انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

بازی


مرد

 
darvack
به به چه خوش برگشتی دوست بسیار عزیز ! مطمونم که این داستان هم مثل داستانهای قبلی شما زیبا و پر از گیرایی و پختگیه ! بهترینها رو براتون آرزو دارم ارادتمند شما
کیانمهر (دوست نسبتا" قدیمی )
     
  
مرد

 
ببخشید بد تایپ شد منظور " مطمئنم " بود - پوزش
     
  
مرد

 
arshiasi6969
درود بر شما کیانمهر عزیز.

سپاسگزارم از خوش آمد گویی. بازی همان دست نوشته قبل که بصورت ویرایش شده از ابتدا داره توی سایت قرار میگیره. و البته طی این سالها بخشهای دیگری هم نوشته شده که در ادامه ارائه میشه.

داروک
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
بازی (قسمت هشتم) نوشته ی داروک...

زنگ زدم به سعید و گفتم که دعوتشون رو پس گرفتند.
چی میگی شهروز؟ مگه میشه؟!
-حالا که شده.
خود بنکدار دعوتشو پس گرفت؟
-آره...
این دیگه کیه؟! چه جوری تونست اینکار رو بکنه؟! حالا که اینجور شد منم نمیرم. داره به مجله توهین میکنه. گور باباش.
-سعید جان تو به من چیکار داری برو.
به جون تو غیر ممکنه. باید بیاد ازت عذرخواهی کنه، تا من کارشون رو ادامه بدم. حالا هم زنگ میزنم به فرخی و بهش میگم. مگه بچه های مجله مسخره ی این تحفه اند؟ اگه نمیخواست بری، بیجا کرد که دعوتت کرد.عجیبه ها! فعلا خدا نگهدار. میخوام زنگ بزنم به فرخی.
-خدانگهدار.
داشتم با خودم فکر میکردم، چه افتضاحی حالا راه میفته. سعید دیگه کاراشون رو نمیکنه. اونا هم میرند سراغ فرخی سردبیره مجله. فرخی هم که جونش رو میده، اما اعتبار بچه هاییکه براش کار میکنند رو به کسی نمیفروشه. آخ آخ... موضوع خیلی با حال شد.
داشتم به عمق فاجعه فکر میکردم، که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. نگاه کردم، دیدم فرخی.
سلام جناب فرخی...
سلام شهروز جان. چطوری پسرم؟
-به لطف شما...
آقای مالکی بهم زنگ زد، یه چیزایی گفت، که من خیلی متعجب شدم! میخواستم از زبون خودت بشنوم.
-آقا چیزه مهمی نیست. سعید جان داره حساسیت نشون میده. خانم بنکدار دعوتش رو پس گرفت. خب شاید دوست نداره من تو مجمعشون باشم.
نه عزیزم، اینجوری که نمیشه. مگه میذارم پرستیژ مجله رو ببرند زیر سوال. اگه نمیخواست تو هم باشی، بیخود کرد، که از اول دعوتت کرد. منتظر عذرخواهی خانم بنکدار باش پسرم. فعلا خدا نگهدار.
-خدا نگهدار.
ارتباط رو که قطع کردم، یه جورایی حالم گرفته شده بود. چون میدونستم فرخی تا پرتو رو به زانو در نیاره ولکن نیست. دلم برا پرتو سوخت. رفتم تو اتاقم و نگاه کردم رو مسنجر دیدم هنوز آی دی پرتو روشنه. منم چراغم رو روشن کردم. به محض روشن شدن چراغم، پیام داد.
چیزی به فکرت نرسید؟ آقای نویسنده.
-نه، من چه فکری میتونم بکنم؟ وقتی نمیدونم دقیقا موضوع چیه!
تلفن دارم صبر کن حالا برمیگردم.
فهمیدم که فرخی بهش زنگ زده. چند دقیقه ایی طول کشید، تا اومد و گفت: وای داروک بیچاره شدم.
-چرا؟
رییس پسره زنگ زد و گفت: اگه ازش رسما عذرخواهی نکنید، مجله قراردادش رو لغو میکنه. حالا نمیدونم چیکار کنم. اگه این کار و بکنم، خودم داغون میشم و اگه نکنم، آبروی شرکت رو میبرند.
-خب چرا از اول به این موضوع فکر نکردی؟
اصلا فکرش رو هم نمیکردم، اینقدر موضوع حاد بشه. نمیدونم چیکار کنم.
-پرتو خانوم تو هم منو درگیر زندگی شغلیت کردیا! خوب شد پس من نیومدم سراغت وگرنه حالا من به جای اون بدبخت قربونی میشدم.
باید برم بهش زنگ بزنم. چاره ای ندارم. اما نمیدونم چی بگم و چجوری رفع و رجوعش کنم. فعلا بای.
-بدرود.
ههه. نگاهم رو گوشیم بود که زنگ بخوره. چند ثانیه ی بعد شروع کرد به زنگ خوردن. بعله، خودش بود. جوابش رو ندادم. اونقدر زنگ خورد تا قطع شد و دوباره بعد از حدود یک دقیقه دوباره زنگ خورد. چند تا زنگ که خورد جواب دادم.
-بفرمایید خانم بنکدار؟
سلام آقای...
-سلام از بنده است.
ببخشید میخواستم هم عذرخواهی کنم بابت مساله ی به وجود اومده و هم اینکه، عرض کنم، من هیات مدیره رو برای حضور شما متقاعد کردم و بازم، میخوام رسما دعوتتون کنم به مجمع.
-نیازی به این کار نبود. خودتونو توی درد سر انداختید.
خواهش میکنم بیشتر از این خجالتم ندید. من منتظرتون هستم.
-راستش چون قرارمون کنسل شد، من یه قرار کاری دیگه گذاشتم، اینه که دیگه...
پرید وسط حرفم و گفت: اذیتم نکنید... هر قراری گذاشتید بهم بزنید. من منتظرتونم.
یکم ژست آدمای متفکر رو گرفتم و گفتم: باشه سعی میکنم قرارم رو بهم بزنم.
پس روی اومدنتون حساب میکنم. خدانگهدار...
-خدانگهدار

صبح روز چهارم، با صدای یه فاخته که پشت پنجره ی اتاقم داره میخونه بیدار میشم. صداش رو اعصابم. اونقدر غمگین ناله میکنه که دلم میخواد ساکت بشه. میگند فاخته خوش خبر نیست. برا همین دلشوره م بیشتر میشه. اونقدر که دیگه نمیذاره بخوابم. هر چند که هنوز خواب درست حسابی نرفتم و فقط به زور الکل نیمه بیهوش میفتم یه گوشه. وقتی چشمام رو باز میکنم، میبینم که گوشه ی اتاقم روی زمین خوابیدم و عکس پرتو رو چسبوندم به سینه م .
دوباره این صبح بی عشق بردمید و من خسته و رنجور از بار سودای باختنم! اولین فکرم اینه که کجا پیداش کنم؟

به محض اینکه سعید سوار ماشین شد. یه سوت بلند کشید و گفت: چه خبره؟! خیلی به خودت رسیدی؟
-مثه اینکه داریم میریم مهمونی...
آررره... اونم چه مهمونی. با وجود خانوم بنکدار...
-بس کن سعید تیکه ننداز...
میدونی از عصر تا حالا تو این فکرم، که چرا دعوتت کرد و چرا دعوتش رو پس گرفت؟!
اما به نتیجه نمیرسم.
اگر با من نبودش هیچ میلی؟
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟!
-خب شاید واقعا با هیات مدیره به توافق نرسیده؟
دست بردار شهروز، اون دختره اینقدر کله خرو یک دنده ست، که محال بتونند از تصمیمش منصرفش کنند. موضوع چیز دیگه ست. اما حال کردی چطوری فرخی رو کوکش کردم؟ میدونستم دلت پیشه مهمونی. شایدم پیش خانوم پرتو بنکدار.هههه...
برمیگردم نگاش میکنم. چشماش برق میزنه.

مهمونی مجمع توی یه باغ بزرگ اطراف شهر بود. وقتی وارد سالن باغ میشیم، حدود صد تا صد و پنجاه نفر حضور دارند. همه شیک و آراسته ، زن و مرد.البته خانومها بدون حجاب! پشت میزهای پذیرایی نشسته بودند و در حال گفتن و خندیدن. چشمام شروع میکنه دنبال پرتو گشتن. از همون بدو ورود اون رو میبینمش آخر سالن. نگاهش تو نگاهم گره میخوره. یهو تو دلم یه چیزی فرو میریزه. تو نگاهش یه چیز خاصی حس میکنم. یه چیزی مثه لجاجت و حرص، انگار خیلی بهش زور اومده بود، که مجبور شده دوباره دعوتم کنه. دیدمش که حرکت کرد به طرفمون. با کت و دامن مشکی و اسپورت. موهاش رو جمع کرده بود.
گردن کشیده و بلندش رو راست نگهداشته بود. به چند قدمیمون که رسید، لبخندی رو لباش نشست.
سلام. خوش اومدید.
با هر دومون دست داد. دستش گرم و مرطوب و چهره ش از شرم برافروخته شده بود. تمام تلاشش رو میکرد، که نشون بده اتفاق مهمی بینمون نیفتاده. یادم به حرفش توی چت افتاد که میگفت: دلم میخواد بیادش. خنده م گرفت. سعید با دیدن یه خانوم که میشناخت از ما جدا شد و به طرف میز اون رفت.
من و پرتو شونه به شونه ی هم در حرکت بودیم.
قراری که گذاشتید رو کنسل کردید؟
-بله. شما دستور فرمودید و منم اطاعت کردم.
چرا اینقدر لحنتون نیشداره؟!
-چرا شما اینجوری فکر میکنید؟
پشت یه میز قرار گرفت و بهم تعارف کرد، که بنشینم. روی میز انواع و اقسام میوه و شیرینی بود. پرتو رو به روم بود و با اون چشمای سیاهش داشت چهره م رو کنکاش میکرد. قلب صاحب مرده م میخواست از جاش کنده بشه! نمیدونستم چرا اینقدر در برابر این دختر احساس ضعف دارم! نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: جالب، اینهمه هزینه میکنید برای اینکه یه مجمع تشکیل بشه؟! خندید و گفت: چیه؟ باهاش مشکل دارید؟
-نه، پول خودتونه، هر کاری دلتون بخواد میتونید باهاش بکنید. اما به نظرتون لازم که این کار هر هفته انجام بشه؟
ببینید آقای... این جماعت به امید یه چیزای ساده دارند کمک میکنند، که ما بتونیم کاری برای یه قشر از جامعه انجام بدیم. شاید باور نکنید، اما همین دور هم جمع شدنها و پول خرج کردنها باز تاب مثبتی برای شرکت داره. چون مردم خواهان ارتباط و تفریح اند. اتفاق خاصی اینجا نمیفته، همه جمع میشند و چند نفر سخنرانی میکنند. اما همین دور هم بودنها و همین که یکم آزادند، جوریکه هر کس هر جور دوستداره لباس میپوشه و با هرکی دوستداره ارتباط برقرار میکنه، انرژی کاری هفته ی آینده رو براش تامین میکنه.
-خب شاید حق با شما باشه و من دارم مته به خشخاش میذارم.
خب، نویسندگی براتون عشقه یا منبع درآمد؟
منبع درآمد که مطمئنا نیست. اما عاشقشم.
بیشتر چی مینویسید. منظورم اینه که چه جور داستانهایی مینویسید؟
-تمرکزم روی زندگی نامه نوشتن.
کتابی چاپ کردید؟
-کتاب؟! خیر، چون اون چیزاییکه میخوام تو کتاب بنویسم، به عنوان سند ماندگار از یه نویسنده. متاسفانه بهش مجوز نمیدند. ولی توی مجله، هر چند وقت، یه ماجرایی رو شروع میکنم و هفته به هفته قسمت به قسمت ادامه میدم.
اون چیزاییکه شما مجوزش رو میخواین تا بنویسید، مثلا چی؟
-خب میخوام بتونم از خیلی چیزها بنویسم . مثلا سیاست، اجتماع و یا عشق البته نه عشق اسلامی... ههه
خندید و صورتش گلگونتر شد.
جالب ، باید برم نوشته هاتونو بخونم ببینم تخیلتون تا کجاها پرمیکشه...
-گر همچو من اوفتاده ی این دام شوی...
ای بس که خراب باده و جام شوی...
ما عاشق رند و مست و عالم سوزیم...
با منشین ، اگر نه بد نام شوی...
چشمای سیاهش رو تنگ کرد و عمیق تو چشمام نگاه کرد و گفت: واقعا؟ یعنی شما هم رندی و هم عاشقیو هم مستو هم عالم سوز؟ بهتون نمیاد اینهمه هنرمند باشید!
-مگه این خصلتها هنر؟
خب اونجور که شما با افتخار میگید، به نظر میرسه که هنر میدونید؟
-نه بابا از بدبختیمه، که به این دامها گرفتار شدم. برا همین به شما سفارش میکنم که دنبال کارای من نیفتید.
خیلی شبیه یک نفری که میشناسم حرف میزنید!
-واقعا؟
میدونید اگه از طرف مجله نیومده بودید، شک نداشتم که خود اون هستید.
تو دلم خالی شد. حس کردم اگه یکم دیگه تو این زمینه با هم حرف بزنیم، اون مطمئن میشه که من داروکم. باید بیشتر ساکت باشم و شنونده. تو این فکرم که یه آقای مسن اومد جلو، از من عذر خواهی کرد و زیر گوش پرتو زمزمه ایی کرد. چشمای پرتو گشاد شد و ناگهان از جا بلند شد و گفت: من عذر میخوام، باید برم، مثه اینکه مساله ی خاصی پیش اومده. تو همین حین چشمم اوفتاد به در ورودی و دیدم، حدود ده نفر مامور نیروی انتظامی وارد سالن شدند. یکی از مامورها با صدای بلند گفت: خانومها سریع خودشونو بپوشونند و ادامه داد: حکم بازداشت همه رو داریم و یه کاغذ رو به طرفه همه و بالای سرش باز کرد و گفت: بفرمایید سوار اتوبوسها بشید...

ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
Arm777798214
درود بر شما

سپاسگزارم از توجهتون. درستش میکنم. با مدیر بخش در حال گفتگو هستم.
داروک
     
  
مرد

 
darvack
خواهش میکنم. ممنون از شما بابت داستان قشنگتون.
البته منم نتونستم صبر کنم از همون قسمت ۴ رو خوندم
     
  
مرد

 
بازی (قسمت نهم) نوشته ی داروک...

تصمیم رو گرفتم، میخوام روند ارتباطم رو با این زنیکه عوض کنم. شاید بتونم مکانش رو پیدا کنم و این بوته ی خار رو از ریشه بکنم. تنها راه برگردوندن پرتو همین. باید اول مدارکی داشته باشم، که اگه پرتو رو پیدا کردم، بهش ثابت کنم، که من تو این قضیه هیچ تقصیری ندارم. برای همین با این حال نزارم سیستم رو روشن میکنم و آن میشم و منتظر میمونم. باید خودم رو از این رخوت بیرون بکشم. هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم، که یه روزی پرتو بتونه ترکم کنه. اما حالا که این اتفاق افتاده، انگار خیلی خودم رو باختم! باید از این حالت بیرون بیام . اولین کاری که میکنم، میرم طرف یخچال و توش دنبال خوراکی میگردم. بساط صبحونه رو آماده میکنم. با خودم میگم: آخه اینجوری کاری از پیش نمیبری. سه روز گذشته رو مثه آدمهای الکلی فقط تو مستی گذروندم! بعد از سه روز انگار یه شعله ی امید توی وجودم روشن شده. دیگه این حالت رو نمیخوام. برا همین یه صبحونه ی مفصل میخورم. احساس میکنم معدم به آرامش رسیده. صبحونه که تموم میشه شروع میکنم، ریخت و پاشهای این چند روز رو جمع جور کردن. با خودم دارم فکر میکنم، وقتی پرتو برگرده، نباید خونه بهم ریخته باشه. همیشه پرتو از شلخته گی من توعذاب و حالا که نیستش، قدرش رو بیشتر میدونم. در حین کار کردن، یه دفعه یه جرقه توی ذهنم زده میشه.وای خدا، من چقدر خرم! چطور به ذهنم نرسیده بود، که ممکنه پرتو رفته باشه سراغ شهره. آره درسته، مطمئنم که رفته پیشه اون. دست از کار کردن میکشم. اینقدر ذوقزده میشم که لباس میپوشم و به سرعت از خونه میزنم بیرون. توی راه بازم به گذشته برمیگردم...

همه مون رو مثه گله ی گوسفند سوار چهارتا اتوبوس کردند. خانومها توی دوتا و آقایون هم توی دوتای دیگه از اتوبوسها. سعید عصبانی گفت:
کیر تو این شانس، نگاه کن تو رو خدا! میخواند دستمونو از این یه لقمه نون خوردن هم بکنند.
چیزی نداشتم که بگم. فقط داشتم لحظه به لحظه ش رو توی ذهنم میسپردم تا بعد بنویسمش.

حدود ساعت ده شب همه افراد مجمع رو توی محوطه ی قرارگاه بی سیم جمع کردند و اعلام کردند. که با ضمانت چند نفر معتبر آزاد هستید و میتونید برید ، اما صبح شنبه همه باید اینجا حاضر باشید. چون باید فرستاده بشید دادگاه.

پرتو خودش رو رسوند به من و گفت: واقعا عذر میخوام. تو اولین جلسه که شرکت کردید این اتفاق افتاد! خندیدم و گفتم: این حتما از قدم من. منکه گفتم نیاز نیست بیام.
این چه حرفیه که میزنید؟! خب برنامتون چیه؟
-هیچی، برگردم برم باغ و ماشینم رو بردارم.
منم باید بیام، چون ماشین منم اونجاست.
با سعید وداع کردم و با پرتو از قرارگاه خارج شدیم و یه تاکسی دربست گرفتم و به طرف باغ حرکت کردیم.
چطوری میتونم نوشته هاتونو بخونم؟
-هههه، زحمت بکشید هر هفته مجله رو بخرید و بخونید.
نمیشه برا من پارتی بازی کنید و خودتون بهم بدید؟
-چرا نمیشه! ایمیلتون رو بدید، تا براتون ارسال کنم.
از کیفش کاغذ و قلم بیرون کشید و ایمیلش رو برام نوشت. ههه... همون ایمیلی که با آیدیش آن میشد(رودابه)
روی صندلی عقب نشسته بودیم و دقایقی میشد که هر دو ساکت بودیم. چیزی نمیتونستیم بهم بگیم. البته معلوم بود که با هم حرف داشتیم. اما غرور اجازه نمیداد که هر دومون پیش قدم بشیم. پرتو نگاهش رو به بیرون از ماشین تو بیابون گم کرده بود و من داشتم لحظه به لحظه ی این کنار هم بودن رو حظ میبردم. راننده مثه اینکه از این سکوت سنگین به تنگ اومده باشه. پخش ماشینش رو روشن کرد. یه صدای آسمونی گوشمون رو پر کرد.
دل از دستم رفته برون زان دم که تو را دیدم.
عشقم دارد رنگ جنون زان دم که تورا دیدم
شعله به جان گران زده ام، قید و خود و دگران زده ام.
زان دم که تو را دیدم.

ناخوآگاه هر دومون برگشتیم تو صورت هم نگاه کردیم. پرتو از شرم برافروخته شد. لحظات سنگینی بود، ولی بلاخره رسیدیم باغ و از اون حال و هوا بیرون اومدیم. با هم دیگه وداع کردیم و هر کی پشت رل ماشین خودش قرار گرفت. صبر کردم تا اون جلوتر از من حرکت کنه.
همینطور که تو بزرگراه در حال رانندگی بودم، داشتم به اون فکر میکردم. چه اتفاقی داره تو زندگی من میفته؟! چرا تا این اندازه این دختر میتونه من رو تحت تاثیر خودش قرار بده؟! مگه چه فرقی با دخترای دیگه که توی زندگیم بودند داره؟ غرق این افکار بودم که، از دیدن صحنه ایی شوکه شدم! وقتی پرتو داشت از یه کامیون سبقت میگرفت، کامیون یهو انحراف به چپ کرد و در عرض یکی دو ثانیه ماشین پرتو رو به گاردهای بزرگراه زد. صدای وحشنتاکی بلند شد و بعد از اون نیمه ماشین به زیر چرخهای عقب کامیون رفت و از زیرش بیرون اومد و ماشین از کف جاده بلند شد و روی پهلو غلتید. حالا نوبت من بود که با ماشینش برخورد کنم. ترمز دستی و ترمز پا رو باهم کشیدم و گرفتم. ماشینم چرخی زد و کشیده شد سمت راست بزرگراه هر لحظه انتظار این رو میکشیدم که ماشین منم از کف جاده بلند بشه روی هوا. اما شانس یارم بود. وقتی کاملا متوقف شدم، دیدم ماشین پرتو هنوز داره به طرف جلو حرکت میکنه. سپس با یه ماشین دیگه برخورد کرد و با یه ضربه ی سنگین به روی سقف افتاد. حس کردم نفس کشیدن برام سخت شده. چه بلایی داره سرش میاد؟! هیچ کاری نمیتونستم بکنم، جز اینکه نظاره گر این فاجعه باشم. حس آدمی رو داشتم، که در حال کابوس دیدن! باورش برام سخت بود. بلاخره بعد این اتفاق ماشین اون کناره جاده درست در امتداد مسیر من از حرکت متوقف شد. از ماشین به سرعت پیاده شدم و به طرفش دویدم. از پنجره دیدمش که سرو ته بود وصورتش غرق خون! درهای ماشین قفل شده بود. برگشتم طرف ماشینم و آچار چرخ رو برداشتم و شیشه ی عقب سمت خود پرتو رو شکستم و دست بردم قفل رو باز کردم و همیئطور کمربندش. اونقدر حالم بد بود، که بی اختیار از چشمام اشک راه اقتاد. آروم کشیدمش بیرون خوابوندمش کف جاده. شالش و قسمتی از یقه ی مانتوش پر از خون بود و خودش بیهوش. جستجو کردم ببینم محل خونریزی کجاست. بالای پیشونیش زیر موهاش شکافته شده بود و خون در حال غل زدن! نبضش رو گرفتم. گوشها و دماغش رو نگاه کردم ببینم خونریزی مغزی نکرده باشه. اما علائمش رو ندیدم. چند تا ماشین دیگه هم نگهداشته بودند و همه اطراف ما جمع شدند. کامیون کمی جلوتر نگهداشته و راننده اش خودش رو به ما رسونده بود و اونقدر از این اتفاق حال خودش بد شد، که روی خاکی کنار جاده دراز کشیده و دستش رو روی قلبش گذاشت. چند دقیقه ی بعد اورژانس که مردم خبر کرده بودند از راه رسید و تو این مدت من کنار پرتو نشسته بودم و دستش رو تو دستم داشتم...

توی بیمارستان روی صندلی پشت اتاق عمل نشسته بودم و داشتم فکر میکردم، که این دیگه چه فاجعه ایی بود؟! که دیدم پدر و مادر پرتو همراه با یه دختر تقریبا هم سن و سال پرتو وارد سالن انتظار شدند. سراسیمه و آشفته حال. هر سه اشکریزان و محزون. وقتی با من رو به رو شدند، از دیدن من تقریبا شوکه شدند. پدرش اومد طرف من و با عصبانیت فریاد زد: چه مشکلی برای دخترم درست کردی مرتیکه؟ هنوز جمله ش تموم نشده بود ، که اون دختر کیفش رو بلند کرد و با تمام قدرت زد تو سر من و شروع کرد جیغ زدن و فحش دادن.
مرتیکه عوضی چیکار کردی باهاش؟! میکشمت کثافت.
اونقدر شوکه و حیرون شده بودم، که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم و اون دختره هم مرتب با کیفش داشت بنده رو نوازش میکرد. با صدای جیغ یکی از پرستارها برای چند لحظه جو آروم شد.

معلوم هست چیکار میکنید؟ اینجا بیمارستان! خانوم خودتو کنترل کن. این آقا مقصر نیست
ایشون لطف کرده، مجروح رو رسونده بیمارستان. خجالت داره که ندونسته دارید یه همچین رفتاری میکنید.
نفس راحتی کشیدم و خودم رو از اونها دور کردم و رفتم روی یه صندلی نشستم. اونقدر نگران پرتو بودم، که این اتفاقات اصلا برام مهم نبود. دقایقی بعد همون دختره اومد جلو و با شرمندگی گفت: فقط میتونم بگم عذرمیخوام. حالم دست خودم نبود.
از چشمه ی چشماش اشک در حال جوشیدن بود. در لابه لای گریه ش ادامه داد.
من شهره دوست پرتو هستم. نزدیکترین دوستش. ببخشید فکر کردم که شما باش برخورد داشتید. اختیارم رو از دست دادم و باز به گریه کردن ادامه داد. برام جالب بود که توی اون وضعیت چرا شهره فکر میکرد، که من پرتو رو میشناسم. چون وقتی داشت میگفت من دوست اونم، جوری حرف زد، مثه اینکه من اون رو میشناسم. البته پدر و مادر پرتو من رو کاملا شناختند. اما شهره از کجا من رو میشناخت برام عجیب بود!

جلوی خونه ی شهره ایستادم و نگاه میکنم روی ساعت گوشیم، حدود یازده صبح. دارم با خودم فکر میکنم، که چطوری موضوع رو با شهره در میون بذارم، تا اگه خبری از پرتو داره دریغ نکنه. یباره در خونه ی شهره باز میشه و از چیزی که میبینم حیرت میکنم . پرتو با یه مرد غریبه از خونه ی شهره خارج میشه. خندان و فارغ از من! حس کردم تمام بدنم کرخت شده. توانی تو خودم برای حتی پیاده شدن از ماشین نمیبینم. سرم به دوران افتاده . گیج و منگم. با خودم فکر میکنم، به همین زودی من رو از یاد برد؟! کسیکه تا چند شب پیش میگفت من همه ی زندگیشم! اونقدر این ضربه توی روحم عمیق، که حس میکنم معدم میخواد بیاد توی دهنم. در ماشین رو باز میکنم و با حمله ی برق آسای معدم، به کف خیابون استفراغ میکنم! چند بار! خوار و ذلیل! درمانده و خود باخته! اونقدر حالم بده که حتی نمی فهمم پرتو و اون مرد کجا رفتند.
دوباره خودم رو تو خیابون خاقانی میبینم، پشت در خونه ی (وارطان) چهار لیتر عرق کشمش دو آتیشه ازش میخرم و برمیگردم طرف خونه.
بطر عرق توی دستم و دارم همه ی عکسها و نشونه های پرتو رو جمع میکنم و میریزم توی یه کارتون. اشک از چشمام رونه. دست خودم نیست. حالم خیلی بده. دلم میخواد پیش یکی باشم که یکم دلداریم بده. اما پیش کی میتونم حرف یزنم؟ چی بگم؟ بگم زنی که عاشقشم در عرض سه روز همه چی رو فراموش کرد. لحظاتی میشه که با خودم فکر میکنم. شاید اون که با پرتو بود، رابطه ی خاصی باش نداره. اما اگه اینطور نیست، من باید اون مرد رو میشناختم. از طرف دیگه مگه ندیدی، حتی کوچکترین نگرانی از دوری من توی چهره ی پرتو نبود. کسیکه حتی اگه یه روز نمیتونست من رو ببینه، کارش میشد گریه! حالا چه اتفاقی داشت میفتاد؟ مگه میشه اون زن با ثبات، یباره اینقدر زود همه چیز یادش رفته باشه؟! یاد حرف اون زنیکه ی توی وب میفتم، که میگه اون مردی که فکر کنه زنش فقط برای اون تحریک میشه، فقط یه احمقه.
کاری که دارم انجام میدم رو نیمه رها میکنم و مست، بطر عرق بدست از خونه میزنم بیرون و بی هدف شروع میکنم تو خیابونها حرکت کردن. هوا سرده و من خودم رو درست نپوشوندم. دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. دیگه پرتو رو هم نمیخوام. دیگه هیچی نمیخوام. حس میکنم، قلبم یخ زده و یه سوراخ بزرگ توش درست شده! جوریکه انگار داره هوا میکشه.
وارد تریای جاوید میشم. با همون حال نزار و مست مست. وقتی از در تریا وارد میشم جاوید از پشت صندوق من رو میبینه و از حال ویرونم میفهمه که مستم. به سرعت به طرفم میاد و دستم رو میگیره. من رو میبره توی آشپزخونه و مینشونه روی یه صندلی. میپرسه چته شهروز؟ چرا اینقدر مستی؟ فقط میخندم. تلخ .
درآشپز خونه باز میشه و نادیا رو توی آستانه اش میبینم. نگران و مات...

ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
بازی (قسمت دهم) نوشته ی داروک...

حدود ساعت دو صبح، پرتو رو از اتاق عمل آوردند بیرون. پدر و مادرش سریع خودشون رو رسوندند به دکتر.
نگران نباشید. به خیر گذشت. خیلی خونریزی داشته، اما به موقع رسوندنش بیمارستان. شاید اگه دیرتر میرسید بر اثر خونریزی جونشو میباخت. اما حالا خدا رو شکر همه چی مرتبه. تا چند روز دیگه حالش کاملا خوب میشه.
خیالم راحت میشه. از جام بلند میشم تا برم خونه. صدای پدر پرتو بلند شد. صبر کن پسرم و بعد خودش رو میرسونه به من.
منو ببخش. اشتباه قضاوت کردم. اما هنوز تو این فکرم که چطور تو رسیدی سر تصادف.
-من از عصر به خاطر یه مساله ی کاری با ایشون بودم. وقتی داشتیم از مجمع برمیگشتیم من پشت سرشون بودم. فقط همین.
به هر حال ما رو ببخش.
-مهم نیست اشتباه پیش میاد. من صبح برمیگردم که بهشون سر بزنم. فعلا خدا نگهدار.
خداحافظ پسرم.

نادیا: چی شده شهروز؟ چرا اینقدر مستی؟
جاوید نگاهی به نادیا میکنه و میگه: خانوم فرخی شما مگه شهروز رو میشناسید؟
بله، ایشون با مجله پدرم کار میکنند.
یه قلپ از عرقم رو میخورم و میگم: حالم بده نادیا خیلی حالم بده.
جاوید: من تا حالا اینو اینجوری ندیده بودم. از بچه گی با هم بزرگ شدیم. اما تا حالا ندیده بودم تا این اندازه مست باشه.
نادیا: باید ببرمش یه جا استراحت کنه. بعد بطر عرق رو از دستم به زور میگیره و میده به جاوید. زیر بازوم رو میگیره و میگه: پاشو پسر خوب، باید بریم.
جاوید هم زیر اون یکی بازوم رو میگیره و هر دو کمک میکنند، تا من روی پاهام بایستم. مطیع و سر براهم و لحظاتی بعد من رو روی صندلی عقب ماشین نادیا جا میدند.
وقتی به خودم میام، نادیا داره از ماشین پیاده م میکنه و بعد با تکیه به اون میریم طرف آسانسور.

روی تخت نادیا دراز کشیده م و اون داره کفشها و لباسام رو از تنم در میاره. دلم میخواد بگیرمش تو بغلم و تا اونجا که میتونم گریه کنم. اما با تموم مستیم، غرورم اجازه نمیده که خودم رو جلوش بشکنم. وقتی اون تمام لباسهام رو به جز شورتم در میاره، یه ملحفه میکشه رو تنم و میشینه کنارم. دستش رو میکنه لای موهام و آروم نوازشم میکنه.
چی شده پسر کوچولوی من؟ چرا اینجوری کردی با خودت؟ با پرتو مشکل پیدا کردی؟
-آره ترکم کرده. با یه نفر دیگه دیدمش. باورت میشه نادیا؟ من پرتو رو با یه مرد دیگه دیدم.
مطمئنی اشتباه نمیکنی؟ پرتو آدم اینجوری نیست! من فکر میکنم اشتباه میکنی.
-خودم دیدمش. با چشمای خودم. اونقدر حالم بد شد که استفراغ کردم کف خیابون. میخوام عرق بخورم. بطریمو بده.
نه عزیز دلم، عرق مشکلی رو حل نمیکنه.
-نمیتونم باور کنم که پرتو این کارو با من کرده! تا همین چند شب پیش داشت تو بغلم گریه میکرد و میگفت که عاشقمه! چی شد که یباره عاشقی از یادش رفت؟!
ببین شهروز، همینطوریکه نمیشه پرتو این کارو بکنه! باید یه پیش زمینه ایی باشه.
شروع کردم دست و پاشکسته با اون حال خرابم قضیه ی پیش اومده رو براش تعریف کردن.
اووهوووم. پس پرتو داره انتقام گناه نکرده ی تو رو میگیره؟! ولی خیلی عجله کرده! اینش عجیبه! زیاد نگران نباش، اگه اون واقعا با کس دیگه داره میپره، که لیاقتش همونه و تو نباید با خودت اینجوری کنی. اما اگه تو اشتباه کرده باشی، من کمکت میکنم تا حقیقت رو بفهمی.
دستش رو میگیرم و میبوسم. تو خیلی مهربونی.
نه، من اونقدرا که فکر میکنی آدم خوبی نیستم، اما برای عشق ارزش قائلم و درضمن یادت باشه که دوستت دارم. از جا بلند میشه و از اتاق میره بیرون و حدود یک ربع بعد برمیگرده با یه سینی پر از غذا و دوباره میشینه کنارم.
از کی غذا نخوردی؟
-چهار روز که چیزی نخوردم، فقط امروز صبحونه خوردم، که همه رو برگردوندم.
خب، پس باید به حرف مامان نادیا گوش بدی و غذا بخوری.
به هر ضرب و زوری هست یکم غذا میخورم و بعدش یه دونه قرص آرام بخش بهم میده و میگه: بخورش و راحت بخواب امشب رو، تا فردا ببینیم باید چیکار کنیم.
صبح که تو تخت نادیا چشمام رو باز میکنم، اولش گیج میشم. برای چند لحظه متوجه نمیشم کجا هستم. سرم درد میکنه و تو معده م آشوب. حال تهوع دارم. نادیا رو میبینم که لخت مادر زاد و با تنی خیس از حمام اتاقش بیرن میاد! تازه اونوقت متوجه میشم که کجا هستم. وقتی میبینه من بیدارم، دستش رو میگیره جلوی کسش و با دست دیگه ش سینه هاش رو میپوشونه.
نگاهم رو میدزدم.همونطور که به طرف هوله اش که رو تخت کنار من افتاده حرکت میکنه، میخنده و میگه: چقدر تو خری؟! هر کی دیگه بود، یه لحظه ی دیدن منو از دست نمیداد!
هوله ی لباسیش رو تنش میکنه و خودش رو میکشه روی تخت کنار من. آب موهای خیسش میریزه رو تنم. بوی صابون و شامپو تو مشامم میپیچه. صورتش رو جلو میاره و گونه م رو میبوسه.
پسر کوچولوی من چقدرغمگین! پاشو عزیزم برو دوش بگیر، تا یکم سرحال بشی.
دستش رو میاره زیره ملحفه و میکشه روی موهای سینه م. از تماس دست مرطوبش با سینه ام، دلم قیلی ویلی میره. تو دلم میلرزه. نمیدونم این چه حسیه، که حتی میتونه من رو که اونجور عاشق پرتو هستم تحت تاثیر قرار بده! نادیا به لمس تنم ادامه میده و حس های خفته م داره بیدار میشه. اما نمیخوام و یا نمیتونم که با اون مخالفت کنم. انگار تو دلم یه چیزی هست که میخواد انتقامم رو از پرتو بگیره. نادیا یکم بیشتر خودش رو بهم نزدیک میکنه و تقریبا اندامش رو میچسبونه به من و سرخیسش رو میذاره روی سینه م. ملحفه و سینه م خیس خیس میشه. بهش سخت نمیگیرم. اما آروم زمزمه میکنم. میدونی که من هنوز متعهدم.
آره میدونم و نمیخوام حرمت شکنی کنم، فقط چند لحظه بذار کنارت باشم تا یکم آروم بگیرم. دیشب چشم روی هم نگذاشتم. تو منو دیوونه میکنی. دست خودم نیست. از اون شب دوسال پیش که با هم اون برخورد رو داشتیم تا حالا دو تا مرد تو زندگیم اومدند و رفتند. اما همیشه فکرم پیشه تو بوده. آرزوم که فقط برا یکبارم که شده مال من باشی. ولی مطمئن باش تا تکلیفت روشن نشه محال خودم اجازه بدم که با هم باشیم.
-با هم بودن چیه؟ سکس؟
تو چه تعریفی ازش داری؟
من فکر میکنم سکس به خودی خود هیچ لذتی نداره. مثه اینه که آدم پسمونده ی غذای کسی رو به اجبار و از روی گرسنگی بخوره. اما من پسمونده خوری نمیکنم. گرسنگی بیشتر برام لذت داره تا... میپره وسط حرفم و میگه:
اونقدر خودخواهی که به راحتی و با ادب بهم توهین میکنی! من پسمونده ی کسی نیستم. من یه دختر سی دوساله م که خیلی از مردها آرزوی یه شب با من بودن رو دارند. اما منم برا خودم قوانینی دارم. میفهمم که منظورت از پسمونده خوری سکس بدونه عشق. اما این رو بدون که من از تو سکس نمیخوام. من معاشقه میخوام. دوستدارم وقتی با تو باشم که با تموم وجودت راضی باشی، نه اینکه فکرت پیشه کس دیگه باشه. میخوام وقتی بات بخوابم، که اگه عاشقم نباشی، حداقل فکرت با من باشه. اونوقت من می عشقمت.
-هههه. به ادبیات فارسی یه کلمه اضافه کردی! می عشقمت دیگه چیه؟
سرشو از روی سینه م بلند میکنه و مستقیم توی چشمام نگاه میکنه. لبخند تلخی میزنه و میگه: بلاخره یه روزی می عشقمت تا بدونی یعنی چی...
شونه هاش رو میگیرم و از روی سینه ام بلندش میکنم و میگم:
پاشو دختر شیطون نشو برو تو جلدم... منم آدمم یه باره دیدی یه خبطی ازم سر میزنه، که فقط اوضاعم رو بیریخت تر میکنه. آهی میکشه و ازم جدا میشه.
زیر دوش دارم به پرتو فکر میکنم و اینکه باید مطمئن بشم که آیا واقعا با اون مرد رابطه داره یا من اشتباه میکنم.
وقتی از حمام بیرون میام، نادیای مهربون، بساط صبحونه رو آماده کرده. یکم حالم بهتره و سر دردم کمتر شده. نادیا میگه: من باید بیام خونه ت و اون زنیکه رو از نزدیک ببینم.
-نمیشه که تو این وضعیت بیای خونه ی من. میدونی ممکنه من زیر نظر پرتو باشم. به اندازه ی کافی کج اندیشی کرده. کافیه که تو رو هم با من ببینه، دیگه پازلش تکمیل میشه. خب پس بیا با سیستم من آن بشو، چه فرقی میکنه اینجا یا خونه ی خودت؟
یکم فکر میکنم. به این نتیجه میرسم که من وبم رو میبندم و نادیا میتونه اون رو ببینه.
وقتی آن میشم، چند لحظه بیشتر طول نمیکشه که چراغ اون هم روشن میشه و وبش رو میفرسته، بازش میکنم. بازم نشسته روی همون مبل ، با همون ماسک و یه پیراهن مشکی و کوتاه . تا تصویرش میاد، نادیا یه سوت بلند میکشه و میگه : اوه اوه . این جنده رو ببین چه شقه اییه!
از لحن مضحک و مردونه ش خندم میگیره.
آقای داروک بذار ببینمت، از پریروز تا حالا ندیدمت. دلم برات تنگ شده.
نادیا میگه بهش وب بده، بذار باهات حرف بزنه ببینم چی میگه و خودش از کنارم بلند میشه و از جلوی وبکم دور میشه.
وقتی بهش وب میدم . میخنده و میگه: مهربون شدی عزیزم؟!
-میتونی بهم بگی دقیقا چی میخوای؟
آره ساده س. بیخیال پرتو بشو و با من راه بیا. میخوام از من بنویسی. میخوام مال من باشی. نمیگم عاشقم باش، چون میدونم که عاشق شدن به این راحتی نیست. اونم با وجود رقیبی مثه پرتو. اما با من باش تا بهت بفهمونم، فقط پرتو نیست، که میتونه بهت لذت زندگی بده.
-حالا که پرتو منو ترک کرده و اینجور که معلوم با یه نفر دیگه ریخته رو هم.
نه! جدی میگی؟! به این زودی؟!
-آره دیروز با یه نفر دیگه دیدمش.
انگار خونه ی خودت نیستی؟
-نه خونه ی یکی از دوستامم. رفته برام دارو بخره. دیشب خیلی حالم بد بود.
باور نمیکنم که به این زودی اون دختره تو رو فراموش کرده! اما اینجوری میفهمم که اونقدرها هم من آدم بدی نیستم. فکر نمیکنی من بهت یه جورایی کمک کردم که شخصیت پرتو برات رو بشه؟
-شاید حق با تو باشه... مثه اینکه دوستم اومد. نمیتونم بیشتر از این رو خط باشم. تو اولین فرصت میام روی خط...
اوکی. منتظرتم آقای دارررروک.
وب رو میبندم. نادیا همونجور که بهم زل زده داره فکر میکنه. میگم: خب نظرت چیه؟
دارم فکر میکنم، که چرا اینقدر متعجب شد از اینکه شنید پرتو با کس دیگه رابطه داره! چرا بیشتر از اونکه خوشحال بشه تعجب کرد؟
-منظورت چیه؟
منظورم اینه که من فکر میکنم، این زنیکه هدفش نابود کردن پرتو، نه بدست آوردن تو...
-نادیا تو فکر میکنی من باور کردم، که این جنده خانوم داره برا بدست آوردن من تلاش میکنه؟ نه بابا، واضح که دنبال یه هدف دیگه است. اما حالا اون چیه من نمیدونم!
مساله خیلی پیچیده ست. نیاز به تفکر داره. اما اول از همه باید بفهمیم که پرتو واقعا با کسی رابطه داره یا نه. چون به نظر من اگه درعرض این چند روز با کسی رابطه پیدا کرده باشه، دیگه ارزش هیچ فعالیتی رو نداره و تو هم باید ازش دل بکنی.
بغض گلوم رو میگیره. نادیا دعا کن که اینجوری نباشه. چون داغون میشم.
هههه، از چه کسی میخواد دعا کنه! پسر جون من اگه بخوام دعا کنم، قاعدش اینه که دعا کنم که پرتو با کس دیگه باشه. شاید اینجوری منم به یه نوایی برسم. ههههه...
-من میدونم تو اینقدر سنگ دل نیستی، که راضی باشی عشقم رو از دست بدم.
میاد جلوی پام میایسته، صورتم رو بین دستاش میگیره و میگه: دوستتدارم شهروز و برا همین که دوستت دارم هر کاری میکنم، تا مانع از دست رفتن پرتو بشم. اما خودمونیما، این زنیکه ی جنده خیلی تیکه ی نابی. شیرو به زانو در میاره. هههه...

