انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

زمهریر


مرد

 
سلام.من خیلی وقته که داستانهای مختلف و زیادی رو از سایت های متعدد دنبال میکنم و اگر اشتباه نکنم اولین باریه که کامنت میزارم.تو دو روزه گذشته داستانهای بازی و دیوار و عصیان رو یکبار و زمهریر رو برای دومین بار خوندم.منظوری که میخوام برسونم اینه چقد تحت تاثیر نوشته هاتون قرار گرفته ام.این رو هم بگم که من از نظر خودم ادم سنگدلی هستم و از اخرین باری که گریه کردم احتمالا چند سالی میگذره اما تو داستان عصیان یه بخشش واقعا غم رو به دلم نشوند به دلیلی که جای گفتنش اینجا نیست و نزدیک بود چشم هام رو خیس کنه.احتمالا خیلیا این حرفارو بهت زدن تا جایی که گوشت ازشون پره و این چیزیه که من ازش بدم میاد،زدن حرف های تکراری و این دلیله برای اینکه از کامنت گذاشتن طفره میرم ولی ایندفه نتونستم جلوی خودمو بگیرم هر چقدرم که حرفام تکراری باشن.یه چیز دیگه هم دارم برای گفتن قبل تموم کردن این طومار اونم اینه که از پایان ها متنفرم.مثل پایان یه دوستیه خوب.شارژ گوشی.تموم شدن شب.جمع شدن پاتوقی که دوست دارم که بارها برام اتفاق افتاده و در اخر،تموم شدن یه داستان عالی.وقتی که به اخرین قسمتی که از زمهریر نوشتی رسیدم خیلی ناراحتم کرد.میدونم که احتمالا ادامه داشته باشه ولی این رو هم میدونم که یه روز از نوشتن خسته میشی و قصه داروک به پایان میرسه و بعد از خوندن داستان هات فکر کردن به این واقعا اعصابم رو خورد میکنه.با اینکه احتمالا غیر ممکنه ولی امیدوارم یه روز بشه باهم بشینیم و یه عرق سگی برات بیارم که بگی گند زدم تو هرچی عرق که تا حالا خوردم و چندین ساعت زر بزنیم.
     
  
مرد

 
Darkknighthh

درود برشما

از ابراز لطف و محبتتون سپاسگزارم.
بهترین ها رو براتون آرزو میکنم.

داروک
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   
مرد

 
سلام دادا ادامهرنداره
Nima63mn
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
زمهریر (قسمت سیزدهم) نوشته ی داروک..

گوشی تلفن خونه زنگ میخوره.. چشمام رو باز میکنم ساعت رو نگاه میکنم.. حدود دو بعد از ظهر.. دایی هم که تو چرت دستش رو دراز میکنه و گوشی رو برمیداره..
بله؟ بله هستش.. گوشی خدمتتون..
بعد رو به من میکنه و میگه با تو کار دارند.. گوشی رو میگیرم و بلافاصله صدای سروش توی گوشم میپیچه..
سلام داداش..
از خوشحالی از جا میپرم.
-سلام سروش.. چطوری عزیزم.. کجایی؟
یه جای امن.. الان توی یه کمپ نزدیکای پاریس..
-آفرین پسر.. وضعیت جسمیت چطوره؟
خوب خوبم.. دیگه اون بیماری رو ندارم..
کمی با هم حال و احوال میکنیم و قرار میشه، که حداقل هفته ایی یبار با من تماس بگیره..
میرم دوش میگیرم و آماده میشم برم خونه ی بابا.. امشب خانواده ی نامزد سیمین خونمون دعوتند.. منم برا اولین بار قرار باهاشون روبه رو بشم.. از اونجاییکه خونوادشون یه جورایی شناسند، خیلی نیاز به تحقیق و تفحص نبود..
وقتی سیمین در رو به روم باز میکنه، میبینم به خودش حسابی رسیده.. سوتی میکشم و میگم: ای جان.. ببین چه عروسکی شده!
اخماش رو میکشه تو هم و صورتش برافروخته میشه..
-چیه خجالت کشیدی؟ میبینم برا داماد چسان پیسان کردی!
ئئئئئئئه.. اذیت نکن..
بلاخره مهمونی برگزار میشه و بنده هم برا اولین بار، داماد عزیزمون رو رویت میکنم.. تو کل مهمونی من ساکتم و فقط فکر میکنم.. مادر بهمن آقای داماد میگه:
این آقا شهروز همیشه اینقدر ساکته؟!
از این حرف به خودم میام.. سعی میکنم لبخند بزن.. بعد رو میکنم به بهمن و میگم:
واقعا چه فکری پیش خودت کردی، که داری این بلا رو سر خودت میاری؟
صدای خنده ی همه ی جمع فضای مهمونی رو گرمتر میکنه.. فقط سیمین بهم چشم غره میره!
مهمونی تموم شده و من برگشتم پیش دایی.. آخر شب.. صبا میاد رو نت.. زودتر بهش سلام میدم..
سلام.. خوبی؟ ببینم تو همه ش نشستی ببینی من کی میام رو نت؟
خنده م میگیره..
-ههه.. خب آره منتظرتم..
چه خبر؟
-خبر خاصی نیست..
ننوشتی؟
-نه.. دستم به ازدواج خواهرم بنده..
داروکی میگه: مرتیکه رو نیگا! همچین میگه دستم به ازدواج خواهرم بنده، که انگار صبح تا شب داره دنبال کارای اون میدوه!
صبا ادامه میده:
خب منکه دارم میرم آلمان..
-ئه.. جدی؟
آره.. ویزام در اومده..
-چه خوب.. چه مدت اونجا میمونی..
ویزام چهلو پنج روزه س.. تا ببینم چی پیش میاد..
-صبا اگه تونستی دیگه برنگرد..
تو همین فکرم.. باید برم ببینم چی میشه..
-پروازت برا چه زمانه؟
بیستم.. بیست اسفند..
-هییییییی.. مردم میرند اروپا.. خوشبحالشون..
ههههه..
-داری از دستم سر میخوری صبا خانوم.. همین روزا میام رشت غافلگیرت میکنم..
خواهش میکنم اینجوری حرف نزن.. اگه برام ارزش قائلی این کارو نکن..
-آخه مگه میشه من تو رو نبینمو بری؟
چه فرقی میکنه که منو ببینی.. اینجوری فقط منو عذاب میدی.. جون صبا قول بده که هیچ وقت اینکارو نمیکنی.. -قول میدم تا خودت رضایت نداشته باشی هیچ وقت سراغت نیام..
داروک صداش در میاد.. شهروز اینقدر احمق نباش. این خود پرتوئه.. اینجوری داره بازیت میده.. پاشو بروغافلگیرش کن..
-معلوم که پرتوئه. مگه میشه پرتو رو نشناسم؟
تو دیوونه ایی.. مازوخیسمت شدیده! چطور نمیری ببینی که خیال خودتو راحت کنی؟ دوستداری با اینکار برا خودت آزار درست کنی؟!
-احمق اون رشت نیست. دروغ میگه. یجایی رو میگه که حسابی من رو پرت کنه.
صبا ادامه میده: از اینکه این مدت برام وقت گذاشتی و سعی کردی یه چیزایی رو تو زندگیم تغییر بدی ممنونم..
-هه.. من اگه بلد بودم چیزیو تغییر بدم، این زندگی بی سامون خودمو تغییر میدادم..
چرا دیگه.. سعی کردی منو به زندگی امیدوارتر کنی.. تا حدود زیادی هم موفق شدی..
-صبا اونجا رفتی برا مشکل پاهات پیگیری کن..
خب فکر میکنی برا چی دارم میرم اونجا؟ برا همینه دیگه..
-واقعا؟
آره.. از پروفسور صمیعی وقت گرفتم.. توسط یکی از نزدیکترین افراد زندگیش..
-این عالی.. من مطمئنم که پاهات قابل درمان.. تو این مدت من خیلی تحقیق کردم.. حتی به تازگی تونستند که قطع نخاع رو درمان کنند.. تو که آسیب دیده گیت خیلی نیست..
آره خودمم خیلی امیدوارم.. درضمن تو هم خیلی تاثیر داشتی.. هیچ وقت لطفتو فراموش نمیکنم..
-ههههه.. مثلا من چیکار کردم؟
همینکه روزو شبت رو با من گذروندیو تموم تلاشت رو کردی که بهم امیدواری بدی خیلی کار..
-چی بگم؟ اما من سعی نکردم به تو امیدواری بدم.. بلکه برام مهم هستی.. خیلی م مهمی..
خب دیر وقت.. میرم استراحت کنم.. حس میکنم توی کمرم میسوزه از بس رو این ویلچر نشستم..
-چرا وضعیت نشستنتو توی تختت درست نمیکنی؟ که وقتی میخوای با من حرف بزنی اذیت نشی..
من دیگه باهات ارتباط نخواهم داشت.. البته نوشته هامو برات میل میکنم..
-چی داری میگی صبا؟! منکه نمیتونم ازت بیخبر باشم..
ببخش اما من نمیخوام به این رابطه ادامه بدم.. چیزیو عوض نمیکنه.. شب بخیر..
-صبا.. صبا.. !
دیگه جوابی نمیاد و چراغ آی دیش خاموش میشه..
-اههههه.. دختره ی دیوونه.. چرا اینجوری میکنه؟!

************************************************

اومده م دفتر مجله، تا هم از وضعیت سارا خبر داشته باشم و هم آقای فرخی رو ببینم.. دلم برا هر دوشون تنگ شده.. از دفتر فرخی بیرون میام و میرم تو اتاق سارا.. من رو که میبینه از جاش بلند میشه و دست میده..
-چطوری سارا کوچولو؟
خوبم..
-این پسره دیگه سراغت نیومد؟
نه.. از اون وقت که رفته اون یکی شعبه، دیگه هیچ خبری ازش نشده.. چقدر شانس آوردم که اون چک پیدا شد..
-ههههه..
راستی شهروز امشب یه مهمونی دعوتم.. با یه دختری اینجا آشنا شدم، که از بازاریابهای مجله س.. امشب منو دعوت کرده به تولدش.. توی یه باغ.. دلم میخواد برم.. اما راستش، یکم میترسم.. یه جورایی حس غریبی دارم.. برا همین تصمیم ندارم که برم.. اما اگه تو بیای خوبه.. اونوقت دیگه نگرانی ندارم..
یکم با خودم فکر میکنم.. داروک میگه:
چرا فکر میکنی؟ خب برو باهاش.. هم برا خودت خوبه، هم برا این دختر.. هیچ تفریحی که نداره.. اینجوری خودتم یکم روحیه ت عوض میشه..
-آخه من برم تو مهمونی چه غلطی بکنم؟
برو دیگه ناز نکن براش..
سارا چشماش به دهن من دوخته شده.. میخواد ببینه چی جواب میدم.. وقتی خنده مینشینه رو لبام، اونم میخنده.. یه چشمک بهش میزنم و میگم:
-خیلیم دلم بخواد با یه همچین فرشته ایی برم مهمونی.. هووم؟
وای ممنونم شهروز.. اگه میگفتی نه خیلی بد میشد.. چون منم نمیرفتم و این دختره هم از دستم ناراحت میشد.. پس عصر ساعت هفت منتظرتم که بیای خونه دنبالم..
-باشه.. فعلا کاری نداری؟
نه قربونت بشم.. خوشحالم کردی..
با هم دست میدیم و از دفتر میزنم بیرون..
روز پنجشنبه س و من خیلی دلم گرفته.. اونقدر احساس تنهایی دارم که از هر چی زندگی، حالم بهم میخوره.. اولین تاکسی خالی که میبینم، دربستش میکنم و میگم من رو ببر قبرستون (باغ رضوان) تصمیم دارم یه سری برم پیش نادیا..
نگرش خاصی به دنیای دیگه و یا به عبارتی آخرت ندارم.. هیچ نظری در موردش ندارم.. اما یه چیزی آرومم میکنه. وقتی کنار خاک نادیا نشستم و سرمای اول اسفند توی تنم رسوخ کرده.. دارم به خاطرات یک یک روزاهایی که با نادیا داشتم فکر میکنم.. دلم برا همه ی کارهاش تنگ شده.. برا محبت کردناش.. عشق ورزیهاش.. بد اخلاقیهاش و حتی فحش دادنهاش.. دارم با خودم فکر میکنم اونجور که باید قدر نادیا رو ندونستم.. داروک میگه:
تو قدر کیو میدونی؟ که قدر نادیا رو بدونی؟ اونقدر بیمعرفتی که بعضی وقتا از اینکه من تو هستم متنفر میشم..
توی سینه م میجوشه و بغض گلوم رو پر میکنه.. نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و اشک از چشمام راه میفته..

******************************************

سارا از ساختمان آپارتمانش بیرون میاد.. پالتوی بلند و زیبایی به رنگ کرم باز تنشه.. با یه شال قهوه ایی.. آرایش زیبایی داره و باعث شده چشمای عسلیش برق بیشتری پیدا کنه.. من رو که توی تاکسی منتظرش نشستم رو میبینه و میاد طرفم.. درب عقب رو باز میکنه و مینشینه کنارم...
وووییییی چه سرده!
بهش لبخند میزنم..
سلام.
-سلام عزیزم..
چقدر خوب شد اومدی شهروز.. دختره از صبح تا حالا ده بار زنگ زده.. اگه نمیرفتم خیلی بد میشد..
-خب چرا یه دوست پسر برا خودت دست و پا نمیکنی؟
ایییششش.. به کی میشه اعتماد کرد، که آدم حسابی از کار در بیاد؟
-هههه.. همین خود من.. پسر به این خوبی..
صورتش رو مچاله میکنه و با انزجار بهم نگاه میکنه و میگه: همچین میگه پسر به این خوبی، که انگار بیست سالشه! خجالت بکش پیرمرد کچل بی دندون..
-ههههههه..
خیلی بدجنسی شهروز.. منو دست انداختی؟
-نه جون شما.. منتظر یه اشاره م..
سرشو به شونه م تکیه میده و میگه: تو رو میخوام.. اما نه مثه پرتو و نه مثه نادیا.. البته اگه هفت هشت سالی جوونتر بودی، شاید یه فکرایی برات میکردم.. اما حالا دیگه پیره مرد شدی هههه..
-نه نمیشه سارا.. من دیگه عاشقت شدم و تو باید منو قبول کنی.. ههههه..
هههه و کوووفت.. با این خندیدنت.. خب مثه آدم بخند...
سرگرم کل کل میشیم تا میرسیم به مقصد.. یه باغ خارج از شهر.. وقتی وارد باغ میشیم دختری رو میبینم، که از ساختمان باغ خارج میشه و میاد طرفمون.. وقتی نزدیک میرسه چهرش رو به یاد میارم.. قبلا بارها توی دفتر مجله دیده بودمش. چند سالی از سارا بزرگتره.. وقتی بهمون میرسه میاد جلو و اول با من دست میده و لبخند به لب میگه: به به آقای () خوش اومدید..
-ممنونم..
نمیدونستم اینقدر به سارا نزدیکید..
-سارا یکی از بهترین دوستامه.. من شما رو دفتر مجله زیاد دیدم. اما اسمتونو به یاد نمیارم..
سارا پیش دستی میکنه و میگه: مرجان.. مرجان درخشنده..
هر سه تایی با هم به طرف ساختمون حرکت میکنیم.. هوا تاریک شده و زیاد نمیشه داخل باغ رو کنکاش کرد..
توی یه سالن نسبتا بزرگ، یه جمع حدود صد نفر در حال بزن و برقص هستند.. صدای موسیقی هم فضا رو پر کرده.. سارا به راهنمایی مرجان میره طرف یه اتاق تا آماده بشه.. منم آروم می سرم روی یه کاناپه کنار سالن و تو خودم غرق میشم..
با صدای سارا که تقریبا داره تو گوشم فریاد میکشه به خودم میام.. برمیگردم نگاش میکنم.. لباسش ساده اما جذاب.. شلوار کوتاه جین و یه تاپ سفید.. موهاش که بلنده رو جمع کرده پشت سرش و خیلی ساده بسته.. بهش لبخند میزنم..
چرا اینقدر تو فکری؟
-چیزی نیست عزیزم..
پاشو یکم لابه لای این دخترا خوش بگذرون..
-هههه.. از من گذشته سارا.. برو خوش باش..
مرجان دستش رو میگیره و میکشه طرف جمع و کم کم سارا وارد ازدحام میشه..
همینطور که ساکن و آروم نشستم و دارم به ظاهر رقصها رو نگاه میکنم.. چشمم میفته به یه پسر جوون.. لیوان مشروب به دستشه و نگاهش روی سارا زوم شده! حس خوبی بهش ندارم.. سعی میکنم مستقیم نگاهش نکنم.. کم کم میبینم پسره راه میافته میره کنار سارا و شروع میکنه به نرمی با اون رقصیدن.. سارا نیم نگاهی به من میکنه و وقتی میبینه بهش لبخند میزنم، خیالش راحت میشه.. انگار نگران این که من رو ناراحت کنه! ساعتی بعد، وقتی منم کله م از مشروب گرم شده، سارا میاد و کنارم مینشینه و میگه: شهروز
-جووونم؟
میخوام یه چیزی بپرسم.. فقط یکم خجالت میکشم...
-صورتم رو به طرز مضحکی مچاله میکنم و با یه صدای شیپوری مسخره میگم: میخوای در مورد اون پسره حرف بزنی؟
با مشت میکوبه به بازوم و میگه: خیلی بد جنسی..
-من مشکلی ندارم سارا.. اما حسم بهش خوب نیست..
عزیزم اون داداش مرجان.. مرجان داره مرتب ازش تعریف میکنه که چه پسر خوبی و از این حرفا...
-چیزی نیست که من در موردش بتونم نظر بدم.. اگه ازش خوشت اومده هر جور خودت صلاح میدونی..
ئئئئئئه.. میدونیکه نظرت برام خیلی مهمه..
-خب به ظاهر که خوبه.. خوش تیپه.. ندیدم حواسش به دختر دیگه ایی باشه.. داداش مرجان هم که هست.. ههههه.. ای جان.. حالا تو با این پسره قاطی شو، اگه آدم حسابی از آب در نیومد، منم خدمت خواهرش میرسم..
خیلی بی شرفی!
-اووهووم... خب بابا خسته شدم دیگه.. باید یکیو پیدا کنم هر دفعه باهاش سر بخورم..
خاک بر سر بی حیات کنم.. آدم نمیشی..
-ئه! ببینم تو با این پسره میخوای بریزی رو هم که چی بشه؟ برید نماز جمعه؟
هاهاهاهاها..
خیلی پستی شهروز..
-برو بابا.. خب معلوم دیگه، تو هم میخوای باهاش سر بخوری..
نه خیر من به این راحتی به کسی اجازه نمیدم بهم دست بزنه..
-واقعا؟ راست میگی؟ بذار ببین و دستم رو میبرم طرف سینه ش..
محکم میزنه رو دستم و به شوخی چهره ش رو عصبانی میگیره و میگه:
یباره دیگه دستت بیاد طرفم انگشتاتو یکی یکی میشکنم..
-وای خدا.. داروکی چقدر بدبخت شده.. هههههه..

***********************************************

مهمونی تموم شده و من دارم سارا رو برمیگردونم خونه.. سارا اونقدر از دوستی با میلاد ذوق زده س، که یه ریز داره ازش تعرف میکنه و منم برا اینکه فکر نکنه برام بیتفاوت، هر چند لحظه یه لبخند تحویلش میدم.. اما ته دلم نگرانم.. بلاخره سارا رو جلوی آپارتمانش از تاکسی پیاده میکنم و برمیگردم که برم خونه دایی.. یه جورایی عجله دارم.. دارم به پرتو فکر میکنم.. یعنی واقعا از دیشب که رفت، قصد نداره دیگه با من ارتباط داشته باشه؟
میرسم خونه و اولین کارم اینه که برم روی نت و آی دیم رو باز کنم.. اما نه پیامی ازش دارم و نه آی دیش روشن! ایمیلم رو باز میکنم.. میبینم مقدار زیادی از نوشته هاش رو برام ارسال کرده..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
عالی بود داروکی عزیز خسته نباشی
﷼﷼
     
  
مرد

 
حس میکنم داستان کلا به بیراهه رفته
داستان های صبا رو لطفا دیگه نذار از همش خسته کننده تره
نمی‌دونم بازم داستان روون میشه یا قراره بدتر‌ بشه
در کل همینکه چند وقته داستان نذاشتی حس بهتری داره تا اینکه بیایم ببینیم کل داستان به حاشیه های بی اهمیت رفته
ببخشید از رک بودنم
     
  
مرد

 
سلام یعنی این داستان هم به داستانهای نا تمام اضافه میشه؟
     
  
مرد

 
داروك عزيز
درود
تا الان بسيار لذت بردم از خواندن داستان و قلم بي نظير شما
اميدوارم دست نگه نداري از نوشتن ادامه ي داستان
همه ي ما منتظر ادامه ي داستان هستيم
❤️❤️❤️darvack
     
  
مرد

 
سلام جناب داروک منتظر ادامه داستان هستیم
     
  
مرد

 
سلام داروک عزیز ادامه نمیدی بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستیم
Nima63mn
     
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زمهریر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA