بازی (قسمت اول) نوشته ی داروک...
صبح زود که بیدار میشم، چشمام رو باز نمیکنم و با دستم دارم دنبال پرتو روی تختم میگردم، که اون تن ظریفش رو بگیرم و بکشمش تو بغلم. اما پیداش نمیکنم! برا همین چشمام رو باز میکنم.
اه! باز یه صبح سگی دیگه شروع شد. بدون پرتو...
امروز روز سومی، که ترکم کرده و من هنوز از روی عادت، موقعه ی بیدار شدن، با دستم دنبالش میگردم. به پنجره نگاه میکنم، که خورشید از لای پرده کرم رنگ، دزدانه داره سرک میکشه تو اتاق... مینشینم توی تختم. فقط یه شورت تنم. اسلیپ ، مشکی، پرتو برام خریده.
بی حوصله از جام بلند میشم و میرم دستشویی، که کنار اتاق خواب.
صورتم رو میشورم و مسواک میزنم و آماده میشم تا برم دنبال پرتو بگردم. حالا که نیستش، شبها درست خوابم نمیبره.
چرا باید اینجوری بشه؟! چرا باید کسی دنبال این باشه، که رابطه ی من و پرتو رو بهم بزنه؟!
تو این فکرم، که صدای آلارم وبکم بلند میشه. میدونم کیه. باعث جدایی من و پرتو همین شخص. میرم طرف میز که کنار دراوره و کامپیوتر روش قرار داره. وبی که برام اومده رو تایید میکنم. بلافاصله تصویر باز میشه و دوباره همون خانوم، که دوهفته است بهم پیله کرده، جلوی وبکم نشسته. یه ماسک سیاه گربه به صورتش زده. با لوندی میگه:
سلاااااام آقای داررررروک... صبحتون بخیر.
از دستش کلافه ام، برا همین میگم:
-تو چی میخوای از زندگی من؟
بدون کلام از جاش بلند میشه و فضای مکانی که توشه، برام پیدا میشه. یه خونه ی کاملا شیک.
کمی از وبکم فاصله میگیره و شروع میکنه استریپتیز کردن. خیلی سکسی. اندامش فوق العاده است.
میخوام وبکم رو ببندم، که صداش در میاد،
نه صبر کن... امروز میخوام چیزای بیشتری نشونت بدم و یباره سوتینش رو باز میکنه! دوتا سینه ی درشت و خوش فرم میفته بیرون! یکم تحریک میشم. وب رو میبندم و همینطور که آروم آروم غر میزنم، میرم طرف یخچال. آدم حیرون میمونه تو این زمونه! آخه این دیگه کیه؟! چرا داره با من اینجوری میکنه؟
چهار شب پیش تا اومدم خونه، دیدم پرتو اصلا حالش خوب نیست و به زور جواب سلامم رو داد! همیشه تا وارد خونه میشدم، مثه بچه ها خودش رو پرت میکرد توبغلم. اما اونشب یه جور دیگه بود! حتی نگاهمم نمیکرد! چه برسه به اینکه بپره بغلم!
در حال چیدن غذا روی میز آشپزخونه بود. رفتم جلو و از پشت بغلش کردم و پشت گردنش که بهترین رایحه ی دنیا رو داره بوسیدم.
به زور خودش رو از تو آغوشم بیرون کشید و رفت طرف یخچال تا ظرف آب رو بذار روی میز.
گفتم: چیزی شده عزیز دلم؟
هه. چه خودشم میزنه به موش مرده گی! خوبه والا...
نشستم روی صندلی پشت میز و گفتم:
-تو هیچ وقت اینجوری با من حرف نمیزنی؟ میشه بگی چی شده؟!
یه دفعه خونش به جوش اومد. در یخچال رو محکم زد بهم و فریاد کشید:
چی فکر کردی؟ من یه احمقم؟ شاخ روی سرم میبینی؟ پشت گوشام مخملیه؟
اونقدر عصبانی، که از چشماش نفرت در حال فوران بود! اون صورت ظریف و خوشگلش با اینهمه عصبانیت، درسته جذابتر شده بود، ولی یه تنفر، یه چیزی مثه تصمیمی علی رغم میل، توش موج میزد. اولین بار بود توی این دوسال همخونه بودن میدیدم، این اندازه از دستم عصبانی! پس باید چیز مهمی باشه. سعی کردم خونسرد باشم، تا ببینم چی پیش میاد. برای همین گفتم:
-عزیز دلم، اگه نگی چی شده، که من نمیفهمم.
از آشپزخونه رفت بیرون، طرف کاپشنم که به جا لباسی کنار در ورودی ساختمان آویزون کردم و یکم جیبهاش رو گشت... یه کاغذ از توش بیرون کشید. همونجا بازش کرد و شروع کرد به خوندن. بعد یه دقیقه، کاغذ رو تو دستش مچاله کرد و با حرص لباش رو جوید و خشمگین بهم نگاه کرد و اومد طرفم. وقتی کنارم ایستاد. بغض کرده و اشک تو چشماش جمع شده بود. کاغذ رو انداخت جلوی من روی میز و گفت: دیگه شکم بر طرف شد. من ترکت میکنم آقای نویسنده... ولی فکر نکنم حقم این بود.
دست دراز کردم کاغذ رو برداشتم... بازش کردم. با یه دست خط زیبا یه متن توش نوشته شده بود. سعی کردم بخونمش.
سلام عزیز دلم.
دیروز هرچی منتظرت شدم نیومدی. چقدر دیگه باید صبر کنم؟ آخه عشقم، دیگه طاقت ندارم. تورو خدا تکلیفت رو با پرتو روشن کن.
داشت رو سرم شاخ سبز میشد! به خودم اومدم دیدم، پرتو داره وسایلش رو جمع میکنه. اما برام سوال شده بود، که اون از کجا میدونست این کاغذ تو جیب من؟!
بلند شدم دنبال پرتو راه افتادم و همون سوال رو ازش پرسیدم. همونطور که تند و عصبانی داشت وسایلش رو توی دوتا ساک جا میداد، بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
همون خانوم سکسیه، که بهت وبکم میده، بهم گفت. بعد از جاش بلند شد و رفت طرف اتاق خواب و چند لحظه ی بعد برگشت با یه مشت کاغذ دیگه. همه رو ریخت جلوی پای من و گفت:
هه، این دو هفته همه ی اینها رو از تو لباسهات بیرون کشیدم. شرم که نداری!
ای داد. این دیگه کی، که افتاده توی زندگی من؟! به پرتو نگفته بودم، چون فکر میکردم، حتما یه آشناست و داره سر به سرم میذاره. اما اینجور که معلوم، سفت و سخت پا وایستاده که رابطه ی من و پرتو رو بهم بزنه!
جلوی پرتو سرپا نشستم و گفتم:
عزیز دلم، باور کن من نمیدونم چه اتفاقی داره میفته. یه موی تورو نمیدم به هزار تا زن سکسی و خوشگل دیگه.
همونطور که رفت طرف تلفن تا زنگ بزنه آژانس، صداش بلند شد:
هه هه. خندیدم. بسه دیگه هر چی فیلم بازی کردی... تو فکر کردی منم شخصیتهای قلابی توی داستانهاتم؟ اشتباه میکنی آقای داروک...آقااا ی دارررروک.
زیر ده دقیقه وسایلش رو جمع کرده و از در ساختمون زد بیرون. دنبالش رفتم توی حیاط. بازوش رو گرفتم و گفتم:
صبر کن قربونت برم. داری اشتباه میکنی. بذار حرف بزنیم با هم. پرتو، باور کن من نمیدونم قضیه چیه. مگه تو تا حالا از من دروغ شنیدی؟ اینجوری منو تنها نذارو برو... داری اشتباه میکنی...
یه لحظه ایستاد و برگشت، با چشمای پر اشک، مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت:
خیلی وقیحی... چه نقشه ها کشیده بودم. اما چی از آب دراومدی! و بعد با سرعت از در خونه رفت بیرون. منم دنبالش دویدم.
آژانسی که خبر کرده بود، منتظرش ایستاده بود. به سرعت سوار شد. ماشین هم حرکت کرد.
حیرون و مات به دور شدن پرتو نگاه میکردم! خوب میشناسمش. وقتی تصمیمی میگیره، خدا هم نمیتونه منصرفش کنه. بغض گلوم رو گرفت و اشک تو چشمام جمع شد. فقط خدا میدونه که چقدر دوستش دارم.
برگشتم تو خونه و یه راست رفتم سراغ یخچال. شیشه ی عرقم رو برداشتم و همونجور سر کشیدم. مزه ی تند عرق تو فضای دهنم بیدادی به پا کرد. با آستینم دهنم رو پاک کردم و یه خیار برداشتم، گاز زدم. گیج و سردرگم. آخه چه اتفاقی داره میفته؟!
صدای آلارم وبکم بلند شد. میدونستم که همون زن...
وقتی تصویر باز شد. خانومه با یه تاپ قرمز و یه دامن سفید کوتاه، روی مبل نشسته و لپتاپش رو گذاشته روی میز جلوی مبل. مثه همیشه ماسک گربه داشت. سکسی و جذاب. با پوستی برنزه و اندامی درشت. گفتم:
-چرا داری با زندگی من این کار رو میکنی؟
میخوام ببینم چقدر توانایی داری تو نوشتن. به جای شاکی شدن بنویس.
-تو داری عشقمو ازم میگیری! میگی بشینم بنویسم؟!
اووووه ، تو هم کشتی ما رو با این عشقت. دنیا پر از زنهای خوشگله. فکرشو بکن اگه دستت به من برسه بام چیکار میکنی؟
-هیچی، مثه سگ میزنمت.
قهقه میزنه و میگه: منکه عاشق کتک خوردن از توام.
-تو دیوونه ایی...
آره ،اما دیوونه ی تو... برای رسیدن به تو هر کاری میکنم...
-هههه... زنیکه ی احمق، فکر کردی با این حرفای مسخره میتونی منو به بازی بگیری؟ فقط داری زندگیمو خراب میکنی...
من زندگیتو خراب نمیکنم، فقط دارم جهتشو عوض میکنم. میبرمت به طرف یه عشق جدید. سکس جدید... هووووم؟ حال نمیده؟
داد زدم: بسه تو رو خدا. فکر کردی با یه پسر شونزده ساله طرفی؟ فکر میکنی من این چرندیات رو باور میکنم؟ بر فرض اینم که درست بگی... من نمیخوام. من پرتو خودمو میخوام و وب رو میبندم. یه سیگار روشن میکنم، یه قلوپ دیگه از عرقم رو میخورم و به پرتو فکر میکنم...
ادامه دارد...