از خونه که خارج میشیم، نادیا وظیفه ی تحقیق درمورد پرتو رو به عهده میگیره و من میرم طرف خونه ی بابا، تا یه سری به مادرم و سیمین بزنم و باز ذهنم به خاطرات قبل برمیگرده...

وقتی رسیدم خونه همه خواب بودند. آروم و بیصدا رفتم تو اتاقم و سیستم رو روشن کردم و وارد سایت شدم. یه عالمه پست جدید . اما از روی عادت چشمم دنبال پست پرتو میگرده. ولی چیزی وجود نداشت. بغضی که از زمان تصادف تو گلوم بود تشدید شد. خیلی از خواننده های داستان، اعتراض کرده بودند، که چرا قسمت جدید رو نمیذارم. چیزی ننوشته بودم که بذارم تو سایت. برای همین از همه عذرخواهی کردم و گفتم، که گرفتار یه مشکل شدم و شاید تا چند روز نتونم چیزی بنویسم. بعد از سایت خارج شدم و عکس پرتو رو باز کردم. رفتم رو تختم دراز کشیدم و به چهره ش زل زدم. تا خوابم برد...

با اولین اشعه های خورشید و از روی دلواپسی از خواب پریدم. وقتی کاملا بیدار شدم، یادم میاد داشتم خواب میدیدم. اما چی بود؟ یکم به مغزم فشار میارم. یادم میاد که توی یه مکان شلوغ و درهم و برهم مثه یه بازار بودم. اما بی اندازه شلوغ. لابه لای این شلوغی چشمم به پرتو افتاد، که داشت از یه پرنده فروش یه پرنده ی عجیب و غریب میخرید. تا من رو دید، خندید و گفت: سلام آقای داروک! چشماش برق میزد. دستش رو بلند کرد و دست من رو گرفت و کشید کنار خودش.
ببین این پرنده چقدر عجیب و خوشگله! میخوام بخرم ببرم آزادش کنم. این نباید تو دست آدمها اسیر باشه. بعد یادم اومد که کنار یه رودخونه ایستاده بودیم و پرنده تو دست پرتو بود. بهم نگاه کرد و گفت: حالا آزاد میشه. بذار ببینم با آزادی چیکار میکنه و پرنده رو رها کرد. پرند چند تا بال زد و افتاد توی رودخونه! آه از سینه پرتو بیرون دوید. اما چند لحظه ی بعد پرنده یباره خودش رو به زیر آب کشید و از نظر ناپدید شد!
این پرنده آبی بود؟!
-نمیدونم.
برگشت و باهام سینه به سینه شد و آروم خودش رو تو بغلم جا داد و گفت: با من میمونی؟
-منو دوستداری؟
آره، خیلی...
-منم دوستتدارم.
سرشو بالا آورد و آروم لبهامون روی هم لغزید... دیگه بیشتر از این چیزی یادم نیومد.

وقتی وارد اتاق پرتو تو بیمارستان شدم و دیدمش، رنگ روش پریده بود، اما به هوش . جلوی موهاش رو تراشیده بودند. وقتی من رو دید خندید و یه دستش رو گذاشت روی جای تراشیده گی موهاش. پدر و مادرش هم حضور داشتند. دست دیگش رو که سرم بهش وصل بود رو به طرفم دراز کرد و دستم رو گرفت و گفت: ببین با موهای خوشگلم چیکار کردند. روی زخمش رو بسته بودند. حس کردم خیلی بیشتر از اونیکه فکر میکنم بهم نزدیک! انگار که چند سال من رو میشناسه. دستم رو گرفته بود و با انگشتاش پوستش رو لمس میکرد. به پدر و مادرش عرض ادب کردم. ولی به خوبی میشد نارضایتی رو از نوع رفتار پرتو تو چهره شون دید.
چقدر دیر اومدی پیشم؟!
از این حرفش بیشتر تعجب کردم! خندیدم و گفتم: تازه ساعت شش و نیمه صبح و آروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
.
ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
بازی(قسمت یازدهم) نوشته داروک...

حدود ظهر بود، که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. نگاه کردم، دیدم نادیاست. پاشدم و از اتاق خارج شدم، که مادرم و سیمین متوجه ی حرفامون نشند.
-سلام.
سلام شهروز. کجایی؟
-خونه بابا... تو کجایی؟
میتونی بیای بیرون؟
-آره، کجا بیام؟
بیا کافه ی جاوید. من میرم اونجا...
-باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام...
بای.
-بدرود.
با مادرم و سیمین وداع کردم. جای خالی بابا بغضم رو سنگین تر کرد.
کجا داری میری مادر؟ من برات نهار درست کردم...
-کار دارم، اگه تونستم برمیگردم...
پرتو رو هم با خودت بیار...
چیزی نداشتم بگم. خبر نداشتند که چه اتفاقی افتاده. گفتم: باشه اگه شد میایم و از خونه زدم بیرون.
وقتی وارد کافه میشم، نادیا منتظرم. مینشینم روبه روش.
سلام.
-سلام. چه خبر؟
شهروز قضیه ی پرتوخیلی پیچیده ست...
-یعنی چی؟
یعنی اینکه نمیشه به این زودی فهمید که با اون شخص رابطه داره یا نه.
-آخه چرا؟
یهو پقی میزنه زیر خنده و میگه: میخواستم سر به سرت بذارم. اما دلم نیومد. تو واقعا نفهمیدی اون مرد که باهاشه کی؟
-نه، کی؟
راستی که چقدر خری! من متعجبم تو چطور داری زندگی نامه مینویسی، با اینهمه خنگیت!
-نادی اذیت نکن، اون مرد کی؟
بابا اون عموش خنگ خدا. همون که فرانسه زندگی میکنه. مگه تو عکسشو ندیده بودی؟
اینقدر خوشحالم که نمیدونم باید چیکار کنم. میگم: تو مطمئنی نادی؟
آره، رفتم پیش شهره.
-وای! به شهره گفتی با من ارتباط داری؟
مگه دیوونه شدی احمق؟ معلومه که همچین کاری نکردم.
-پس چطوری این موضوع رو فهمیدی؟
هه هه. خب شهره آرایشگره. منم رفتم پیشش. ببین ابروهامو تمیز کردم. هر چند که تو اصلا منو نمیینی و فقط عشق این دختره ی سرتق کورت کرده! نتونستم با شهره در مورد پرتو حرف بزنم. آخه چی میگفتم؟ فقط امیدوار بودم که پرتو رو اونجا ببینم که نبودش. ولی از خوش شانسی تو و بد شانسی من، وقتی میخواستم از خونه بیام بیرون. پرتو و عموش وارد شدند. عموشم تا منو دید، آب از لب و لوچه ش راه افتاد. نمیدونم چی به پرتو گفت، که پرتو نذاشت من از خونه بیام بیرون و اصرار اصرار که بیا با هم یه قهوه بخوریم. بلاخره پرتو بعد از مدتها منو دیده بود و اونم دلش میخواست یکم با هم باشیم. آخرین بار یادت هست که پرتو رو توی تور شمال دیدمش. یادم نمیره که چقدر حسودی کردم.
-گمشو نادی، چرا چرتو پرت میگی. تو اصلا روحیه ی حسادت نداری.خب ادامه بده؟
هیچی دیگه، منم دعوت پرتو رو قبول کردمو نشستیم به قهوه خوردن و از خاطرات اون سفر شمال تعریف کردن. عموی خوش تیپ پرتو هم که یه لحظه ازم غافل نمیشد.
-هه هه. خب میخواستی تورش کنی...
من از مردی که هنوز نرسیده، نگاهش وسط پای آدم باشه متنفرم...
-اوه. اونوقت زنی که از راه نرسیده نگاهش وسط پای آدم باشه چی؟
لبخندی میزنه و دستش رو میذاره زیر چونه ی گردش و میگه: اگه منظورت منم؟ که باید بگم من تازه از راه نرسیدم. دیگه حالا شناختمون داره سه ساله میشه.
-خواهش میکنم نادیا جو زده نشو...
گمشو، تو خیلی بی احساسی...
از جام بلند میشم دستش رو میگیرم و میبوسم و میگم تو پیک خوش خبر من بودی امروز.
میخنده و میگه: حالا کجا میخوای بری به این زودی؟
-میرم که تیشه رو بزنم به ریشه. باید این زنیکه رو گیرش بیارم.
پس منو تو جریان قرار بده.
-حتما بانوی محترم...
وقتی میخوام از کافه خارجشم جاوید وارد میشه.
به به آقای سیاه مست! نمیدونستم از این غلطها هم بلدی! دیشب چه مرگت بود؟
با هم روبوسی میکنیم. منو ببخش جاوید. دیشب حالم خوب نبود.
من متعجبم که تو تا حالا با خودت اینجوری نکرده بودی! بعد با شیطنت ادامه داد: راستی دیشب با خانوم فرخی خوش گذشت؟
خفه شو جاوید. خانوم فرخی فقط دوست من، همین.
اوه ، چقدرم بهش برخورد! ببخشید آقای نویسنده...
-من باید برم. شاید شب اومدم اینجا فعلا بای.
بای!
از در کافه که خارج میشم، اونقدر خوشحالم که روی پنجه های پام راه میرم. دارم با خودم فکر میکنم، که هر چه زودتر باید این ماجرا تموم بشه و پرتو برگرده پیشم. دارم از دوریش بیماری روحی میگیرم! غرق در خاطرات گذشته میشم...

سه شب بعد از تصادف، وقتی رفتم روی خط اینترنت، تا ادامه ی داستان رو بذارم توی سایت، پرتو هم آن شد و پیام داد.
سلام.
-درود.
خوبی داروک جان؟
-ممنونم. شما چطوری؟ خبری ازتون نبود؟
چی بگم والا... راستش تصادف کرده بودم.
-واقعا؟!
بله...
-خب؟
هیچی شانس آوردم که زنده موندم. اگه همون پسره که بهت گفتم نبودش، بنده ریق رحمتو سر کشیده بودم.
-جدی؟ جالب! برام تعریف کنید ببینم چی شده؟
اون روز که مجبور شدم بهش زنگ بزنم و ازش عذرخواهی کنم. اونم اومد توی مهمونی. یه سری اتفاقهای مسخره افتاد، که مهم نیست. اما موقع برگشتن، یه کامیون باهام برخود کرد و دیگه چیزی یادم نمیاد، تا بعد از جراحی، که فهمیدم، اون به سرعت منو رسونده بیمارستان، وگرنه بر اثر خونریزی الان در خدمت شما نبودم.
-هه هه ، یه جورایی ماجراتون داره هندی بازی میشه! خب حالا حالتون چطوره؟ چقدر آسیب دیدید؟
چیز زیادی نیست، فقط سرم شکافته شده بود، که بخیر گذشت. اما جلوی موهای نازمو تراشیدند. به اندازه ی چهار انگشت.
-مهم نیست دوباره در میاد. همین که سالمید کافیه.
یه سوال دارم ازت.
-بپرسید؟
چطوری خودمو بهش نزدیک کنم؟
-یعنی چی؟ مگه نزدیک نشدی؟
تا یه حدودی. اما دلم میخواد بیشتر باهاش باشم. اونم اینقدر غد و کله خره، که هیچ خطی نمیده. الان سه روز تو خونه هستم. فقط زنگ میزنه حالمو میپرسه . تازه اونم خیلی خشک و جدی. من میخوام روابطمو باش خودمونی کنم ، اما اون یا نمیفهمه یا نمیخواد که بهم نزدیک بشه.
-خب، اینجور مواقع من فکر میکنم، اون شخص هنوز نتونسته بفهمه که نظر طرفش چیه. منظورم اینه که، طرف شما شاید هنوز باور نکرده، که شما بهش گرایش دارید.
من باید چیکار کنم؟
-به نظر من شما باش تماس بگیر و مثلا سر رفتن حوصلتون رو بهونه کنید. اگه آدم تیزی باشه خودش پیشنهاد میکنه که بیاد دنبالتون، تا با هم برید بیرون. البته اگه تیز باشه. خب همین بیرون رفتن آغاز نزدیکی بیشتره.
آرررره! راست میگی داروک. امان از تجربه! همین حالا بهش زنگ میزنم ببینم چی میشه. فعلا بای.
-بدرود.
گوشیم رو گرفتم دستم و منتظر شدم. اما از اینهمه بدجنسی خودم عذاب وجدان داشتم. هههه... چند لحظه ی بعد گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد.
-سلام خانم بنکدار.
سلام شهروز خان.
-امشب چطورید؟ بهترید؟
از نظر جسمی خیلی خوبم. اما حوصلم خیلی سر رفته.
یکم مکث کردم، که وانمود کنم دارم فکر میکنم و بعد با منو من گفتم: میخوایند بیام با هم یکم بریم بیرون.
با اینکه خوشحالی رو میشد تو لحن صداش خوند، اما گفت: نمیخوام مزاحمتون بشم.
-باشه هر جور راحتید. پس استراحت کنید. پرتو به ناچار مجبور شد که باهام وداع کنه و بلا فاصله اومد روی نت.
واااای داروک دوباره گند زدم.
-چرا؟
نمیدونم چرا هر وقت باش حرف میزنم، میخوام حرصش بدم. اما همش اون پیش دستی میکنه.
-ای بابا مگه چی شده؟
اونم مکالمه اش با شهروز رو برام گفت. ههههه...
-خب بازم مقصر خودتونید. اون بدبخت که گفته بیام دنبالتون. خودتون خرابش کردید.
خیلی اخلاقش مسخره ست. اصلا تعارف معارف سرش نمیشه! حالا چیکار کنم؟
-به نظر من بهش زنگ بزنید و بگید، اگه دعوتت رو رد کردم، به خاطر نگرانی پدر و مادرم بود. اما حالا راضیشون کردم، که از خونه بیام بیرون.
واااای داروک تو نابغه ایی. حالا زنگش میزنم.
چند لحظه ی بعد دوباره گوشیم زنگ خورد.
جانم خانوم بنکدار؟
ببخشید آقا شهروز، اگه اونوقت دعوتتون رو رد کردم، به خاطر نگرانی پدر و مادرم بود. اما حالا راضیشون کردم، که از خونه بیام بیرون. اگه هنوز همون پیشنهادتون سرجاشه خوشحال میشم.
یکم فکر کردم و گفتم: تا چند دقیقه دیگه باتون تماس میگیرم و خبرشو بهتون میدم. چون وقتی پیشنهادمو رد کردید یه قرار دیگه گذاشتم.
حس کردم پرتو اونور خط داره از عصبانیت میترکه.هههه... اما گفت: باشه من منتظرتون میمونم. صداش بغض داشت. فعلا بای.
-خدا نگهدار.
خنده م گرفت. دقیقا جملاتی که خودم بهش دیکته کرده بودم رو گفت.
دوباره اومد روی نت.
دارم از عصبانیت منفجر میشم.
-هه هه، دیگه چرا؟
این مرتیکه ی خودخواه اونقدر مودبانه به آدم توهین میکنه، که میخوام خفه اش کنم.
-چرا مگه چی گفت؟
میگه چون پیشنهادمو رد کردید، من یه قرار دیگه گذاشتم. انگار این قضیه براش یه شگرده، که بتونه منو به زانو در بیاره.
-نگران نباشید. اون بهتون حتما زنگ میزنه.
تو از کجا میدونی؟ شایدم نزنه. شایدم واقعا با یکی دیگه قرار گذاشته.
-هه هه ...نه، من مردا رو بهتر از شما میشناسم و مخصوصا اونهایی که مینویسند رو. حتما بهتون زنگ میزنه و میگه بریم بیرون. هنوز جمله م تموم نشده بود که گفت: داروک پسره زنگ زد! تو نابغه ایی! خوب فکر آدما رو میخونی!
آره جون عمه م خیلی باهوشم... هه هه. من درحالیکه داشتم باهاش حرف میزدم شمارش رو گرفته بودم.
سلام خانوم بنکدار...
سلام.
میتونید آماده بشید تا بیام دنبالتون؟
اینبار دیگه تعارف نکرد و سریع جواب داد. بله بله... خیلی حوصلم سر رفته.
-خب تا یک ربع دیگه میرسم پشت در خونتون.
لطف کنید تا رسیدید یه تک زنگ بهم بزنید.
-حتما . فعلا.
فعلا.
داروک
     
  
مرد

 
بازی (قسمت دوازدهم) نوشته ی داروک...

وقتی پرتو کنارم جا گرفت، از بوی عطر تنش گیج شدم! قلبم بی تابانه داشت می طپید. یه مانتوی مشکی اندامی تنش بود، با یه شال هم رنگش. پانسمان زخم سرش رو زیر یه تل پهن سفید رنگ پنهون کرده بود.
سلام.
-سلام. خوبید؟
خیلی بهترم.
-عالی. خب کجا بریم؟
اگه ممکنه بریم دنبال شهره، اونم با خودمون همراهش کنیم.
یه جورایی بهم برخورد. یعنی چی؟! من اومدم، که با خودش تنها باشم. حالا یه کاره میگه بریم دنبال شهره! اما چاره ایی هم نداشتم. آدرسش رو پرسیدم و به سمت خونه ش حرکت کردم.
شهره نزدیکترین دوستمه. خیلی دوستشدارم.
-بله بله ، همون شب تصادف متوجه ی این موضوع شدم.
ههه. من باید بابت برخوردش از شما عذرخواهی کنم. خودش بهم گفت که چه رفتاری باهاتون داشته. حقیقتش اون ازم خواسته که بریم دنبالش. شاید میخواد از دلتون در بیاره.
-نه بابا مهم نیست. شاید هر کی دیگه م بود و فکر میکرد عامل تصادف من بودم، همین رفتار رو میکرد.
دختر خوبیه. خیلی مهربونه. ولی یه وقتایی زیادی احساساتی میشه و این تنها مشکلی که داره. تنها زندگی میکنه. خونوادش توی موشک بارون جنگ کشته شدند. وقتی این اتفاق میفته اون فقط یکسالش بوده و بر حسب اتفاق، تنها کسی از خونوادشه که زیر آوار زنده میمونه. تا بیست سالگی، یعنی حدود چهارسال پیش با عموش زندگی میکرد. ولی چون ارث زیادی بهش رسیده بود و ذاتا دختر استقلال طلبی، با تموم مخالفتهای عموش، از اونها جدا شد و برای خودش یه زندگی جدا درست کرد. یه دختر پسر بازه و اهل هیچ تعهدی نیست. امیدوارم با این اخلاقش مشکل پیدا نکنید.
-خب فکر نمیکنم به من ربطی داشته باشه، که اون چه جور تفکری داره.
من از این نظر گفتم، که بلاخره نزدیکترین دوست من و شاید شما از این ارتباط خوشتون نیاد.
-دوباره دارید سعی میکنید، که خودتون رو یه جوری بهم قالب کنید؟ منکه اون روز بهتون گفتم قضیه ی خواستگاری صوری بود.
خیلی پر رویی! هر چی سعی میکنم احترامتو نگهدارمو رومون تو روی هم باز نشه، اما انگار کوتاه اومدن جلوی تو، فقط حماقت؟!
-خب، جدی میگم. آخه به من چه ربطی داره، که شما با کی رابطه داری و اون چه شخصیتی داره! مگه من ازتون خواستم زنم بشید؟ که دارید ازم میخواین در مورد شهره حساسیت نشون ندم.
هاها، انگار یادت رفت چند شب پیش توی خونه مون مثه موش نشسته بودی. با اون کت و شلوار و کروات مسخره ات. حالم داشت از اون تیپت بهم میخورد. وقتی اونجوری حالتو گرفتمو رفتم تو اتاقم، تا دو ساعت بعد داشتم به ریخت آویزونت میخندیدم. بد جور جو گیر شده بودی. فکر میکردی با اون کت و شلوار حتما شبیه تام کروز شدی؟ ههههه
برگشتم به صورتش که تو تاریکی خیلی محو دیده میشد نگاه کردم و گفتم: دختره ی گستاخ. از این حرفات پشیمون میشی.
چیه؟ فقط همینو داری بگی؟! یالا از حیثیتت دفاع کن. خب، دیگه چی داری بگی جز تهدید؟
-خیلی طول نمیکشه که بابت همه چی ازم عذرمیخوای.
قهقه ی بلندی سر داد و گفت: مگه تو خواب ببینی من بابت چیزی ازت عذربخوام. اونقدرچشمات داد میزنه مشتاق منی، که هیچ چیز رو نمیتونی ازم پنهون کنی. راستی فکر کنم نویسنده ها هنر پیشه های خوبی نباشند. چون به هیچ وجه نمیتونی کششت به منو ازم مخفی کنی.هههه
اونقدر لجم گرفته بود، که دلم میخواست بهش بگم، میدونم تو کله ی کوچولوش چی میگذره و بهش بگم همه ی حرفهایی که به داروک زدی رو من میدونم. میخواستم بگم روز اولی که من رو توی دفترش دیده، اونقدر خودش رو باخته، که میره میخوابه. اما نباید احساساتی میشدم. چون این تنها برگ برنده ایی بود، که در برابر این دختر جسور داشتم.
چیه؟ زبونت بند اومد؟ یالا پس به زبون درازیت ادامه بده کوچولو. فکر کردی چون جونمو نجات دادی، در برابر تیکه پرونیات ساکت میمونم؟
-بذار حالا که اینقدر پر رویی یه حقیقتی رو بهت بگم. شما دخترا هرچقدرم که جسور و گستاخ باشید و هرچقدر که بلند پرواز باشید، آخرش ما پسرا با یه تیر میزنیم میندازیمتون تو رختخوابمون.
هه. جمع نبند پسره ی بی حیا. کسی نتونسته و نمیتونه منو بکشه تو رختخوابش.
-خیلی هم مطمئن نباش. هنوز کسش به تورت نخورده. درسته که خیلی چموشی، اما بعضی ها هستند که میدونند باید چه جوری رامت کنند.
حتما یکی از اون بعضیها، خودت رو میدونی؟ اینو بهت قول میدم که تو رو خیلی ریزتر از این حرفها میبینم، که بتونی همچین هنری داشته باشی.
-این کل کل کردنت با من آخرش کار دستت میده.
ببینیمو تعریف کنیم. اما اونقدر جسارت تو وجودت نمیبینم که بتونی غرورمو بشکونی.
آیییی... نگهدار همینجاست خونه ش.

پرتو خودش کلید خونه ی شهره رو داشت. در رو باز کرد و وارد شدیم. گفتم: ناراحت نشه منو بدون خبر داری میبری خونه اش؟
نه نگران نباش.
وقتی وارد حیاط شدیم، پرتو ایستاد و نگاهی به ساختمون انداخت و گفت: باید یه خبرایی باشه. بذار ببینم و بعد به طرف حیاط خلوت که سمت راست ساختمون بود آروم و بی صدا حرکت کرد. من ایستاده بودم و نگاهش میکردم. با خودم فکر میکردم، چه خبری میتونه باشه که اون اینقدر کنجکاو و بی صدا داره میره طرف حیاط خلوت؟! پشت یه پنجره متوقف شد و آروم سرک کشید.
اونقدر حس فضولیم گل کرد، که منم رفتم به دنبالش. چنان مجذوب اتاق شده بود، که متوجه ی حضور من پشت سرش نشد! منم به دنبال مسیر نگاهش توی اتاق رو نگاه کردم.
واااای خدا چی میدیدم؟! شهره لخت به صورت دمر رو تختخواب خوابیده بود و یه پسر هم روی کمرش بود! هر دو لخت بودند و در حال سکس. پسره اندام درشتی داشت و پوستش بی اندازه سفید بود! حتی از شهره هم سفید تر. کمرش رو بالا می آورد و یه کیر گنده رو از درون شهره بیرون میکشید و یکم مکث میکرد و سپس با تموم قدر دوباره به درون شهره هل میداد و صدای برخورد شکم و رونهاش با کون تپل شهره واضح و بلند شنیده میشد و وقتی دوباره پسر حرکتش رو تکرار میکرد و کمرش رو بالا میکشید، شهره کونش رو یکم از روی بالشی که زیر شکمش بود بلند میکرد و سعی میکرد اون رو مستقیم تو مسیر کیر پسره قرار بده و باز پسره با یکم تامل و با تموم قدرت خودش رو به روی کون اون میکوبید.
وااااای احسان چقدر کلفته کیرت! داری جرم میدی. خورد کردی کمرمو... وااای کسم...
منو پرتو چنان مجذوب این صحنه شده بودیم، که به کلی همدیگه رو فراموش کردیم.
لحظاتی بعد، حرکت پسره روی کمر شهره سریعتر شد و شهر هم کم کم شروع به جیغ زدن کرد.
-بکن منو...واااای خدا کسم...آخیش...
-شهره جونم داری چیکار میکی ؟
دارم... به تو کس میدم... خوبه؟ خوشت میاد؟
آره... چقدر تنگه عزیزم... چقدر داغ...
بکنش... جرش بده... هاااای... دوستدارم بهت کس بدم... بکنم... بکنم... محکمتر...
دیگه آخراش بود و اون پسره داشت تمام قدرت و سرعتش رو بکار میبرد.آیییی... یواش وحشی... آییی بچه کونی جرم دادی... بکن بکننننننش... و لحظاتی بعد هر دو شروع کردند به داد و فریاد و بلاخره آروم گرفتند.
یه حس بدی بهم دست داده بود! از اینکه دزدکی سکس کسی رو دید زده بودم، حس انزجار داشتم.
وقتی پرتو برگشت و من رو پشت سر خودش دید، شوکه شد و از شرم چهره ش برافروخته شد.
لبخند زهرآلودی زدم و گفتم:
-خجالت نمیکشی دزدکی سکس دوستتو دید میزنی؟
بدونه اینکه کلمه ایی حرف بزنه از جلو چشمام دور شد و به طرف در ساختمون رفت.
دنبالش رفتم و پشت سرش وارد ساختمون شدم و گفتم:
-دیدی؟ اینم سزای دختره پرو.
یباره ایستاد و برگشت مستقیم تو چشمام نگاه کرد. به قدری چهره ش جدی شده بود، که برا یه لحظه تو دلم خالی شد.
دیگه دوست ندارم در مورد این مساله ی رختخواب چیزی بشنوم. میدونم خیلی وقیح و بی حیایی. از اون چشمای وحشیت پیداست. اما لزومی نداره بی شرمیت رو به رخم بکشی... من مثه تو نیستم. شما مردا فکر میکنید، سکس نقطه ی ضعف، برای خرد کردن شخصیت زنهاست! حالم از این تفکراتتون که بوی گند میده بهم میخوره. سعی نکن تو هم نشون بدی که مثه باقیه ی همجنسهات فکر میکنی. توی ماشین به اندازه ی کافی مرد بودنت رو به رخم کشیدی. دیگه بسه...
دلم براش پر کشید. از اینهمه جدی بودنش حس حقارت بهم دست داد. میخواستم بگیرمش و بچسبونمش به سینه م. از اونهمه گستاخی خودم بدم اومد! وای خدا این چه حسی من به این دختر دارم؟!
پرتو به طرف اتاقی که شهره و اون پسره توش بودند رفت. در باز بود. با کمی فاصله از اتاق، شهره رو صدا زد. شهر جواب داد:
جونم عزیزم؟ کی اومدی خوشگلم؟ حالا میام... بشین تا من لباسمو بپوشمو بیام.
پرتو دوباره برگشت سمت من.
چرا ایستادی؟ بشین...
دیگه تو لحن حرف زدنش او رودبایستی نبود. انگار ظرف همون چند دقیقه که از خونشون تا اینجا اومده بودیم، تصمیم گرفته بود، با من راحت حرف بزنه. سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه. هنوز از دیدن سکس شهره خجالت زده بود. خودشم اومد و رو به روم نشست. دلم نمیخواست ازش چشم بردارم.

حالا که فهمیدم پرتوی من با کسی رابطه نداره. تصمیم میگیرم برم خونه ی شهره و باش صحبت کنم. نگاه میکنم روی ساعت. حدود هشت شب. سریع از خونه خارج میشم و میشینم پشت رل و به طرف خونه ی شهره حرکت میکنم.
شهره در رو باز میکنه و خودش به استقبالم میاد. توی حیاط بهم میرسیم. میاد جلو باهام دست میده و صورتم رو میبوسه.
چطوری داداشی؟
-خوب نیستم شهره جون. چرا پرتو داره اینجوری میکنه؟
بیا بریم تو...
دستم رو میگیره و به دنبال خودش میکشه.
باور کن این چند روز من دائم دارم بهش میگم، یه فرصت دیگه بهت بده. اما میشناسیش که، یک دنده و سرتق.
-چی میگی شهره؟! فرصت چی؟ به خدا من گناهی نکردم.
شهروز دست بردار... از روز اولی که اون نامه ها توی لباست پیدا شد، من توی جریانم.
حتی چند بار موقعه ی صحبت با اون زنیکه منم پیش پرتو بودم. اون زنه آمار دقیقه اون کسیو که باش رابطه داری رو داد و ما این مدت تحقیق کردیم و به اضافه یه چیزایی هست که من نشون پرتو ندادم. اما به خودت نشون میدم. تا بفهمی که حداقل سر منو نمیتونی شیره بمالی. اما میدونی که من آدم بازیم. با سکس مشکل ندارم و برا همین نمیخوام که پرتو بیشتر از این بدونه. چون اون داغون میشه. در همین حد که فهمیده با یکی دیگه رابطه داری روحیه ی خودشو باخته. وای به اونوقت، که این چیزاییکه من دارمو ببینه.
همینجور که روی صندلی توی آشپزخونه نشسته بودم و شهره در حال درست کردن شربت بود، هاج و واج به دهن شهره خیره شده بودم. یعنی چی؟! منظورش چیه؟ مگه چه چیزی وجود داره که نه من میدونم و نه پرتو باید بدونه؟!
-شهره میشه منظورتو واضحتر بگی؟
پارچ شربت رو با یه لیوان میذاره جلوی من یکم تو چهره م زل میزنه و با افسوس سرش رو به چپ و راست حرکت میده. آهی میکشه و از آشپزخونه خارج میشه. بعد چند لحظه برمیگرده و یه پاکت پستی رو میده دستم و میگه: این بسته به آدرس خونه ی من پست شده. درست ساعت دو بعد از ظهر امروز به دستم رسیده. هر کی فرستاده فکر اینو کرده، که اگه به آدرس خونه ی شما بفرسه، ممکنه به دست پرتو نرسه. برا همین فرستاده برای من، چون مطمئن بوده که میدمش به پرتو.
در پاکت باز. دست بردم توش و محتویاتش که چند تا عکس و یه دی وی دی بود رو بیرون کشیدم.
عکسها رو نگاه میکنم. حس میکنم مغزم آتیش گرفته! منم! آره خودمم! توی یه جمع سکس گروهی. باور نکردنی! دارم با یه زن سکس میکنم. نه خدایا... با دوتا زن... چی میبینم توی هر عکس زنها عوض میشند! حدود ده دوازده تا عکس، که من توی اونها با چهارتا از زنها در حال سکسم! هیچ تفاوتی بین اندام و قیافه ی شخص توی عکس و خودم پیدا نمیکنم! حیرون و بهت زده عکسهارو نگاه میکنم! در عرض چند دقیقه صدبار زیر و روشون میکنم... نگاه میکنم به صورت شهره. اونطرف میز رو به روم نشسته و رفتار من زیر ذره بین نگاهش.
-باور کن شهره... من نمیدونم چه اتفاقی داره میفته!
خودت میدونی که من تورو چقدر دوستدارم و چقدر برات ارزش قائلم. همیشه توی این دو سه سال، به چشم یه حامی و یه برادر بهت نگاه کردم... والحق که تو هم برام چیزی کم نذاشتی. اما داداشی، همه چی واضح... مثه روز... من دی وی دی رو ندیدم. چون مطمئنا اونم در رابطه با سکسهای تو هست و من نمیخواستم بیشتر از این تن لختت رو ببینم . چون پردها بینمون دریده میشه. اما خودت برو ببینو قضاوت کن...
-باور کن شهره اینها همه ش ساختگی. به جون پرتو قسم میخورم...
با افسوس سرش رو زیر انداخت و گفت: منم همین فکر رو میکردم و برا همین عصر بردم پیشه دو تا متخصص و هر دو گفتند واقعی... شهروز بسه دیگه. منکه گفتم به پرتو نمیگم.
نمیدونم باید چیکار کنم. حتی نمیدونم از دست شهره باید عصبانی بشم یا نه! ادامه میده:
به هر حال من خودم پیگیر این موضوع بودم. اما اگه بازم شک داری میتونیم با هم بریم پیش متخصص و بهشون نشون بدیم. در حضور خودت...
-حتما اینکار رو میکنیم... تو اولین فرصت... حالا پرتو کجاست؟
نگران نباش ، با عموش یه چند روز رفته شمال...
وااااای... خدا دارم دیوونه میشم... آخه این زنیکه دنبال چیه، که داره با زندگی من اینجوری بازی میکنه؟ با حالی آشفته از شهره جدا میشم و یه راست میرم طرف کافه ی جاوید... نیاز دارم خودم رو یکم از توی معرکه بکشم بیرون...
توی تریا نشسته م، که جاوید صدام میزنه و میگه: تلفن میخوادت.
تعجب میکنم. کی میتونه باشه.
-بله؟ بفرمایین.
صدای نادیا به گوشم میرسه. سلام عزیزم...
-سلام نادی...
برای احتیاط روی گوشی خودت زنگ نزدم. چه خبر؟
-هیچی بابا... اوضاع خیلی وخیمه...
چرا؟ مگه چی شده؟
-وقتی همو دیدیم بهت میگم...
خب بیا اینجا خونه ی من...
-مزاحمت نمیشم نادی...
چرا تعارف الکی میکنی؟ بیا منم تنهام و حوصله م سر رفته...
-باشه، شام میگیرمو میام...
لازم نکرده آقای لوتی... شام درست کردم...
-پس یکم اینجا از خودم پذیرایی میکنمو میام...
میخوای مشروب بخوری؟
-آره خیلی نیاز دارم... حالم خیلی بده...
دیوونه اینجوری فقط خودتو داغون میکنی...
-بیخیال نادی... تا نیم ساعت دیگه راه میفتمو میام...
اوکی منتظرتم دیر نکنی... بای
بدرود.
وقتی وارد خونه ی نادیا میشم تقریبا مستم. با هم دست میدیم و میرم مینشینم روی مبل.
خب چی شده؟
-اوضاع بدتر شده...
مگه چه اتفاق افتاده؟
منم ماجرا رو براش تعریف میکنم و عکسها رو بهش نشون میدم. عکسها رو که میبینه حیرت میکنه. بعد یدفع شروع به خندیدن میکنه و میگه: پست فطرت راه میفتی اینطرف و اونطرف همه رو میکنی؟! اونوقت منه بدبخت که سه سال منتظر یبار باتو بودنمو میذاری تو خماری؟ تو دیگه چه جنده ایی هستی؟هههه
-نادی سر به سرم نذار... حوصله ندارم... تازه هنوز دی وی دیو ندیدم...
به سرعت میپره پاکت رو از دست من میگیره و دی وی دی رو از توش در میاره و میره طرف سیستم پخش زیر تلویزیون و دی ود دی رو درونش میذاره و بازش میکنه...
با اولین تصویر هر دومون از تعجب برمیگردیم و بهم نگاه میکنیم...

ادامه دارد...
داروک
     
  
صفحه  صفحه 2 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بازی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA