انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

بازی


مرد

 
almoalem

سپاسگزارم🌹🌹
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
مرد

 
عالی مثل همیشه،،ولی اگر اشتباه نکنم من این داستان رو تو همین سایت به اسم دیگه ای خواندم البته به قلم جناب دارووک عزیز
     
  
مرد

 
Fari1353

درود بر شما.

نسخه ویرایش نشده رو به همین نام (بازی) تو همین سایت خوندید.

🌹🌹🌹
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
Streetwalker

درود بر شما

پیامتون رو تازه دیدم.
به لطف و همکاری شماست.
🌹🌹🌹
داروک
     
  
مرد

 
hamed811

درود بر شما

سپاسگزارم از لطفتون.

روزان ابری دیگه ادامه نداره. ۱۴ سال پیش نوشته شده و تمام.

سعی میکنم هر روز قسمت جدید آپ کنم. اگه فرصت ویرایش پیدا کنم.

زندگی داروک حالا حالاها ادامه داره.
🌹🌹🌹
داروک
     
  
مرد

 
mamad_2taraf

درود بر شما.

سپاس از محبتتون. به عشق شما عزیزان نوشته شده.

🌹🌹🌹
داروک
     
  
مرد

 
بازی (قسمت بیست و یکم) نوشته ی داروک..

بازم با شهره تماس میگیرم.
سلام شهره..
سلام چرا اینجوری حرف میزنی؟ صدات چرا عوض شده؟!
-چیزی نیست. از پرتو خبر داری؟
آره همین چند دقیقه ی پیش باهاش حرف زدم.
-شهره من باید با پرتو حرف بزنم.
من چیکار میتونم بکنم؟ به خدا گوشیشو خاموش کرده، خودت که میدونی؟ اون خودش با من تماس میگیره.. از تلفن عمومی زنگ میزنه. میدونه اگه با تلفن دستی یا ثابت زنگ بزنه، من شمارشو حتما میدم به تو.
-شهره باور کن پرتو تو خطر.. دارم جدی میگم.. بعدا اگه اتفاقی براش بیفته، خودت خیلی پشیمون میشی.
شهروز بسه تورو خدا.. کدوم خطر؟ چرا چرت و پرت میگی؟ پرتو خانوم الان داره شمال عشق میکنه، تو برا من بدبخت اینجا دائم داری قصه میبافی؟! اصلا من چیکاره ام؟ اگه خیلی نگرانشی و فکر میکنی میخواد اتفاقی براش بیفته، خب پاشو برو شمال ویلای عموش..
-من آدرسشو ندارم..
خب منم ندارم.. فقط میدونم که نوشهر..
عصبانی میشم و فریاد میکشم.. اگه اتفاقی برا پرتو بیفته، خدا شاهده زندگیتو میکنم روزگار سگ و گوشی رو قطع میکنم.
نادیا با چشمای گشاد تو دهن من زل زده. صدای زنگ آیفون اون رو به خودش میاره.. میگه ببینم مگه اون زنیکه نگفت که پرتو رو گرفتند و دارند میارنش؟ و از کنارم بلند میشه تا بره ببینه کیه زنگ میزنه..
دارم با خودم فکر میکنم، نادیا راست میگه. قضیه چیه؟ اگه اون زن درست میگه که پرتو رو گرفته، پس چرا شهره میگه، چند دقیقه ی پیش باهاش حرف زده؟! تو همین فکرم که گوشیم شروع میکنه به زنگ خوردن. نگاه میکنم میبینم شهره ست. خط رو باز میکنم. شهره داره گریه میکنه..
-چیه شهره چرا داری گریه میکنی؟
شهروز به خدا ترسیدم. نمیدونستم چطوری بگم. از صبح زود تا حالا هر چی به پرتو زنگ میزنم گوشیش خاموش. البته اون خط اصلیش نیست و یه خط اعتباری. گوشی عموشم خاموشه.نمیدونستم چطوری باید بهت بگم.
با کف دستم محکم میزنم رو سرم. وای بدبخت شدم شهره.. چرا شماره ی پرتو رو بهم ندادی؟ حالا باید چه خاکی بسرم بریزم؟ شهره هنوز داره اونطرف خط زار میزنه. بهش میگم شماره ی خودش و عموش رو سریع بهم بده. نگاه میکنم، میبینم نادیا و یه مرد میانسال که معلوم بود دکتر بصیرت، جلوم ایستادند. به نادیا اشاره میکنم که قلم و کاغذ بیاره و از جام بلند میشم و با دکتر دست میدم. بعد شماره رو همونطور که شهره میگه بلند بلند تکرار میکنم، تا نادیا بنویسه. دکتر به حرفای من توجهی نداره و داره چشمم رو معاینه میکنه. ارتباط رو قطع میکنم و میشینم لب تخت.
دکتر داره با چراغ قوه توی چشمم رو نگاه میکنه.
-نادیا بدبخت شدم.. پرتو رو گرفته.. شهره دروغ گفته که چند دقیقه پیش باهاش حرف زده.
معاینه ی چشمم تموم میشه. دکتر میگه روی تخت دراز بکشم و ملحفه رو از خودم باز کنم.
همین کارو میکنم. چشمم میفته به نادیا، که حریصانه زل زده به تنم.. بهش اخم میکنم. اما اون یه لبخند تحویلم میده.
دکتر عضله های کوفته م رو یکم فشار میده و از جاش بلند میشه. منم سریع ملحفه رو به دور خودم میپیچم.
یه نسخه مینویسه و میده دست نادیا. سپس رو به من میگه: مشکل خاصی نیست. چشمت بر اثر ضربه یکمی خونریزی کرده، که با مصرف دارو خوب میشه. بدنتم که فقط کوفتگی. اما اگه در مورد چشمت بتونی بری پیش یه چشم پزشک که با دستگاه معاینه کنه، به مراتب بهتره. ازش تشکر میکنم. دست میده و از اتاق بیرون میره. نادیا هم به دنبالش میره و داره مرتب ازش تشکر میکنه..
تو دلم غوغایی بپاست.. روی صفحه ی مانیتور نگاه میکنم. همچنان آی دی اون زنیکه خاموش...
وقتی نادیا برمیگرده کاغذ شماره ها رو از دستش میگیرم و زنگ میزنم روی هر دوتا خط اما.. بی فایده ست هر دوتا خط خاموش..

*******************************************

وقتی چشمام رو باز میکنم، نگاهم تو نگاه پرتوست. چسبیده به من، به پهلو خوابیده. دست چپش رو زیر سرش گذاشته و با نوک انگشت اشاره ی دست راستش داره روی گونه ام خط میکشه.. لبخند میزنه. دلم ضعف میره.. نگاه میکنم به ساعت روی دیوار. حدود بیست دقیقه بیهوش بودم! اما حس میکردم تلافی تمامی این بیخوابیهای چند ماهه ام دراومده. موهای سیاهش ریخته بود روی سینه ام. پوست مهتابی رنگ صورتش، حالا یکم صورتی شده بود.. هر دومون ساکت بودیم. صورت من دقیقا زیر گردنش بود و عطر تنش رو با تموم وجودم استشمام میکردم. طاقتم تموم شد و یباره گرفتمش تو بغلم و زیر گلوش رو بوسیدم. آه بلندی کشید..
با لبهام پوست گردن و زیر چونه شو لمس میکردم و اونم پنجه هاش رو کرده بود لای موهام. بلاخره سکوت رو شکست و گفت:
چقدر من شبیه شیرین توی قصه تم؟
-هههه. قربونت برم.. تو خود شیرینی..
واقعا جدی میگی؟
-پس بذار یه چیزی بهت بگم. روزی که عمه ام اومد و گفت یه دختر برام دیده و مشخصات تو رو داد، یهو تو دلم خالی شد.. چون همیشه این چهره و این اندام رو توی ذهنم داشتم. شاید باور نکنی، اما مهمترین چیزیکه منو به اون جلسه کشوند، مقایسه ی تو و اون چیزی که توی ذهنم داشتم بود. وقتی از اون پله با اون سرکشی اومدی پایین و اومدی وسط جمع ایستادی، دلم نمیخواست ازت چشم بردارم..
پرتو از سر لذت ریز خندید و گفت: خب بسه دیگه اینقدر چاپلوسی نکن. دلمو به اندازه ی کافی بردی.. حالا با این حرفا میخوای بیشتر اسیرم کنی؟ اما یه چیزی هم تو دل من میگذشت. همون شب خواستگاری با اینکه وقتی برگشتم تو اتاقم خیلی بهت خندیدم. مخصوصا به اون تیپ رسمیت. اما نمیفهمیدم چرا ول وله افتاده بود تو جونم. هر چی میخواستم بهت فکر نکنم، نمیشد! برا همین سعی میکردم مسخره ت کنم. اینجوری حس میکردم دارم خودمو ازت دور میکنم. فرداش که اومدی تو دفترم، فهمیدم که یه اتفاقی داره تو زندگیم میفته. یه اتفاقی که اصلا منتظرش نبودم. میدونی؟ هر وقت با داروک حرف میزدم، حس میکردم مال خودم.. حس میکردم خیلی بهش نزدیکم.. نمیتونستم بین تو و اون فرق بذارم و برا همین عذاب وجدان میگرفتم. بارها و بارها که با یاد داروک خیالبافی میکردم، دقیقا چهره ی تو میومد توی ذهنم. چقدر من خنگم! چطور من نفهمیدم که شما دوتا یک نفرید؟! البته اگه اون روز با آقای مالکی نیومده بودی شرکت و برام مسجل نشده بود، که از دفتر مجله هستی..
پریدم وسط حرفش و گفتم: حتما چشم بسته غیب میگفتی؟ خب اونجوری که واضح بود من کیم..
چرا ازم پنهون کردی؟
-باور کن نمیخواستم اینجوری بشه. اول که اون قضیه ی خواستگاری پیش اومد. شب که برگشتم خونه تو هم عکس و مشخصاتت رو دادی، که من شوکه شدم! و واقعا دیگه نمیدونستم چیکار کنم. فردای اون شب هم که اومدم شرکت و دیدمت. وقتی برگشتم خونه اونقدر با آب و تاب از ملاقاتمون حرف زدی، که من موندم سر دوراهی.. نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم.
وای، تو خیلی نامردی شهروز. من همه چیو پیش تو اعتراف کرده بودم.. همه چیو..
و از خجالت صورتشو برد توی سینه م پنهون کرد. بیشتر فشارش دادم به خودم و موهاش رو بوسیدم.
-اما نمیدونی چقدر حال میداد وقتی داشتی به عشق اعتراف میکردی..
سرشو از روی سینه م برداشت مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت: حالا میخوای حرفاییکه زدمو به رخم بکشی؟
-به رخت که نه. اما باید یادت بمونه که من میدونم تو دلت چه خبره و دیگه نخوای برام مثه خانمهای مدیرعامل رفتار کنی.. من داروکم.. اینو یادت باشه..
با مشت کوبید روی سینه ام و اخماش رو کشید توهم و گفت: پس تو هم گوش کن. من کسی نیستم که فکر کنی چون دوستت دارم، هر کاری و هر حرفی دلت خواست میتونی بزنی و بکنی. همونقدر که دوستت دارم، همونقدرم میخوام خودم باشم و اگه بخوای به این کل کل کردنات ادامه بدی، نه تنها بدم نمیاد، بلکه قول بهت میدم که پشیمونت کنم و مجبورت کنم که کوتاه بیای...
دست انداختم دور کمرش و با یه چرخش کشیدمش زیر تنم و گفتم: یادته وقتی داشتیم میرفتیم خونه ی شهره، گفتم شما دخترا هر چقدرم که بلند پرواز باشید، ما پسرا با یه تیر میزنیم میندازیمتون تو رختخوابمون؟ آفتاب آمد دلیل آفتاب..
در حالی که از عصبانیت یکم برافروخته شده بود. شروع کرد برای رهایی از زیر تن من تلاش کردن. محکم گرفتمش و صورتم رو بردم زیر گلوش و خندیدم و گفتم: آخی، تلاش بیجا نکن.. اینجا منم که تعیین میکنم کی و چه وقت تو میتونی ازتو بغلم بیرون بیای..
من دیگه بات حرفی ندارم شهروز.. تو خیلی گستاخی.. فکر کردی چون دوستت دارم هر چی خواستی میتونی بهم بگی؟
-هم هر چی خواستم میتونم بگم و هم هر کاری خواستم میتونم بکنم. یادت که نرفته وسط خیابون چیکار کردم؟ هوم؟
بازم داشت بی جهت زور میزد که من رو از روی خودش بلند کنه و عصبانی تر گفت: پاشو از روم لندهور..
یکم خودم رو بالاتر کشیدم و تو چشماش زل زدم. هم عصبانی بود و هم ترسیده بود.خواستم لباش رو ببوسم صورتش رو ازم برگردوند. فکش رو گرفتم و صورتش رو به طرف خودم چرخوندم و لبهام رو لبهاش گذاشتم. با اون دستش که آزاد بود شروع کرد مشت کوبیدن روی کمر من. اما من خونسرد و بی توجه به بوسیدنش ادامه دادم.. اونقدر که دیگه نفس کم آوردم و صورتم رو ازش جدا کردم..
-آخیشششش. لب زوری چه مزه ایی میده!
میکشمت شهروز.. مگه اینکه از دستت رها نشم.
دوباره به دهنش حمله کردم و لباش رو به کامم کشیدم. لباش رو محکم روی هم فشار میداد که نتونم بمکمشون.. چشماش رو بسته بود و با صدایی ناله مانند بهم اعتراض میکرد.. این بوسیدنها بیشتر از اون که جنبه ی معاشقه داشته باشه، رنگ و بوی کل کل داشت. هر دومون از شدت هیجان و تلاش برای تسلط بر دیگری، نفس نفس میزدیم و پرتو تموم تلاش خودش رو میکرد، که نشون بده کسی نیست که مفت ببازه و منم تمام تلاشم رو میکردم که بهش حالی کنم، اونقدر میخوامش که هیچ چیز نمیتونه مانع این بشه، که خواسته هام رو ازش عملی نکنم. هر دومون واقعا در حال لذت بردن بودیم. اما به ظاهر در حال جنگیدن. اونقدر از اینکه اونجور تو بغلم اسیر بود اما تلاش میکرد، که بهم ثابت کنه، نمیتونم به این راحتیها تصرفش کنم، در حال لذت بردن بودم، که برای یه لحظه میون بوسه هام تو چشماش نگاه کردم و گفتم: قربون اون نگاه سیاهت برم و تا اومد زبون به اعتراض باز کنه، بازم لباش رو فرو بردم.. هنوز داشت با مشت میکوبید روی کمرم. دهنش رو رها کردم و تو چشماش زل زدم..
چهره ش مثه لبو قرمز شده بود.. نفس برید گفت: گستاخ بی شرم بسه دیگه.. داری کلافم میکنی..
-باید به خاطر اون توهینهایی که تاحالا بهم کردی ازم عذر خواهی کنی تا دست از سرت بردارم.
هاها.. کورخوندی آقای دارووووک..
-پرتو عاشقتم به خدا..
دارووک داروووک که میگفتند همین بود؟! به این زودی عاشق شده؟!
-آره همینه که میبینی.. میخوای بیام وسط شرکتتون داد بکشم که دوستت دارم؟
یباره لحنش مهربون شد و چشماش از اون حالت وحشی بودنش بیرون اومد. آروم دستاش رو بلند کرد دور گردنم حلقه کرد گفت: قربونت برم و من رو به طرف خودش کشید.. حس کردم بغض کرده.. ادامه دادم: میپرستمت پرتو.. باور کن.. تو چشماش نگاه کردم دیدم مرطوبه. بازم صورتم رو به طرف سینه ش کشید.
عزیز دلم.. میدونم که چقدر مهربونی.. منم دوستت دارم.. نمیدونم چرا اینقدر برام عزیز شدی! اینجوری که مظلومانه حرف میزنی، دلم میخواد فدات بشم. اصلا بهت نمیاد. تو رو یه جور دیگه شناختم. اما هر چی میگذره میبینم زاویه های جذاب توی روحت زیاد!
سرم و از روی سینه ش بلند کردم و با یه لحن مسخره گفتم: فقط توی روحم؟ جای دیگه م زاویه های جذاب نداره؟
و باز به دهنش هجوم بردم.. اینبار راحت و بی مقاومت دهنش رو تو دهنم فرو برد. اونقدر مست بوسیدن و لیسیدن لب و دهن هم شده بودیم، که تا سیمین با انگشتاش روی شیشه ی در اتاق زد. هر دو شوکه از جا پریدیم و بلافاصله از اینهمه ترسیدن خودمون خندمون گرفت.
صدای سیمین بلند شد. داداشی نهار حاضره. میایند با ما بخوریند یا براتون بیارم اینجا؟
پرتو ملتمسانه گفت: نه شهروز.. من از خجالت میمیرم. بگو هینجا میخوریم. از جام بلند شدم و رفتم تا به سیمین حالی کنم .

********************************************

از اضطراب و دلشوره حالت تهوع دارم. مرتب با خودم تکرار میکنم که باید یه نشونه باشه.. باید یه نشونه باشه..از جام بلند میشم و ملحفه رو دور خودم محکم میپیچم و میرم پشت پنجره. تمام تنم درد میکنه و عضله هاش گرفته. توی ذهنم یه چیزی داره دور میزنه.. یه چیزی که نمیتونم درکش کنم. اما مطمئنم اگه بتونم توی مغزم جمع و جورش کنم به یه نتیجه میرسم.. اینو مطمئنم.. اما اون چیه؟! اما اون چیه؟! یباره نادیا جیغ میزنه شهروز.. چراغ آی دیش روشن شد.. میفهمم منظورش کی.. با شتاب برمیگردم طرف کامپیوتر. آلارم وب میاد. تایید میکنم و صفحه باز میشه.. میبینمش که خونسرد نشسته روی همون مبل مثل همیشه با لباس سکسی و ماسک به چهره..
چطوری آقای داروک؟ وب بده صورت داغونتو ببینم..
به خواستش تن میدم و وب میدم..
هههه، نگاش کن.. شده عین اینها که از جنگ بر گشتند! چرا لباس تنت نیست؟ با نادیا مشغول بودی؟ بی موقع مزاحم شدم؟
-تو رو جون هر کی دوستداری بگو داری چیکار میکنی؟ پرتو کجاست؟
هاها. جالب. همین حالا تو رختخواب کس دیگه ایی! داری سراغ پرتو رو میگیری؟! عجب رویی داری به خدا! انگار قضیه بر عکس شده؟! تا دیروز داشتم به تو میگفتم، که باید بدونی زنی تو دنیا نیست که فقط یه مرد حشریش کنه. اما حالا انگار باید خبر این رو به پرتو بدم، که در عرض چند روز به سرعت یکی دیگه جاشو گرفته..
ملتمسانه ادامه دادم.. خودت میدونی که بین منو نادیا چیزی نیست.. تو رو خدا بگو پرتو کجاست و چی میخوای؟
خب باید بهت بگم، که نهایتا تا نیم ساعت دیگه پرتو رو میارند اینجا. اونوقت میتونی عشقتو ببینی و منم خواستمو میگم.. چطوره؟
-بذار یه چیزی رو برات روشن کنم هرزه.. به خاک پدرم قسم، اگه برای پرتو اتفاق بدی بیفته، از همه چی زندگیم میگذرم و گیرت میارم و اونوقت بلایی سرت میارم که نادر شاه سر اون مسافرخونه دار تو بغداد آورد.. به جون خود پرتو، مثه قصابها، تموم گوشت تنتو پسایی میکنم..
آهای کوچولو تو توی موقعیتی نیستی، که برای من خط و نشون بکشی..عشقت تو دست من.. کافیه که اراده کنم تا آدمهام جلوی چشمات همه جاشو جر بدند. میفهمی که چی میگم؟ تا نیم ساعت دیگه بای و وب رو قطع میکنه..
همونجا روی صندلی مینشینم و سرم رو میگیرم توی دستام و فکر میکنم. سعی میکنم از اولی که این ماجرا شروع شده رو تو ذهنم مرور کنم. تا به قضیه ی نامه هاییکه پرتو از جیبهای لباسهام بیرون کشیده بود میرسم. یباره یه جرقه ایی از امید توی ذهنم زده میشه.. آره خودشه.. اون چیزی که از ذهنم فرار میکرد نامه هاست.. باید برم سراغ اونها.. ملحفه رو از خودم جدا میکنم و شروع به لباس پوشیدن میکنم. نادیا روی تخت نشسته و اونم بیقرار داره به من نگاه میکنه!
کجا میخوای بری با این حال خرابت؟!
براش توضیح میدم که باید برم خونه و نامه هاییکه تو خونه ست رو بخونم. شاید یه چیزی از توش دستگیرم بشه.. نادیا از جا میپره و کمکم میکنه تا لباسام رو بپوشم و میگه: منم بات میام..
دیگه مساله خیلی حادتر از اونیکه بخوام با بودن نادیا در کنارم مخالفت کنم. نگاه میکنم روی ساعت حدود یازده صبحه. با نادیا از خونه خارج میشیم..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
دمتون گرم
.
     
  

 
داروک جان راه نداره روزی پنج تا قسمت بزاری؟😂
خیلی خفنه جدی میگم ، خیلی بیشتر از یه قسمت بزار در
روز تو رو خدا
تحلیلگر
     
  
مرد

 
بازی (قسمت بیست و دوم) نوشته ی داروک..

میخواستم قسمت بعدی روزان ابری رو بنویسم. حالا دیگه با نزدیک شدن به پرتو، تمرکزم بهتر شده بود. درسته که همه ی وجودم مالامال از شور و هیجان بود. اما دیگه نگرانی زیادی از بابت پرتو نداشتم. حتی یک ساعت هم نمیشد که از هم بیخبر باشیم.
نشستم پشت پی سی و نوشتم روزان ابری قسمت.. که یباره در اتاق باز شد و پرتو مثه جن پرید تو اتاق!
سلاااام داروک حقه باز.. با تموم صورتش داشت میخندید.
خندم گرفت..
-سلام عمرم.. چرخیدم به طرفش و دستام رو باز کردم و از جام بلند شدم. مثه یه دختر بچه خودش رو پرت کرد تو بغلم و صورتش رو چسبوند به سینه م. نمیدونم فقط منم که با حس بویایی بیشتر از باقیه ی حسم معاشقه میکنم یا دیگران هم اینجوری اند!
وقتی بوی تنش بهم میخوره، دیوونه میشم.. دلم میخواد ساعتها بگیرمش تو بغلم و فقط بوش کنم.
فشارش دادم به سینه م. اونم مثه یه بچه گربه ی لوس صورتش رو به سینه م میسایید.
میدونی؟ من این سینه ی تو رو با هیچ جای دنیا عوض نمیکنم. به بهشت و جهنم اعتقاد ندارم، ولی اگه باشه، بازم به جای بهشت حاضرم با تو بیام جهنم. اما فقط تو سینه ی تو باشم.
-حالا چرا جهنم؟!
قربونت برم، آخه با اون همه هرزگی که تو کردی، معلوم که جات کجاست..
-کی گفته من هرزگی کردم؟!
سرشو از روی سینه م برداشت، دستای بلندش رو دور کمرم حلقه کرد و تو چشمام زل زد .
هههه. بسه دیگه شهروز، آمارتو کاملو جامع در آوردم. حتی میدونم حداقل ده تا دختر رو همین تخت زیر دست پات جون کندند..
-یعنی میگی من قاتلم؟!
اینو نمیدونم. اما فکر میکنم که داری همه ی تلاشت رو میکنی، که من یکی رو بکشی..
دوباره فشارش دادم به خودم و موهاش رو بوسیدم.
-شهروز بمیره اگه بخواد تو روحتی یه لحظه اذیت کنه. دست بردم چونش رو گرفتم و صورتش رو آوردم بالا و آروم رفتم طرف لباش تا ببوسمشون. یباره دستش رو گذاشت روی لبام و گفت: استاپ.. از این به بعد بوس مجانی نمیدم..
-یعنی چی؟ پول میخوای؟ زشت پرتو به خدا...
خیلی بی حیایی!
مشتش رو پر کرد که بزنه تو فکم، جاخالی دادم و رفتم عقب. بازم تونسته بودم عصبانیش کنم. دوباره به طرفم خیز برداشت و گفت: باید بزنم تو دهنت.. خندیدم و فرار کردم از اتاق بیرون. دوید دنبالم. منم رفتم طرف حوض و دورش زدم و اونطرفش ایستادم. برافروخته دست به کمر ایستاده بود و نگاهم میکرد و من در حال خندیدن..
شهروز خودت بیا تو دهنی رو بخور تا دست از سرت بردارم..
-چی؟ من بیام نیم وجب دختر بهم تو دهنی بزنه؟ برو کشکتو بساب ..
دیدم داره رو زمین دنبال یه چیزی میگرده که برداره پرت کنه طرفم. مادرم اومد رو ایوون و با خنده گفت چیه؟ چتون شده؟!
مادر به خدا این هیچ بویی از شرم نبرده.. هر چی از دهنش در میاد به آدم میگه.. اما اگه منم که بلدم آدمش کنم.
مادرم بازم خندید.
حالا چی گفته که اینقدر عصبانی شدی؟
نمیشه بگم. خیلی زشت.. فقط باید تو دهنی بخوره..
زبونم رو براش تا زیر چونه م درآوردم . بیشتر حرصش دراومد و پای برهنه شروع کرد دوباره دنبال کردنم. منم دور حوض میچرخیدم و قهقه میزدم.
مادرم پرتو رو خطاب قرار داد و گفت: خب حالا میخوای باش چیکار کنی؟
اون کاری که شما باید به عنوان یه مادر وقتی حرف زشت میزده میکردید. اما به خاطر یکی یدونه بودنش نکردید. میخوام بزنم تو دهنش..
داشت نفس نفس میزد و آثار خستگی حاصل از دویدن توی چهرش داشت هویدا میشد.
مادرم خطاب به من گفت: شهروز مادر گناه داره به خدا، ببین چطوری داره نفس نفس میزنه..
-خب مجبور نیست دنبالم بدوه و باز شروع کردم به خندید و دور حوض دویدن.. یباره پرید روی پاشویه ی حوض که میون بر بزنه و بتونه خودش رو برسونه به من. اما از بخت بدش پاشویه خیس بود و هر دوتا پاش رفت توی هوا و درست وسط حوض اومد پایین و کامل رفت زیر آب. به سختی خودش رو از تو آب بالا کشید و با مانتو و شال خیس روی پاهاش ایستاد. من که این وضعیت رو دیدم با صدای بلند زدم زیر خنده. مادرم هم خنده ش گرفت. خود پرتو در حالی که از آب سرد حوض یکم شوکه شده بود. نگاهی به سر تا پاش انداخت و زد زیر خنده. اما خنده ش فقط چند ثانیه بود و یکدفعه خندش تبدیل شد به گریه! دستاش رو جلوی صورتش گرفت و شروع کرد به هق هق زدن. من جا خوردم! به مادرم نگاه کردم. دیدم اونم مثه من تو صورتش یه علامت تعجب بزرگ. اما بلافاصله مادرم خودش رو به اتاق رسوند و ما رو تنها گذاشت. اونقدر با گریه ی ناگهانیش بهمم ریخت، که منم ناخودآگاه رفتم توی حوض و گرفتمش توی بغلم.
-چی شده قربونت برم..
اما گریه ش شدید تر از اون بود که بتونه خودش رو نگهداره و یا حرفی بزنه.
تن خیسش رو گرفتم تو بغلم.. عزیز دلم اینجوری گریه نکن.. باورم نمیشد این دختر مغرور میتونه به این شدت گریه کنه.. برا اینکه من چهره ش رو تو حال گریه نبینم دستاش رو محکم به صورتش فشار میداد.
جون شهروز بگو چی شده؟ بیا عزیز دلم این دهنه من، اگه آروم میشی محکم بزن توش. اما تورو خدا اینجوری گریه نکن.. هیچ جوابی نمیداد و هنوز داشت به شدت و بیصدا گریه میکرد.
دست بردم زیر رونهاش و از توی حوض جا کنش کردم و آروم گرفتمش روی دستام و از حوض اومدم بیرون و رفتم طرف اتاقم. لباسای منم دیگه کامل خیس شد. پشت در اتاق گذاشتمش زمین و دکمه های مانتوش رو باز کردم و اون رو از تنش درآوردم . مانتو و شالش رو انداختم روی بند رخت و برگشتم طرفش.. هنوزم دستاش رو جلوی صورتش گرفته بود و گریه میکرد..
دیگه واقعا نگران شده بودم. دوباره روی دستام بلندش کردم و بردمش داخل اتاق.. کف اتاق نشستم و کشیدمش تو بغلم..
جون شهروز اینجوری گریه نکن عزیزم.. بگو چی شده؟! اصلا مگه تو هم گریه کردن بلدی قربونت برم؟! فشارش دادم به سینه م.. عزیز دلم حالا سرما میخوری. باید لباساتو عوض کنی..
اما بی فایده بود. به این نتیجه رسیدم که باید صبر کنم تا حسابی خودش رو خالی کنه.. رفتم یه حوله برداشتم گرفتم دور تنش و دوباره کشیدمش توی بغلم و مرتب سر و صورتش رو بوسه بارون کردم.. چند دقیقه ایی به اون شدت، اما بیصدا گریه کرد و بعد کم کم آروم شد. اما هنوز هم هق هق میزد. دستاش رو از روی صورتش برداشت و سرش رو روی سینه م رها کرد. سفیدی چشماش قرمز شده بود. آروم دستم رو گذاشتم روی گونه ش و موهای خیسش رو بوسیدم.
-قربون اون چشمای خوشگلت بشم، چی شد یباره عزیز دلم؟
دستم رو گرفت و لباشو کشید روی اون..
من یه کار بد کردم شهروز.. صداش پر بغض بود و انگار از ته چاه میومد..
-فدات بشم، هر کاری کرده باشی مهم نیست.. چرا پرتوی منو آزار میدی؟
اما من یه کار خیلی بد کردم..
-آروم باش. پاشو لباساتو عوض کن، بعد برام بگو چیکار کردی..
نه همین حالا باید بگم..
-خب بگو عمرم؟ چیکار کردی که اینهمه ناراحتی؟
من پریروز که اومدم اینجا، پسورد آی دیت رو برداشتم..
-خب، اینکه مهم نیست عزیزم.. تو همه ی پسوردای زندگیمم که بخوای بهت میدم.. تو پسورد قلبمو به دست آوردی.. از اون مهمتر دیگه چیزی نیست..
از این حرفم ریز خندید و منم دوباره بوسه بارونش کردم.. ادامه داد، اما کار بدم این نبود..
-وای پرتو داری نگرانم میکنی.. خب بگو چیکار کردی؟
با صدایی لرزون گفت: مهشید کی؟
اوه، دوزاریم افتاد که چیکار کرده..
-برا چی میپرسی عزیز دلم؟!
من باهاش چت کردم..
خب؟
اون عاشق توئه..
-تو از کجا میدونی؟
خودش بهم گفت.. فکر میکرد که تو داری باهاش حرف میزنی..
خنده ام گرفت.. فهمیدم که مهشید حسابی گذاشتتش سر کار..
چرا میخندی؟ هر کی عاشقت باشه همینقدر برات مسخره ست که بهش میخندی؟
-پاشو بریم لباسامونو عوض کنیم، تا برات بگم مهشید کی و کار تو چقدر بچه گونه بوده و به زور از جا بلندش کردم. سعی کرد مقاومت کنه و گفت: نه من اول باید بفهمم ماجرا چیه، بعد لباس عوض میکنم. به حرفش اعتنایی نکردم. دوباره روی دستام بلندش کردم و به طرف صندوق خونه ی اتاق بردمش و در رو باز کردم و انداختمش اون تو و بهش گفتم: توی اون صنوق لباس هست.. بردار بپوش و گرنه مجبور میشم خودم بیام لباس تنت کنم.. لباش رو کج و معوج کرد و گفت: هه.. کورخوندی بذارم تنم رو لخت ببینی..
-باشه تو درست میگی. سر این موضوع حال کل کل ندارم. چون ممکنه به جاهای باریک بکشه و در رو بستم و گفتم: هی خانومی.. لباسای زیرتم در بیار تا بندازم خشک بشه.. لباس خشک رو، روی لباسای خیست نپوشی ها.. دوباره صدای خنده ش رو شنیدم.. باورم نمیشد اون دختر پر غرور که مدیر عامل یه شرکت به اون عظمت میتونه تا این اندازه بچه باشه!
خودمم سریع اومدم لباسام رو عوض کردم و بعد رفتم پشت در صندق خونه..
-چیکار کردی دختر؟ تموم شد؟
در رو باز کرد. با دیدنش دلم فرو ریخت! وای خدا چقدر ماه شده بود.. یه شلوار جین از من تنش کرده بود که براش گشاد بود و یه دستش رو گرفته بود به کمرش، که از تنش نیفته و یه پیراهن آکار مشکی که آستیناش براش بلند بود.. شده بود درست عین این دخترای شلخته.. چهره ش خندون بود و دیگه از اون گریه هیچ اثری تو صورتش نبود. اما ته خنده ی روی لباش، یه نگرانی موج میزد، که دیگه حالا میدونستم اون نگرانی چی.. لباسهاش رو گلوله کرده و توی دستش گرفته بود. دست دراز کردم تا لباسهاش رو بگیرم ببرم پهن کنم تو آفتاب..
اما اخم کرد و دستش رو عقب کشید و گفت: چی؟ میخوای لباسامو دید بزنی؟ چشم چرون؟
خندیدم و گفتم: من هر چی رو بخوام میتونم ببینم. چه تو بخوای چه نخوای.. اینو دیگه باید فهمیده باشی؟
همونطور که دستش به کمری شلوار بود، از صندوق خونه اومد بیرون و گفت: برو کنار ببینم تا نزدم تو دهنت.. خجالتم خوب چیزیه.. اونقدر دختر تو زندگیش آنی براش لخت شده، که فکر میکنه، منم مثه همونهام . کور خوندی آقای داروک. آقای دارررروک. بعد یه زبون برام درآورد و از جلوم رد شد و از اتاق رفت بیرون و شروع کرد مادرم و صدا زدن..
صدای نازش تو کل خونه پیچیده بود. مادر .. مادر...
اصلا وجودش توی این چند روزی که میومد، یه حال و هوای خاصی به خونه داده بود. وقتی نبودش همه بهونه ش رو میگرفتند.. حتی پدرم هم اگه روز به نیمه میرسید و پرتو سرو کله ش پیدا نمیشد میگفت: این دختره امروز نیومده! انگار ما رو یادش میره.. سیمین با تعجب جواب میداد، وا انگار بابا دیگه منو نمیبینه!
از پشت شیشه داشتم نگاش میکردم.. مادرم روی ایوون ایستاده بود و داشت باش حرف میزد و بعد پرتو لباسهاش رو داد دست مادرم. مادرم در حالی که جلوی دهنش رو گرفته بود، که بلند نخنده، لباسهاش رو گرفت و پرتو برگشت طرف اتاق. حدس میزدم که داشت به مادرم سفارش میکرد، که من لباسهاش رو نبینم.. البته لباسای زیرش رو..
وقتی برگشت توی اتاق از همون دم در قاپش زدم و کشیدمش توی بغلم و بردمش روی تخت و مجبورش کردم کنارم بخواب.. بعد روش مسلط شدم و گفتم: خب لباسات رو از من قایم میکنی؟ اما انگار خبر نداری که من میدونم تو حالا زیر این لباسای گلو گشاد هیچی تنت نیست؟ دستم رو بردم طرف شلوار و وانمود کردم که میخوام دکمه ش رو باز کنم. از شدت شرم چهره ش به سرعت گلگون شد و دو دستی شلوار رو گرفت و با نگاهی ملتمسانه گفت: خواهش میکنم شهروز.. قربونت برم اذیتم نکن.. ترسیده بود و این بیشتر برام لذت داشت..
-نه دیگه نمیشه.. باید ببینم زیر این لباسا چی قایم کردی..
تو رو خدا اینجوری حرف نزن.. داشت سعی میکرد که نگاهش تو نگاهم نیفته.. اما به وضوح معلوم بود که شرم و ترس و هیجان تواما با هم درونش قلیان کرده.. چسبوندمش به خودم و خندیدم و گفتم: باشه اینبارم به خاطر اینکه ترسیدی.. اما زیاد دور و بر من اینجوری نتاب که خیلی اختیار خودم رو ندارم.. بازم با شرم خندید و صورتش رو چسبوند به سینه م..
-خب حالا بگو ببینم چیکار کردی تو مسنجر من؟
یکم فکر کرد و بعد با خجالت گفت: رفتم توی آی دیت، دیدم که یکی به اسم مهشید آن هست.. براش پیام دادم.
سلام..
سلام
-خوبی مهشید جان؟
مرسی آقا شهروز! چی شده یاد من کردی؟!
-همینجوری خواستم حالتو بپرسم..
ای بابا! تو حال منو بپرسی؟! فکر کنم ویتامین سکست کم شده که یاد من کردی؟
-خب اونکه آره. ببینم پایه هستی؟
آره که هستم بگو.. قرار بذار...
-تو بگو کجا و کی؟
فردا ساعت پنج بعد از ظهر بیا هتل شیما. من به شیما میگم یه اتاق برامون بذاره..
-اوکی..
راستی چی دوستداری برات بپوشم؟
-خودت که میدونی؟
آره هیچ وقت یادم نمیره فانتزی مشکی..ههه
-هنوزم یادته؟
هیچ وقت یادم نمیره معاشقه هایی که باهم داشتیم. شهروز من باید برم فردا ساعت پنج تو هتل میبینمت..
-اوکی.. بای..
وقتی آخرین جملات رو پرتو به زبون آورد، دوباره بغض داشت و گفت: نمیدونم چرا نتونستم به حرفش اعتماد کنم. با اینکه همه چی نشون میداد، که تو هر وقت بخوای میتونی با این مهشید خانوم قرار بذاری..
گونه ش رو بوسید و گفتم: قربونت برم. این مهشید خانوم فهمیده کسی که داره باش حرف میزنه شهروز نیست.. چون اولا اون ایران نیست، که بخواد با من قرار بذاره و دوما اون به لحن صحبت من آشناست و برا همین حسابی تو رو گذاشته سر کار..
بگو به جون پرتو راست میگی؟
-یعنی چی؟ فکر میکنی من دروغ میگم؟ خب کاری نداره ساعت پنج میریم هتل. خوبه؟
از سر لذت و خیال جمعی خندید و خودش و تو بغلم گلوله کرد و گفت وای سردم عزیزم.. بیشتر به خودم فشارش دادم و دیگه هر دو ساکت شدیم ..

*************************************

وقتی میرسم خونه بدون فوت وقت میرم طرف کاغذها که همشون رو جمع کرده بودم و ریخته بودم روی میز.. نادیا هم خودش رو میرسونه کنارم و با هم شروع میکنیم تو کاغذها رو گشتن.. اما هر چی میخونم کمتر چیزی میفهمم.. همشون فقط یه سری قرار بودند که من ازشون سر در نمیآوردم و فهمیدم صرفا برای مشکوک کردن پرتو نوشته شده.. یباره چشمم افتاد روی همون میز به پاکتی که عکسها و دی وی دی توش بود.. یاد حرف شهره افتادم، که گفت اون رو پستچی براش آورده.. پاکت رو برمیدارم و نگاهش میکنم. اما هیچ مهر و یا نشونه ایی از اداره ی پست روش نیست.. دارم شاخ در میارم.. دقیقا یادمه که شهره گفت اون رو پستچی براش آورده! حتی گفت: پست کردند به خونه ی اون، چون مطمئن بودند که حتما میرسونه به دست پرتو.. اما اگه پستچی آورده، چرا هیچ نشونه ایی از اداره ی پست نداره؟! پاکت رو برمیدارم و به نادیا میگم یالا راه بیفت.. باید بفهمم این پاکت چطوری به دست شهره رسیده..

ادامه دارد...
داروک
     
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بازی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA