فصل نخست!
هیچ وقت فکر نمی کردم برایم اینقدر سخت باشه.همیشه می گفتند بهترین روزهاي عمر آدم دوران دبیرستان
است،اما هیچ وقت منظورشون رو نفهمیدم.بعد از اینکه آخرین امتحانم رو تمام کردم دوست نداشتم از سر جلسه و از
پشت میز و نیمکت بیرون بیایم ولی آن روز آخرین روزي بود که با بچه ها توي مدرسه کنار هم بودیم.باورش برایم
سخت بود که منم بزرگ شده باشم و دیگر نخواهم به مدرسه برم البته هرچند می دونستم تابستان دوباره برمیگردم
چون صد درصد دو، سه درس رو تجدید بهارمغان می آوردم.دلم گرفته بود،بغض کرده بودم ولی مجبور بودم براي
آخرین بار با بچه ها این راه همیشگیرا برگردم، راهی که دیگر هیچ وقت با بچه ها نمی اومدم و نمی رفتم .
وقتی به خونه رسیدم کلافه و خسته بودم،حوصله ي هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، حتی نیما،نیما برادرم و بیست و
چهار ساله است.هر روز لحظه شماریمی کردم تا از سر کار برگرددولی اون روز حتی نمی خواستم نیما روهم
ببینم.مسئولین مدرسه گفته بودند ده روزبعد براي گرفتن کارنامه بریم و اصلا دوست نداشتم زمان بگذرد و آن روز
از راه برسد چون اصلا حوصله ي غرغر مامان و بابام رو نداشتم .
خیلی دلم گرفته بود،تصمیم گرفتم برم سراغ عکس هاي دوران مدرسه و دوباره تجدید خاطره کنم.با دیدن هر
عکس بغض گلویم رو می گرفت.باورم نمیشد که دیگر نه مدرسه می رفتم که بخوام با بچه ها باشم نه صفورا را می
دیدم. صفورادوستم و همسایه ي ما بود که شش ماه قبل با علی ازدواج کرده و از این جا رفته بود،صفورا از من چهار
سال بزرگتر و با عسل خواهرم همکلاس و همسن بود با وجود این بامن هم خیلی صمیمی و خونگرم بود. در واقع او
براي من حکم سنگ صبور رو دارد ولی بعد از ازدواجش دسترسی به او سخت ترشده بود.هم چنان مشغول تماشاي
عکس هاي مدرسه بودم که مامان از طبقه ي پایین توي آشپزخونه صدایم کرد،مجبور شدم آلبوم رو ببندم و به
آشپزخانه برم و گفتم :
-بله مامان کارم داشتی ؟
مامان نگاهی به سرتاپاي من انداختو گفت: آره غزل جان، یه دستی به سر و روي این خونه بکش قراره مهمون
برامون بیاد .
-مامان ! من تازه از امتحان برگشتم خسته ام.
-دخترم،منم خسته ام،می گی چکار کنم با دوتا دست؟
-عسل کجاست؟
-هنوز از دانشکده برنگشته،تو هم از وقتی اومدي رفتی تو اتاقت در رو هم بستی،معلوم نیست که چته،ببینم نکنه
امتحانت رو خراب کردي؟
-نه بابا
-پس چته ؟
-فقط حوصله ندارم،همین! حالا کی می خواد بیاد؟
-یعنی چی کی می خواد بیاد؟
-یعنی مهمون کیه ؟
-اول خونه رو تمیز کن تا بهت بگم.
-اذیت نکن مامان بگو دیگه.
-اگه بگم قول میدي ظرف ها رو هم بشوري ؟
-دیگه چی ؟ نمی خواي غذا هم من درست کنم؟
-بد نمیگی ها! اگه می تونی درست کن.
-خداییش دیگه داري سوء استفاده می کنی ها مامان.
-خب حالا می خواي بهت بگم یا نه ؟
-من ظرف نمی شورم ها!
-باشه بابا نشور.
-خب بگو.
-دایی پیام
-برو مامان! من میگم حوصله ندارم شما هم سربه سرم می ذاري.
-جدي گفتم غزل خانوم،به قیافه ام می خوره شوخی کنم؟ دایی صبح زنگ زد و گفت داره می یاد این جا مثل اینکه
تهران یه کاري داره،سه چهار روزههم برمیگرده !
-مامان! جون غزل راست میگی ؟
-واي غزل، کلافه ام کردي،دروغم چیه ؟
-آخ جون، مامانی هم خونه رو تمیز میکنم،هم ظرف هارو می شورم،هم غذا می پزم،اصلا هرکاري بگی انجام میدم!
-تو نمی خواد خودتو اذیت کنی همون خونه رو مرتب کن،شاهکار کردي!
در همین حین نیما از سرکار برگشت و گفت: سلام!من اومدم .
نمی دونستم چطور باید خوشحالی ام رو با یکی دیگه تقسیم کنم.دایی پیام داشت می اومد،دایی پیام بیست ونه سال
بیشتر نداشت،شاید به همین خاطر خیلی با هم صمیمی بودیم هرچند نمی واست زن دایی مرجان و عرشیا کوچولو را
همراه خود بیاورد. ولی باز هم خیلیخوشحال بودم به همین خاطر وقتی صداي سلام نیمارو شنیدم از خوشحالی خودم
رو توي بغلش انداختم و بوسیدمش.نیما که از کارهاي من تعجب کرده بود گفت :
-خدا امرزو رو بخیر کنه چه خبر شده که تو دوباره زده به سرت!؟
-داداش مژده بده.
-مژده کیه ؟
-مژده کیه،چیه؟ میگم مژدگانی بده.
-شرمنده من از این پول ها ندارم.
-گدا بابا پول نمی خوام ولی مژدگانی بده.
-خب اگه مژدگانی بدون پول می خوايباشه بگو.
-پیام داره میاد اینجا.
-خبر خوشت همین بود؟!
-داداش، میگم پیام داره از رامسر میاد تهران اون هم خونه ي ما!
-خب بیاد.
-وا! تو چرا این طوري می کنی؟
نیما انگار نه انگار که من حرف می زنم، به اتاقش رفت که لباسش رو عوض کند با تعجب از مامان پرسیدم: نیما چرا
اینطور کرد ؟
مامان گفت: چه طور کرد؟
-اصلا خوشحال نشد که پیام داره میاد.
-نه خیر مامان جان،سرکارت گذاشته.
-یعنی چی ؟
-یعنی اینکه من صبح بهش گفتم که پیام داره میاد و خبر تو دست دوم بوده.
نیما پشت سر ظاهر شد و گفت: نه مامان جان دست سوم بوده .
-مامان گفت: تو کی اومدي پایین؟
-همین الان.
-حالا یعنی چی دست سوم بوده؟
-آخه پیام هم خودش با من تماس گرفتو گفت که داره میاد.
من که دیدم نیما دستم انداخته عصبانی شدم و گفتم: نیما خان! واقعا بدجنسی !
نیما خندید و گفت:بدجنس خودتی .
-خیلی لوسی،بی نمک،بی خاصیت...
هنوز حرفم تمام نشده بود که خودش ادامه داد: بی مصرف،بی ظرفیت،بی شخصیت و همه ي بی هاي عالمم .
با اخم رویم را برگرداندم و گفتم: همش همین بود که گفتی .
-نه می خواي باز هم بگو،خجالت نکشیها یه وقت،بگو خواهرم،بگو عزیزم.
از لحن کلام او خنده ام گرفته بود ولی به روي خود نیاوردم.پاشدم تا خونه رو تمیز و مرتب کنم که نیما گفت :
-آهاي ورپریده!
با تعجب گفتم: با منی؟ !
-مگه غیراز تو و من و مامان این جا کس دیگه اي هم هست؟!
-نه.
-خب عقل کل با تو هستم دیگه! امتحانت رو چی کار کردي؟ هرچند نگی هم می دونم فقط لطف کن نگو چه می
دونم که من دیگه نسبت به این کلمه حساسیت پیدا کردم.حالا بگو چه کار کردي .
-خب چه می دونم!