انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 9:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

زمهریر


مرد

 
نام داستان ؛زمهریر
نویسنده ؛داروک
داروک
     
  
مرد

 
زمهریر(قسمت یکم) نوشته ی داروک...

اواسط دیماه.. امسال سرما یکم بیشتر از چند سال گذشته ست.. از صبح هوا ابری و من حس میکنم، که آسمون میخواد بباره.. شب زمستونی چنان روی خونه خیمه زده، که هیچ چیز نمیتونه گرمم کنه! نه حرارت شومینه، نه لباس زیاد و نه الکل.. انگاری که سرما توی بند بند بدنم رسوخ کرده!
پشت پنجره ی پذیرایی ایستادم و چشمم به آسمون برافروخته ست. این سرخی آسمون رو خوب میشناسم. میخواد برف بیاد! توی دلم خالی و هیچ چیز نتونسته مجبورم کنه، که توی این حدود یک ماه از خونه بیرون برم.. لیوان عرقم رو به لبام نزدیک میکنم.. دیگه بوی الکل اذیتم نمیکنه! برعکس حس میکنم خیلی به بوش نیاز دارم! پس یه جرعه ی سنگین میریزم به حلقم..
صدای زنگ، سکوت خونه رو درهم میشکنه و من رو از اون خلسه بیرون میکشه.. دیگه میدونم، که باید نادیا باشه.. وقتی صبح اومده بود که بهم سر بزنه، برای اولین بار بعد از مدتها به چهره ش دقیق شدم.. پژمرده بود.. دیگه اون طراوت قبل تو وجودش نبود.. دائم سعی میکرد بخند! اما معلوم بود که یه چیزی توی وجودش داره آبش میکنه! رنگ رخسارش زرد بود و معلوم بود، که به ضرب و زور کرم آرایشی، سعی کرده اون زردی رو پنهون کنه و من اونقدر خودخواهم، که توی این مدت حتی برای یکبار ازش نپرسیدم، که درونش چی میگذره!
همونطور که درگیر این افکارم، میرم طرف آیفون و بدون اینکه بپرسم کی، شستی رو میزنم و برمیگردم میرم توی آشپزخونه، تا لیوانم رو پر کنم.. بعد چند لحظه بازم صدای زنگ بلند میشه و من به خیال باز نشدن در برمیگردم و مرتبه ایی دیگه شستی رو فشار میدم و باز برمیگردم توی آشپزخونه، تا مزه ی عرقم رو از یخچال بردارم.. لحظاتی بعد میبینم یک نفر داره میزنه به در پذیرایی!
-یعنی چی؟ چرا امشب اینجوری میکنه؟! خب بیا تو دیگه.. بلند داد میزنم.. بیا تو دیگه نادی.. نترس لخت نیستم.. بعد در پذیرایی باز میشه و صدای یه خانومی که تا حدودی برا گوشم آشناست خطابم میکنه!
شهروز؟ شهروز؟
به طرف در حرکت میکنم و وقتی نزدیک میشم میبینم، صورت زیبایی از پشت در خودش رو جلو میکشه و داخل خونه رو نگاه میکنه! جا میخورم! بازم صدا میزنه:
شهروز؟ کجایی پسر؟
خدای من این مهشید!
-مهشید؟ اینجا چیکار میکنی؟!
به سرعت وارد میشه.. با چهره ایی خندان و جا افتاده. چقدر زیباتر شده! ایستاده و داره به سرتاپای نزار من نگاه میکنه.. خندون ولی متعجب!
به طرفم میاد..
خیلی پستی شهروز.. خیلی بیمعرفتی!
وقتی بهم میرسیم دستش رو جلو میاره و دست میده..
دلم میخواد بغلت کنم اما نمیشه..
-ههههه.. چرا؟ مشکلی نیست.. میتونی بغلم کنی..
تو هیچ وقت مشکلی نداری.. اینو خوب میدونم.. اما من مشکل دارم..
-نکنه شوهر کردی؟
هه.. یه دونه..
-واقعا؟!
آره خره.. یه بچه هم دارم.. تو که هیچ فرقی نکردی! هنوزم همون ریختی هستی!
-اما تو خیلی تغییر کردی!
چرخی میزنه و میگه: چطوری شدم؟
-خوشگلتر و سکسیتر..
هی پسره ی هیز، چشماتو درویش کن.. چشم بد به زن شوهردار؟ تو خجالت نمیکشی؟ من حالا نزدیک دوماه اومدم ایران. هزار بار پیش جاوید برات پیغام گذاشتم.. شماره ی تلفنمو دادم.. اما توی نامرد، حتی یه تماسم نگرفتی! خیلی پستی بخدا شهروز..
-گله نکن.. حال و روز خوشی ندارم.. حالا که اومدی بیا وقت رو به شکایت تلف نکنیم.. بعد دستش رو میگیرم و میبرمش به طرف آشپزخونه و مینشونمش پشت میز..
میرم سر یخچال میوه و شیرینی که نادیا خریده رو بیرون میارم و میذارم روی میز و میگم: میدونی که من تعارف و پذیرایی بلد نیستم..
ههه.. تو هیچ فرقی نکردی! هنوزم به همون شلخته گی و بی انظباتی.. نگاه کن آشپزخونه رو تو رو خدا.. چرا اینقدر بهم ریخته ست؟!
-تازه بهت بگم که، نادی هر دو روز یبار همه چیو مرتب میکنه برام.. هفته ایی یبار هم مامان و سیمین میاند خونه تکونی میکنند و اینجوری...
نادی کی؟ همسرت؟! از اون که خبر دارم جدا شدی؟ یعنی جاوید بهم گفت که ازدواج کردی اما جدا شدی!
دست میکنم توی موهام و سعی میکنم متمرکز بشم.. نادی؟ نادی دوستم.. یه دوست کار درست..
ای حقه باز. هنوز دست از دختر بازی برنداشتی؟!
-نه، نه.. اشتباه نکن.. نادی فقط یه دوست..
آره میدونم چه جور دوستی.. همیشه مثه یه خدمت کار برات کار میکنه و هر وقتم عشقت بکشه میبریش تو تختخواب..
-با لحن معترض میگم: این چه جور حرف زدن؟ من کی اینجوری بودم؟
آهی میکشه و میگه: بسه دیگه ادای پسر خوبا رو برا من درنیار.. مثه اینکه بنده دوسال از عمر عزیزمو با جنابعالی تلف کردما.. خوب میشناسمت.. یادت رفته که هر چند وقت یبار گم میشدی؟! و وقتی با هزار بدختی پیدات میکردم، یا یه دختر دیگه هم تو کار بود و یا باید کارای عقب افتادتو جمع و جور میکردم؟ عوضی یادت رفته تموم تایپ اون دست نویسهای جفنگتو من انجام میدادم؟ آخرشم هیچ غلطی نتونستی بکنی..
بهش اشاره میکنم عرق میخوری؟
از پشت میز بلند میشه و شروع میکنه پالتوش رو درآوردن و میگه:
مثه اینکه امشبو اینجا افتادیم.. هنوزم عرق سگی میخوری؟
-اووهوم..
خاک بر سر عقب مونده ت کنم.. بریز ببینم.. بریز یکم گرم بشیم..
یه پیک کوچیک از کابینت بیرون میارم، میذارم روی میز و پرش میکنم..
مهشید هم پالتو و شالش رو که درآورده، به راهنمایی من میره آویزون میکنه به جالباسی و برمیگرده.. حتی اندامشم زیباتر شده.. یکم براندازش میکنم..
چیه؟ هیز بازی درنیاریها..
-ههه.. چشم...
درپذیرایی باز میشه و نادیا در حالیکه داره میگه: ووویی چه سرده وارد میشه! روی شالش چند تا دونه برف دیده میشه!
نادیا با دیدن مهشید، یکم جا میخوره! اما خودش رو جمع و جور میکنه و میاد طرفمون..
-چه عجب دختر امشب کلید رو جا نذاشتی؟!
از بس پشت در خونه ت الاف شدم، حواسم رو جمع کردم که جا نذارم..
نادیا و مهشید رو بهم معرفی میکنم.. نادیا میخنده و دستش رو جلو میاره و با مهشید دست میده..
اما توی نگاه مهشید یه سردرگمی، یه نگرانی مبهم جاگیر شده!
نادیا میگه: عزیزم من باید برم.. برات غذا آوردم.. اما باید برم خونه ی بابا و بعد ظرف غذایی که توی دستش رو میذاره روی اپن ..
-برنمیگردی؟
توی چشمام نگاه میکنه و مرموزانه میپرسه: برگردم؟!
معنی سوالش رو خوب میفهمم.. بهش لبخند میزنم و میگم:
مهشید جون امشب اینجا مهمون من.. تو هم بیا تا با هم باشیم..
بازم کنجکاوانه توی چشمام نگاه میکنه! واضح که دنبال این که از دعوت من مطمئن بشه.. داره با خودش فکر میکنه، شاید من با مهشید رابطه ی خصوصی دارم.. اما دیگه حرفی نمیزنه و باز با مهشید دست میده و میگه:
خوشحال شدم از دیدنتون و بعد خطاب به من میگه: اگه موقعیت درست بود برمیگردم..
برای اولین بار، چنان موج حسادتی توی چشمای نادیا میبینم، که قلبم فرو میریزه.. حس میکنم قلبش رنجید.. برمیگرده و از در بیرون میره..
به محض اینکه حس میکنم از خونه خارج شد.. براش یه مسیج میفرسم..
نادی عزیزم، مهشید فقط یه دوست.. خواهش میکنم از خونه ی بابا که برگشتی بیا پیشمون.. اوکی؟
بلافاصله جواب میاد.. اوکی.. برمیگردم..
مهشید همچنان غرق تفکر!
-چیه؟! چرا اینقدر رفتی تو فکر؟
همونطور که داره به پیک عرقش نگاه میکنه میگه: شهروز؟
-جونم؟
چقدر این دخترو میشناسی؟
یکم فکر میکنم و جواب میدم: خب فکر میکنم خیلی بشناسمش.. چطور؟
بازم عمیق فکر میکنه و جواب میده:
مریم رو که یادت هست؟
-آره!
میدونی متخصصه زنان؟
-نه خبر نداشتم! جدی؟ آفرین! خب؟
آره.. اون پزشکی خوند و بعدم که تخصص زنان گرفت.. هفته ی پیش رفتم مطب دیدنش.. نادیا رو اونجا دیدم..
-خب؟!
بازم تعمق میکنه و ابروهاش رو بالا میندازه و میگه: همین..
-خب شاید برا مسائل زنانگی اومده دکتر؟
مهشید پیکش رو برمیداره و سرمیکشه.. صورتش رو از تندی عرق مچاله میکنه و بلافاصله چندتا قاشق ماست میکنه تو دهنش و میگه: اوه اوه! این چه زهرماری تو میخوری؟!
-چشه؟! عرق به این خوش خوراکی!
آره شاید برا مسائل زنانگی اومده بوده..
-پس به من ربطی نداره..هههه..
مرتیکه ی بی ذات رو نیگاش! یعنی میخوای بگی باش سرو سری نداری؟!
-به جون شهروز فقط یه دوست برام.. اصلا نمیدونم چه تعریفی برا رابطمون داشته باشم! مثه یه خواهر! مثه یه مادر! مثه یه همسر! البته فقط از نظر توجه.. مثه یه دوست مرد! نمیدونم! باور کن هیچ وقت نتونستم برا نادی تعریفی داشته باشم!
عجیب! یعنی میخوای بگی یه دختری هم توی زندگیت بوده، که بهش دست درازی نکرده باشی؟!
-مهشید حیلی نامردی! من کی به کسی دست درازی کردم؟
هاهاها.. یادت رفته پشت در خونه ی شرافتو؟ هااان؟
-گمشو.. کرم از خودت بود..
راستی هنوزم همون دیوونه گیها رو داری؟
-انگار بدت نمیاد نشونت بدما؟! هوووم؟
بخواب بینیم بابا.. خوب میشناسمت.. حتی اگه خودمم بخوام، میدونم که هیچ اتفاقی نمی افته.. میدونم بیشرف نیستی.. اگه بودی پشت سرت حرف بد بود..

-کوربشه حسود..
خاک برسرت.. من حسودم؟! دیوونه همین پسر خوب و پاک رو من میکشیدمش تو رختخواب..
-چی شد؟!چی شد؟! هان؟! تو منو میکشیدی تو رختخواب؟ انگار یادت میره شما مفعولی..
هههه.. شما مردا اونقدر خودخواهید، که این خودخواهی ازتون یه احمق درست میکنه! آخه مرتیکه، اگه من نمیخواستم و اونجوری تحریکت نمیکردم، تو شهامت اینو نداشتی که بهم دست بزنی.. پس اینو بدون.. ما زنهاییم که شمارو میبریم تو رختخواب.. نه شما گاوهای حشری..
-مهشید داری یه کاری میکنی، که همچین بزنم تو دهنت که هیچ کولی در کون بچه ش نزده باشه..
چی؟ حقیقت تلخ؟ بریز بخوریم بابا.. بریز ببینم..
گفت و شنود من و مهشید به اوج رسیده بود، که صدای زنگ خونه بلند میشه..
-کی میتونه باشه؟ نادیا که کلید داره!
احمق اونکه مثه تو بیشعور نیست.. بدون در زدن دیگه وارد نمیشه.. خانومها شعورشون از شما مردا خیلی بیشتره..
خنده م میگیره.. پامیشم و میرم در رو باز میکنم و نادیا وارد میشه.. بازم یکم برف روی شونها و شالش نشسته..
جمع سه نفریمون تا نزدیکای سحر، به گفتن خاطرات و خوردن مشروب سرگرمیم و سحرگاه، رختخواب پهن میکنم و میخزیم توش.. مهشید میگه:
هی مرتیکه؟ ما دوتا دختر مستیم.. تو هم مستی.. یهو جوگیر نشی؟! نادیا جواب میده:
نترس مهشید جون.. هنری نداره.. کسی دیگه دندون نیش زدنش رو کشیده..
چی داری میگی نادیا.. من این عوضی رو میشناسم.. یه کارایی ازش سر میزنه که باور نکردنی..
ههههه.. نترس مهشید.. منم خوب میشناسمش و بعد شروع میکنه اتفاقات اولین دیدارمون رو برای مهشید تعریف کردن..
-هی نادی داری چه غلطی میکنی؟!
ههه.. حکم الکل دیگه.. بذار یکم مهشید رو بخندونم و همونطور که تعریف میکنه، مهشید از خنده قهقه میزنه و من بین تعریفای زنانه ی اونها به خواب میرم!

لبای پرتو روی لبام و محکم دارم به خودم فشارش میدم.. لباش رو ازم جدامیکنه.. صورتم رو میگیره بین دستاش و توی چشمام نگاه میکنه! اشک روی مژهای سیاهش رو گرفته! صورتش پر از بغض و مردمک چشماش میلرزه.. بازم من رو میبوسه..
-کجا بودی عزیزم؟
من؟ همینجام.. کنار تو.. همیشه همینجا بودم.. نگاه میکنم به دور برم.. میبینم توی خونه م! چشمم میافته به نادیا و مهشید که هر دو خوابند.. دوباره تو چشمای پرتو نگاه میکنم.. میخوام حرف بزنم و بگم که فکر اشتباه نکنه.. که باز لبام رو میبوسه و میگه: نیاز نیست چیزی بگی.. من دارم میبینمت عشقم.. بعد میره بالای سر نادیا.. یکم نگاهش میکنه و بعد زانو میزنه کنارش و آروم خم میشه و سر نادیا رو میبوسه! و باز برمیگرده تو بغلم..
-کجا رفتی یباره؟!
گفتم عزیزم.. جایی نرفتم.. کنارتم.. باور کن.. با من بیا تا ببینی..
دستم رو میگیره و من رو به دنبال خودش میکشه توی اتاق خواب.. روی تخت زیر پتو یه برآمدگی.. انگار زیرش کسی خوابیده..
ببین عزیزم.. من اینجام.. پیش تو و یباره پتو رو کنار میزنه.. باورم نمیشه! پرتو روی تخت خودش رو مچاله کرده! همونطور که عادت داره بخواب.. مثه جنین.. پرتو کنارم ایستاده! پرتو روی تخت خوابیده! یباره وحشت میکنم و از ترس فریادی میکشم، که خودم از خواب میپرم..
چشمام رو باز میکنم.. دارم تند تند نفس میزنم.. از صدای فریادم مهشید و نادیا از جا پریده ند.. نادیا خودش رو به کنارم میرسونه.. سرم رو میگیره و بلند میکنه میذاره روی پاهاش..
چیه عزیزم؟! خواب میدیدی؟ خواب بد دیدی؟
مهشید برام آب آورده.. سر جام مینشینم و آب رو از مهشید میگیرم و میخورم.. هوا روشن شده.. از خوردن آب یکم آروم میشم..
روی ساعت نگاه میکنم.. حدود ده صبح.. مهشید متوجه ی ساعت میشه و میگه: وای دیرم شد.. قرار بوده ساعت ده خواهرامو ببرم برای کارای پاسپورتشون و سریع میره دستشویی، آبی به صورتش میزنه و برمیگرده میره لباساش رو میپوشه.. بعد میاد سمت من و نادی و میگه: بچه ها فعلا خدا نگهدار.. میام میبینمتون و دست میده.. من از جام بلند میشم و پلیورم رو تنم میکنم و به همراهش از پذیرایی خارج میشم.. برف اومده و هوا دیگه سردتر از دیروز.. هنوزم داره میباره.. به مهشید میگم: با احتیاط راه برو و به دنبالش تا دم خونه میرم.. وقتی میخواد از در خارج بشه، برمیگرده سمت من.. توی چشمام خیره میشه.. حس میکنم یه چیزی میخواد بگه.. پرسشگرانه نگاهش میکنم.. یکم لباش رو میجوه و بلاخره حرف میزنه..
یه چیزی میخوام بگم، فقط باید خونسرد باشی.. نباید جو زده بشی.. باید در موردش خوب فکر کنی.. اوکی؟
کنجکاو میگم: چی؟! خب بگو؟
مریم متخصص داخلی..
-خب؟!
نادیا اومده بود پیشش..
-خب؟ بنال مردم از نگرانی.. اههه..
شهروز نادیا بیشتر از یک ماه دیگه زنده نیست.. اون سرطان پیشرفته ی خون داره و بلافاصله در رو میزنه بهم و میره..
حس میکنم تو زمهریرم.. حس میکنم آسمون خورده تو سرم.. همه ی اندامم یخزده ست..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
سلام
یعنی توی نویسنده ها یکی شیوا (بین خانمها) و یکی تو داروک (بین آقایون) جوری دهن ما رو با اتفاقات نوشته هاتون سرویس کردین که .... دیگه بماند
خداییش عالی می نویسی پسر زاینده رود ، تا میاییم از یه شک تو داستان بیایم بیرون شک بدی رو میزنی
کلا ما ناک اوتیم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
saeed019920
سلام با عرض شرمندگی اگه امکانش هست براتون نام چندتا از داستانهای خانم شیوا مدیری رو بهم بگین
﷼﷼
     
  
مرد

 
Shahram58

(ضربدرى ناخواسته) (زندگى پس از ضربدرى) (فرشته انتقام) (فرشته مرگ) (تقدير يك فرشته) این 5 فصل به هم مزتبط اند
همچنین مجموعه بدون مرز که تا حالا حدود 36 قسمت منتشر شده و رمان شیوا ذر سه فصل و غرق در خیانت

و ...
از داستانهای شیوا بانو هست
     
  
مرد

 
زمهریر (قسمت دوم) نوشته ی داروک..

برمیگردم توی ساختمون.. انگار خون توی رگهام منجمد شده! میبینم بازم نادیا خوابیده..
میرم بالای سرش.. چشمم میافته روی بالشش.. چند قطره خونی که از دماغش اومده روی اون میبینم! خون تازه ست. معلوم چند لحظه بیشتر نیست که نشت کرده!
مینشینم کنارش.. به صورت رنگ پریده ش نگاه میکنم.. خدایا من چقدر احمقم! چطور تحلیل رفتنش رو متوجه نشدم؟! چنان بغضی تو گلوم، که به سختی دارم خودم رو کنترل میکنم.. دستم رو دراز میکنم موهای روی گونه ش رو جمع میکنم میبرم پشت گوشش..
از لمس صورتش بیدار میشه.. بدون اینکه صورتش رو به طرفم بچرخونه، چشماش رو به طرفم میگردونه.. وقتی میبنه صورتم حزن آلوده، لبخندی مینشینه رو لباش.. به معنای دعوتم گوشه ی پتو رو بلند میکنه.. آروم میلغزم زیرش و اون همونطور که به پهلو خوابیده، دستش رو از روی سینه م رد میکنه و صورتش رو میچسبونه به بازوم..
سرده! اما تو گرمی!
-چرا بهم نگفتی؟!
یکم سرش رو از بازوم جدا میکنه و سعی میکنه توی چشمام که به سقف دوخته م نگاه کنه..
از کجا فهمیدی؟!
-وقتی رفتی پیش متخصص، مهشید دیده تو رو..
مهم نیست..
-مهمه نادی.. خیلی مهم عزیزم..
خیلی دیره شهروز..
-کی فهمیدی؟
دقیقا دوهفته ی پیش..
-چرا بهم نگفتی؟
آه.. چی بگم؟ تو اونقدر درگیر مشکلات خودتی، که جای نگرانی برای من نداری..
-چی داری میگی نادی؟! تو اینجوری فقط منو.. میپره وسط حرفم و میگه: خواهش میکنم گله گی نکن.. باشه؟
بازوم رو از زیر گردنش رد میکنم و سرش رو میکشم روی سینه م و موهاش رو نوازش میکنم و هر دو با هم بغضمون میترکه..
لابه لای اشک ریختنش میگه:
منو ببر یه جایی، که هیچ کس نباشه.. نمیخوام مرگمو کسی ببینه..
-آروم باشه عزیزم.. هر کاری بخوای میکنم.. هر چی تو بگی..
همین امروز منو ببر.. من میرم خونوادمو میبینم و به بابا میگم، که با تو دارم میرم مسافرت و بعد میریم..
-نمیخوای به کسی بگی؟
نه.. اینجوری فقط رنجشونو زیاد تر میکنم..
-نمیشه نادی.. باید یکی بدونه.. حداقل به پدرت بگو..
نمیتونم.. باور کن که نمیتونم.. اگه بهش بگم، اونوقت ممکنه اون زودتر از من بمیره.. نمیتونم شهروز.. منو ببر از شهر بیرون..
-باشه..
من دارم میمیرم.. باورت میشه؟
-نه.. خواهش میکنم نادی ادامه نده... خواهش میکنم..
ساکت میشه و به اشک ریختن ادامه میدیم..

**************************************************

نادیا رو آوردم سامان.. توی همون ویلایی که بیست روز خودم اجاره ش کرده بودم.. قله ی کوه.. بالای بیشه ی زمستون زده.. سعی میکنم اتاق رو گرم نگه دارم..
نادیا یه بافتنی گلو گشاد به رنگ کرمی تنشه. آستیناش براش خیلی بلند! جوریکه دستای ظریفش توی اون پنهون شده.. موهاش نامرتب..
پشت پنجره ی بزرگ بالکن ایستاده و نگاهش توی عمق بیشه فرو رفته.. برای اولین باره که توی این چند سال، میبینم ریختش شلخته ست! دارم هیزم میریزم توی شومینه...
شهروز؟
صداش مملو از غم!
-جونم؟
اینجا رو چطوری پیدا کردی؟!
-اونوقت که پرتو رو ترک کردم، اومدم این حوالی و بطور اتفاقی اینجا رو پیدا کردم..
خیلی قشنگه!
میرم پشت سرش، دستام رو دور شکمش حلقه میکنم و آروم میکشمش توی بغلم و چونم رو میذارم روی شونه ش..
صورتش رو میچسبونه به صورتم.. میگه: دوستت دارم..
بازم این بغض لعنتی گلوم رو پر میکنه.. منم دوستت دارم نادی..
آره.. اما میدونم که مثه پرتو دوستم نداری.. تو هیچ وقت منو مثه یه زن دوست نداشتی..
-ولی همیشه دوستتداشتم و همیشه هم خواهم داشت.. هر چی هم ازم بخوای دریغ نمیکنم..
خفه شو شهروز.. اینقدر راحت بهم توهین نکن! فکر کردی من تنتو برا صدقه قبول میکنم؟
بی صدا اشک از چشمام راه میافته..
-تو خیلی بی رحمی نادی.. چطوری میخوای منو تنها بذاری؟
گریه نکن قربونت برم.. من همیشه باهاتم.. قول میدم..
-تو به اون دنیا اعتقاد داری؟
اگه نباشه هم دلم رو بهش خوش کردم، که راحت تر مرگ رو قبول کنم.. راستی سارا کوچولو رو یادت نره.. دیگه من نیستم که مواظبش باشم.. حالا اون فقط تورو داره...
-یعنی میشه معجزه بشه؟
تو دیوونه ایی شهروز! بیا به جای این فکرا یه کار خوب بکن..
-چیکار کنم؟
از این فرصت استفاده کن و بنویس.. میخوام تا من زنده م، بازی رو تموم کنی..
دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و شروع میکنم هق هق زدن....
احمق کوچولو.. چرا اینقدر زشت گریه میکنی؟!
برمیگرده دستم رو میگیره و من رو مینشون لب تخت و سرم رو میگیره توی سینه ش.. قربون پسرکوچولوم برم..
-نادی خواهش میکنم تو دیگه تنهام نذار.. خواهش میکنم..
باشه باشه عزیز مامانی.. آروم باش.. حالا که من اینجام.. آروم باش..

************************

هر روز که میگذره، نادیا در برابر چشمام مثه شمع داره آب میشه و من سعی میکنم دیگه گریه هام رو ببرم تو دل بیشه، به بهانه ی هیزم و هوا خوری.. بعضی روزها که حالش یکم بهتره، میبرمش ماهی گیری.. ماهی قزل آلای آبهای سرد زاینده رود.. ماهیگیری رو یادش میدم و اون هر بار که از روی شانس یکی میگیره، مثه بچه ها ذوق میکنه و گاهی بین خندهاش شروع به اشک ریختن میکنه!
دیگه اونقدر رنگش زرد شده، که هیچ فروغی از اون نادیای زیبا توی چهره ش نیست.. از استخون درد درعذاب، اما سعی میکنه که به روی خودش نیاره.. ولی شبها که دردش بیشتره میناله و من تنش رو ماساژ میدم.. تغییری نمیکنه.. اما از اینکه میبینه اینقدر بهش توجه دارم راضی..
حس میکنم سرعت پیشرفت بیماریش شدیدتر شده.. خونریزیهاش بیشتر شده.. سرفه های عفونی میکنه.. بیشتر مواقع تب داره.. اونقدر تبش بالا میره که ترس تشنج دارم.. اصرار من برای برگشتن به شهر و بستری شدنش بی فایده ست.. میگه:
شهروز خیلی دیره.. اگه بیام بستری بشم، فقط یه مدت بیشتری رنج میکشم.. اونا به زور میخواند یکم مرگمو عقب بندازند و منو بیشتر خوار و خفیف کنند.. اینطوری فقط با تو ام.. میدونم که خودخواهانه تو رو اسیر کردم، اما مدتش کوتاه.. پس این خودهخواهیمو ببخش.
با این حرفاش آتیشم میزنه.. شبایی که حالش بهتره ازم میخواد که بازی رو بنویسم و منم به خواستش عمل میکنم.. میگه:
مرتیکه ی تنبل، بعد این همه مدت فقط هشت قسمتشو نوشته.. مردمو مسخره کردی؟ خب بنویس تمومش کن دیگه!
هر شبی که یه قسمت آپ میکنیم و بچه ها پست میزنند و شروع به تعریف و تمجید میکنند، اون پستها رو میخونه و من رو مسخره میکنه..
وارد ماه بهمن شدیم و نادیا دیگه تقریبا از پا افتاده.. توسط یکی از دوستام چندتا آمپول مرفین گیرآوردم و هر وقت خیلی داره رنج میکشه، یه دونه بهش تزریق میکنم و اون برای ساعاتی دردش کم میشه..
وقتی دیگه کاملا بی تحرک شده و فقط برای دستشویی از توی تخت بیرون میاد.. با پدرش تماس میگیرم و موضوع رو باش درمیون میذارم و به فاصله ی دوساعت بعد آقای فرخی خودش رو بهمون میرسونه..
نادیا با دیدن پدرش، خیلی از دست من عصبانی میشه..
فرخی کنار تختش نشسته و مثه ابر بهار اشک میریزه و نادیا میگه:
بابا خواهش میکنم ما رو تنها بذارید و به کسی هم نگید.. میخوام این روزای آخرو فقط با شهروز باشم.. اونقدر التماس و خواهش میکنه، تا پدرش قبول میکنه که تنهامون بذاره ولی میگه:
من هر دو روز میام بهت سر میزنم.. به مادرت چی بگم؟
خودتون یواش یواش حالیش کنید و بگید، که نمیخوام کسیو ببینم.. بگید اگه منو دوستداره، اجازه بده که اینجوری بمیرم.. نمیخوام کسی خوار شدنمو ببینه.. حتی مامانی..

********************************************

این روزا حتی حرف زدن هم برای نادیا سخت شده.. هر وقت میخواد حرفی بزنه اونقدر سرفه های عفونی میکنه تا به حالت ضعف میافته!
شب سردی! برف همه ی اون منطقه رو پوشونده و چنان سوزی میوزه، که وقتی میرم تا از روی بالکن هیزم بیارم تو، حس میکنم فقط چند لحظه کافی که منجمد بشم..
مثه اکثر وقتا برای نادیا سوپ درست کردم.. تا اونجا که میشه سوییت رو گرم میکنم و نادیا رو مینشونمش روی تخت و تکیه ش رو میدم به تنم و شروع میکنم آروم آروم با قاشق سوپ رو بهش خوروندن.. میخنده و با سرفه میگه: مردن هم اینجوری خوب..
مثه تموم این مدت بازم بغض دارم.. اما یاد گرفته م که چطوری خودم رو کنترل کنم، که نشکنم..
سرش رو میبوسم و میگم: حالا که زنده ایی.. فکر میکنم حالت از دیروز بهتره..
چرت نگو احمق.. معلوم که داغونترم.. فقط دلم به این خوش که تو کنارمی..
بیشتر از چند تا قاشق نمیخوره و میگه: خوابم میاد..
بیشتر مواقع از شدت ضعف خواب.. جاش رو درست میکنم و لحافش رو میشکم روی تنش و پیشونیش رو میبوسم..
امشب پیش من بخواب..
-چشم.. بذار جمع و جور کنم..
نه، ولش کن بذار برای فردا.. یه حس خاصی دارم.. بیا کنارم.. بیا تو تخت من بخواب..
چراغها رو خاموش میکنم و میرم توی تختش..
نادیا میگه: منو بغل کن..
بغلش میکنم.. شروع میکنه سرفه کردن..
میخوام لحظه به لحظه ی شبی که با پرتو کنار دریا معاشقه کردی رو برام تعریف کنی.. اینکارو میکنی؟
-چیه دختره؟ باز حشری شدی؟ههه..
خفه شو احمق.. من دیگه رمقی برا حشری شدن ندارم.. برام تعریف کن چی شد اونشب؟
یکم مکث میکنم و سعی میکنم همه چی رو به خاطر بیارم و شروع میکنم آروم آروم براش تعریف کردن..
تاریک و من صورتش رو نمیبینم.. فقط هر دفعه از مزه پرونیهایی که وسط تعریفم میکنم. از ته ریه ش صدای خنده ی گنگ میاد.. موهاش رو نوازش میکنم.. صورتش رو توی سینه م جا میده.. وقتی ماجرا رو تموم میکنم.. از صدای نفسهاش میفهمم که خوابش برده.. گونه ش رو میبوسم و سرم رو میذارم روی بالش و تو هجوم افکار و خیالهای آزار دهنده خوابم میبره..
با اولین اشعه های خورشید بیدار میشم.. همچنان صورت نادیا توی سینه م! یکم خودم رو ازش جدا میکنم و به صورتش نگاه میکنم.. اونقدر پوستش بی رنگ که توی سینه م میسوزه..
آروم دست میکشم به گونه ش و صداش میکنم..
نادی؟
نادی؟ عزیزم؟ چشماتو باز کن.. باز کن چشماتو قربونت برم.. نادی؟
اشک از چشمام سرازیر میشه.. نادی من؟ بیدارشو خانومی.. چشماتو باز کن
عزیزم.. صبح شده.. خواهش میکنم چشماتو باز کن.. منو تنها نذار عزیز دلم.. نادی؟ دختر مهربون؟ نادی زیبا؟ مامانی من؟ خواهرکم؟ منو تنها نذار.. چرا رفتی؟ آخه چرا.. لعنت به تو نادی..لعنت به تو..
سرش رو فشار میدم به سینه م و از ته دل زار میزنم..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
پشمام ناموسا
خاک راه ایران
     
  
مرد

 
دمت گرم خدایی یدونه ای
﷼﷼
     
  
مرد

 
باور کن قلبم شکست 😔
دمت گرم واقعا کارت درسته هم شهری 🌹
Bardia
     
  
مرد

 
گرچه با فرض داستان بودن هم آدم متأثر میشه ولی بازهم بهتره که داستان باشه. با اینکه سرنوشت همه مون همینه ولی ناخودآگاه از دست دادن عزیزان تا مدتی خلأ عاطفی تو زندگی آدم ایجاد میکنه.
این سبک زندگی بعید میدونم تو ایران هنوز جایی داشته باشه . معمولا روابط فامیلی تو خانواده های ایرانی خیلی قوی هست . و اینکه پدری تو این لول اجتماعی بتونه بپذیره که به دختر مریض درحال مرگش دو روز یبار سر بزنه . حتی مادر دختر هم در جریان قرار نگیره . باورش سخته.
البته این موضوع در مورد داروک هم صادقه و اینکه با مرگ پدر و داشتن مادر و خواهر تنها زندگی مجردی را انتخاب می کنه.
ولی خوب برای شکل گیری قالب داستان لزوماً نیازی نیست زندگی واقعی به تصویر کشیده بشه.

در هر صورت زیبا مینویسی . حتی تو فیلم سینمایی هم آدم نمیتونه با شخصیت اصلی به این قشنگی ارتباط برقرار و همزاد پنداری کنه .
     
  
صفحه  صفحه 1 از 9:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زمهریر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA