انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

بازی


مرد

 
بازی (قسمت بیست وچهارم) نوشته ی داروک..

معرکه تموم شده بود و من کتک سیری خورده بودم. با سعید تماس گرفته و بهش گفته بودم، که چه اتفاقی افتاده و صندلی ماشین رو خوابوندم و روش ولو شدم.. همه ی تنم کوفته شده بود. پرتو به زور پدرش با چشم گریون رفته بود و من حالا خیلی بیشتر از اونکه به درد تنم فکر کنم، نگران حال پرتو بودم.. میدونستم که پرتو انقدر بهم ریخته ست، که الان داره تا سر حد جنون با اطرافیانش میجنگه، تا خودش رو به من برسونه.. چند دقیقه بعد، با صدای چند ضربه که به شیشه ی ماشین خورد دستم رو از روی چشمام برداشتم و نگاه کردم. سعید و نادیا رو کنار هم دیدم.. در رو باز کردم و سعی کردم از ماشین پیاده شم.. سعید مانع شد و گفت: نمیخواد داداش بیای پایین. فقط میخواستم ببینم زنده ایی.. هههه.
چشمای نادیا نمناک بود و بغض داشت.. سعی میکرد که روی خودش مسلط باشه.. سعید ماشین رو دور زد و اومد سمت راننده.. در رو باز کرد و نشست داخل.. نادیا هم روی صندلی عقب جا گرفت..
سعید: خب چی شده؟ حالا پرتو رو با خودشون بردند؟
-آره.. پدرش به زور سوار ماشینش کرد و بردش..
عجب! حالا تصمیمت چیه؟ میخوای ببرمت خونه؟
-آره ممنون میشم منو تا خونه ببری..
نمیخوای باهامون بیای؟
-نه.. چطور میتونم این کارو بکنم؟ دلواپس پرتو ام.. نمیدونم حالا تو چه وضعیتی.. چمدونشم توی ماشین من..
حیف شد.. حالا ما هم بهمون خوش نمیگذره و همه ش باید تو فکر تو باشیم.. جاییت که نشکسته؟
-نه.. مثه اینکه کاملا توجیه شده بودند.. چون نه تو صورتم ضربه زدند و نه جاییمو شکستند.. اما تموم تنم کوفته ست..
ههههه. پدر عاشقی بسوزه که چه به روز آدما میاره..
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.. نور امیدی تو قلبم روشن شد.. با سرعت از جیبم بیرونش کشیدم.. وای خدا پرتو بود.. سریع خط رو باز کردم..
الو.. پرتو.. صدای گریه ش میومد..
دوستت دارم شهروز.. دوستت دارم عزیزم.. حالت خوبه؟
-آره قربون صدات برم.. گریه نکن.. من خوبم.. تو کجایی؟
قال شون گذاشتم.. تو ترافیک از ماشین پریدم پایین و در رفتم.. میخوام یه تاکسی دربست بگیرم.. کجا بیام..
-پرتو برو خونه عزیزم.. اینجوری جری تر میشند..
به درک.. دیگه نمیخوام ریخت هیچ کدومشونو ببینم.. بیست سه سال همه جا براشون مایه ی افتخار و سرفرازی بودم.. آخرش چی شد؟ حالا که فقط یکم میخوام برا خودم زندگی کنم، باید به همه شون بدهکار باشم؟ من کجا بیام شهروز؟
در باز کردم و از ماشین پیاده شدم. از اون تن کوفتگی دیگه خبری نبود! اصلا یادم رفت اونقدر حالم بد بود، که به سعید زنگ زده بودم..
-الان کجایی عزیز دلم؟
حدود پل فلزی..
-خوبه. یه تاکسی دربست بگیر و بگو بیاردت ترمینال کاوه.. دیگه نمیخوام از اون مسیر بریم.. شاید بیاند توی همون مسیر..
باشه عزیزم.. همین حالا سوار تاکسی میشم.
-راستی اصفهانی بازی در نیار و یه رقم بالا بگو، تا سریع تاکسی گیرت بیاد.. لابه لای گریه هاش میخنده.. قول میدم تا ده دقیقه دیگه ترمینال باشم.. فعلا خدا نگهدار..
دوباره جون گرفته بودم.. دردهام کاملا یادم رفته بود.. برگشتم به سعید و نادیا نگاه کردم. هر دو از تعجب دهنشون باز مونده بود.. سعید گفت: ببینم تو همون نیستی که پشت تلفن داشت آه و ناله میکرد؟! چی شد انگار یباره حالت خوب شد؟!
-هههه....
هههه و هندونه.. مرتیکه مسخره کردی مارو؟
نادیا همونطورکه میخندید گفت: خب حتما مسکنشون خیلی قوی..
بهش نگاه کردم.. با اینکه آسمون چشماش بارونی بود، اما هیچ اثری از حسادت توش ندیدم..
نشستم تو ماشین و گفتم: سعید جان شنیدی که کجا باید بریم؟ یالا داداش. حالا زن داداشت ترمینال الاف میشه عزیزم..
ئه ئه.. این پسره چه پروئه! خجالتم خوب چیزیه عزیزم..
نادیا: خوش به حال خانوم بنکدار..

*******************************************

درست رو به روی ترمینال، پرتو منتظرمون ایستاده بود. از ماشین پیاده شدم و اسمش رو فریاد کشیدم.. تا من رو اینطرف خیابون دید، چهره ش از هم باز شد.. سریع به طرف پل عابر پیاده دوید. منم همون کارو کردم.. دقیقا وسط پل بهم رسیدیم. هیچ اختیاری از خودمون نداشتیم. بدون توجه به اطرافمون چسبیدیم بهم و محکم گرفتمش توی سینه م.. داشت گریه میکرد..
-گریه نکن قربونت برم..
حالت خوبه؟ مردمو زنده شدم...
-آره عزیزم.. میبینی که سورو مورو گنده.. حالم از همیشه هم بهتره..
جاییت درد نمیکنه؟
-اگه درد داشتم هم، دیگه ندارم و بازم محمکتر به خودم فشارش دادم...
آخ.. بیشتر فشارم بده...
-هههه.. عزیز دلم، اینجا همه دارند نگامون میکنند..
به جهنم.. مگه گفتم اونا رو فشار بده.. برام مهم نیست..
بلاخره بعد یکی دو دقیقه معاشقه روی پل عابر پیاد به سختی از آغوش هم بیرون اومدیم..
همین وقت یه مرد نسبتا جا افتاده و با قیافه ی حزب الهی جلو اومد و با یکم خشونت گفت: فکر کردید اینجا کجاست؟ انگار نمیبینید که همه دارند نگاتون میکنند!
برگشتم نگاهی به اطرافم انداختم.. هر سمت که چشمم میفتاد میدیدم، مردم مثه اینکه، به دوتا جذامی دارند نگاه میکنند!
به اون مرد لبخند زدم و گفتم: سخت نگیر مرد.. همیشه که از این اتفاقات تو خیابون نمیفته..
خجالتم خوب چیزیه. اینجا مملکت اسلامی.. قبح داره.. مگه شما مسلمون نیستید؟!
-ای بابا.. حالا انگار نمیخوای بیخیال ما بشی؟! ببین برو به کارت برس من اعصاب درست و حسابی ندارم.. یه باره دیدی دقو دلمو سر تو خالی کردما..
بعد دست پرتو رو گرفتم و به دنبال خودم کشیدم...
اما طرف ولکن نبود و دنبالمون راه افتاد و شروع کرد به توهین و موعظه.. همین شماها هستید، که باعث فساد جامعه ایید.. شرمو حیا هم خوب چیزیه که تو وجودتون نیست..
اونقدر از برگشتن پرتو خوشحال بودم، که دلم نمیخواست چیزی خرابش کنه.. سعی میکردم خونسرد باشم.. اما اون یارو ولکن نبود و همونطور که از پله های پل در حال فرود بودیم، پشت سرمون یه ریز داشت به اراجیفش ادامه میداد.. یکی دو نفر هم که پشت سرمون بودند، به اعتراض به اون مرتیکه گفتند: به تو چه ربطی داره.. تو چیکاره ایی؟ اصلا شاید زن و شوهر باشند.. اما اون جواب داد، زن و شوهرم که باشند، غلط کردند تو انظار همدیگه رو بغل کنند..
وقتی رسیدیم پایین پل، دیگه صبرم تموم شد.. دست پرتو رو رها کردم و برگشتم توی سینه ش..
-چی میگی؟! حرف حسابت چیه؟ به تو چه ربطی داره ؟ داری حوصلمو سر میبری..
دیدم دست کرد توی جیبش و یه کارت شناسایی بیرون کشید و گفت: من از حراست ترمینال هستم.. بفهم با کی داری حرف میزنی.. دستم رو جلو بردم کارتش رو از دستش گرفتم و فندکم رو از جیبم بیرون کشیدم. روشنش کردم و گرفتم زیر کارتش..
عصبانی شده بود و داشت سعی میکرد کارتش رو از دستم بگیره.. منم خونسرد خودم رو عقب میکشیدم و دستم رو بالا سرم برده بودم تا نتونه ازم بگیره.. کارت هم در بین داد و فریاد های اون تا آخر سوخت.. صدای خنده ی مردم خیابون رو پر کرده بود.. اون هم مثه میمون بالا پایین میپرید و میگفت: کارتمو بده.. به خدا میدم پدرتو در بیارند..
وقتی کارت تا آخر سوخت.. برگشتم و به سعید نگاه کردم، که با نادیا از خنده دلشون رو گرفته بودند و نشسته بودند روی زمین.. میدونستم که اگه مرتیکه بفهمه اون ماشین من، برام دردسر درست میکنه.. به سعید اشاره کردم و یکی از تاکسیهای که اونجا مرتبا در حال داد زدن بودند و دربست کردم و با پرتو پریدیم توش.. راننده هم همونطور که میخندید.. سریع سوار شد.. اون مرد هم داشت میکوبید به شیشه و فریاد میکشید که.. اگه مردی وایسا تا زنگ بزنم 110.. شیشه رو دادم پایین و سرم رو از پنجره آوردم بیرون و گفتم: اگه یه کلمه ی دیگه زر بزنی میام پایین و اینبار خودت رو آتیش میزنم...
تو غلط میکنی.. مگه مملکت بی صاحابه؟
از ماشین پیاده شدم.. پرتو دستم رو گرفت و سعی کرد مانع بشه.. اما با خوشونت پیاده شدم. یارو یکم خوش رو کشید عقب.. فندک رو روشن کردم و رفتم طرفش.. شروع کرد داد کشیدن..آی ایهاالناس.. این دیوانست... میخواد منو آتیش بزنه.. حالا دیگه صدای قهقه ی مردم به هوا بود و اون داشت سعی میکرد خودش رو از من دور کنه.. منم با یه قیافه ی جدی دنبالش میکردم..
بلاخره چند نفر خندون پا درمیونی کردند و من رو به تاکسی باز گردوندند و به راننده گفتند: ببرش تا برا خودش دردسر درست نکرده..
حدود یک کیلومتر از ترمینال که دور شدیم.. از تاکسی پیاده شدیم. سعید ونادیا هم با ماشین من اومدند سراغمون.. هنوز هر دوشون در حال خندیدن بودند.. من و پرتو نشستیم صندلی عقب.. پرتو رو به نادیا معرفی کردم و نادیا با نگاهی تحسین آمیز پرتو رو برانداز کرد و گفت: بابا شهروز خان حق داره که اینقدر داره خودشو به آب و آتیش میزنه..
همه خندیدیم و سفرمون آغاز شد...

******************************************

درونم داروک داشت فریاد میکشید.. حالا چه وقت بغض ترکوندنه پسر.. پاشو یه کاری بکن.. پاشو.. یاد نادیا میفتم.. تو جیبم شروع به گشتن دنبال گوشیم میکنم.. اما نبود! یادم میاد تو ماشین جا گذاشتم.. با سرعت از خونه بیرن میدوم و گوشیم رو از روی داشبورد برمیدارم.. حدود بیستا تماس بدون پاسخ دارم، که یکی دوتاش مربوط به شهره و باقیه مال نادیاست.. اول با نادیا تماس میگیرم.. به سرعت جواب میده..
معلوم هست کجایی؟! دارم از نگرانی میمیرم..
-ببخش نادی. گوشیو تو ماشین جا گذاشتم.. چه خبر؟
تو بگو از پرتو چه خبر؟
-پرتو رو دیدم نادی.. اون زنیکه گرفتتش..
وای جدی میگی شهروز؟!
-آره.. اون کثافت پرتو رو مثه برده بسته بود به میله و دوباره گلوم پر بغض میشه.. خبری از سیامک نشد؟
چرا.. همین چند دقیقه پیش با عجله اومد رفت توی خونه.. باید خودتو زود برسونی.. یکم فکر میکنم و میگم همین حالا راه میفتم..
برمیگردم تو خونه و میرم سر کمد وسائل شخصیم.. اونقدر حس بی رحمی تو وجودم داره غل میزنه که به دنبال یه چیزی میگردم، که بتونم ازش به عنوان اسلحه استفاده کنم.. تنها چیزی که پیدا میکنم یه شمشیر پهن چینی، که یادگار سالها قبل، وقتی سعی میکردم ادای قهرمان کونگ فو جت لی رو دربیارم، برام مونده بود.. هر چی گشتم چیز بهتری پیدا نکردم.. افسوس خوردم که چرا یه اسلحه ی گرم ندارم، که تهدیدم بیشتر موثر باشه.. برش میدارم و از تو انباری هم یه مقدار طناب و به طرف نادیا راه میفتم..

آیفون خونش تصویری.. به نادیا میگم زنگ بزنه و با چهره ی خندون باهاش برخورد کنه. شاید درو باز کنه.. اونم همینکارو میکنه.. قلبم از شدت هیجان تو سینه داره خودش رو به درو دیوار میزنه.. نادیا زنگ رو فشار میده و لحظاتی بعد صدای سیامک به گوش میرسه که با هیجان و شادی خاصی میگه: ئه ئه! نادیا جان تو هستی؟! بیا تو عزیزم و در باز میشه..
حس میکنم یه جای کار جور در نمیاد.. اگه عکسها و دی وی دی کاره این؟ پس چرا از دیدن نادیا خوشحال!
نادیا وارد میشه و در رو نمیبنده. منم چند لحظه صبر میکنم تا مطمئن بشم که اون من رو از آیفون نمیبینه و سپس وارد خونه میشم.. خوشبختانه خونه در توی ساختمانه و مجبور نیستم که از حیاط عبور کنم.. به محض اینکه وارد ساختمان میشم و در رو میبندم.. سیامک رو میبینم.. مردی حدود چهل سال، با قامتی تقریبا هم قد و قواره ی خودم. پوست سبزه.. چشم و ابرویی سیاه و موهایی بلند که اونها رو از پشت بسته.. خندون و شاد داره با نادیا دست میده.. با دیدن من یکم اخماش تو هم میره و نگاهی پرسشگرانه به نادیا میکنه..
نادیا برمیگرده به من نگاه میکنه که طناب به دست پشت در ایستادم.. با خونسردی میخنده و میگه:
این شهروز دوست من.. قبلا برات ازش گفته بودم.. یادت هست؟
آهان.. آره.. یادم اومد.. همون که میگفتی چند سال چشمت دنبالش و سپس خندون به طرف من میاد تا با منم دست بده و با تعجب به طناب توی دستم نگاه میکنه.. یکم توی شک میفتم.. با خودم فکر میکنم، اگه این مرد عکسها و فیلمها رو فرستاده، پس باید من رو بشناسه.. اما چرا اینقدر داره خونسرد رفتار میکنه؟! میخوام باهاش دست بدم و از در دوستی وارد بشم.. دو دلی بد جور داره عذابم میده. صدای داروک چنان پر قوت از درونم به گوشم میرسه، که همه ی دو دلی هام رو کنار میزنه.. چرا معطلی پسر؟! ریسک نکن.. یادت رفته پرتو تو چه وضعیتی؟ تصمیمم رو گرفتم و درست وقتی آخرین قدم رو برای دست دادن با من برمیداره. چنان مشتی توی پیشونیش میزنم، که با کون به زمین میخوره و گیج گیج میشه. تا میاد بفهمه چه اتفاقی افتاده.. دست دراز میکنم، موهاش رو میگیرم و با تموم قدرتم یه مشت دیگه توی فکش میزنم.. تقریبا بیهوش میشه. خودم از ضرب مشتم متعجب میشم! پشت یقه ش رو میگیرم و به داخل پذیرایی میکشمش.. به سمت نادیا نگاه میکنم که با چشمانی گشاد و وحشت زده داره من رو نگاه میکنه. خیلی جدی و محکم بهش میگم: یه صندلی بیار.. اما انگار از ترس فلج شده.. میگه: شهروز نمیره؟
-نترس عزیزم.. فقط گیج شده.. برو یه صندلی بیار..
تو چطوری میتونی اینقدر بی رحم باشی؟! من باور نمیکنم اینقدر نترسی!
-چی داری میگی نادی؟! یادت رفته هم منو تو و هم پرتو الان تو چه وضعیتی هستیم؟ یادت رفته که این بی شرف فیلم سکست رو گرفته و باش چیکار کرده؟ صورتمو نمیبینی.. چشمم.. هان؟ نمیبینی؟ نادی نمیتونم با این چشمم درست ببینم.. پرتو داره از دستم میره.. خدا میدونه تا حالا باش چیکار کردند.. اون کثافت پرتوی منو که تا حالا هیچ کس تنشو ندیده، لخت بسته بود به میله.. میفهمی؟ لخت لخت.. من نمیدونم تو اون خونه چه خبره و نمیدونم که تا حالا چه بلایی سرش آوردند.. ناراحت نباش من نمیکشمش.. چون تنها سر نخ که دارم.. اما اگه لازم باشه تخماشو میکشم.. حالا برو یه صندلی بیار و خودم شروع میکنم با طناب دستش رو بستن. مثه اینکه نادیا با سخنرانی من متقاعد شده و برای آوردن صندلی به تنش یه حرکتی میده.

سیامک رو میبندم روی صندلی و میرم یه پارچ آب میارم و میپاشم توی صورتش.. شوکه میشه و چشم باز میکنه.. یه صندلی دیگه میذارم روبه روش و مینشینم روش.. خم میشم آرنجهام رو میذارم سر زانوهام و مستقیم توی چشمای بی حالش نگاه میکنم.. ترسیده.. شروع میکنم حرف زدن...
-خب، سیامک خان نمیخوام وقتت رو زیاد بگیرم و قصد هم ندارم که آزارت بدم.. اما خوب گوش کن چی میگم.. من در حال حاضر یه روانی به تمام معنام.. میدونی چرا؟ چون همه ی زندگیم تو دستای یه هرزه ست و میدونم که تو هم همدستشی.. یکم مکث میکنم تا حرفم خوب روش اثر کنه.. سپس ادامه میدم.. اما بذار برات بگم که من در کل آدم خشنی نیستم.. ولی وقتی پای زن زندگیم وسط باشه، از هر حیوونی درنده ترم.. از برخورد اولم باید فهمیده باشی، که به هیچ عنوان شوخی ندارم و هر کاری از دستم برمیاد.. مگر اینکه واضح و صریح همه چی رو برام توضیح بدی و به خاک پدرم قسم میخورم، که هر چی مقاومت کنی، فقط اوضاع خودتو بیریختر میکنی.. پس سعی کن منطقی فکر کنی و نذاری من متوصل به کارهایی بشم که خودمم راضی نیستم.. اما شک نداشته باش که برا رسیدن به هدفم حتی تخمهاتم میکشم.. روشن؟
داره سعی میکنه که افکارش رو متمرکز کنه.. چشماش از وحشت گشاد شده.. سپس آروم زمزمه میکنه: میگم.. هر چی که میدونم رو میگم.. فقط دیگه نزن..
-خوبه.. خیلی خوبه.. من منتظرم..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
سلام چطوری میتونم نسخه اول این داستان رو پیدا کنم ؟
     
  
مرد

 
hamed811

نسخه اول حذف شده تا ویرایش شده ش بازگذاری بشه.
🌹🌹
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
بازی (قسمت بیست و پنجم) نوشته ی داروک..

خیس عرق از شرجی، توی جنگل و گرمای حاصل از راهپیمایی تو مسیر سربالایی آبشار شیرآباد، در حالیکه سعی میکردم به خاطر باریکی راه به دره سقوط نکنم. نگاهم به دنبال پرتو بود. که دو قدم از من جلوتر قرار داشت و اونم مثه من خیس عرق، جوریکه مانتوی آبی آسمونیش به بعضی از قسمتهای تنش چسبیده بود و من مواظب اون در حال حرکت بودیم. از پشت گردنش رد عرق تا باسنش، مانتوش رو بهش چسبونده بود.. همه چیش برام زیبا بود..
شهروز؟
-جونم؟
فکر میکنی وقتی برگردیم چه اتفاقی بیفته؟
خیره تو عمق جنگل نگاه میکنم و فکر میکنم.. راستی چه اتفاقی میفته؟ فکر میکردم باید یه برنامه درست داشته باشیم. وگرنه با خونواده ی پرتو مشکلات بیشتری پبدا میکردم.
-نمیدونم عزیز دلم.. اما امیدوارم که اتفاق بدی نیفته..
شهروز؟
-عمر شهروز؟ چی اینقدر شهروز شهروز میکنی؟!
با لحن معترض و یکم لوس گفت: ئئئه.. خب دوستدارم صدات کنم. چقدر بدی!
شهروز؟
-هههه، جونم؟
داری به چی فکر میکنی؟
-دارم به این فکر میکنم که وقتی برگشتیم، من میام خواستگاریت و به سرعت با هم عروسی میکنیم و تو هم سالی یه بچه برام میاری و منم مثه یه بابای خوب میرم دنبال یه کار حسابی، تا بتونم واسه بچه هامون شیر خشک و پوشک بخرم..
شهروز؟
-جووونم؟
میخوام یه چیزی بگم.. قول میدی ناراحت نشی؟
-آره قول میدم...
من بات ازدواج نمیکنم...
-چرااااا ؟!
چون به ازدواج اعتقاد ندارم.. همینجوری حاضرم بات زندگی کنم.. اما ازدواج نه..
-چی داری میگی؟ خودت میفهمی؟! اینم یه بازی جدید، برا کل کل کردن؟!
از حرکت متوقف شد و یه نفس عمیق کشید و برگشت سمت من. سینه به سینه شدیم.. دستاش رو بلند کرد و گذاشت روی شونه های من.. تو چشماش مصمم بودن موج میزد..
ببین عزیز دلم، من دوستتدارم.. یعنی عاشقتم.. تو اولین پسری هستی که من دوستشدارم و شاید تا آخر عمر فقط با تو باشم..
-شاید؟! منظورت چیه؟! میتونی به این فکر کنی که با کس دیگه باشی؟!
عزیزم باور کن حتی تو ذهنم نمیگنجه.. اما از آینده هیچکی خبر نداره.. آدمها با گذشت زمان تغییر میکنند. حتی ممکنه خود تو یه روزی از من خسته بشی و یا سیر بشی..
-چی داری میگی پرتو؟! خودت میفهمی؟
آره.. خوبم میفهمم.. نمیخوام با ازدواج اون بخش آزاد روحت رو که میتونه هر لحظه منو هیجان زده کنه، با قانون و مقرارت الکی محدود کنم.. من نمیخوام از سر وظیفه کنارم باشی.. من نمیخوام وقتی ازم خسته شدی ، فقط به خاطر اینکه توی یه محضر تعهد دادی، کنارم بمونی.. من میخوام بدونی که از حالا آزاد آزادی و هیچ چیز نمیتونه مجبورت کنه که به کسی تعهدی بدی که نتونی بهش پابند باشی.. من قلبتو میخوام نه یه قرارداد مسخره و اون حاشیه های دور و برش.. میخوام با همه وجودت مال من باشی نه از سر وظیفه..
درست نمی فهمیدم چی داره میگه! بهش گفتم:
-باید در مورد این موضوع بیشتر با هم حرف بزنیم و کمرش رو گرفتم و بیشتر کشیدمش طرف خودم..
آره.. ما باید از همین حالا تکلیف خودمونو با هم روشن کنیم.. به هر حال این تفکر من..
اونقدر موقعه ی حرف زدن دهنش گرم که دلم میخواست همونجا ببوسمش. نگاهی به دورو برم انداختم.. بچه ها یکم ازمون جلو افتاده بودند..
ههه. چی؟ میخوای اینجا ببوسیم، اما شهامتشو نداری؟
-منو تحریک نکن، میدونی که چه دیوونه اییم.. یباره خودش رو به سمت من کشید و دهن من رو به کام کشید.. میان لذت و خجالت گیر کردم.. زانوهام شروع به لرزیدن کرد.. صدای بچه ها بلند شد.. ای بابا چیکار میکنید؟ شما که به لیلی و مجنونم گفتید زکی.. پرتو خانوم ولشکن بابا.. مال خودته.. تازه رسیدم آبشار سوم. تا آبشار هفتم کلی راه داریم.. ما که نمیتونیم به ایستیم فیلم هندی نگاه کنیم.. اما اون در نهایت خونسردی بوسیدنش رو کامل کرد. وای که دیگه داشتم از اینهمه شهامت دیوونه میشدم..
تو همین وقت نادیا به طرفمون اومد.. دست پرتو رو گرفت و از تو بغلم کشیدش بیرون و گفت: بیا ببینم. چیکار داری میکنی آبرمونو بردی دختره ی گستاخ..
پرتو همونطور که تو چشمام خیره بود، چند قدم عقب عقب رفت و گفت: دوستت دارم.. صدای سعید بلندتر از همه.. بابا ولشون کنید.. دار و درخت دیدند، جو زده شدند.. بذارید حالشونو بکنند..
همه زدند زیر خنده.
پرتو رو به جلوی صف فرستادند تا از من دور باشه.. از همون جلو فریاد کشید.. شهروووووز.. صداش توی دره پیچید..
-بعععععععععلههههههههه
دوستت دارررررررم
بازم همه بچه ها زدند زیر خنده...

******************************************

هنوز نگاهم توی دهن سیامک، تا ببینم اون کام کثیفش رو باز میکنه و زر بزنه یا نه..
-یالا پس مرتیکه ی آشغال زر بزن ببینم چی میدونی؟
چی بگم شهروز خان؟
از جام بلند میشم و مشتم رو پر میکنم، که از ترس کلمات شروع میکنه از توی دهنش سر خوردن و بیرون اومدن..
سه ماه پیش با نادیا آشنا شدم.. دوهفته ی بعدش وقتی تو یه کافه بودم، یه زنی بدون مقدمه اومد و نشست سر میزم.. خودشو سوزان معرفی کرد.. بعد از کلی حاشیه رفتن گفت: من میدونم که تو بدهکاری زیادی داری و دائم داری از دست طلبکارهات فرار میکنی.. اما من یه کار خوب برات سراغ دارم، که میتونی با پولش از ایران بری بیرون.. و بعد از کلی کلنجار رفتن بهم گفت که فیلم سکس نادیا رو میخواد.. اما این کار خیلی سختی بود.. چون اولا هنوز نادیا اونقدر بهم اعتماد نداشت و بهم نزیک نشده بود، که بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم و هم از نظر وجدانی نمیتونستم خودمو راضی کنم.. سوزان گفت بابت این فیلم ده میلیون تومن بهم میده.. اما من قبول نکردم.. وقتی دید که نمیتونه متقاعدم کنه.. گفت که بیست میلیون میده.. راستش منم دیگه نتونستم از این پول بگذرم. دوهفته ی بعد از اون، بلاخره موفق شدم خودمو به نادیا نزدیک کنم و با سیستمی که سوزان بهم داده بود، فیلم سکسمونو گرفتم. وقتی بردم دادم به اون ، یه سری ایراد گرفت و دست آخر گفت، که این فیلم خوب نیست و باید یکی دیگه بگیری. بازم کلی طول کشید تا تونستم اینکارو بکنم. اینبار هم همونجا توی کافه با لپتاپ فیلمو چک کرد و پسندید و بیست میلیون بهم پول داد.. خوشحال بودم که از اینهمه نکبت راحت شدم و از کافه اومدم بیرون.. اما هنوز صد متر از کافه دور نشده بودم، که یه موتوری ایستاد کنارم.. دو نفر بودند و با کتک پولها رو ازم گرفتند و رفتند.. از شدت عصبانیت از جام بلند میشم و با تموم قدرت یه چک بهش میزنم که خون از دماغش راه میفته.
-خب؟ ادامه بده...
چی بگم شهروز خان؟ دیگه چیزی وجود نداره..
-چی داری زر میزنی مرتیکه.. بعدش چی شد؟ سوزانو کجا میشه دید؟
آقا شهروز من سوزانو فقط توی همون کافه قرار به قرار میدیدمش.. حتی شمارشم بهم نداد.. هیچ نشونی ازش ندارم..
-مرتیکه ی کثافت، حیثیت یه دخترو به چی فروختی؟ بچه کونی و باز یه چک دیگه بهش میزنم.. گریه میفته و میگه: منو ببخش شهروز خان.. اشتباه کردم.. فریاد میکشم..
-اون زن چه ریختی داشت؟
لابه لای گریه هاش .. زیبا بود.. موهاشو های لایت کرده بود.. قدش بلند بود. بلندتر از یه زن معمولی و فوق العاده خوش لباس.. پوستش برنزه بود.. به خلافکارها نمیخورد. اونقدر با اعتماد به نفس حرف میزد، که هر کسی رو مجذوب خودش میکرد..

به اینجا که میرسه میبینم نادیا از شدت ضعف به روی زمین مینشینه و شروع به زار زدن میکنه.. برمیگردم به سیامک میگم: فعلا خفه شو کثافت و از جام بلند میشم میرم کنار نادیا مینشینم و میگیرمش توی بغلم..
-گریه نکن عزیزم.. تموم میشه.. قول میدم تمومش کنم..
لابه لای گریه هاش جواب میده: چی داری میگی.. نابود شد زندگیم.. من تا الان فکر میکردم که فقط یه شوخی و یکی داره سر به سرمون میذاره.. اما حالا.. و باز هق هقش بلند میشه.. فشارش میدم به خودم و میگم نترس عزیزم.. اینها دنبال نوشته های منند، به تو کاری ندارند.. قول میدم که پیداشون کنم.. قول میدم نذارم هیچ اتفاقی برات بیفته..
وااای اگه این فیلم پخش بشه، پدرم از غصه دق میکنه.. اونهمه آبروش برا من از بین میره.. جواب مادرمو چی بدم؟
دارم با خودم فکر میکنم.. این چه قولی که دارم میدم! تا حالا که نتونستم این ماجرا رو کنترل کنم.. اما باید یه راهی باشه..
-نادی عزیزم.. آروم باش.. با بیتابی مشکلی حل نمیشه.. میدونیکه وضعیت پرتو به مراتب از منو تو بدتره.. فکر اون باش.. باید یه کاری بکنیم.. اونقدر گریه میکنه تا دیگه اشکی برا ریختن نداره و کم کم آروم میشه.. بهش میگم:
پاشو عزیزم.. الان دو روز که غذا نخوردیم.. برو غذا بگیر تا هم یه هوایی بخوری و هم من بشینم یکم فکر کنم ببینم باید چه خاکی بسرم بریزم..
نادیا از جاش بلند میشه . سویچ رو بهش میدم و اون آروم محزون از خونه خارج میشه..
برمیگردم و میشینم روبه روی سیامک..
-یکم فکر کن.. شاید یه چیزی یادت بیاد.. تو که خبر مرگت حتی نتونستی اون پول رو بخوری، تلاش کن یه چیزی به اون مغز کپک زدت برسه شاید بتونیم دوتا دختر رو نجات بدیم..
شهروز خان منکه نمیدونم قضیه چی..
-لازم نیست بدونی.. فقط فکر کن اون لحظاتی که با سوزان بودی، اتفاقی نیفتاد که نظرتو جلب کنه؟
سرشو زیر میندازه و سعی میکنه که تمرکز کنه.. منم دارم فکر میکنم.. تو ذهنم دارم دنبال یه راه حل میگردم.. به این نتیجه میرسم، اون زنی که وب میده رو نشون سیامک بدم.. ببینم سوزان هست یا نه.. با نادیا تماس میگیرم و بهش میگم که کلید خونه توی دسته کلید ماشین.. بره خونه و کامپیوتر رو با خودش بیاره..
حدود یک ساعت بعد نادیا برمیگرده و من به سرعت سیستم رو راه میندازم و یکی از وب هایی که از اون زن ضبط کردم رو برای سیامک میذارم.. با اولین تصویر هیجان زده شروع به داد کشیدن میکنه..
خودشه.. شهروز خان.. خود جنده شه.. ایییی کثافت.. ماسک زده که نشناسیمش.. خودشه..
برمیگردم نگاش میکنم.. دارم از تعجب شاخ در میارم! آخه چقدر آدم میتونه پست باشه! این عوضی خودش کی که به این میگه کثافت! خنده م میگیره..
همونطور که داره از هیجان بالا پایین میره.. یباره ساکت میشه و با دقت به مانیتور خیره میشه و با چشمایی گشاد میگه.. نگهشدار شهروز خان.. نگهش دار...
من سریع تصویر رو نگهمیدارم.. صورتش رو جلو میاره و میگه.. میشه روی تصویر زوم کرد؟
-چی میخوای ببینی؟
اون کیسه رو میبینید که زیر مبل افتاده؟
نگاه میکنم.. اره میبینم خب؟
اون همون کیسه ست که پولها رو توش گذاشته بود..
-خب به چه دردی میخوره؟
یکم فکر میکنه و میگه: اگه بشه نوشته ی روی کیسه رو بخونیم شاید چیزی بفهمم.. باز به کیسه نگاه میکنم.. ولی امکان نداره بشه نوشتش رو خوند! اونقدر مچاله شده ست که ممکن نیست بشه خوند.
-زیاد مختو کار نگیر نابغه.. من از نادیا متعجبم که تو رو با کدوم قلاب و از کدوم چاه مستراحی بیرون کشیده..
نادیا به تلخی میخنده و میگه: وقتی اونکه میخوای دستت بهش نمیرسه، باید با همین آشغالها بپری...
دوباره فیلم رو راه میندازم و با دقت نگاه میکنم.. اما بی نتیجه است.. دیگه ناامید میشم.. دارم فکر میکنم برگردم خونه و بنشینم توی این ده روز فقط نوشته هام رو تکمیل کنم. شاید بتونم باهاش پرتو رو آزاد کنم.. از جام بلند میشم میرم دست سیامک رو باز میکنم و بعد میرم طرف غذا..

ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
چقدر تو خوب می‌نویسی لعنتی
سکس بدون محدودیت
     
  
مرد

 
Pedivasahar

سپاسگزارم
🌹🌹🌹
داروک
     
  
مرد

 
Pedivasahar

سپاسگزارم
🌹🌹🌹
داروک
     
  
زن

 
درود بر شما

اگر اشتباه نکنم این داستان را قبلا در سایت "سکاف" (خدا بیامرز) یا 1 سایت دیگه ای که اسمش یادم نمیاد (این سایت را هم خدایش بیامرزدش) خوندم.

یادمه که آخرش بدجور از پایانش حالم گرفته شد
     
  
زن

 
fazeliz:
درود بر شما

اگر اشتباه نکنم این داستان را قبلا در سایت "سکاف" (خدا بیامرز) یا 1 سایت دیگه ای که اسمش یادم نمیاد (این سایت را هم خدایش بیامرزدش) خوندم.

یادمه که آخرش بدجور از پایانش حالم گرفته شد

1 سایت دیگه ای که اسمش یادم نمیاد = سایت آویزون
     
  
مرد

 
fazeliz

درود بر شما

بازی برای اولین بار توی همین سایت منتشر شد.
بعد از چند سال تصمیم گرفته شد نسخه ویرایش شده ش بازگذاری بشه.

توی سایت آویزون روزان ابری منتشر شده بود که البته اینجا هم قرار داده شده‌.

داروک
داروک
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بازی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA