستم، نمیتونم تایم مشخصی برای آپ بدم. اما سعی میکنم در هفته یک یا دو قسمت آپلود کنم.
عذرخواهم🌹

خیلی ممنون از اینکه وقت می‌زاری و پیام هارو جواب میدی🙏
ای بابا
     
  
مرد

 
عصیان (قسمت هفتم) نوشته ی داروک..

برهنه توی تاریکی اتاق زیر ملحفه خوابیدم و مست مستم.. شورانگیز میاد کنار تخت. فقط یه هاله ای از چهره ش توی اون تاریکی پیداست و میگه:
چیزی نیاز نداری؟
سعی میکنم ذهنم رو متمرکز کنم..
-راستش نیاز که دارم.. اما تو که بهم حرومش کردی!
هههه.. چی؟ سارا رو میخوای؟
-تو که میدونی، پس پرسیدن نداره.
حالا نمیشه به جای سارا کس دیگه بیاد پیشت؟
-مثلا کی؟
هر کی رو بخوای..
دارم فکرش رو میخونم.. میخواد یه جوری خودش رو بچپونه زیر ملحفه ی من.. از فکرش هم چندشم میشه و هم یکم تحریک میشم!
-تو که امشب داشتی خودتو برا اون پسره جر میدادی! پس دلم تو رو نمیخواد.. اگه سارا رو میفرسی پیشم لطف میکنی.. وگرنه بیخیال..
اووووه! انگار بدجور چشمت سارا رو گرفته؟!
-ناب.. بکر.. دست نخوردست.. من این مدلی دوس میدارم..
مرده شوی اون لهجه ی بامزه ت رو ببره.. دوس میدارم یعنی چی؟!
-ههه. یعنی دوسسس میدارم...
کثافت هرزه.. هههههه..
-حالا میشه سارا رو بفرسی یا نه؟
اگه بهم قول بدی که نزنی ناکارش کنی میفرسمش..
-یعنی چی ناکارش نکنم؟
یعنی به دختریش کاری نداشته باشی؟
-آهان.. باشه.. بحث بیزینسه دیگه؟
میخنده و همینطور که ازم دور میشه میگه: حالا میفرسمش پیشت..
چند دقیقه ی بعد سارا آروم و بی صدا وارد اتاق میشه و تو آستانه ی در می ایسته.. از همینجا که خوابیدم، حس میکنم بدنش داره میلرزه.. بهش میگم:
-درو ببند و چراغ رو روشن کن..
با صدایی که لرزش داره میگه:
نمیشه چراغ خاموش باشه؟
-نه.. روشنش کن..
در رو میبنده و چراغ رو روشن میکنه.. نگاه میکنم تو صورتش.. رنگش پریده.. ملحفه رو میپیچم دور خودم و مینشینم روی تخت و میگم: بیا اینجا کنار من..
اونقدر هیجان داره که تعادل راه رفتن نداره.. به زحمت خودش رو میرسونه به من و مینشینه کنارم..
یه سیگار روشن میکنم و دودش رو میفرسم طرف سقف.. دارم کلماتی که قراره بگم رو میچینم کنار هم..
-میخوام یه سوال ازت بپرسم و میخوام با تموم وجودت بهم جواب بدی..
همونطور که سرش زیره میگه: چشم..
-تو واقعا دلت میخواد بری امارات؟ میخوای بری خودتو بدی دست عربها؟
داره انگشتاش رو بهم گره میزنه و حس میکنم بغض کرده.. با صدای لرزون میگه:
نه.. به هیچ وجه.. اما هیچ راهی ندارم.. من یه دختر بی کسو کارم.. هیچیکیو ندارم.. نمیدونم باید چیکار کنم..
-اگه من شرایط رو برات عوض کنم نمیری؟
یباره سرش رو میاره بالا.. چشماش برق میزنه.. نگاهش امیدوارتر و میگه:
منظورتون چی؟
-منظورم این که برات تکیه گاه بشم.. منظورم این که شرایطی برات درست کنم، که مجبور نباشی تن به این کار بدی..
چطوری؟! شورانگیز رو چطور میخوای راضی کنید؟
-تو به این مسائل کاری نداشته باش.. فقط بگو نظرت چی؟ گریه میافته. دستاش رو میگیره جلوی صورتش و همونطور که هق هق میزنه میگه:
باور نمیکنم.. یعنی میخوایند منو با خودتون ببرید؟!
کام دیگه ایی از سیگارم میگیرم و میگم: اگه بخوای آره..
گریه ش شدیدتر میشه و میگه: معلوم که میخوام.. معلوم که میخوام..
-خب حالا آروم باش.. چون میخوام بات حرف بزنم.. گریه باشه برا بعدا.. سعی میکنه آروم بگیره..
-ببین برا بردن تو از این مهلکه باید صابون خیلی چیزا رو به تنم بزنم.. اما اگه به حرفام عمل کنی، منم میتونم از عهده ی این عوضیها بر بیام..
همونطور که داره فیرفیر میکنه و سعی میکنه روی خودش مسلط باشه میگه: هر کاری بگید میکنم..
کار خاصی نیست.. من یه خونه اجاره کردم، که فردا تحویلش میگیرم.. تا ظهر کارهاش انجام میشه.. صبح که میخوام از اینجا برم، گوشی تلفنمو میدم بهت.. سر ساعت دوازده بهت زنگ میزنم.. تو بدون اینکه چیزی برداری و بدون اینکه لباست رو عوض کنی، از خونه میای بیرون.. چون ممکن نیست که بتونی با مانتو از خونه خارج بشی.. درضمن وقتی خواستی از خونه بیای بیرون، حواست به اون غول بیابونی هم باشه، که مچتو نگیره..
چشم...
-آفرین دختر گل.. حالا هم من خیلی مستم.. برو در اتاق رو قفل کن و بعد بیا روی تخت بخواب..
پیش شما؟
-ههههه.. نه عزیز دلم.. من پایین میخوابم...
نفس راحتی میکشه و بلند میشه میره در اتاق رو قفل میکنه..
میگم: چراغ رو هم خاموش کن.. بعد بالش برمیدارم و میرم روی زمین دراز میکشم..
اجازه بدید من روی زمین میخوابم.. شما روی تخت بخواب..
-ههه.. نه بابا پوست نازک تو به زمین عادت نداره.. زمین برا من خوب که پوستم مثه کرگدنه.. شب بخیر..
سارا آروم میخزه روی تخت و میگه: شب بخیر..
با خودم دارم فکر میکنم، من هنوز بیست و چهار ساعت هم نیست که اومدم اینجا! اما چرا دوباره افتادم توی یه ماجرای دیگه؟! با همین تفکرات خوابم میبره..

*********************************

شبی وسط دیماه. هوا سرد و من و پرتو همراه بچه های دفتر مجله اومدیم کنار زاینده رود و آتیش روشن کردیم.. تمام سطح رودخونه و بیشه رو مه غلیظی گرفته. به حدی که بیشتر از چند متر اونطرفتر رو نمیشه دید.. بچه ها یه قابلمه ی بزرگ لوبیا گذاشتند روی آتیش و همه دور هم در حال گفتن و خندیدن.. میبینم پرتو داره به خودش میپیچه.. کلافه ست..
-چته آتیشپاره؟ نکنه جیش داری؟ ریز میخنده..
-پس جیش داری؟
اووهووم..
-ای خدا، من از دست این دختر چیکار کنم؟ خوبه تو خونه اینهمه بهت سفارش کردم..
سرش رو میاره زیر گوشم و با حرص میگه:
ئه، حالا آروم.. میخوای آبرومو ببری؟
-آخه من حالا از کجا دستشویی پیدا کنم تو این تاریکی و مه؟
خوبه خودتم داری میگی تاریکی و مه!
یباره دو ریالیم میافته.. میخندم و میگم: ای بد جنس ! میخوای بری تو تاریکی خودتو راحت کنی؟
یکم خودش رو لوس میکنه و جواب میده: خب آره.. چاره ندارم.. زحمتش این که وقتی رسیدیم خونه یه دوش بگیرم..
یکم دست دست میکنم و بعد دست پرتو رو میگیرم و آروم از جمع جدا میشیم و میریم تو عمق مه و بیشه بین درختا.. جایی هستیم که دیگه هیچ کس نمیتونه ما رو ببینه..
-خب همینجا خوبه.. یالا تمومش کن.. یباره دستش رو میذاره روی سینه م و من رو محکم میکوبه به درخت پشت سرم و لباش رو میذاره روی لبام و دستاش رو دور کمرم حلقه میکنه.. اولش تعجب میکنم و میخوام از خودم جداش کنم.. اما اونقدر تحت تاثیر شرایط و اون طعم لباش قرار میگیرم، که نظرم عوض میشه و فشارش میدم به خودم.. بلاخره نفس کم میاریم و لبامون از هم جدا میشه.. میبینم پرتو داره به شدت نفس میزنه و دوباره خیز میگیره که لباش رو بذاره روی لبام..
-صبر کن ببینم. چته؟! مگه نیومدی جیش کنی؟
تقریبا عصبانی میشه و میگه: خفشو خنگ.. دارم میمیرم برات و باز لباش رو میچسبونه روی لبام و اینبار همونطور که داریم همدیگه رو میبوسیم، پالتوش رو میده بالا و دکمه ی شلوار جینش رو باز میکنه و با یه حرکت تا زانوهاش میکشه پایین.. با اینکارش خون به سرم هجوم میاره و تقریبا مغزم تعطیل میشه.. سپس دست میندازه به شلوار من و دکمش رو باز میکنه و همون کارم با شلوار من میکنه.. بعد یقه ی من رو میگیره و من رو میچرخونه تا جاش با من عوض بشه.. به سرعت پشتش رو به من میکنه و دستاش رو میذاره روی تنه ی درخت.. منکه هنوز یکم حیرت زده م میگم: پرتو اینجا؟!
-شهروز خفه شو.. خواهش میکنم ..
هیچ وقت ندیده بودم که پرتو برا معاشقه اینجوری پیش قدم بشه و به این گستاخی! ویرم میگره که اذیتش کنم.. برا همین دوباره میگم:
-بخدا یکی میبینه آبرومون میره.. اینبار اونقدر عصبانی میشه که برمیگرده و مثه یا ماده ببر بهم حمله میکنه و یه تنه ی محکم بهم میزنه.. چون شلوارم تا زانوهام پایین، تعادلم بهم میخوره و از پشت میخورم زمین.. میخوام به وضعیتی که خودم دارم و گسیختن عنان پرتو بخندم، که پرتو خودش رو پرت میکنه روی من و تا میام به خودم بجنبم، دوتا پاش رو میذاره دوطرف تنم و دست میکنه توی شورتم و توی اون تاریکی سعی میکنه توی چشمام نگاه کنه. از شدت هیجان داره بلند بلند نفس میزنه و دستاش داره میلرزه.. لحظاتی بعد یه آه بلند میکشه و مینشینه روی تن من و سرش به طرف عقب خم میشه..
به چند ثانیه نمیکشه که، شروع میکنه به لرزیدن و صدای لرزونش به گوشم میرسه.. عوضی.. بیشرف.. بیشرف خواستنی.. اونقدر از این هیجان دارم لذت میبرم که میکشمش توی بغلم و هر دو گریه میافتیم...
از خواب میپرم.. میبینم سارا سراسیمه بالای سرم نشسته و داره به شدت تکونم میده.. آقا شهروز.. آقا شهروز..
یکم نفس تازه میکنم.. هنوز مست مستم.. به سختی از جام بلند میشم و میرم در اتاق رو باز میکنم و میرم طرف دستشویی.. وقتی توی دستشویی تنها صورت تکیده مو توی آینه میبینم، دیگه نمیتونم بغضم رو کنترل کنم و میزنم زیر گریه.. چقدر دلم برات تنگ شده همه کسم.. دوستت دارم پرتو.. دوستت دارم عشقم.. برگرد عزیز دلم.. برگرد...

************************************

از زمان خوابی که دیدم تا صبح پلک بهم نمیزنم و تموم شب رو به پرتو و خاطراتش فکر میکنم.. سارا روی تخت خوابیده و صدای نفسهای عمیقش، گویای یه خواب آروم.. حدود ساعت نه صبح شورانگیز میزنه به دراتاق و شروع میکنه من و سارا رو صدا زدن..
بعد اینکه صبحونه میخورم.. به شورانگیز میگم: من باید برم دنبال یه مکان برا زندگی بگردم.. اما باید پول اقامت دیروز تا حالا رو حساب کنی..
حالا چه عجله ایی؟!
-نه دیگه.. اگه میخوای بازم بیام، همین حالا تسویه کنیم..
باشه. تو سارا رو راضی کن.. باقیه شم مهمون من بودی..
دست میکنم توی جیبم و یه اسکناس صد تومنی بیرون میکشم و یه چشمک به سارا میزنم و میدم دستش.. سارا هم با لبخند پول رو میگیره.. بعد یه اسکناس صد تومنی هم میدم به شورانگیز که میخواد نگیره.. اما به زور میچپونم توی دستش.. بعد کولم رو برمیدارم و با همه وداع میکنم.. البته فریدون نیستش..
تا ساعت یازده از پولی که نادیا ریخته به حسابم، به اندازه ی رهن خونه برمیدارم و کاره خونه رو تموم میکنم و کلیدش رو تحویل میگیرم.. یکم خودم رو توی شهر به خرید مواد لازم سرگرم میکنم و بعد یه تاکسی دربست میکنم و راس ساعت دوازده خودم رو میذارم پشت در خونه ی شورانگیز تا به سارا زنگ بزنم..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
عالی بود داروک جان🔥🔥
ای بابا
     
  
مرد

 
عصیان(قسمت هشتم) نوشته ی داروک..

وقتی گوشی تلفن عمومی رو میذارم و زیر برق آفتاب برمیگردم، تا برم توی تاکسی بنشینم، میبینم سارا از خونه ی شورانگیز با عجله بیرون میپره.. فقط یه بلوز و شلوار تنش و شالشم دستش.. به سرعت شالش رو میکشه روی سرش و میدوه طرف ماشین.. تا مینشینه توی ماشین..
بهش میگم: گوشی منو بده..
گوشیم رو میگیرم.. کروکی و آدرس خونه رو که روی کاغذ کشیدم رو میدم دستش و همینطور کلید خونه.. بهش میگم:
-این خوراکیهایی که گرفتمو با خودت ببر.. ممکنه مجبور بشم تا یکی دو روز نیام خونه.. میخوام محکم باشی و نترسی.. خونه تلفن داره.. خودم باهات تماس میگیرم.. هر بار خواستم زنگ بزنم.. اول یه تک میزنم و بعد گوشیو بردار.. در غیر این صورت، تلفن جواب نده.. داره با سر حرفام رو تایید میکنه.. خب پولم که پیشت هست.. اگه چیزی لازم داشتی.. فقط یه تک بزن روی گوشیم.. خودم تماس میگیرم.. حالا هم بیشتر از این معطل نکن و از ماشین پیاده میشم و تاکسی به راه میافته.. سارا رو میبینم که برگشته پشت سرش رو نگاه میکنه و برام دست تکون میده..
حدود یک ربع ساعت که برگشتم خونه ی شورانگیز و باز توی آشپزخونه دارم براش توضیح میدم، که خونه گیرم نیومده..
مهم نیست.. حالا تا خونه گیرت بیاد میتونی اینجا بمونی.. مگه مشکلی داری؟
-نه.. اما آخرش چی؟ بلاخره باید خونه بگیرم.. راستی مگه تو امروز پرواز نداشتی؟
چرا اما مرخصی گرفتم..
-چطوری؟ مگه نباید برا مرخصی برگردی تهران؟!
هههه.. عزیز دلم.. تو چقدر ساده ایی! فکر میکنی کاری باشه که با یکم حال دادن حل نشه؟
-آهان از اون نظر.. متوجه شدم..
خب، دیشب با سارا خوش گذشت؟
-ای.. بد نبود.. اما میدونی من سکس رو کامل دوستدارم..
میتونستی کامل بکنی..
-چطوری؟ تو که برام حروم کرده بودی...
ببندد خداوند ز حکمت دری .
ز رحمت گشاید در دیگری..
-هههه.. گمشو.. من اصلا از اون کار خوشم نمیاد..
جدی؟ چه بد! چقدر بی سلیقه ایی..
-خیلی جنده ایی شورانگیز!
ببین. با من بودی از این ادا اطوارا در نیاریا.. راحت..
-هه.. چیه؟ هوس کون دادن زده به سرت؟
اتفاقا خیلی وقته که ندادم.. اما بدم نمیاد ببینم تو که اینقدر هیزی هنرت چی..
وقتی میگه هیز.. تو دلم به حال خودم میخندم.. من به چی فکر میکنم و این دگوری به چی!
-سارا کجاست؟
همینجاها باید باشه و شروع میکنه سارا رو صدا زدن.. سارا.. سارا.. کجایی دختر؟ بیا عشقت اومده.. ههه.. پاک دل دختره رو بردی.. هنوز نفهمیده اومدی..
-شورانگیز میشه به من مشروب بدی؟
آره.. بعد در یخچال رو باز میکنه و بطر ویسکی رو میکشه بیرون و برام یه لیوان با یخ پر میکنه.. دلم ضعف میره.. استرس دارم.. میخوام وقتی رو میشه که سارا رفته، کله م داغ باشه.. لیوانم رو برمیدارم، با یکم مزه و میرم مینشینم روی کاناپه قاطی دخترا که دارند به هرچیز ساده ایی مثه بچه ها غش غش میخندند.. مینشینم و همونطور که مشروبم رو مزه مزه میکنم.. به اونها نگاه میکنم.. چقدر زیبا و چقدر معصومند! هر کدومشون برای خودشون یه ملاحت خاصی دارند.. کثافت این شورانگیز با دقت همه رو گلچین کرده.. دخترا وقتی میبینند من توی جمعشونم و دارم به شیرین کاریها و شوخیاشون میخندم.. سعی میکنند خودنمایی بیشتری بکنند و رفتارشون بیشتر جنبه ی سکسی میگیره..
کار شورانگیز تو آشپزخونه تموم میشه و میاد بیرون.. من رو مخاطب قرار میده و با تعجب میپرسه: سارا نیومد؟!
-نه! منکه ندیدمش..
شورانگیز بیشتر تعجب میکنه و شروع میکنه به دنبال سارا گشتن.. وقتی توی ساختمان ازش اثری پیدا نمیکنه، میره در رو باز میکنه و اون غول بیابونی رو صدا میکنه.. موسی.. موسی..
بعد لحظاتی سرو کله ی موسی با همون هیبت توی همون دشداشه ی سفید و بلندش پیدا میشه..
بله خانوم؟
سارا رو ندیدی؟
خانوم یکم وقت پیش دیدم، از در خونه رفت بیرون.. لحن صحبت کردن موسی مثه یه آدم عقب افتاده ی ذهنی.. تازه میفهمم که این غول بیابوی بر خلاف ظاهر خشنش باید ادم بی آزاری باشه..
تو هیچی بهش نگفتی که داره کجا میره؟! موسی سرش رو زیر میندازه و ساکت میمونه..
وقتی داشت میرفت چی پوشیده بود؟
هیچی خانوم.. فقط با یه بلوز و شلوار بود..
بدون مانتو؟
بله خانوم..
شورانگیز برمیگرده و میره طبقه ی بالا و بعد چند دقیقه برمیگرده و با عجله میره سمت تلفن و با فریدون تماس میگیره..
سلام فری جون.. سارا فرار کرده.. آره مطمئنم.. هیچی هم با خودش نبرده.. من از جام بلند میشم و میرم کنار شورانگیز..
بازم ادامه میده.. باشه باشه.. فقط میترسم بره به کسی حرفی بزنه و بعد ارتباط رو قطع میکنه..
-چی شده؟ واقعا فرار کرده؟
مثه اینکه.. فکر کنم پولی که صبح بهش دادی کار دستمون داد..
-عجب! خب میگفتی تا ندم بهش..
چه میدونستم دختره سلیطه اینجوری میکنه!
-حالا مطمئنی که فرار کرده؟
آره.. چون اگه میخواست جایی بره، که مشکلی نداشت.. مانتو میپوشید و به من هم میگفت..
-حالا باید چیکار کنیم؟
فری گفت: میره ترمینال و یکی دوتا رو هم میفرسه سر خط بندرعباس و بوشهر..
-ولی اونکه بدون مانتو نمیتونه جایی بره..
منم از همین میترسم.. فکر اینم که اینجوری بگیرندش و اونم همه چیو لو بده.. من میرم طرف کوله م و میگم: میرم دنبالش..
از خونه که میام بیرون، زنگ میزنم به خونه ی خودم.. سارا گوشی رو برمیداره..
-سلام.. چطوری؟
سلام.. وااای مردمو زنده شدم...
-چرا؟!
از استرس..
-حالا خوبی؟
آره..
-سارا همه چی خریدم.. برا خودت غذا درست کن و با خیال راحت بنشین پای برنامه های تلویزیون.
چشم.. اما برا شما دردسر نشه؟
-نترس دختر جون.. نگران من نباش.. فعلا بدرود..
بلافاصله زنگ میزنم به نادیا..
سلام شهروز..
-سلام نادی.. خوبی؟
مرسی.. چه خبر؟
-ممنونم که پولو ریختی به حساب..
خواهش.. خونه رو گرفتی؟
-آره.. نادی میتونی پاشی بیای لنگه؟
وا ، به همین زودی، دلت برام تنگ شد؟ههههه
-یه ماجرا پیش اومده که بهت نیاز دارم..
وااای خدای من.. بابا لامصب بذار بیست وچهار ساعت از اونجا رسیدنت بگذره!
-بخدا دست من نیست.. نمیدونم چرا از چاله در میام میفتم تو چاه!
شهروز به من نگو.. منکه تو رو خوب میشناسم.. میدونم خودت دنبال دردسری.. حالا چی شده؟
-قضیه ش مفصل.. وقتی اومدی بهت میگم..
حالا یه اشاره بکن حداقل.. نگرانم..
-یه دختر بچه رو از یه جنده خونه کشیدم بیرون.. میخواستند بفروشندش به عربهای امارات..
یا ابوالفضل.. تو دیگه کی هستی! ایندفعه دیگه با یه باند درافتادی؟!
-نادی بخدا من تقصیری ندارم.. خودش پیش اومد..
نه.. بذار من برات حدس بزنم.. احتمالا یه جا از روی مسخره بازی گیر دادی به یه زن و اونم پاتو کشیده تو این ماجرا..
-لعنتی تو چطور میتونی اینقدر دقیق حدس بزنی؟
کار سختی نیست.. فکر میکنی یادم رفته که چطوری با خودم درگیر شدی؟ از روی همین حس فضولیت.. لعنت به تو شهروز..
-حالا میای یا نه؟ این دختره مونده روی دستم.. نمیتونم زیاد پیش خودم نگهش دارم.. چون ممکنه زیر نظر باشم و تازه خودش برام میشه یه دردسر دیگه..
نادیا یه نفس عمیق میکشه و بازدمش بصورت یه آه از سینه ش خالی میشه و میگه: باشه کارامو راست و ریس میکنم و سعی میکنم برا فردا حرکت کنم..
-با چی میای؟
نمیدونم.. باید چیکار کنم؟
-بهترین کار این که بری دفتر هواپیمایی و ببینی پس فردا از شیراز پرواز هست یا نه..
و اگه نبود؟
-فکر کنم بهترین مسیر این که حرکت کنی بیای بندرعباس و از اونجا بیای لنگه.. البته اگه پرواز بندر عباس گیرت بیاد..
واگه بازم گیرم نیومد؟
-پرواز کیش بگیر.. از کیش راحت میتونی بیای لنگه..
آره اینو میتونم بگیرم.. مهسا دوستم توی آژانس هواپیمایی پروازای کیش کار میکنه..
-آره.. این خیلی خوبه.. پس خبرشو بهم بده..
باشه.. همین حالا زنگ میزنم به مهسا.. فعلا بای..

زنگ میزنم به شورانگیز..
جوونم شهروز؟
-خبری نشد؟
نه، هنوز که نه..
-عجب! شورانگیز تو مطمئنی فرار کرده؟ از بچه ها بازم پرسو جو کن..
شهروز مطمئن شدیم که رفته.. چون هیچ اثری ازش نیست.. نه توی ترمینال و نه خطهای سواری.. فریدون با یه نفر که خطیهای سواری رو میشناسه، رفته سراغشون و همشون گفتند همچین دختری نیومده سر خط.. حالا تو کجایی؟
-داشتم میرفتم ترمینال رو پیدا کنم.. اما تو که میگی خبری نبوده..
آره نمیخواد توی این گرما بری اونجا.. فری خودش رفته.. بی نتیجه ست.. البته به بچه های ترمینال سپرده که درصورت دیدنش خبر بدند.. برگرد بیا خونه.. هوا خیلی گرم..
-باشه.. حالا برمیگردم..
صدای داروک توی مغزم میپیچه، که داره قهقه میزنه و بعد میگه: حرومزاده چه نقشی بازی میکنه!
-خفه شو داروکی.. هههه
ببین.. با اینکه خیلی بی ذاتی.. اما عاشقتم..
-مرتیکه چرا بی ذاتم؟ مگه اشتباه کردم؟
نه، منظورم از بی ذاتی این که میدونی چطوری باید کسیو بپیچونی..
-داروکی نظرت چی به اون یکی در جنده خانوم یه حالی بدم که دیگه برام شعر نگه؟
خفه شو شهروز.. آخه چرا زر زر زیادی میکنی؟ تو که مال این غلطا نیستی حرفشم نزن..
-هههه، انگار یادت رفته یه زمانی چه بیدادی کرده بودم؟
اون مال اونوقتایی بود که اسیر پرتو نبودی..
با یاد آوری پرتو بازم قلبم میریز.. واقعا چیکار کرده این دختره با من که کس دیگه رو نمیبینم؟!
چی؟ خیلی دلت براش تنگ شده؟
-تو نشده؟
میمرم براش..
-اگه اینبار دستم بهش برسه.. اگه برسه..
خفه شو شهروز.. بازم یه گند دیگه میزنی و از دستش میدی..
-اگه میتونی برشگردون.. به شرفم قسم میخورم که دیگه به هیچ قیمتی از دستش ندم..
یادته اون دفعه که برشگردوندم ، توی عوضی اولین کاری که کردی زدی داغونش کردی؟ و بعدم در عرض چند روز همه چیو بهم ریختی؟ بازم میخوای برشگردونم؟! واقعا که خیلی پرویی!
-داروکی.. کل کل نکن.. اگه میتونی برشگردون..
باور کن که خیلی از دستت رنجیده.. بعید میدونم بتونم.. اما تلاشمو میکنم..
به خودم میام میبینم پشت در خونه ی شورانگیزم و عرق داره از همه سوراخ سمبه های تنم شره میکنه...

***************************************

گوشیم زنگ میخوره.. نادیاست..
سلام نادی..
سلام.. من تا یک ربع دیگه میرسم لنگه...
-باشه خانومی.. حالا میام دنبالت..
به شور انگیز میگم: من باید برم دیدن یکی از دوستام و از خونه میزنم بیرون.
کل دو روز گذشته رو دنبال سارا گشتند و هیچ خبری نشده.. تو دلم دارم میخندم.. از خونه میام بیرون. یه تاکسی دربست میکنم و میرم طرف مرکز شهر..
نادیا از ماشین پیاده میشه و با ذوق میاد طرفم.. فقط خدا میدونه از دیدن یه دوست تو این شهر غریب چقدر خوشحالم.. با هم دست میدیم و اون صورتم رو میبوسه..
-چطوری؟ راحت اومدی؟
آره تا کیش که پرواز بد نبود.. از کیش تا بندر چارک با قایق اومدم. که خیلی حال داد.. فقط از بندر چارک تا اینجا یکم سخت بود..
با نادیا سوار همون تاکسی میشیم و به طرف خونه حرکت میکنیم.. توی راه برای نادیا اتفاقاتی که افتاده رو تعریف میکنم و اون بهت زده به حرفام گوش میده و میگه: حالا میخوای ببرمش اصفهان؟
-آره دیگه.. چاره ایی نیست..
یکم فکر میکنه و باز میگه: خونواده ایی ، کس کاری نداره؟
-نه، اون یه دختر سر راهی، که یه پدر مادر غیر واقعی بزرگش کردند و چون خیلی فقیر بودند، این زنیکه تونسته به هوای زندگی بهتر اونو بکشه تا اینجا..
عجب!
نادیا و سارا خیلی زود با هم اخت میشند و دیگه کار میافته دست نادیا.. حالا فقط مونده خارج کردن سارا از بندرلنگه، به صورتی که فریدون و شورانگیز متوجه نشند..

ادامه دارد..
داروک
     
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

عصیان

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA